با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان:دختری نامرئی در کلبه ی تاریک
نام نویسنده:فاطمه رسولی
ناظر : .Sarina.
ژانر : فانتزی،عاشقانه
خلاصه: طبق افسانهها جزیرهای وجود داشته که دارای تمدن بزرگ و باشکوه بوده، جزیره ی آتلانتیس که در دل دریا نهفته شده دارای موجودات افسانهای بیشماری است، یک دختر زیبا که از چشمها پنهان شده کنار رودخانه بزرگ وسط جنگل زندگی میکنه؛ هیچ کس نمی تونه اون رو ببینه، اون فقط میتونه تو خوابها ظاهر شه، اون عاشق یک پسر میشه اما چطور می تونه دل اون رو به دست بیاره در حالی که اون نمیتونه ببینتش و توی دنیا و زندگی اون پسر هیچ نقشی نداره؟ داستان از جایی شروع میشه که اون تصمیم میگیره زادگاه خودش رو ترک کنه تا از کسی که دوستش داره محافظت کنه... .
مقدمه
هرکسی تعریفی از عشق داره و تعریف من از عشق اینه: وقتی شروع به دوست داشتن بی دلیل یک نفر میکنی در حالی که اون حتی تو رو ندیده و نمیدونی بعد از دیدن تو واکنشش ممکنه چی باشه؟ وقتی نقش پر رنگی تو زندگی اون نداری و باز هم دوست داری ازش محافظت کنی، سرگرمی روزانهات فکر کردن بهش و نگاه کردن به اونه، نگرانشی و همینطور میخوای اون رو به سمت درست زندگی هدایت کنی، مثل یک کلبهی تاریک چون نوری وجود نداره اون نمیتونه تو رو ببینه و تو آرزو میکنی مثل نور بودی و از چشم اون پنهان نبودی.
نام رمان:دختری نامرئی در کلبه ی تاریک
نام نویسنده:فاطمه رسولی
ژانر : فانتزی،عاشقانه
ناظر: @.Sarina.
خلاصه: آتلانتیس که در دل دریا نهفته شده دارای موجودات افسانهای بیشماری است، یک دختر زیبا که از چشمها پنهان شده کنار رودخانه بزرگ وسط جنگل زندگی میکنه؛ هیچ کس نمی تونه اون رو ببینه، اون فقط میتونه تو خوابها ظاهر شه، اون عاشق یک پسر میشه اما چطور می تونه دل اون رو به دست بیاره در حالی که اون نمیتونه ببینتش و توی دنیا و زندگی اون پسر هیچ نقشی نداره؟ داستان از جایی شروع میشه که اون تصمیم میگیره زادگاه خودش رو ترک کنه تا از کسی که دوستش داره محافظت کنه ... .
مقدمه
هرکسی تعریفی از عشق دارد و تعریف من از عشق اینه: وقتی شروع به دوست داشتن بی دلیل یک نفر میکنی در حالی که اون حتی تو رو ندیده و نمیدونی بعد از دیدن تو واکنشش ممکنه چی باشه؟ وقتی نقش پر رنگی تو زندگی اون نداری و بازهم دوست داری ازش محافظت کنی، سرگرمی روزانهات فکر کردن بهش و نگاه کردن به اونه، نگرانشی و همینطور میخوای اون رو به سمت درست زندگی هدایت کنی، مثل یک کلبهی تاریک چون نوری وجود نداره اون نمیتونه تو رو ببینه و تو آرزو میکنی مثل نور بودی و از چشم اون پنهان نبودی.
پارت ۱
درب چوبی کلبه رو که روش پر از کندهکاریهای ریز به شکل ماهی بود باز میکنه و تو جنگل سبز تو هوایی که به طلوع نزدیکه قدم میزنه.
درختهای جنگل بلند بودن. صدای پرندگان سراسر پخش شده بود. توی این هوای نسیم صبحگاهی صدای قدمهای پابلو روی خاک شنیده میشد. به آبشار انتهای جنگل نزدیک و نزدیکتر شد. آبشاری که با آب زلال جاری بود. توش پر از سنگهای رنگیرنگیای که با طلوع آفتاب به چشم میان بود و در همین حال چشمش به چیز عجیبی خورد.
چیزی که با تمام انسانهایی که تا حالا دیده بود فرق داشت. یک دختر با پو*ست و موهای کاملاً سفید، چشمهای سبز کبریتی روشن و ل*ب هایی که به صورت غیرطبیعی صورتی مایل به قرمز بود و با یک لباس بلند کاملاً سفید پوشیده شده بود. این همه زیبایی واقعاً وصفناپذیر بود و وقتی چشمهاش رو باز کرد دوباره در کلبهی چوبی خود بیدار شد و از پشت پنجره نور به سرتاسر کلبه میتابید. الان دیگه خورشید قبلاً طلوع کرده بود و همهی این ها یک خواب بود ولی اون خیلی حیرتزده بود. نمیتونست از فکر دختری که تو خواب دیده بود و بیرون بیاد، اون دختر من بودم.
من یک روح آبشار بودم. کسی نمیتونست من رو ببینه مگه تو خواب و خب مثل هر موجود دیگه تواناییها و قدرتهایی برای خودم داشتم ولی اهریمنهای خیلی زیادی وجود دارن که از من قدرتمندترن و برای همین من بین طبقهی موجودات ضعیف جنگل محسوب میشم.
میخوام این آبشار رو ول کنم و برم به سمت پابلو کسی که توی این چند سال اخیر توی کلبهی چوبی پدر بزرگش زندگی میکنه و تنها آدم این جنگلعه، پدر پابلو یک اشرافزاده بین طبقهی سِرعه، مقامات توی آتلانتیس به نه طبقه تقسیم میشن: اولیش خانواده سلطنتی عه ،دومی سربرد، سومی سر ، چهارمی مذهبیون، پنجمی فرمانده های نظامی، ششمی سور، هفتمی دانشمندان دربار، هشتمی تاجراندرباری.
اولینباری که اومد من صدای پرندهها رو شنیدم که با هم صحبت میکردند.
***
دو سال پیش:
صداهایی میشنیدم که میگفتند: تازگیها به جنگل یک آدم اومده. یعنی پرندهها رو شکار میکنه؟ شاید دوستمون باشه. به آدمها نباید اعتماد کرد، ولی اون خوشگله به قیافش نمی خوره شرور باشه، همهی آدمها یکی هستن اونها شیاطین دوپا ان، پس باید از خونهمون بریم، شاید اگه جای خوبی قایم شیم اون اصلاً مارو پیدا نکنه.
از سر کنجکاوی به سمت اون رفتم. از پشت پنجره کلبه دیدمش اون یک پسر ۱۷ ساله بود که یک بلویز شلوار ساده مشکی پوشیده بود، موهای مشکی و چشمهای قهوه ای داشت و از این زاویه نیم رخ که نگاش میکردم همونطور که گرمای آفتاب احساس میشد روشنایی اون هم به چهره اون میتابید و بینی کاملا نوک تیز و مژههای بلند و ل*ب های قلوهایاش به چشم میخورد. انسانها واقعاً انقدر جذاب میشن؟ اولین باری بود که یک انسان میدیدم و انتظار نداشتم اونا ظاهراً یک چیزی شبیه ما باشن.
ولی خب به قول پرنده کوچولوها ظاهر که نشونهی خوب بودن نیست؛ اون میتونه آدم بدجنسی باشه؛ پس بهتر بود به انسانهای شیاطن صفت دل نبندم.
اون روز بارون شدیدی بارید. بوی خاک بارون خورده حس میشد و آب همه جای جنگل رو پر کرده بود؛ آب آبشار بیشتر از همیشه شدید به سنگها و صخرهها برخورد می کرد و سنگها رو تکون میداد و موجودات جنگل خیلی ترسیده بودن و همگی به یه گوشه کنار فرار میکردند. این جنگل، جنگلی بود که توش حیوانات وحشی و درنده مثل ببر و خرس زندگی نمیکردند؛ ولی هر لحظه ممکن بود یکی از اونها از جنگل کناری به این سمت بیاد.
***
فردا یک روز آفتابی بود و یک گربه کوچولو شنی به سمت من میاومد و با استرس میگفت:
_ آفریدا! مامانم رو نجات بده دیروز تو بارون اون گیر کرده لابهلای سنگها و فشار سنگها به شکمش آسیب زده و اگه نجاتش ندی، اون میمیره.
اضطراب و نگرانی عجیبی رو احساس کردم، پس من به سرعت خودم رو به جنگل فرستادم و از چیزی که دیدم شوکه شدم.
دیدم اون پسر داره اون رو از اونجا نجات میده! بعد از درآوردنش اون رو گذاشت توی یک پارچه نرم قرمز مخملی و با خودش برد. یعنی اون رو کجا میبرد؟ من هم به سمتش حرکت کردم، اون بچه گربه به شدت نگران بود و میگفت:
_ مامانم رو نجات بده اون انسان داره میبره اون رو، به خاطر اینکه گیر افتاده بود راحت بهش دست پیدا کرد، حالا بهش آسیب جدی میزنه و در نهایت اون رو میکشه.
من گفتم :
_ زمانیکه اون آدم حواسش پرت شد، من قایمکی درب پنجره رو باز میکنم و بهش میگم فرار کن.
ما دوتایی به کلبه رسیدیم گربه کوچولو کنار پنجره نشست و ما دوتایی از پشت پنجره به اونا نگاه کردیم، اون پسر داشت گریه میکرد و با حوله مامان گربه رو خشک کرد. بعدش با پارچه زخمش رو بست و یکمی براش آب و غذا آورد.
بچه گربه با خوشحالی در حالی که خودش رو به سمت پنجره میکوبید گفت:
_ اون داره مامانم رو نجات میده.
با همین صدا پابلو متوجه بچه گربه شد و با خوشحالی به سمت پنجره اومد و گفت:
_ پس تو بچهی اونی؟ الان درب رو باز میکنم تا توهم بیای کنار مامانت غذا بخوری و اون درب رو باز کرد و بچه گربه بدوبدو به سمت مامانش دوید یکم مامانش رو ل*ی*سی زد بعد اون هم شروع کرد از غذاهای اونجا خورد.
اون روز اون مکان اون اتفاق درحالی که من غرق در نگاه کردن به اون صح*نه بودم، باعث شد گوشههای قلبم این شروعی باشه برای دوست داشتن پابلو. #فاطمه_رسولی #رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک #انجمن_تک_رمان
کد:
پارت ۱
درب چوبی کلبه رو که روش پر از کندهکاریهای ریز به شکل ماهی بود باز میکنه و تو جنگل سبز تو هوایی که به طلوع نزدیکه قدم میزنه.
درختهای جنگل بلند بودن. صدای پرندگان سراسر پخش شده بود. توی این هوای نسیم صبحگاهی صدای قدمهای پابلو روی خاک شنیده میشد. به آبشار انتهای جنگل نزدیک و نزدیکتر شد. آبشاری که با آب زلال جاری بود. توش پر از سنگهای رنگیرنگیای که با طلوع آفتاب به چشم میان بود و در همین حال چشمش به چیز عجیبی خورد.
چیزی که با تمام انسانهایی که تا حالا دیده بود فرق داشت. یک دختر با پو*ست و موهای کاملاً سفید، چشمهای سبز کبریتی روشن و ل*ب هایی که به صورت غیرطبیعی صورتی مایل به قرمز بود و با یک لباس بلند کاملاً سفید پوشیده شده بود. این همه زیبایی واقعاً وصفناپذیر بود و وقتی چشمهاش رو باز کرد دوباره در کلبهی چوبی خود بیدار شد و از پشت پنجره نور به سرتاسر کلبه میتابید. الان دیگه خورشید قبلاً طلوع کرده بود و همهی این ها یک خواب بود ولی اون خیلی حیرتزده بود. نمیتونست از فکر دختری که تو خواب دیده بود و بیرون بیاد، اون دختر من بودم.
من یک روح آبشار بودم. کسی نمیتونست من رو ببینه مگه تو خواب و خب مثل هر موجود دیگه تواناییها و قدرتهایی برای خودم داشتم ولی اهریمنهای خیلی زیادی وجود دارن که از من قدرتمندترن و برای همین من بین طبقهی موجودات ضعیف جنگل محسوب میشم.
میخوام این آبشار رو ول کنم و برم به سمت پابلو کسی که توی این چند سال اخیر توی کلبهی چوبی پدر بزرگش زندگی میکنه و تنها آدم این جنگلعه، پدر پابلو یک اشرافزاده بین طبقهی سِرعه، مقامات توی آتلانتیس به نه طبقه تقسیم میشن: اولیش خانواده سلطنتی عه ،دومی سربرد، سومی سر ، چهارمی مذهبیون، پنجمی فرمانده های نظامی، ششمی سور، هفتمی دانشمندان دربار، هشتمی تاجراندرباری.
اولینباری که اومد من صدای پرندهها رو شنیدم که با هم صحبت میکردند.
***
دو سال پیش:
صداهایی میشنیدم که میگفتند: تازگیها به جنگل یک آدم اومده. یعنی پرندهها رو شکار میکنه؟ شاید دوستمون باشه. به آدمها نباید اعتماد کرد، ولی اون خوشگله به قیافش نمی خوره شرور باشه، همهی آدمها یکی هستن اونها شیاطین دوپا ان، پس باید از خونهمون بریم، شاید اگه جای خوبی قایم شیم اون اصلاً مارو پیدا نکنه.
از سر کنجکاوی به سمت اون رفتم. از پشت پنجره کلبه دیدمش اون یک پسر ۱۷ ساله بود که یک بلویز شلوار ساده مشکی پوشیده بود، موهای مشکی و چشمهای قهوه ای داشت و از این زاویه نیم رخ که نگاش میکردم همونطور که گرمای آفتاب احساس میشد روشنایی اون هم به چهره اون میتابید و بینی کاملا نوک تیز و مژههای بلند و ل*ب های قلوهایاش به چشم میخورد. انسانها واقعاً انقدر جذاب میشن؟ اولین باری بود که یک انسان میدیدم و انتظار نداشتم اونا ظاهراً یک چیزی شبیه ما باشن.
ولی خب به قول پرنده کوچولوها ظاهر که نشونهی خوب بودن نیست؛ اون میتونه آدم بدجنسی باشه؛ پس بهتر بود به انسانهای شیاطن صفت دل نبندم.
اون روز بارون شدیدی بارید. بوی خاک بارون خورده حس میشد و آب همه جای جنگل رو پر کرده بود؛ آب آبشار بیشتر از همیشه شدید به سنگها و صخرهها برخورد می کرد و سنگها رو تکون میداد و موجودات جنگل خیلی ترسیده بودن و همگی به یه گوشه کنار فرار میکردند. این جنگل، جنگلی بود که توش حیوانات وحشی و درنده مثل ببر و خرس زندگی نمیکردند؛ ولی هر لحظه ممکن بود یکی از اونها از جنگل کناری به این سمت بیاد.
***
فردا یک روز آفتابی بود و یک گربه کوچولو شنی به سمت من میاومد و با استرس میگفت:
_ آفریدا! مامانم رو نجات بده دیروز تو بارون اون گیر کرده لابهلای سنگها و فشار سنگها به شکمش آسیب زده و اگه نجاتش ندی، اون میمیره.
اضطراب و نگرانی عجیبی رو احساس کردم، پس من به سرعت خودم رو به جنگل فرستادم و از چیزی که دیدم شوکه شدم.
دیدم اون پسر داره اون رو از اونجا نجات میده! بعد از درآوردنش اون رو گذاشت توی یک پارچه نرم قرمز مخملی و با خودش برد. یعنی اون رو کجا میبرد؟ من هم به سمتش حرکت کردم، اون بچه گربه به شدت نگران بود و میگفت:
_ مامانم رو نجات بده اون انسان داره میبره اون رو، به خاطر اینکه گیر افتاده بود راحت بهش دست پیدا کرد، حالا بهش آسیب جدی میزنه و در نهایت اون رو میکشه.
من گفتم :
_ زمانیکه اون آدم حواسش پرت شد، من قایمکی درب پنجره رو باز میکنم و بهش میگم فرار کن.
ما دوتایی به کلبه رسیدیم گربه کوچولو کنار پنجره نشست و ما دوتایی از پشت پنجره به اونا نگاه کردیم، اون پسر داشت گریه میکرد و با حوله مامان گربه رو خشک کرد. بعدش با پارچه زخمش رو بست و یکمی براش آب و غذا آورد.
بچه گربه با خوشحالی در حالی که خودش رو به سمت پنجره میکوبید گفت:
_ اون داره مامانم رو نجات میده.
با همین صدا پابلو متوجه بچه گربه شد و با خوشحالی به سمت پنجره اومد و گفت:
_ پس تو بچهی اونی؟ الان درب رو باز میکنم تا توهم بیای کنار مامانت غذا بخوری و اون درب رو باز کرد و بچه گربه بدوبدو به سمت مامانش دوید یکم مامانش رو ل*ی*سی زد بعد اون هم شروع کرد از غذاهای اونجا خورد.
اون روز اون مکان اون اتفاق درحالی که من غرق در نگاه کردن به اون صح*نه بودم، باعث شد گوشههای قلبم این شروعی باشه برای دوست داشتن پابلو.
پارت ۲
توی هوای خنک صبح نسیم پاییز در کنار آبشار گنجشک روی انگشت اشارهام نشسته بود. طوری که تیزی ناخنهاش و سنگینیاش روی دستم حس میشد.
گفتم:
_من میگم این آدم نمیتونه اونقدرها هم بد باشه گربه رو دیروز نجات داد و به خودش و بچهاش غذا داد.
پرنده که با این حرفم پشمهاش ریخته بود گفت:
_ تو چقدر سادهلوح هستی، همون غذایی که بهش داده بود رو هم از پرندهها تهیه کردند، اون نمیتونه آدم خوبی باشه.
من کمی تعجب کردم با خودم گفتم راست میگه من که هنوز اون رو کامل نمیشناسم؛ پس گفتم:
_باید بیشتر زیر نظرش بگیرم.
پرنده:
_ آخرش به حرف من میرسی.
و در همین حال پرنده پرواز کرد روی درخت نشست.
پرنده ادامه داد:
_ شنیدم امروز پابلو قراره به شهر بره؛ میتونی بری دنبالش تا بیشتر بشناسیش، ولی از نظر من وقتت رو برای آدمهای بی ارزش هدر نده.
من به دنبال قدمهای پابلو به شهر رفتم. بازار بعضی جاها شلوغ، پرهیاهو و پر از دکانهایی بود که جواهرات، میوه، گوشت، لباس و کفش و... میفروختند.
یک پیرزن کمی تپل با چشمهای گرد که لباس بنفش بلند گلگلی با گلهای قرمز پوشیده بود. لرزانلرزان دو تا کیسهی پارچهای پر از میوه و مایحتاج داشت رو میبرد و میرفت که ناگهان دستهاش لرزیدن و کیسهها به زمین افتادن.
پابلو با دیدن این اتفاق زود به سمت پیرزن رفت.
_ مادر جان شما به کمک نیاز دارید؟ میتونم کمکتون کنم؟
_ ممنون میشم فرزند.
در همین حال پابلو با یک دستش از دوتا دستهی کیسهها گرفت و اونها رو بلند کرد و با یک دست دیگه از دست پیرزن، من هم پشت سر قدمهای آهسته و با احتیاط اونها راه افتادم، قیافهی خندون و پرذوق پابلو هنگام کمک به پیرزن واقعا دیدنی بود، چقدر تو اون لباس و شلوار ست سورمهای و کمربند مشکی و اون خندهی زیبا خوشگل شده بود.
رسیدیم به یک کوچه با خونههای سنگی به رنگ قهوهای وطوسی وهمینطور زمینی سنگی و خیلی تمیز و پنجرههایی که نزدیک به زمین بود، درحالی که از پشت دیوار کوتاه بعضی خونهها شاخ و برگهای درختان بیرون زده شده بود، به یک درب قدیمی چوبی کوتاه رسیدیم؛ درب که باز شد پله هایی رو مشاهده کردیم که به سمت پایین میرفت و پابلو و مادربزرگ وارد خانه شدن یک حیاط که زمیناش کاملاً خاکی که گوشهی دیوار گل و درخت کاشته شده بود رو از پشت درب میدیدم.
در همین حال پابلو کیسهها رو زمین حیاط گذاشت و گفت:
_ مادر عزیز با اجازت من رفتم.
توی بازار درگیر فکر بودم. با خودم میگفتم پس انسانها با هم نوع های خودشون خوبن! در همین حال از پشت پارچه سفید دکان دوتا زن که درحال حرف زدن بودن توجه من رو جلب کردن.
_ که اینطور متوجه شدی مامانت رو داداشت کشته؟
_ درسته؛ اولش ادعا کرده بود که خودش مرده ولی به قتل رسیده.
_ حتماً خیلی ناراحتی و برات سخت بوده...
با شنیدن این حرفم رو به تنم سیخ شده چطور ممکنه کسی مامان خودش رو کشته باشه؟ یعنی آدم ها انقد ترسناکن که مامان بابای خودشون رو دوست ندارن و میکشن؟
وقتی برگشتیم، من به سمت آبشار رفتم و صدا کردم گنجشک ،گنجشکها کجایین؟
و در همین حال صدای پرواز گنجشکها شنیده شد، من دیدم که به سمتم پرواز کردن و اومدن بهشون گفتم:
امروز پابلو به یک پیرزن کمک کرد.
در همین حال یکی از گنجشکها گفت:
نگو اون خوبه، نگو بهش اعتماد داری، ببین آدمها انقدر بدجنس هستن که به هم نوع خودشون هم رحم نمیکنن تو چی میدونی؟ من دیروز تو شهر با چشمهای خودم دیدم که یک پسر داشت مامان خودش رو میکشت.
تو فکر فرو رفتم. آدمها مامان بابای خودشون رو دوست ندارن، این خیلی بده، این که کسی رو دوست نداشته باشی خیلی بده. شاید پابلو هم مامان باباش رو دوست نداره، شاید برای همین ولشون کرده اومده اینجا؛ اون شب هوا تاریک بود. کلاغ سیاهه رو درخت نشسته بود و ما محو تماشای کلبهی چوبی بودیم از پشت پنجره، هیچچیز معلوم نبود ولی صدای گریه شنیده میشد. من از پشت پنجره تلپورت کردم به داخل خونه و پابلو رو دیدم که گردنبندی که رنگ بنفش سنگ بیضی شکل روی زنجیرش به سختی دیده میشد.
اشک سراسر صورت پابلو رو فرا گرفته بود و در همین حال صدایی با بغض و گرفتگی و با عمقی از ناراحتی شنیدم:
_ مامان دلم برات تنگ شده، مامان کجایی؟ من خیلی دلم برات تنگ شده، از وقتی که تو مردی هر روز ناراحتم.
پابلو به خاطر مردن مامانش ناراحته! دلش براش تنگ شده! امشب اون اشکها باعث ناراحتی من هم شد؛ چون من امروز ناخواسته بیشتر از دیروز جذب پابلو شده بودم.
***
دو سال گذشت
من و حیوانات جنگل هر روز بیشتر از دیروز پی میبردیم به اینکه پابلو با بقیه آدمها فرق داره اون یک فرشتهاس که لباس انسانها رو به تن کرده، من واقعاً این فرشته دوست داشتنی رو دوست دارم.
اون روز من روی سنگهای کنار آبشار نشسته بودم که گنجشک به سمتم اومد و روی شونهام نشست و نوکش رو به سمت گوشم برد و گفت:
_ شاید از این خبر شوکه بشی! ولی امروز یک کبوتر نامهرسان رو دیدم که به سمت پنجره پابلو رفت. من ازش راجب محتوای نامه پرسیدم. گفت برادر بزرگتر پابلو مرده. انگار که پابلو یک خواهر و برادرناتنی دوقولو داشته، بعد از اینکه برادر پابلو با مریضی مردش خواهرش هم خودکشی کرده. حالا فقط پدر و مادر ناتنی موندن و اون خونه هیچ وارث دیگه ای به جز پابلو نداره پس اونها ازش خواستن که برگرده و به وظایفش به عنوان پسرشون عمل کنه.
با افسوس و ناامیدی به گنجشک گفتم:
_ یعنی حالا پابلو برمیگرده؟ یادمه اول که به اینجا اومده بود خیلی افسرده بود معلوم نبود تو اون خونه چقدر سختی کشیده و حالا باید برگرده به مکانی که هربار که یادش میاومد حالش بد میشد.
اگه پابلو بره من چیکار کنم؟ حالا دیگه کاملاً به بودنش عادت کردم. #انجمن_تک_رمان #فاطمه_رسولی #رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
کد:
پارت ۲
توی هوای خنک صبح نسیم پاییز در کنار آبشار گنجشک روی انگشت اشارهام نشسته بود. طوری که تیزی ناخنهاش و سنگینیاش روی دستم حس میشد.
گفتم:
_من میگم این آدم نمیتونه اونقدرها هم بد باشه گربه رو دیروز نجات داد و به خودش و بچهاش غذا داد.
پرنده که با این حرفم پشمهاش ریخته بود گفت:
_ تو چقدر سادهلوح هستی، همون غذایی که بهش داده بود رو هم از پرندهها تهیه کردند، اون نمیتونه آدم خوبی باشه.
من کمی تعجب کردم با خودم گفتم راست میگه من که هنوز اون رو کامل نمیشناسم؛ پس گفتم:
_باید بیشتر زیر نظرش بگیرم.
پرنده:
_ آخرش به حرف من میرسی.
و در همین حال پرنده پرواز کرد روی درخت نشست.
پرنده ادامه داد:
_ شنیدم امروز پابلو قراره به شهر بره؛ میتونی بری دنبالش تا بیشتر بشناسیش، ولی از نظر من وقتت رو برای آدمهای بی ارزش هدر نده.
من به دنبال قدمهای پابلو به شهر رفتم. بازار بعضی جاها شلوغ، پرهیاهو و پر از دکانهایی بود که جواهرات، میوه، گوشت، لباس و کفش و... میفروختند.
یک پیرزن کمی تپل با چشمهای گرد که لباس بنفش بلند گلگلی با گلهای قرمز پوشیده بود. لرزانلرزان دو تا کیسهی پارچهای پر از میوه و مایحتاج داشت رو میبرد و میرفت که ناگهان دستهاش لرزیدن و کیسهها به زمین افتادن.
پابلو با دیدن این اتفاق زود به سمت پیرزن رفت.
_ مادر جان شما به کمک نیاز دارید؟ میتونم کمکتون کنم؟
_ ممنون میشم فرزند.
در همین حال پابلو با یک دستش از دوتا دستهی کیسهها گرفت و اونها رو بلند کرد و با یک دست دیگه از دست پیرزن، من هم پشت سر قدمهای آهسته و با احتیاط اونها راه افتادم، قیافهی خندون و پرذوق پابلو هنگام کمک به پیرزن واقعا دیدنی بود، چقدر تو اون لباس و شلوار ست سورمهای و کمربند مشکی و اون خندهی زیبا خوشگل شده بود.
رسیدیم به یک کوچه با خونههای سنگی به رنگ قهوهای وطوسی وهمینطور زمینی سنگی و خیلی تمیز و پنجرههایی که نزدیک به زمین بود، درحالی که از پشت دیوار کوتاه بعضی خونهها شاخ و برگهای درختان بیرون زده شده بود، به یک درب قدیمی چوبی کوتاه رسیدیم؛ درب که باز شد پله هایی رو مشاهده کردیم که به سمت پایین میرفت و پابلو و مادربزرگ وارد خانه شدن یک حیاط که زمیناش کاملاً خاکی که گوشهی دیوار گل و درخت کاشته شده بود رو از پشت درب میدیدم.
در همین حال پابلو کیسهها رو زمین حیاط گذاشت و گفت:
_ مادر عزیز با اجازت من رفتم.
توی بازار درگیر فکر بودم. با خودم میگفتم پس انسانها با هم نوع های خودشون خوبن! در همین حال از پشت پارچه سفید دکان دوتا زن که درحال حرف زدن بودن توجه من رو جلب کردن.
_ که اینطور متوجه شدی مامانت رو داداشت کشته؟
_ درسته؛ اولش ادعا کرده بود که خودش مرده ولی به قتل رسیده.
_ حتماً خیلی ناراحتی و برات سخت بوده...
با شنیدن این حرفم رو به تنم سیخ شده چطور ممکنه کسی مامان خودش رو کشته باشه؟ یعنی آدم ها انقد ترسناکن که مامان بابای خودشون رو دوست ندارن و میکشن؟
وقتی برگشتیم، من به سمت آبشار رفتم و صدا کردم گنجشک ،گنجشکها کجایین؟
و در همین حال صدای پرواز گنجشکها شنیده شد، من دیدم که به سمتم پرواز کردن و اومدن بهشون گفتم:
امروز پابلو به یک پیرزن کمک کرد.
در همین حال یکی از گنجشکها گفت:
نگو اون خوبه، نگو بهش اعتماد داری، ببین آدمها انقدر بدجنس هستن که به هم نوع خودشون هم رحم نمیکنن تو چی میدونی؟ من دیروز تو شهر با چشمهای خودم دیدم که یک پسر داشت مامان خودش رو میکشت.
تو فکر فرو رفتم. آدمها مامان بابای خودشون رو دوست ندارن، این خیلی بده، این که کسی رو دوست نداشته باشی خیلی بده. شاید پابلو هم مامان باباش رو دوست نداره، شاید برای همین ولشون کرده اومده اینجا؛ اون شب هوا تاریک بود. کلاغ سیاهه رو درخت نشسته بود و ما محو تماشای کلبهی چوبی بودیم از پشت پنجره، هیچچیز معلوم نبود ولی صدای گریه شنیده میشد. من از پشت پنجره تلپورت کردم به داخل خونه و پابلو رو دیدم که گردنبندی که رنگ بنفش سنگ بیضی شکل روی زنجیرش به سختی دیده میشد.
اشک سراسر صورت پابلو رو فرا گرفته بود و در همین حال صدایی با بغض و گرفتگی و با عمقی از ناراحتی شنیدم:
_ مامان دلم برات تنگ شده، مامان کجایی؟ من خیلی دلم برات تنگ شده، از وقتی که تو مردی هر روز ناراحتم.
پابلو به خاطر مردن مامانش ناراحته! دلش براش تنگ شده! امشب اون اشکها باعث ناراحتی من هم شد؛ چون من امروز ناخواسته بیشتر از دیروز جذب پابلو شده بودم.
***
دو سال گذشت
من و حیوانات جنگل هر روز بیشتر از دیروز پی میبردیم به اینکه پابلو با بقیه آدمها فرق داره اون یک فرشتهاس که لباس انسانها رو به تن کرده، من واقعاً این فرشته دوست داشتنی رو دوست دارم.
اون روز من روی سنگهای کنار آبشار نشسته بودم که گنجشک به سمتم اومد و روی شونهام نشست و نوکش رو به سمت گوشم برد و گفت:
_ شاید از این خبر شوکه بشی! ولی امروز یک کبوتر نامهرسان رو دیدم که به سمت پنجره پابلو رفت. من ازش راجب محتوای نامه پرسیدم. گفت برادر بزرگتر پابلو مرده. انگار که پابلو یک خواهر و برادرناتنی دوقولو داشته، بعد از اینکه برادر پابلو با مریضی مردش خواهرش هم خودکشی کرده. حالا فقط پدر و مادر ناتنی موندن و اون خونه هیچ وارث دیگه ای به جز پابلو نداره پس اونها ازش خواستن که برگرده و به وظایفش به عنوان پسرشون عمل کنه.
با افسوس و ناامیدی به گنجشک گفتم:
_ یعنی حالا پابلو برمیگرده؟ یادمه اول که به اینجا اومده بود خیلی افسرده بود معلوم نبود تو اون خونه چقدر سختی کشیده و حالا باید برگرده به مکانی که هربار که یادش میاومد حالش بد میشد.
اگه پابلو بره من چیکار کنم؟ حالا دیگه کاملاً به بودنش عادت کردم.
پارت ۳
_ به هرحال من تصمیمم رو گرفتم با پابلو میرم.
_ اما تو چطور میتونی زادگاه خودت رو، جایی که توش به دنیا اومدی و تعلق داری رو ترک کنی؟
_ من به خاطر پابلو هرکاری میکنم، اگه من اون رو نبینم و جلوی چشمم نباشه برام سخت و غیرقابل تحمله... .
_ آفریدا پس ما چی؟ دلت برای ما تنگ نمیشه؟
_چرا! ولی پابلو بیشترین اهمیت رو برای من داره.
_ تو چطور تونستی به خاطر اون ما رو فراموش کنی؟
_ فراموشتون نکردم و همونقدر برام مهم هستین؛ ولی باید با پابلو برم، این تصمیمیه که گرفتم و اصلاً عوض نمیشه.
پابلو که داشت میرفت به پشت سرش نگاه کرد؛ تو این جنگل همهی حیوانها اومدن. انگار که همهی اونها اومدن باهاش خداحافظی کنن؛ ولی اونها برای خداحافظی با من اومدن.
پابلو همون لباسهای کاملاً مشکیش رو که اولینبار که به اینجا اومده بود پوشیده بود و کیف بزرگ مشکیش رو پشتش انداخته بود.
حیوانات جنگل گفتن که دلشون برام تنگ میشه.
بالاخره به عمارت بزرگی رسیدیم. معماری اینجا خیلی باشکوهه! سنگهای مرمری این عمارت سه طبقه، روشنایی چشمگیر شهر که هنگام عصر تکنولوژی نوری پیشرفته همهجا رو روشن کرده بود. اینجا پر بود از عمارتهای بزرگ و کوچیک، با طبقات بیشتر و کمتر به رنگهای سفید و آبی، نوری حیرتانگیز، رودخانهای که کنارههاش دیوارهای سنگی خیلی باشکوهی داشت و مابین اونها با پل به هم وصل شده بود. باورنکردنی بود! این بناهای باشکوه و این تکنولوژیخفن واقعاً کار دست انسان بود؟
به داخل که رفتیم، پام رو روی زمین شیشهای گذاشتم که از زیرش ماهیها و موجودات زیر دریا دیده میشدن. داخل پر از ستونهای مرمری بود. کلی خدمتکار به پابلو سر تعظیم کردن و گفتن:
_ خوش اومدین ارباب جوان.
هر خدمتکار زن و مرد داخل راهرو میرفتن و دورتادور اون سالن بزرگ دایرهای پر از دربهای نیم دایرهای شکل بود. انگار که دربهای خارجی همون نقش پنجره رو برای این اتاقها داشتن وسط سالن یک ستون بزرگ و پهن وجود داشت؛ ولی انگار ستون نبود! من اشتباه متوجه شده بودم یک محوزه بود که توش پلههای مارپیچ وجود داشت و مارو به سمت طبقهی بالا هدایت میکرد. داخل طبقهی دوم هم همینطور بود و ما وارد طبقهی دوم شدیم.
پابلو یکی از دربهای اونجا رو باز کرد و ما وارد یک اتاق شدیم. یک لوستر خیلی بزرگ و خوشگل بالا بود و یک میز و دوتا صندلی گوشه و از درب بزرگ اتاق منظره بیرون شهر کاملاً نمایان بود. یک تخت بزرگ اون وسط بود که پدر و نامادریش روش نشسته بودن و پاهای خودشون رو با ملافهی مخملی قرمز پوشونده بودن.
اون زنی که موهای قهوهای و پو*ست گندمی داشت با اون چشمهای قهوهای رنگ و ترسناکش به طور عجیبی به پابلو خیره شده بود، پس پدرپالو این شکلیه! قشنگ با اون موهای سفید و چروکهای صورتش معلومه که پیره و همینطور بینی دراز و قوز دارش اون رو شبیه جادوگرای پیر کرده. این دو خانواده پابلو محصوب میشن؟
پابلو تعظیم و سلامی کرد:
_ مشتاق دیدار پدر، مشتاق دیدار مادر
صدای زمخت این مرد به گوش شنیده شد که با سردی میگفت:
_ پابلو، حالا که اینجایی از پیشخدمت اعظم بخواه که وظایفت رو برات شرح بده.
اون زن کمی بعد شروع کرد به حرف زدن با صدای بلند، لحن عصبانی و خیلی تندتند گفت:
_تو برگشتی و حالا بچههای من مردن؛ اونهایی که لایق بودن که فرزند پدرت باشن، نه توی بیمصرف، باید مراسم ختم باشکوهای برای اونها برگزار کنیم. پابلو یادت باشه که موقعیت تو کاملاً موقته و من به زودی صاحب فرزندی میشم و تو میتونی هرچه زودتر اینجا رو ترک کنی همونطور که میخواستی... .
پابلو گفت:
_ باشه مادر.
و اون اتاق رو ترک کرد. همین که درب رو بست صدای جروبحث شنیده شد.
_ چرا گفتی وظیفهی پابلو موقته؟
_ چون اون این رو نمیخواد.
_ ولی اون الان تنها بچهی منه!
_ ما میتونیم باز هم بچهدار شیم طوری که خیلی راحت اون رو پرت کنیم بیرون.
_ ولی تا اون زمان معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته؟! از این گذشته تا به دنیا اومدن و تربیت بچه دیگه خیلی زمان میبره.
_ بس کن! حالا که بچههام مردن تو دیگه به من اهمیت نمیدی؟
و صدای گریه عمیق نامادری شنیده شد. پابلو در همین حال بغضش شکست و به آرامی اشک ریخت و بدوبدو به سمت طبقهی بالا رفت. اونجا بر خلاف طبقهی دوم که خلوت بود پر از خدمتکار بود. همگی سلامی کردن و با تعجب به پابلو که داشت اشک میریخت نگاهی کردند. پابلو وارد یکی از اتاقها شد، این اتاق متروکه سراسر پر از تار عنکبوت بود. پابلو گفت:
_ حداقل زمانی که من نبودم کسی از اتاقم استفاده نکرده.
و از بیرون صداهایی شنیده میشد.
_ ارباب جوان گریه میکرد؛ به نظرت چرا؟
_ فکر کنم بهخاطر این بود که طفلک از مرگ خواهر برادرش ناراحت شده.
پابلو اول با گذاشتن پاش روی کاشی آبی کنار درب چراغ رو روشن کرد، سپس رفت روی تختش نشست و زانوی غم ب*غ*ل کرد و از کنار در شیشهای به بیرون نگاه کرد.
اون شب تا زمانی که پابلو خوابش ببره کنارش نشستم و به اون نگاه کردم. بعدش پابلو سرش رو روی بالش گذاشت و ملافهی سفیدش رو کشید، من اون شب برای اولین بار کنار پابلو خوابیدم و به صورتش از نزدیک نگاه کردم.
اون شب نمیدونستم که پابلو قبلاً چقدر توی این خونه سختی کشیده؛ ولی از یک چیز مطمئن شدم، نامادری پابلو به هیچعنوان حاضر نبود که اجازه بده پابلو رئیس بعدی این عمارت باشه.
اون موقع نمیدونستم که نامادری و خواهر برادرناتنی چه گذشتهی سختی رو برای پابلو ساختن و با همهی اینها پابلو انقدر قلب مهربونی داشت و اونها رو دوست داشت.
حالا که دیگه پابلو خوابیده بود و میتونست من رو ببینه و در حالی که رو تخت بود به من با تعجب نگاه کرد. بهش گفتم:
_ تو ناراحتی؟
اشکهای پابلو جاری شد و جواب داد:
_ من اونها رو دوست داشتم با وجود اینکه اون دوتا از من متنفر بودن.
و من گفتم:
_ مامانت رو چی؟ مامانت رو دوست نداشتی؟ اگه ذرهای به مامانت اهمیت میدی از این زن و بچههای مردهاش متنفر شو، مطمئن شو تو رئیس بعدی اینجا میشی، تو شایسته و لایقش هستی، مطمئنم اگه مامانت هم اینجا بود بهت همین حرف رو میگفت.
و پابلو گفت:
_ مامان؟ الان خیلی دلم اون رو میخواد.
و اون آخرین حرفی بود که من و پابلو بههم زدیم.
صبح که پابلو از خواب بیدار شد، زود نشست. دستش رو روی سرش گذاشت و با تعجب به فکر فرو رفت. با خودم میگفتم یعنی اون الان داره به چی فکر میکنه؟ چیه که ذهن اونرو درگیر کرده و ازش تعجب کرده؟
***
روز مراسم ختم:
تالار بزرگی که داخل عمارت مردگان بود، اینجا هر مرده رو توی زیرزمین آتیش میزدن و اون رو داخل یک ظرف درب دار فلزی می ریختن و اسمش رو روی ظرف فلزی حک میکردن. مادر و پدر روی صندلی بزرگ و با شکوهی نشسته بودند و پابلو به دیوار تکیه داده بود. گریه میکرد، مهمانها وارد میشدن و یک شاخه گل قرمز روی میز میگذاشتند و میرفتن.
نامادری پابلو بیشتر از همه گریه میکرد و پدر پابلو حتی یک قطره اشک هم نریخت، واقعاً پیرمرد سنگدلی بود.
اشکهای پابلو قلبم رو به درد میآورد و من راجع به گذشته پابلو چیزی نمیدونستم، همینطور مادر پابلو.
مادرپابلو تنها دختر یکی از سه سربرد بزرگ آتلانتیس بود که با پدرپابلو ازدواج میکنه، همه چیز خوب بود تا این که خانواده مادریش به خیانت محکوم میشن و اونها توسط پادشاه مجازات و کشته میشن، این شرایط واقعا برای مادرش سخت بود. اموال پدربزرگ پابلو به جز یک کلبه در جنگل و یک صندوق طلا مادربزرگش همگی مصادره میشه و مادر پابلو اون صندوق جواهرات رو نگهداری میکرد که با ارزشترین اونها براش یک گردنبند با پلاک بیضی شکل بنفش بود.
طولی نمیکشه که پدر پابلو یک معشوقه رو که اصلاً اشرافی نبود و از طبقهی پایین جامعه بود به خونه میاره و این شروع ماجرا میشه. #انجمن_تک_رمان #رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک #فاطمه_رسولی
کد:
پارت ۳
_ به هرحال من تصمیمم رو گرفتم با پابلو میرم.
_ اما تو چطور میتونی زادگاه خودت رو، جایی که توش به دنیا اومدی و تعلق داری رو ترک کنی؟
_ من به خاطر پابلو هرکاری میکنم، اگه من اون رو نبینم و جلوی چشمم نباشه برام سخت و غیرقابل تحمله... .
_ آفریدا پس ما چی؟ دلت برای ما تنگ نمیشه؟
_چرا! ولی پابلو بیشترین اهمیت رو برای من داره.
_ تو چطور تونستی به خاطر اون ما رو فراموش کنی؟
_ فراموشتون نکردم و همونقدر برام مهم هستین؛ ولی باید با پابلو برم، این تصمیمیه که گرفتم و اصلاً عوض نمیشه.
پابلو که داشت میرفت به پشت سرش نگاه کرد؛ تو این جنگل همهی حیوانها اومدن. انگار که همهی اونها اومدن باهاش خداحافظی کنن؛ ولی اونها برای خداحافظی با من اومدن.
پابلو همون لباسهای کاملاً مشکیش رو که اولینبار که به اینجا اومده بود پوشیده بود و کیف بزرگ مشکیش رو پشتش انداخته بود.
حیوانات جنگل گفتن که دلشون برام تنگ میشه.
بالاخره به عمارت بزرگی رسیدیم. معماری اینجا خیلی باشکوهه! سنگهای مرمری این عمارت سه طبقه، روشنایی چشمگیر شهر که هنگام عصر تکنولوژی نوری پیشرفته همهجا رو روشن کرده بود. اینجا پر بود از عمارتهای بزرگ و کوچیک، با طبقات بیشتر و کمتر به رنگهای سفید و آبی، نوری حیرتانگیز، رودخانهای که کنارههاش دیوارهای سنگی خیلی باشکوهی داشت و مابین اونها با پل به هم وصل شده بود. باورنکردنی بود! این بناهای باشکوه و این تکنولوژیخفن واقعاً کار دست انسان بود؟
به داخل که رفتیم، پام رو روی زمین شیشهای گذاشتم که از زیرش ماهیها و موجودات زیر دریا دیده میشدن. داخل پر از ستونهای مرمری بود. کلی خدمتکار به پابلو سر تعظیم کردن و گفتن:
_ خوش اومدین ارباب جوان.
هر خدمتکار زن و مرد داخل راهرو میرفتن و دورتادور اون سالن بزرگ دایرهای پر از دربهای نیم دایرهای شکل بود. انگار که دربهای خارجی همون نقش پنجره رو برای این اتاقها داشتن وسط سالن یک ستون بزرگ و پهن وجود داشت؛ ولی انگار ستون نبود! من اشتباه متوجه شده بودم یک محوزه بود که توش پلههای مارپیچ وجود داشت و مارو به سمت طبقهی بالا هدایت میکرد. داخل طبقهی دوم هم همینطور بود و ما وارد طبقهی دوم شدیم.
پابلو یکی از دربهای اونجا رو باز کرد و ما وارد یک اتاق شدیم. یک لوستر خیلی بزرگ و خوشگل بالا بود و یک میز و دوتا صندلی گوشه و از درب بزرگ اتاق منظره بیرون شهر کاملاً نمایان بود. یک تخت بزرگ اون وسط بود که پدر و نامادریش روش نشسته بودن و پاهای خودشون رو با ملافهی مخملی قرمز پوشونده بودن.
اون زنی که موهای قهوهای و پو*ست گندمی داشت با اون چشمهای قهوهای رنگ و ترسناکش به طور عجیبی به پابلو خیره شده بود، پس پدرپالو این شکلیه! قشنگ با اون موهای سفید و چروکهای صورتش معلومه که پیره و همینطور بینی دراز و قوز دارش اون رو شبیه جادوگرای پیر کرده. این دو خانواده پابلو محصوب میشن؟
پابلو تعظیم و سلامی کرد:
_ مشتاق دیدار پدر، مشتاق دیدار مادر
صدای زمخت این مرد به گوش شنیده شد که با سردی میگفت:
_ پابلو، حالا که اینجایی از پیشخدمت اعظم بخواه که وظایفت رو برات شرح بده.
اون زن کمی بعد شروع کرد به حرف زدن با صدای بلند، لحن عصبانی و خیلی تندتند گفت:
_تو برگشتی و حالا بچههای من مردن؛ اونهایی که لایق بودن که فرزند پدرت باشن، نه توی بیمصرف، باید مراسم ختم باشکوهای برای اونها برگزار کنیم. پابلو یادت باشه که موقعیت تو کاملاً موقته و من به زودی صاحب فرزندی میشم و تو میتونی هرچه زودتر اینجا رو ترک کنی همونطور که میخواستی... .
پابلو گفت:
_ باشه مادر.
و اون اتاق رو ترک کرد. همین که درب رو بست صدای جروبحث شنیده شد.
_ چرا گفتی وظیفهی پابلو موقته؟
_ چون اون این رو نمیخواد.
_ ولی اون الان تنها بچهی منه!
_ ما میتونیم باز هم بچهدار شیم طوری که خیلی راحت اون رو پرت کنیم بیرون.
_ ولی تا اون زمان معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته؟! از این گذشته تا به دنیا اومدن و تربیت بچه دیگه خیلی زمان میبره.
_ بس کن! حالا که بچههام مردن تو دیگه به من اهمیت نمیدی؟
و صدای گریه عمیق نامادری شنیده شد. پابلو در همین حال بغضش شکست و به آرامی اشک ریخت و بدوبدو به سمت طبقهی بالا رفت. اونجا بر خلاف طبقهی دوم که خلوت بود پر از خدمتکار بود. همگی سلامی کردن و با تعجب به پابلو که داشت اشک میریخت نگاهی کردند. پابلو وارد یکی از اتاقها شد، این اتاق متروکه سراسر پر از تار عنکبوت بود. پابلو گفت:
_ حداقل زمانی که من نبودم کسی از اتاقم استفاده نکرده.
و از بیرون صداهایی شنیده میشد.
_ ارباب جوان گریه میکرد؛ به نظرت چرا؟
_ فکر کنم بهخاطر این بود که طفلک از مرگ خواهر برادرش ناراحت شده.
پابلو اول با گذاشتن پاش روی کاشی آبی کنار درب چراغ رو روشن کرد، سپس رفت روی تختش نشست و زانوی غم ب*غ*ل کرد و از کنار در شیشهای به بیرون نگاه کرد.
اون شب تا زمانی که پابلو خوابش ببره کنارش نشستم و به اون نگاه کردم. بعدش پابلو سرش رو روی بالش گذاشت و ملافهی سفیدش رو کشید، من اون شب برای اولین بار کنار پابلو خوابیدم و به صورتش از نزدیک نگاه کردم.
اون شب نمیدونستم که پابلو قبلاً چقدر توی این خونه سختی کشیده؛ ولی از یک چیز مطمئن شدم، نامادری پابلو به هیچعنوان حاضر نبود که اجازه بده پابلو رئیس بعدی این عمارت باشه.
اون موقع نمیدونستم که نامادری و خواهر برادرناتنی چه گذشتهی سختی رو برای پابلو ساختن و با همهی اینها پابلو انقدر قلب مهربونی داشت و اونها رو دوست داشت.
حالا که دیگه پابلو خوابیده بود و میتونست من رو ببینه و در حالی که رو تخت بود به من با تعجب نگاه کرد. بهش گفتم:
_ تو ناراحتی؟
اشکهای پابلو جاری شد و جواب داد:
_ من اونها رو دوست داشتم با وجود اینکه اون دوتا از من متنفر بودن.
و من گفتم:
_ مامانت رو چی؟ مامانت رو دوست نداشتی؟ اگه ذرهای به مامانت اهمیت میدی از این زن و بچههای مردهاش متنفر شو، مطمئن شو تو رئیس بعدی اینجا میشی، تو شایسته و لایقش هستی، مطمئنم اگه مامانت هم اینجا بود بهت همین حرف رو میگفت.
و پابلو گفت:
_ مامان؟ الان خیلی دلم اون رو میخواد.
و اون آخرین حرفی بود که من و پابلو بههم زدیم.
صبح که پابلو از خواب بیدار شد، زود نشست. دستش رو روی سرش گذاشت و با تعجب به فکر فرو رفت. با خودم میگفتم یعنی اون الان داره به چی فکر میکنه؟ چیه که ذهن اونرو درگیر کرده و ازش تعجب کرده؟
***
روز مراسم ختم:
تالار بزرگی که داخل عمارت مردگان بود، اینجا هر مرده رو توی زیرزمین آتیش میزدن و اون رو داخل یک ظرف درب دار فلزی می ریختن و اسمش رو روی ظرف فلزی حک میکردن. مادر و پدر روی صندلی بزرگ و با شکوهی نشسته بودند و پابلو به دیوار تکیه داده بود. گریه میکرد، مهمانها وارد میشدن و یک شاخه گل قرمز روی میز میگذاشتند و میرفتن.
نامادری پابلو بیشتر از همه گریه میکرد و پدر پابلو حتی یک قطره اشک هم نریخت، واقعاً پیرمرد سنگدلی بود.
اشکهای پابلو قلبم رو به درد میآورد و من راجع به گذشته پابلو چیزی نمیدونستم، همینطور مادر پابلو.
مادرپابلو تنها دختر یکی از سه سربرد بزرگ آتلانتیس بود که با پدرپابلو ازدواج میکنه، همه چیز خوب بود تا این که خانواده مادریش به خیانت محکوم میشن و اونها توسط پادشاه مجازات و کشته میشن، این شرایط واقعا برای مادرش سخت بود. اموال پدربزرگ پابلو به جز یک کلبه در جنگل و یک صندوق طلا مادربزرگش همگی مصادره میشه و مادر پابلو اون صندوق جواهرات رو نگهداری میکرد که با ارزشترین اونها براش یک گردنبند با پلاک بیضی شکل بنفش بود.
طولی نمیکشه که پدر پابلو یک معشوقه رو که اصلاً اشرافی نبود و از طبقهی پایین جامعه بود به خونه میاره و این شروع ماجرا میشه.
پارت ۴
***
یک روز بعد مراسم نامادری درب اتاق پابلو رو باز کرد و وارد شد. پابلو با ترس بهش نگاه کرد و از جا پرید و اون نزدیک و نزدیکتر شد. به سمت پابلو که رو تخت نشسته بود خم شد و با دستهاش گلوی اون رو گرفت و خفه کردتش و گفت:
_ شرطمون رو که یادت نرفته؟
صدای وحشت زده و لرزان پابلو شنیده میشد:
_ نه اصلاً!
مادر پابلو با اینکه پدرش با خودش یک معشوقه بیاره کنار اومد، با خودش میگفت:
_ من دختر یک خیانتکارم و این خیلی بدتر از یک رعیته، همین که اون من رو بعد از ماجرای پدرم بیرون نکرد و گذاشت اینجا بمونم خودش اوج بخشندگیه
***
۵ سالگی پابلو" زمانی که دوقولو ها ۶ سالشون بود.
برادر پابلو گفت:
_تو نوهی یک خیانتکاری، پست و حقیری و لیاقت اینکه اینجا باشی رو نداری، ما خیلی زود تو رو از اینجا بیرون میکنیم.
پابلو جواب داد:
_ این یعنی شما من رو دوست ندارید؟ ولی من که آدم بدی نیستم!
خواهر پابلو گفت:
_ چرا هستی، تو نوهی یک خیانتکاری پس مثل خودشی، این پادشاهی و ما از تو و مامانت متنفریم.
پابلو با گریه از راهروی طبقهی پایین به سمت راهروی طبقه دوم که اتاق مادرش اونجاست میره و اونجا چشمش به مامانش میافته.
رنگ شب بهخاطر موها و چشمهای مشکی مادر پابلو تو چهرهاش نمایان بود. اون موقع یک لباس سفید پوشیده بود و یک شنل طلایی ساتن به پشتش بسته بود. با صدای ملیح و آرومی به پابلو میگه:
_ پسرم؛ چی شده؟ بازهم با خواهر برادرهات دعوا کردی؟ تو باید اونها رو دوست داشته باشی.
پابلو در حالی که گریه میکرد، گفت:
_ ولی اونها گفتن که اینجا مال اونهاست و حق دارن که ما رو بیرون کنن.
مادر گفت:
_ پابلو اونها راست گفتن اینجا مال اونهاست و ما حقی نداریم، همین که تا الان گذاشتن اینجا بمونیم لطف بزرگی در حق ما کردن.
طولی نکشید که در هفت سالگی پابلو، مامان پابلو مرد و پابلو نفهمید که اون به قتل رسیده؛ اون هم توسط نامادری شرور.
بعد از اون نامادری ادعا کرد که باید تربیت پابلو رو به عهده بگیره. اون و بچههاش هرطوری دلشون خواست با پابلو رفتار میکردن، اون رو میزدن، تنبیه و مسخره میکردن، حتی یک شب تو زمستون اون رو بیرون کردن اون تقریبا یخ زده بود و داشت میمرد تا اینکه خدمتکارها التماس کردن که نامادری اون رو ببخشه، آب د*اغ رو سرش میریختن و حتی بعضی وقتها با چاقو اون رو زخمی میکردن و اون ده سال برای پابلو یه عذاب بزرگ بود تا این که یک روز:
توی ۱۷ سالگی پابلو دید که نامادری جواهرت مادرش رو داره میفروشه و زود خودش رو به اتاق نامادری که با یک تاجر حرف میزد رسوند.
اون از این وضعیت شکایت کرد و گفت:
_ این صندوق جواهرت مادرمه که از پدربزرگم براش مونده. برای چی داری این رو میفروشی؟
نامادری بلند شد و سیلیای به صورت پابلو زد و گفت:
_ پسرهی احمق! حالا کارت به جایی رسیده که بهم تهمت میزنی؟
و دست پابلو رو گرفت و ازتوی پلههای محوزه اون رو به زیر زمین تاریک و ترسناک برد و زنگولهای که اونجا بود رو به صدا درآورد و طولی نکشید که چندین خدمتکار و خواهر و برادر پابلو از راه رسیدن.
خدمتکارها بهزور پابلو رو گرفتن و دستها پاهاش رو به صندلی بستن؛ بعد یک ظرف پر از سم رو آوردن که بهزور تو دهن پابلو بریزن اما اون مقاومت کرد و سم به زمین ریخت.
پابلو با ناراحتی و استرس پرسید:
_ چرا میخوای من رو بکشی؟
_ چون تو نباید تو خونهی ما باشی اینجا برای ماست.
_ پس چرا دست به کشتن من میزنی؟ فقط ازم میخواستی برم و منهم بدون تأخیر از اینجا میرفتم.
_واقعا میری؟
_ قول میدم که میرم؛ ولی به یک شرط، جواهرات مامانم رو بهم بدی
_ این کار رو نمیکنم.
_ پس حداقل اون گردنبد بنفش رو بده اون رو مامانم خیلی دوست داشت.
_ خب این کار رو میکنم، ولی به شرط اینکه قول بدی بری و هیچ وقت برنگردی؛ در ضمن قبل رفتن به پدرت بگو که نمیخوای چیزی از این عمارت بهت برسه و ازش بخواه که برادرت رو جانشین اینجا کنه، اینجوری من هم از جونت میگذرم.
_ باشه این کار رو میکنم؛ ولی تو فقط میتونی قبل رفتن کمی پول بهم بدی که بتونم باهاش به زندگیام ادامه بدم؟
_ اگه گم شی و برنگردی حاضرم یه چنین کاری کنم.
این شرطی بود که بین پابلو و نامادری بود. حالا بعد از گذشت این همه مدت نامادری از پابلو پرسید:
_ اگه شرط رو یادته پس چرا برگشتی؟
پابلو با ترس گفت:
_ پدرم، اون من رو مجبور کرد که برگردم. هیچ چارهای نداشتم!
در همین حال نامادری به صورت وحشیانه دستش رو از گر*دن پابلو کشید و گفت:
_ اون یک بچه میخواد! من باید خیلی زود یک بچه به دنیا بیارم تا اون موقع تو مجبوری اینجا بمونی؛ ولی اونموقع من با دست های خودم تو رو پرت میکنم بیرون.
و با عصبانیت بیرون رفت لباس بلند دنباله دار سبز رنگش هنگامی که داشت میرفت به زمین کشیده میشد و ترس توی قیافهی پابلو موج میزد.
به مرور وظایف و مسئولیتهایی به پابلو رسیده بود و امروز انگار یک مهمون بزرگ قرار بود به اینجا بیاد. اون یکی از دو سربرد بزرگ این شهر بود، همهجا رو تمیز کرده بودن و پابلو توی اتاق انتظار با پدرش نشسته بود. هر طرف اتاق چهارتا مبل راحتی قرمز بود و وسط یک میز سنگی بزرگ روش شمع و ظروف غذا قرار داشتن بود.
در همین حال مهمون رسید. یک پسر بود که کلاهی مشکی به روی موهای مشکیاش که با لباس های سیاهاش ست کرده بود، به سر داشت و چشمهاش آره چشمهاش خیلی خاص بودن؛ چون اصلاً معلوم نبود که مشکی هستن یا خاکستری.
وارد شد و پابلو و پدرش بهش سلام دادن و پدر پابلو برای احترام با دستش صندلیای که اون باید روش مینشست رو نشون داد.
و اون روی صندلی مورد نظر نشست و پدر پابلو کنارش نشست. روبهروی اونها هم پابلو نشست و من هم کنار پابلو نشستم.
اون پسر یه نگاهی به پابلو کرد. به چشمهای من نگاه کرد و به من خیره شد.
من از تعجب از جا پریدم؛ یعنی اون میتونه من رو ببینه؟ بعد به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم، اون لابد داشته به صندلی نگاه میکرده.
سربرد گفت:
_ برای این که تو برای ادارهی قلمروت از من پول درخواست کردی، اینجام، فقط بگو چقدر میخوای؟
پدر پابلو گفت:
_ این! راستش من پول نمیخواستم، این بهانهای برای دیدن و ملاقات سری بین شما و منه.
در طول صحبتها هی اون به من نگاه میکرد؛ ولی من نه احتمالاً به صندلی نگاه میکرده! هر بار با تعجب چشمهام رو گرد میکردم.
بالاخره وقت رفتن شد و اونها سربرد رو به بیرون هدایت کردن. من دنبالش رفتم. در همین حال اون به من خیره نگاه کرد انقدر نزدیک بود که صورت الماسی شکلش تو حلقم بود و سپس پشتش رو کرد، با اون پاهای درازش به رفتن ادامه داد، باز برگشت رو کرد بهم نگاه کرد. این بار اومد نزدیکتر و دستم رو گرفت و من رو به سرعت به بیرون و بالکن دور تا دور طبقهی دوم که دارای دیوارها و ستونهایی بود، در حالی که از این بالا منظره جزیره دیده میشد برد.
و اونجا دستم رو ول کرد. پرسیدم:
_ چطور تو تونستی من رو ببینی؟
جواب داد:
_ چون مثل تو انسان نیستم! برای همین تونستم تو رو ببینم.
کمی مکث کردم و بعدش با تعجب پرسیدم:
_ اگه اینطوریه پس چرا آدمها تو رو میبینن و من رو نمیبینن؟
پارت ۴
***
یک روز بعد مراسم نامادری درب اتاق پابلو رو باز کرد و وارد شد. پابلو با ترس بهش نگاه کرد و از جا پرید و اون نزدیک و نزدیکتر شد. به سمت پابلو که رو تخت نشسته بود خم شد و با دستهاش گلوی اون رو گرفت و خفه کردتش و گفت:
_ شرطمون رو که یادت نرفته؟
صدای وحشت زده و لرزان پابلو شنیده میشد:
_ نه اصلاً!
مادر پابلو با اینکه پدرش با خودش یک معشوقه بیاره کنار اومد، با خودش میگفت:
_ من دختر یک خیانتکارم و این خیلی بدتر از یک رعیته، همین که اون من رو بعد از ماجرای پدرم بیرون نکرد و گذاشت اینجا بمونم خودش اوج بخشندگیه
***
۵ سالگی پابلو" زمانی که دوقولو ها ۶ سالشون بود.
برادر پابلو گفت:
_تو نوهی یک خیانتکاری، پست و حقیری و لیاقت اینکه اینجا باشی رو نداری، ما خیلی زود تو رو از اینجا بیرون میکنیم.
پابلو جواب داد:
_ این یعنی شما من رو دوست ندارید؟ ولی من که آدم بدی نیستم!
خواهر پابلو گفت:
_ چرا هستی، تو نوهی یک خیانتکاری پس مثل خودشی، این پادشاهی و ما از تو و مامانت متنفریم.
پابلو با گریه از راهروی طبقهی پایین به سمت راهروی طبقه دوم که اتاق مادرش اونجاست میره و اونجا چشمش به مامانش میافته.
رنگ شب بهخاطر موها و چشمهای مشکی مادر پابلو تو چهرهاش نمایان بود. اون موقع یک لباس سفید پوشیده بود و یک شنل طلایی ساتن به پشتش بسته بود. با صدای ملیح و آرومی به پابلو میگه:
_ پسرم؛ چی شده؟ بازهم با خواهر برادرهات دعوا کردی؟ تو باید اونها رو دوست داشته باشی.
پابلو در حالی که گریه میکرد، گفت:
_ ولی اونها گفتن که اینجا مال اونهاست و حق دارن که ما رو بیرون کنن.
مادر گفت:
_ پابلو اونها راست گفتن اینجا مال اونهاست و ما حقی نداریم، همین که تا الان گذاشتن اینجا بمونیم لطف بزرگی در حق ما کردن.
طولی نکشید که در هفت سالگی پابلو، مامان پابلو مرد و پابلو نفهمید که اون به قتل رسیده؛ اون هم توسط نامادری شرور.
بعد از اون نامادری ادعا کرد که باید تربیت پابلو رو به عهده بگیره. اون و بچههاش هرطوری دلشون خواست با پابلو رفتار میکردن، اون رو میزدن، تنبیه و مسخره میکردن، حتی یک شب تو زمستون اون رو بیرون کردن اون تقریبا یخ زده بود و داشت میمرد تا اینکه خدمتکارها التماس کردن که نامادری اون رو ببخشه، آب د*اغ رو سرش میریختن و حتی بعضی وقتها با چاقو اون رو زخمی میکردن و اون ده سال برای پابلو یه عذاب بزرگ بود تا این که یک روز:
توی ۱۷ سالگی پابلو دید که نامادری جواهرت مادرش رو داره میفروشه و زود خودش رو به اتاق نامادری که با یک تاجر حرف میزد رسوند.
اون از این وضعیت شکایت کرد و گفت:
_ این صندوق جواهرت مادرمه که از پدربزرگم براش مونده. برای چی داری این رو میفروشی؟
نامادری بلند شد و سیلیای به صورت پابلو زد و گفت:
_ پسرهی احمق! حالا کارت به جایی رسیده که بهم تهمت میزنی؟
و دست پابلو رو گرفت و ازتوی پلههای محوزه اون رو به زیر زمین تاریک و ترسناک برد و زنگولهای که اونجا بود رو به صدا درآورد و طولی نکشید که چندین خدمتکار و خواهر و برادر پابلو از راه رسیدن.
خدمتکارها بهزور پابلو رو گرفتن و دستها پاهاش رو به صندلی بستن؛ بعد یک ظرف پر از سم رو آوردن که بهزور تو دهن پابلو بریزن اما اون مقاومت کرد و سم به زمین ریخت.
پابلو با ناراحتی و استرس پرسید:
_ چرا میخوای من رو بکشی؟
_ چون تو نباید تو خونهی ما باشی اینجا برای ماست.
_ پس چرا دست به کشتن من میزنی؟ فقط ازم میخواستی برم و منهم بدون تأخیر از اینجا میرفتم.
_واقعا میری؟
_ قول میدم که میرم؛ ولی به یک شرط، جواهرات مامانم رو بهم بدی
_ این کار رو نمیکنم.
_ پس حداقل اون گردنبد بنفش رو بده اون رو مامانم خیلی دوست داشت.
_ خب این کار رو میکنم، ولی به شرط اینکه قول بدی بری و هیچ وقت برنگردی؛ در ضمن قبل رفتن به پدرت بگو که نمیخوای چیزی از این عمارت بهت برسه و ازش بخواه که برادرت رو جانشین اینجا کنه، اینجوری من هم از جونت میگذرم.
_ باشه این کار رو میکنم؛ ولی تو فقط میتونی قبل رفتن کمی پول بهم بدی که بتونم باهاش به زندگیام ادامه بدم؟
_ اگه گم شی و برنگردی حاضرم یه چنین کاری کنم.
این شرطی بود که بین پابلو و نامادری بود. حالا بعد از گذشت این همه مدت نامادری از پابلو پرسید:
_ اگه شرط رو یادته پس چرا برگشتی؟
پابلو با ترس گفت:
_ پدرم، اون من رو مجبور کرد که برگردم. هیچ چارهای نداشتم!
در همین حال نامادری به صورت وحشیانه دستش رو از گر*دن پابلو کشید و گفت:
_ اون یک بچه میخواد! من باید خیلی زود یک بچه به دنیا بیارم تا اون موقع تو مجبوری اینجا بمونی؛ ولی اونموقع من با دست های خودم تو رو پرت میکنم بیرون.
و با عصبانیت بیرون رفت لباس بلند دنباله دار سبز رنگش هنگامی که داشت میرفت به زمین کشیده میشد و ترس توی قیافهی پابلو موج میزد.
به مرور وظایف و مسئولیتهایی به پابلو رسیده بود و امروز انگار یک مهمون بزرگ قرار بود به اینجا بیاد. اون یکی از دو سربرد بزرگ این شهر بود، همهجا رو تمیز کرده بودن و پابلو توی اتاق انتظار با پدرش نشسته بود. هر طرف اتاق چهارتا مبل راحتی قرمز بود و وسط یک میز سنگی بزرگ روش شمع و ظروف غذا قرار داشتن بود.
در همین حال مهمون رسید. یک پسر بود که کلاهی مشکی به روی موهای مشکیاش که با لباس های سیاهاش ست کرده بود، به سر داشت و چشمهاش آره چشمهاش خیلی خاص بودن؛ چون اصلاً معلوم نبود که مشکی هستن یا خاکستری.
وارد شد و پابلو و پدرش بهش سلام دادن و پدر پابلو برای احترام با دستش صندلیای که اون باید روش مینشست رو نشون داد.
و اون روی صندلی مورد نظر نشست و پدر پابلو کنارش نشست. روبهروی اونها هم پابلو نشست و من هم کنار پابلو نشستم.
اون پسر یه نگاهی به پابلو کرد. به چشمهای من نگاه کرد و به من خیره شد.
من از تعجب از جا پریدم؛ یعنی اون میتونه من رو ببینه؟ بعد به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم، اون لابد داشته به صندلی نگاه میکرده.
سربرد گفت:
_ برای این که تو برای ادارهی قلمروت از من پول درخواست کردی، اینجام، فقط بگو چقدر میخوای؟
پدر پابلو گفت:
_ این! راستش من پول نمیخواستم، این بهانهای برای دیدن و ملاقات سری بین شما و منه.
در طول صحبتها هی اون به من نگاه میکرد؛ ولی من نه احتمالاً به صندلی نگاه میکرده! هر بار با تعجب چشمهام رو گرد میکردم.
بالاخره وقت رفتن شد و اونها سربرد رو به بیرون هدایت کردن. من دنبالش رفتم. در همین حال اون به من خیره نگاه کرد انقدر نزدیک بود که صورت الماسی شکلش تو حلقم بود و سپس پشتش رو کرد، با اون پاهای درازش به رفتن ادامه داد، باز برگشت رو کرد بهم نگاه کرد. این بار اومد نزدیکتر و دستم رو گرفت و من رو به سرعت به بیرون و بالکن دور تا دور طبقهی دوم که دارای دیوارها و ستونهایی بود، در حالی که از این بالا منظره جزیره دیده میشد برد.
و اونجا دستم رو ول کرد. پرسیدم:
_ چطور تو تونستی من رو ببینی؟
جواب داد:
_ چون مثل تو انسان نیستم! برای همین تونستم تو رو ببینم.
کمی مکث کردم و بعدش با تعجب پرسیدم:
_ اگه اینطوریه پس چرا آدمها تو رو میبینن و من رو نمیبینن؟
پارت ۵
اون مرد سیاهپوش از دستم گرفت و با استفاده از تلپورت اون توی جنگلی که قبلاً توش زندگی میکردم ظاهر شدیم.
دستم رو ول کرد و به چشمهام خیره شد و گفت:
_ همه چیز به قدرت هرکس بستگی داره، موجودات ضعیف برای مثال یکی مثل روحسایه، اونها قدرت دیده شدن توسط انسانها رو ندارن، همینطور قدرت آسیب زدن به انسانها رو هم ندارن، تو یک روح ضعیفی به خاطر همونه.
گفتم:
_ آهان! پس به خاطر همونه!
بعد از کمی مکث ادامه دادم:
_ من هم میخوام قوی باشم چجوری میتونم قوی بشم؟
اون نزدیک شد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد، خیره شد به چشمهام گفت:
_ تو میخوای قوی شی؟ برای چی؟ برای اون پسر؟ نکنه دوستش داری؟
و بعد پشتش رو کرد و نیشخندی زد و ادامه داد:
_ فکر نمیکنم انقدر احمق باشی که عاشق یک انسان بشی، این احتمالاً یک حس ترحم باشه.
و بعد برگشت و باز از نزدیک به چشمهام نگاه کرد و این حرفها رو گفت:
_ حس ترحم رو با عشق اشتباه نگیر، ولی اگه واقعاً عاشقشی، دنبال قدرت میگردی تا ازش محافظت کنی؟ به خاطر اون حاضری چه چیزی رو از دست بدی؟ حاضری به خاطرش اون چشمهای سبز کبریتی رو که انرژی خاصی داره رو هم بدی؟
دستم رو گذاشتم روی چشمهام توی ذهنم کلماتی ظاهر شد: « آفریدا! اون خبیث به نظر میاد و به چشمهای من طمع داره؛ اگه به خاطر چشمهام قصد جون پابلو رو کنه چی؟ باید ازش مخفی کنم، باید بگم که پابلو برام اهمیتی نداره؟ بزار شبیه گیجها بشم اینجوری بیشتر حرفم رو باور میکنه.»
با لحن لوس گفتم:
_ آخه چشمهای طوسی مشکی خودت هم خیلی خوبه و از چشمهای سبز من قشنگتره.
اون توی پنج ثانیه چشمهاش رو به رنگهای مختلف و حتی رنگ چشمهای من تغییر داد، واقعا برام عجیب بود! گفت که:
_ فکر میکنی به خاطر رنگ چشمهات اون رو میخوام؟
و من پرسیدم:
_ خب پس برای چی؟
جواب داد:
_ توی موجوداتی مثل ما هر رنگ از چشم یک خاصیتی داره، خاصیت چشمهای من اینه که چشمهام تو مواقع خاص مثل خشم، ناراحتی، شادی و... رنگ عوض میکنه. چشمهایی که به رنگ سبز کبریتی باشه، این رنگ چشم خیلی خاص و نایابه به طوری که تو میتونی باهاش آینده و گذشته رو ببینی، قدرتهای خاص رو هم همینطور و یک سری چیزای دیگه.
گفتم:
_ چرت نگو، من تاحالا همچین قدرتهایی از چشمهام احساس نکردم.
گفت:
_ درسته همهی چشمهای مشکی مثل من نیستن ولی از یک چیز مطمئنم، همهی کسایی که رنگ چشم تو رو دارن این قدرت رو دارن و تو از اونها جدا نیستی.
خیلی عجیب بود! درسته تونستم بحث پابلو رو عوض کنم و اون رو از یادش ببرم؛ ولی واقعاً خودم هم نمیدونستم چشمهام یک همچنین قدرت خاصی داره! این آدم اطلاعات خوبی میتونه بهم بده و باتوجه به مقام و قدرتش باید اون رو سمت خودم بکشم.
به این مرد سیاه پوش گفتم:
_ اسمت چیه؟ و کجا زندگی میکنی؟ راجع به اینکه چرا این جزیره انقدر پیشرفتهست چیزی میدونی؟
و اون جواب داد:
_ اسمم آریسه.
و نزدیک من وایساد و یک گوی آبی درست کرد که وسطش شهر رو نشون میداد و ما به اون جا پرتاب شدیم.
گفت:
_خوب نگاه کن و توضیح بده که چی میبینی؟
من نگاهی به این شهر و شلوغی و آدمهاش کردم و از چیز عجیبی که دیدم براش گفتم:
_ این آدمها خیلی بزرگ هستن، اونها به اندازهی یک ساختمان بزرگ هستن، دارن کار میکنن و عمارتهای این شهر رو میسازن.
و آریس گفت:
_ اونها آدم نیستن! اونها هم مثل ما هستن توی این شهر یک سری مدگلها وجود دارن که اونها رو به اسارت گرفتن. برای ساخت خونههاشون از موجودات غولپیکر استفاده میکنن و برای روشن کردن توشون از انرژی یک روحنور استفاده میکنن. اونها انرژی اونرو ذخیره کردن و کمی از اون رو داخل یک ظرف قرار دادن و توی زیر اون خونه دفن میکنن؛ اینجوری هر وقت که بخوان میتونن چراغها رو روشن کنن.
حس ترس به قلبم نفوذ کرد، یعنی ممکنه یک روز من هم بازیچهی دست اونها بشم؟
گفتم:
_ این خیلی ناعادلانه اس! اونها به زور دارن از ما استفاده میکنن.
گفت:
_ درسته آدمها انقدر ترسناک هستن، پس نگو که تو از اون آدم یعنی پابلو خوشت میاد؟
و من سریع گفتم:
_ نه اصلاً! اصلاً اینجوری نیست!
صدای شکستن قلبم رو شنیدم، واقعاً این که بگم پابلو رو دوست ندارم حس بدیه.
آریس گفتش:
_ پس تو دلیلی برای موندن کنارش و کمک کردن بهش حس میکنی؟ بگو با اون چشمهات چی توش میبینی؟
این سوالی که پرسید خیلی سخت بود و جوابی براش نداشتم، باید یک چیز میگفتم و یهو اون حرف به ذهنم رسید و گفتم:
_ میشه راجع بهش بهت نگم، فعلاً در این حد بدون که اون خیلی خاصه.
بعد از صحبتهای عمیق ما من به پیش پابلو برگشتم و درب اتاق اون رو باز کردم و صح*نهای که مشاهده کردم من رو شوکه کرد. اشک توی چشمهام جمع شد. من کجا بودم که این اتفاق افتاد؟ همهاش تقصیر من بود پابلو روی زمین افتاده بود در حالی که یک استکان شکسته شده دستش بود.
من گریه میکردم و قلبم شکسته بود و یهو یاد حرف آریس افتادم. آره باید تلاش کنم ببینم چی شده؟ اولینبار تلاشم شکست خود، دومین بار هم همینطور و سومینبار بعد از این که انرژی زیادی رو از دست دادم تونستم اون صح*نه رو ببینم.
توی یک صح*نهی خاکستری و تار پابلو توی اتاق نشسته بود و نامادری وارد اتاق پابلو شد و پشت سرش دوتا مرد بزرگ زود به پابلو حمله کردن. اون فرصتی برای فرار نداشت و اونها از دستهای اون گرفتن؛ اون رو نگه داشتن و نامادری نزدیک شد. اون قیافه بیرحمش رو از نزدیک دیدم. زهری رو توی دهن پابلو ریخت؛ مقداری از اون زهر روی لباس بنفش و بلندش ریخت عجیب بود! توی اون صح*نه خاکستری فقط رنگ لباس بنفشش واضح بود. در نهایت پابلو شروع کرد به خون بالا آوردن و بیهوش شد. نامادری لیوان رو شکست و گذاشت توی دستهای پابلو.
نمیدونم چقدر باید گریه میکردم و خودم رو سرزنش میکردم؛ پابلو تو این خونه از اولش امنیت نداشت ولی من اون رو تنها گذاشتم.
و در همین حال نامادری رو دیدم که بعد از این که استکان رو داخل دست پابلو گذاشت گفت:
_ همه فکر میکنن خودکشی کردی، متأسفم که مثل مامانت تو رو هم کشتم ولی واقعاً نمیتونستم صبر کنم تا از این جا بری بهتر بود میمردی.
و این اتفاق! درسته همین الان افتاده! یادم اومد که موقع اومدن به این جا نامادری رو دیدم که با لباس بنفشش که یک گوشهاش خیس بود از کنارم گذشت.
پس یعنی پابلو هنوز زندهست، باید چکش کنم؟
و دستم رو روی پیشونی سرد و یخی پابلو گذاشتم و نور عمیقی به سرش تابوندم. متوجه شدم که زندهست؛ ولی زیاد وقت برای نجاتش ندارم. اون بین هشت تا ده دقیقهی دیگه جون خودش رو از دست میده.
پارت ۵
اون مرد سیاهپوش از دستم گرفت و با استفاده از تلپورت اون توی جنگلی که قبلاً توش زندگی میکردم ظاهر شدیم.
دستم رو ول کرد و به چشمهام خیره شد و گفت:
_ همه چیز به قدرت هرکس بستگی داره، موجودات ضعیف برای مثال یکی مثل روحسایه، اونها قدرت دیده شدن توسط انسانها رو ندارن، همینطور قدرت آسیب زدن به انسانها رو هم ندارن، تو یک روح ضعیفی به خاطر همونه.
گفتم:
_ آهان! پس به خاطر همونه!
بعد از کمی مکث ادامه دادم:
_ من هم میخوام قوی باشم چجوری میتونم قوی بشم؟
اون نزدیک شد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد، خیره شد به چشمهام گفت:
_ تو میخوای قوی شی؟ برای چی؟ برای اون پسر؟ نکنه دوستش داری؟
و بعد پشتش رو کرد و نیشخندی زد و ادامه داد:
_ فکر نمیکنم انقدر احمق باشی که عاشق یک انسان بشی، این احتمالاً یک حس ترحم باشه.
و بعد برگشت و باز از نزدیک به چشمهام نگاه کرد و این حرفها رو گفت:
_ حس ترحم رو با عشق اشتباه نگیر، ولی اگه واقعاً عاشقشی، دنبال قدرت میگردی تا ازش محافظت کنی؟ به خاطر اون حاضری چه چیزی رو از دست بدی؟ حاضری به خاطرش اون چشمهای سبز کبریتی رو که انرژی خاصی داره رو هم بدی؟
دستم رو گذاشتم روی چشمهام توی ذهنم کلماتی ظاهر شد: « آفریدا! اون خبیث به نظر میاد و به چشمهای من طمع داره؛ اگه به خاطر چشمهام قصد جون پابلو رو کنه چی؟ باید ازش مخفی کنم، باید بگم که پابلو برام اهمیتی نداره؟ بزار شبیه گیجها بشم اینجوری بیشتر حرفم رو باور میکنه.»
با لحن لوس گفتم:
_ آخه چشمهای طوسی مشکی خودت هم خیلی خوبه و از چشمهای سبز من قشنگتره.
اون توی پنج ثانیه چشمهاش رو به رنگهای مختلف و حتی رنگ چشمهای من تغییر داد، واقعا برام عجیب بود! گفت که:
_ فکر میکنی به خاطر رنگ چشمهات اون رو میخوام؟
و من پرسیدم:
_ خب پس برای چی؟
جواب داد:
_ توی موجوداتی مثل ما هر رنگ از چشم یک خاصیتی داره، خاصیت چشمهای من اینه که چشمهام تو مواقع خاص مثل خشم، ناراحتی، شادی و... رنگ عوض میکنه. چشمهایی که به رنگ سبز کبریتی باشه، این رنگ چشم خیلی خاص و نایابه به طوری که تو میتونی باهاش آینده و گذشته رو ببینی، قدرتهای خاص رو هم همینطور و یک سری چیزای دیگه.
گفتم:
_ چرت نگو، من تاحالا همچین قدرتهایی از چشمهام احساس نکردم.
گفت:
_ درسته همهی چشمهای مشکی مثل من نیستن ولی از یک چیز مطمئنم، همهی کسایی که رنگ چشم تو رو دارن این قدرت رو دارن و تو از اونها جدا نیستی.
خیلی عجیب بود! درسته تونستم بحث پابلو رو عوض کنم و اون رو از یادش ببرم؛ ولی واقعاً خودم هم نمیدونستم چشمهام یک همچنین قدرت خاصی داره! این آدم اطلاعات خوبی میتونه بهم بده و باتوجه به مقام و قدرتش باید اون رو سمت خودم بکشم.
به این مرد سیاه پوش گفتم:
_ اسمت چیه؟ و کجا زندگی میکنی؟ راجع به اینکه چرا این جزیره انقدر پیشرفتهست چیزی میدونی؟
و اون جواب داد:
_ اسمم آریسه.
و نزدیک من وایساد و یک گوی آبی درست کرد که وسطش شهر رو نشون میداد و ما به اون جا پرتاب شدیم.
گفت:
_خوب نگاه کن و توضیح بده که چی میبینی؟
من نگاهی به این شهر و شلوغی و آدمهاش کردم و از چیز عجیبی که دیدم براش گفتم:
_ این آدمها خیلی بزرگ هستن، اونها به اندازهی یک ساختمان بزرگ هستن، دارن کار میکنن و عمارتهای این شهر رو میسازن.
و آریس گفت:
_ اونها آدم نیستن! اونها هم مثل ما هستن توی این شهر یک سری مدگلها وجود دارن که اونها رو به اسارت گرفتن. برای ساخت خونههاشون از موجودات غولپیکر استفاده میکنن و برای روشن کردن توشون از انرژی یک روحنور استفاده میکنن. اونها انرژی اونرو ذخیره کردن و کمی از اون رو داخل یک ظرف قرار دادن و توی زیر اون خونه دفن میکنن؛ اینجوری هر وقت که بخوان میتونن چراغها رو روشن کنن.
حس ترس به قلبم نفوذ کرد، یعنی ممکنه یک روز من هم بازیچهی دست اونها بشم؟
گفتم:
_ این خیلی ناعادلانه اس! اونها به زور دارن از ما استفاده میکنن.
گفت:
_ درسته آدمها انقدر ترسناک هستن، پس نگو که تو از اون آدم یعنی پابلو خوشت میاد؟
و من سریع گفتم:
_ نه اصلاً! اصلاً اینجوری نیست!
صدای شکستن قلبم رو شنیدم، واقعاً این که بگم پابلو رو دوست ندارم حس بدیه.
آریس گفتش:
_ پس تو دلیلی برای موندن کنارش و کمک کردن بهش حس میکنی؟ بگو با اون چشمهات چی توش میبینی؟
این سوالی که پرسید خیلی سخت بود و جوابی براش نداشتم، باید یک چیز میگفتم و یهو اون حرف به ذهنم رسید و گفتم:
_ میشه راجع بهش بهت نگم، فعلاً در این حد بدون که اون خیلی خاصه.
بعد از صحبتهای عمیق ما من به پیش پابلو برگشتم و درب اتاق اون رو باز کردم و صح*نهای که مشاهده کردم من رو شوکه کرد. اشک توی چشمهام جمع شد. من کجا بودم که این اتفاق افتاد؟ همهاش تقصیر من بود پابلو روی زمین افتاده بود در حالی که یک استکان شکسته شده دستش بود.
من گریه میکردم و قلبم شکسته بود و یهو یاد حرف آریس افتادم. آره باید تلاش کنم ببینم چی شده؟ اولینبار تلاشم شکست خود، دومین بار هم همینطور و سومینبار بعد از این که انرژی زیادی رو از دست دادم تونستم اون صح*نه رو ببینم.
توی یک صح*نهی خاکستری و تار پابلو توی اتاق نشسته بود و نامادری وارد اتاق پابلو شد و پشت سرش دوتا مرد بزرگ زود به پابلو حمله کردن. اون فرصتی برای فرار نداشت و اونها از دستهای اون گرفتن؛ اون رو نگه داشتن و نامادری نزدیک شد. اون قیافه بیرحمش رو از نزدیک دیدم. زهری رو توی دهن پابلو ریخت؛ مقداری از اون زهر روی لباس بنفش و بلندش ریخت عجیب بود! توی اون صح*نه خاکستری فقط رنگ لباس بنفشش واضح بود. در نهایت پابلو شروع کرد به خون بالا آوردن و بیهوش شد. نامادری لیوان رو شکست و گذاشت توی دستهای پابلو.
نمیدونم چقدر باید گریه میکردم و خودم رو سرزنش میکردم؛ پابلو تو این خونه از اولش امنیت نداشت ولی من اون رو تنها گذاشتم.
و در همین حال نامادری رو دیدم که بعد از این که استکان رو داخل دست پابلو گذاشت گفت:
_ همه فکر میکنن خودکشی کردی، متأسفم که مثل مامانت تو رو هم کشتم ولی واقعاً نمیتونستم صبر کنم تا از این جا بری بهتر بود میمردی.
و این اتفاق! درسته همین الان افتاده! یادم اومد که موقع اومدن به این جا نامادری رو دیدم که با لباس بنفشش که یک گوشهاش خیس بود از کنارم گذشت.
پس یعنی پابلو هنوز زندهست، باید چکش کنم؟
و دستم رو روی پیشونی سرد و یخی پابلو گذاشتم و نور عمیقی به سرش تابوندم. متوجه شدم که زندهست؛ ولی زیاد وقت برای نجاتش ندارم. اون بین هشت تا ده دقیقهی دیگه جون خودش رو از دست میده.
پارت ۶
هنوز برای نجات پابلو دیر نشده بود. با خودم هی میگفتم چیکار کنم؟ که یک فکر به ذهنم رسید من به اندازهی کمی در حد آب یک رودخانه، چشمه، آبشار رو میتونم هدایت کنم. ب*دن و خون انسانها از آب تشکیل شده و من میتونم با قدرتم از طریق آبها سم رو از بدنش خارج کنم.
یواشیواش بهش نیرو وارد کردم. خون توی بدنش به جریان دراومد و تمام سم رو از خونش به گلوش و از گلوش به بیرون هدایت کردم. همهی سم از دهنش خارج شد.
ولی هنوز به هوش نیومده بود. باید برم و آریس رو صدا کنم، تلپورت کردم توی اتاق بزرگی که توش یک میز بزرگ و صندلی بود و دور اتاق با کاشیهای سفید و قهوهای نماکاری شده بود، زمین سنگ مرمری سفید بود، یک تخت بزرگ با ملافهای قهوهای کنار اون دیوار سراسر شیشهای بود و لوستری که فضای نیمه ابری رو روشن کرده بود دیده میشد. به سمت آریس دویدم و از دستش گرفتم و گفتم: « به کمکت نیاز دارم.»
دوتامون توی اتاق پابلو تلپورت کردیم.
آریس با دیدن پابلو چشمهاش از تعجب گرد شد. پرسید:
_چه اتفاقی افتاده؟
گفتم:
_اون توسط نامادریش مسموم شد.
بعدش ادامه دادم:
_ خوب گوش کن ببین چی میگم؛ مدرک هست. روی لباس بنفش اون سم ریخته بود.
گفت:
_ اون مدرک کافی نیست، خدمتکاری هم همراهش داشت؟
گفتم:
_ دوتا؛ ببین وقتی پابلو بیدار شد حرفی از من نمیزنی، بهش بگو که تو نجاتش دادی، بگو پادزهر داشتی همینطور بگو از خودش دفاع کنه و باید همه چیز رو به پدرش بگه.
اون گفت:
_ بسپار به من.
بعد پابلو رو بلند کرد و روی تخت گذاشت.
در همین حال پابلو چشمهاش رو باز کرد و نگاهی کرد و شروع کرد به حرف زدن:
_ بعد از این که مسموم شدم بلند شدم و دورتادور خونه رو گشتم بعد به اتاقم برگشتم و دیدم یک زن کنارم نشسته و صدای گریه های بلندش رو میشنیدم.
آریس پرسید:
_ قیافهی اون رو چی؟ دیدی؟
اون گفت:
_ نه اون پشتش به من بود.
آریس گفت:
_ من تو رو نجات دادم! برای یک کار مهم برگشته بودم که دیدم روی زمین افتادی، خداروشکر اون موقع من کمی پادزهر کنارم داشتم. نمیدونستم میتونه کمکی کنه یا نه ولی شانسی که داشتم رو امتحان کردم.
پابلو جواب داد:
_ ممنون که نجاتم دادی.
آریس گفت:
_ ولی پابلو باید... باید همه چیز رو به پدرت بگی من برات مدرک و شاهد دارم پس ازشون استفاده کن.
بعدش من و آریس به بیرون اتاق رفتیم و خدمتکارهایی که تو سالن بزرگ رفت و آمد میکردن رو دیدیم. آریس گفت:
_ به همهاشون نگاه کن و خوب فکر کن کدوم یکی رو دیدی؟
به همهی اونها نگاه کردم و گفتم:
_ باید اون صح*نه خاکستری یادم بیاد، طبق گفتهی تو من میتونم گذشته رو ببینم ولی باید خیلی تلاش کنم و ناخواسته این اتفاق نمیافته.
و بعد یک نگاهی به اطراف کردم و اون خدمتکار که موهای قهوهای داشت؛ قیافهی اون رو یادم اومد، دقیقاً قیافهی همون رو داشت و اشاره کردم.
_ خودشه اون بود!
آریس به سمت خدمتکار رفت و نزدیک شد و گفت:
_ شما چقدر بانوی زیبا و دوست داشتنیای هستید، مایل هستین که با من به بیرون و گشت وگذار بپردازیم.
خدمتکار با این حرفها در پو*ست خودش نمیگنجید، انقدر خوشحال بود که با خوشحالی گفت:
_چرا که نه، حتماً!
و اون خدمتکار رو به سمت جنگل بردیم و آریس یهو شروع کرد به خفه کردن اون.
من کمی از سمی که به پابلو داده بودن رو توی یک قوطی کوچولو ریخته بودم و داده بودمش به آریس، اون با یک دستش گلو خدمتکار رو نگه داشت و با دست دیگهاش سم رو توی دهن خدمتکار ریخت و بعد حلش داد افتاد روی زمین.
در حالی که خدمتکار با ترس و حیرت از پایین بهش نگاه میکرد، آریس گفت:
_ این همون سمه که به پابلو دادین؛ ولی از اونجایی که مقدار کمی ازش خوردی چند روز طول میکشه که بمیری. با خودته چه تصمیمی بگیری، یا پیش پدر پابلو به همه چیز اعتراف میکنی و پادزهر رو از من میگیری، یا از نامادری پابلو میگیری و باتوجه به شخصیت اون ممکنه تو رو مسئول این دردسر ببینه و بکشتت.
من و آریس از کنار اون خدمتکار رد شدیم. درحال رفتن بودیم که خدمتکار بلند گفت:
_اگه اعتراف کنم شما امنیت من رو تضمین میکنید؟ اون هر لحظه ممکنه که بعد از این اتفاق من رو بکشه.
آریس گفت:
_مطمئنم کاری میکنم که توی اون عمارت بانویی نباشه که تو رو بکشه.
هنگام صبح پابلو به اتاق پدرش رفت و درب بزرگ چوبی رو باز کرد و سلامی کرد.
پدرش گفت:
_ کجا بودی؟ دنبالت میگشتم.
پابلو نگاهی به راست بعدش به چپ کرد و جواب داد:
_ این خونه امنیت نداره، من مسموم شدم. واقعاً نمیخواستم این رو بگم ولی همسرت من رو مسموم کرده.
پیرمرد با بیخیالی به چشمهای پابلو خیره شد و پرسید:
_ مطمئنی؟ مدرکی هم داری؟
پابلو به سمت میز رفت و گوشهای از میز سم رو گذاشت و گفت:
_ این که من با چشمهای خودم کسی که من رو مسموم کرد رو دیدم، اگرچه باورش سخته ولی دستور بدین اتاقش رو بگردن و من اون لباس بنفش رو میخوام مطمئنم که سم به گوشهای از لباسش پاشیده بود.
پدر پابلو زنگولهی کنارش رو تکونی داد و طی مدت کمی کلی آدم به اون جا اومدن.
من هم که نظارهگر تمام ماجرا بودم.
پدر پابلو گفت:
_ سربازها برید اتاق همسرم رو بگردید و هر لباس بنفش و همینطور سم یا زهر پیدا کردین بیارید.
و طی مدتی بعد جفت همون سم که پیدا شد. پابلو از بین لباسها اونی که دنبالش بود رو تشخیص داد و اون گوشهای که احتمال میداد سم روش ریخته رو نشون داد.
متخصص ماهری اومد و یک ماده عجیبی رو روی لباس اسپری کرد و رنگ گوشهی لباس قرمز شد.
بعد رو به پدر پابلو گفت:
_ ارباب این همون سمه هم این سمی که پیدا شده و همینطور سمی که روی لباسه.
پدر پابلو گفت:
_ باورش سخته!
کمی به فکر فرو رفت و سپس ادامه داد:
_همسرم رو به این جا بیارین.
سرباز گفت:
_ اما بانو الآن بیرون از عمارت هستن.
پدر پابلو:
_مهم نیست کجاست، همین الآن اون رو بیارین.
***
قیافه نامادری دیدنی بود. درحالی که زانو زده بود و میگفت:
_ این ها همش دروغه، شوهر عزیزم! تو من رو باور نداری؟
پدر پابلو پاسخ داد:
_البته که باورت دارم ولی یک توضیح کوتاه ازت میخوام.
نامادری در حالی که پابلو رو با انگشت نشون میداد و صداش رو جر میداد میگفت:
_ همش دروغه، برام پاپوش درست کرده این پسر؛ من نمیدونم چجوری این سم پیدا شده؟ و چرا گوشهی لباسم این جوریه؟
پدر پابلو گفت:
_میدونستم خبری نداری پس بیاین بحث و این اتفاق ها رو همینجا تموم کنید.
یهو خدمتکار که اون جا بود شروع کرد به حرف زدن:
_ قربان من هم دیدم، اون جا بودم دیدم که بانو قصد کشتنش رو کرده بود. بزور بهش سم داد.
پدر پابلو با چشمهایی ترسناک و قهرآلود به همسرش نگاهی کرد و گفت:
_ واقعاً این کار رو کردی؟
اشک توی چشمهای نامادری حلقه زد و با صدای لرزون گفت:
_ نه من این کار رو نکردم.
فریاد بلند پدر پابلو که از سر خشم بود گوشه و کنار این مکان رو به لرزه درآورد که گفت:
_ خفه شو، نمیخوام حتی یک کلمه بشنوم.
و بعد به اون نزدیک و نزدیک تر شد و ادامه داد:
_ این اتفاق رو نادیده میگیرم ولی دیگه نباید تکرار کنی.
این صح*نهی سمی چی بود که با چشمهام دیدم باعث شد روانم پریشون بشه یعنی چی که ندید میگیرم؟ قطعا همهی کسایی که به پابلو آسیب میزنن باید تقاص پس ب*دن اون هم به بدترین نحوه ممکن! اینجوری نمیشه باید آریس رو ببینم.
به خونه آریس تلپورت کردم و گفتم:
_ همه چیز به گند کشیده شد.
سریع به سمت من اومد خم شد و به چشمهام خیره شد و گفت:
_ چه اتفاقی افتاد؟
گفتم:
_ پدر پابلو پاک عقلش رو از دست داده، نامادری رو بخشید، این اتفاق ترسناک نیست؟ خدمتکاری که اعتراف کردش الآن دیگه اون هم امنیت نداره، هر لحظه ممکنه نامادری براش پادزهر بگیره و اون رو به سمت خودش برگردونه، حتی اگه این اتفاق هم نیوفته اون رو میکشه و پابلو باز هم ممکنه آسیب ببینه و حتی بمیره.
دستهاش رو روی شونههام گذاشت و گفت:
_آروم باش همه چیز درست میشه.
و بعد ملازم شخصیش رو صدا کرد و گفت:
_ مِلیا بیا تو، باید یک دعوتنامه رو ارسال کنی.
طولی نکشید که پدر پابلو به اتاق آریس اومد و گفت:
_ برای چی من رو دعوت کردین؟
آریس گفت:
_ آقا! لطفاً بنشینید!
پدر پابلو نشست و چای صرف کرد و بعد آریس گفت:
_ پادشاه یک سری اقدامات امنیتی کردن و خواستن که هر اشرافزاده ده تا مخاطب حرفهای به قصر ارسال کنه باید با این طرح مخالفت کنیم نظر شما چیه؟
پدر پالو گفت:
_ درسته! باید همین کار رو کنیم؛ ولی شما نقشهای براش دارید؟ چطور میخواین این کار رو کنید؟
آریس گفت:
_ درسته نقشهای براش دارم. مطمئن باشید که این حکم رو کنسل میکنم، فقط شما باید طرف من باشد.
بعد لیوان چای رو گذاشت روی میز و به هوای بیرون نگاه کرد گفت:
_ امروز هوا آفتابیه! راستی شنیدم که وارث عزیز شما مسموم شده بود. چه اتفاق ناراحت کنندهای!
چشمهای پدر پابلو چهارتا شد و گفت:
_چطور شما راجع به اون خبر دارید؟
آریس جوال داد:
_خب این به خاطر اینه که من همیشه از همه جا اطلاعات دارم؛ ولی چیزی که مهمه این نیست که من میدونم. واقعاً نگران شدم که آینده نسل شما و پسر عزیزتون که تنها وارث شماست به خطر افتادن.
پدر پابلو گفت:
_ به خاطر نگرانی شما ممنونم.
آریس چشمهاش قرمز شد و گفت:
_ من بودم مطمئن میشدم که دوباره یک چنین اتفاقی نیوفته.
و پدر پابلو گفت:
_من امروز به کسی که اون رو مسموم کرده بود اخطار دادم.
و آریس شروع کرد بلند خندید و گفت:
_ اخطار؟ فکر نمیکردم شما انقدر بامزه باشید! ولی یک اخطار نمیتونه جون کسی رو حفظ کنه.
اون روز پس از اون مکالمه هنگام شب پدر پابلو به خونه برگشت و سریع به اتاق نامادری رفت و درب رو باز کرد.
نامادری روی تخت نشسته بود.
تعجب کردش و از جاش بلند شد و گفت:
_ چی شما رو به این سمت کشونده؟ نکنه متوجه شدید که من بیگناهم و اومدین تا عذرخواهی کنید؟
پارت ۶
هنوز برای نجات پابلو دیر نشده بود. با خودم هی میگفتم چیکار کنم؟ که یک فکر به ذهنم رسید من به اندازهی کمی در حد آب یک رودخانه، چشمه، آبشار رو میتونم هدایت کنم. ب*دن و خون انسانها از آب تشکیل شده و من میتونم با قدرتم از طریق آبها سم رو از بدنش خارج کنم.
یواشیواش بهش نیرو وارد کردم. خون توی بدنش به جریان دراومد و تمام سم رو از خونش به گلوش و از گلوش به بیرون هدایت کردم. همهی سم از دهنش خارج شد.
ولی هنوز به هوش نیومده بود. باید برم و آریس رو صدا کنم، تلپورت کردم توی اتاق بزرگی که توش یک میز بزرگ و صندلی بود و دور اتاق با کاشیهای سفید و قهوهای نماکاری شده بود، زمین سنگ مرمری سفید بود، یک تخت بزرگ با ملافهای قهوهای کنار اون دیوار سراسر شیشهای بود و لوستری که فضای نیمه ابری رو روشن کرده بود دیده میشد. به سمت آریس دویدم و از دستش گرفتم و گفتم: « به کمکت نیاز دارم.»
دوتامون توی اتاق پابلو تلپورت کردیم.
آریس با دیدن پابلو چشمهاش از تعجب گرد شد. پرسید:
_چه اتفاقی افتاده؟
گفتم:
_اون توسط نامادریش مسموم شد.
بعدش ادامه دادم:
_ خوب گوش کن ببین چی میگم؛ مدرک هست. روی لباس بنفش اون سم ریخته بود.
گفت:
_ اون مدرک کافی نیست، خدمتکاری هم همراهش داشت؟
گفتم:
_ دوتا؛ ببین وقتی پابلو بیدار شد حرفی از من نمیزنی، بهش بگو که تو نجاتش دادی، بگو پادزهر داشتی همینطور بگو از خودش دفاع کنه و باید همه چیز رو به پدرش بگه.
اون گفت:
_ بسپار به من.
بعد پابلو رو بلند کرد و روی تخت گذاشت.
در همین حال پابلو چشمهاش رو باز کرد و نگاهی کرد و شروع کرد به حرف زدن:
_ بعد از این که مسموم شدم بلند شدم و دورتادور خونه رو گشتم بعد به اتاقم برگشتم و دیدم یک زن کنارم نشسته و صدای گریه های بلندش رو میشنیدم.
آریس پرسید:
_ قیافهی اون رو چی؟ دیدی؟
اون گفت:
_ نه اون پشتش به من بود.
آریس گفت:
_ من تو رو نجات دادم! برای یک کار مهم برگشته بودم که دیدم روی زمین افتادی، خداروشکر اون موقع من کمی پادزهر کنارم داشتم. نمیدونستم میتونه کمکی کنه یا نه ولی شانسی که داشتم رو امتحان کردم.
پابلو جواب داد:
_ ممنون که نجاتم دادی.
آریس گفت:
_ ولی پابلو باید... باید همه چیز رو به پدرت بگی من برات مدرک و شاهد دارم پس ازشون استفاده کن.
بعدش من و آریس به بیرون اتاق رفتیم و خدمتکارهایی که تو سالن بزرگ رفت و آمد میکردن رو دیدیم. آریس گفت:
_ به همهاشون نگاه کن و خوب فکر کن کدوم یکی رو دیدی؟
به همهی اونها نگاه کردم و گفتم:
_ باید اون صح*نه خاکستری یادم بیاد، طبق گفتهی تو من میتونم گذشته رو ببینم ولی باید خیلی تلاش کنم و ناخواسته این اتفاق نمیافته.
و بعد یک نگاهی به اطراف کردم و اون خدمتکار که موهای قهوهای داشت؛ قیافهی اون رو یادم اومد، دقیقاً قیافهی همون رو داشت و اشاره کردم.
_ خودشه اون بود!
آریس به سمت خدمتکار رفت و نزدیک شد و گفت:
_ شما چقدر بانوی زیبا و دوست داشتنیای هستید، مایل هستین که با من به بیرون و گشت وگذار بپردازیم.
خدمتکار با این حرفها در پو*ست خودش نمیگنجید، انقدر خوشحال بود که با خوشحالی گفت:
_چرا که نه، حتماً!
و اون خدمتکار رو به سمت جنگل بردیم و آریس یهو شروع کرد به خفه کردن اون.
من کمی از سمی که به پابلو داده بودن رو توی یک قوطی کوچولو ریخته بودم و داده بودمش به آریس، اون با یک دستش گلو خدمتکار رو نگه داشت و با دست دیگهاش سم رو توی دهن خدمتکار ریخت و بعد حلش داد افتاد روی زمین.
در حالی که خدمتکار با ترس و حیرت از پایین بهش نگاه میکرد، آریس گفت:
_ این همون سمه که به پابلو دادین؛ ولی از اونجایی که مقدار کمی ازش خوردی چند روز طول میکشه که بمیری. با خودته چه تصمیمی بگیری، یا پیش پدر پابلو به همه چیز اعتراف میکنی و پادزهر رو از من میگیری، یا از نامادری پابلو میگیری و باتوجه به شخصیت اون ممکنه تو رو مسئول این دردسر ببینه و بکشتت.
من و آریس از کنار اون خدمتکار رد شدیم. درحال رفتن بودیم که خدمتکار بلند گفت:
_اگه اعتراف کنم شما امنیت من رو تضمین میکنید؟ اون هر لحظه ممکنه که بعد از این اتفاق من رو بکشه.
آریس گفت:
_مطمئنم کاری میکنم که توی اون عمارت بانویی نباشه که تو رو بکشه.
هنگام صبح پابلو به اتاق پدرش رفت و درب بزرگ چوبی رو باز کرد و سلامی کرد.
پدرش گفت:
_ کجا بودی؟ دنبالت میگشتم.
پابلو نگاهی به راست بعدش به چپ کرد و جواب داد:
_ این خونه امنیت نداره، من مسموم شدم. واقعاً نمیخواستم این رو بگم ولی همسرت من رو مسموم کرده.
پیرمرد با بیخیالی به چشمهای پابلو خیره شد و پرسید:
_ مطمئنی؟ مدرکی هم داری؟
پابلو به سمت میز رفت و گوشهای از میز سم رو گذاشت و گفت:
_ این که من با چشمهای خودم کسی که من رو مسموم کرد رو دیدم، اگرچه باورش سخته ولی دستور بدین اتاقش رو بگردن و من اون لباس بنفش رو میخوام مطمئنم که سم به گوشهای از لباسش پاشیده بود.
پدر پابلو زنگولهی کنارش رو تکونی داد و طی مدت کمی کلی آدم به اون جا اومدن.
من هم که نظارهگر تمام ماجرا بودم.
پدر پابلو گفت:
_ سربازها برید اتاق همسرم رو بگردید و هر لباس بنفش و همینطور سم یا زهر پیدا کردین بیارید.
و طی مدتی بعد جفت همون سم که پیدا شد. پابلو از بین لباسها اونی که دنبالش بود رو تشخیص داد و اون گوشهای که احتمال میداد سم روش ریخته رو نشون داد.
متخصص ماهری اومد و یک ماده عجیبی رو روی لباس اسپری کرد و رنگ گوشهی لباس قرمز شد.
بعد رو به پدر پابلو گفت:
_ ارباب این همون سمه هم این سمی که پیدا شده و همینطور سمی که روی لباسه.
پدر پابلو گفت:
_ باورش سخته!
کمی به فکر فرو رفت و سپس ادامه داد:
_همسرم رو به این جا بیارین.
سرباز گفت:
_ اما بانو الآن بیرون از عمارت هستن.
پدر پابلو:
_مهم نیست کجاست، همین الآن اون رو بیارین.
***
قیافه نامادری دیدنی بود. درحالی که زانو زده بود و میگفت:
_ این ها همش دروغه، شوهر عزیزم! تو من رو باور نداری؟
پدر پابلو پاسخ داد:
_البته که باورت دارم ولی یک توضیح کوتاه ازت میخوام.
نامادری در حالی که پابلو رو با انگشت نشون میداد و صداش رو جر میداد میگفت:
_ همش دروغه، برام پاپوش درست کرده این پسر؛ من نمیدونم چجوری این سم پیدا شده؟ و چرا گوشهی لباسم این جوریه؟
پدر پابلو گفت:
_میدونستم خبری نداری پس بیاین بحث و این اتفاق ها رو همینجا تموم کنید.
یهو خدمتکار که اون جا بود شروع کرد به حرف زدن:
_ قربان من هم دیدم، اون جا بودم دیدم که بانو قصد کشتنش رو کرده بود. بزور بهش سم داد.
پدر پابلو با چشمهایی ترسناک و قهرآلود به همسرش نگاهی کرد و گفت:
_ واقعاً این کار رو کردی؟
اشک توی چشمهای نامادری حلقه زد و با صدای لرزون گفت:
_ نه من این کار رو نکردم.
فریاد بلند پدر پابلو که از سر خشم بود گوشه و کنار این مکان رو به لرزه درآورد که گفت:
_ خفه شو، نمیخوام حتی یک کلمه بشنوم.
و بعد به اون نزدیک و نزدیک تر شد و ادامه داد:
_ این اتفاق رو نادیده میگیرم ولی دیگه نباید تکرار کنی.
این صح*نهی سمی چی بود که با چشمهام دیدم باعث شد روانم پریشون بشه یعنی چی که ندید میگیرم؟ قطعا همهی کسایی که به پابلو آسیب میزنن باید تقاص پس ب*دن اون هم به بدترین نحوه ممکن! اینجوری نمیشه باید آریس رو ببینم.
به خونه آریس تلپورت کردم و گفتم:
_ همه چیز به گند کشیده شد.
سریع به سمت من اومد خم شد و به چشمهام خیره شد و گفت:
_ چه اتفاقی افتاد؟
گفتم:
_ پدر پابلو پاک عقلش رو از دست داده، نامادری رو بخشید، این اتفاق ترسناک نیست؟ خدمتکاری که اعتراف کردش الآن دیگه اون هم امنیت نداره، هر لحظه ممکنه نامادری براش پادزهر بگیره و اون رو به سمت خودش برگردونه، حتی اگه این اتفاق هم نیوفته اون رو میکشه و پابلو باز هم ممکنه آسیب ببینه و حتی بمیره.
دستهاش رو روی شونههام گذاشت و گفت:
_آروم باش همه چیز درست میشه.
و بعد ملازم شخصیش رو صدا کرد و گفت:
_ مِلیا بیا تو، باید یک دعوتنامه رو ارسال کنی.
طولی نکشید که پدر پابلو به اتاق آریس اومد و گفت:
_ برای چی من رو دعوت کردین؟
آریس گفت:
_ آقا! لطفاً بنشینید!
پدر پابلو نشست و چای صرف کرد و بعد آریس گفت:
_ پادشاه یک سری اقدامات امنیتی کردن و خواستن که هر اشرافزاده ده تا مخاطب حرفهای به قصر ارسال کنه باید با این طرح مخالفت کنیم نظر شما چیه؟
پدر پالو گفت:
_ درسته! باید همین کار رو کنیم؛ ولی شما نقشهای براش دارید؟ چطور میخواین این کار رو کنید؟
آریس گفت:
_ درسته نقشهای براش دارم. مطمئن باشید که این حکم رو کنسل میکنم، فقط شما باید طرف من باشد.
بعد لیوان چای رو گذاشت روی میز و به هوای بیرون نگاه کرد گفت:
_ امروز هوا آفتابیه! راستی شنیدم که وارث عزیز شما مسموم شده بود. چه اتفاق ناراحت کنندهای!
چشمهای پدر پابلو چهارتا شد و گفت:
_چطور شما راجع به اون خبر دارید؟
آریس جوال داد:
_خب این به خاطر اینه که من همیشه از همه جا اطلاعات دارم؛ ولی چیزی که مهمه این نیست که من میدونم. واقعاً نگران شدم که آینده نسل شما و پسر عزیزتون که تنها وارث شماست به خطر افتادن.
پدر پابلو گفت:
_ به خاطر نگرانی شما ممنونم.
آریس چشمهاش قرمز شد و گفت:
_ من بودم مطمئن میشدم که دوباره یک چنین اتفاقی نیوفته.
و پدر پابلو گفت:
_من امروز به کسی که اون رو مسموم کرده بود اخطار دادم.
و آریس شروع کرد بلند خندید و گفت:
_ اخطار؟ فکر نمیکردم شما انقدر بامزه باشید! ولی یک اخطار نمیتونه جون کسی رو حفظ کنه.
اون روز پس از اون مکالمه هنگام شب پدر پابلو به خونه برگشت و سریع به اتاق نامادری رفت و درب رو باز کرد.
نامادری روی تخت نشسته بود.
تعجب کردش و از جاش بلند شد و گفت:
_ چی شما رو به این سمت کشونده؟ نکنه متوجه شدید که من بیگناهم و اومدین تا عذرخواهی کنید؟
پارت 7
مهم نیست همهی آدمها چقدر به هم بدی میکنن و چه عاقبتی در انتظار اونهاست؛ ولی همهی کسایی که با پابلو ب*دن باید به بدترین نحوهی ممکن تقاص پس ب*دن. مگه کسی هست که به اندازهی اون خوش قلب، مهربون و دوست داشتنی باشه؟
کسی که از پابلو متنفره قطعاً از آدمهای پلید هم پست فطرت تره.
پدر پابلو نگاهی به صورت نامادری انداخت و گفت:
_ همین امروز همه چیزت رو جمع کن و از اینجا برو اگه فردا صبح ببینمت با مشت و لگد بیرونت میکنم.
نامادری اشک ریخت و گریه کرد، التماس کرد و صدای شیون و زاری همهجا پیچید ولی خب چارهای هم نداشت قبل از بامداد اینجا رو ترک کرد.
باید برم سمت پابلو و ببینمش لابد خیلی خوشحاله نه؟
وقتی به اتاق پابلو رفتم اون روی تختش خوابیده بود.
پابلو وقتی که میخوابه شبیه فرشتهها میشه، میشه سالها به اون مژههای بلندش خیره شد، دلم میخواست اون موهای ابریشمی رو ناز کنم. من میخوام تا صبح به اون صورت خیره بشم و البته مطمئنم که خسته نمیشم.
باید ممنون باشم از خدایی که پابلو رو بهم داد؛ پابلو بزرگترین شادی زندگی منه.
حالا صبح شده بود و آفتاب به اون پو*ست بلوری و سفیدش میتابید.
چشمهای قشنگش رو باز کرد و ملافهی سفیدش رو برداشت و به بیرون رفت.
بیصبرانه منتظرم تا اون این خبر خوشحال کننده رو بشنوه، کنجاوم اون لحظه چقدر خوشحال میشه؟
وقتی به بیرون اتاق رفت یک خدمتکار به سمتش اومد و گفت:
_ ارباب جوان! چقدر خوبه که امروز شما توی امنیت بیدار میشین.
پابلو که شوته! هیچچیز نفهمید یک سوالی نپرسید چرا؟ چیشده؟ جوابش داد:
_ خیلی ممنون
به میزغذا خوری رفت تا صبحانه صرف کنه، وارد اون آشپزخونه شد، امروز خورشید روشنتر از هر روز دیگهای میدرخشید و پابلو روی یکی از صندلیها نشست.
اینجا پر شده بود از غذاهای خوب؛ البته که صبحانهاش کامل تر از هر روزش بود.
در همین لحظه اون اتفاق حیرت برانگیز رخ داد. پدر پابلو برای اولینبار اومد تا هنگام صرف صبحانه کنارش باشه، عجیب بود.
پابلو با خوشحالی تمام از جاش بلند شد. صدای دوست داشتنی و بماش شنیده میشد که با اون لحن مهربونش گفت:
_ پدر چقدر خوشحالم که شما اینجا هستین.
و یک نگاهی به پشت سر پدرش کرد انگار که دنبال کسی میگشت. پدرش روی صندلی نشست و گفت:
_ از فردا هر روز کنارت سه وعده غذا میخورم و قبل از اینکه غذا بخوری باید خدمتکارها اون رو تست کنن.
با این حرف پدرش لبخند خوشحالی به اون صورت دوست داشتنیاش نشست اما یهو حالت صورتش تغییر کرد و سوالی پرسید:
_ راستی مادر کجاست؟ اون نمیاد؟
پدر پابلو گفت:
_ نه پسرم! من برای حفظ امنیت تو اون رو بیرون کردم الآن دیگه امنیت تو مهم ترین چیزه، نمیدونم چرا تا الآن ازش غافل شده بودم.
با شنیدن این حرف ناراحتی عجیبی به صورت پابلو افتاد.
بعد از صرف صبحانه توی اتاق پابلو:
پابلو رو تخت زانوهاش رو ب*غ*ل کرده بود و به فکر فرو رفته بود. باید بدونم اون به چی فکر میکنه؟ باید سعی کنم تا حرفهای مغزش رو ببینم.
به صورتش نگاه کردم، من با چشمهای سبز خاصم دارم تلاش میکنم ببینم به چی فکر میکنه؟ پس باید تمام تلاشم رو کنم.
در همین حال تونستم دریچهی ذهنش رو ببینم یک صح*نه ظاهر شد. پابلو توی یک مکان سرسبز با یک لباس سفید به جلوش خیره شده بود.
دریچهی مغز پابلو چرا شبیه بهشته؟ عجیبه.
بعد دیدم صدای پابلو از آسمون میاومد و خودش اون رو میشنید:
اون الآن رفته، چقدر ناراحت کننده! به این فکر میکنم که ممکنه الان سردش باشه، ممکنه جاش خوب نباشه، اون بچههاش هم مردن، الآن داره درد اونها رو هم تحمل میکنه، مقصر همهی اینها منم، چرا به خاطر من باید یک آدم آسیب ببینه؟
با شنیدن این حرفها از جا پریدم چرا باید اینها حرفهایی باشن که یک آدم میزنه؟ چرا برای خودش ارزش قائل نیست؟
در همین حال از جاش بلند شد، در اتاقش رو باز کرد و به اون سالن بزرگ و خدمتکارهاش با دقت نگاه کرد، به طبقهی پایین رفت و بازهم با دقت به همهاشون نگاه کرد.
بعد یهو با دیدن خدمتکاری که شهادت داد چشمهاش برق زد و به سمت اون رفت.
نمیدونم حالا بازم میخواد چیکار کنه؟ نکنه میخواد به خدمتکار بگه اعترافش رو پس بگیره؟
به سمت خدمتکار رفت و شروع کرد به حرف زدن:
_تو همونی هستی که به خاطر من شهادت داد؟ من خیلی ازت ممنونم، همینطور باید این لطف رو جبران کنم. البته که نمیدونم چجوری این کار رو کنم؟ دوست داری برات چیکار کنم؟ شام بخرم یا جواهرات؟ واقعاً نمیدونم، نه قطعاً این چیزها لطف تو رو جبران نمیکنه.
خدمتکار نگاهی به پابلو کرد و گفت:
_ نه نیازی نیست.
پابلو گفت:
_ البته که هست! تو من رو نجات دادی و جون خودت رو به خطر انداختی و ریسک شهادت دادن رو به جون خریدی، از الآن مورد اعتمادترین خدمتکار اینجایی، ولی یک چیز خیلی ناراحتم میکنه و اونهم اینه کاشکی دوتامون هم هیچ وقت این کار نمیکردیم، اینجوری نامادری الآن اینجا بود، باید به جای اون من میرفتم.
عجیب بود پابلو همیشه انقد پرحرف بود؟ اون معمولاً زیاد حرف نمیزد. قطعاً که احساساتش امروز قاطی شده احساساتی مثل عذاب وجدان، شادی، دلتنگی و قدردانی.
پابلو پشتش رو کرد و رفت در همین حال من صدای دریچهی ذهن خدمتکار رو شندیم که میگفت:
_ چرا تظاهر به خوب بودن میکنی؟ فکر نمیکنی نمیدونم پشت اون نقاب مهربون یک شیطان قایم شده؟ تو همونی بودی که گفتی سر من رو مسموم کنه تا نامادری رو بیرون کنی، الآن اومدی میگی از این اتفاق ناراحت شدی؟
این احمق چی میگه؟ پابلو نقاب زده یا تو؟
***
دو روز بعد، صبح روز مراسم قدردانی به خاطر باران:
چی بگم این همه آدم اینجا اومده و من هم پشت سر پابلو اومدم تا دوچشمی مراقبش باشم، پابلو هم که تو این شلوغی خجالت کشیده، از اون قیافهاش معلومه و بچه کوچولو ها هم منتظر خوردن اون کیک بزرگ روی میز سفیده هستن، گل های رنگیرنگی همه جا رو پر کرده و مردم یکییکی به سمت اون عود میان و به خاطر بارون تشکر میکنن.
پادشاه هم که تشریف داشتن، روحانی بزرگ یک طرف دعا و عبادت میکرد و در نهایت یک گوشه پرنسس با ابهت نشسته بود.
این پرنسس دستهاش رو زیر اون فک زاویهدارش گذاشته بود و با اون چشمهای آبی تیره به جمعیت خیره شده بود. باد میوزید و اون موهای قهوهای و صافش رو تکون میداد.
برای اولین بار پرنسس رو دیدم و یک نگاهی به روبهروم کردم یا خدا! اون دیگه کیه؟
نباید پستم به اون بخوره، من الآن به اون مدیون هستم و اون چشمهای خیره کنندهی من رو میخواد، الآن به خاطر این اتفاق میاد تا اونها رو از من بگیره، همچین غرق تو اتفاق پابلو بودم که یادم رفته بود اون چشمهام رو میخواد، بهتره چشمهام رو نجات بدم.
پشتم رو کردم و شروع کردم به فرار کردن و رفتم پشت دیوار بزرگ سرامیکی یک عمارت و دستم رو گذاشتم روی س*ی*نهام و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ آخیش! نجات پیدا کردم.
یهو صدایی از پشت سرم شنیده شد که میگفت:
_ بگو ببینم از چی نجات پیدا کردی؟
زود برگشتم و به پشتم نگاه کردم و دیدم آریس با لبخندی که روی اون ل*بهای صورتی و باریکش گذاشته بود بهم خیره شده.
توی ذهن خودم میگفتم: « نجات؟ احمق بدتر به دردسر افتادی! آفریدا تو دیگه چشمای نداری.»
گفتم:
_ فقط حس کردم قیافهی اون پرنسس خیلی ترسناک بود.
آریس گفت:
_ که اینطور! ولی تو یادت نرفته که بهم مدیونی و باید این لطف رو جبران کنی؟
من با صدای بلند و کاملاً جدی گفتم:
_ ولی من چشمهام رو به تو نمیدم.
پارت 7
مهم نیست همهی آدمها چقدر به هم بدی میکنن و چه عاقبتی در انتظار اونهاست؛ ولی همهی کسایی که با پابلو ب*دن باید به بدترین نحوهی ممکن تقاص پس ب*دن. مگه کسی هست که به اندازهی اون خوش قلب، مهربون و دوست داشتنی باشه؟
کسی که از پابلو متنفره قطعاً از آدمهای پلید هم پست فطرت تره.
پدر پابلو نگاهی به صورت نامادری انداخت و گفت:
_ همین امروز همه چیزت رو جمع کن و از اینجا برو اگه فردا صبح ببینمت با مشت و لگد بیرونت میکنم.
نامادری اشک ریخت و گریه کرد، التماس کرد و صدای شیون و زاری همهجا پیچید ولی خب چارهای هم نداشت قبل از بامداد اینجا رو ترک کرد.
باید برم سمت پابلو و ببینمش لابد خیلی خوشحاله نه؟
وقتی به اتاق پابلو رفتم اون روی تختش خوابیده بود.
پابلو وقتی که میخوابه شبیه فرشتهها میشه، میشه سالها به اون مژههای بلندش خیره شد، دلم میخواست اون موهای ابریشمی رو ناز کنم. من میخوام تا صبح به اون صورت خیره بشم و البته مطمئنم که خسته نمیشم.
باید ممنون باشم از خدایی که پابلو رو بهم داد؛ پابلو بزرگترین شادی زندگی منه.
حالا صبح شده بود و آفتاب به اون پو*ست بلوری و سفیدش میتابید.
چشمهای قشنگش رو باز کرد و ملافهی سفیدش رو برداشت و به بیرون رفت.
بیصبرانه منتظرم تا اون این خبر خوشحال کننده رو بشنوه، کنجاوم اون لحظه چقدر خوشحال میشه؟
وقتی به بیرون اتاق رفت یک خدمتکار به سمتش اومد و گفت:
_ ارباب جوان! چقدر خوبه که امروز شما توی امنیت بیدار میشین.
پابلو که شوته! هیچچیز نفهمید یک سوالی نپرسید چرا؟ چیشده؟ جوابش داد:
_ خیلی ممنون
به میز غذاخوری رفت تا صبحانه صرف کنه، وارد اون آشپزخونه شد، امروز خورشید روشنتر از هر روز دیگهای میدرخشید و پابلو روی یکی از صندلیها نشست.
اینجا پر شده بود از غذاهای خوب؛ البته که صبحانهاش کامل تر از هر روزش بود.
در همین لحظه اون اتفاق حیرت برانگیز رخ داد. پدر پابلو برای اولینبار اومد تا هنگام صرف صبحانه کنارش باشه، عجیب بود.
پابلو با خوشحالی تمام از جاش بلند شد. صدای دوست داشتنی و بماش شنیده میشد که با اون لحن مهربونش گفت:
_ پدر چقدر خوشحالم که شما اینجا هستین.
یک نگاهی به پشت سر پدرش کرد انگار که دنبال کسی میگشت. پدرش روی صندلی نشست و گفت:
_ از فردا هر روز کنارت سه وعده غذا میخورم و قبل از اینکه غذا بخوری باید خدمتکارها اون رو تست کنن.
با این حرف پدرش لبخند خوشحالی به اون صورت دوست داشتنیاش نشست اما یهو حالت صورتش تغییر کرد و سوالی پرسید:
_ راستی مادر کجاست؟ اون نمیاد؟
پدر پابلو گفت:
_ نه پسرم! من برای حفظ امنیت تو اون رو بیرون کردم الآن دیگه امنیت تو مهم ترین چیزه، نمیدونم چرا تا الآن ازش غافل شده بودم.
با شنیدن این حرف ناراحتی عجیبی به صورت پابلو افتاد.
بعد از صرف صبحانه توی اتاق پابلو:
پابلو رو تخت زانوهاش رو ب*غ*ل کرده بود و به فکر فرو رفته بود. باید بدونم اون به چی فکر میکنه؟ باید سعی کنم تا حرفهای مغزش رو ببینم.
به صورتش نگاه کردم، من با چشمهای سبز خاصم دارم تلاش میکنم ببینم به چی فکر میکنه؟ پس باید تمام تلاشم رو کنم.
در همین حال تونستم دریچهی ذهنش رو ببینم یک صح*نه ظاهر شد. پابلو توی یک مکان سرسبز با یک لباس سفید به جلوش خیره شده بود.
دریچهی مغز پابلو چرا شبیه بهشته؟ عجیبه.
بعد دیدم صدای پابلو از آسمون میاومد و خودش اون رو میشنید:
اون الآن رفته، چقدر ناراحت کننده! به این فکر میکنم که ممکنه الان سردش باشه، ممکنه جاش خوب نباشه، اون بچههاش هم مردن، الآن داره درد اونها رو هم تحمل میکنه، مقصر همهی اینها منم، چرا به خاطر من باید یک آدم آسیب ببینه؟
با شنیدن این حرفها از جا پریدم چرا باید اینها حرفهایی باشن که یک آدم میزنه؟ چرا برای خودش ارزش قائل نیست؟
در همین حال از جاش بلند شد، در اتاقش رو باز کرد و به اون سالن بزرگ و خدمتکارهاش با دقت نگاه کرد، به طبقهی پایین رفت و بازهم با دقت به همهاشون نگاه کرد.
بعد یهو با دیدن خدمتکاری که شهادت داد چشمهاش برق زد و به سمت اون رفت.
نمیدونم حالا بازم میخواد چیکار کنه؟ نکنه میخواد به خدمتکار بگه اعترافش رو پس بگیره؟
به سمت خدمتکار رفت و شروع کرد به حرف زدن:
_تو همونی هستی که به خاطر من شهادت داد؟ من خیلی ازت ممنونم، همینطور باید این لطف رو جبران کنم. البته که نمیدونم چجوری این کار رو کنم؟ دوست داری برات چیکار کنم؟ شام بخرم یا جواهرات؟ واقعاً نمیدونم، نه قطعاً این چیزها لطف تو رو جبران نمیکنه.
خدمتکار نگاهی به پابلو کرد و گفت:
_ نه نیازی نیست.
پابلو گفت:
_ البته که هست! تو من رو نجات دادی و جون خودت رو به خطر انداختی و ریسک شهادت دادن رو به جون خریدی، از الآن مورد اعتمادترین خدمتکار اینجایی، ولی یک چیز خیلی ناراحتم میکنه و اونهم اینه کاشکی دوتامون هم هیچ وقت این کار نمیکردیم، اینجوری نامادری الآن اینجا بود، باید به جای اون من میرفتم.
عجیب بود پابلو همیشه انقد پرحرف بود؟ اون معمولاً زیاد حرف نمیزد. قطعاً که احساساتش امروز قاطی شده احساساتی مثل عذاب وجدان، شادی، دلتنگی و قدردانی.
پابلو پشتش رو کرد و رفت در همین حال من صدای دریچهی ذهن خدمتکار رو شندیم که میگفت:
_ چرا تظاهر به خوب بودن میکنی؟ فکر نمیکنی نمیدونم پشت اون نقاب مهربون یک شیطان قایم شده؟ تو همونی بودی که گفتی سر من رو مسموم کنه تا نامادری رو بیرون کنی، الآن اومدی میگی از این اتفاق ناراحت شدی؟
این احمق چی میگه؟ پابلو نقاب زده یا تو؟
***
دو روز بعد، صبح روز مراسم قدردانی به خاطر باران:
چی بگم این همه آدم اینجا اومده و من هم پشت سر پابلو اومدم تا دوچشمی مراقبش باشم، پابلو هم که تو این شلوغی خجالت کشیده، از اون قیافهاش معلومه و بچه کوچولو ها هم منتظر خوردن اون کیک بزرگ روی میز سفیده هستن، گل های رنگیرنگی همه جا رو پر کرده و مردم یکییکی به سمت اون عود میان و به خاطر بارون تشکر میکنن.
پادشاه هم که تشریف داشتن، روحانی بزرگ یک طرف دعا و عبادت میکرد و در نهایت یک گوشه پرنسس با ابهت نشسته بود.
این پرنسس دستهاش رو زیر اون فک زاویهدارش گذاشته بود و با اون چشمهای آبی تیره به جمعیت خیره شده بود. باد میوزید و اون موهای قهوهای و صافش رو تکون میداد.
برای اولین بار پرنسس رو دیدم و یک نگاهی به روبهروم کردم یا خدا! اون دیگه کیه؟
نباید پستم به اون بخوره، من الآن به اون مدیون هستم و اون چشمهای خیره کنندهی من رو میخواد، الآن به خاطر این اتفاق میاد تا اونها رو از من بگیره، همچین غرق تو اتفاق پابلو بودم که یادم رفته بود اون چشمهام رو میخواد، بهتره چشمهام رو نجات بدم.
پشتم رو کردم و شروع کردم به فرار کردن و رفتم پشت دیوار بزرگ سرامیکی یک عمارت و دستم رو گذاشتم روی س*ی*نهام و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ آخیش! نجات پیدا کردم.
یهو صدایی از پشت سرم شنیده شد که میگفت:
_ بگو ببینم از چی نجات پیدا کردی؟
زود برگشتم و به پشتم نگاه کردم و دیدم آریس با لبخندی که روی اون ل*بهای صورتی و باریکش گذاشته بود بهم خیره شده.
توی ذهن خودم میگفتم: « نجات؟ احمق بدتر به دردسر افتادی! آفریدا تو دیگه چشمای نداری.»
گفتم:
_ فقط حس کردم قیافهی اون پرنسس خیلی ترسناک بود.
آریس گفت:
_ که اینطور! ولی تو یادت نرفته که بهم مدیونی و باید این لطف رو جبران کنی؟
من با صدای بلند و کاملاً جدی گفتم:
_ ولی من چشمهام رو به تو نمیدم.
پارت 8
آریس نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت:
_ پس باید طور دیگهای جبران کنی.
من به صورت آریس نگاه کردم و گفتم:
_ چطوری؟
گفت:
_گردنبند بنفش پابلو رو میخوام.
با صدای بلند گفتم:
_ نه نمیشه اون گردنبند یادگاری مادرشه!
اون گفت:
_ اون گردنبند قبل از اینکه یادگاری مادرش باشه مال من بود میخوای بدونی چطور؟
صورتم رو به منظور آره تکون دادم.
ادامه داد:
_ از اونجایی که بهت اعتماد دارم، برات هویت واقعی خودم رو تعریف میکنم.
بعدش از کنار من رد شد و ما توی یک کوهستان تاریک ظاهر شدیم.
ادامه ماجرا رو تعریف کرد:
_ اینجا خونهی من بود، جایی که با آرامش هزاران سال زندگی کردم، من ارباب سایهها بودم و همینطور میتونستم احساسات رو متوجه بشم، ولی یک روز... .
در همین حال میتونستم اون صح*نهای که داره بهش فکر میکنه رو ببینم.
یک عالمه جادوگر اومدن و قلب آریس رو بیرون اوردن و اون نور بنفش رو به یک گردنبند بنفش تبدیل کردند.
من گفتم:
_ همین الآن دیدم چه اتفاقی افتاده! ولی چرا این همه مدت سعی نکردی اون رو پس بگیری؟
اون ادامه داد:
_ اون گردنبند رو اونها با خودشون بردند؛ ولی رئیس جادوگرها عاشق یک زن بود و اون رو به همسرش داد و همسرش هم اون رو به دخترش داد. ولی چه بلایی سر اون جادوگر اومد؟ اون همراه با همسرش مردن. به نظرت این برای من خوشایند نبود؟
موجی از عصبانیت در من ظاهر شد و گفتم:
_ نگو تو کسی بودی که به خاطر گردنبندت اون بلا رو سر اونها اوردی؟
اون گفت:
_اینکه اون سر و جادوگر اعظم خیانت کرد اصلاً تقصیر من نبود؛ ولی مردن اون برای من سودمند به نظر میرسید. میدونی چه سودی؟ فکر میکردم میتونم گردنبندم رو از زن ضعیفی مثل اون پس بگیرم ولی هربار که میرفتم گردنبند رو بردارم قدرت عظیمی من رو پس می زد.
ازش پرسیدم:
_ چرا نمیتونستی اون گردنبند رو برداری؟
آریس گفت:
_ خیلی طول کشید که بفهمم چرا نمیتونستم، یک روز من سرم رو گذاشته بودم روی یک درخت و خوابیده بودم. یک زن با صورتی کاملاً تار دیدم که فقط رنگ چشمهاش رو یادم میاومد. اون نگاهی به صورتم کرد و گفت: « گذشتهی سختی داشتی و از اینکه قلبت رو پس بگیری ناامید شدی؛ ولی تو قراره اون رو از پسری به اسم پابلو پس بگیری. تو فقط میتونی اون رو از دستهای اون بگیری.»
من به آریس گفتم:
_ پس از اول قصدت پس گرفتن اون بود؟ به خاطر همین اومدی اونجا؟
اون گفت:
_ آره و اینکه اون زن با اون رنگ چشمهای خاص،میدونی رنگ چشم خاصی مثل تو داشت!؟
من به آریس گفتم:
_ من کمکت میکنم قلبت رو پس بگیری.
و ما یک نقشهای کشیدیم. یک گردنبند بنفش مثل گردنبند پابلو ساختیم و اون رو من بردم کنار گردنبد پابلو توی کشو اون گذاشتم. آریس به اتاق پابلو رفت و اون رو ملاقات کرد.
_ درود جناب! چه چیزی شما رو مشتاق کرد تا بیای من رو ببینی؟
_روزی که اومدم نجاتت بدم تو کشو تو یک گردنبند جفت مال خودم دیدم. من حواسم پرت شد و اون رو گذاشتم کنار مال تو و موند.
پابلو در کشو رو باز کرد و دوتا گردنبد دید و با تعجب گفت:
_ عجیبه! چرا این مثل مال منه!؟ آخه مامانم گفته بود که فقط یک گردنبد از این توی کل جهان هست.
و آریس اومد نزدیک تر و به پابلو گفت:
درسته ولی یک گردنبد نه! یک جفت گردنبد و اینکه یکی از این جفت دست من باشه و اون یکی جفت دست تو واقعاً اتفاق جالبیه!
پابلو لبخندی بر ل*بهاش آورد و گفت:
_البته که جالبه! ولی کدوم مال توعه؟
آریس گفت:
_ فرقی هم نداره دوتاشونهم یکی هستن؛ ولی ممنون میشم اونی که تو دست راستت گرفتی رو بدی بهم.
و پابلو اون گردنبد رو به آریس داد و گفت:
_ بفرما
من و آریس به جنگل رفتیم و گفتم:
_ تبریک میگم که گردنبندت رو پس گرفتی.
آریس گفت:
_ تو باید ببینی چه جوری اون رو به دریچهی قلبم برگردونم
یک نگاهی به گردنبند کردم و صح*نه خاکستریای رو دیدم که ما توی آب چشمه هستیم و من گردنبند رو به سمت قلب آریس فوت میکنم.
گفتم:
_ خودشه! دیدم باید چیکار کنیم.
مدتی بعد توی همون چشمه اون کار رو کردیم و تأثیری نداشت.
آریس اومد و دستم رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
_ تو گفتی این روش جواب میده ولی چرا جواب نداد؟ نکنه داری من رو به بازی میگیری؟
من گفتم:
_ به من چه ربطی داره؟ اون پیشگویی درست نبود.
گفت:
_ یک بار دیگه بهت مهلت میدم یک نگاهی بنداز و بگو
من صح*نه خاکستری ای رو دیدم که توش من و آریس از توی بازار به سمت یک در رفتیم و اون رو باز کردیم و اونجا یک جادوگر رو ملاقات کردیم.
گفتم:
_ فهمیدم باید چیکار کنیم. همراهم بیا
ما دوتایی رفتیم و جادوگر رو ملاقات کردیم.
_ پسر انرژی عجیبی از سمتت احساس میکنم، انگار یک موجود رو با خودت آوردی ولی کسی اون رو نمیبینه.
_تو چطور متوجهی اون شدی؟
_بگو چی میخوای؟ اگه میخوای کاری کنم که اون دیده شه از توان من بر نیماد.
_نه به خاطر اون نیست که اومدم. خوب نگاهی به گردنبد کن! این قلب منه میخوام اون رو بزارم سر جاش.
_طلسم عجیبی رو این هست که نمیگذاره اون رو برگردونم
بعد جادوگر دستش رو روی گردنبد کشید و ادامه داد:
_ طلسم رو شکستم، کافیه اون رو بندازی گردنت.
آریس گردنبند رو به گ*ردنش انداخت و و نور بنفش جذب قلبش شد.
من و آریس از اونجا اومدیم بیرون و آریس گفت:
_ آفریدا ممنونم که گردنبند رو برگردوندی.
اونجا رو ترک کرد. منم به پیش پابلو برگشتم.
آریس بعد از مدت ها دستهاش رو باز کرد و کلی دود تاریک به سمت بدنش جذب شد و گفت:
_ من برگشتم برادران
کلی سایه تاریک و دود به سمت اون میاومدن و جذب قلب اون میشد.
من به اتاق پابلو جایی که اون نشسته بود و روی کاغذ نوشته مینوشت رو میدیدم. ولی از اونجایی که من خوندن و نوشتن بلد نبودم کنجکاو بودم اون چی مینویسه؟
گاهی لبخند به اون صورتش میآورد و من اکلیلی میشدم، گاهی هم با اون دستهای کشیدهاش مداد رو میگذاشت روی میز و به فکر فرو میرفت.
با خودم میگفتم چرا پابلو هنوز انقدر لاغره؟ اون که اخیراً خوب غذا میخوره.
من به بیرون رفتم و صداهای خدمتکارها رو که درحال حرف زدن بودن رو شنیدم.
_ارباب جوان واقعاً این تصمیم رو گرفته؟
_درسته اون میخواد به آکادمی جادو بره.
_یعنی اون میخواد جادوگر شه؟
_نمیدونم برای چی داره میره ولی امروز درخواست فرستاد و فردا صبح قراره بره.
پس اون لبخندهای عجیب برای اون بود؟ نکنه اون تو آکادمی جادو از یک دختر خوشش اومده باشه و به خاطر همون داره میره اونجا! نه بابا امکان نداده چرته.
فردا منهم باید با پابلو برم اونجا، شاید قراره اتفاقهای جالبی بیوفته و اینکه پابلو نمیتونه تنهایی از پس این همه اتفاقات بر بیاد.
فردا صبح اون رفت به اونجا و من هم پشت سرش رفتم و دیدم قدم هامون رو روی برگ های پاییزی اونجا می زاشتیم و به اون آکادمی بزرگ رسیدیم.
داخل رفتیم و مربی نگاهی به پابلو کرد و من چشمم به اون مربی افتاد موهای سفید، ریشهای سفید و بلند منو یاد کی انداخت؟ چرا این خودشه! همون جادوگری که با آریس ملاقاتش کردیم!
نگاهی به پابلو کرد و گفت:
_میدونی چرا برات درخواست فرستادم که بیای؟ راستش من شاگرد پدربزرگت بودم و اون به من سپرده بود که یک روز به تو جادو یاد بدم.
نگاهی به اندام نحیف و لاغر پابلو کرد و ادامه داد:
_ اندام قویای نداری پس بجاش باید مهارت محافظت از خودت رو یاد بگیری.
بعد دستش رو روی شونه پابلو فشار داد و پابلو گفت:
_ آخ
در همین حال نور عجیبی از سراسر ب*دن پابلو بیرون زد و استاد جادوگری گفت:
_ مقدار زیادی مانا توی ب*دن تو وجود داره، اگه نتونی بیرون بریزیشون خودت هم آسیب میبینی.
بعدش به زمین تمرین رفتیم و مربی به پابلو گفت:
_ اول باید سعی کنی که تیر رو به وسط هدف بزنی و وقتی تو این زمینه مهارت پیدا کردی باید بتونی تیر رو با مانا خودت ترکیب کنی.
ترکیب کردن تیر با مانا برای شکار اهریمنها و موجوداتی مثل ما نیست؟ این مرد قراره از پابلو شکارچی اهریمن بسازه؟
اون مرد رفت و پابلو مشغول تمرین کردن شد ولی از شانس بد بارون شدیدی بارید و پابلو مجبور شد تو اون بارون شدید مشغول تمرین کنه. سرتا پای اون خیس شده بود و از همه مهمتر اون خیلی سردش بود. من پشتش وایسادم و انگشتهای دوتا دستم رو روی شونههاش گذاشتم و نیروی گرما بهش وارد کردم و اون دیگه سرما رو احساس نمیکرد. درنهایت شب تمیرنش تموم شد و رفت دم درب زیر سایهبان کنار درب وایساد، درب رو کوبید تا استادش درب رو باز کنه و من نیروی گرما رو بهش وارد میکردم تا سرما رو متوجه نشه و استاد درب رو باز کرد. #رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک #انجمن_تک_رمان #فاطمه_رسولی
پارت 8
آریس نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت:
_ پس باید طور دیگهای جبران کنی.
من به صورت آریس نگاه کردم و گفتم:
_ چطوری؟
گفت:
_گردنبند بنفش پابلو رو میخوام.
با صدای بلند گفتم:
_ نه نمیشه اون گردنبند یادگاری مادرشه!
اون گفت:
_ اون گردنبند قبل از اینکه یادگاری مادرش باشه مال من بود میخوای بدونی چطور؟
صورتم رو به منظور آره تکون دادم.
ادامه داد:
_ از اونجایی که بهت اعتماد دارم، برات هویت واقعی خودم رو تعریف میکنم.
بعدش از کنار من رد شد و ما توی یک کوهستان تاریک ظاهر شدیم.
ادامه ماجرا رو تعریف کرد:
_ اینجا خونهی من بود، جایی که با آرامش هزاران سال زندگی کردم، من ارباب سایهها بودم و همینطور میتونستم احساسات رو متوجه بشم، ولی یک روز... .
در همین حال میتونستم اون صح*نهای که داره بهش فکر میکنه رو ببینم.
یک عالمه جادوگر اومدن و قلب آریس رو بیرون اوردن و اون نور بنفش رو به یک گردنبند بنفش تبدیل کردند.
من گفتم:
_ همین الآن دیدم چه اتفاقی افتاده! ولی چرا این همه مدت سعی نکردی اون رو پس بگیری؟
اون ادامه داد:
_ اون گردنبند رو اونها با خودشون بردند؛ ولی رئیس جادوگرها عاشق یک زن بود و اون رو به همسرش داد و همسرش هم اون رو به دخترش داد. ولی چه بلایی سر اون جادوگر اومد؟ اون همراه با همسرش مردن. به نظرت این برای من خوشایند نبود؟
موجی از عصبانیت در من ظاهر شد و گفتم:
_ نگو تو کسی بودی که به خاطر گردنبندت اون بلا رو سر اونها اوردی؟
اون گفت:
_اینکه اون سر و جادوگر اعظم خیانت کرد اصلاً تقصیر من نبود؛ ولی مردن اون برای من سودمند به نظر میرسید. میدونی چه سودی؟ فکر میکردم میتونم گردنبندم رو از زن ضعیفی مثل اون پس بگیرم ولی هربار که میرفتم گردنبند رو بردارم قدرت عظیمی من رو پس می زد.
ازش پرسیدم:
_ چرا نمیتونستی اون گردنبند رو برداری؟
آریس گفت:
_ خیلی طول کشید که بفهمم چرا نمیتونستم، یک روز من سرم رو گذاشته بودم روی یک درخت و خوابیده بودم. یک زن با صورتی کاملاً تار دیدم که فقط رنگ چشمهاش رو یادم میاومد. اون نگاهی به صورتم کرد و گفت: « گذشتهی سختی داشتی و از اینکه قلبت رو پس بگیری ناامید شدی؛ ولی تو قراره اون رو از پسری به اسم پابلو پس بگیری. تو فقط میتونی اون رو از دستهای اون بگیری.»
من به آریس گفتم:
_ پس از اول قصدت پس گرفتن اون بود؟ به خاطر همین اومدی اونجا؟
اون گفت:
_ آره و اینکه اون زن با اون رنگ چشمهای خاص،میدونی رنگ چشم خاصی مثل تو داشت!؟
من به آریس گفتم:
_ من کمکت میکنم قلبت رو پس بگیری.
و ما یک نقشهای کشیدیم. یک گردنبند بنفش مثل گردنبند پابلو ساختیم و اون رو من بردم کنار گردنبد پابلو توی کشو اون گذاشتم. آریس به اتاق پابلو رفت و اون رو ملاقات کرد.
_ درود جناب! چه چیزی شما رو مشتاق کرد تا بیای من رو ببینی؟
_روزی که اومدم نجاتت بدم تو کشو تو یک گردنبند جفت مال خودم دیدم. من حواسم پرت شد و اون رو گذاشتم کنار مال تو و موند.
پابلو در کشو رو باز کرد و دوتا گردنبد دید و با تعجب گفت:
_ عجیبه! چرا این مثل مال منه!؟ آخه مامانم گفته بود که فقط یک گردنبد از این توی کل جهان هست.
آریس اومد نزدیک تر و به پابلو گفت:
درسته ولی یک گردنبد نه! یک جفت گردنبد و اینکه یکی از این جفت دست من باشه و اون یکی جفت دست تو واقعاً اتفاق جالبیه!
پابلو لبخندی بر ل*بهاش آورد و گفت:
_البته که جالبه! ولی کدوم مال توعه؟
آریس گفت:
_ فرقی هم نداره دوتاشونهم یکی هستن؛ ولی ممنون میشم اونی که تو دست راستت گرفتی رو بدی بهم.
پابلو اون گردنبد رو به آریس داد و گفت:
_ بفرما
من و آریس به جنگل رفتیم و گفتم:
_ تبریک میگم که گردنبندت رو پس گرفتی.
آریس گفت:
_ تو باید ببینی چه جوری اون رو به دریچهی قلبم برگردونم
یک نگاهی به گردنبند کردم و صح*نه خاکستریای رو دیدم که ما توی آب چشمه هستیم و من گردنبند رو به سمت قلب آریس فوت میکنم.
گفتم:
_ خودشه! دیدم باید چیکار کنیم.
مدتی بعد توی همون چشمه اون کار رو کردیم و تأثیری نداشت.
آریس اومد و دستم رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
_ تو گفتی این روش جواب میده ولی چرا جواب نداد؟ نکنه داری من رو به بازی میگیری؟
من گفتم:
_ به من چه ربطی داره؟ اون پیشگویی درست نبود.
گفت:
_ یک بار دیگه بهت مهلت میدم یک نگاهی بنداز و بگو
من صح*نه خاکستری ای رو دیدم که توش من و آریس از توی بازار به سمت یک در رفتیم و اون رو باز کردیم و اونجا یک جادوگر رو ملاقات کردیم.
گفتم:
_ فهمیدم باید چیکار کنیم. همراهم بیا
ما دوتایی رفتیم و جادوگر رو ملاقات کردیم.
_ پسر انرژی عجیبی از سمتت احساس میکنم، انگار یک موجود رو با خودت آوردی ولی کسی اون رو نمیبینه.
_تو چطور متوجهی اون شدی؟
_بگو چی میخوای؟ اگه میخوای کاری کنم که اون دیده شه از توان من بر نیماد.
_نه به خاطر اون نیست که اومدم. خوب نگاهی به گردنبد کن! این قلب منه میخوام اون رو بزارم سر جاش.
_طلسم عجیبی رو این هست که نمیگذاره اون رو برگردونم
بعد جادوگر دستش رو روی گردنبد کشید و ادامه داد:
_ طلسم رو شکستم، کافیه اون رو بندازی گردنت.
آریس گردنبند رو به گ*ردنش انداخت و و نور بنفش جذب قلبش شد.
من و آریس از اونجا اومدیم بیرون و آریس گفت:
_ آفریدا ممنونم که گردنبند رو برگردوندی.
اونجا رو ترک کرد. منم به پیش پابلو برگشتم.
آریس بعد از مدت ها دستهاش رو باز کرد و کلی دود تاریک به سمت بدنش جذب شد و گفت:
_ من برگشتم برادران
کلی سایه تاریک و دود به سمت اون میاومدن و جذب قلب اون میشد.
من به اتاق پابلو جایی که اون نشسته بود و روی کاغذ نوشته مینوشت رو میدیدم. ولی از اونجایی که من خوندن و نوشتن بلد نبودم کنجکاو بودم اون چی مینویسه؟
گاهی لبخند به اون صورتش میآورد و من اکلیلی میشدم، گاهی هم با اون دستهای کشیدهاش مداد رو میگذاشت روی میز و به فکر فرو میرفت.
با خودم میگفتم چرا پابلو هنوز انقدر لاغره؟ اون که اخیراً خوب غذا میخوره.
من به بیرون رفتم و صداهای خدمتکارها رو که درحال حرف زدن بودن رو شنیدم.
_ارباب جوان واقعاً این تصمیم رو گرفته؟
_درسته اون میخواد به آکادمی جادو بره.
_یعنی اون میخواد جادوگر شه؟
_نمیدونم برای چی داره میره ولی امروز درخواست فرستاد و فردا صبح قراره بره.
پس اون لبخندهای عجیب برای اون بود؟ نکنه اون تو آکادمی جادو از یک دختر خوشش اومده باشه و به خاطر همون داره میره اونجا! نه بابا امکان نداده چرته.
فردا منهم باید با پابلو برم اونجا، شاید قراره اتفاقهای جالبی بیوفته و اینکه پابلو نمیتونه تنهایی از پس این همه اتفاقات بر بیاد.
فردا صبح اون رفت به اونجا و من هم پشت سرش رفتم و دیدم قدم هامون رو روی برگ های پاییزی اونجا می زاشتیم و به اون آکادمی بزرگ رسیدیم.
داخل رفتیم و مربی نگاهی به پابلو کرد و من چشمم به اون مربی افتاد موهای سفید، ریشهای سفید و بلند منو یاد کی انداخت؟ چرا این خودشه! همون جادوگری که با آریس ملاقاتش کردیم!
نگاهی به پابلو کرد و گفت:
_میدونی چرا برات درخواست فرستادم که بیای؟ راستش من شاگرد پدربزرگت بودم و اون به من سپرده بود که یک روز به تو جادو یاد بدم.
نگاهی به اندام نحیف و لاغر پابلو کرد و ادامه داد:
_ اندام قویای نداری پس بجاش باید مهارت محافظت از خودت رو یاد بگیری.
بعد دستش رو روی شونه پابلو فشار داد و پابلو گفت:
_ آخ
در همین حال نور عجیبی از سراسر ب*دن پابلو بیرون زد و استاد جادوگری گفت:
_ مقدار زیادی مانا توی ب*دن تو وجود داره، اگه نتونی بیرون بریزیشون خودت هم آسیب میبینی.
بعدش به زمین تمرین رفتیم و مربی به پابلو گفت:
_ اول باید سعی کنی که تیر رو به وسط هدف بزنی و وقتی تو این زمینه مهارت پیدا کردی باید بتونی تیر رو با مانا خودت ترکیب کنی.
ترکیب کردن تیر با مانا برای شکار اهریمنها و موجوداتی مثل ما نیست؟ این مرد قراره از پابلو شکارچی اهریمن بسازه؟
اون مرد رفت و پابلو مشغول تمرین کردن شد ولی از شانس بد بارون شدیدی بارید و پابلو مجبور شد تو اون بارون شدید مشغول تمرین کنه. سرتا پای اون خیس شده بود و از همه مهمتر اون خیلی سردش بود. من پشتش وایسادم و انگشتهای دوتا دستم رو روی شونههاش گذاشتم و نیروی گرما بهش وارد کردم و اون دیگه سرما رو احساس نمیکرد. درنهایت شب تمیرنش تموم شد و رفت دم درب زیر سایهبان کنار درب وایساد، درب رو کوبید تا استادش درب رو باز کنه و من نیروی گرما رو بهش وارد میکردم تا سرما رو متوجه نشه و استاد درب رو باز کرد.