داستان سوم: دو اقلیم
- زودباش دنبالم بیا. انتهای این جاده جنگلی، یه پُله که تنها راه اتصاله دنیا بیرون و درونه، از اونجا میتونی برگردی به دنیای خودت.
شیوا الماس های نقره فامش را که در حدقه میدرخشیدند روی صورت معلمش متمرکز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
- نمیشه من همین جا پیش شما بمونم؟ قول میدم زیاد سوال نپرسم.
ردای سیاهش را به دنبال خود میکشید و در جواب او مصمم گفت:
- ما نمیتونیم کنار هم باشیم. هم برای تو خطرناکه، هم برای من مشکل ساز میشه.
- مامان بزرگ همیشه میگه جوینده یابنده است! شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.
سایمون سعی کرد خودش را کنترل کند، چرا که نمیخواست با خشمگین شدن، چهرهاش بیش از این زشت شود.
- ما از دو دنیای متفاوتیم، چیزی نیست که بتونه ما رو بهم وصل نگه داره. تازه! فراموش کردی چی گفتم شیوا؟ من اصلا خوب نیستم، تصویر درونیه من بی شباهت به تصویر بیرونیم نیست؛ یه هزارتوی تاریک و سیاه!
- اما شما خوبین! میخواین براتون دلیل بیارم؟ شما صادقانه میگین که چطوری هستین، ولی آدما دروغ میگن!
لبخند روی ل*ب های کبودش نشست و پرسید:
- خب برای چی دروغ میگن دلیل مشخصی داره؟
- اونا به بهونه های مختلف دروغ میگن، و وقتی هم دروغشون مشخص میشه، به جای پذیرفتن و سعی برای جبران، توجیه میکنن! چیزی که بیشتر آدمو اذیت میکنه اینه که اگه اون شخص برات خیلی عزیز باشه، بعدش هی از خودت میپرسی:
- یعنی از اول دروغ میگفت؟ الان چی؟ بازم داره پنهان کاری میکنه، یا داره واقعیتو میگه؟!
و تو دیگه نه تنها به اون، بلکه دیگه به هیچکس نمیتونی اعتماد کنی.
بازدمش را بیرون میفرستد و سکه کوچکی را که در دستش بود، به سایمون نشان میدهد.
- این سکه رو ببینین! دو رو داره! و دقیقا از اون به بعد همیشه تو ذهنمون میمونه که همه این شکلین، و در عینِ صداقت محض، ممکنه پنهان کاری کنن! ما آدما یه جمله مشهور دیگهم داریم که میگه: - هیچی از هیچکس، بعید نیست.
اصلا به جثهی ریز این دختربچه نمیخورد، چیزی از این مسائل بداند.
- اما با این حال، من ذاتا خوب نیستم، سراسر وجودم توی امواجی از سیاهی غلط میخوره و این چیزی نیست که قابل تغییر باشه.
شیوا روی سنگ نسبتا بزرگی که آن اطراف بود، نشست تا خستگیاش در شود.
- منظور منم همینه؛ شما هرگز سعی ندارین وانمود کنین طور دیگهای هستین! یه موجودی شبیه قورباغه تو دنیای ما هست که تو قصه ها میگن مدام رنگش عوض میشه، ولی شما اصلا سعی ندارین عوض بشین، همین شکلی خودتونو پذیرفتین!
برای اولین بار بود که کسی این طور از او یاد میکرد و او واقعا خشنود بود، این کودک چیزی را دیده بود، که هیچکس حتی قادر به حس کردنش نشده بود. حقیقتا دوست داشت که شیوا کنارش بماند اما، از عواقب دهشتناکی که ممکن بود گریبان دخترک را بگیرد، وحشت داشت.
باید زودتر به پُل میرسیدند، تا بتواند دختر را از دریچهای که روی آن پُل قرار داشت عبور دهد.
- وقت رفتنه شیوا، عجله کن. ممکنه دیر بشه.
- دوست ندارم برم، میدونم که شما هم دوست دارین اینجا بمونم.
سایمون با صدایی بلند، تقریبا فریاد زد:
- نه من نمیخوام تو اینجا باشی، نمیخوام هیچ آدمی اینجا باشه؛ این جهان برای ماست و آدما هم باید برن تو جهان خودشون.
و بعد جلوتر از او به راه افتاد اما، همچنان حواسش بود که اتفاقی برای او نیوفتد.
روی پل قدم گذاشتند اما پیش از رسیدن به دریچه معلم پرسید:
- ممکنه آدما بخاطر این که کسیو دوست دارن، دروغ بگن؟
نگاه دلخورش را به معلمش دوخت و آرام جواب داد:
- آره، حتی گاهی ممکنه وانمود کنن کسیو دوست دارن، در حالی که این طور نیست.
تلالویی صورتی از دریچه میتابید و تا ساعتی دیگر ممکن بود از بین برود.
او را به سمت دریچه هدایت کرد.
- ما میتونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
- بهتره که این اتفاق نیوفته.
صدای ادموند، بزرگ اقلیم بیرون در هوا منعکس شده و به گوش میرسد.
- فراموش کردی که اون نمیتونه برگرده؟ اون یه موجود طرد شده است، حتی خودت!
رعد و برقی تا روی زمین کشیده شد، و دوباره صدای ادموند آمد.
- اگه بذاری اون دختر رو قربانی کنم، اجازه میدم دوباره پیش بقیه برگردی.
تمام عمر دنبال فرصتی بود که برگردد ولی حالا...
به او که ترسیده بود نگریست و چیزی انگار اجازه نمیداد که او شاهد قربانی شدن شیوا باشد، میخواست از او حمایت کند؟!
شیوا پشت او پناه گرفت، در حالیکه از ترس به خود میلرزید و نمیتوانست درست روی پا بایستد.
- مطمئنی که میخوای ازش حمایت کنی؟ اگه این طوره متاسفم! آخرین فرصت رو از دست دادی، حالا هر دو میمیرین.
و بعد صاعقهای به آنها برخورد کرد اما....
ظاهراً آن دو زنده مانده بودند و سایمون دیگر مثل گذشته نبود و میتوانست راحت دختر کوچولو را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ گویا همنشینی با شیوا توانسته بود گذشته و هویت تاریک او را تحت تاثیر قرار دهد و شاید برای همین بود که جادوی صاعقه برعکس عمل کرد، چرا که نتوانست با نیرویی که درون وجود او شکل گرفته بود مقابله کند اما، شیوا چه؟ او دیگر نفس نمیکشید.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان