نام مجموعه دلنوشته: زخم های پنهان
بر اساس واقعیت یک شکست عشقی
ژانر: عاشقانه،تراژدی
مقدمه :
تو، با لبخندت،
نور خورشید را در دل ابرها به ر*ق*ص درآوردی.
قلبم، که سالها در تاریکی گام میزد،
ناگهان بیدار شد.
لازم به ذکر است این مجموعه دلنوشته یک مجموعه دلنوشته دکلمه ای است و خواستار این هستم که گویندگان محترم از بنده فایل اصلی مخصوص دکلمه با احساسات و ... را دریافت کنند.
فصل 1 - آغاز یک عشق ، دلنوشته 1: اولین نگاه
در یک روز بارانی، در میان شلوغی خیابانها،
چشمانم به چشمانت افتاد،
و زمان به یک لحظهی ابدی تبدیل شد.
دلم به تپش افتاد،
گویی دنیا در آن لحظه متوقف شده بود.
تو، با لبخندت،
نور خورشید را در دل ابرها به ر*ق*ص درآوردی.
قلبم، که سالها در تاریکی گام میزد،
ناگهان بیدار شد.
آیا میتوانستی احساس کنی؟
این عشق ناگفته، این درد پنهان.
اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست.
این نگاه، این جادوی بیپایان،
به زودی به یادگاری تلخ تبدیل شد.
چرا باید عشق را در چشمانت میجستیم
اگر سرنوشت ما را از هم جدا میکرد؟
هر روز، هر شب، در خیابانهای خالی،
به یاد آن نگاه میافتم.
چشمانت، همچون آینهای،
زخمهای قلبم را نشان دادند.
آیا روزی دوباره آن نگاه را خواهیم دید؟
یا فقط سایهای از آن عشق خواهد ماند؟
اولین نگاه،
تنها یک لحظه بود،
اما در قلبم، همیشه جاودانه خواهد ماند.
و من، در این تنهایی بیپایان،
به یاد تو زندگی میکنم.
به یاد آن نگاه،
که زندگیام را دگرگون کرد. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ، دلنوشته 1: اولین نگاه
در یک روز بارانی، در میان شلوغی خیابانها،
چشمانم به چشمانت افتاد،
و زمان به یک لحظهی ابدی تبدیل شد.
دلم به تپش افتاد،
گویی دنیا در آن لحظه متوقف شده بود.
تو، با لبخندت،
نور خورشید را در دل ابرها به ر*ق*ص درآوردی.
قلبم، که سالها در تاریکی گام میزد،
ناگهان بیدار شد.
آیا میتوانستی احساس کنی؟
این عشق ناگفته، این درد پنهان.
اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست.
این نگاه، این جادوی بیپایان،
به زودی به یادگاری تلخ تبدیل شد.
چرا باید عشق را در چشمانت میجستیم
اگر سرنوشت ما را از هم جدا میکرد؟
هر روز، هر شب، در خیابانهای خالی،
به یاد آن نگاه میافتم.
چشمانت، همچون آینهای،
زخمهای قلبم را نشان دادند.
آیا روزی دوباره آن نگاه را خواهیم دید؟
یا فقط سایهای از آن عشق خواهد ماند؟
اولین نگاه،
تنها یک لحظه بود،
اما در قلبم، همیشه جاودانه خواهد ماند.
و من، در این تنهایی بیپایان،
به یاد تو زندگی میکنم.
به یاد آن نگاه،
که زندگیام را دگرگون کرد.
در یک شب تاریک،
باران به آرامی بر زمین میبارید.
صدای قطرات،
همچون نغمهای غمگین،
در گوشم طنینانداز بود.
و من، در دل این طوفان،
تنها به یاد تو بودم.
یاد آن لحظهی جادویی،
وقتی که زیر باران ایستادیم.
چشمانت درخشانتر از ستارهها بود،
و دلم، همچون پرندهای آزاد،
در قفس س*ی*نهام به پرواز درآمد.
آیا میتوانستی حس کنی؟
این عشق بیپایان را؟
ب*وسهات، زیر باران،
مانند جادویی بود که زمان را متوقف کرد.
قطرات باران بر لبانمان میرقصیدند،
و ما، در آ*غ*و*ش یکدیگر،
دنیا را فراموش کردیم.
اما زندگی همیشه با ما مهربان نبود.
حالا این باران،
تنها یادآور خاطرات تلخ است.
ب*وسهای که بر لبانت نشسته بود،
حالا در دلم زخم میزند.
چرا باید عشق را در زیر باران جستجو کنیم،
اگر سرنوشت ما را از هم جدا کند؟
هر شب، وقتی باران میبارد،
به یاد آن ب*وسه میافتم.
دلم برای تو تنگ میشود،
برای آن لحظههای بینظیر.
آیا روزی دوباره زیر باران خواهیم ایستاد؟
یا فقط سایهای از آن عشق خواهد ماند؟
وسه زیر باران،
تنها یک یادگاری است،
اما در قلبم، همیشه جاودانه خواهد ماند.
و من، در این تنهایی بیپایان،
به یاد تو زندگی میکنم.
به یاد آن ب*وسه،
که زندگیام را دگرگون کرد. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 2: ب*وسه زیر باران
در یک شب تاریک،
باران به آرامی بر زمین میبارید.
صدای قطرات،
همچون نغمهای غمگین،
در گوشم طنینانداز بود.
و من، در دل این طوفان،
تنها به یاد تو بودم.
یاد آن لحظهی جادویی،
وقتی که زیر باران ایستادیم.
چشمانت درخشانتر از ستارهها بود،
و دلم، همچون پرندهای آزاد،
در قفس س*ی*نهام به پرواز درآمد.
آیا میتوانستی حس کنی؟
این عشق بیپایان را؟
ب*وسهات، زیر باران،
مانند جادویی بود که زمان را متوقف کرد.
قطرات باران بر لبانمان میرقصیدند،
و ما، در آ*غ*و*ش یکدیگر،
دنیا را فراموش کردیم.
اما زندگی همیشه با ما مهربان نبود.
حالا این باران،
تنها یادآور خاطرات تلخ است.
ب*وسهای که بر لبانت نشسته بود،
حالا در دلم زخم میزند.
چرا باید عشق را در زیر باران جستجو کنیم،
اگر سرنوشت ما را از هم جدا کند؟
هر شب، وقتی باران میبارد،
به یاد آن ب*وسه میافتم.
دلم برای تو تنگ میشود،
برای آن لحظههای بینظیر.
آیا روزی دوباره زیر باران خواهیم ایستاد؟
یا فقط سایهای از آن عشق خواهد ماند؟
وسه زیر باران،
تنها یک یادگاری است،
اما در قلبم، همیشه جاودانه خواهد ماند.
و من، در این تنهایی بیپایان،
به یاد تو زندگی میکنم.
به یاد آن ب*وسه،
که زندگیام را دگرگون کرد.
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 3: نامهای که هرگز فرستاده نشد
عزیزم،
این نامه را برای تو مینویسم،
اما میدانم که هرگز آن را نخواهی خواند.
کلماتم، در این کاغذ سرد،
مانند اشکهایی هستند که بر دل نشستهاند.
چگونه میتوانم عشق را توصیف کنم
زمانی که قلبم در دستان سرنوشت شکسته است؟
یاد آن روزهای زیبا،
که در کنار هم بودیم،
چشمانت، همچون آسمان پرستاره،
روحم را در آ*غ*و*ش میکشید.
آیا میدانی چقدر دوستت دارم؟
چقدر برایت میجنگم،
حتی اگر این نبرد بینتیجه باشد؟
هر روز، در تنهاییام،
به یاد لبخندت میافتم.
به یاد آن لحظههایی که
در آ*غ*و*ش تو احساس امنیت میکردم.
اما حالا، این فاصله،
مانند دیواری سرد و بیرحم،
بین ما ایستاده است.
عزیزم،
اگر این نامه به دستت برسد،
میخواهم بدانی که
هرگز از تو دور نشدهام.
عشق من به تو،
همچون شعلهای است که در دل شب میسوزد.
اما آیا این شعله میتواند
از تاریکیهای زندگی عبور کند؟
بسیاری از شبها،
در خواب به سراغت میآیم.
دستهایت را میگیرم،
و با هم به دنیایی میرویم که
تنها عشق ما در آن حاکم است.
اما بیدار شدن از این خواب
همیشه دردناکترین لحظه است.
این نامه را برای تو مینویسم،
تا شاید یک روز بفهمی
چقدر برایت جنگیدهام.
اما سرنوشت همیشه بیرحم است،
و من باید این کلمات را در دل نگه دارم.
عزیزم، این نامه شاید هرگز فرستاده نخواهد شد،
اما عشق من به تو، همیشه زنده خواهد ماند. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 3: نامهای که هرگز فرستاده نشد
عزیزم،
این نامه را برای تو مینویسم،
اما میدانم که هرگز آن را نخواهی خواند.
کلماتم، در این کاغذ سرد،
مانند اشکهایی هستند که بر دل نشستهاند.
چگونه میتوانم عشق را توصیف کنم
زمانی که قلبم در دستان سرنوشت شکسته است؟
یاد آن روزهای زیبا،
که در کنار هم بودیم،
چشمانت، همچون آسمان پرستاره،
روحم را در آ*غ*و*ش میکشید.
آیا میدانی چقدر دوستت دارم؟
چقدر برایت میجنگم،
حتی اگر این نبرد بینتیجه باشد؟
هر روز، در تنهاییام،
به یاد لبخندت میافتم.
به یاد آن لحظههایی که
در آ*غ*و*ش تو احساس امنیت میکردم.
اما حالا، این فاصله،
مانند دیواری سرد و بیرحم،
بین ما ایستاده است.
عزیزم،
اگر این نامه به دستت برسد،
میخواهم بدانی که
هرگز از تو دور نشدهام.
عشق من به تو،
همچون شعلهای است که در دل شب میسوزد.
اما آیا این شعله میتواند
از تاریکیهای زندگی عبور کند؟
بسیاری از شبها،
در خواب به سراغت میآیم.
دستهایت را میگیرم،
و با هم به دنیایی میرویم که
تنها عشق ما در آن حاکم است.
اما بیدار شدن از این خواب
همیشه دردناکترین لحظه است.
این نامه را برای تو مینویسم،
تا شاید یک روز بفهمی
چقدر برایت جنگیدهام.
اما سرنوشت همیشه بیرحم است،
و من باید این کلمات را در دل نگه دارم.
عزیزم، این نامه شاید هرگز فرستاده نخواهد شد،
اما عشق من به تو، همیشه زنده خواهد ماند.
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 4: شبهای بیخوابی
در دل شب،
زمانی که سکوت،
همچون یک سایه سنگین،
بر روی دلم نشسته است،
چشمانم به ستارهها خیره میشود.
اما هیچ ستارهای،
نمیتواند نور تو را در دلم روشن کند.
شبهای بیخوابی،
همچون دریایی از اندوه،
مرا در خود غرق میکند.
هر تپش قلبم،
یادآور لحظههایی است
که در آ*غ*و*ش تو احساس زنده بودن میکردم.
حالا، این تنهایی،
مانند زنجیری است که مرا به زمین میکشد.
به یاد آن روزها،
که با هم میخندیدیم،
و زندگی را در آ*غ*و*ش میکشیدیم.
حالا، صدای خندهات
در گوشم طنینانداز است،
اما این صدا،
تنها یادآور درد جدایی است
چرا باید اینگونه باشد؟
چرا باید عشق ما
به یک خاطره تلخ تبدیل شود؟
هر شب، در این بیخوابی،
به یاد تو،
دلم را به آتش میکشم.
آیا میدانی چقدر به تو احتیاج دارم؟
این شبهای بیخوابی،
همچون یک کتاب ناتمام،
پر از کلمات ناگفته و حسرتهاست.
من هر روز بر صفحاتش مینویسم،
اما هیچ کلمهای نمیتواند
عشق و درد مرا بیان کند.
عزیزم،
اگر روزی به یاد من افتادی،
بدان که در این شبهای تاریک،
تنها تو را در دل دارم.
و حتی اگر فاصلهها ما را جدا کرده باشد،
عشق من به تو همچنان زنده است. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 4: شبهای بیخوابی
در دل شب،
زمانی که سکوت،
همچون یک سایه سنگین،
بر روی دلم نشسته است،
چشمانم به ستارهها خیره میشود.
اما هیچ ستارهای،
نمیتواند نور تو را در دلم روشن کند.
شبهای بیخوابی،
همچون دریایی از اندوه،
مرا در خود غرق میکند.
هر تپش قلبم،
یادآور لحظههایی است
که در آ*غ*و*ش تو احساس زنده بودن میکردم.
حالا، این تنهایی،
مانند زنجیری است که مرا به زمین میکشد.
به یاد آن روزها،
که با هم میخندیدیم،
و زندگی را در آ*غ*و*ش میکشیدیم.
حالا، صدای خندهات
در گوشم طنینانداز است،
اما این صدا،
تنها یادآور درد جدایی است
چرا باید اینگونه باشد؟
چرا باید عشق ما
به یک خاطره تلخ تبدیل شود؟
هر شب، در این بیخوابی،
به یاد تو،
دلم را به آتش میکشم.
آیا میدانی چقدر به تو احتیاج دارم؟
این شبهای بیخوابی،
همچون یک کتاب ناتمام،
پر از کلمات ناگفته و حسرتهاست.
من هر روز بر صفحاتش مینویسم،
اما هیچ کلمهای نمیتواند
عشق و درد مرا بیان کند.
عزیزم،
اگر روزی به یاد من افتادی،
بدان که در این شبهای تاریک،
تنها تو را در دل دارم.
و حتی اگر فاصلهها ما را جدا کرده باشد،
عشق من به تو همچنان زنده است.
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 5: صدای قلب
در سکوت شب،
تنها صدایی که میشنوم،
صدای قلبم است.
هر تپش،
یادآور توست،
یادآور آن لحظههای شیرینی که
در آ*غ*و*ش هم بودیم.
اما حالا،
این صدا،
چون زنجیری سنگین،
مرا به یاد جدایی میاندازد.
هر بار که قلبم میتپد،
دردی عمیق در س*ی*نهام حس میکنم.
چرا باید عشق ما
به این تراژدی تلخ تبدیل شود؟
به یاد آن روزها،
که در چشمانت غرق میشدم،
و دنیا برایم رنگینتر از همیشه بود.
حالا،
چشمانم در جستجوی توست،
اما تو در دوردستها گم شدهای.
آیا میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده؟
صدای قلبم،
همچون یک زنگ خطر،
هشدار میدهد که تو دیگر نیستی.
هر تپش،
یک یادآوری از عشقمان است،
عشقی که اکنون در سایههای تنهایی
محبوس شده است.
اگر روزی برگشتی،
بدان که این قلب هنوز برای تو میتپد.
هنوز هم در هر ضربانش،
عشق تو زنده است.
اما اگر نه،
این صدا تنها یک یادآوری از گذشته خواهد بود.
صدای قلبم،
به من میگوید که زندگی ادامه دارد،
اما من در این بینهایت درد،
فقط تو را میخواهم.
و در هر تپش،
بیشتر از قبل غرق در یاد تو میشوم. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 5: صدای قلب
در سکوت شب،
تنها صدایی که میشنوم،
صدای قلبم است.
هر تپش،
یادآور توست،
یادآور آن لحظههای شیرینی که
در آ*غ*و*ش هم بودیم.
اما حالا،
این صدا،
چون زنجیری سنگین،
مرا به یاد جدایی میاندازد.
هر بار که قلبم میتپد،
دردی عمیق در س*ی*نهام حس میکنم.
چرا باید عشق ما
به این تراژدی تلخ تبدیل شود؟
به یاد آن روزها،
که در چشمانت غرق میشدم،
و دنیا برایم رنگینتر از همیشه بود.
حالا،
چشمانم در جستجوی توست،
اما تو در دوردستها گم شدهای.
آیا میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده؟
صدای قلبم،
همچون یک زنگ خطر،
هشدار میدهد که تو دیگر نیستی.
هر تپش،
یک یادآوری از عشقمان است،
عشقی که اکنون در سایههای تنهایی
محبوس شده است.
اگر روزی برگشتی،
بدان که این قلب هنوز برای تو میتپد.
هنوز هم در هر ضربانش،
عشق تو زنده است.
اما اگر نه،
این صدا تنها یک یادآوری از گذشته خواهد بود.
صدای قلبم،
به من میگوید که زندگی ادامه دارد،
اما من در این بینهایت درد،
فقط تو را میخواهم.
و در هر تپش،
بیشتر از قبل غرق در یاد تو میشوم.
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 6: رازهای پنهان
در دل شب،
زیر نور کمسوی ماه،
رازهایی پنهان دارم،
رازهایی که هرگز
به زبان نمیآورم.
عشق تو،
چون گلی در دل تاریکی،
در قلبم شکوفا شده است.
هر بار که به یاد تو میافتم،
دردی عمیق در س*ی*نهام حس میکنم.
چرا باید عشق ما
پنهان بماند؟
چرا باید
این احساسات در سایهها دفن شوند؟
چرا باید رازهایمان
به زنجیر تنهایی بسته شوند؟
به یاد آن روزها،
که در چشمانت غرق میشدم،
و دنیا برایم رنگینتر از همیشه بود.
اما اکنون،
تنها در سکوت شب،
رازهای پنهان را با خود حمل میکنم.
رازهایی از عشق،
رازهایی از درد.
میدانم که تو هم
احساساتت را پنهان کردهای.
چرا اینقدر سخت است؟
چرا نمیتوانیم بیپروا عشقمان را فریاد بزنیم؟
آیا ترس از قضاوت دیگران
ما را به این سکوت واداشته است؟
در این تاریکی،
تنها امیدم،
یاد توست.
یاد آن لحظههایی که
دست در دست هم،
با آرزوهای بزرگ به آینده نگاه میکردیم.
اما حالا،
فقط رازهایمان باقی ماندهاند.
اگر روزی این رازها فاش شوند،
آیا میتوانیم دوباره به هم برگردیم؟
آیا میتوانیم عشقمان را از دل خاکسترهای سکوت بیرون بکشیم؟
یا همچنان در این تاریکی خواهیم ماند،
با رازهایی پنهان و قلبهایی شکسته؟ #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 6: رازهای پنهان
در دل شب،
زیر نور کمسوی ماه،
رازهایی پنهان دارم،
رازهایی که هرگز
به زبان نمیآورم.
عشق تو،
چون گلی در دل تاریکی،
در قلبم شکوفا شده است.
هر بار که به یاد تو میافتم،
دردی عمیق در س*ی*نهام حس میکنم.
چرا باید عشق ما
پنهان بماند؟
چرا باید
این احساسات در سایهها دفن شوند؟
چرا باید رازهایمان
به زنجیر تنهایی بسته شوند؟
به یاد آن روزها،
که در چشمانت غرق میشدم،
و دنیا برایم رنگینتر از همیشه بود.
اما اکنون،
تنها در سکوت شب،
رازهای پنهان را با خود حمل میکنم.
رازهایی از عشق،
رازهایی از درد.
میدانم که تو هم
احساساتت را پنهان کردهای.
چرا اینقدر سخت است؟
چرا نمیتوانیم بیپروا عشقمان را فریاد بزنیم؟
آیا ترس از قضاوت دیگران
ما را به این سکوت واداشته است؟
در این تاریکی،
تنها امیدم،
یاد توست.
یاد آن لحظههایی که
دست در دست هم،
با آرزوهای بزرگ به آینده نگاه میکردیم.
اما حالا،
فقط رازهایمان باقی ماندهاند.
اگر روزی این رازها فاش شوند،
آیا میتوانیم دوباره به هم برگردیم؟
آیا میتوانیم عشقمان را از دل خاکسترهای سکوت بیرون بکشیم؟
یا همچنان در این تاریکی خواهیم ماند،
با رازهایی پنهان و قلبهایی شکسته؟
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 7: قدم زدن در خیابانهای خالی
در خیابانهای خالی،
قدم میزنم،
دستهایم در جیبهایم،
و قلبم در دستان تو گم شده است.
سکوت شب،
همچون پردهای سنگین،
بر زندگیام نشسته است.
هر سنگفرش،
به یاد تو میافتم.
یاد آن روزها که
دست در دست هم،
با خندههای بیپایان،
به سوی افقهای دور میدویدیم.
اما حالا،
تنهاییام را با قدمهایم شریک شدهام.
نسیم سرد شب،
بوی تو را میآورد،
اما تو در کنارم نیستی.
چرا این فاصلهها
چنین سنگیناند؟
چرا عشق ما،
در این خیابانهای خالی،
به یادگاری تلخ تبدیل شده است؟
هر گوشهای از این شهر،
حکایت عشق ما را میگوید.
کافهای که در آن
با چشمانت به ستارهها نگاه میکردم،
و پارکی که زیر درختانش
عشقمان را پنهان کرده بودیم.
اکنون همه چیز خالیست،
و من در این خیابانها
فقط سایهام را دارم.
آیا روزی میرسد که
این خیابانها دوباره پر شوند؟
پر از خندهها و عشقها،
پر از یادآوریهای شیرین؟
یا باید به این تنهایی عادت کنم،
و در سکوت شب،
به یاد تو قدم بزنم؟
در خیابانهای خالی،
فقط یاد توست که مرا زنده نگه میدارد،
و من همچنان قدم میزنم،
در جستجوی تو،
در جستجوی عشقمان. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 7: قدم زدن در خیابانهای خالی
در خیابانهای خالی،
قدم میزنم،
دستهایم در جیبهایم،
و قلبم در دستان تو گم شده است.
سکوت شب،
همچون پردهای سنگین،
بر زندگیام نشسته است.
هر سنگفرش،
به یاد تو میافتم.
یاد آن روزها که
دست در دست هم،
با خندههای بیپایان،
به سوی افقهای دور میدویدیم.
اما حالا،
تنهاییام را با قدمهایم شریک شدهام.
نسیم سرد شب،
بوی تو را میآورد،
اما تو در کنارم نیستی.
چرا این فاصلهها
چنین سنگیناند؟
چرا عشق ما،
در این خیابانهای خالی،
به یادگاری تلخ تبدیل شده است؟
هر گوشهای از این شهر،
حکایت عشق ما را میگوید.
کافهای که در آن
با چشمانت به ستارهها نگاه میکردم،
و پارکی که زیر درختانش
عشقمان را پنهان کرده بودیم.
اکنون همه چیز خالیست،
و من در این خیابانها
فقط سایهام را دارم.
آیا روزی میرسد که
این خیابانها دوباره پر شوند؟
پر از خندهها و عشقها،
پر از یادآوریهای شیرین؟
یا باید به این تنهایی عادت کنم،
و در سکوت شب،
به یاد تو قدم بزنم؟
در خیابانهای خالی،
فقط یاد توست که مرا زنده نگه میدارد،
و من همچنان قدم میزنم،
در جستجوی تو،
در جستجوی عشقمان.
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 8: خاطراتی از یک روز تابستانی
یاد آن روز تابستانی،
که آفتاب بر چهرهات میدرخشید،
و نسیم ملایم،
موهای بلندت را نوازش میکرد.
چشمهایت،
مثل دریاهای عمیق،
مرا به دنیایی دیگر میبرد.
در پارک قدیمی،
زیر سایه درختان،
با هم نشسته بودیم.
گفتی: "زندگی همین است،
لحظههای ساده و زیبا."
اما نمیدانستی،
که این لحظهها،
چقدر زود از دست میروند.
صدای خندهات،
مثل موسیقی دلنشینی بود،
که در گوشم طنینانداز میشد.
اما حالا،
این صدا در سکوت شب گم شده است.
چرا باید به یاد تو،
در این روزهای گرم تابستان،
تنهایی را تجربه کنم؟
عطر گلهای وحشی،
یادآور عشقمان است،
اما حالا،
این عطر در قلبم سنگینی میکند.
چرا باید به یاد بیاورم
که چگونه دستهایت را در دستانم گرفتم،
و دنیا را فراموش کردم؟
آن روز تابستانی،
حکایت عشق ما بود.
اما اکنون،
فقط خاطراتش را دارم.
آیا میتوانم فراموش کنم؟
آیا میتوانم از این غم رها شوم؟
یا همیشه باید در این روزهای د*اغ،
به یاد تو و آن لحظههای شیرین بسوزم؟
خاطرات آن روز تابستانی،
همچون سایهای بر زندگیام نشستهاند،
و من همچنان به جستجوی تو هستم،
در دل این دنیای بیرحم. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
یاد آن روز تابستانی،
که آفتاب بر چهرهات میدرخشید،
و نسیم ملایم،
موهای بلندت را نوازش میکرد.
چشمهایت،
مثل دریاهای عمیق،
مرا به دنیایی دیگر میبرد.
در پارک قدیمی،
زیر سایه درختان،
با هم نشسته بودیم.
گفتی: "زندگی همین است،
لحظههای ساده و زیبا."
اما نمیدانستی،
که این لحظهها،
چقدر زود از دست میروند.
صدای خندهات،
مثل موسیقی دلنشینی بود،
که در گوشم طنینانداز میشد.
اما حالا،
این صدا در سکوت شب گم شده است.
چرا باید به یاد تو،
در این روزهای گرم تابستان،
تنهایی را تجربه کنم؟
عطر گلهای وحشی،
یادآور عشقمان است،
اما حالا،
این عطر در قلبم سنگینی میکند.
چرا باید به یاد بیاورم
که چگونه دستهایت را در دستانم گرفتم،
و دنیا را فراموش کردم؟
آن روز تابستانی،
حکایت عشق ما بود.
اما اکنون،
فقط خاطراتش را دارم.
آیا میتوانم فراموش کنم؟
آیا میتوانم از این غم رها شوم؟
یا همیشه باید در این روزهای د*اغ،
به یاد تو و آن لحظههای شیرین بسوزم؟
خاطرات آن روز تابستانی،
همچون سایهای بر زندگیام نشستهاند،
و من همچنان به جستجوی تو هستم،
در دل این دنیای بیرحم.
فصل 1 - آغاز یک عشق ، دلنوشته 9: آغوشی که هیچگاه فراموش نمیشود
در سکوت شب، وقتی ستارهها به یاد تو میدرخشند،
قلبم هنوز در تپشهای آن آ*غ*و*ش گم شده است.
آغوشی که مانند پناهگاهی امن،
تمام دردها و غمها را در خود حل میکرد.
یاد آن لحظهها،
که با چشمانت به عمق روحم نگریستی،
و من در دنیای تو غرق شدم،
دنیایی که فقط ما بودیم و عشق.
اما حالا،
تنهایی چون سایهای سنگین بر دوشم نشسته است.
هر گوشهای از این دنیا،
بوی تو را میدهد؛
بوی گلهای یاس و بارانهای بهاری.
چقدر سخت است،
وقتی آغوشی که هیچگاه فراموش نمیشود،
به یادگار میماند و تو رفتهای.
دستهایم خالی است،
و قلبم پر از یاد تو.
هر بار که نسیم میوزد،
صدای تو را در آن میشنوم؛
صدایی که میگفت: "هرگز تنها نخواهی بود."
اما حالا،
تنهایی را به دوش میکشم،
و یاد تو را در دل نگه میدارم.
آغوشی که هیچگاه فراموش نمیشود،
به یادگار مانده است.
و من، در این دنیای بیتو،
فقط یک سایهام،
یک یادگار از عشق جاودانهای که بود. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ، دلنوشته 9: آغوشی که هیچگاه فراموش نمیشود
در سکوت شب، وقتی ستارهها به یاد تو میدرخشند،
قلبم هنوز در تپشهای آن آ*غ*و*ش گم شده است.
آغوشی که مانند پناهگاهی امن،
تمام دردها و غمها را در خود حل میکرد.
یاد آن لحظهها،
که با چشمانت به عمق روحم نگریستی،
و من در دنیای تو غرق شدم،
دنیایی که فقط ما بودیم و عشق.
اما حالا،
تنهایی چون سایهای سنگین بر دوشم نشسته است.
هر گوشهای از این دنیا،
بوی تو را میدهد؛
بوی گلهای یاس و بارانهای بهاری.
چقدر سخت است،
وقتی آغوشی که هیچگاه فراموش نمیشود،
به یادگار میماند و تو رفتهای.
دستهایم خالی است،
و قلبم پر از یاد تو.
هر بار که نسیم میوزد،
صدای تو را در آن میشنوم؛
صدایی که میگفت: "هرگز تنها نخواهی بود."
اما حالا،
تنهایی را به دوش میکشم،
و یاد تو را در دل نگه میدارم.
آغوشی که هیچگاه فراموش نمیشود،
به یادگار مانده است.
و من، در این دنیای بیتو،
فقط یک سایهام،
یک یادگار از عشق جاودانهای که بود.