با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
«یاارحمالراحمین»
خلاصه:
دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک!
لایکنتروپهایی که در هیچ یک از شبهای ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند!
در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد.
نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود و... .
مقدمه:
نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش میکرد؛ اما نمیدانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد.
مانند لحظهای که به سیاهیِ لابهلای ستارگان خیره میشد و میدانست در آن فضا ستارهای هست که دیده نمیشود.
تمامِ وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود.
ستارهای که فقط برای او بود.
اما انگار هیچ چیز نبود!
شاید هم چیزی وجود داشت، اما آن انبوه سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند.
شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .
کد:
مقدمه:
نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش میکرد؛ اما نمیدانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد.
مانند لحظهای که به سیاهیِ لابهلای ستارگان خیره میشد و میدانست در آن فضا ستارهای هست که دیده نمیشود.
تمامِ وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود.
ستارهای که فقط برای او بود.
اما انگار هیچ چیز نبود!
شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن انبوه سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند.
شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .
لوکیشن: «قارهی ایکس_شلیتلند؛ سرزمینی تاریک در آن سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است»
(7 مه 2090)
***
چند تارِ موی پریشانم را با پشتِ دست از روی صورتم عقب میرانم و درحالیکه با نوکِ نیزهام دخلِ سنجابی که شکار کردهام را میآورم، نق میزنم:
- میدونی کول، داستانت جالبه ولی... .
از روی تکه سنگی که نشسته است بلند میشود و به سمت من میآید. حرفم را میبُرد و میگوید:
- مثل اینکه کارم زاره.
بیهیچ احساسی نگاهش میکنم، اما طوری که گویا برایم مهم است از او میپرسم:
- منظورت چیه؟
- اینکه حرفهام و تقاضای کمکم ازت، برات بهقول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بیفایده بوده.
نیشخندی تحویلش میدهم و فاصلهام را با او کمتر میکنم.
مقابلش میایستم و خیره در چشمانش میگویم:
- بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانیتون... .
لحظهای مکث میکنم تا جملهی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه د*ه*ان باز میکنم.
- چه میدونم... دچار نقص فنی شده و از من میخوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بیشمارم تنها انسانی که دیدم تویی!
لبخندی زد.
نمیدانم چهطور میتوانست در همچون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند زد.
با کفش مشکیِ چرممانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد کرد. فشاری که باعث شد صدای جیغِ علفهای ریزِ چمن را بشنوم.
دستانش را بیپروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو کرد و گفت:
- اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم.
طوری میایستاد، طوری تقاضای کمک میکرد، طوری لبخند میزد و طوری اسمم را نجوا میکرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد!
نیزهام را به سنگهای غولپیکرِ کناری تکیه دادم و سنجاب را در دستم گرفتم و رو به او گفتم:
- من نمیتونم کول هریسون!
لحظهای عصبانیت را در چشمهای رنگِجنگلش دیدم.
اینبار سعی میکرد خونسرد باشد اما انگار نمیتوانست.
زبانش را روی ل*بهایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد.
از حالت چشمهایش مشخص بود که سعی میکرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند.
من میتوانستم افکارش را به راحتی بخوانم اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود!
- اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره.
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم.
هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!
کد:
لوکیشن: «قارهی ایکس_شلیتلند؛ سرزمینی تاریک در آن سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است»
(7 مه 2090)
***
چند تارِ موی پریشانم را با پشتِ دست از روی صورتم عقب میرانم و درحالیکه با نوکِ نیزهام دخلِ سنجابی که شکار کردهام را میآورم، نق میزنم:
- میدونی کول، داستانت جالبه ولی... .
از روی تکه سنگی که نشسته است بلند میشود و بهسمت من میآید. حرفم را میبُرد و میگوید:
- مثل اینکه کارم زاره.
بیهیچ احساسی نگاهش میکنم، اما طوری که گویا برایم مهم است از او میپرسم:
- منظورت چیه؟
- اینکه حرفهام و تقاضای کمکم ازت، برات بهقول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بیفایده بوده.
نیشخندی تحویلش میدهم و فاصلهام را با او کمتر میکنم.
مقابلش میایستم و خیره در چشمانش میگویم:
- بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانیتون... .
لحظهای مکث میکنم تا جملهی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه د*ه*ان باز میکنم:
- چه میدونم... دچار نقص فنی شده و از من میخوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بیشمارم تنها انسانی که دیدم تویی!
لبخندی زد.
نمیدانم چهطور میتوانست در همچون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند زد.
با کفش مشکیِ چرممانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد کرد. فشاری که باعث شد صدای جیغِ علفهای ریزِ چمن را بشنوم.
دستانش را بیپروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو کرد و گفت:
- اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم.
طوری میایستاد، طوری تقاضای کمک میکرد، طوری لبخند میزد و طوری اسمم را نجوا میکرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد!
نیزهام را به سنگهای غولپیکرِ کناری تکیه دادم و سنجاب را در دستم گرفتم و رو به او گفتم:
- من نمیتونم کول هریسون!
لحظهای عصبانیت را در چشمهای رنگِجنگلش دیدم.
اینبار سعی میکرد خونسرد باشد اما انگار نمیتوانست.
زبانش را روی ل*بهایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد.
از حالت چشمهایش مشخص بود که سعی میکرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند.
من میتوانستم افکارش را به راحتی بخوانم اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود!
- اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره.
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم.
هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!
تصورِ مکیدن آخرین قطرهی خونش باعث شد پوزخندی روی ل*بهایم نقش ببندد.
به بالهایم تکانی دادم.
روی سنگِ بزرگِ مقابلمان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم:
- من نمیتونم!
در چشمانم که میدانستم مردمک شعلهوار درونشان خودنمایی میکند خیره شد و شمردهشمرده گفت:
- تو میتونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور میجنگی!
صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم میخواست تنش را به اندازهی یک سر سبک کنم!
با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم:
- من اگه قدرتمند بودم قبیلهام رو نجات میدادم.
نزدیکتر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت:
- فکر نمیکنی این میتونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟
باز نفس عمیقی کشیدم. او چه میگفت؟ چطور باید جبران میکردم؟
شاید حرفش درست بود، اما انسانها قبیلهی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیلهام را دوباره به دست میآوردم.
بادِ سردی وزید و کول که پیراهنی بسیار نازُک بهتن داشت لحظهای لرزید؛ ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بیشمار زندگی کرده بودم با همچون هوایی، سرما را احساس نمیکردم وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگیام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد میگشتم.
کول که سکوت مرا دید دستهایش رو زد زیر بغلش و پرسید:
- نمیخوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر میکنی که چطور منو بکشی؟
نمیدانم قیافهام چطور بود که همچون تصوری کرد اما درعینحال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگهای سیاهِ درختان شوم و نفرینشده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم:
- از من میخوای برای دنیای انسانیتون چیکار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟
لبخندی روی ل*بش نشست و مانند پسربچهها ذوقزده پرسید:
- قبول کردی؟
به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم شدم.
باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد.
- من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوبشرقِ قارهی ایکس قرار داره... خُب؟!
خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد.
- مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر اینکه مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن!
با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم:
- خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟!
کد:
تصورِ مکیدن آخرین قطرهی خونش باعث شد پوزخندی روی ل*بهایم نقش ببندد.
به بالهایم تکانی دادم.
روی سنگِ بزرگِ مقابلمان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم:
- من نمیتونم!
در چشمانم که میدانستم مردمک شعلهوار درونشان خودنمایی میکند خیره شد و شمردهشمرده گفت:
- تو میتونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور میجنگی!
صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم میخواست تنش را به اندازهی یک سر سبک کنم!
با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم:
- من اگه قدرتمند بودم قبیلهام رو نجات میدادم.
نزدیکتر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت:
- فکر نمیکنی این میتونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟
باز نفس عمیقی کشیدم. او چه میگفت؟ چطور باید جبران میکردم؟
شاید حرفش درست بود، اما انسانها قبیلهی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیلهام را دوباره به دست میآوردم.
بادِ سردی وزید و کول که پیراهنی بسیار نازُک بهتن داشت لحظهای لرزید؛ ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بیشمار زندگی کرده بودم با همچون هوایی، سرما را احساس نمیکردم وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگیام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد میگشتم.
کول که سکوت مرا دید دستهایش رو زد زیر بغلش و پرسید:
- نمیخوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر میکنی که چطور منو بکشی؟
نمیدانم قیافهام چطور بود که همچون تصوری کرد اما درعینحال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگهای سیاهِ درختان شوم و نفرینشده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم:
- از من میخوای برای دنیای انسانیتون چیکار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟
لبخندی روی ل*بش نشست و مانند پسربچهها ذوقزده پرسید:
- قبول کردی؟
به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم شدم.
باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد.
- من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوبشرقِ قارهی ایکس قرار داره... خُب؟!
خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد.
- مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر اینکه مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن!
با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم:
- خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟!
اعصابش را بهم ریخته بودم اما چشمانش چیزی دیگر میگفت.
نفسش را با صدا بیرون داد و زیر ل*ب گفت:
- نمیدونم چطور توضیح بدم. از لحاظ علمی هیچ جوابی براش نیست، میفهمی؟ انگار طلسمی در کاره و ریشهی مردم کشورم درحالِ خشکیدنه!
لحظهای با شنیدنِ واژهی طلسم ابروهایم بالا پرید و بعد با بیخیالی، رو به او گفتم:
- خُب بعدش؟
جُفت دستانش را عصبی روی صورتش کشید و عصبیتر گفت:
- سازمانِ ملل ایکس، اجازه خروج مردم کشورم رو به خارج نمیده که مبادا ناقل ویروسِ پیری باشن!
خواستم چیزی بگویم که اینبار با لحنی عاجزانه نالید:
- مردمم در کشورم به نوعی قرنطینه و یا بهتره بگم زندانی هستن... اومدنم به اینجا سه دلیل داشت؛ اول اینکه ده سال پیش جون من رو نجات دادی و من مهربونیِ قلبت رو دیدم که حاضر نیستی بذاری هیچ بیگناهی آسیب ببینه... دوم اینکه مردمت برات اهمیت خاصی داشتن، امیدوارم بتونی حسم رو نسبت به مردمم درک کنی، و سوم اینکه تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت مافوقطبیعی و خارقالعادهی جادوئیت میتونه مردمم رو از این وضع خلاص کنه.
نمیتوانم سنگین بودنِ دلایلش را انکار کنم.
واقعاً نفسم سنگین شده بود و گویا هوایی برای بلعیدن وجود نداشت.
لُپهایم را باد کردم و نفسم را کلافه بیرون دادم.
سه دلیلش قانعم کرده بود ولی من هنوز تصمیم قطعی برای کمک به او نداشتم.
انکار نمیکنم میترسیدم! از یک بار دیگر شکست خوردن و از دست دادن میترسیدم و تصور میکردم حق دارم که به خود حق بدهم برای این ترس.
فکری به ذهنم رسید و در بین تمام بحث جدی و افکار درهم و برهمی که مغزم را احاطه کرده بودند، بیهیچ درنگی به زبان آوردمش:
- ظاهرم چی؟
گیج نگاهم کرد که کاملتر گفتم:
- منظورم موهای بلند و ترکیب رنگ چشمهام و خصوصاً بالهای غولپیکرمه!
پایم که کفشی ساخته شده از برگهای درختانِ سیاه و شوم، به پا داشتم را روی کف زمین جنگل که برگهای سیاه و شوم خشک شدهی دیگر ریخته بودند کشیدم و نیشخندی احوالهاش کردم و گفتم:
- خُب... میگم مردمت نمیگُرخن از دیدنم؟
لحظهای چشمهای یشمیاش را تنگ کرد و ل*ب زد:
- تو که قدرت جادوئی داری، یه فکری براش بکن.
نیزهام را که از روی زمین برداشته بودم با شتاب پرت کردم و غرغرکنان گفتم:
- مثل اینکه توی این بازی، همه کار رو خودم تکی باید بکنم.
برق چشمانش را دیدم.
- یکی از اصلیترین دلایلِ نگفتهای که بهخاطرش اینجام همینه که تو انقدر قدرتمندی که حتی جنگ با بدترین چیزها برات یه بازیه!
نیشخند همیشگیام را به خودش و حرفش هدیه دادم.
- پس حله جنابِ آلفا!
او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت:
- آلفا نه، رئیس جمهور!
کد:
اعصابش را بهم ریخته بودم اما چشمانش چیزی دیگر میگفت.
نفسش را با صدا بیرون داد و زیر ل*ب گفت:
- نمیدونم چطور توضیح بدم. از لحاظ علمی هیچ جوابی براش نیست، میفهمی؟ انگار طلسمی در کاره و ریشهی مردم کشورم درحالِ خشکیدنه!
لحظهای با شنیدنِ واژهی طلسم ابروهایم بالا پرید و بعد با بیخیالی، رو به او گفتم:
- خُب بعدش؟
جُفت دستانش را عصبی روی صورتش کشید و عصبیتر گفت:
- سازمانِ ملل ایکس، اجازه خروج مردم کشورم رو به خارج نمیده که مبادا ناقل ویروسِ پیری باشن!
خواستم چیزی بگویم که اینبار با لحنی عاجزانه نالید:
- مردمم در کشورم به نوعی قرنطینه و یا بهتره بگم زندانی هستن... اومدنم به اینجا سه دلیل داشت؛ اول اینکه ده سال پیش جون من رو نجات دادی و من مهربونیِ قلبت رو دیدم که حاضر نیستی بذاری هیچ بیگناهی آسیب ببینه... دوم اینکه مردمت برات اهمیت خاصی داشتن، امیدوارم بتونی حسم رو نسبت به مردمم درک کنی، و سوم اینکه تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت مافوقطبیعی و خارقالعادهی جادوئیت میتونه مردمم رو از این وضع خلاص کنه.
نمیتوانم سنگین بودنِ دلایلش را انکار کنم.
واقعاً نفسم سنگین شده بود و گویا هوایی برای بلعیدن وجود نداشت.
لُپهایم را باد کردم و نفسم را کلافه بیرون دادم.
سه دلیلش قانعم کرده بود ولی من هنوز تصمیم قطعی برای کمک به او نداشتم.
انکار نمیکنم میترسیدم! از یک بار دیگر شکست خوردن و از دست دادن میترسیدم و تصور میکردم حق دارم که به خود حق بدهم برای این ترس.
فکری به ذهنم رسید و در بین تمام بحث جدی و افکار درهم و برهمی که مغزم را احاطه کرده بودند، بیهیچ درنگی به زبان آوردمش:
- ظاهرم چی؟
گیج نگاهم کرد که کاملتر گفتم:
- منظورم موهای بلند و ترکیب رنگ چشمهام و خصوصاً بالهای غولپیکرمه!
پایم که کفشی ساخته شده از برگهای درختانِ سیاه و شوم، به پا داشتم را روی کف زمین جنگل که برگهای سیاه و شوم خشک شدهی دیگر ریخته بودند کشیدم و نیشخندی احوالهاش کردم و گفتم:
- خُب... میگم مردمت نمیگُرخن از دیدنم؟
لحظهای چشمهای یشمیاش را تنگ کرد و ل*ب زد:
- تو که قدرت جادوئی داری، یه فکری براش بکن.
نیزهام را که از روی زمین برداشته بودم با شتاب پرت کردم و غرغرکنان گفتم:
- مثل اینکه توی این بازی، همه کار رو خودم تکی باید بکنم.
برق چشمانش را دیدم.
- یکی از اصلیترین دلایلِ نگفتهای که بهخاطرش اینجام همینه که تو انقدر قدرتمندی که حتی جنگ با بدترین چیزها برات یه بازیه!
نیشخند همیشگیام را به خودش و حرفش هدیه دادم.
- پس حله جنابِ آلفا!
او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت:
- آلفا نه، رئیس جمهور!
با بیخیالی شانهای بالا انداختم و با حرکت جادوییِ دستم مقداری چوب جمع کردم و با اشارهی انگشتهایم آتشی روشن کردم تا سنجاب را برای پذیرایی از مهمانِ عزیزم کباب کنم.
گرچه خودم علاقهای به خوراکیهای پخته نداشتم و بیشتر خوراکم گوشت و خون تازهی جانوران هستند ولی امروز مهمان دارم آن هم چه مهمانی!
کول هریسون بعد از ده سال برگشته است که من را با خود برای نجات دنیای انسانیاش ببرد!
اصلاً نمیفهمم و نمیتوانم درک کنم کول برای چه روی من حساب کرده بود؟ آیا برای اینکه ده سال پیش جان خودش را نجات داده بودم، تصور میکرد میتوانم کُلِ دنیای انسانیاش را هم نجات بدهم؟ اصلاً من قادر به نجات بودم؟ منی که تمامِ ده سالی که در تنهایی گذراندم را معتقد بودم و هستم که خداوند من را برای انتقام از تمامِ اندوهی انتخاب کرده که مخلوقاتش برایش به ارمغان آورده اند!
نمیتوانم درک کنم منی که یقین دارم نفرین خداوند روی زمین هستم، چطور باید نقش ناجی را بازی کنم؟
***
(ده سال قبل)
صدای خُرد شدنِ مهرههای گر*دنِ لایکنتروپِ جوان مساوی میشود با صدای کف زدن و تشویق.
- اِل آندریا... اِل آندریااا... اِل... .
با پوزخند به گرگینههای شکست خورده خیره میشوم و بیحالت نگاهشان میکنم.
در چشمان همهشان ترس و وحشت موج میزند.
پوزخندم پررنگتر میشود، ترس! همان چیزی که از او بالاترین ل*ذت را میبردم.
هیچگاه ترس دیگران برایم قابل درک نبود. درست است که ترس یک احساس است؛ اما اینکه بترسند یا نه، انتخاب خودشان است!
از آنجایی که هیچوقت انتخابم ترس نبود و از چیزی نترسیدم، ترسشان را درک نمیکردم؛ اما همیشه با دیدن ترس دشمنانم، به طرز غیرقابل وصفی شارژ میشدم.
مسابقه بین دو قبیله به پایان رسیده بود.
با قدمهای تُندی از درون غارهای زیرزمینی که محل سکونتِ سیصد سالهی قبیلهام هستند، خودم را با تمامِ خستگی به بیرون کشیدم.
حسرت را در نگاه اعضای قبیلهام میدیدم که با اندوه به بیرون رفتنم خیره میشوند.
از وقتی که طلسم تاریک آغاز شد، آنها نه نور ماه را دیدند و نه نور خورشید را!
درحالیکه موهای بلند و دوصد سانتیام که دقیقاً سی سانت از قدم بلندتر هستند و همچون شلاقی بافتمشان را میاندازم روی شانهام، بالهای بزرگ و سیاهم را باز میکنم.
به دل و عُمق آسمان میروم تا محوطه جنگلِ شوم را بهتر از بالا ببینم و برای قبیلهام شکار کنم.
گرچه یادم نمیرود از وقتی بچه کوچکی بودم همهشان جز پدر و مادرم با من بد برخورد میکردند، آن هم فقط بهخاطر ظاهرِ عجیب و قدرتهایم که هیچطور شبیه یک خونآشام معمولی مثل قبیلهام نبودهام.
مُدام من را موجودی عجیبالخلقه خطاب میکردند؛ با لحنی که گویا یک موجود رقتانگیزم!
تحقیر پشتِ تحقیر.
کد:
با بیخیالی شانهای بالا انداختم و با حرکت جادوییِ دستم مقداری چوب جمع کردم و با اشارهی انگشتهایم آتشی روشن کردم تا سنجاب را برای پذیرایی از مهمانِ عزیزم کباب کنم.
گرچه خودم علاقهای به خوراکیهای پخته نداشتم و بیشتر خوراکم گوشت و خون تازهی جانوران هستند ولی امروز مهمان دارم آن هم چه مهمانی!
کول هریسون بعد از ده سال برگشته است که من را با خود برای نجات دنیای انسانیاش ببرد!
اصلاً نمیفهمم و نمیتوانم درک کنم کول برای چه روی من حساب کرده بود؟ آیا برای اینکه ده سال پیش جان خودش را نجات داده بودم، تصور میکرد میتوانم کُلِ دنیای انسانیاش را هم نجات بدهم؟ اصلاً من قادر به نجات بودم؟ منی که تمامِ ده سالی که در تنهایی گذراندم را معتقد بودم و هستم که خداوند من را برای انتقام از تمامِ اندوهی انتخاب کرده که مخلوقاتش برایش به ارمغان آورده اند!
نمیتوانم درک کنم منی که یقین دارم نفرین خداوند روی زمین هستم، چطور باید نقش ناجی را بازی کنم؟
***
(ده سال قبل)
صدای خُرد شدنِ مهرههای گر*دنِ لایکنتروپِ جوان مساوی میشود با صدای کف زدن و تشویق.
- اِل آندریا... اِل آندریااا... اِل... .
با پوزخند به گرگینههای شکست خورده خیره میشوم و بیحالت نگاهشان میکنم.
در چشمان همهشان ترس و وحشت موج میزند.
پوزخندم پررنگتر میشود، ترس! همان چیزی که از او بالاترین ل*ذت را میبردم.
هیچگاه ترس دیگران برایم قابل درک نبود. درست است که ترس یک احساس است؛ اما اینکه بترسند یا نه، انتخاب خودشان است!
از آنجایی که هیچوقت انتخابم ترس نبود و از چیزی نترسیدم، ترسشان را درک نمیکردم؛ اما همیشه با دیدن ترس دشمنانم، به طرز غیرقابل وصفی شارژ میشدم.
مسابقه بین دو قبیله به پایان رسیده بود.
با قدمهای تُندی از درون غارهای زیرزمینی که محل سکونتِ سیصد سالهی قبیلهام هستند، خودم را با تمامِ خستگی به بیرون کشیدم.
حسرت را در نگاه اعضای قبیلهام میدیدم که با اندوه به بیرون رفتنم خیره میشوند.
از وقتی که طلسم تاریک آغاز شد، آنها نه نور ماه را دیدند و نه نور خورشید را!
درحالیکه موهای بلند و دوصد سانتیام که دقیقاً سی سانت از قدم بلندتر هستند و همچون شلاقی بافتمشان را میاندازم روی شانهام، بالهای بزرگ و سیاهم را باز میکنم.
به دل و عُمق آسمان میروم تا محوطه جنگلِ شوم را بهتر از بالا ببینم و برای قبیلهام شکار کنم.
گرچه یادم نمیرود از وقتی بچه کوچکی بودم همهشان جز پدر و مادرم با من بد برخورد میکردند، آن هم فقط بهخاطر ظاهرِ عجیب و قدرتهایم که هیچطور شبیه یک خونآشام معمولی مثل قبیلهام نبودهام.
مُدام من را موجودی عجیبالخلقه خطاب میکردند؛ با لحنی که گویا یک موجود رقتانگیزم!
تحقیر پشتِ تحقیر.
با یادآوریشان پوزخندی صورتم را میپوشاند.
گویا تقصیر من بوده که بال داشتهام و یا موهای مشکیام از بدو تولد تا اکنون که سالهای عمرم بیشمارند، همیشه سی سانت از قدم بلندتر بودند و یا چشمانم که در حالت عادی مردمکم قرمز و درحالت خوشحالی مردمکم همچون موج دریا در حال حرکت و شناور، و در حالت غیرعادی و عصبانیت مردمک چشمانم همچون شعلهی آتش هستند!
حتی قدرتهای جادوییام که میتوانستم با یک چشم به هم زدن و حتی حرکت انگشتم خون کسی را بریزم و به زندگیِ شیرین و مزخرفش پایان بدهم.
گرچه متفاوت بودم اما هیچوقت خودم را گزینهی مناسبی برای توهین و تحقیرشان نمیدیدم.
هیچکس حق ندارد چیزی را که درک نمیکند، محکوم و یا تحقیر کند.
قرنهای بیشماری از همهشان بدم میآمد و بیزاری تمام وجودم را گرفته بود تا اینکه جنگ با جادوگران در گرفت و آنها هردو قبیله را با طلسمی تاریک اسیر کردند و به نوعی قدرتِ آزادیشان را گر*دن زدند؛ همه چیز عوض شد.
خیلی خوب اما دردناک یادم میآید.
سیصد سال پیش که پدر و مادرم را از دست دادم.
آنشب پدرم پیش از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد از من قول گرفت به عنوان جانشینش با تمامِ وجود، از قبیلهام محافظت و حمایت کنم.
یادآوریِ آنشب باعث میشود نفس تلخ و عمیقی بکشم.
با بالهایم جهت پروازم را عوض میکنم.
چشمانم را میبندم و به طرف بالا پرواز میکنم؛ بالاتر از هرچیزی!
پدرم فرمانروای بزرگی بود و به مدت سالهای بیشماری آلفای خونآشامها بود و اگر من دختر آلفا نبودم بهخاطر عجیبالخلقه بودنم در زمان تولد، توسط اعضای قبیلهام کشته میشدم!
مسلماً در هر عصری از تاریخ، اشخاصی هستند که هرموقع از چیزی سر در نیاورند در پیِ نابودیاش قدم برمیدارند.
اما بعد از مرگ پدرم و شروعِ طلسم، همهی قبیله گوش به فرمان من شدند.
شاید برای آنکه فقط من از آن لحظه به بعد میتوانستم غذایشان را تأمین کنم.
هنوز نمیدانم چطور تا این حد تابع من شدند. حتی نمیدانم دقیقاً به چه دلیلی این اتفاق افتاد. بهخاطر اینکه جانشین پدرم بودم و یا به این دلیل که فقط من قدرتِ خروج از غارها و درمعرض نورِ آفتاب و مهتاب قرار گرفتن را داشتم؟
حتی هنوز نمیدانم چطور فقط من نفرین نشده بودم و قدرتهایم را از دست نداده بودم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار درهمم از بین بروند و همانطور که در عُمق آسمان و بالای جنگل درحال پرواز بودم با بالهایم به بالاتر و بالاتر از ابرهای نیلیفامی که آسمان را احاطه کرده بودند، جهت و جهش میگرفتم. چشمم به حرکت موجود زندهای درون جنگل افتاد.
موجودی زنده برای شکار!
از همین فاصله هم میتوانستم بوی خونِ تازهی جاری در رگهایش را احساس کنم.
با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم.
کد:
با یادآوریشان پوزخندی صورتم را میپوشاند.
گویا تقصیر من بوده که بال داشتهام و یا موهای مشکیام از بدو تولد تا اکنون که سالهای عمرم بیشمارند، همیشه سی سانت از قدم بلندتر بودند و یا چشمانم که در حالت عادی مردمکم قرمز و درحالت خوشحالی مردمکم همچون موج دریا در حال حرکت و شناور، و در حالت غیرعادی و عصبانیت مردمک چشمانم همچون شعلهی آتش هستند!
حتی قدرتهای جادوییام که میتوانستم با یک چشم به هم زدن و حتی حرکت انگشتم خون کسی را بریزم و به زندگیِ شیرین و مزخرفش پایان بدهم.
گرچه متفاوت بودم اما هیچوقت خودم را گزینهی مناسبی برای توهین و تحقیرشان نمیدیدم.
هیچکس حق ندارد چیزی را که درک نمیکند، محکوم و یا تحقیر کند.
قرنهای بیشماری از همهشان بدم میآمد و بیزاری تمام وجودم را گرفته بود تا اینکه جنگ با جادوگران در گرفت و آنها هردو قبیله را با طلسمی تاریک اسیر کردند و به نوعی قدرتِ آزادیشان را گر*دن زدند؛ همه چیز عوض شد.
خیلی خوب اما دردناک یادم میآید.
سیصد سال پیش که پدر و مادرم را از دست دادم.
آنشب پدرم پیش از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد از من قول گرفت به عنوان جانشینش با تمامِ وجود، از قبیلهام محافظت و حمایت کنم.
یادآوریِ آنشب باعث میشود نفس تلخ و عمیقی بکشم.
با بالهایم جهت پروازم را عوض میکنم.
چشمانم را میبندم و به طرف بالا پرواز میکنم؛ بالاتر از هرچیزی!
پدرم فرمانروای بزرگی بود و به مدت سالهای بیشماری آلفای خونآشامها بود و اگر من دختر آلفا نبودم بهخاطر عجیبالخلقه بودنم در زمان تولد، توسط اعضای قبیلهام کشته میشدم!
مسلماً در هر عصری از تاریخ، اشخاصی هستند که هرموقع از چیزی سر در نیاورند در پیِ نابودیاش قدم برمیدارند.
اما بعد از مرگ پدرم و شروعِ طلسم، همهی قبیله گوش به فرمان من شدند.
شاید برای آنکه فقط من از آن لحظه به بعد میتوانستم غذایشان را تأمین کنم.
هنوز نمیدانم چطور تا این حد تابع من شدند. حتی نمیدانم دقیقاً به چه دلیلی این اتفاق افتاد. بهخاطر اینکه جانشین پدرم بودم و یا به این دلیل که فقط من قدرتِ خروج از غارها و درمعرض نورِ آفتاب و مهتاب قرار گرفتن را داشتم؟
حتی هنوز نمیدانم چطور فقط من نفرین نشده بودم و قدرتهایم را از دست نداده بودم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار درهمم از بین بروند و همانطور که در عُمق آسمان و بالای جنگل درحال پرواز بودم با بالهایم به بالاتر و بالاتر از ابرهای نیلیفامی که آسمان را احاطه کرده بودند، جهت و جهش میگرفتم. چشمم به حرکت موجود زندهای درون جنگل افتاد.
موجودی زنده برای شکار!
از همین فاصله هم میتوانستم بوی خونِ تازهی جاری در رگهایش را احساس کنم.
با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم.
با لبخندی پیروزمندانه جهت پروازم را به طرف پایین و درون جنگل، عوض کردم.
بالهای بزرگ و تنومندم با برخورد باد، صدای رعد مانندی ایجاد میکردند.
و این کارم را سختتر میکرد. ممکن بود شکار با شنیدن صدای بالهایم فرار کند، اما کجا؟
فرانروای این جنگل من بودم. من! اِل آندریا تایلر! از که میخواست فرار کند؟ کجا و چطور میخواست پنهان شود؟ از منی که چشمانم قابلیت دیدن از لابهلای انبوه درختان درهم تنیده، موجودات زیرزمینی، پشت دیوارهای سنگی و اعماق دریا را داشت؟
کجخندی گوشهی ل*بهایم نقش بست.
مثل صاعقهای رعدآسا، روی سرش فرود آمدم.
شکار نقش زمین شده بود و من به بالهایم تکانی دادم و از روی قفسهی س*ی*نهاش به سرعت بلند شدم تا مبادا قبل از مکیدنِ خونش، بمیرد و خون کثیفش، فاسد شود.
راست ایستادم و بالهایم همچون دو برگِ غولپیکر دو طرفم آرام گرفتند.
چشمم که به آن موجودِ زنده افتاد عجیب نبودن ظاهرش متعجبم کرد!
قدمی به جلو برداشتم و او روی زمین مقابلم ترسان و لرزان افتاده بود.
مردمکهای چشمانش از شدت وحشت دُرشت شده بودند و رنگش پریده بود.
دستش زخمی بود و بوی خونِ تازهاش عطشم را بیدار میکرد.
ترسش را به طرز شدیدی احساس میکردم، و به آن موجود فانی حق میدادم با دیدنم بترسد.
من عجیبالخلقهترین مخلوقِ جهان بودم و او یک انسان معمولی!
بله یک انسان!
اما اینکه چطور پایش به جهانِ ما که دور از چشمِ مخلوقاتِ طبیعی است رسیده بود اصلیترین سؤالم بود!
با مردمکهای چشمهای شعلهور در آتشم به انسان خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که پا به فرار گذاشت.
موجود ترسوی احمق!
اصلاً از درکم خارج بود که با چه استدلالی فرار کرد.
آن هم از دست من!
خندهای بلند سر دادم، طوری که برگهای درختان کهنسالِ اطرافم بلافاصله فرو ریختند.
به هرحال او که مرا نمیشناخت، اصلاً از کجا میخواست بشناسد؟ او فقط یک انسان بود، فقط و فقط یک انسان!
پوزخندی زدم و بالهایم را باز کردم. ذرهای اوج گرفتم تا با چنگالهایم اسیرش کنم؛ اما چشمم افتاد به شخص دیگری که همزمان با من، او هم به دنبال شکارم بود!
درست است انسان مرا نمیشناخت، اما آن شخصی که در تعقیبش بود، هرکسی هم که باشو، میداند من کی هستم و در تعقیب شکارِ من بودن، حکم مرگش رو امضا زدن با دستهای خودش است!
به جای اینکه انسان را بگیرم، روی سرِ موجود مزاحم فرود آمدم و با بال سمت راستم، به طرفی پرتش کردم که به شدت با درختی کهن و شوم، برخورد کرد طوری که صدای شکستنِ یکی از دندههای چپش را به وضوح شنیدم.
کد:
با لبخندی پیروزمندانه جهت پروازم را به طرف پایین و درون جنگل، عوض کردم.
بالهای بزرگ و تنومندم با برخورد باد، صدای رعد مانندی ایجاد میکردند.
و این کارم را سختتر میکرد. ممکن بود شکار با شنیدن صدای بالهایم فرار کند، اما کجا؟
فرانروای این جنگل من بودم. من! اِل آندریا تایلر! از که میخواست فرار کند؟ کجا و چطور میخواست پنهان شود؟ از منی که چشمانم قابلیت دیدن از لابهلای انبوه درختان درهم تنیده، موجودات زیرزمینی، پشت دیوارهای سنگی و اعماق دریا را داشت؟
کجخندی گوشهی ل*بهایم نقش بست.
مثل صاعقهای رعدآسا، روی سرش فرود آمدم.
شکار نقش زمین شده بود و من به بالهایم تکانی دادم و از روی قفسهی س*ی*نهاش به سرعت بلند شدم تا مبادا قبل از مکیدنِ خونش، بمیرد و خون کثیفش، فاسد شود.
راست ایستادم و بالهایم همچون دو برگِ غولپیکر دو طرفم آرام گرفتند.
چشمم که به آن موجودِ زنده افتاد عجیب نبودن ظاهرش متعجبم کرد!
قدمی به جلو برداشتم و او روی زمین مقابلم ترسان و لرزان افتاده بود.
مردمکهای چشمانش از شدت وحشت دُرشت شده بودند و رنگش پریده بود.
دستش زخمی بود و بوی خونِ تازهاش عطشم را بیدار میکرد.
ترسش را به طرز شدیدی احساس میکردم، و به آن موجود فانی حق میدادم با دیدنم بترسد.
من عجیبالخلقهترین مخلوقِ جهان بودم و او یک انسان معمولی!
بله یک انسان!
اما اینکه چطور پایش به جهانِ ما که دور از چشمِ مخلوقاتِ طبیعی است رسیده بود اصلیترین سؤالم بود!
با مردمکهای چشمهای شعلهور در آتشم به انسان خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که پا به فرار گذاشت.
موجود ترسوی احمق!
اصلاً از درکم خارج بود که با چه استدلالی فرار کرد.
آن هم از دست من!
خندهای بلند سر دادم، طوری که برگهای درختان کهنسالِ اطرافم بلافاصله فرو ریختند.
به هرحال او که مرا نمیشناخت، اصلاً از کجا میخواست بشناسد؟ او فقط یک انسان بود، فقط و فقط یک انسان!
پوزخندی زدم و بالهایم را باز کردم. ذرهای اوج گرفتم تا با چنگالهایم اسیرش کنم؛ اما چشمم افتاد به شخص دیگری که همزمان با من، او هم به دنبال شکارم بود!
درست است انسان مرا نمیشناخت، اما آن شخصی که در تعقیبش بود، هرکسی هم که باشو، میداند من کی هستم و در تعقیب شکارِ من بودن، حکم مرگش رو امضا زدن با دستهای خودش است!
به جای اینکه انسان را بگیرم، روی سرِ موجود مزاحم فرود آمدم و با بال سمت راستم، به طرفی پرتش کردم که به شدت با درختی کهن و شوم، برخورد کرد طوری که صدای شکستنِ یکی از دندههای چپش را به وضوح شنیدم.
تازه توانستم ببینم که او تیموتی، بتای لایکنتروپها هست.
از اینکه جرأت کرده بود به دنبال شکار من راه بیفتد و بهانه جالبی دستم بدهد برای درآوردن قلبش از قفسهی س*ی*نهاش، کجخندی روی ل*بهایم نقش بست؛ اما قبل اینکه افکارِ در سرم را روی دایره بریزم، صدایی باعث شد برای لحظهای دست نگهدارم.
- اینجا چهخبره؟
بی آنکه به طرفش برگردم هم میدانستم صدا متعلق به آلفای لایکنتروپها هست.
الهاندرو! بوی گرگ درونش را میشناختم.
گرگی که سیصد سال از اینکه درونش به اسارت نفرین درآمده بود گذشته است.
برگشتم سمتش و خیره در چشمان کهربایی و گرگیاش، غریدم:
- خبرهای خوب الهاندرو!
چند قدم به او نزدیک شدم و گفتم:
- جالبترین خبر اینکه من همین الآن بتای تورو میکشم و تو هیچ حرکتی نمیتونی برای نجاتش انجام بدی!
حرفم که تمام شد، اخمهایش درهم رفت.
طوری که حس میکردم اگه توانش را میداشت که به گرگ درونش شیفت دهد، صد درصد برای تیکهتیکه کردن من اینکار را میکرد.
- فکر نمیکنم تو همچین حقی داشته باشی!
بعد شنیدن این حرف از زبانش، سرم را کمی به چپ کج کردم، طوری که موهای بافته شدهی شلاقوارم وقتی به طرفش قدم برمیداشتم روی زمین کشیده میشدند.
- الهاندرو! چرا تصور میکنی من به افکار تو اهمیت میدم؟
و پشت بند این حرفم خندهای بلند سر دادم که باعث بیشتر خشمگین شدنش شد.
لحظهای در سکوت به او خیره شدم و برای بیشمارمین بار نفرتم از او فوران کرد و دلم خواست همینجا، همین لحظه کار خودش و بتای احمقش را تمام کنم.
با این فکر، پوزخندی روی ل*بهایم نقش بست.
کشتن گرگها برای من مثل آب خوردن بود اما برای آرامش قبیلهام اینکار را نمیکردم.
گرچه منتظر روزش بودم تا انتقام مرگ پدر و مادرم را بگیرم.
تمامِ سیصد سالِ گذشته را بر این باور بودم و هستم که الهاندرو با جادوگرها همدست بوده است.
درست است که قبیلهی او هم دچار طلسم و نفرین شدند و سه قرنِ که درد، غم و حسرت شدیدی رو در شبهای ماه کامل، چون نمیتونن تبدیل بشن تحمل میکنن؛ امـا پس چرا آن شب فقط پدر و مادر من و عدهای از مردم من از بین رفتند؟ چرا هیچ آسیبی به اعضای قبیلهی الهاندرو نرسید و حتی خونی از دماغ هیچیک نیامد؟
با این فکر دندانهای نیشِ خونآشامیام به صورت اتوماتیک بیرون زدند و رگههای تیرهی دور چشمانم ظاهر شدند.
الهاندرو با دیدنم خطرِ نهفته در درونم را باری دیگر احساس کرد و فریاد زد:
- نـه آندریا! جلو نیا!
با همان حالت قدمی به جلو برداشتم که دوباره ولی اینبار به نوعی با لحنی مسالمتآمیزتر فریاد زد.
- لطفاً باعث خونوخونریزی نشو.
کد:
تازه توانستم ببینم که او تیموتی، بتای لایکنتروپها هست.
از اینکه جرأت کرده بود به دنبال شکار من راه بیفتد و بهانه جالبی دستم بدهد برای درآوردن قلبش از قفسهی س*ی*نهاش، کجخندی روی ل*بهایم نقش بست؛ اما قبل اینکه افکارِ در سرم را روی دایره بریزم، صدایی باعث شد برای لحظهای دست نگهدارم.
- اینجا چهخبره؟
بی آنکه به طرفش برگردم هم میدانستم صدا متعلق به آلفای لایکنتروپها هست.
الهاندرو! بوی گرگ درونش را میشناختم.
گرگی که سیصد سال از اینکه درونش به اسارت نفرین درآمده بود گذشته است.
برگشتم سمتش و خیره در چشمان کهربایی و گرگیاش، غریدم:
- خبرهای خوب الهاندرو!
چند قدم به او نزدیک شدم و گفتم:
- جالبترین خبر اینکه من همین الآن بتای تورو میکشم و تو هیچ حرکتی نمیتونی برای نجاتش انجام بدی!
حرفم که تمام شد، اخمهایش درهم رفت.
طوری که حس میکردم اگه توانش را میداشت که به گرگ درونش شیفت دهد، صد درصد برای تیکهتیکه کردن من اینکار را میکرد.
- فکر نمیکنم تو همچین حقی داشته باشی!
بعد شنیدن این حرف از زبانش، سرم را کمی به چپ کج کردم، طوری که موهای بافته شدهی شلاقوارم وقتی به طرفش قدم برمیداشتم روی زمین کشیده میشدند.
- الهاندرو! چرا تصور میکنی من به افکار تو اهمیت میدم؟
و پشت بند این حرفم خندهای بلند سر دادم که باعث بیشتر خشمگین شدنش شد.
لحظهای در سکوت به او خیره شدم و برای بیشمارمین بار نفرتم از او فوران کرد و دلم خواست همینجا، همین لحظه کار خودش و بتای احمقش را تمام کنم.
با این فکر، پوزخندی روی ل*بهایم نقش بست.
کشتن گرگها برای من مثل آب خوردن بود اما برای آرامش قبیلهام اینکار را نمیکردم.
گرچه منتظر روزش بودم تا انتقام مرگ پدر و مادرم را بگیرم.
تمامِ سیصد سالِ گذشته را بر این باور بودم و هستم که الهاندرو با جادوگرها همدست بوده است.
درست است که قبیلهی او هم دچار طلسم و نفرین شدند و سه قرنِ که درد، غم و حسرت شدیدی رو در شبهای ماه کامل، چون نمیتونن تبدیل بشن تحمل میکنن؛ امـا پس چرا آن شب فقط پدر و مادر من و عدهای از مردم من از بین رفتند؟ چرا هیچ آسیبی به اعضای قبیلهی الهاندرو نرسید و حتی خونی از دماغ هیچیک نیامد؟
با این فکر دندانهای نیشِ خونآشامیام به صورت اتوماتیک بیرون زدند و رگههای تیرهی دور چشمانم ظاهر شدند.
الهاندرو با دیدنم خطرِ نهفته در درونم را باری دیگر احساس کرد و فریاد زد:
- نـه آندریا! جلو نیا!
با همان حالت قدمی به جلو برداشتم که دوباره ولی اینبار به نوعی با لحنی مسالمتآمیزتر فریاد زد.
- لطفاً باعث خونوخونریزی نشو.