خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 701
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,148
کیف پول من
318,668
Points
70,000,499
ونسان نخندید. «این چیه؟»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»
کد:
‌
ونسان نخندید. «این چیه؟»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,148
کیف پول من
318,668
Points
70,000,499
***
«هاهاها! وای چه قدر بامزه ست! هی هی آی دلم! هاهاها نمیتونم نفس بکشم! اوی...»
مرد سبیلوی کوتاه قد و لاغر با لباس هایی سرتا پا خاکستری، خیلی ناراحت وارد مغازه شده بود و لوکریس ماسکی ساخته ونسان و آلن به او نشان داده بود.
«وای خیلی خنده داره !هاهاها... نگاه شکل مسخره ش...«
میشیما رنجور روی صندلی قوز کرده و دستانش را روی زانو گذاشته بود. به سختی سرش را بلند کرد تا این مشتری اول صبح را ببیند. مرد جوان به ماسکی که لوکریس به او نشان میداد نگاه میکرد و قاه قاه میخندید. مشتری خندان دستش را روی دهانش گرفت. «اه! ولی آخه چه طور میشه یه ماسک رو آن قدر طبیعی درست کرد؟»
«این رو پسرهام دیشب درست کرده ند. ترکیبش خوبه، این طور نیست؟»
«ترکیبش؟ خیلی خنده داره. چشماش رو نگاه. هی هی! دماغش رو ای وای... باورم نمیشه.»
مشتری از خنده نیم خیز شده و قیافه اش رنگ باخته بود. خانم تواچ دست به س*ی*نه روبه روی او ایستاده بود. نفس مرد به زور بیرون می‌آمد و سرفه میزد. داشت خفه میشد. «نه منظورم اینه که واقعاً زندگی با یه همچین قیافه ای! اصلاً امکان داره مردی با این دکوپوز زن گیرش بیاد؟ آه حتی یه سگ یا موش هم همچین قیافه ای نمیخواد.»
مشتری از خنده به گریه افتاد. به زور نفسش درآمد. «دوباره ببینمش، آی، دیگه بریده م!»
خانم تواچ نصیحتش کرد. «دیگه نگاه نکن.»
«نه، تصمیمم رو گرفتم. هاهاها وای چه قیافه ویرونی داره. از اون پخمه های لعنتی میشد. حتی یه ماهی گلی هم این رو ببینه خودش رو از تنگ میندازه بیرون! آی آی.»
مشتری آن قدر خندید که خودش را خیس کرد.
«آخ من رو ببخشید. خیلی شرمندم. شنیده بودم ماسک هاتون خیلی عجیب و غریبند، ولی دیگه نه آن قدر... آی!»
لو کریس پیشنهاد کرد. «میخوای بقیه شون هم ببینی؟»
«اه نه! هیچ کدوم به پای این نمیرسند! هاها وای چه پخمه ایه ای بمیری تو ان قدر خرف نشون میدی! همه باید این دلقک رو ببینند.»
تا اینجا نگاه میشیما گنگ و بی روح بود ولی حالا توجهش به این مشتری عجیب جلب شد که داشت با خندیدن به آن ماسک خودش را خفه میکرد.
«آخ قلبم... آی! وای چه منگه! هاهاها.»
بدنش خشک و پوستش قرمز شد. دستانش را دور بدنش گره زد؛ طوری که انگشت هایش از دو طرف پهلویش بیرون زدند. سپس روی زمین افتاد و رو به ماسک داد زد. «ابله!»
میشیما برخاست و با دقت به او نگریست.
«خب پسرها دو تا ماسک ساخته بودند. حالا اون یکیش چه طوریه؟»
لوکریس برگشت و به او ماسک پلاستیکی ساده و سفیدی را نشان داد که آلن و ونسان توی دماغش یک آینه کار گذاشته بودند.
کد:
‌
***
«هاهاها! وای چه قدر بامزه ست! هی هی آی دلم! هاهاها نمیتونم نفس بکشم! اوی...»
مرد سبیلوی کوتاه قد و لاغر با لباس هایی سرتا پا خاکستری، خیلی ناراحت وارد مغازه شده بود و لوکریس ماسکی ساخته ونسان و آلن به او نشان داده بود.
«وای خیلی خنده داره !هاهاها... نگاه شکل مسخره ش...«
میشیما رنجور روی صندلی قوز کرده و دستانش را روی زانو گذاشته بود. به سختی سرش را بلند کرد تا این مشتری اول صبح را ببیند. مرد جوان به ماسکی که لوکریس به او نشان میداد نگاه میکرد و قاه قاه میخندید. مشتری خندان دستش را روی دهانش گرفت. «اه! ولی آخه چه طور میشه یه ماسک رو آن قدر طبیعی درست کرد؟»
«این رو پسرهام دیشب درست کرده ند. ترکیبش خوبه، این طور نیست؟»
«ترکیبش؟ خیلی خنده داره. چشماش رو نگاه. هی هی! دماغش رو ای وای... باورم نمیشه.»
مشتری از خنده نیم خیز شده و قیافه اش رنگ باخته بود. خانم تواچ دست به س*ی*نه روبه روی او ایستاده بود. نفس مرد به زور بیرون می‌آمد و سرفه میزد. داشت خفه میشد. «نه منظورم اینه که واقعاً زندگی با یه همچین قیافه ای! اصلاً امکان داره مردی با این دکوپوز زن گیرش بیاد؟ آه حتی یه سگ یا موش هم همچین قیافه ای نمیخواد.»
مشتری از خنده به گریه افتاد. به زور نفسش درآمد. «دوباره ببینمش، آی، دیگه بریده م!»
خانم تواچ نصیحتش کرد. «دیگه نگاه نکن.»
«نه، تصمیمم رو گرفتم. هاهاها وای چه قیافه ویرونی داره. از اون پخمه های لعنتی میشد. حتی یه ماهی گلی هم این رو ببینه خودش رو از تنگ میندازه بیرون! آی آی.»
مشتری آن قدر خندید که خودش را خیس کرد.
«آخ من رو ببخشید. خیلی شرمندم. شنیده بودم ماسک هاتون خیلی عجیب و غریبند، ولی دیگه نه آن قدر... آی!»
لو کریس پیشنهاد کرد. «میخوای بقیه شون هم ببینی؟»
«اه نه! هیچ کدوم به پای این نمیرسند! هاها وای چه پخمه ایه ای بمیری تو ان قدر خرف نشون میدی! همه باید این دلقک رو ببینند.»
تا اینجا نگاه میشیما گنگ و بی روح بود ولی حالا توجهش به این مشتری عجیب جلب شد که داشت با خندیدن به آن ماسک خودش را خفه میکرد.
«آخ قلبم... آی! وای چه منگه! هاهاها.»
بدنش خشک و پوستش قرمز شد. دستانش را دور بدنش گره زد؛ طوری که انگشت هایش از دو طرف پهلویش بیرون زدند. سپس روی زمین افتاد و رو به ماسک داد زد. «ابله!»
میشیما برخاست و با دقت به او نگریست.
«خب پسرها دو تا ماسک ساخته بودند. حالا اون یکیش چه طوریه؟»
لوکریس برگشت و به او ماسک پلاستیکی ساده و سفیدی را نشان داد که آلن و ونسان توی دماغش یک آینه کار گذاشته بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا