• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

اختصاصی ترجمه رمان « عشق دست نیافتنی » | کار گروهی تیم ترجمه تک رمان

  • نویسنده موضوع ساچلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 55
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساچلی

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
کپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
288
لایک‌ها
619
امتیازها
63
کیف پول من
46,673
Points
427
عنوان: عشق دست نیافتنی
نویسنده: میا لیزه ون در مروه | Mia-Lize van der Merwe
ژانر: عاشقانه
مترجم: کارگروهی تیم ترجمه تک رمان
خلاصه:
ممکن است آلیشا لو روکس شبیه پسر بچه خ*را*ب مدرسه یا شاهزاده بدجنس جهنمی به نظر برسد، اما این فقط به این دلیل است که شما واقعا او را نمی‌شناسید. وقتی در یک مهمانی ربوده می شود، زندگی او زیر و رو می شود. او با جیسون ملاقات می‌کند و اگرچه او دقیقاً برعکس او است و به سختی با هم کنار می‌آیند، اما نمی‌تواند جلوی جذابیت او را بگیرد.

[ این اثر اختصاصی انجمن تک رمان و توسط ترجمه گروهی بازگردانی شده است. ]


لیست مترجمان:
زینب. م
هانیه خاموشی
فاطمه واحدی
دیوا لیان
ملینا نامور
آرشاویر سرمست

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : ساچلی

ساچلی

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
کپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
288
لایک‌ها
619
امتیازها
63
کیف پول من
46,673
Points
427
مترجم عزیز قبل از تایپ به قوانین تالار ترجمه توجه کنید:

_ترجمه_v8ye.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی

ساچلی

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
کپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
288
لایک‌ها
619
امتیازها
63
کیف پول من
46,673
Points
427

- من مفتخرم که ر هبران شورای دانش آموزی سال آینده رو معرفی کنم. پایه دوازدهم که مدرسه ما رو برای نسل‌های آینده شکل و تغییر می‌ده.
مدیرمدرسه گفت و همه ساکت شدند. صدای افتادن سنجاقی شنیده شد. این همان شبی است که تمام گروه کلاس ۱۱ منتظرش بودند. خیلی ها امیدوار بودند که آن ها باشند حتی اگر همه از قبل می دانستند که چه کسی خواهد بود...
- پس بدون مقدمه‌چینی پسر ارشد ما برای سال آینده... متیو لو روف!
مدیر از بالای میکروفون جیغ کشید، حتی اگر واقعا لازم نبود.
متیو روی صح*نه رفت و طوری دست تکان داد که انگار پادشاه جدید کشور است. چشم‌هایم را چرخاندم. پسر عموی احمق من چگونه توانست پسر ارشد شود؟ مغز ندارد؛ به سختی توانست سال تحصیلی را بگذارند. آیا پول تنها چیزی است که در این مدرسه اهمیت دارد؟
وقتی امسال او شروع به حمایت مالی از همه چیز کرد، واقعا از عمویم متنفر شدم چون نه تنها روی متیو بلکه روی من هم تاثیر گذاشت. حالا هر اتفاقی که برای متیو می افتد روی من هم تاثیر می گذارد.
- و همچنین مفتخرم دخترسال رو هم معرفی کنی. آلیشا لو روف.
همه دست زدند؛ همه می دانستند که من به اندازه هر کسی که مثل من زحمت کشیده، مستحق این کار بودم؛ اما البته افراد زیادی هستند که می‌گویند من فقط به خاطر عمویم این کار را کردم. گاهی اوقات واقعا آرزو می‌کردم که ای کاش می‌توانستم روی پای خودم بایستم، بدون او و پسر عموی عزیزم، متیو، در پشت صح*نه؛ اما به هر حال اوضاع به همین منوال است. فکر می‌کنم خوشحال می‌شوم که او سعی می‌کند این مدرسه را به مکانی بهتر برای من و متیو تبدیل کند، اما دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است. آنها بهترین ها را برای من می‌خواستند اما با رشوه به من کمک نمی‌کردند. حالا سه سال از این ماجرا می‌گذرد و هنوز هم نمی‌توانم از فراموش کردنشان دست بردارم... هنوز هم آن شب سه سال پیش را به یاد دارم. بعد از جشن سالانه بهاری مدرسه به خانه برمی گشتیم. مثل همیشه بابا از قوانین و همه چیز پیروی می‌کرد، اما این باعث نمی‌شد که راننده دیگر م*ست شود. هنوز واقعا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تنها چیزی که به یاد می‌آورم فلاش سفید است، برادر بزرگ‍ترم جیغ می‌کشد و بعد چیزی که یادم می آید بیدار شدن در بیمارستان است، عمویم به من می‌گوید که همه آن ها در تصادف کشته شده اند...
روی صح*نه رفتم و نشانم را دریافت کردم و تقریبا می‌توانستم چهره پدر و مادرم را تصور کنم اگر آن ها می توانستند اینجا باشند. قبل از اینکه بدانم شب به پایان رسیده بود.
- امشب می‌تونم م*ش*رو*ب بخورم بدون اینکه فکر کنم کی چی فکری می‌کنه.
او یک سال در دبیرستان تحصیل کرده بود و ارشد بود.
- عمو مکس چی؟ اگه م*ست به خونه بری عصبانی می‌شه؟
گفتم و چشم هایم را چرخاندم، برای صدمین بار امشب. چطور ممکنه این‌قدر احمق باشه؟ او دو سال از من بزرگ‌تر است. قرار است مسئول باشد.
- برای همین پسر عموی عزیزم همه بچه‌های کلاس ۱۱ و ۱۲ رو برای مهمونی به خونه‌مون دعوت کرد. قبلاً با بابام در این باره صحبت کرده بودم. اون میگه تا قبل از ساعت ۱ بعد از ظهر خوبه.
در حالی که در خانه توقف می کرد گفت: ده نفر روی چمن نشسته بودن.
مهمانی شروع شد و همه شروع به نوشیدن و ر*ق*صیدن کردند. باید اعتراف کنم که چند تا نو*شی*دنی هم خورده‌ام. صدای موسیقی خیلی بلند بود و احساس می کردم در جمجمه‌ام می‌نوازد. در یک مرحله باید برای هواخوری بیرون می رفتم چون حالت تهوع داشتم. این اولین باری است که بیش از حد نوشیده‌ام. من واقعا بخشی از جشن متیوز نبودم.
رفتم و در باغ گل رز که فاصله زیادی با خانه دارد و تنها جای آرام اطراف خانه است، ایستادم. ایستادم و به آب فواره نگاه کردم. با اینکه افراد زیادی داخل خانه بودند، احساس تنهایی می‌کردم. برگشتم تا به ماه نگاه کنم و در این فکر بودم که آیا آن هم به اندازه من احساس تنهایی کرده است؟ ناگهان صدای پایی از پشت سرم شنیدم اما وقتی برگشتم کسی نبود، فقط نسیم ملایمی در برگ‌ها می وزید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی

ساچلی

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
کپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
288
لایک‌ها
619
امتیازها
63
کیف پول من
46,673
Points
427
بیشتر مردم فکر می‌کردند که من اهل مهمانی‌ام؛ اما واقعا مرا نمی شناختند. اگر آن ها واقعا من را می‌شناختند، می‌دانستند که شخصیت مشوق من تنها یک عمل بود.
برگشتم و یک بار دیگر به ماه نگاه کردم اما آسمان ابری بود. ناگهان کسی مرا از پشت گرفت و دستش را روی دهانم گذاشت تا جلوی جیغ کشیدنم را بگیرد. سعی کردم با آن فرد بجنگم اما او خیلی قوی بود. گفت:
- شلوغش نکن؛ اگه بدونی چی به نفعته بی‌حرف دنبالم می‌آی. خوب شاهزاده خانم، راه آسون رو انتخاب می‌کنی یا سخت؟
صدای بم بود. فکر می کردم حتما مرد است. دستش را گ*از گرفتم و با آرنج به شکمش زدم. این مرد نمی‌دانست با چه کسی سر و کار دارد؛ من سال‌هاست که برای این روز تمرین می کنم.
- اوه ملکه کوچولومون راه سخت رو انتخاب کرده. ما خیلی شبیه باباییم مگه نه؟
گفت و من ساکت شدم.
افراد زیادی نبودند که پدرم را بشناسند، حداقل نه در این کشور. ما چند ماه پس از مراسم خاکسپاری به آفریقای جنوبی مهاجرت کردیم. نمی‌توانستم تحمل کنم که همه جاهایی را که ما، به عنوان یک خانواده، با هم ملاقات می کردیم ببینم. خاطرات شب‌ها مرا آزار می‌دادند و به هیچ عنوان نمی‌توانستم جلوی این اتفاق را بگیرم. اما بعد از اینکه حرکت کردیم، اوضاع خیلی بهتر شد.
او دوباره بازویم را گرفت و مرا چنان محکم به خود فشرد که تقریبا نمی توانستم نفس بکشم.
- تو چی از بابام می‌دونی؟
سعی کردم جیغ بکشم، اما به سختی صدای هیس مانندی به گوش رسید.
سپس گردنم را چنان محکم گرفت که نزدیک بود خفه‌ام کند.
- عزیزم، من به اندازه کافی درباره پدرت می‌دونم!
گفت و یک پارچه کوچک روی دهانم گذاشت.
آخرین چیز ی که به یاد آوردم، خنده او قبل ازسیاه شدن همه چیزبود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی
بالا