با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام فیکشن: گوتیگ دیزنی جلد 1 لنگه کفش شوم
نام نویسنده: رویا پرداز تاریک Dark dreamer
ناظر: .Sarina.
ژانر: تاریخی_فانتزی
سبک: جنایی
خلاصه: اِلا سن زیادی نداشت که پدرش را از دست داد و سپس همراه نامادری و خواهرخواندههایش زندگی خوبی داشت، تا آنکه خبر میرسد که پرنس چارمینگ قصد دارد دوباره پرنسسی را برای ازدواج خود انتخاب کند. برای همین در مهمانیهای شبانه قصر او، دنبال عروس خود میگردد. اِلا خودش را به این مهمانی میرساند؛ اما غافل از آنکه پرنس چارمینگ در آن مهمانی دنبال همسر نیست بلکه دنبال یک دختر برای... .
کد:
نام فیکشن: گوتیگ دیزنی جلد 1 لنگه کفش شوم
نام نویسنده: رویا پرداز تاریک @Dark dreamer
ناظر: @.Melina.
ژانر: تاریخی_فانتزی
سبک: جنایی
خلاصه: اِلا سن زیادی نداشت که پدرش را از دست داد و سپس همراه نامادری و خواهرخواندههایش زندگی خوبی داشت، تا آنکه خبر میرسد که پرنس چارمینگ قصد دارد دوباره پرنسسی را برای ازدواج خود انتخاب کند. برای همین در مهمانیهای شبانه قصر او، دنبال عروس خود میگردد. اِلا خودش را به این مهمانی میرساند؛ اما غافل از آنکه پرنس چارمینگ در آن مهمانی دنبال همسر نیست بلکه دنبال یک دختر برای... .
وقتی شیاطین خود را برای سیاه ترین گناهان حاضر میکنند همانند من، خود را به شکل فرشتگان آسمانی در می آورند.
بخشی از نمایشنامه اثللو نوشته ویلیام شکسپیر
پارت ۱
بانو ترمین دیوانهوار در سرسرای اتاق گام بر میداشت، وصدای گامهایش، در این عمارت تو خالی در همه جا منعکس میشد.
لرزش دستانش مشهود بود، از استرسی که در قلبش تحمل میکرد، حکایت داشت، نگرانی و تشویش تمام وجودش را فرا گرفته بود.
صدایگامهای بیقرار و عقربه ساعت در هم تنیده بود، تک تک آجرهای دیوار، تمام پارچههای بیحرکت پردهها، تمام ظروف چینی داخل کمد، تمام کتابها، تمام ظروف بلورین درخشان تمام وسایلخانه با آنکه بیجان بودند، اما میتوانستد درک کنند، که اعضای این خانواده شدیداً منتظر کسی هستند.
دختران بانو ترمین یعنی الا و آناستازیا نیز کنار هم روی مبل نشسته بودند، چشم به ساعت دوخته بودند و در انتظار خواهرشان بودند.
آنها نیز حال روزشان چندان تفاوتی با مادرشان نداشت، اما با این تفاوت که مادر نگران شکست خوردن دخترش بود، ولی آن دو دختر نگران بودند، که نکند امشب او موفق شود؛ و دل شاهزاده را به رباید.
ترمین رو به دخترانش کرد، با لحنی ملایم، گفت:
- ساعت یک نیمه شبه دیگه برید بخوابید
الا آهی کشید و با اندوه پاسخ داد:
- به قدری نگران دریزیلا هستم، که حتی اگه برم روی تخت بازم خوابم نمییاد.
آناستازیا نیز در تأیید سخن او گفت:
- درسته مادر، من توان خوابیدن رو ندارم اگه کنار شما نباشم استرسم بدتر میشه.
با بلند شدن صدای کالسکهای که گمان میرفت متعلق دریزیلا باشد، هر دو از روی مبل برخواستند، با سرعتی که باد را شگفت زده میکرد، به سمت خروجی دویدند.
در را باز کردند هر دو خواهر به بیرون جهیدند، کالکسه خواهرشان دریزیلا، ایستاد.
پیتر که خدمت کار این خانواده است از کالسکه پایین میپرد، در را برای بانویش باز میکند.
دریزیلا درحالی که دامن سبز روشنش که با گل های سفید و صورتی تزعین شده بود، در اندام گل مانند او خودنمایی میکرد، به آرامی با تمام وقار از کالسکه زیبایش پیاده شده.
اندوه در صورت زیبا و نجیبش نمایان بود، سرخی چشمانش از اشکهای او حکایت میکردند و به قدری رنگ و رویش پریده بود که خبری از سرخی گونه هایش نبود، گویا یک مرده متحرک بود.
الا و آناستازیا با هیجان به سوی خواهرشان دویدند و بدون توجه به اندوهی که او را کاملا به تسخیر خود در آوردند بود در آ*غ*و*ش گرفتند.
الا با هیجان پرسید:
- مهمونی چطور بود؟ شاهزاده رو دیدی؟
آناستازیا نیز ادامه داد:
- شاهزاده ازت خوشت اومد؟ بهت نگاهی انداخت، بهت پیشنهاد ر*ق*ص یا صحبت داد؟
دریزیلا با اندوه فراوانی پاسخ داد:
- شاهزاده از من درخواست کرد تا توی ر*ق*ص باهاشون همراهی کنم اما... اما...
در همین حین بانو ترمین درحال تماشای دخترانش بود، دچار بهتزدگی شد، چشمانش نیز همزمان گرد شد، زمزمهوار گفت:
- یا عیسی مسیح!
دستش را از شدن خوشحالی و تعجب روی قلبش گذاشت.
اصلا انتظار نداشت که این دختر توان ربودن دل پرنس چارمینگ داشته باشد اما نمیتوانست درک کند، که علت اندوه و نگرانی در چهره او چیست.
کد:
وقتی شیاطین خود را برای سیاه ترین گناهان حاضر میکنند همانند من، خود را به شکل فرشتگان آسمانی در می آورند.
بخشی از نمایشنامه اثللو نوشته ویلیام شکسپیر
پارت ۱
بانو ترمین دیوانهوار در سرسرای اتاق گام بر میداشت، وصدای گامهایش، در این عمارت تو خالی در همه جا منعکس میشد.
لرزش دستانش مشهود بود، از استرسی که در قلبش تحمل میکرد، حکایت داشت، نگرانی و تشویش تمام وجودش را فرا گرفته بود.
صدایگامهای بیقرار و عقربه ساعت در هم تنیده بود، تک تک آجرهای دیوار، تمام پارچههای بیحرکت پردهها، تمام ظروف چینی داخل کمد، تمام کتابها، تمام ظروف بلورین درخشان تمام وسایلخانه با آنکه بیجان بودند، اما میتوانستد درک کنند، که اعضای این خانواده شدیداً منتظر کسی هستند.
دختران بانو ترمین یعنی الا و آناستازیا نیز کنار هم روی مبل نشسته بودند، چشم به ساعت دوخته بودند و در انتظار خواهرشان بودند.
آنها نیز حال روزشان چندان تفاوتی با مادرشان نداشت، اما با این تفاوت که مادر نگران شکست خوردن دخترش بود، ولی آن دو دختر نگران بودند، که نکند امشب او موفق شود؛ و دل شاهزاده را به رباید.
ترمین رو به دخترانش کرد، با لحنی ملایم، گفت:
- ساعت یک نیمه شبه دیگه برید بخوابید
الا آهی کشید و با اندوه پاسخ داد:
- به قدری نگران دریزیلا هستم، که حتی اگه برم روی تخت بازم خوابم نمییاد.
آناستازیا نیز در تأیید سخن او گفت:
- درسته مادر، من توان خوابیدن رو ندارم اگه کنار شما نباشم استرسم بدتر میشه.
با بلند شدن صدای کالسکهای که گمان میرفت متعلق دریزیلا باشد، هر دو از روی مبل برخواستند، با سرعتی که باد را شگفت زده میکرد، به سمت خروجی دویدند.
در را باز کردند هر دو خواهر به بیرون جهیدند، کالکسه خواهرشان دریزیلا، ایستاد.
پیتر که خدمت کار این خانواده است از کالسکه پایین میپرد، در را برای بانویش باز میکند.
دریزیلا درحالی که دامن سبز روشنش که با گل های سفید و صورتی تزعین شده بود، در اندام گل مانند او خودنمایی میکرد، به آرامی با تمام وقار از کالسکه زیبایش پیاده شده.
اندوه در صورت زیبا و نجیبش نمایان بود، سرخی چشمانش از اشکهای او حکایت میکردند و به قدری رنگ و رویش پریده بود که خبری از سرخی گونه هایش نبود، گویا یک مرده متحرک بود.
الا و آناستازیا با هیجان به سوی خواهرشان دویدند و بدون توجه به اندوهی که او را کاملا به تسخیر خود در آوردند بود در آ*غ*و*ش گرفتند.
الا با هیجان پرسید:
- مهمونی چطور بود؟ شاهزاده رو دیدی؟
آناستازیا نیز ادامه داد:
- شاهزاده ازت خوشت اومد؟ بهت نگاهی انداخت، بهت پیشنهاد ر*ق*ص یا صحبت داد؟
دریزیلا با اندوه فراوانی پاسخ داد:
- شاهزاده از من درخواست کرد تا توی ر*ق*ص باهاشون همراهی کنم اما... اما...
در همین حین بانو ترمین درحال تماشای دخترانش بود، دچار بهتزدگی شد، چشمانش نیز همزمان گرد شد، زمزمهوار گفت:
- یا عیسی مسیح!
دستش را از شدن خوشحالی و تعجب روی قلبش گذاشت.
اصلا انتظار نداشت که این دختر توان ربودن دل پرنس چارمینگ داشته باشد اما نمیتوانست درک کند، که علت اندوه و نگرانی در چهره او چیست.
دریزیلا نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد، دوان دوان به سمت در ورودی رفت از کنار مادر بهت زدهاش رد شد، وارد عمارت شد.
بانو ترمین نیز دامن بنفشش را در دستش جمع کرد، بیخیال آداب و رسوم زنان اشرافی شد، دنبال او شتافت و گفت:
دریزیلا اشک ریزان بدون توجه به مادرش، از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد، در را بست و پشت در نشست.
سوسوی نور شومینهای که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریههای دریزیلا بلند شد، این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند، همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلوتر از دخترانش ایستاده بود، سعی کرد در را باز کند، ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود، این بیسابقه بود.
بانو ترمین با نگرانی چند بار در ضربه زد، گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گ*ردنش احساس میکرد، مخصوصا جایی که شاهرگ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت، اما حافظهاش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را میشنید، اما توان پاسخ دادن نداشت، چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردین خونیاش کشید، نمیتوانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گ*ردنش بود فشار میآورد و دردش را شدید میکرد.
- نگران نباشید مادر جان، من بهتون قول میدم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم.
لکنت عجیبی در تمام صحبتوهایش حس میشد.
اینجا بر خلاف ورودی حیاط تاریک نبود، نور به لباسش تابید، راز دریزیلا را آشکار شد.
الا با دیدن انبوهی از خون که کل لباس سبز دریزیلا بود جیغ کشید، روی زمین افتاد.
آناستازیا هم از شدت ترس خشکش زده بود، نمیدانست چه کار کند، حنجرهاش کاملا فلج شده بود، نمیتوانست جیغ بکشد جریان خون از کناره گ*ردنش آغاز شده بود و به آسترهای پایینش رسیده بود و به زمین میچکید.
بانو ترمین هم چیزی نمانده بود که از هوش برود.
دریزیلا بدون توجه به احوال آشفته آن سه نفر گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمهای که شاهد سخنان خواهرش بود، دچار حیرت شدند، اما همچنان در اسارت ترس بودند.
دکمهای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
چشمان الا که به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق میدرخشید، که ناگهان آناستازیا که کلا خون روی لباس خواهرش را فراموش کرد و آن را ربود.
الا نیز سریعا همه چیز را فراموش کرد، با خشم غرید:
- آهای داری چی کار میکنی؟
آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
پارت۲
دریزیلا نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد، دوان دوان به سمت در ورودی رفت از کنار مادر بهت زدهاش رد شد، وارد عمارت شد.
بانو ترمین نیز دامن بنفشش را در دستش جمع کرد، بیخیال آداب و رسوم زنان اشرافی شد، دنبال او شتافت و گفت:
- دریزیلا! دریزیلا! چی شده؟ مگه شاهزاده باهات نرقصید.
دریزیلا اشک ریزان بدون توجه به مادرش، از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد، در را بست و پشت در نشست.
سوسوی نور شومینهای که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریههای دریزیلا بلند شد، این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند، همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلوتر از دخترانش ایستاده بود، سعی کرد در را باز کند، ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود، این بیسابقه بود.
بانو ترمین با نگرانی چند بار در ضربه زد، گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گ*ردنش احساس میکرد، مخصوصا جایی که شاهرگ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت، اما حافظهاش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را میشنید، اما توان پاسخ دادن نداشت، چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردین خونیاش کشید، نمیتوانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گ*ردنش بود فشار میآورد و دردش را شدید میکرد.
الا نیشخندی زد و با صدای بلندی گفت:
- حتماً شاهزاده بهش نگاهم نکرده، این طوری بهش برخورده، نمیدونستم دریزیلا اینقدر حسود باشه.
سپس دستی رو موهای بلوندش کشید، با غرور گفت:
- نگران نباشید مادر جان، من بهتون قول میدم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم.
لکنت عجیبی در تمام صحبتوهایش حس میشد.
اینجا بر خلاف ورودی حیاط تاریک نبود، نور به لباسش تابید، راز دریزیلا را آشکار شد.
الا با دیدن انبوهی از خون که کل لباس سبز دریزیلا بود جیغ کشید، روی زمین افتاد.
آناستازیا هم از شدت ترس خشکش زده بود، نمیدانست چه کار کند، حنجرهاش کاملا فلج شده بود، نمیتوانست جیغ بکشد جریان خون از کناره گ*ردنش آغاز شده بود و به آسترهای پایینش رسیده بود و به زمین میچکید.
بانو ترمین هم چیزی نمانده بود که از هوش برود.
دریزیلا بدون توجه به احوال آشفته آن سه نفر گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمهای که شاهد سخنان خواهرش بود، دچار حیرت شدند، اما همچنان در اسارت ترس بودند.
دکمهای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
چشمان الا که به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق میدرخشید، که ناگهان آناستازیا که کلا خون روی لباس خواهرش را فراموش کرد و آن را ربود.
الا نیز سریعا همه چیز را فراموش کرد، با خشم غرید:
- آهای داری چی کار میکنی؟
آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
- این واقعاً زیباست، اصلا شبیه دکمه نیست، انگار نگین تاج ...
- فعلا تا وقتی همه چی معلوم بشه این دست من میمونه، دریزیلا بهم دقیق توضیح بده چه اتفاقی اونجا افتاده؟
دریزیلا شروع توضیح وقایع کرد:
- من کل شب توی مهمونی با شاهزاده رقصیدم. شاهزاده از همون اول از من خوشش اومده...
سپس درحالی که شدیداً دچار بغض شده بود نمیتوانست چیزی که دیده بود را به زبان بیاورد، به قدری دچار وحشت شده بود زبانش در دهانش نمیچرخید گویا زبانش فلج شده بود.
همه چیز دقیق یادش بود اما نمیتوانست چیزی بگوید همه چیز از جلوی چشمانش رد میشد و تن بدنش میلرزید چند بار هق هق کرد و روی زمین افتاد گفت:
- تو رو خدا مامان نزار الا به اونجا بره اون شاهزاده شاهزاده.
بانو ترمین با نگرانی درحالی که بازو های دخترش را گرفته بود گفت:
ـ شوکه شدی بریم تو یکم استراحت کنیم فردا حرف میزنیم،
سپس رو به هر دو دخترش کرد گفت:
- شما هم برید به اتاقهاتون دیر وقته
آناستازیا با گفتن چشم اولین نفر از آنان جدا شد و درحالی که دامن بنفشش را داخل دستش جمع کرده بود به اتاقش رفت.
الا نیز به سمت پلهها رفت و به آرامی دامن آبی رذنگش را داخل دستانش جمع کرد و از پله ها پایین آمد و به سوی اتاقش رفت.
از کودکی مشکل خواب داشت باید اتاقش بدون پنجره باشد تا بتواند به راحتی بخوابد برای همین در اتاق طبقه پایین میخوابد.
البته علت اصلی انتخاب این اتاق فقط مشکل خواب او نبود. این اتاق تنها جایی بود که میتوانست با دوستان کوچکش حرف بزند ولی چون نیمه شب بود همه آن ها در خواب فرو رفته بودند و امشب نمیتوانست با آن ها صحبت کند برای همین با ناراحتی وارد تختش شد وارد خوابی خوش و عمیق شد.
آن شب رخت بست و دوباره روشنی روز همه جا را فرا گرفت.
الا مثل همیشه از خواب بیدار شد و درحالی که موهای طلایی شما را شانه میزد زیر ل*ب آواز میخواند چون امشب به یک مهمانی دعوت شده است و حضورش در این مهمانی بسیار اهمیت زیادی دارد، طبق گفته یکی از آشنایان بانو ترمین که در قصر زندگی میکند هر سال امپراطور به مناسبت فرا رسیدن کریسمس ده شب جشنی بزرگ برپا میکند و تمام اشراف زادگان و وزرا و سران مجلس در آن مهمانی حضور پیدا میکنند اما امسال این جشن شبانه یک مهمان ویژه دارد که برای یافتن نیمه گمشدهاش هر شب در آن جشن شرکت میکند او کسی نیست جز پرنس چارمینگ.
پرنس چارمینگ چندین بار ازدواج کرده بود اما از بخت بد روزگار همچین پرنس جذابی هیچوقت نتوانسته بود طعم خوش زندگی با یک بانوی زیبا رو را داشته باشد همه همسران پرنس به طرز مشکوکی بیمار میشدند و از دنیا میرفتند عدهای شایعه پخش کردند که پرنس باعث مرگ همسرانش میشود.
ولی امکان ندارد آدمی همانند پرنس چارمینگ که هر سال در فصل زمستان به افراد فقیر و بیخانمان کمک میکند و به آن ها سر پناه و غذا میدهد دست به قتل عزیزان خود بزند.
کد:
پارت ۳
- فعلا تا وقتی همه چی معلوم بشه این دست من میمونه، دریزیلا بهم دقیق توضیح بده چه اتفاقی اونجا افتاده؟
دریزیلا شروع توضیح وقایع کرد:
- من کل شب توی مهمونی با شاهزاده رقصیدم. شاهزاده از همون اول از من خوشش اومده...
سپس درحالی که شدیداً دچار بغض شده بود نمیتوانست چیزی که دیده بود را به زبان بیاورد، به قدری دچار وحشت شده بود زبانش در دهانش نمیچرخید گویا زبانش فلج شده بود.
همه چیز دقیق یادش بود اما نمیتوانست چیزی بگوید همه چیز از جلوی چشمانش رد میشد و تن بدنش میلرزید چند بار هق هق کرد و روی زمین افتاد گفت:
- تو رو خدا مامان نزار الا به اونجا بره اون شاهزاده شاهزاده.
بانو ترمین با نگرانی درحالی که بازو های دخترش را گرفته بود گفت:
ـ شوکه شدی بریم تو یکم استراحت کنیم فردا حرف میزنیم،
سپس رو به هر دو دخترش کرد گفت:
- شما هم برید به اتاقهاتون دیر وقته
آناستازیا با گفتن چشم اولین نفر از آنان جدا شد و درحالی که دامن بنفشش را داخل دستش جمع کرده بود به اتاقش رفت.
الا نیز به سمت پلهها رفت و به آرامی دامن آبی رذنگش را داخل دستانش جمع کرد و از پله ها پایین آمد و به سوی اتاقش رفت.
از کودکی مشکل خواب داشت باید اتاقش بدون پنجره باشد تا بتواند به راحتی بخوابد برای همین در اتاق طبقه پایین میخوابد.
البته علت اصلی انتخاب این اتاق فقط مشکل خواب او نبود. این اتاق تنها جایی بود که میتوانست با دوستان کوچکش حرف بزند ولی چون نیمه شب بود همه آن ها در خواب فرو رفته بودند و امشب نمیتوانست با آن ها صحبت کند برای همین با ناراحتی وارد تختش شد وارد خوابی خوش و عمیق شد.
آن شب رخت بست و دوباره روشنی روز همه جا را فرا گرفت.
الا مثل همیشه از خواب بیدار شد و درحالی که موهای طلایی شما را شانه میزد زیر ل*ب آواز میخواند چون امشب به یک مهمانی دعوت شده است و حضورش در این مهمانی بسیار اهمیت زیادی دارد، طبق گفته یکی از آشنایان بانو ترمین که در قصر زندگی میکند هر سال امپراطور به مناسبت فرا رسیدن کریسمس ده شب جشنی بزرگ برپا میکند و تمام اشراف زادگان و وزرا و سران مجلس در آن مهمانی حضور پیدا میکنند اما امسال این جشن شبانه یک مهمان ویژه دارد که برای یافتن نیمه گمشدهاش هر شب در آن جشن شرکت میکند او کسی نیست جز پرنس چارمینگ.
پرنس چارمینگ چندین بار ازدواج کرده بود اما از بخت بد روزگار همچین پرنس جذابی هیچوقت نتوانسته بود طعم خوش زندگی با یک بانوی زیبا رو را داشته باشد همه همسران پرنس به طرز مشکوکی بیمار میشدند و از دنیا میرفتند عدهای شایعه پخش کردند که پرنس باعث مرگ همسرانش میشود.
ولی امکان ندارد آدمی همانند پرنس چارمینگ که هر سال در فصل زمستان به افراد فقیر و بیخانمان کمک میکند و به آن ها سر پناه و غذا میدهد دست به قتل عزیزان خود بزند.
الا مثل همیشه با خوشحالی از خواب بیدار شد، خمیازهای کشید و با سرحالی از تخت پایین آمد.
درحالی که زیر ل*ب آواز میخواند، موهای طلاییاش را شانه زد.
سپس درحالی که ب*دن انحنادار خوش فرمش را میلرزاند، میرقصید، لباس خوابش را عوض کرد.
موشها نیز در سوراخ دیوارها مشغول تماشای ر*ق*ص او بودند، کمر لاغر و ب*دن بیعیب نقصی داشت، همه محو زیبایی اغوا کننداش بودند.
پیچ تاب موهای طلایی الا آب د*ه*انشان را جاری کرده بودند. خیلی دوست داشتند که یک روز بتوانند، بدون ترس از غصب جادوگر به او حمله کنند، تمام موهای طلایی الا را بجوند، از بس زیبا و خوردنی به چشم میآمد.
الا تمام حوادث دیروز را به کل فراموش کرده، مثل یک دختربچه یازده ساله غرق شادی بود، چون امشب به یک مهمانی دعوت شده است. حضور در این مهمانی برای او اهمیت زیادی داشت، طبق گفته یکی از دوستان بانو ترمین که در قصر زندگی میکند. هر سال امپراطور به مناسبت فرا رسیدن کریسمس ده شب جشنی بزرگ برپا میکند.
تمام اشراف زادگان و وزرا و سران مجلس و تاجران سرشناس و بزرگان در آن مهمانی حضور پیدا میکنند. اما امسال این جشن شبانه یک مهمان ویژه دارد.
این فرد به خصوص برای یافتن نیمه گمشدهاش هر شب در آن جشن شرکت میکند. او کسی نیست جز پرنس چارمینگ.
پرنس چارمینگ دومین پسر امپراطور و تنها وارث بیرقیب تاج و تخت بود، چندین بار ازدواج کرده بود. با شاهدخت رومانیا، با دختر وزیر اعظم سابق، با نوهی ثروتمندترین تاجر اروپا، اما از بخت بدروزگار؛ همچین پرنس جذاب و خوش قلبی هیچوقت نتوانسته بود، طعم خوش زندگی با یک بانوی زیبا رو را حس کند.
همه همسران پرنس به طرز مشکوکی بیمار شده و از دنیا میرفتند، عدهای شایعه پخش کردندهاند که خود پرنس باعث مرگ همسرانش میشود.
ولی امکان ندارد، آدمی همانند پرنس چارمینگ در سنین نوجوانی قصر را ترک کرده بود، و از مردمش در برابر تهاجم ترکهای کافر محافظت کرده و بهخاطر کشتار و عقب راندن کافران، از کلیسا تبرک شده بود، اسقف اعظم علاقه و ارادت خود را به این پرنس نشان داده بود،
افتخارات و خوشنامی پرنس چارمینگ، فقط به میدان جنگ ختم نمیشد.
او هر سال در فصل زمستان به افراد فقیر و بیخانمان زیادی کمک میکند، به آنها سر پناه و غذا میدهد همیشه درحال فکر کردن به این است که چگونه به مردم فقیر کمک کند، حتی شایعات میگویند او عهد بسته است تا زمانی که فقر را در سرزمینش ریشه کن نکند ل*ب به غذای اشرافی نمیزند،
پس نمیتوان گفت که همچین فردی، دست به قتل عزیزانش بزند الا با القای این تفکر، هر روز عشقش نسبت به پرنس چارمینگ بیشتر میشد، با اینکه هیچوقت او را ندیده بود، ولی این عدم ملاقات هم نمیتوانست مانع عشق دیوانهوار او نسبت به چارمینگ شود.
در آینه نگاهی به چهره دلربای خودش انداخت، موهای زردش همانند ابریشم زیبا و نرم بودند.
اندام اغواگری داشت که با کمک رژیم های سخت غذایی و استفاده از دمنوشهای گران قیمت خارجی ساخته بود.
مقداری گردو از داخل کشویی بیرون آورد و آن را روی زمین کنار سوراخ گذاشت، سپس از اتاقش خارج شد و درحالی که زیر ل*ب با خوشحالی آواز میخواند از پلهها بالا رفت.
کد:
پارت ۴
الا مثل همیشه با خوشحالی از خواب بیدار شد، خمیازهای کشید و با سرحالی از تخت پایین آمد.
درحالی که زیر ل*ب آواز میخواند، موهای طلاییاش را شانه زد.
سپس درحالی که ب*دن انحنادار خوش فرمش را میلرزاند، میرقصید، لباس خوابش را عوض کرد.
موشها نیز در سوراخ دیوارها مشغول تماشای ر*ق*ص او بودند، کمر لاغر و ب*دن بیعیب نقصی داشت، همه محو زیبایی اغوا کننداش بودند.
پیچ تاب موهای طلایی الا آب د*ه*انشان را جاری کرده بودند. خیلی دوست داشتند که یک روز بتوانند، بدون ترس از غصب جادوگر به او حمله کنند، تمام موهای طلایی الا را بجوند، از بس زیبا و خوردنی به چشم میآمد.
الا تمام حوادث دیروز را به کل فراموش کرده، مثل یک دختربچه یازده ساله غرق شادی بود، چون امشب به یک مهمانی دعوت شده است. حضور در این مهمانی برای او اهمیت زیادی داشت، طبق گفته یکی از دوستان بانو ترمین که در قصر زندگی میکند. هر سال امپراطور به مناسبت فرا رسیدن کریسمس ده شب جشنی بزرگ برپا میکند.
تمام اشراف زادگان و وزرا و سران مجلس و تاجران سرشناس و بزرگان در آن مهمانی حضور پیدا میکنند. اما امسال این جشن شبانه یک مهمان ویژه دارد.
این فرد به خصوص برای یافتن نیمه گمشدهاش هر شب در آن جشن شرکت میکند. او کسی نیست جز پرنس چارمینگ.
پرنس چارمینگ دومین پسر امپراطور و تنها وارث بیرقیب تاج و تخت بود، چندین بار ازدواج کرده بود. با شاهدخت رومانیا، با دختر وزیر اعظم سابق، با نوهی ثروتمندترین تاجر اروپا، اما از بخت بدروزگار؛ همچین پرنس جذاب و خوش قلبی هیچوقت نتوانسته بود، طعم خوش زندگی با یک بانوی زیبا رو را حس کند.
همه همسران پرنس به طرز مشکوکی بیمار شده و از دنیا میرفتند، عدهای شایعه پخش کردندهاند که خود پرنس باعث مرگ همسرانش میشود.
ولی امکان ندارد، آدمی همانند پرنس چارمینگ در سنین نوجوانی قصر را ترک کرده بود، و از مردمش در برابر تهاجم ترکهای کافر محافظت کرده و بهخاطر کشتار و عقب راندن کافران، از کلیسا تبرک شده بود، اسقف اعظم علاقه و ارادت خود را به این پرنس نشان داده بود،
افتخارات و خوشنامی پرنس چارمینگ، فقط به میدان جنگ ختم نمیشد.
او هر سال در فصل زمستان به افراد فقیر و بیخانمان زیادی کمک میکند، به آنها سر پناه و غذا میدهد همیشه درحال فکر کردن به این است که چگونه به مردم فقیر کمک کند، حتی شایعات میگویند او عهد بسته است تا زمانی که فقر را در سرزمینش ریشه کن نکند ل*ب به غذای اشرافی نمیزند،
پس نمیتوان گفت که همچین فردی، دست به قتل عزیزانش بزند الا با القای این تفکر، هر روز عشقش نسبت به پرنس چارمینگ بیشتر میشد، با اینکه هیچوقت او را ندیده بود، ولی این عدم ملاقات هم نمیتوانست مانع عشق دیوانهوار او نسبت به چارمینگ شود.
در آینه نگاهی به چهره دلربای خودش انداخت، موهای زردش همانند ابریشم زیبا و نرم بودند.
اندام اغواگری داشت که با کمک رژیم های سخت غذایی و استفاده از دمنوشهای گران قیمت خارجی ساخته بود.
مقداری گردو از داخل کشویی بیرون آورد و آن را روی زمین کنار سوراخ گذاشت، سپس از اتاقش خارج شد و درحالی که زیر ل*ب با خوشحالی آواز میخواند از پلهها بالا رفت.
او امروز بسیار خوشحال و سرحال بود، چون دیروز خواهرش شکست خورده بود و نتوانسته بود دا شاهزاده را به دست آورد، و باعث آبروریزی مادرش شده بود.
به قدری به خاطر شکست خواهرش خوشحال بود که نمیتوانست ریشخند تحقیرانه روی ل*بش را کنترل کند
قرار بود امروز او شانسش را برای ربودن قلب شاهزاده چارمینگ انجام دهد. و به خودش اطمینان زیادی داشت که تو موفق خواهد شد، باید دلش را می ربود، بدون چارمینگ امکان ندارد بتواند زندگی کند
درحالی که با عشوه دامنش را داخل دستش جمع کرده بود، با وقار از پلهها بالا رفت وارد عمارت اصلی شد، با صدایی مملو از شادی سلامی به همه داد.
اما فضای خانه چنان سنگین اندوهگین بود که جز نامادریاش کسی پاسخ نداد.
حتی امروز مستخدمین هم مرخص شده بود و آن عمارت بزرگ بدون خدمه بسیار خالی و روح مرده به نظر میرسید.
دریزیلا حال خوشی نداشت و به زور روی صندلی نشسته بود، چون کل شب را گریه کرده بود، نتوانسته بود بخوابد یک دستمال سفید هم دور گ*ردنش بسته بود و صورت بی رنگ رویش از کم خونی او حکایت میکرد.
آناستازیا هم دست کمی از خواهرش نداشت، با ناراحتی آهی کشید، مقداری پنکیک داخل دهانش گذاشت، حال حوصله کلکل و دعوا با خواهرخواندهاش را نداشت.
خبری که از مادرش شنیده بود، کل انرژی او را از بین برده بود و قوتی در ب*دن نداشت. نان در دستش همانند یک وزنه سنگینی میکرد. چنان آشفته حال بود، که حتی شیرینی جات هم توان خوشحال کردن او را نداشتند.
به قدری اندوهگین بود که طعم شیرین پنکیک در دهانش تلخ بود، چیزی نمانده بود که اشکش در بیاید
الا با قدم های آهسته خودش را به میز کوچک ناهار خوری که کنار راهپله بود رساند و کنار مادر و رو به روی آناستازیا نشست.
بانو ترمین شدیداً نگران حال دخترانش بود و اشتهایی برای خوردن غذا نداشت فقط به خاطر رعایت قانون اشرافی پشت میز صبحانه نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود و درحال بازی کردن با غذایش بود.
نمیدانست که اگر دوباره سر کله پرنس چارمینگ پیدا شود باید چه کار کند، چگونه در برابر آن مرد مرموز از دخترانش محافظت کند .
نمیدانست از چه کسی کمک بگیرد اگر این رازی که دریزیلا با او درمیان گذاشته بود را حتی با راهبه معتمد خود در میان میگذاشت باور نمیکرد.
تنها چارهای که داشت این بود، قید زندگی کردن در این شهر را بزند و برود در جای دور با دخترانش زندگی کند. از فرار کردن متنفر بود اما چارهای نداشت، قدرت دشمنش به قدری بود که در خیالش نمیگنجید. جنگیدن با او حماقت محض بود.
دریزیلا آناستازیا دوقلو بودند و در زیبایی رقیب نداشتند موهای قهوهای رنگ ابریشمی صورت صاف بدون چروک و ل*بهای درشت دلبر و چشمان مشکی معصومی داشتند.
نگاهی به الا انداخت، دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش جا گذاشته بود، الا را بسیار دوست دارد و جایگاه ویژه ای در قلبش داشت.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد، این باعث شده بود که الا موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
به آرامی با ناراحتی بدون آنکه نگاهی به الا بیندازد ل*ب زد:
- الا جانم، تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و درحالی که دهانش پر بود با تعجب گفت:
- چی؟ چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد، بیش از اندازه او الا را دوست داشت، همانند الههای او را میپرستید طوری که حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.
متن مخصوص کپیست
کد:
پارت ۵
او امروز بسیار خوشحال و سرحال بود، چون دیروز خواهرش شکست خورده بود و نتوانسته بود دا شاهزاده را به دست آورد، و باعث آبروریزی مادرش شده بود.
به قدری به خاطر شکست خواهرش خوشحال بود که نمیتوانست ریشخند تحقیرانه روی ل*بش را کنترل کند
قرار بود امروز او شانسش را برای ربودن قلب شاهزاده چارمینگ انجام دهد. و به خودش اطمینان زیادی داشت که تو موفق خواهد شد، باید دلش را می ربود، بدون چارمینگ امکان ندارد بتواند زندگی کند
درحالی که با عشوه دامنش را داخل دستش جمع کرده بود، با وقار از پلهها بالا رفت وارد عمارت اصلی شد، با صدایی مملو از شادی سلامی به همه داد.
اما فضای خانه چنان سنگین اندوهگین بود که جز نامادریاش کسی پاسخ نداد.
حتی امروز مستخدمین هم مرخص شده بود و آن عمارت بزرگ بدون خدمه بسیار خالی و روح مرده به نظر میرسید.
دریزیلا حال خوشی نداشت و به زور روی صندلی نشسته بود، چون کل شب را گریه کرده بود، نتوانسته بود بخوابد یک دستمال سفید هم دور گ*ردنش بسته بود و صورت بی رنگ رویش از کم خونی او حکایت میکرد.
آناستازیا هم دست کمی از خواهرش نداشت، با ناراحتی آهی کشید، مقداری پنکیک داخل دهانش گذاشت، حال حوصله کلکل و دعوا با خواهرخواندهاش را نداشت.
خبری که از مادرش شنیده بود، کل انرژی او را از بین برده بود و قوتی در ب*دن نداشت. نان در دستش همانند یک وزنه سنگینی میکرد. چنان آشفته حال بود، که حتی شیرینی جات هم توان خوشحال کردن او را نداشتند.
به قدری اندوهگین بود که طعم شیرین پنکیک در دهانش تلخ بود، چیزی نمانده بود که اشکش در بیاید
الا با قدم های آهسته خودش را به میز کوچک ناهار خوری که کنار راهپله بود رساند و کنار مادر و رو به روی آناستازیا نشست.
بانو ترمین شدیداً نگران حال دخترانش بود و اشتهایی برای خوردن غذا نداشت فقط به خاطر رعایت قانون اشرافی پشت میز صبحانه نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود و درحال بازی کردن با غذایش بود.
نمیدانست که اگر دوباره سر کله پرنس چارمینگ پیدا شود باید چه کار کند، چگونه در برابر آن مرد مرموز از دخترانش محافظت کند .
نمیدانست از چه کسی کمک بگیرد اگر این رازی که دریزیلا با او درمیان گذاشته بود را حتی با راهبه معتمد خود در میان میگذاشت باور نمیکرد.
تنها چارهای که داشت این بود، قید زندگی کردن در این شهر را بزند و برود در جای دور با دخترانش زندگی کند. از فرار کردن متنفر بود اما چارهای نداشت، قدرت دشمنش به قدری بود که در خیالش نمیگنجید. جنگیدن با او حماقت محض بود.
دریزیلا آناستازیا دوقلو بودند و در زیبایی رقیب نداشتند موهای قهوهای رنگ ابریشمی صورت صاف بدون چروک و ل*بهای درشت دلبر و چشمان مشکی معصومی داشتند.
نگاهی به الا انداخت، دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش جا گذاشته بود، الا را بسیار دوست دارد و جایگاه ویژه ای در قلبش داشت.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد، این باعث شده بود که الا موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
به آرامی با ناراحتی بدون آنکه نگاهی به الا بیندازد ل*ب زد:
- الا جانم، تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و درحالی که دهانش پر بود با تعجب گفت:
- چی؟ چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد، بیش از اندازه او الا را دوست داشت، همانند الههای او را میپرستید طوری که حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.
نگاهی به الا انداخت، دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش جا گذاشته بود، الا را بسیار دوست دارد و جایگاه ویژهای در قلبش داشت.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد، این باعث شده بود که الا موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
به آرامی با ناراحتی بدون آنکه نگاهی به الا بیندازد ل*ب زد:
- الا جانم، تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و درحالی که دهانش پر بود با تعجب گفت:
- چی؟ آخه چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد، بیش از اندازه او الا را دوست داشت، همانند الههای او را میپرستید، حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.
اما اکنون چارهای نداشت، چون برای نجات جان الا باید او را از شرکت در این مجلس شوم منع میکرد. حتی اگر به قیمت شکستن دلش تمام میشد.
نفسی گرفت و با صدای آرام و لحنی اندوهگین، گفت:
- نامهای به دوستم که حضور تو و خواهرانت رو تدارک دیده بود، مینویسم.
سپس در ذهنش زمزمه کرد:
- باید به بانو آنا شک میکردم، اون خیلی آدم پول دوست و خسیسی هست، عمرا در راه خدا به کسی کمک کنه، همین که زنی مثل آنا کمکم کرده تا دخترام رو وارد مهمونی کنم قضیه بودار هست، اه! من که زن باهوشی بودم! چطوری توی همچین تلهای افتاد؟
درحالی که مشغول فکر کردن بود، الا با خشم، هر دو دست مشت شدهاش را به میز صبحانه کوبید و برخواست، با خشم فریاد زد:
- چرا؟ مگه من چه کار اشتباهی کردم؟ که میخوای از مهمونی رفتن محرومم کنی.
بانو ترمین با آرامش پاسخ داد:
- تو دختر خیلی خوشگل زیبا و مهربونی هستی، پرنس چارمینگ در شأن تو نیست، باید...
الا که در آتش خشم میسوخت فریاد زد:
- منظورت چیه که در شأن من نیست؟ نکنه میترسی من واقعا موفق بشم و به جای دخترات من ملکه بشم!
بانو ترمین دیگر نتوانست خشمش را کنترل کند تن صدایش را بالا برد غرید:
- الا این چه حرفیه میزنی؟
الا درحالی که از شدت خشم صدایش میلرزید، گفت:
- واقعاً فراموش کرده بودم که تو مادرم نیستی! عادیه که بهم حسودی کنی.
بانو ترمین قبل از آنکه چیزی بگوید، الا قهر کرد و گریه کننان به اتاقش رفت. در را پشت سرش بست و روی زمین نشست و شروع به اشک ریختن کرد.
***
فلش بک به گذشته ۲۱ سال قبل
دخترک روی زمین نشسته بود، سرش را روی زانو جادوگر گذاشته بود. و درحال اشک ریختن بود، بند-بند وجودش او را میخواست، نمیتوانست لحظه ای بدون آن پسر تحمل کند. دیوانهوار عاشقش بود و در حد پرستش دوستش میداشت. در فراق او چنان گریه میکرد، که شانههایش میلرزید.
جادوگر به آرامی موهای بلوند آن دختر را به آرامی نوازش کرد، گفت:
- چی شده دختر عزیزم؟ آخه چرا دختری به خوشگلی تو باید گریه کنه؟
کد:
پارت۶
نگاهی به الا انداخت، دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش جا گذاشته بود، الا را بسیار دوست دارد و جایگاه ویژهای در قلبش داشت.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد، این باعث شده بود که الا موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
به آرامی با ناراحتی بدون آنکه نگاهی به الا بیندازد ل*ب زد:
- الا جانم، تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و درحالی که دهانش پر بود با تعجب گفت:
- چی؟ آخه چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد، بیش از اندازه او الا را دوست داشت، همانند الههای او را میپرستید، حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.
اما اکنون چارهای نداشت، چون برای نجات جان الا باید او را از شرکت در این مجلس شوم منع میکرد. حتی اگر به قیمت شکستن دلش تمام میشد.
نفسی گرفت و با صدای آرام و لحنی اندوهگین، گفت:
- نامهای به دوستم که حضور تو و خواهرانت رو تدارک دیده بود، مینویسم.
سپس در ذهنش زمزمه کرد:
- باید به بانو آنا شک میکردم، اون خیلی آدم پول دوست و خسیسی هست، عمرا در راه خدا به کسی کمک کنه، همین که زنی مثل آنا کمکم کرده تا دخترام رو وارد مهمونی کنم قضیه بودار هست، اه! من که زن باهوشی بودم! چطوری توی همچین تلهای افتاد؟
درحالی که مشغول فکر کردن بود، الا با خشم، هر دو دست مشت شدهاش را به میز صبحانه کوبید و برخواست، با خشم فریاد زد:
- چرا؟ مگه من چه کار اشتباهی کردم؟ که میخوای از مهمونی رفتن محرومم کنی.
بانو ترمین با آرامش پاسخ داد:
- تو دختر خیلی خوشگل زیبا و مهربونی هستی، پرنس چارمینگ در شأن تو نیست، باید...
الا که در آتش خشم میسوخت فریاد زد:
- منظورت چیه که در شأن من نیست؟ نکنه میترسی من واقعا موفق بشم و به جای دخترات من ملکه بشم!
بانو ترمین دیگر نتوانست خشمش را کنترل کند تن صدایش را بالا برد غرید:
- الا این چه حرفیه میزنی؟
الا درحالی که از شدت خشم صدایش میلرزید، گفت:
- واقعاً فراموش کرده بودم که تو مادرم نیستی! عادیه که بهم حسودی کنی.
بانو ترمین قبل از آنکه چیزی بگوید، الا قهر کرد و گریه کننان به اتاقش رفت. در را پشت سرش بست و روی زمین نشست و شروع به اشک ریختن کرد.
***
فلش بک به گذشته ۲۱ سال قبل
دخترک روی زمین نشسته بود، سرش را روی زانو جادوگر گذاشته بود. و درحال اشک ریختن بود، بند-بند وجودش او را میخواست، نمیتوانست لحظه ای بدون آن پسر تحمل کند. دیوانهوار عاشقش بود و در حد پرستش دوستش میداشت. در فراق او چنان گریه میکرد، که شانههایش میلرزید.
جادوگر به آرامی موهای بلوند آن دختر را به آرامی نوازش کرد، گفت:
- چی شده دختر عزیزم؟ آخه چرا دختری به خوشگلی تو باید گریه کنه؟
پارت ۷
آن دختر با چشمان آبی که داشت نگاهی به او انداخت و گفت:
- من عاشق شدم، ولی...
سپس بغضش بر او غالب شد که نتوانست سخن بگوید.
آن جادوگر با تعجب، گفت:
- مبارکه! ولی چرا گریه میکنی؟ من یه فرشتهام کافیه آرزوت رو بهم بگی!
آن دختر پاسخ داد:
- من عاشق مردی شدم که اصلا به من توجهی نمیکنه! چون اون عاشق یک دختر ارباب من شده، اون دختر خیلی زشت هست، نه مثل من موهای بلوندی داره و چشماش هم سیاه و زشته، ولی چنان شعری در وصف این عجوزه میگه، آدم فکر میکنه اون عاشق یک پری شده.
آن جادوگر درحالی که شنل آبی بر سر کرده بود، به آرامی دستی روی صورتش کشید و اشکهای آن دختر بلوند را پاک کرد و گفت:
- کور بودن به عیوب معشوق، و کر بودن در برابر شایعههای زشت علیه معشوق یکی از نشانههای عشقه.
