درحال ترجمه رمان جادوگر گور | حنا بانو مترجم تک‌رمان

  • نویسنده موضوع Hana.Banu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 340
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
عنوان ترجمه شده: جادوگر گور (مجموعه رمان‌های الکس کرافت)
نویسنده: Kalayna Price
مترجم: حنا بانو
ژانر: فانتزی

خلاصه: الکس کرافت، جادوگر گور، می‌تواند با مردگان صحبت کند اما این به آن معنی نیست که او از گفتن چیزهایی که می‌‎گوید راضی‌ست
الکس کرافت به عنوان بازرس خصوصی و مشاور پلیس، جادوی سیاه زیادی دیده اما با وجودی که با مرگ رابطۀ خوبی دارد هیچ چیزی او را برای آخرین مورد آماده نکرده است؛ زمانی که او درگیر بررسی قتل شخص مشهوریست، سایه‌ای به او حمله می‎‌کند و سپس کسی تلاش می‌کند تا جانش را نجات دهد.
یک نفر نمی‌خواهد بداند که او با مردگان چه سر و سری دارد و او مجبور است با فلین اندروز، کارآگاه جنایی مرموز همکاری کند تا علت را بفهمد... .

توضیح: اولین رمان پرفروش روز ایالات متحدۀ آمریکا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

ساچلی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
293
لایک‌ها
625
امتیازها
63
کیف پول من
47,762
Points
436
مترجم عزیز قبل از تایپ به قوانین تالار ترجمه توجه کنید:

_ترجمه_v8ye.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
فصل اول
اولین باری که با مرگ روبه‌رو شدم، نمودار پزشکی مادرم را به سمتش پرتاب کردم؛ تا جایی که تصور کردم منفجرش کردم. اما چون در آن زمان پنج ساله بودم، مادرم من را بخشید. گاهی اوقات فکر می‌کنم کاش این کار را نمی‌کرد؛ به‌خصوص زمان‌هایی که فرصت‌های شغلی را از دست می‌دادیم.
- خانم کرافت این غیرقابل‌قبوله.
هنری بیک این جمله را درحالی که مشت تپلش را در هوا تکان می‌داد، ادا کرد؛ پشت سرش مرگ پدیدار شد.
هجده سال تمرین نگاهم را از جمع کنندۀ روح و مشتری‌ام که صورتش از قرمز آلبالویی به بنفش کبود تغییر کرده بود، دور نگه داشت. در حالی‌که از مسیری که برای گفتگو پیش گرفته بود وحشت داشتم، به زنبق‌های خاکسپاری دست کشیدم.
- توی قرارداد ما قید شده بود که سایه رو دور کنم؛ من انجامش دادم.
هنری جملۀ من را برید:
- تو به من قول دادی که نتیجه بگیریم.
- گفتم می‌تونی سؤالات رو بپرسی.
به تابوت پدرش تکیه دادم. دقیقاً احترام‌آمیز نبود اما من فقط روح سایۀ بیک بزرگ را دو ساعت قبل از مراسم تشییع به بدنش برگردانده بودم. احترام ربطی به این شغل نداشت؛ اما یک چک حقوقی، یک چک حقوقی است.
بیک روی پاشنه چرخید و از راهرو گذشت. منتظر ماندم؛ می‌دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. بیک یک شکارچی ثروتمند بود، یک شکارچی شکست‌خورده و من مثل قبل با او کار کرده بودم.
مرگ به دنبال بیک آمد. او در هر قدم سنگین اغراق و حرکات تند مرد چاق را مسخره می‌کرد. در تمام این مدت پوزخند به لبانش چسبیده بود؛ چشمان سیاهش هرگز از نگاه کردن به من دست برنمی‌داشت.
بهتر است این یک دیدار اجتماعی باشد. نگاه خیره‌اش را دیدم؛ ملتمسانه و هشداردهنده. برایم مهم نبود که او مشتری‌ام را تنها بگذارد؛ او یک ردیف دندان کاملاً صاف به من نشان داد که چیزی نگفت.
بیک به قدم زدن ادامه داد. خوب، بهتر است این بخش به سرعت تمام شود.
- طبق قراردادمون، می‌تونید به صورت نقدی، چک یا حواله پول رو پرداخت کنید. به رسید نیاز دارید؟
بیک به سرعت ایستاد. چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود و پو*ست گونه‌هایش می‌لرزید.
- من حاضر نیستم هزینۀ این کارو بدم.
از تابوت دور شدم و گفتم:
- گوش کن آقا، می‌خواستی یه روح بلند بشه، منم بلند کردم. اگه بابای عزیز چیزی رو که می‌خواستی نگفت، اون مشکل توئه نه من. ما یه توافق‌نامه داریم و اگه... .
مشتش را پایین انداخت و چشمانش از تعجب گشاد شد.
ساده‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم, نفسی کشیدم تا فحش دادن را از دهانم دور کنم. لبخند حرفه‌ای بر ل*ب چسباندم و گفتم:
- حالا، به رسید نیاز دارید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
بیک قفسه س*ی*نه‌اش را گرفت و خس‌خس کرد. یک بار، دو بار. سپس، با حرکتی آهسته، گ*ردنش پیچ خورد و نگاهش از روی شانه اش گذشت. خنده از چهره مرگ محو شد.
چقدر مزخرف!
فرشته مرگ، جمع کننده روح، عزراییل، هرچه صدایش می‌زنید- بیشتر مردم فقط یک بار او را می دیدند- قدم‌زنان جلو رفت و بیک یک قدم عقب رفت.
آشغال!
از روی سکوی تابوت پریدم.
- نکن.
خیلی دیر شده بود.
مرگ به ب*دن پژمردۀ بیک رسید و رنگ از صورت مشتری‌ام پرید. تلوتلو خورد. مرگ قدمی به عقب برداشت و بیک قبل از اینکه نقش بر زمین شود، یک بار دیگر پلک زد.
صدای جیغی از گوشۀ اتاق و به دنبال آن صدای تلق صندلی‌ها به گوش رسید.
مدیر تشییع جنازه در راهرو دوید. همسر و پسر نوجوان بیک پشت سرش بودند. دستیارش که چشمانش برق می زد، گوشی را از کمربندش بیرون آورد.
او درحالی‌که بیک سومین و آخرین فرد باقیمانده به سینۀ پدرش تلنگر می زد گفت:
- نه - یک - یک*.
بچۀ بیچاره!
خودم را از شلوغی دور کردم؛ دادن فضای خانوادگی تنها کاری بود که می‌توانستم بکنم. مرگ روح را گرفته بود و حالا هیچ راهی برای احیای هنری بیک نبود. نه اینکه من کسی باشم که قرار بود حقیقت را به خانواده‌اش بگویم.
مرگ به دیوار تکیه داد و دست های عضلانی‌اش را روی سینۀ پهنش گذاشت. در حالی‌که موهای سیاهش را دور چانه‌اش حلقه کرده بود، با تمام معصومیت شیطانی‌اش لبخند زد.
به او خیره شدم و کیفم را از روی زمین برداشتم.
نمی‌توانستم او را برای گرفتن روح بیکر سرزنش کنم؛ بالاخره او وظیفه‌ای داشت. اما... .
- می‌تونستی صبر کنی تا من پول بگیرم.
شانه‌هایش را بالا انداخت.
- به نظر نمی‌رسید که اون قصد پول دادن بهت رو داشته باشه.
شاید حق با او بود. دور ب*دن بیک ازدحام شده بود؛ این برای کسب و کار خیلی بد بود.
__
* شمارۀ آمبولانس
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
دستم را در کیفم بردم و دنبالش گشتم. توجهی به کیف پول نکردم؛ می‌دانستم که خالی‌ست.
لوله گچ برای دایره کشیدن، چاقوی تشریفاتی سرامیکی، تلفن همراه و گواهی نامه‌ام، سه پنی، سکه ده سنتی، پاکت فویل مچاله شده و گیره کاغذ پیدا کردم.
مرگ نگاهی به گنجی که کف دستم بود انداخت.
- می‌خوای آدامس بخری؟
- پول اتوبوس برای رفتن به خونه‌ست.
هر دو به کف دستم اخم کردیم. سیزده سنت نمی توانست آن را کم کند. اما یک لایحۀ فوریتی دامپزشکی تمام چیزهایی را که داشتم از بین برده بود. تا زمانی که مزد کاری واقعا پرداخت نشده بود، من شکست خورده بودم.
مرگ پرسید:
- توی آزمایش آماندا هالیدی با بازپرس بخش کار نمی‌کنی؟
پول را در کیفم ریختم.
- روح تا فردا صبر نمی‌کنه و بعد باید منتظر هرکسی توی شهر بود تا چک رو پاس کنه.
من شهادت‌شان به دادستان می دادم، چون برای یک بار هم که شده، مردن مانع از متهم کردن قاتلش نمی شد.
تا کنون تیترها در مورد اینکه من "صدای سکوت" هستم یا "مُفسِد مردگان" متفاوت بود. اما یک چیز قطعی بود؛ خبر بزرگی بود.
مهم تر از آن، تا زمانی که دفاع مرا از هم نپاشد، ممکن بود به جای اینکه فقط یک مشاور گاه و بیگاه برای پلیس باشم، به فهرست حقوق و دست مزد دائمی شهر نکروس برسم. در این صورت مجبور نبودم با شکارچیان ثروت مثل هنری بیکر سر و کار داشته باشم.
مرگ سرش را به سمت جنازۀ بیکر چرخاند.
- بخاطرش می‌مونی؟
پسر بیکر هنوز به س*ی*نه مرد مرده تلنگر می زد و برای بازپس گیری پدرش می جنگید، اما بیوه جدید امیدش را از دست داده بود. او به مدیر تشییع جنازه که او را به سمت صندلی های ردیف جلو هدایت می کرد چسبید. من دستیار را ندیدم.
- آره می‌مونم. نمی‌خوام به فرار از صح*نه متهم بشم.
مرگ شانه هایش را بالا انداخت و شانه‌های سیاهش کمی بالا رفتند. وقتی دوباره افتادند، ناپدید شد. وقتی این کار را می کرد از او متنفر بودم. یک دقیقه اینجا، دقیقه بعد می‌رفت؛ دوباره سر و کله‌اش پیدا می شد. همیشه این کار را می‌ک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
از کیفم جملۀ «ما شما رو تکون خواهیم داد.» از فردی مری‌کوری پخش شد و من هول شدم.
چشمان ریمل شدۀ زن بیوه به سمت من چرخید. شاید بهترین آهنگ زنگ برای وضعیت فعلی نبود.
برگشتم؛ گوشی‌ام را بیرون آوردم و به صفحۀ نمایش نگاه کردم. شماره را نمی‌شناختم. کاش موقعیت شغلی باشد نه جمع کنندۀ صورت‌حساب. پاسخ دادم:
- با زبان مرده‌ها تماس گرفتید. الکس کرافت هستم.
- الکسیس؟
گوشی را از گوشم دور کردم و به صفحه نمایش اخم کردم. هنوز شماره را نمی‌شناختم. چه کسی با من تماس گرفته بود؟
صدای زن تکرار کرد:
- الکسیس، پشت خطی؟ به کمکت نیاز دارم.
- کِیسی؟
جواب مثبتش هق‌هق خفه‌ای بود. خواهرم هیچ وقت به من زنگ نمی‌زد. قرار بود به او چه بگویم؟
پرسیدم:
- چی میخوای؟
و سپس شکلکی در آوردم.
این سؤال در ذهنم بسیار حساس‌تر به نظر می‌رسید.
- روزنامه رو دیدی؟
- امروز نه.
صدای کیسی در گلویش خفه شد و دوباره سعی کرد زمزمه کند:
- تدی رو پیدا کردن.
تدی؟
صدای خشمگین پاشنه‌های بلند در اتاق به گوش رسید و به سمت من حرکت کرد. اوه اوه! وقتی برگشتم دهانۀ تلفن را با کف دست پوشاندم. بیوه جدید یک سر کوتاه‌تر از من بود، اما دو برابر چاق‌تر، و در حال حاضر به نظر می رسید که این میزان از خشم، بی‌معنی‌ست.
انگشتش در بازویم فرو رفت.
- تو این کارو کردی.
اوه! خوب است! او یک نفر را به عنوان مقصر پیدا کرده بود؛ من.
گلویم را صاف کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- برای از دست دادنش متأسفم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
طوری ادامه داد که انگار صدای من را نشنید.
- بهش گفتم که جادوگر استخدام نکنه.
صدایش تیز شد و به سمت دیوار رفت.
- بهش گفتم.
عقب رفتم و اجازه دادم خودش را تخلیه کند.
بیک روی صندلی نشست؛ از دور صدای آژیر شنیده شد.
تلفن در دستم به صدا در آمد:
- الکسیس، اونجایی؟
- آره، دربارۀ تدی می‌گفتی.
پشت خط به قدری ساکت بود که نمی‌دانستم تلفن را قطع کرده یا نه. سپس گفت:
- تئودور کلمن؟ حتماً اسمش رو شنیدی. پلیس جسدش رو دیشب پیدا کرد. باید بدونم کی بهش شلیک کرده و این دو هفتۀ اخیر کجا بوده.
نزدیک بود گوشی را بیندازم. حتماً شوخی می‌کرد. معاون رئیس جمهور، تئودور کلمن؟
دوربین نظارتی یک رستوران این تیراندازی را ضبط کرده بود، اما بعد کلمن ناپدید شده بود. اگر جسدش پیدا می شد، پرونده بزرگی بود.
با توجه به وابستگی سیاسی کلمن به حزب انسان‌ها و تحقیر آشکار این حزب نسبت به جادوگران مداخلۀ من قابل تقدیر نخواهد بود.
- کیسی فکر نمی‌کنم...
- لطفاً!
صدایش دوباره قطع شد.
- پلیس فکر می‌کنه بابا توی این ماجرا دست داشته؛ تا حالا چند بار اومدن خونه.
چشم هایم را چرخاندم. پلیس می توانست مظنون شود؛ اما هیچ ظنّی به فرماندار ستوان جورج کین نمی‌چسبید. خب، حدس می‌زنم که او واقعاً فرماندار باشد؛ پدرم جیب پرپول و دسترسی زیادی داشت.
به هر حال، او تغییر نام مرا از کین به کرافت و این حقیقت را که دخترش جادوگری در حال تمرین بود، فراموش کرده بود. به قدری پیچیده بود که رسانه‌ها در طول مبارزات انتخاباتی او موفق به کشف آن نشده بودند. علاوه بر این، از وقتی هجده ساله شده بودم، به سختی با او صحبت می‌کردم.
من او را بیشتر در روزنامه و تبلیغات تلویزیونی برای حزب اول انسان‌ها دیدم تا حضوری. حالا چرا باید درگیر شوم؟
- کیسی، واقعاً اینطور نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Hana.Banu

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
32
امتیازها
18
کیف پول من
2,199
Points
94
- لطفاً! این کاریه که تو می‌کنی. درسته؟ یجور چشم جادویی هستی؟
فکّم جمع شد. چشم جادویی در معنای عام برای جادوگری با مجوز کارآگاه خصوصی بود که کار تحقیقی واقعی بسیار کمی انجام می داد. در حالی که ممکن بود ردی از مقتول در کوچه‌های تاریک به دست نیاورم و تحقیقاتم معمولا فقط تا آنجا پیش می رفت که از مقتول سوال می‌کردم، برای مشتریانم جوابی می‌یافتم.
نفس عمیقی کشیدم و به زور لبخندی روی صورتم نشست تا در صدایم نفوذ کند.
- ببخشید، نمی‌تونم کمکت کنم.
کلمات به طرز تهوع آوری شیرین شدند؛ اما من به اندازه کافی با خواهرم صحبت نکردم که او بتواند لحن را تشخیص دهد.
- من نمی‌تونم در روند تحقیقات پلیس دخالت کنم.
- می‌تونم بهت پول بدم.
به تلفن اخم کردم. آخرین باری که شنیده بودم، کیسی موقعیت ضد جادوی حزب اول انسان‌ها را خریده بود. اگر او واقعاً مایل به استخدام من بود، باید واقعاً نگران می شد.
- لطفاً الکسیس، لطفاً. به کمکت نیاز دارم.
- باشه.
لعنتی!
من برای خواهر کوچکم کار می‌کردم، اما پرونده را بررسی می‌کردم. ببینم چه چیزی می‌توانستم پیدا کنم. با ناراحتی از متن استاندارد حقوقی‌ام حرف زدم و نرخ‌هایم را گفتم. از کیسی خواستم که منتظر یک کپی از قراردادم در بعد از ظهر آن روز باشد. همان طور که حرف می زدم، آژیر نزدیک‌تر شد و کیفم را با سیزده سنت، پاکت آدامس و گیره کاغذ به دوش کشیدم.
- کی با روح صحبت می‌کنی؟
روح؟ ناله‌ای را سرکوب کردم اما به خودم زحمت ندادم که او را اصلاح کنم. بعد از تمام این سال‌ها، اگر او این حقیقت را درک نکرده بود که ارواح ناشناخته و سرگردان هستند، اما سایه‌ها فقط خاطرات هستند، واضح بود که هیچ توجهی به من نکرده بود. در عوض گفتم:
- اگه می‌خوای برای سؤال پرسیدن از کلمن حضور داشته باشی باید صبر کنیم تا پلیس جسد رو آزاد کنه و روی زمین باشه. اگه جواب سریع‌تر می‌خوای، شاید بتونم توی سرد خونه ازش سؤال بپرسم ولی تو نمی‌تونی شرکت کنی.
پشت خط ساکت بود، جز نفس‌های نرم و خشن در طرف دیگر. با نزدیک‌تر شدن صدای آژیر، لحظه ای به او فرصت فکر کردن دادم.
صدای کیسی به گوش رسید.
- سرد خونه، چقدر زود باهام تماس می‌گیری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا