عنوان: من با تو مجنون شدم
نویسنده: زری
ناظر: .Sarina.
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: درست زمانی که در سر میپروراند تنهایی را در آ*غ*و*ش نگرفته است و او کسانی را در زندگی دارد که همانند کوهی استوار پشتوانهاش هستند؛ اما در این میان بهجای گردنبند چاقوی تیز را به گلویش آویز میکند و پرده کنار میرود و نقابها میافتد و تازه متوجه خواهد شد که در آستین خود مار پرورش داده و تنهایی در تقدیر او نوشته شده است. او مستلزم این اتفاقها نبود؛ ولی باید همانند پرندهای دل شکسته و خانهخ*را*ب، کوچ کند و برود. باری دیگر دنیا خنجرهایش را تا اعماق وجود و کمرش فرو میبرد. دردهایش در تنش نفوذ میکنند و میفهمد که خواب نیست و در واقع حقیقت است و عزیزانش نمکدان بهدست بر روی زخمهای قدیمی و نو، بیرحمانه نمک میپاشند
آنجاست که یک عروسک خیمهشب بازی میشود، عروسکی که هر گاه گفتند باید به ساز آنها برقصد و بگرید و بخندد، هر گاه نفس بکشد و هر زمان اعلام کردند بمیرد!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
نویسنده: زری
ناظر: .Sarina.
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: درست زمانی که در سر میپروراند تنهایی را در آ*غ*و*ش نگرفته است و او کسانی را در زندگی دارد که همانند کوهی استوار پشتوانهاش هستند؛ اما در این میان بهجای گردنبند چاقوی تیز را به گلویش آویز میکند و پرده کنار میرود و نقابها میافتد و تازه متوجه خواهد شد که در آستین خود مار پرورش داده و تنهایی در تقدیر او نوشته شده است. او مستلزم این اتفاقها نبود؛ ولی باید همانند پرندهای دل شکسته و خانهخ*را*ب، کوچ کند و برود. باری دیگر دنیا خنجرهایش را تا اعماق وجود و کمرش فرو میبرد. دردهایش در تنش نفوذ میکنند و میفهمد که خواب نیست و در واقع حقیقت است و عزیزانش نمکدان بهدست بر روی زخمهای قدیمی و نو، بیرحمانه نمک میپاشند
آنجاست که یک عروسک خیمهشب بازی میشود، عروسکی که هر گاه گفتند باید به ساز آنها برقصد و بگرید و بخندد، هر گاه نفس بکشد و هر زمان اعلام کردند بمیرد!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
عنوان: من با تو مجنون شدم
نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: درست زمانی که در سر میپروراند تنهایی را در آ*غ*و*ش نگرفته است و او کسانی را در زندگی دارد که همانند کوهی استوار پشتوانهاش هستند؛ اما در این میان بهجای گردنبند چاقوی تیز را به گلویش آویز میکند و پرده کنار میرود و نقابها میافتد و تازه متوجه خواهد شد که در آستین خود مار پرورش داده و تنهایی در تقدیر او نوشته شده است. او مستلزم این اتفاقها نبود؛ ولی باید همانند پرندهای دل شکسته و خانهخ*را*ب، کوچ کند و برود. باری دیگر دنیا خنجرهایش را تا اعماق وجود و کمرش فرو میبرد. دردهایش در تنش نفوذ میکنند و میفهمد که خواب نیست و در واقع حقیقت است و عزیزانش نمکدان بهدست بر روی زخمهای قدیمی و نو، بیرحمانه نمک میپاشند
آنجاست که یک عروسک خیمهشب بازی میشود، عروسکی که هر گاه گفتند باید به ساز آنها برقصد و بگرید و بخندد، هر گاه نفس بکشد و هر زمان اعلام کردند بمیرد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: