خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال ترجمه ترجمه رمان دزد خیابان پنجم | ملیکا قائمی مترجم انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع miss_meli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 114
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
636
کیف پول من
2,624
Points
69
نام اثر: دزد خیابان پنجم
نویسنده: جوانا شوپ (Joanna Shupe)
مترجم: ملیکا قائمی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه:
وکیل زبان نقره‌ای. نگهدارنده اسرار. شکافنده دل‌ها.
او می تواند هر مشکلی را حل کند. . .
فرانک تریپ در خدمت به قدرت داران ثروتمند جامعه نیویورک، سرانجام به اعتبار و امنیت بی‌نظیری دست یافت. مشکلی وجود ندارد که او نتواند آن را برطرف کند. . . به جز یکی: دختر زیبا و بی پروا یک مشتری مهم که به نظر می رسد درکی از کلمه خطر ندارد.

او دنبال یک قهرمان نیست...
هیجان درست در زیر خیابان چهل و دوم نهفته است و مامی گرین مصمم است که همه آن را کشف کند. در حالی که در این مسیر نقش یک رابین هود مدرن را بازی می کند. چیزی که او به آن نیاز ندارد این است که وکیل پدرش در هر قدم او را تحت فشار قرار دهد و به تلاش های او برای کمک به خانواده های درگیر به مبارزه در آپارتمانها آسیب میزند. با این حال، او روی اصرار فرانک حساب نمی کند. . . یا جرقه هایی که بین آنها پرواز می کند. وقتی سرنوشت تمام نقشه های او را به هم می زند، مامی باید تصمیم بگیرد که آیا حاضر است همه چیز را برای یک آدم خلافکار به خطر بیندازد . . .


تقدیم به ملکه زنبور و ملکه درام.

از تمام موهای خاکستری سپاسگزارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,148
کیف پول من
318,668
Points
70,000,499
تایید_ترجمه_v8ye.png
مترجم عزیز قبل از تایپ به قوانین تالار ترجمه توجه کنید:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
636
کیف پول من
2,624
Points
69
فصل اول

خانه برنزی
خیابان برادوی و خیابان سی و سوم، ۱۸۹۱

مثل همیشه فوراً او را دید.
فرانک توانایی فوق‌العاده‌ای در شناسایی ماریون "مامی" گرین در هر اتاقی، صرف‌نظر از اینکه چقدر شلوغ باشد، داشت. او یک زن زیبا بود که به‌خوبی آرایش شده و با گران‌ترین اکسسوری تزئین شده بود. امشب، موهای قهوه‌ای مسی‌اش با شانه‌های الماس تزئین شده بود و لباس شبش به طرز نامناسبی کوتاه بود.
مسیح، دکلته او از این نقطه زیبایی خاصی داشت.
با این حال، این لبخند او بود که توجه را به خود جلب کرد. همیشه لبخند درخشانش. یک اتاق را بسیار بهتر از لامپ های رشته ای ادیسون روشن می کرد. ل*ب‌های درشت قرمز تیره‌اش تضاد شدیدی با پو*ست کرمی‌اش داشت و دندان‌های سفیدش زیر نور می‌درخشیدند. درست در همان لحظه، او پیروز شد و شروع به کف زدن کرد، شادی در هر اینچ از صورتش نقش بسته بود. او می خندید و زندگی را بیشتر از هر زن دیگری که تا به حال ملاقات کرده بود دوست داشت و توجه را بهتر از هر پروانه‌ای به شعله جلب می‌کرد.
این شب هم استثنا نبود، به نظر می‌رسید، با توجه به جمعیتی که دور خواهران گرین جمع شده بودند. مامی و خواهرش امشب از جایی که در میز ق*مار نشسته بودند، مرکز توجه بودند.
خدای عزیز، یک میز ق*مار.
در حالی که به کف مجلل ترین کازینو شهر، خانه برنزی، خیره شده بود، از اینکه شبش چطور پیش رفته ناراحت بود.این اولین باری نبود که او برای نجات یک مشتری به یک کازینو یا جهنم ق*مار احضار می شد. در واقع، این درخواست خیلی بیشتر از آنچه که دوست داشت، پیش می‌آمد. به عنوان وکیل بسیاری از ثروتمندترین و ب*ر*جسته‌ترین مردان شهر، فرانک هر کاری که لازم بود انجام داده بود تا مشتریان را از دردسر دور نگه دارد.
هیچ چیز غیرقانونی نیست. فقط... مانور خلاقانه.
ذهن فرانک به صورت خطی و سیاه و سفید کار نمی‌کرد. نه، با توجه به تربیت و دوران کودکی‌اش، او یاد گرفته بود که چگونه نقشه‌کشی و طرح‌ریزی کند. فرار کند و بچرخد. زنده بماند. استعدادهایی که پس از مدرسه او را بسیار ثروتمند کرده بود. واقعاً خیلی ثروتمند.
بنابراین او بدش نمی آمد که برای حل یک مشکل احضار شود و روز را نجات دهد. به خصوص زمانی که برای آن دستمزد زیادی دریافت می کرد.
با این حال، این مشتری خاص متفاوت بود. این سومین نجاتش در چهار ماه گذشته بود - نجات‌هایی که فرانک به مشتری‌اش اعتراف نکرده بود.
او این نجات‌ها را مخفی نگه داشته بود چرا که به دختر بزرگ مشتری مربوط می‌شد. دختری که اگر فرانک کاملاً صادق باشد، او را دوست داشت. او به کارت‌های ر*ق*ص، چشم‌اندازهای ازدواج و دیگر مزخرفات اجتماعی اهمیتی نمی‌داد. در عوض، مامی نظرش را می‌گفت و هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست مانع او در رسیدن به هدفش شود.
او به آن احترام گذاشت. در واقع، او به همان شیوه عمل کرد.
اما علاقه‌اش به او سالم نبود. او مردی نبود که به "دختر پرنسس نیکرباکر در بالای شهر" توجه کند. او مردی بود که "تا سپیده دم با دختر زیبای گروه آواز بخوابد". مامی گرین در زندگی به دقت طراحی شده او جا نمی‌شد، زندگی‌ای که او برای خود بر روی رازهای دفن شده ساخته بود. زمان آن رسیده بود که از او خلاص شود.
دیگر او را از مکان‌های مشکوک نجات نخواهد داد. امشب او را برمی‌دارد و به خانه داکن گرین، پدرش، می‌برد و اجازه می‌دهد از این پس او با او برخورد کند. این دقیقاً همان چیزی بود که فرانک باید در دو بار قبلی که او را در سمت خطرناک‌ شهر پیدا کرده بود، انجام می‌داد. اما به جای آن، لبخند و جسارت او، او را غافلگیر کرد، او را مجذوب خود کرد و زمانی که قول داد هرگز برنگردد به او ایمان آورد.
تمامش دروغ بود.
زن بی‌پروا هیچ تصوری از فاجعه‌ای که با رفتن به کازینو به آن دچار می‌شد، نداشت؛ خطراتی که در هر گوشه از منطقه تندرلین کمین کرده بودند. در اینجا فساد و گناه حاکم بود و پلیس‌های فاسد به سادگی چشم خود را می‌بستند. هر تعداد بدبختی می‌توانست در جنوب خیابان سی و چهارم برای او پیش بیاید.

کد:
فصل اول

خانه برنزی
خیابان برادوی و خیابان سی و سوم، ۱۸۹۱

مثل همیشه فوراً او را دید.
فرانک توانایی فوق‌العاده‌ای در شناسایی ماریون "مامی" گرین در هر اتاقی، صرف‌نظر از اینکه چقدر شلوغ باشد، داشت. او یک زن زیبا بود که به‌خوبی آرایش شده و با گران‌ترین اکسسوری تزئین شده بود. امشب، موهای قهوه‌ای مسی‌اش با شانه‌های الماس تزئین شده بود و لباس شبش به طرز نامناسبی کوتاه بود.
مسیح، دکلته او از این نقطه زیبایی خاصی داشت.
با این حال، این لبخند او بود که توجه را به خود جلب کرد. همیشه لبخند درخشانش. یک اتاق را بسیار بهتر از لامپ های رشته ای ادیسون روشن می کرد. ل*ب‌های درشت قرمز تیره‌اش تضاد شدیدی با پو*ست کرمی‌اش داشت و دندان‌های سفیدش زیر نور می‌درخشیدند. درست در همان لحظه، او پیروز شد و شروع به کف زدن کرد، شادی در هر اینچ از صورتش نقش بسته بود. او می خندید و زندگی را بیشتر از هر زن دیگری که تا به حال ملاقات کرده بود دوست داشت و توجه را بهتر از هر پروانه‌ای به شعله جلب می‌کرد.
این شب هم استثنا نبود، به نظر می‌رسید، با توجه به جمعیتی که دور خواهران گرین جمع شده بودند. مامی و خواهرش امشب از جایی که در میز ق*مار نشسته بودند، مرکز توجه بودند.
خدای عزیز، یک میز ق*مار.
در حالی که به کف مجلل ترین کازینو شهر، خانه برنزی، خیره شده بود، از اینکه شبش چطور پیش رفته ناراحت بود.این اولین باری نبود که او برای نجات یک مشتری به یک کازینو یا جهنم ق*مار احضار می شد. در واقع، این درخواست خیلی بیشتر از آنچه که دوست داشت، پیش می‌آمد. به عنوان وکیل بسیاری از ثروتمندترین و ب*ر*جسته‌ترین مردان شهر، فرانک هر کاری که لازم بود انجام داده بود تا مشتریان را از دردسر دور نگه دارد.
هیچ چیز غیرقانونی نیست. فقط... مانور خلاقانه.
ذهن فرانک به صورت خطی و سیاه و سفید کار نمی‌کرد. نه، با توجه به تربیت و دوران کودکی‌اش، او یاد گرفته بود که چگونه نقشه‌کشی و طرح‌ریزی کند. فرار کند و بچرخد. زنده بماند. استعدادهایی که پس از مدرسه او را بسیار ثروتمند کرده بود. واقعاً خیلی ثروتمند.
بنابراین او بدش نمی آمد که برای حل یک مشکل احضار شود و روز را نجات دهد. به خصوص زمانی که برای آن دستمزد زیادی دریافت می کرد.
با این حال، این مشتری خاص متفاوت بود. این سومین نجاتش در چهار ماه گذشته بود - نجات‌هایی که فرانک به مشتری‌اش اعتراف نکرده بود.
او این نجات‌ها را مخفی نگه داشته بود چرا که به دختر بزرگ مشتری مربوط می‌شد. دختری که اگر فرانک کاملاً صادق باشد، او را دوست داشت. او به کارت‌های ر*ق*ص، چشم‌اندازهای ازدواج و دیگر مزخرفات اجتماعی اهمیتی نمی‌داد. در عوض، مامی نظرش را می‌گفت و هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست مانع او در رسیدن به هدفش شود.
او به آن احترام گذاشت. در واقع، او به همان شیوه عمل کرد.
اما علاقه‌اش به او سالم نبود. او مردی نبود که به "دختر پرنسس نیکرباکر در بالای شهر" توجه کند. او مردی بود که "تا سپیده دم با دختر زیبای گروه آواز بخوابد". مامی گرین در زندگی به دقت طراحی شده او جا نمی‌شد، زندگی‌ای که او برای خود بر روی رازهای دفن شده ساخته بود. زمان آن رسیده بود که از او خلاص شود.
دیگر او را از مکان‌های مشکوک نجات نخواهد داد. امشب او را برمی‌دارد و به خانه داکن گرین، پدرش، می‌برد و اجازه می‌دهد از این پس او با او برخورد کند. این دقیقاً همان چیزی بود که فرانک باید در دو بار قبلی که او را در سمت خطرناک‌ شهر پیدا کرده بود، انجام می‌داد. اما به جای آن، لبخند و جسارت او، او را غافلگیر کرد، او را مجذوب خود کرد و زمانی که قول داد هرگز برنگردد به او ایمان آورد.
تمامش دروغ بود.
زن بی‌پروا هیچ تصوری از فاجعه‌ای که با رفتن به کازینو به آن دچار می‌شد، نداشت؛ خطراتی که در هر گوشه از منطقه تندرلین کمین کرده بودند. در اینجا فساد و گناه حاکم بود و پلیس‌های فاسد به سادگی چشم خود را می‌بستند. هر تعداد بدبختی می‌توانست در جنوب خیابان سی و چهارم برای او پیش بیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
636
کیف پول من
2,624
Points
69
اما او نمی‌توانست به این کار ادامه دهد، هرچند که تمایل دیوانه‌واری برای مراقبت از او داشت.
- از شما بابت ورود سریع‌تون سپاسگزارم.
فرانک با یک صدا که درست پشت سرش بود، شروع به حرکت کرد. با چرخش، کلایتون مادن، مالک سایه‌وار خانه برنزی، را دید که آنجا ایستاده است. مناسب بود که مدن در تاریکی پنهان شود؛ زیرا افراد کمی او را ملاقات کرده بودند، چون او ترجیح می‌داد که حضوری نامحسوس در شهر داشته باشد. مادن دستی دراز کرد و فرانک بلافاصله آن را فشرد.
فرانک گفت:
- البته. ممنون که من رو از حضور او آگاه کردید.
مدن با چانه‌اش به سمت طبقه کازینو اشاره کرد.
- این بار یکی از خواهرهاش رو آورده.
زنان اجازه ورود به خانه برنزی را نداشتند، اما مامی به نحوی توانسته بود وارد خانه شود. فرانک بدون اینکه چشمش را از او بگیرد، پرسید:
- چرا به اونها اجازه ورود دادی؟
- دلایل خودم رو دارم.
- آنها می‌تونن مقدار زیادی پول از دست ب*دن. بدتر اینکه، ممکنه موقعیت اجتماعی‌شون رو از دست ب*دن.
ل*ب‌های مدن به طرز عجیبی خم شد.
- به شما اطمینان می‌دم که هیچ‌یک از این نتایج برای من نگران‌کننده نیست. آنچه من رو نگران می‌کنه، جمعیتیه که اون‌ها جذب کردن. اگه مردها ایستاده و به تماشا مشغول باشن، پس در حال ق*مار نیستن. این یکی از دلایل بسیاریه که ما اجازه نمی‌دیم زنها در اینجا بازی کنن.
فرانک نگاهی به مدن انداخت.
- به نظر می‌رسه که دلیلی مالی برای حذف اونها دارید.
مدن دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش قفل کرد. او تقریباً هم قد فرانک بود، کمی بیش‌تر از شش فوت اما تنومندتر و خشن‌تر. یک زخم از میان ابروی راستش عبور می‌کرد و زخم دیگری بر چانه‌اش بود. او یک کت و شلوار مشکی چشمگیر با جلیقه مشکی پوشیده بود. لباس معمولی و همیشگی‌اش.
- گرین و من دقیقاً هم‌نظر نیستیم. اگه دخترانش در باشگاه من یک پنی برنده بشن، لعنت بر من.
- شما میتونید راهشون ندید.
مدن چانه‌اش را نوازش کرد و به آن دو نفر خیره شد. او به طرز مبهمی گفت:
- می‌تونستم،
فرانک زحمت نداد که جواب‌های بیشتری پیدا کنه. مدن به خاطر سکوتش معروف بود و این اصلاً مهم نبود. خواهران گرین نباید اینجا می‌آمدند و فرانک خیلی خوشحال بود که مدن وقتی مامی رسید به او خبر داد.
- خب، حالا میرم اونا رو جمع کنم. گرین استقبال می‌کنه.
- بیا دیگه، تریپ. هر دو می‌دونیم که به مشتری‌ات درباره این گردش‌های کوچیک نمی‌گی.
فرانک دندان‌هایش را به هم فشرد و به فکر انکار آن بود. اما دروغ گفتن فایده‌ای نداشت. مدن حق داشت.
- این امشب تموم می‌شه. من از لطف‌هام خسته‌ام. اون حالا می‌تونه ازش مراقبت کنه.
مدن زیر ل*ب خندید.
- به خودت بگو هر چقدر که می‌خوای. راستی، می‌خوام برای یک مشاوره کوچیک ازت کمک بگیرم. وکلا دارن تو یه موضوع خاص منو اذیت می‌کنن، اما به من گفتن که شاید بتونی کمک کنی.
فرانک سرش را تکان داد.
- من فردا وقت دارم، اگه خوبه.
- خوبه. ساعت چهار بیا.
مامی یک دور دیگر برد و در حالی که جمعیت کف می زدند، دستش را دور خواهرش انداخت. فرانک دندان هایش را به هم فشرد و به این فکر افتاد که هر مردی را با ضربه زدن های ظالمانه به این رفتار تشویق کند.
سپس این اتفاق افتاد. در واقع، اگر فرانک پلک زده بود، آن را از دست می‌داد.

انگشتان باهوش و ظریف به جیب ژاکت داخلی یکی از تماشاچیان رفتند و یک پاکت پول را بیرون آوردند. پس از آن، پشته های پول سبز در چین های لباس شب مامی ناپدید شد.


کد:
اما او نمی‌توانست به این کار ادامه دهد، هرچند که تمایل دیوانه‌واری برای مراقبت از او داشت.
- از شما بابت ورود سریع‌تون سپاسگزارم.
فرانک با یک صدا که درست پشت سرش بود، شروع به حرکت کرد. با چرخش، کلایتون مادن، مالک سایه‌وار خانه برنزی، را دید که آنجا ایستاده است. مناسب بود که مدن در تاریکی پنهان شود؛ زیرا افراد کمی او را ملاقات کرده بودند، چون او ترجیح می‌داد که حضوری نامحسوس در شهر داشته باشد. مادن دستی دراز کرد و فرانک بلافاصله آن را فشرد.
فرانک گفت:
- البته. ممنون که من رو از حضور او آگاه کردید.
مدن با چانه‌اش به سمت طبقه کازینو اشاره کرد. 
- این بار یکی از خواهرهاش رو آورده.
زنان اجازه ورود به خانه برنزی را نداشتند، اما مامی به نحوی توانسته بود وارد خانه شود. فرانک بدون اینکه چشمش را از او بگیرد، پرسید:
- چرا به اونها اجازه ورود دادی؟
- دلایل خودم رو دارم.
- آنها می‌تونن مقدار زیادی پول از دست ب*دن. بدتر اینکه، ممکنه موقعیت اجتماعی‌شون رو از دست ب*دن.
ل*ب‌های مدن به طرز عجیبی خم شد.
- به شما اطمینان می‌دم که هیچ‌یک از این نتایج برای من نگران‌کننده نیست. آنچه من رو نگران می‌کنه، جمعیتیه که اون‌ها جذب کردن. اگه مردها ایستاده و به تماشا مشغول باشن، پس در حال ق*مار نیستن. این یکی از دلایل بسیاریه که ما اجازه نمی‌دیم زنها در اینجا بازی کنن.
فرانک نگاهی به مدن انداخت.
- به نظر می‌رسه که دلیلی مالی برای حذف اونها دارید.
مدن دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش قفل کرد. او تقریباً هم قد فرانک بود، کمی بیش‌تر از شش فوت اما تنومندتر و خشن‌تر. یک زخم از میان ابروی راستش عبور می‌کرد و زخم دیگری بر چانه‌اش بود. او یک کت و شلوار مشکی چشمگیر با جلیقه مشکی پوشیده بود. لباس معمولی و همیشگی‌اش.
- گرین و من دقیقاً هم‌نظر نیستیم. اگه دخترانش در باشگاه من یک پنی برنده بشن، لعنت بر من.
- شما میتونید راهشون ندید.
مدن چانه‌اش را نوازش کرد و به آن دو نفر خیره شد. او به طرز مبهمی گفت:
- می‌تونستم،
فرانک زحمت نداد که جواب‌های بیشتری پیدا کنه. مدن به خاطر سکوتش معروف بود و این اصلاً مهم نبود. خواهران گرین نباید اینجا می‌آمدند و فرانک خیلی خوشحال بود که مدن وقتی مامی رسید به او خبر داد.
- خب، حالا میرم اونا رو جمع کنم. گرین استقبال می‌کنه.
- بیا دیگه، تریپ. هر دو می‌دونیم که به مشتری‌ات درباره این گردش‌های کوچیک نمی‌گی.
فرانک دندان‌هایش را به هم فشرد و به فکر انکار آن بود. اما دروغ گفتن فایده‌ای نداشت. مدن حق داشت. 
- این امشب تموم می‌شه. من از لطف‌هام خسته‌ام. اون حالا می‌تونه ازش مراقبت کنه.
مدن زیر ل*ب خندید. 
- به خودت بگو هر چقدر که می‌خوای. راستی، می‌خوام برای یک مشاوره کوچیک ازت کمک بگیرم. وکلا دارن تو یه موضوع خاص منو اذیت می‌کنن، اما به من گفتن که شاید بتونی کمک کنی.
فرانک سرش را تکان داد. 
- من فردا وقت دارم، اگه خوبه.
-  خوبه. ساعت چهار بیا.
مامی یک دور دیگر برد و در حالی که جمعیت کف می زدند، دستش را دور خواهرش انداخت. فرانک دندان هایش را به هم فشرد و به این فکر افتاد که هر مردی را با ضربه زدن های ظالمانه به این رفتار تشویق کند.
سپس این اتفاق افتاد. در واقع، اگر فرانک پلک زده بود، آن را از دست می‌داد.
انگشتان باهوش و ظریف به جیب ژاکت داخلی یکی از تماشاچیان رفتند و یک پاکت پول را بیرون آوردند. پس از آن، پشته های پول سبز در چین های لباس شب مامی ناپدید شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
636
کیف پول من
2,624
Points
69
مدن به آرامی سوت زد.
- بد نبود. یک دختر از محله بالا چطوری یاد گرفته اینطوری برنده بشه؟
عیسی مسیح. فرانک نمی‌توانست به چشمانش اعتماد کند. پدر او اگر می‌دانست سکته می‌کرد.
- باید برم اونجا.
- صبر کن.
دست مدن روی بازوی فرانک نشسته بود.
- کت شلوار تیره‌ی که سمت چپشه.
مطمئناً، مدن راست می‌گفت. وقتی که مامی پشتش را برگرداند، مرد کنارش از فرصت استفاده کرد و محتویات یک شیشه کوچک را در لیوان شامپاین مامی ریخت. ب*دن فرانک سفت شد و خون در رگ‌هایش یخ زد.
- چه خبره؟
- حرومزاده لعنتی. اون رو به من بسپار.
مدن به سمت راه پله انتهای بالکن طولانی شروع به حرکت کرد.
فرانک قصد نداشت منتظر بماند. باید قبل از اینکه او آن شامپاین را بنوشد، مداخله می‌کرد. بدون فکر، پاهایش را از لبه نرده آویزان کرد و سپس چرخید تا با دستانش لبه را بگیرد. او خود را پایین آورد تا فقط با نوک انگشتانش آویزان باشد. یک بازی ق*مار با ریسک بالا حدود هشت فوت زیر او بود.
رهایش کرد.
پاهایش به میز برخورد کرد، که زیر وزنش تکان خورد اما ثابت ماند. نفس‌ها به شدت بیرون آمدند، تراشه ها به هر سمتی پرتاب شدند، اما او به آن‌ها توجهی نکرد و روی مردی که در سمت چپ مامی بود، متمرکز ماند، کسی که مایع ناشناسی را به نو*شی*دنی‌اش ریخته بود. خشم باعث شد نتواند به جای دیگری نگاه کند. او به زمین پرید و در حالی که از درد تیز در مچ پایش ناله می‌کرد، به سمت میز ق*مار حمله کرد.
مرد درست زمانی که فرانک به سمتش توپ بیلیارد پرتاب کرد. به سمت بالا نگاه کرد آنها به هم برخورد کردند و به شدت به زمین افتادند، مرد بیشترین آسیب را از سقوط دید. فرانک با خشم مرد را تکان داد و گفت:
- امیدوار بودی چی بدست بیاری؟ منتظر بودی تا بیهوش بشه و بعد پیشنهاد بدی که به خونه برسونیش؟
- صبر کن.
مرد دستانش را بالا برد تا از خود محافظت کند.
- من هیچ کاری نکردم.
فرانک مشتی به صورتش زد.
- تو یه دروغگوی لعنتی‌ای.
ناگهان دست‌های شخصی فرانک را از روی زمین بلند کردند. او تلاش کرد خود را آزاد کند تا آن لعنتی را با دستان خالی‌اش تکه و پاره کند، اما هر کسی که او را نگه داشته بود، بیش‌از حد قدرتمند بود. از گوشه چشمش مامی و خواهرش را چند قدم دورتر دید، چشمان گشادشان شاهد همه چیز بود.
- کارت تمومه، تریپ.
او بالدوک جک دست راست مدن بود، که فرانک را نگه داشته بود.
- مدن می‌خواد بیرونت کنه.
- اما این مرد لیاقت... .
- لیاقتش رو می‌گیره. مدن شخصاً به این موضوع رسیدگی می‌کنه.
فرانک فوراً آرام شد. هر عدالتی که مدن در خلوت انجام می‌داد، صد برابر بدتر از چیزی بود که فرانک می‌توانست اینجا در طبقه اصلی انجام دهد. جک کچل او را به آرامی روی پاهایش قرار داد. فرانک موهایش را مرتب کرد و سعی کرد گلویش را صاف کند. آن احمق روی زمین ناله می‌کرد و از زخم روی گونه‌اش خون می‌آمد. فرانک از ان که یک لگد هم بزند تا کار را تمام کند، خودداری کرد. به جای آن، برای جک سر تکان داد.
- از طرف من ازش تشکر کن.
- این کار رو میکنم. الان، بهتره خانم ها را از اینجا ببری بیرون.
- من نمی‌رم.
صدای زنانه‌ای مکالمه رو قطع کرد. مامی بود. فرانک هر جا که باشد صدای خشن او را می‌شناسد.
فرانک با یک نگاه توجه او را به خود جلب کرد.
- شما میری خانم گرین. خواهرت هم همینطور. اینجا برای هیچ‌کدومتون امن نیست.
مامی به سمت جلو حرکت کرد، چشمان قهوه‌ای‌اش در حال شعله‌ور شدن بود.
من دویست دلار جلوام، تریپ. من نمی‌رم.

فرانک دستانش را گره زده و عمیقاً برای صبر تلاش کرد. آن زن دیوانه بود. او هیچ ایده‌ای از خطری که به‌زحمت از آن فرار کرده بود داشت؟ می‌توانست مورد حمله یا ت*ج*اوز قرار بگیرد... یا بدتر.

کد:
مدن به آرامی سوت زد.
- بد نبود. یک دختر از محله بالا چطوری یاد گرفته اینطوری برنده بشه؟
عیسی مسیح. فرانک نمی‌توانست به چشمانش اعتماد کند. پدر او اگر می‌دانست سکته می‌کرد.
- باید برم اونجا.
- صبر کن.
دست مدن روی بازوی فرانک نشسته بود.
- کت شلوار تیره‌ی که سمت چپشه.
مطمئناً، مدن راست می‌گفت. وقتی که مامی پشتش را برگرداند، مرد کنارش از فرصت استفاده کرد و محتویات یک شیشه کوچک را در لیوان شامپاین مامی ریخت. ب*دن فرانک سفت شد و خون در رگ‌هایش یخ زد.
- چه خبره؟
- حرومزاده لعنتی. اون رو به من بسپار.
مدن به سمت راه پله انتهای بالکن طولانی شروع به حرکت کرد.
فرانک قصد نداشت منتظر بماند. باید قبل از اینکه او آن شامپاین را بنوشد، مداخله می‌کرد. بدون فکر، پاهایش را از لبه نرده آویزان کرد و سپس چرخید تا با دستانش لبه را بگیرد. او خود را پایین آورد تا فقط با نوک انگشتانش آویزان باشد. یک بازی ق*مار با ریسک بالا حدود هشت فوت زیر او بود.
رهایش کرد.
پاهایش به میز برخورد کرد، که زیر وزنش تکان خورد اما ثابت ماند. نفس‌ها به شدت بیرون آمدند، تراشه ها به هر سمتی پرتاب شدند، اما او به آن‌ها توجهی نکرد و روی مردی که در سمت چپ مامی بود، متمرکز ماند، کسی که مایع ناشناسی را به نو*شی*دنی‌اش ریخته بود. خشم باعث شد نتواند به جای دیگری نگاه کند. او به زمین پرید و در حالی که از درد تیز در مچ پایش ناله می‌کرد، به سمت میز ق*مار حمله کرد.
مرد درست زمانی که فرانک به سمتش توپ بیلیارد پرتاب کرد. به سمت بالا نگاه کرد  آنها به هم برخورد کردند و به شدت به زمین افتادند، مرد بیشترین آسیب را از سقوط دید. فرانک با خشم مرد را تکان داد و گفت:
- امیدوار بودی چی بدست بیاری؟ منتظر بودی تا بیهوش بشه و بعد پیشنهاد بدی که به خونه برسونیش؟
- صبر کن.
مرد دستانش را بالا برد تا از خود محافظت کند.
- من هیچ کاری نکردم.
فرانک مشتی به صورتش زد.
- تو یه دروغگوی لعنتی‌ای.
ناگهان دست‌های شخصی فرانک را از روی زمین بلند کردند. او تلاش کرد خود را آزاد کند تا آن لعنتی را با دستان خالی‌اش تکه و پاره کند، اما هر کسی که او را نگه داشته بود، بیش‌از حد قدرتمند بود. از گوشه چشمش مامی و خواهرش را چند قدم دورتر دید، چشمان گشادشان شاهد همه چیز بود.
- کارت تمومه، تریپ.
او بالدوک جک دست راست مدن بود، که فرانک را نگه داشته بود.
- مدن می‌خواد بیرونت کنه.
- اما این مرد لیاقت... .
- لیاقتش رو می‌گیره. مدن شخصاً به این موضوع رسیدگی می‌کنه.
فرانک فوراً آرام شد. هر عدالتی که مدن در خلوت انجام می‌داد، صد برابر بدتر از چیزی بود که فرانک می‌توانست اینجا در طبقه اصلی انجام دهد. جک کچل او را به آرامی روی پاهایش قرار داد. فرانک موهایش را مرتب کرد و سعی کرد گلویش را صاف کند. آن احمق روی زمین ناله می‌کرد و از زخم روی گونه‌اش خون می‌آمد. فرانک از ان که یک لگد هم بزند تا کار را تمام کند، خودداری کرد. به جای آن، برای جک سر تکان داد.
- از طرف من ازش تشکر کن.
-  این کار رو میکنم. الان، بهتره خانم ها را از اینجا ببری بیرون.
- من نمی‌رم.
صدای زنانه‌ای مکالمه رو قطع کرد. مامی بود. فرانک هر جا که باشد صدای خشن او را می‌شناسد.
فرانک با یک نگاه توجه او را به خود جلب کرد.
- شما میری خانم گرین. خواهرت هم همینطور. اینجا برای هیچ‌کدومتون امن نیست.
مامی به سمت جلو حرکت کرد، چشمان قهوه‌ای‌اش در حال شعله‌ور شدن بود.
من دویست دلار جلوام، تریپ. من نمی‌رم.
فرانک دستانش را گره زده و عمیقاً برای صبر تلاش کرد. آن زن دیوانه بود. او هیچ ایده‌ای از خطری که به‌زحمت از آن فرار کرده بود داشت؟ می‌توانست مورد حمله یا ت*ج*اوز قرار بگیرد... یا بدتر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

miss_meli

طراح + کپیست + مترجم آز + گوینده آز
طراح انجمن
کپیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
636
کیف پول من
2,624
Points
69
جک کچل وقتی فرانک تردید کرد وارد بحث شد.
- آقای مدن می‌خواد که شما و خواهرتون فوراً برید، خانم. ایشون همچنین اصرار داره که دیگه به این مکان برنگردین.
او ل*ب‌هایش را به هم فشرد و چانه‌اش را بالا داد. فرانک انتظار داشت که با آن مرد بحث کند، اما او با گفتن «خب. اجازه بدید چیزایی که بردم رو جمع کنم و می‌رم.» او را شگفت‌زده کرد.
- ام، مامی.
خواهرش فلورانس از پشت سرشان گفت و به میز اشاره کرد. تراشه هایی که در جایگاه‌هایشان جمع شده بود، ناپدید شده بودند. یک مشتری دیگر از این حواس‌پرتی به عنوان فرصتی برای دزدیدن هر چیزی که دختران جمع کرده بودند، استفاده کرده بود.
- جوایز ما کو؟
مامی به سمت میز رفت و شروع به جستجو کرد، گویی که چیپ‌ها فقط جا به جا شده بودند.
- اونا همین‌جا بودن.
فلورانس شانه هایش را بالا انداخت.
جک کچل مرد زخمی را بلند کرد و او را به سمت دو نفر از کارمندان مدن هل داد، که به سرعت شکارشان را گرفتند و ناپدید شدند. جک به فرانک و خواهران گرین اشاره کرده و گفت:
- حالا، شما سه نفر... زود باشید بریم بیرون.
مامی شکایت کرد:
- اما ما مورد سرقت قرار گرفتیم. تراشه هامون دزدیده شده. من بیشتر از دویست دلار داشتم.
- با تمام احترامی که براتون قائلم، خانم، ما نمی‌تونیم بدون چیپ چیزی پرداخت کنیم. وگرنه هر مردی اینجا ادعا می‌کنه یک دسته رو جایی گم کرده. شما باید پول رو فراموش کنید و به سمت درب خروجی برید. فوری!
هیچ‌کس نتوانسته بود با جک کچل بحثی را برنده شود، حداقل هیچ‌کسی که زنده مانده باشد تا درباره‌اش بگوید. با این حال، فرانک می‌توانست از حالت چانه مامی بفهمد که او مصمم است تلاش کند. پس تصمیم گرفت همان‌طور که در ابتدا قصدش از آمدن امشب بود، مداخله کند. به جلو رفت و آرنج مامی را گرفت و شروع به کشیدن او به سمت خروجی کرد.
- با من بیا.
او تقلا کرد اما فرانک محکم نگهش داشت.
- همین الان ولم کن، تریپ.
دست بزرگی بر شانه فرانک قرار گرفت و او را از پشت به شدت تکان داد.
- هیچ‌کس حق نداره با خانم‌ها بدرفتاری کنه. دستور مدنه.
فرانک در برابر اصرار برای رها شدن او مقاومت کرد. آخرین چیزی که او انجام می‌داد، آسیب رساندن به مامی بود.
- من اون رو به زور نمی‌برم.
در حالی که آنها به راه خود ادامه می دادند، دستانش را به هوا بلند کرد تا بی گناهی خود را نشان دهد.
- من فقط بهش کمک می کنم تا به درب خروجی برسه.
مامی با عصبانیت تمسخر کرد و در حالی که دامن ابریشمی‌اش در حال تاب خوردن چین هایش بود، جلو رفت. فرانک سعی کرد به تکان دادن شانه هایش و قوس پشتش خیره نشود. . گودی کمرش... .
تلاش کرد. . . و شکست خورد.
دخترک بسیار خطرناک بود.
مامی به شانس بدش فحش داد.
نخست، او و فلورانس به سختی از خانه خارج شدند. پدرشان آنها را در حال دزدکی در راهرو راه رفتن پیدا کرد و مامی مجبور شد درباره رفتن به اپرا دروغ بگوید. از دروغ گفتن به پدرش متنفر بود. اگر او حقیقت را می‌دانست، ناامیدی‌اش غیرقابل تحمل می‌شد.
سپس زمانی که در خانه برنزی بود، مرد عجیبی در کنار او پشت میز ق*مار ایستاد و ساعت‌ها نفسش را بر گر*دن او می‌دمید... و درنهایت دویست دلارش ناپدید شد.
اما بدتر از همه چیز این بود که فرانک تریپ دوباره رسیده بود.
پو*ست او با آگاهی دچار برآمدگی شده بود. می‌توانست نگاه او را مستقیماً بین تیغه‌های شانه‌اش حس کند، اما در حالی که آنها از پله‌های جلویی پایین می‌رفتند و وارد غروب خنک نیویورک می‌شدند او را نادیده گرفت. از او متنفر بود، مردی به‌قدری صیقلی و نرم که آن درب برنزی پشت سرش را شرمنده می‌کرد. بله، او به طرز مضحکی خوش‌تیپ و جذاب بود، اما این ویژگی‌ها را مانند سلاح به کار می‌برد، بی‌شرمانه با هر زنی که با او روبرو می‌شد، معاشقه می‌کرد و با مردها برای دریافت خدمات نزدیک می‌شد. او همیشه به آنچه که می خواست می رسید، در حالی که همه به محض اینکه کلماتش از دهانش خارج می‌شد، به سرعت به دنبال دستوراتش می‌رفتند.



کد:
جک کچل وقتی فرانک تردید کرد وارد بحث شد.
- آقای مدن می‌خواد که شما و خواهرتون فوراً برید، خانم. ایشون همچنین اصرار داره که دیگه به این مکان برنگردین.
او ل*ب‌هایش را به هم فشرد و چانه‌اش را بالا داد. فرانک انتظار داشت که با آن مرد بحث کند، اما او با گفتن «خب. اجازه بدید چیزایی که بردم رو جمع کنم و می‌رم.» او را شگفت‌زده کرد.
- ام، مامی.
خواهرش فلورانس از پشت سرشان گفت و به میز اشاره کرد. تراشه هایی که در جایگاه‌هایشان جمع شده بود، ناپدید شده بودند. یک مشتری دیگر از این حواس‌پرتی به عنوان فرصتی برای دزدیدن هر چیزی که دختران جمع کرده بودند، استفاده کرده بود.
- جوایز ما کو؟
مامی به سمت میز رفت و شروع به جستجو کرد، گویی که چیپ‌ها فقط جا به جا شده بودند.
- اونا همین‌جا بودن.
فلورانس شانه هایش را بالا انداخت.
جک کچل مرد زخمی را بلند کرد و او را به سمت دو نفر از کارمندان مدن هل داد، که به سرعت شکارشان را گرفتند و ناپدید شدند. جک به فرانک و خواهران گرین اشاره کرده و گفت:
- حالا، شما سه نفر... زود باشید بریم بیرون.
مامی شکایت کرد:
- اما ما مورد سرقت قرار گرفتیم. تراشه هامون دزدیده شده. من بیشتر از دویست دلار داشتم.
- با تمام احترامی که براتون قائلم، خانم، ما نمی‌تونیم بدون چیپ چیزی پرداخت کنیم. وگرنه هر مردی اینجا ادعا می‌کنه یک دسته رو جایی گم کرده. شما باید پول رو فراموش کنید و به سمت درب خروجی برید. فوری!
هیچ‌کس نتوانسته بود با جک کچل بحثی را برنده شود، حداقل هیچ‌کسی که زنده مانده باشد تا درباره‌اش بگوید. با این حال، فرانک می‌توانست از حالت چانه مامی بفهمد که او مصمم است تلاش کند. پس تصمیم گرفت همان‌طور که در ابتدا قصدش از آمدن امشب بود، مداخله کند. به جلو رفت و آرنج مامی را گرفت و شروع به کشیدن او به سمت خروجی کرد.
- با من بیا.
او تقلا کرد اما فرانک محکم نگهش داشت.
- همین الان ولم کن، تریپ.
دست بزرگی بر شانه فرانک قرار گرفت و او را از پشت به شدت تکان داد.
- هیچ‌کس حق نداره با خانم‌ها بدرفتاری کنه. دستور مدنه.
فرانک در برابر اصرار برای رها شدن او مقاومت کرد. آخرین چیزی که او انجام می‌داد، آسیب رساندن به مامی بود.
- من اون رو به زور نمی‌برم.
در حالی که آنها به راه خود ادامه می دادند، دستانش را به هوا بلند کرد تا بی گناهی خود را نشان دهد.
- من فقط بهش کمک می کنم تا به درب خروجی برسه.
مامی با عصبانیت تمسخر کرد و در حالی که دامن ابریشمی‌اش در حال تاب خوردن چین هایش بود، جلو رفت. فرانک سعی کرد به تکان دادن شانه هایش و قوس پشتش خیره نشود. . گودی کمرش... .
تلاش کرد. . . و شکست خورد.
دخترک بسیار خطرناک بود.
مامی به شانس بدش فحش داد.
نخست، او و فلورانس به سختی از خانه خارج شدند. پدرشان آنها را در حال دزدکی در راهرو راه رفتن پیدا کرد و مامی مجبور شد درباره رفتن به اپرا دروغ بگوید. از دروغ گفتن به پدرش متنفر بود. اگر او حقیقت را می‌دانست، ناامیدی‌اش غیرقابل تحمل می‌شد.
سپس زمانی که در خانه برنزی بود، مرد عجیبی در کنار او پشت میز ق*مار ایستاد و ساعت‌ها نفسش را بر گر*دن او می‌دمید... و درنهایت دویست دلارش ناپدید شد.
اما بدتر از همه چیز این بود که فرانک تریپ دوباره رسیده بود.
پو*ست او با آگاهی دچار برآمدگی شده بود. می‌توانست نگاه او را مستقیماً بین تیغه‌های شانه‌اش حس کند، اما در حالی که آنها از پله‌های جلویی پایین می‌رفتند و وارد غروب خنک نیویورک می‌شدند او را نادیده گرفت. از او متنفر بود، مردی به‌قدری صیقلی و نرم که آن درب برنزی پشت سرش را شرمنده می‌کرد. بله، او به طرز مضحکی خوش‌تیپ و جذاب بود،  اما این ویژگی‌ها را مانند سلاح به کار می‌برد، بی‌شرمانه با هر زنی که با او روبرو می‌شد، معاشقه می‌کرد و با مردها برای دریافت خدمات نزدیک می‌شد. او همیشه به آنچه که می خواست می رسید، در حالی که همه به محض اینکه کلماتش از دهانش خارج می‌شد، به سرعت به دنبال دستوراتش می‌رفتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا