داستانک مجموعه داستانک های پیوندی در نور | هورزاد اسکندری کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
182
امتیازها
33
محل سکونت
Esfahan
کیف پول من
1,378
Points
113
نام مجموعه داستانک ها: پیوندی در نور
نویسنده: هورزاد اسکندری
ژانر: #فانتزی #عاشقانه
خلاصه:
این مجموعه داستانک، مجموعه‌ای گردآوری شده از داستان های نویسنده آن می‌باشد.
پی نوشت: عنوان مجموعه، برگرفته از عنوان یکی از داستان های گردآوری شده در این مجموعه است.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
182
امتیازها
33
محل سکونت
Esfahan
کیف پول من
1,378
Points
113
داستان اول: پیوندی در نور

صدای نازک الهه عشق در معبد بزرگ طنین انداخت و سکوتش را در هم شکست
- بزرگواران و نیکو سیرتان اینک می‌خواهم در پیشگاه زئوس کبیر که شاهد بر آشکار و نهان ماست، در این روز فرخنده، پیوند عشق را میان این دو جوان جاری سازم
چشم های نیلگونش را به آنها دوخت و حینی که دامن سپید و نگارین شده با ذرات طلای لباسش را بالا گرفته بود تا زمین نخورد، مقابل ویکتور ایستاد.
- عشق همانند پستی و بلندی های زندگی، گاه با سوز و گداز و گاه با شور و شعف در هم می‌آمیزد. لحظاتی را با معشوقه خود سپری خواهی کرد که گاه از او بیزار و رنجور خواهی شد، طوری که هیچ اثری از شوق امروز را، آن لحظه در هزارتوی چشمانت نخواهی یافت. به یاد داشته باش که نور و ظلمت مکمل یکدیگرند اما، با هم پدیدار نخواهند شد. گاهی تو تاریکی و او باید برایت نور شود و گاهی او تاریک است و تو باید در دل شب زده‌اش نور بپاشی.
و بعد با صدایی رسا گفت:
- آیا قسم یاد می‌کنی در تمام لحظاتی که گفتم، شوق امروز و عشقی که در چشمانت به این دختر سوسو می‌زند را از یاد نبری؟
ویکتور نگاهی به آنائل که در آن لباس‌ سفید همچون فرشتگان شده بود، انداخت و با لبخند گفت:
- قسم می‌خورم.
و بعد انگشتش را با تیغ برید و خون راه گرفته‌اش را در جام زرین آفرودیت فرود آورد.
آفرودیت راه کج کرد و مقابل آنائل ایستاد.
در چشمان شب زده و اشک آلودش خیره شد و پرسید:
- آیا او را دوست داری؟
- بله. گویی او نیمی از جان من است، که جان نیمه مانده در تنم را کامل کرده.
- اگر به عقب بازگردی دوباره انتخابش خواهی کرد؟
ل*ب های سرخش را حرکت داد و گفت:
- بله.
- آیا سوگند یاد می‌کنی که در تمام لحظات خوش و ناخوش احوال زندگی‌ات، حتی وقتی که تو را می‌رنجاند، باز هم به صراحت امروز او را انتخاب کنی و بخوای فقط با او باشی؟
لبخند روی ل*ب های آنائل جاخوش کرد.
- سوگند می‌خورم.
و بعد مانند ویکتور به نشانه وفاداری، انگشتش را با تیغ برید و خون آن را در جام زرین فام جاری ساخت.
صدای آفرودیت بار دیگر طنین انداخت و خطاب به حاضرین گفت:
- هم اینک من در جهانی که سراسر نور و صلح است، و در پیشگاه زئوس کبیر وظیفه همیشگی خود را به انجام رسانده و پیوند نورین فام را میان این شیفتگان و دلدادگان جاری خواهم ساخت، باشد که نور همیشه در چشمه سار زندگی شان جاری و روان باشد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
182
امتیازها
33
محل سکونت
Esfahan
کیف پول من
1,378
Points
113
داستان دوم: زمزمه باد

- احساس می‌کنم سر به هوا شده‌ای!
صدای دنیل در میان همهمه باد اوج گرفت، و باد پاسخ گفت:
- یک راز است!
چشم‌های نقره فامش را بست تا مانع ورود گرد و غباری که از سرود باد برخاسته بود، به چشمانش شود!
- تظاهر می‌کنی آرامی اما، سعی داری طوفانی را در وجودت سرکوب کنی!
باد راه کج کرد و به شاخه‌ های سرو پناهنده شد؛ بعد با صدایی خش‌دار گفت:
- آدم‌ها هم این گونه‌اند! هنگامی که وداع جان‌شان را به تماشا می‌نشینند از آن به بعد، شهد وجودشان تلخ می‌شود و قلب‌شان از درون طوفان به پا می‌کند اگرچه، از بیرون آرام جلوه می‌کنند!
- تو هم وداع با جانت را، به تماشا نشسته‌ای؟
باد زیر گریه زد و بی‌تاب شد.
- دیدم که تبر، تن نحیفش را نوازش کرد اما، از آن بدتر این بود که دیدم، خودش مشتاقانه به آ*غ*و*ش تبر می‌رفت!
لحظه عروسی رزا در ذهنش تداعی شد و با حزنی که بند بند وجودش را به سمت طناب دار می‌کشاند، ل*ب گشود:
- درکت می‌کنم.
- تو هم ر*ق*ص مرگ را روی قلب کوچکش بوییدی؟
دنیل اشک هایش را با نوک انگشت، از روی گونه‌اش پاک کرد و پاسخ گفت:
- نه نه. او زنده است،نفس می‌کشد و مهم‌تر از همه، کنار دیگری خوشحال است!
باد هیاهو به راه انداخت و شاخه های تک تک درختان به لرزه افتاد!
- اگر می‌خواهی، او را همچون راز در قلبت حفظ کن اما، به خاطر او بد نشو.
دنیل لبخند تلخی زد:
- او، قلب من است! و تو می‌خواهی خودش را در خودش، حفظ کنم؟
باد پیش از این‌که کوله بارش را جمع کرده و برود، جمله آخر را گفت:
- این بزرگ‌ترین اشتباه همه‌ی انسان‌هاست! کسی که بداند برای تو چه جایگاهی دارد اما، آگاهانه وجودت را متزلزل کند، ارزش ندارد که او را، قلب خودت خطاب کنی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
182
امتیازها
33
محل سکونت
Esfahan
کیف پول من
1,378
Points
113
داستان سوم: دو اقلیم

- زودباش دنبالم بیا. انتهای این جاده جنگلی، یه پُله که تنها راه اتصاله دنیا بیرون و درونه، از اونجا می‌تونی برگردی به دنیای خودت.
شیوا الماس های نقره فامش را که در حدقه می‌درخشیدند روی صورت معلمش متمرکز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
- نمی‌شه من همین جا پیش شما بمونم؟ قول می‌دم زیاد سوال نپرسم.
ردای سیاهش را به دنبال خود می‌کشید و در جواب او مصمم گفت:
- ما نمی‌تونیم کنار هم باشیم. هم برای تو خطرناکه، هم برای من مشکل ساز می‌شه.
- مامان بزرگ همیشه می‌گه جوینده یابنده است! شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.
سایمون سعی کرد خودش را کنترل کند، چرا که نمی‌خواست با خشمگین شدن، چهره‌اش بیش از این زشت شود.
- ما از دو دنیای متفاوتیم، چیزی نیست که بتونه ما رو بهم وصل نگه داره. تازه! فراموش کردی چی گفتم شیوا؟ من اصلا خوب نیستم، تصویر درونیه من بی شباهت به تصویر بیرونیم نیست؛ یه هزارتوی تاریک و سیاه!
- اما شما خوبین! می‌خواین براتون دلیل بیارم؟ شما صادقانه می‌گین که چطوری هستین، ولی آدما دروغ می‌گن!
لبخند روی ل*ب های کبودش نشست و پرسید:
- خب برای چی دروغ می‌گن دلیل مشخصی داره؟
- اونا به بهونه های مختلف دروغ می‌گن، و وقتی هم دروغشون مشخص می‌شه، به جای پذیرفتن و سعی برای جبران، توجیه می‌کنن! چیزی که بیشتر آدمو اذیت می‌کنه اینه که اگه اون شخص برات خیلی عزیز باشه، بعدش هی از خودت می‌پرسی:
- یعنی از اول دروغ می‌گفت؟ الان چی؟ بازم داره پنهان کاری می‌کنه، یا داره واقعیتو می‌گه؟!
و تو دیگه نه تنها به اون، بلکه دیگه به هیچکس نمی‌تونی اعتماد کنی.
بازدمش را بیرون می‌فرستد و سکه کوچکی را که در دستش بود، به سایمون نشان می‌دهد.
- این سکه رو ببینین! دو رو داره! و دقیقا از اون به بعد همیشه تو ذهنمون می‌مونه که همه این شکلین، و در عینِ صداقت محض، ممکنه پنهان کاری کنن! ما آدما یه جمله مشهور دیگه‌م داریم که می‌گه: - هیچی از هیچکس، بعید نیست.
اصلا به جثه‌ی ریز این دختربچه نمی‌خورد، چیزی از این مسائل بداند.
- اما با این حال، من ذاتا خوب نیستم، سراسر وجودم توی امواجی از سیاهی غلط می‌خوره و این چیزی نیست که قابل تغییر باشه.
شیوا روی سنگ نسبتا بزرگی که آن اطراف بود، نشست تا خستگی‌اش در شود.
- منظور منم همینه؛ شما هرگز سعی ندارین وانمود کنین طور دیگه‌ای هستین! یه موجودی شبیه قورباغه تو دنیای ما هست که تو قصه ها می‌گن مدام رنگش عوض می‌شه، ولی شما اصلا سعی ندارین عوض بشین، همین شکلی خودتونو پذیرفتین!
برای اولین بار بود که کسی این طور از او یاد می‌کرد و او واقعا خشنود بود، این کودک چیزی را دیده بود، که هیچکس حتی قادر به حس کردنش نشده بود. حقیقتا دوست داشت که شیوا کنارش بماند اما، از عواقب دهشتناکی که ممکن بود گریبان دخترک را بگیرد، وحشت داشت.
باید زودتر به پُل می‌رسیدند، تا بتواند دختر را از دریچه‌ای که روی آن پُل قرار داشت عبور دهد.
- وقت رفتنه شیوا، عجله کن. ممکنه دیر بشه.
- دوست ندارم برم، می‌دونم که شما هم دوست دارین اینجا بمونم.
سایمون با صدایی بلند، تقریبا فریاد زد:
- نه من نمی‌خوام تو اینجا باشی، نمی‌خوام هیچ آدمی اینجا باشه؛ این جهان برای ماست و آدما هم باید برن تو جهان خودشون.
و بعد جلوتر از او به راه افتاد اما، همچنان حواسش بود که اتفاقی برای او نیوفتد.
روی پل قدم گذاشتند اما پیش از رسیدن به دریچه معلم پرسید:
- ممکنه آدما بخاطر این که کسیو دوست دارن، دروغ بگن؟
نگاه دلخورش را به معلمش دوخت و آرام جواب داد:
- آره، حتی گاهی ممکنه وانمود کنن کسیو دوست دارن، در حالی که این طور نیست.
تلالویی صورتی از دریچه می‌تابید و تا ساعتی دیگر ممکن بود از بین برود.
او را به سمت دریچه هدایت کرد.
- ما می‌تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
- بهتره که این اتفاق نیوفته.
صدای ادموند، بزرگ اقلیم بیرون در هوا منعکس شده و به گوش می‌رسد.
- فراموش کردی که اون نمی‌تونه برگرده؟ اون یه موجود طرد شده است، حتی خودت!
رعد و برقی تا روی زمین کشیده شد، و دوباره صدای ادموند آمد.
- اگه بذاری اون دختر رو قربانی کنم، اجازه می‌دم دوباره پیش بقیه برگردی.
تمام عمر دنبال فرصتی بود که برگردد ولی حالا...
به او که ترسیده بود نگریست و چیزی انگار اجازه نمی‌داد که او شاهد قربانی شدن شیوا باشد، می‌خواست از او حمایت کند؟!
شیوا پشت او پناه گرفت، در حالیکه از ترس به خود می‌لرزید و نمی‌توانست درست روی پا بایستد.
- مطمئنی که می‌خوای ازش حمایت کنی؟ اگه این طوره متاسفم! آخرین فرصت رو از دست دادی، حالا هر دو می‌میرین.
و بعد صاعقه‌ای به آنها برخورد کرد اما....
ظاهراً آن دو زنده مانده بودند و سایمون دیگر مثل گذشته نبود و می‌توانست راحت دختر کوچولو را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ گویا همنشینی با شیوا توانسته بود گذشته و هویت تاریک او را تحت تاثیر قرار دهد و شاید برای همین بود که جادوی صاعقه برعکس عمل کرد، چرا که نتوانست با نیرویی که درون وجود او شکل گرفته بود مقابله کند اما، شیوا چه؟ او دیگر نفس نمی‌کشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
182
امتیازها
33
محل سکونت
Esfahan
کیف پول من
1,378
Points
113
داستان چهارم: زخمین دل

ترک برداشت و در پس هر ترک، دشت گل سرخ وجودش رو به خشکی رفت و گل‌هایش سر به بالین نرم و پر فریب کویر نهادند.
گنداب افکارش جوشید و جاری شد بر سر رویاهای نو رسیده و جان گرفته‌اش، و آن‌ها را در یک قدمی دره تسلیم، وادار به سقوط و خودکشی کرد.
به دیوار زل زد و بوی تعفنی که وجودش را مسموم کرده بود، از چشم‌های یخ زده‌اش بیرون ریخت.
دست‌هایش نفس کم آورده بودند که بتوانند، باری دیگر طعم عطرآگین خوشبختی را لمس کنند، و از سوز سرمای بی پناهی در خود لولیده بودند.
حسن یوسف‌های ذهنش پژمرده‌ بودند و آبی نبود تا رویاهای آویز بر برگ‌های پژمرده را با ر*ق*ص خود جلا دهد، و دست زندگی را روی جان دم مرگ‌شان بکشد.
آدم‌ها هر بار تکه‌ای درخشان از وجود او را برداشته، و میان خود تقسیم می‌کردند، و بعد او را با تکه‌های رو به انحطاطش برای همیشه تنها می‌گذاشتند.
حتی از پس ترک‌هایش، آبی بیرون نریخت تنها، خون به سر و رویش سنجاق شد، خون ساعت سرخی که از حرکت ایستاده بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
182
امتیازها
33
محل سکونت
Esfahan
کیف پول من
1,378
Points
113
داستان پنجم: ورود آپولون به جهان سایه ها

به جای صعود به قله‌ی جادویی نور، بر روی شانه‌های سرد و نمور قلمرو سایه‌ها فرود آمد.
آپولون پیانو را برداشت و سعی کرد با ر*ق*ص انگشتانش بر روی آن صفحه سیاه و سفید، که برایش تداعی نور و تاریکی بود، زیباترین موسیقی‌اش را برای جاری شدن به گوش‌های خواب رفته سایه‌های نمور بنوازد.
در قلمرویی که راستی بخاطر عدم اثبات بی‌گناهی، مجرم شناخته شده و با سکوت نابجایش، در مرداب خونین مرگ به دار آویخته شده بود، او ماند تا با ردای راستی‌ای که بر تن داشت، به ر*ق*ص مرگ‌وار ناراستی حکم پایان بدهد، و مشعل‌های مغروق مانده در سکون را با پرتوهایی از نور که با وجودش درآمیخته و به قلبش سنجاق شده بودند، روشن کند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا