• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

داستان ترسناک داستان واقعی | ماورایی

ساعت تک رمان

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395
این داستان های ترسناک واقعی از زبان اشخاص حقیقی نقل شده و به همین دلیل است که ما این داستان های ترسناک را برای شما می نویسیم. این عقیده که "پس چرا این اتفاق ترسناک برای من نیفتاده" اصلا درست نیست، چون مکان، زمان و فردی که در اون صح*نه بوده متفاوت هست. حالا قراره بریم سراغ 3تا داستان ترسناک آمریکایی و 13 داستان ترسناک ایرانی واقعی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395
ردپا در برف



جای پا در برف




این داستان ترسناک ایرانی تو یکی از شهرستانهای غرب کشور بوده و تقریبا به سال 1310 مربوط میشه. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم.

فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته.

ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

از ز*ب*ون کسی نقل شده که توی کاشان زندگی میکرده و آخر هفته ها میرفته حموم عمومی و چون برنامه اکثر مردم برای آخر هفته همین بوده، حموم خیلی شلوغ میشده و این آقا سعی میکرده تنها و خیلی زودتر از بقیه بره حموم و برگرده تا شلوغ نشده. بقیه ماجرا رو از ز*ب*ون خودش نقل می کنیم.


" اون روز هم مثل بقیه روزا انقدر زود رفته بودم حموم که دلاک حموم هنوزم خواب بود و کل چراغای حموم خاموش بود. بهم تذکر داده بود که اومدی منو بیدار نکن، منم خیلی آروم رفتم دنبال کار خودم و این سری دیدم ی آقایی تو حموم داره خودشو میشوره و منم که تا حالا کسی جز خودم تو اون ساعت ندیده بود سلام کردم بهش و باهم شروع کردیم به صحبت و ازش خواستم تا پشتم رو کیسه بکشه و چون قدش کوتاه بود باید روی جایی مینشستم که دستش برسه. ریشای تقریبا بلندی هم داشت.

نشستم روی نیمکتی که توی حموم بود و اونم شروع کرد کیسه کشیدن و حرف زدن. خیلی گرم صحبت شده بودیم که سرمو خم کردم تا پشتمو راحت تر کیسه بکشه ولی ی دفعه چیزی دیدم که همه ازش حرف میزدن و من به چشم ندیده بودم. اون آدم بجای پا سٌم داشت. عرق سردی روی بدنم بود و بدنم میلرزید و بهم گفت چرا میلرزی؟ که منم بهش گفتم خیلی سرده. انگار نه انگار که فهمیده بودم این همه مدت با ی جن داشتم صحبت میکردم و چرا اولش به پاهاش دقت نکرده بودم.

بدون اینکه نشون بدم ترسیدم آب گرفتم به خودم و ازش خدافظی کردم و از حموم رفتم بیرون، مثل همیشه پول رو گذاشتم رو میز حمومی و اومدم بیرون. با کسایی که بهشون اعتماد داشتم صحبت کردم و همشون گفتن درسته تو دیدیش و زیاد خودتو نگران نکن. اما از اون به بعد دیگه اون مرد رو ندیدم. به مرد حمومی هم گفتم که گفت اصلا ی همچین آدمی رو ندیده. الان که به سن 80سالگی رسیدم با خودم میگم چقدر دل و جرات داشتم که بازم بعد از اون جریان تنها میرفتم حموم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

بادکنک هلیومی​



داستان ترسناک بادکنک هلیومی




این داستان برای حدود 1سال پیش هست و جدیدترین داستان ترسناکی بوده که دنبال کننده های انیگما برای ما تعریف کردن و کاملا واقعیه (فرد معتبری این داستان رو نقل کرده).

ی خانواده تو تهران-شهرک دانش زندگی میکردن و داستان از جایی شروع میشه که وسایل شخصی دختر خانواده که تازه نامزد کرده بوده، شروع به گم شدن میکنه. از گوشواره هاش که بعد از 2ماه توی همون جای قبلی پیداشون میکرده تا وسایل شخصی دیگه خودش، که هرچی به خانوادش میگفته باورشون نمیشده و میگفتن خودت ی جایی میذاری و یادت میره کجا گذاشتی.

میرسیم به جایی که خانواده این دختر برای سفر میرن شمال و بعد از تموم شدن تولدی که نامزد دختره برای اون گرفته، همه مهمونا میرن و اون دختر به رخت خوابش میره. زمانی که توی رخت خواب داشته تلفنی با نامزدش صحبت میکرده متوجه میشه بادکنک هلیومی که توی اتاق خواب مادرش بوده به اتاق اون اومده، در صورتی که برای گذشتن از اتاق خواب و پذیرایی و رسیدن به اتاق خواب دختر باید 3بار پایین کشیده بشه. وقتی اینو میبینه زبونش بند میاد و به سختی شب رو به صبح میرسونه و بعد از برگشتن پدر و مادرش برای اونا تعریف میکنه اما کیه که حرف این دختر رو باور کنه اما ما مطمئنیم که این داستان واقعیت داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

داستان ترسناک سایه​



داستان ترسناک سایه روی دیوار اتاق




این داستان ترسناک که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به دوران نوجوونی من.

من پدر نظامی هستم و ما تو خونه های سازمانی زندگی میکردیم. خونه های سازمانی حدود 120 متر بود و یک راهرو از در خونه تا انباری داشت. کنار انباری دوتا خواب بود. ی شب که خوابم نمیبرد و داشتم سقف رو نگاه میکردم، دیدم سایه ی نفر افتاد رو سقف (همیشه چراغ راهرو روشن بود که راحت بریم تا سرویس و بیایم). اصلا برام عجیب نبود چون گفتم پدر یا مادرم دارن از سرویس میان که ی دفعه برام عجیب تر شد.

با رسیدن اون فرد به جلوی انباری، سایه روی پرده اتاق افتاد و دیدم ی آدمی قد کوتاه با پاهای کاملا پرانتزی رفت توی انباری. انقدر تعجب کرده بودم که رفتم سمت اون یکی اتاق خواب دیدم همه خوابن. با ترس اومدم تو جای خودم و فقط رومو کشیدم و خوابیدم.

فردای اون روز به اعضای خانواده هرچی براشون تعریف میکردم، بهم میگفتن خواب دیدی و توهم بوده و .... اما من یقین دارم خواب نبود و همه چی واقعیت محض بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

مهمون ناخونده​



راه رفتن زیر بارون




این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از ز*ب*ون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.

من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.

اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.

رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

داستان ترسناک همزدا بد​



داستان ترسناک همزاد بد




سلام اسم من محمد هست و الان دوسالی میشه که ازدواج کردم و این داستان ترسناک که میخوام برای شما تعریف کنم برای 10 تا 11 سال پیش هست. من پدر نظامی هستم و اون موقع توی خونه سازمانی زندگی می کردیم. همه چی از اون جایی شروع شد که من ی جعبه از کاشان خریدم و این جعبه این شکلی بود که چفت جعبه رو که باز می کردی ی جادوگر شروع میکرد به خندیدن و ... چشماش روشن میشد.

ی شب که خواب بودم، دیدم صداش میاد و تا بیدار شدم صدای خنده قطع شد و فقط چشمای جادوگره روشن بود و بلند شدم و در جعبه رو بستم. خواستم برم دستشویی (دستشویی انتهای راهرو دست راست بود و از جلوی آشپزخونه رد میشد) که دیدم جلوی آشپزخونه دوتا حالت سُم مانند روی زمین با قد و موهای بلند مشکی وایساده که منم عقب عقب رفتم و انگار لال شده بودم و نمیتونستم داد بزنم و برگشتم توی رخت خواب و فردا برای خانواده تعریف کردم که دیگه قرآن گذاشتن بالا سرم.

دیگه چیزی نشد تا همین 4سال پیش که با موتور داشتم میومدم (ترک نشین نداشتم) که ی دفعه یکی دم گوشم با دهنش صدا درآورد. انقدر نزدیک بود و واضح که میخواستم با موتور بخورم زمین. زدم ب*غ*ل و دیدم چیزی نیست(با اینکه فهمیده بودم دوباره خودشه) راه افتادم.

چند وقت بعدش تو خونه خواب بودم که در اتاق خواب باز شد. من نشستم رو تخت و خواستم برم در رو ببندم که ی چیزی دوبار زد رو قلبم که انقدر واضح بود دستم رو ناخواسته بردم بزنمش کنار که دستم خورد بهش و احساسش کردم و بازم همون صدا دم گوشم اومد. فک کردم توهم زدم و اومدم پاشم از جام که دوباره دوتا زد رو قلبم و در گوشم همون صدا رو درآورد و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم.

چند روز بعد این قضیه که خواب بودم ی چیزی خورد تو صورتم که من از خواب پا شدم و دیدم صورتم خونی شده و همینجوری داره خون میاد. مادرم رو صدا کردم و چراغ رو روشن کردم که دیدم مهتابی از جاش دراومده و کج شده، تابلوهای اتاق هم همینطور و عکس خودم خورده بود تو صورتم.

از خونه زدم بیرون و رفتم پیش دوستم و ماجرا رو براش تعریف کردم (اونا هم تو ساختمون ما بودن) گفت بذار ی چایی بیارم بخوریم حالت بهتر بشه. بعد از روشن کردن گ*از نشکن ترکید و پودر شد که از ترس زدیم بیرون. بعد این ماجرا رفتم پیش ی کسی که بهم معرفی کرده بودن و اون گفت که همزادت داره اذیتت میکنه و همزاد خوبی هم نیست. سعی کن ازش نترسی که کاری باهات نداشته باشه.

رسید به روزی که پایین خونه داشتم سیگار میکشیدم که دیدم یکی میزنه رو سیگارم تا خاکستر سیگار بریزه و دو سه بار این کار رو کرد. فهمیدم اونه و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم و هرچی گفتم خودتو نشون بده ولی چیزی نشد تا همین چند وقت پیش خواب بودیم که از سمت خانومم همون صداهای ترسناک و قدیمی اومد و ولی من توجهی نکردم و خوابیدم. تا الان هم دیگه اتفاقی نیفتاده واسم خدا رو شکر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

در زدن بی موقع​



داستان ترسناک در زدن




سلام مجدد من اسمم محمد هست و همون کسی هستم که قول دادم اگر اون همزاد بد دوباره سراغم اومد برای شما تعریف کنم. این اتفاق برمیگرده به 2 روز پیش یعنی 21 اسفند 1402 که زودتر از همیشه از سر کار اومدم و خواستم تا خانومم میرسه ی استراحتی بکنم. روی تخت دراز کشیدم و تا اومدم بچرخم صدای در زدن اومد. تعجب کرده بودم چون خانومم کلید داشت و وقتی تونسته در ساختمون رو باز کنه قطعا میتونه در خونه رو هم باز که دوباره در زدن.

گفتم شاید کلید نداره که ی دفعه صدای خانومم پشت در اومد که میگفت: ای بابا محمد خوابیدی؟ محمد .... محمد. دیگه مطمئن شدم که شاید کلید جاگذاشته و رفتم در رو باز کنم که بعد باز کردن در سر جام خشک شدم. هیچکس پشت در نبود. سریع زنگ زدم به خانومم گفتم شاید باهام شوخی میکنه که گفت سر کاره و یک ساعت دیگه میاد. نمیدونم هرچیزی که هست تا کجا میخواد منو اذیت کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

داستان ترسناک خونه قدیمی​



داستان ترسناک خانه قدیمی که اتفاقات عجیب در اون رخ میداد




این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟

سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی ل*ذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟

جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.

متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.

باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}

{.sam.}

مدیر تالار ماورا
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
301
لایک‌ها
21
امتیازها
18
محل سکونت
دریای شمال
کیف پول من
2,084
Points
395

داستان حوله و حموم​



داشتان ترسناک زن چادری و حموم خونه




قبل از داستان ترسناک من باید براتون توضیح بدم که ما تو ی خونه دو طبقه قدیمی زندگی میکردیم و من اصلا از سرما خوشم نمیاد بخاطر همین تو زمستون هیچ پنجره ای تو خونه ما باز نمیشه.

داستان من از اینجا شروع میشه: ی روز که من و مادر تو خونه تنها بودیم به مادرم گفتم میرم حموم و طبق معمول تو ی زمستون سرد هیچی بهتر از ی دوش آب گرم نیست. دوش گرفتنم که تموم شد و آب رو قطع کردم صدای در زدن اومد. وقتی در رو باز کردم دیدم حوله من جلو دره و برداشتمش و خواستم بیام بیرون دیدم تو اتاق بالای پله ها (حموم پله میخورد و پایین تر از اتاق بود) ی زنی هم قد و هیکل مادرم با چادر سفید سرش رفت سمت پنجره و ی سوز بدی اومد.

با داد و بیداد گفتم مامان چیکار میکنی که دیدم پنجره بازه و هیچ خبری از مادرم نیست. بلند داد زدم مامان مامان ..... تا اینکه مادرم از طبقه پایین اومد و بهم گفت چی شده ی ربع رفت پیش همسایه پایینی. حوله رو که برات گذاشته بودم. گفتم تو دو دیقه پیش در حموم رو زدی و حوله اونجا بود که گفت: نه من حوله رو گذاشتم و بدون در زدن رفتم پیش همسایه. خشکم زده بود. هی میگفتم تو در زدی و مادرم با هزار قسم میگفت نه من در نزدم. پس تو پنجره رو باز نکردی؟؟؟

مادرم گفت دیوونه شدی؟ ما بخاطر تو اصلا پنجره باز نمیکنیم. یادمه فشارم افتاد و با ترس برای مادرم تعریف کردم. امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : {.sam.}
بالا