سپس به آرامی گونه آن دختر را نوازش کرد، گفت:
- ولی نمیتونم اجازه بدم یک دختر زشت و پلید مانع عشق تو بشه، کاری میکنم که اون به تو تمایل پیدا کنه.
آن دختر با هیجان نگاهی به او انداخت و گفت:
- واقعاً راست میگی؟
آن جادوگر که وانمود میکرد فرشته است، با لحنی بشاش و خوشحال گفت:
- البته که آره! میتونم کاری کنم که هرچی عشق به اون دختر زشت داره رو به تو داشته باشه، فقط یه شرطی داره؟
آن دختر با هیجان گفت:
- چه شرطی زودباش بگو! حتی حاضرم برای رسیدن بهش جونم رو بدم.
جادوگر با لبخندی که بر ل*ب داشت گفت:
- باشه قبوله، کاری میکنم که اون پسر نتونه دوری تو رو تحمل کنه و تو رو مثل یک الهه بپرسته.
سپس از زیر آستینش یک کاغذ قدیمی بیرون آورد:
- البته به شرطی که یک قرار داد باهم امضا کنیم.
آن دختر نامه را گرفت و گفت:
- اون قرارداد کو؟ نشونم بده.
فلش بک به زمان حال
بانو ترمین امشب همه دختران در اتاقهایشان خودشان را حبس کرده بود، تا آناستازیا و الا از اتاق هایشان فرار نکنند، در این مهمانی شوم شرکت نکنند، هر دو بر خلاف احوال ناخوش دریزیلا تمایل زیادی برای شرکت در این مهمانی و محک کردن بخت خود را داشتند.
نمیتوانست جوابی عقلانی بر پایه منطق به پاسخ سوالتاشان دهد، چون مشکلشان فرا تر از عقل و منطق بود
در همین حین الا در اتاقش نشسته بود، زانوانش را جمع کرده بود، با ناراحتی به دامن صورتی رنگ زیبایی که برایش دوخته شده بود، روی مانکن بود خیره شده بود.
پاپیونهای زیبای صورتی که پایین دامنش را تزعین کرده بود، پارچه ابریشمی و تورهای گران قیمتی که برای تزعین استفاده شده بود نگاه میکرد.
قرار بود امشب در مجلس مهمانی این لباس را بپوشد.
پارچه اعلای آن را از لندن آمده بود و یک خیاط فوق العاده ماهر فرانسوی این لباس را دوخته بود، اما چه فایده این لباس نمیتواند به او هیچ کمکی بکند.
شاید بانو ترمین را مادر خطاب میکرد،اما حقیقت این بود که او با بانو ترمین و دخترانش هیچ روابط خونی نداشت، بلکه پدر الا با او ازدواج کرده بود، مادر و خواهر ناتنیاش بودند. پس الا گمان کرد آتش حسادت که سالها درون آن پیرزن ظاهراً مهربان است، هماکنون شعلهور کرده است.
پارت۸
قرار بود، هر شب یکی از دختران به این مهمانی بروند برود، شب اول دریزیلا شب دوم الا و شب سوم آناستازیا.
اما درست در همان شبی که نوبت او شده بود، نامادری منفورش به او اجازه نمیداد که برود و فرصتش را سوزانده بود، چون نگران بود که نکند او موفق شود، آناستازیا نتواند عروس پرنس چارمینگ شود.
نگاهی به چهره و اندام خودش در آینه انداخت، بدنی لاغر انحنادار زیبایی داشت.
این لاغری را مدیون دمنوش گران قیمتی بود که از چین سفارش میداد، رژیم غذایی خاصی که داشت هم بیفایده نبود، و این دو مورد بهم کمک کرده بودند، تا الا در این حد خوش اندام باشد.
عیبی در صورتش نبود. حیف که نمیتوانست در این مهمانی شرکت کند، با آنکه دوستان او قول داده بودند امشب به او کمک خواهند کرد ولی خبری نبود.
تا آنکه ناگهان صدای فریاد آناستازیا از اتاقش بلند شد:
- موش!
در همین حین الا با شنیدن آن صدا امیدی دوباره درون قلبش جوانه زد.
سریعا از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت و در همین حین در باز شد.
موش کوچکی دور قفل در چوبی در را جویده بود، وارد شد و با خوشحالی گفت:
- دنبالم بیا الا، زود باش.
الا با خوشحالی آن موش چاق را دنبال کرد، با آنکه موش چربی زیادی در شکم داشت، اما بسیار تیز و چابک بود.
الا به دنبال موش از پلهها بالا رفت و وارد سالن اصلی عمارت شد خبری از خدمتکاران یا نامادری نبود، به راحتی طول سالن را طی کرد و از عمارت خارج شد و از خانه فرار کرد.
***
فلش بک به چند دقیقه قبل
موشی چاقی که در دیوار اتاق الا بود بیرون خزید، به دنبال یک موش لاغر به بیرون خزید.
خودشان را به الا رساندند و از پاهایش بالا رفتند و به آرامی با دستان کثیفشان سرش را نوازش کردند ، موش لاغر گفت:
- الا جانم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
او درحالی که هق هق میکرد پاسخ داد:
- میخوام برم به مهمونی شاهزاده، میخوام ملکه آینده اون بشم دلم میخواد زندگب مجلل و اشرافی داشته، ولی نامادری بدجنسم اجازه نمیده.
آن موش چاق گفت:
- مشکلی نیست ما بهت کمک میکنیم که فرار کنی و بری مهمونی حال کنی.
الا با ناراحتی گفت:
- اما چطوری من نامادریم در رو روم قفل کرده
موش لاغر لبخندی زد و گفت:
- تو غمت نباشه فقط گریه نکن که نمیتونم اشکهات رو تحمل کنم فقط منتظر شب باش ببین چه کاری برات انجام میدم.
***
فلش بک به زمان حال
در همین حین جادوگر پیر در کلبهاش مشغول پختن سوپ بود.
قابلمه سیاه قدیمی روی آتش گذاشته بود و درحال هم زدن آن بود.
بوی جنازه گندیده در کلبهاش پیچیده بود، با بوی تهوع آور معجونهای جادویی کلبهاش مخلوط شده بود، عطری سمی و وحشتناک ساخته بود، جادوگر درحال ل*ذت بردن از این عطر نفرت انگیز بود.
هیچ جنازهای در آن اتاق نبود، منشع بو از آن سوپی بود که داخل دیگ میجوشید، جنازه یک نوزاد تازه به دنیا آمده درون آن بود و درحال پختن بود.
سوپ جادویی نوزاد بهترین معجونی است، که او را جوان و زیبا میکند.