نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده : آفاق...
ناظر: AhoorA
خلاصه:دنا، دختری از تبار درد و تنهایی ، در پی انتقام نفس میکشد...
او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می کوشد...
حال باید دید آیا این مسیر تاریک او را به هدف اش می رساند یا شعله های سوزان انتقام او را در این راه نابود میکند!؟
باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه میکشاند...
#1حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوب اش می اندازد.
ده ثانیه صبر می کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت 5 ثانیه چای و حبه قند را آرام هم میزند.
حال وقتش رسیده بود...
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه ای مینوشد.
درست اش همین بود!
مزه جان میداد برایش...
همانطور که جرعه ای دیگر از چای خوشرنگ را می نوشد، دستش را بالا می آورد و بشکنی در هوا میزند.
به ثانیه نمی کشد که صدای مرد قد بلند و هیکلیِ رو به رویش بلند میشود :
_خانم طبق گفته شما تعداد نگهبانارو زیاد کردیم.
شیفت بندی کردیم از 6 غروب تا 12 شب
گروه 1، 12 شب تا 6 صبح یک گروه2،6 صبح تا دوازده ظهر گروه 3 و 12 ظهر تا 6 غروب گروه 4..
اسکورت سیاوش خان و شهاب خان هم زوج کردیم.
دوربین های نارنجستان هم بیشتر کردیم خانم...
همشون رو به سیستم شما...
میان حرف های مرد می آید :
_وصل نکن.
سَرِ مرد فورا پایین می آید و دست روی چشم هایش می گذارد:
_شما امر کنید خانم. امری نیست با من؟
با تکان دادن دستش، مرد به سرعت عقب گرد کرده و از اتاق خارج می شود.
نفس میگیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار میدهد..
حالش نه خوب بود نه بد!
سر درش کمتر شده بود ولی امان از درد های گاه و بی گاه قلب اش...
گاهی چنان میگرفت که گویی جان در ب*دن دیگر ندارد.
از روی کاناپه های راحتی بلند می شود. قدم هایش را آرام آرام بر می دارد و از اتاق خارج می شود.
قرص های قلب اش را درون اتاق خواب اش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظر اش برسد.
انگشت اشاره اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی میگذارد و 18 رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد میکند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند...
چند روز می شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟
بیش از 4 روز؟
یا 7 روز؟
دقیق نمی دانست.
کار هایش، درد هایش، زخم هایش خواب را از چشمان اش گرفته بودند..
پا می گذارد و در اتاق و درب، خود به خود بسته می شود.
با دست مالشی به قلب اش می دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می گذارد.
خسته از تنش های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته اش را روی تخت پرت میکند...
تنی با زخم های کهنه...
که هر از گاهی سر باز می کردند و میسوختند و خون از میانشان شره می کرد...
کد:
#1
حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوب اش می اندازد.
ده ثانیه صبر می کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت 5 ثانیه چای و حبه قند را آرام هم میزند.
حال وقتش رسیده بود...
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه ای مینوشد.
درست اش همین بود!
مزه جان میداد برایش...
همانطور که جرعه ای دیگر از چای خوشرنگ را می نوشد، دستش را بالا می آورد و بشکنی در هوا میزند.
به ثانیه نمی کشد که صدای مرد قد بلند و هیکلیِ رو به رویش بلند میشود :
_خانم طبق گفته شما تعداد نگهبانارو زیاد کردیم.
شیفت بندی کردیم از 6 غروب تا 12 شب
گروه 1، 12 شب تا 6 صبح یک گروه2،6 صبح تا دوازده ظهر گروه 3 و 12 ظهر تا 6 غروب گروه 4..
اسکورت سیاوش خان و شهاب خان هم زوج کردیم.
دوربین های نارنجستان هم بیشتر کردیم خانم...
همشون رو به سیستم شما...
میان حرف های مرد می آید :
_وصل نکن.
سَرِ مرد فورا پایین می آید و دست روی چشم هایش می گذارد:
_شما امر کنید خانم. امری نیست با من؟
با تکان دادن دستش، مرد به سرعت عقب گرد کرده و از اتاق خارج می شود.
نفس میگیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار میدهد..
حالش نه خوب بود نه بد!
سر درش کمتر شده بود ولی امان از درد های گاه و بی گاه قلب اش...
گاهی چنان میگرفت که گویی جان در ب*دن دیگر ندارد.
از روی کاناپه های راحتی بلند می شود. قدم هایش را آرام آرام بر می دارد و از اتاق خارج می شود.
قرص های قلب اش را درون اتاق خواب اش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظر اش برسد.
انگشت اشاره اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی میگذارد و 18 رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد میکند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند...
چند روز می شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟
بیش از 4 روز؟
یا 7 روز؟
دقیق نمی دانست.
کار هایش، درد هایش، زخم هایش خواب را از چشمان اش گرفته بودند..
پا می گذارد و در اتاق و درب، خود به خود بسته می شود.
با دست مالشی به قلب اش می دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می گذارد.
خسته از تنش های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته اش را روی تخت پرت میکند...
تنی با زخم های کهنه...
که هر از گاهی سر باز می کردند و میسوختند و خون از میانشان شره می کرد...