درحال تایپ رمان کیفَر| آفاق کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Donya Nadali
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 176
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
88
لایک‌ها
436
امتیازها
43
کیف پول من
15,214
Points
73
نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده : آفاق...
ناظر: AhoorA
خلاصه:دنا، دختری از تبار درد و تنهایی ، در پی انتقام نفس می‌کشد...
او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می کوشد...
حال باید دید آیا این مسیر تاریک او را به هدف اش می رساند یا شعله های سوزان انتقام او را در این راه نابود می‌کند!؟
باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه می‌کشاند...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Donya Nadali

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
IMG_20241024_071640_151.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
88
لایک‌ها
436
امتیازها
43
کیف پول من
15,214
Points
73
کد:
حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوبش می اندازد.

ده ثانیه صبر می کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت پنج ثانیه چای و حبه قند را آرام‌ آرام و با حوصله هم می‌زند.حال وقتش رسیده بود.

انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه ای می‌نوشد.

درستش همین بود.مزه جان می‌داد برایش.

همانطور که جرعه ای دیگر از چای خوشرنگ را می نوشد، اشاره ای به مرد ایستاده رو به رویش می کند. 

به ثانیه نمی کشد که صدای مرد بلند می‌شود :

_خانم طبق گفته شما تعداد نگهبانارو زیاد کردیم.شیفت بندیشون هم کردیم.

 گروه اول، دوازده شب تا شش صبح.گروه دوم، شش صبح تا دوازده ظهر.گروه سوم، دوازده ظهر تا شش غروب.گروه چهارم، از شش غروب تا دوازده شب.

اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج کردیم.

دوربین های نارنجستان هم بیشتر کردیم خانم.

همشون رو به سیستم شما...

میان حرف های مرد می آید :

_وصل نکن.

سَرِ مرد فورا پایین می آید و دست روی چشم هایش می گذارد:

_شما امر کنید خانم. امری نیست دیگه با من؟

با تکان دادن سرش به معنای نه ، مرد به سرعت عقب گرد کرده و از اتاق خارج می شود.

نفس می‌گیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار می‌دهد.

حالش نه خوب بود نه بد. حتی خودش هم نمی دانست مشکل اش چیست و دردی که دارد از کدام زخم های تنش است. 

سر دردش کمتر شده بود ولی امان از درد های گاه و بی گاه قلبش.

گاهی چنان می‌گرفت که گویی دیگر جان در ب*دن ندارد.

از روی کاناپه های راحتی بلند می شود. قدم هایش را آرام آرام بر می دارد و از اتاق خارج می شود.

قرص های قلبش را درون اتاق خوابش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظرش برسد.

انگشت اشاره اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی می‌گذارد و هجده رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد می‌کند.

با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند.

چند روز می شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟بیش از چهار روز؟یا هفت روز؟ دقیق نمی دانست.

کار هایش، درد هایش، زخم هایش خواب را از چشمانش گرفته بودند.

درون اتاق پا می گذارد که درب خود به خود بسته می شود.

با دست مالشی به قلبش می دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می گذارد.

خسته از تنش های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته اش را روی تخت پرت می‌کند.
تنی با زخم های کهنه.

که هر از گاهی سر باز می کردند و می سوختند و خون از میانشان شره می کرد.
#1

حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوبش می اندازد.
ده ثانیه صبر می کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت پنج ثانیه چای و حبه قند را آرام آرام و با حوصله هم می‌زند. حال وقتش رسیده بود.
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه ای می‌نوشد.
درستش همین بود. مزه جان می‌داد برایش.
همانطور که جرعه ای دیگر از چای خوشرنگ را می نوشد، اشاره ای به مرد رو به رویش می‌کند.
به ثانیه نمی کشد که صدای مرد بلند می‌شود :
_خانم طبق گفته شما تعداد نگهبانارو زیاد کردیم.شیفت بندیشون هم کردیم.
گروه اول، دوازده شب تا شش صبح.
گروه دوم، شش صبح تا دوازده ظهر.
گروه سوم، دوازده ظهر تا شش غروب.
گروه چهارم، از شش غروب تا دوازده شب.
اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج کردیم.
دوربین های نارنجستان هم بیشتر کردیم خانم.
همشون رو به سیستم شما...
میان حرف های مرد می آید :
_وصل نکن.
سَرِ مرد فورا پایین می آید و دست روی چشم هایش می گذارد:
_شما امر کنید خانم. امری نیست دیگه با من؟
با تکان دادن سرش به معنای نه ، مرد به سرعت عقب گرد کرده و از اتاق خارج می شود.
نفس می‌گیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار می‌دهد.
حالش نه خوب بود نه بد. حتی خودش هم نمی‌دانست که مشکل چیست و دردی که دارد از کدام درد های تنش است.
سر دردش کمتر شده بود ولی امان از درد های گاه و بی گاه قلب اش.
گاهی چنان می‌گرفت که گویی دیگر جان در ب*دن ندارد.
از روی کاناپه های راحتی بلند می شود. قدم هایش را آرام آرام بر می دارد و از اتاق خارج می شود.
قرص های قلب اش را درون اتاق خوابش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظر اش برسد.
انگشت اشاره اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی می‌گذارد و هجده رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد می‌کند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند.
چند روز می شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟بیش از چهار روز؟یا هفت روز؟ دقیق نمی دانست.
کار هایش، درد هایش، زخم هایش خواب را از چشمانش گرفته بودند.
پا می گذارد در اتاق و درب خود به خود بسته می شود.
با دست مالشی به قلبش می دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می گذارد.
خسته از تنش های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته اش را روی تخت پرت می‌کند.
تنی با زخم های کهنه.
که هر از گاهی سر باز می کردند و می سوختند و خون از میانشان شره می کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Donya Nadali

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
88
لایک‌ها
436
امتیازها
43
کیف پول من
15,214
Points
73
#2
یک ساعتی گذشته است.
ضربان قلبش به حالت عادی برگشته و سردردش حالا دیگر کاملا رفع شده بود.
چشمانش باز است و به سقف سیاه رنگِ اتاق زل زده.
تقه ای به درب اتاق زده می شود.
فورا نیم خیز می نشیند و چشم های بی فروغش را به مانیتور رو به رویش می دوزد.
سیاوش است و یک سینی غذا در دست هایش.
بی خیال دوباره به حالت اول دراز می کشید و اینبار چشم هایش را می بندد اما مگر سیاوش بی خیال می شود؟
دوباره و دوباره صدای ضربه های وارد شده به درب محکم تر و تند در می شود.
عصبی از این سر و صدا ها با سرعت به سمت درب می رود و یک ضرب درب را باز می کند:
_چی می‌خوای؟
سیاوش بی توجه به او، وارد اتاق می شود و سینی را روی میز می گذارد:
_بخور.
بدون نگاه کردن به سیاوش به سمت پنجره های شیشه ای اتاق می رود.
پاییز شروع شده بود و آسمان خاکستری شده بود
حال هم قطره های باران بی رحمانه به شیشه های پنجره خودشان را می کوباندند و صدای بلند رعد و برق گوش فلک را کَر کرده بود.
_تو رو قرآن دِنا،ترو به روح خاتون قسم دست بردار از این کارا...
سنگین تمام شد برایش:
_ هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده و رفته پی کارش؟ بیست و چهار سال پیش خاکش کردن توی قبرستونی که سال تا سال حتی سر خاکش نرفتن و نمیرن.
بر می گردد به سمت سیاوش و با دست محکم به تخت س*ی*نه ی خودش می زند :
_مَن ملکه ام، ملکه شاهپور.
تکرار کن.
فریاد می زند اینبار :
_گفتم تکرار کن.
چشم می بندد سیاوش. امان از حرف های بی موقع اش.
کاش لال شود فقط.
_از دهنم پرید بخدا.
پوزخند دِنا کاملا مشخص بود و صد البته پر از حرف:
_دهنتو به هم می دوزم سیاوش شاهپور. حواستو جمع کن دفعه دومی در کار نباشه.
سپس به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و میان راه محکم سینی غذا را به سمت زمین پرت می‌کند.
از صدای بلند شکستن ظرف ها سیاوش مات می شود.
انگار روز های کذایی دنا دوباره بازگشتند.اینبار ولی با شدت بیشتر.
همانجا روی زمین می نشیند. با تلفن همراه اش شماره شهاب را می‌گیرد و به ثانیه نمی کشد که صدای شهاب در گوشش پخش می شود:
_جانم سیا؟
سیاوش نفس می کشد و با درد زمزمه می کند:
_شرایط دوباره عوض شده شهاب
کد:
#2
یک ساعتی گذشته است.
ضربان قلبش به حالت عادی برگشته و سردردش حالا دیگر کاملا رفع شده بود.
چشمانش باز است و به سقف سیاه رنگِ اتاق زل زده.
تقه ای به درب اتاق زده می شود.
فورا نیم خیز می نشیند و چشم های بی فروغش را به مانیتور رو به رویش می دوزد.
سیاوش است و یک سینی غذا در دست هایش.
بی خیال دوباره به حالت اول دراز  می کشید و اینبار چشم هایش را می بندد اما مگر سیاوش بی خیال می شود؟
دوباره و دوباره صدای ضربه های وارد شده به درب محکم تر و تند در می شود.
عصبی از این سر و صدا ها با سرعت به سمت درب می رود و یک ضرب درب را باز می کند:
_چی می‌خوای؟
سیاوش بی توجه به او، وارد اتاق می شود و سینی را روی میز می گذارد:
_بخور.
 بدون نگاه کردن به سیاوش به سمت پنجره های شیشه ای اتاق می رود.
پاییز شروع شده بود و آسمان  خاکستری شده بود
حال هم قطره های باران بی رحمانه به شیشه های پنجره خودشان را می کوباندند و صدای بلند رعد و برق گوش فلک را کَر کرده بود.
_تو رو قرآن دِنا،ترو به روح خاتون قسم دست بردار از این کارا...
سنگین تمام شد برایش:
_ هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده و رفته پی کارش؟ بیست و چهار سال پیش خاکش کردن توی قبرستونی که سال تا سال حتی سر خاکش نرفتن و نمیرن.
بر می گردد به سمت سیاوش و با دست محکم به تخت س*ی*نه ی خودش می زند :
_مَن ملکه ام، ملکه شاهپور.
تکرار کن.
فریاد می زند اینبار :
_گفتم تکرار کن.
چشم می بندد سیاوش. امان از حرف های بی موقع اش.
کاش لال شود فقط.
_از دهنم پرید بخدا.
پوزخند دِنا کاملا مشخص بود و صد البته پر از حرف:
_دهنتو به هم می دوزم سیاوش شاهپور. حواستو جمع کن دفعه دومی در کار نباشه.
سپس به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و میان راه محکم سینی غذا را به سمت زمین پرت می‌کند.
از صدای بلند شکستن ظرف ها سیاوش مات می شود.
انگار روز های کذایی دنا دوباره بازگشتند.اینبار ولی با شدت بیشتر.
همانجا روی زمین می نشیند. با تلفن همراه اش شماره شهاب را می‌گیرد و به ثانیه نمی کشد که صدای شهاب در گوشش پخش می شود:
_جانم سیا؟
سیاوش نفس می کشد و با درد زمزمه می کند :
_شرایط دوباره عوض شده شهاب.
.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Donya Nadali
بالا