Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,932
- لایکها
- 14,284
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,638
- Points
- 70,000,190
- سطح
-
- حرفهای
پرنده پر شکسته - پرویز قاضی سعید
داستان چنین آغاز می شود:
دختر با حالتی روحانی دو زانو نشسته و چشم هایش را بسته بود. انگار در خلسه ای مرموز شناور بود که او را از محیط اطراف جدا میساخت و در فضایی افسون کننده، سکرآور و گنگ، بر بستری از ابرهای هزار رنگ رویایی پرواز میداد. سرش اندکی به طرف بالا بود. به سوی آسمان و این حالت سبب می شد انبوه موهایش که خرمنی از ابریشم قهوه ای رنگ را به یاد می آورد، از روی شانه ها، تا نزدیک کمر برسد. در آن مکان نیمه خلوت صبحگاهی، احساسی تند مثل رودخانه ای خروشان از رگهایش می گذشت و به قلبش می ریخت. راز این احساس برای او گنگ و نامفهوم بود. شاید بهار بود که مثل نسیمی در جانش می وزید...
داستان چنین آغاز می شود:
دختر با حالتی روحانی دو زانو نشسته و چشم هایش را بسته بود. انگار در خلسه ای مرموز شناور بود که او را از محیط اطراف جدا میساخت و در فضایی افسون کننده، سکرآور و گنگ، بر بستری از ابرهای هزار رنگ رویایی پرواز میداد. سرش اندکی به طرف بالا بود. به سوی آسمان و این حالت سبب می شد انبوه موهایش که خرمنی از ابریشم قهوه ای رنگ را به یاد می آورد، از روی شانه ها، تا نزدیک کمر برسد. در آن مکان نیمه خلوت صبحگاهی، احساسی تند مثل رودخانه ای خروشان از رگهایش می گذشت و به قلبش می ریخت. راز این احساس برای او گنگ و نامفهوم بود. شاید بهار بود که مثل نسیمی در جانش می وزید...