Lunika✧
مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
ونسان نخندید. «این چیه؟»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربیها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربیها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»
کد:
ونسان نخندید. «این چیه؟»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربیها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»