ساعت تک رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
عنوان مجموعه: جادوی کهن
جلد اول: پارسه
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82)
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی
ناظر: .Sarina.
خلاصه:
نیلرام دختر داستان ما، شاید از خوش شانسی‌اش بود که پدرش دو همسر داشت. جنگ و دعوا میان دو خانواده آن‌قدر حال روحی او را خ*را*ب کرده بود که دیگر هرگز به وجودیت خدا باور نداشت تا آن که پارسه او را انتخاب کرد. شاید گاهی باید جادو به شما روی بی‌اندازد تا باورش کنید. شاید خدا خواست که با پارسه آشنا شود. سرزمینی در دل ایران باستان، سرزمینی که نیاکان ما در آن زندگی کرده بودند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,303
امتیازها
100
کیف پول من
295,429
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
44578

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
مقدمه:
به گفته‌ی پارسیان باستان، در بند‌بند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلول‌هایت جادوست که به پرواز در می‌آید؛ اما چرا هرگز آن را باور نکرده‌ای؟ چرا باور نمی‌کنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: «به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز این‌جا مطلق زیباست؛ پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.» آه که اگر واقعی باشد... .

#جادوی_کهن
#سادات.۸۲
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
به گفته‌ی پارسیان باستان، در بند‌بند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلول‌هایت جادوست که به پرواز در می‌آید؛ اما چرا هرگز آن را باور نکرده‌ای؟ چرا باور نمی‌کنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: «به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز این‌جا مطلق زیباست؛ پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.» آه که اگر واقعی باشد... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
سخن نویسنده:
درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با تک رمان دیگه می‌تونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیه‌ی زیاد رمان رو شروع می‌کنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارت‌ها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اون‌جا متوقف خواهد شد.
پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکان‌ها و نقشه‌ی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم.

نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند.

بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.

#جادوی_کهن
#سادات.۸۲
#انجمن_تک_رمان
کد:
سخن نویسنده:
درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با تک رمان دیگه می‌تونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیه‌ی زیاد رمان رو شروع می‌کنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارت‌ها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اون‌جا متوقف خواهد شد.
پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکان‌ها و نقشه‌ی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم.

نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند.

بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
فصل اول

(راوی)

دوباره دعوا، درست مثل همیشه.
سعید، فریاد کشان لگدی به کوسن جلوی پایش که بر روی زمین افتاده بود زد و نعره کشید:
- یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. من هم دل دارم؛ من هم آدمم؛ می‌خوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها!؟ مگه یه نگاه مردها قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من به‌خاطر خودت میگم!
همان‌طور که دور سالن خانه‌ی کوچک‌شان راه می‌رفت، دست‌هایش را تکان می‌داد و صدا در گلو انداخته بود.
- آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اون‌همه پول بی‌صاحاب رو خرج نذری‌هات نکن، برو چهارتا چرت‌و‌پرت آرایشی بخر؛ بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش تعذیه و تغذیه‌ی مردم کوچه بازار، یکم به فکر زندگیت باش زن!
مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی، در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غم‌زده به حرف‌های خجالت‌آور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بی‌رحمانه خارج میشد گوش می‌داد. صدها، شاید هم هزاران حرف‌های ناگفته داشت که بگوید، بگوید و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند؛ اما او مریم دختر آقا رضا بود. کسی که در محله‌ی خودشان، در قاسم‌آباد روی حرف پدرش قسم می‌خوردند. نه او نمی‌توانست آبروریزی کند. پس سرش را مغموم به ستون کنارش تکیه داد و ل*ب‌هایش را گزید. با بغض، آب دهانش را قورت داد و تنها گوش داد. قلبش می‌لرزید اما حرفی نمی‌زد و چیزی نمی‌گفت.
می‌دانستم که او می‌شنود. دخترش را می‌گویم. نیل‌رام سبحانی، نوه‌ی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشم‌های عسلی‌اش را از پدر بزرگ پدری‌اش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بی‌غیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمی‌گفت. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر می‌رسد؛ بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به هم‌دیگر رحم نمی‌کردند. آن‌ها عاشق هم‌دیگر بودند؛ البته، این‌طور که به کلام می‌گفتند.گ؛ اما وقتی دعوا شروع میشد، پدرش کلمات به شدت منفی‌ای رها می‌کرد و مادرش نمی‌دانم، شاید مشتاقانه و شاید به اجبار آن‌ها را در گوش و ذهن و روانش می‌پذیرفت. نیل‌رام آب دهانش را قورت داد. خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیاندازد که با پدرش درگیر نشود؛ زیرا دعوا هایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلا گفته بود نمی‌خواهد را*بطه‌ی نیل‌رام با پدرش، خر*اب‌تر از اینی که هست، شود؛ پس بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا، داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. انیمه‌ی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح می‌داد آن را ببیند؛ زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش می‌آمد؛ اما وقتی پدرش وارد شد و دعوای مسخره را به‌خاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بی‌خیال آن شد. وارد اتاق که شد، درب را بست. نسبتا صدای بلندی داشت؛ اما سر و صدای آن‌ دو، آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت؛ زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بی‌احترامی به بزرگ خانواده است؛ البته که اصلا برای نیل‌رام اهمیتی نداشت.
به درب تکیه داد و روی زمین سرد اتاقش نشست. رنگ سفید و قهوه‌ای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بی‌حوصله‌اش می‌داد. نیل‌رام شخصیت جالبی داشت. گاهی، آن‌قدر پر انرژی بود که هم‌چون رنگ سفید می‌توانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی، آن‌قدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چاله‌ی افکارش می‌کشاند، به تباهی محض!
پاهای بر*ه*نه‌اش که زمین سرد را لم*س کردند، لرزی بر اندامش افتاد؛ اما سردی زمین آرامش نسبی به او داد. نگاهش را به پنجره‌ی اتاقش داد. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود؛ اما حس عجیبی داشت. هم‌زمان می‌خواست بیرون برود و از هوا لذ*ت ببرد و در همان لحظه، سعی داشت از این وضعیت مضخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد؛ اما این افکار مضخرف و درهم و متضاد خوش‌بختانه زیاد طول نکشید؛ زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایلش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوش‌حالش را به شماره داد. با حس نسبتا خوبی، نام پناه را زمزمه کرد و انگشت شصتش را بر روی دایره‌ی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط، درون اتاق ساکت پیچید.
- نیل‌رام هیچی مثل یه دورهمی دوخترونه درست وسط ظهر جمعه نمی‌چسبه! بگو که پایه‌ای!
نیل‌رام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوش‌حال بود که حداقل دوستی هم‌فکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد. انگار که پناه می‌دید. با ل*ب‌های لرزان گفت:
- برام فرقی نداره، فقط... نمی‌خوام الان توی خونه باشم.
صدای فریاد پدرش و شکستن شیشه، با سکوت او همراه شد و این به گوش‌های حساس پناه رسید. مکث پناه، تنها لحظه‌ای گذاشت اتاق در سکوت حضن‌انگیز فرو رود و بعد صدایش غمگین به گوش رسید.
- دوباره؟ آه دختر! مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبت‌ها بیرونت بکشم.
نیل‌رام با شنیدن نام خدا اخم کرد؛ اما پناه فرصتی برای بهانه‌ها و گلایه‌هایش نداد و در ادامه گفت:
- آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونه‌اتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش.
نیل‌رام نفس آسوده‌ای بیرون داد، ترسید پناه ده دقیقه طول بکشد برسد و خب خوش‌حال بود که نزدیک‌تر بود. تنها دو دقیقه‌ی دیگر باید تحمل می‌کرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوست‌هایش همیشه راحت‌تر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که این‌طور به نظر می‌رسید.

#جادوی_کهن
#سادات.۸۲
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل اول

(راوی)
 دوباره دعوا، درست مثل همیشه.
 سعید، فریاد کشان لگدی به کوسن جلوی پایش که بر روی زمین افتاده بود زد و نعره کشید:
 - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. من هم دل دارم؛ من هم آدمم؛ می‌خوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها!؟ مگه یه نگاه مردها قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من به‌خاطر خودت میگم!
 همان‌طور که دور سالن خانه‌ی کوچک‌شان راه می‌رفت، دست‌هایش را تکان می‌داد و صدا در گلو انداخته بود.
 - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اون‌همه پول بی‌صاحاب رو خرج نذری‌هات نکن، برو چهارتا چرت‌و‌پرت آرایشی بخر؛ بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش تعذیه و تغذیه‌ی مردم کوچه بازار، یکم به فکر زندگیت باش زن!
 مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی، در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غم‌زده به حرف‌های خجالت‌آور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بی‌رحمانه خارج میشد گوش می‌داد. صدها، شاید هم هزاران حرف‌های ناگفته داشت که بگوید، بگوید و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند؛ اما او مریم دختر آقا رضا بود. کسی که در محله‌ی خودشان، در قاسم‌آباد روی حرف پدرش قسم می‌خوردند. نه او نمی‌توانست آبروریزی کند. پس سرش را مغموم به ستون کنارش تکیه داد و ل*ب‌هایش را گزید. با بغض، آب دهانش را قورت داد و تنها گوش داد. قلبش می‌لرزید اما حرفی نمی‌زد و چیزی نمی‌گفت.
 می‌دانستم که او می‌شنود. دخترش را می‌گویم. نیل‌رام سبحانی، نوه‌ی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشم‌های عسلی‌اش را از پدر بزرگ پدری‌اش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بی‌غیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمی‌گفت. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر می‌رسد؛ بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به هم‌دیگر رحم نمی‌کردند. آن‌ها عاشق هم‌دیگر بودند؛ البته، این‌طور که به کلام می‌گفتند.گ؛ اما وقتی دعوا شروع میشد، پدرش کلمات به شدت منفی‌ای رها می‌کرد و مادرش نمی‌دانم، شاید مشتاقانه و شاید به اجبار آن‌ها را در گوش و ذهن و روانش می‌پذیرفت. نیل‌رام آب دهانش را قورت داد. خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیاندازد که با پدرش درگیر نشود؛ زیرا دعوا هایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلا گفته بود نمی‌خواهد را*بطه‌ی نیل‌رام با پدرش، خر*اب‌تر از اینی که هست، شود؛ پس بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا، داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. انیمه‌ی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح می‌داد آن را ببیند؛ زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش می‌آمد؛ اما وقتی پدرش وارد شد و دعوای مسخره را به‌خاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بی‌خیال آن شد. وارد اتاق که شد، درب را بست. نسبتا صدای بلندی داشت؛ اما سر و صدای آن‌ دو، آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت؛ زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بی‌احترامی به بزرگ خانواده است؛ البته که اصلا برای نیل‌رام اهمیتی نداشت.
 به درب تکیه داد و روی زمین سرد اتاقش نشست. رنگ سفید و قهوه‌ای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بی‌حوصله‌اش می‌داد. نیل‌رام شخصیت جالبی داشت. گاهی، آن‌قدر پر انرژی بود که هم‌چون رنگ سفید می‌توانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی، آن‌قدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چاله‌ی افکارش می‌کشاند، به تباهی محض! 
 پاهای بر*ه*نه‌اش که زمین سرد را لم*س کردند، لرزی بر اندامش افتاد؛ اما سردی زمین آرامش نسبی به او داد. نگاهش را به پنجره‌ی اتاقش داد. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود؛ اما حس عجیبی داشت. هم‌زمان می‌خواست بیرون برود و از هوا لذ*ت ببرد و در همان لحظه، سعی داشت از این وضعیت مضخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد؛ اما این افکار مضخرف و درهم و متضاد خوش‌بختانه زیاد طول نکشید؛ زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایلش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوش‌حالش را به شماره داد. با حس نسبتا خوبی، نام پناه را زمزمه کرد و انگشت شصتش را بر روی دایره‌ی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط، درون اتاق ساکت پیچید.
 - نیل‌رام هیچی مثل یه دورهمی دوخترونه درست وسط ظهر جمعه نمی‌چسبه! بگو که پایه‌ای!
 نیل‌رام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوش‌حال بود که حداقل دوستی هم‌فکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد. انگار که پناه می‌دید. با ل*ب‌های لرزان گفت:
 - برام فرقی نداره، فقط... نمی‌خوام الان توی خونه باشم.
 صدای فریاد پدرش و شکستن شیشه، با سکوت او همراه شد و این به گوش‌های حساس پناه رسید. مکث پناه، تنها لحظه‌ای گذاشت اتاق در سکوت حضن‌انگیز فرو رود و بعد صدایش غمگین به گوش رسید.
 - دوباره؟ آه دختر! مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبت‌ها بیرونت بکشم.
 نیل‌رام با شنیدن نام خدا اخم کرد؛ اما پناه فرصتی برای بهانه‌ها و گلایه‌هایش نداد و در ادامه گفت:
 - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونه‌اتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش.
 نیل‌رام نفس آسوده‌ای بیرون داد، ترسید پناه ده دقیقه طول بکشد برسد و خب خوش‌حال بود که نزدیک‌تر بود. تنها دو دقیقه‌ی دیگر باید تحمل می‌کرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوست‌هایش همیشه راحت‌تر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که این‌طور به نظر می‌رسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمی‌گذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی می‌ماند که مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد.
از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتا آرام‌تر شده بود اما گلایه‌های پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بی‌حوصله به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخره‌بازی‌ها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفته‌اش، به سمت در خانه برود. همیش حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند.
در را که گشود؛ صدای مادرش آرام به گوش رسید:
- مواظب خودت باش.
نیل‌رام سرش را چرخاند و با آن چشم‌های بی‌روح به مادر گریان‌اش نگاه کرد. مردمک‌های سیاهش می‌لرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمیگن و دردکشیده گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما زره‌ای برایش اهمیت نداشت او کجا می‌رود گاهی فکر می‌کرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همین‌طور خنثی می‌ماند. کفش اسپرت سفیدش را پوشید و زمزمه کرد:
- برات مهمه؟
مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیل‌رام هم منتظر نشد تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد و از پله‌ها پایین رفت. گاهی دیگر حوصله‌ی آسانسور را هم ندارد. ترجیح می‌دهد پله‌ها را تپ‌تپ کنان پایین رود تا آن‌که دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مضخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر طلاق می‌گرفت. اما انگار این‌طور نیست.
صدای بوق‌های ممتد خبر رسیدن پناه را داد. سریع‌تر از پله‌ها پایین رفت و نفس زنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنیگن را آرام بست و با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بی‌پناهش بود. بر روی صندلی شاگرد نشست و کولر را به سمت خودش تنظیم کرد.
پناه دنده را جابه‌جا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همان‌طور که می‌رفت تا آرزو را بردارد، دوست دیگرشان را، پرسید:
- خب باز دعوا سر چی بود؟
نیل‌رام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشم‌هایش را بست و ل*ب زد:
- مثل همیشه، این‌بار یکم رک‌تر بود. بخاطر حجابش گیر داد.
پناه سر تاسفی تکان داد و همان‌طور که سرعت را بیشتر می‌کرد و دنده را به سه تغییر می‌داد، به حرف آمد:
- چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمی‌خواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش.
نیل‌رام پوزخند زد، وقتی به این حرف فکر می‌کرد خنده‌اش می‌گرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرف‌های نامناسب جواب نمی‌داد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آن‌وقت پناه چه می‌گفت؟ طلاق؟ بی‌حجابی؟ برایش یک شوخی محض بود.
با رسیدن به خیابان بعدی که همان ن*زد*یک*ی بود؛ آرزو شاداب سوار ماشین شد و پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق گفت:
- پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهان‌های موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده! قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن! وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدم‌های اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده واقعا علم داره به کجا میره؟!
نیل‌رام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیل‌رام گفت:
- میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهان‌های فانتزی و موازی رو میگم. دارم کم‌کم نگرانت میشم آرزو.
پناه سرش را به نشانه موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و جدی گفت:
- در واقع از بس رمان تخیلی و فانتزی خونده این‌طوری شده. اوه اون سریال های فانتزی و چرت و پرت و دیگه نگم. فکر کنم تاثیر بیشتری داشتن. آه دوست عزیزم قبلا دیوونه بودی الان متوهم هم شدی!
نیل‌رام قهقه‌ای زد، سریع به پناه نگاه کرد و گفت:
- می‌دونی؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو می‌بینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟
اَدا در آوردن نیل‌رام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بی‌افتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبه‌ای بود و با این تمسخرها ناراحت نمیشد. پس خون‌سرد به پشتی صندلی تکیه داد و مفتخر گفت:
- امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. می‌دونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اون‌جایی که هر دو تون مشتاق به نظر نمی‌رسین، نمیگم.
نیل‌رام و پناه هر دو نفس آسوده‌ای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند.

تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمی‌گذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی می‌ماند که مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد.
از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتا آرام‌تر شده بود اما گلایه‌های پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بی‌حوصله به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخره‌بازی‌ها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفته‌اش، به سمت در خانه برود. همیش حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند.
در را که گشود؛ صدای مادرش آرام به گوش رسید:
- مواظب خودت باش.
نیل‌رام سرش را چرخاند و با آن چشم‌های بی‌روح به مادر گریان‌اش نگاه کرد. مردمک‌های سیاهش می‌لرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمیگن و دردکشیده گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما زره‌ای برایش اهمیت نداشت او کجا می‌رود گاهی فکر می‌کرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همین‌طور خنثی می‌ماند. کفش اسپرت سفیدش را پوشید و زمزمه کرد:
- برات مهمه؟
مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیل‌رام هم منتظر نشد تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد و از پله‌ها پایین رفت. گاهی دیگر حوصله‌ی آسانسور را هم ندارد. ترجیح می‌دهد پله‌ها را تپ‌تپ کنان پایین رود تا آن‌که دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مضخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر طلاق می‌گرفت. اما انگار این‌طور نیست.
صدای بوق‌های ممتد خبر رسیدن پناه را داد. سریع‌تر از پله‌ها پایین رفت و نفس زنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنیگن را آرام بست و با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بی‌پناهش بود. بر روی صندلی شاگرد نشست و کولر را به سمت خودش تنظیم کرد.
پناه دنده را جابه‌جا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همان‌طور که می‌رفت تا آرزو را بردارد، دوست دیگرشان را، پرسید:
- خب باز دعوا سر چی بود؟
نیل‌رام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشم‌هایش را بست و ل*ب زد:
- مثل همیشه، این‌بار یکم رک‌تر بود. بخاطر حجابش گیر داد.
پناه سر تاسفی تکان داد و همان‌طور که سرعت را بیشتر می‌کرد و دنده را به سه تغییر می‌داد، به حرف آمد:
- چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمی‌خواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش.
نیل‌رام پوزخند زد، وقتی به این حرف فکر می‌کرد خنده‌اش می‌گرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرف‌های نامناسب جواب نمی‌داد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آن‌وقت پناه چه می‌گفت؟ طلاق؟ بی‌حجابی؟ برایش یک شوخی محض بود.
با رسیدن به خیابان بعدی که همان ن*زد*یک*ی بود؛ آرزو شاداب سوار ماشین شد و پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق گفت:
- پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهان‌های موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده! قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن! وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدم‌های اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده واقعا علم داره به کجا میره؟!
نیل‌رام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیل‌رام گفت:
- میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهان‌های فانتزی و موازی رو میگم. دارم کم‌کم نگرانت میشم آرزو.
پناه سرش را به نشانه موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و جدی گفت:
- در واقع از بس رمان تخیلی و فانتزی خونده این‌طوری شده. اوه اون سریال های فانتزی و چرت و پرت و دیگه نگم. فکر کنم تاثیر بیشتری داشتن. آه دوست عزیزم قبلا دیوونه بودی الان متوهم هم شدی!
نیل‌رام قهقه‌ای زد، سریع به پناه نگاه کرد و گفت:
- می‌دونی؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو می‌بینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟
اَدا در آوردن نیل‌رام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بی‌افتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبه‌ای بود و با این تمسخرها ناراحت نمیشد. پس خون‌سرد به پشتی صندلی تکیه داد و مفتخر گفت:
- امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. می‌دونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اون‌جایی که هر دو تون مشتاق به نظر نمی‌رسین، نمیگم.
نیل‌رام و پناه هر دو نفس آسوده‌ای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بی‌ربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با هم‌دیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقه‌ی خوبی در این باب نداشت، آن‌که چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر می‌کرد.
بیست دقیقه‌ی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت:
- یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله.
نیل‌رام خندید و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. هر دو می‌دانستند عاقبت چه می‌شود. نیل‌رام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست می‌کرد، پاسخ داد:
- یهو جوگیر نشی بگی حالا تند!
آرزو سرش را تکان داد و قبل از آن‌که سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایده‌ای برای ب*دن ندارد. اول باید بدنش را آماده می‌کرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند.
مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامش‌بخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عده‌ای بر روی چمن‌ها نشسته و با هم گفت‌و‌گو می‌کردند. صدای خنده‌هایشان در پاک که طنین می‌انداخت، روانم را شاد می‌کرد. عده‌ای نیز دوچرخه سواری می‌کردند، گاهی دوست‌هایشان با اسکیت همراهی‌شان می‌کردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمی‌کنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد.
آرزو همان‌طور که سعی داشت نفس‌هایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت:
- پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره می‌خوام برای کارفرما ارسال کنم.
آرزو نویسندگی مقالات را انجام می‌داد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار می‌کند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد:
- با... شه.
نیل‌رام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت:
- قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟
پناه همان‌طور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیل‌رام همان‌طور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرف‌هایش با یک لبخند ملیح گوش می‌داد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صح*نه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را می‌خواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوست‌هایش بودند اما آن‌ها زندگی‌های خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل می‌کردند.
آهی کشید و ل*ب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادی‌ها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است.
دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان می‌رفتند و او باید خانه را تحویل می‌گرفت تا مواظب سگ و قناری‌ها باشد.
پناه گوشی را در دستش چرخاند و همان‌طور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا می‌کرد گفت:
- یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟
نیل‌رام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همان‌طور که به پراید تکیه می‌داد گفت:
- هر دفعه همین رو میگی.
آرزو نیز سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.

در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بی‌ربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با هم‌دیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقه‌ی خوبی در این باب نداشت، آن‌که چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر می‌کرد.
بیست دقیقه‌ی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت:
- یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله.
نیل‌رام خندید و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. هر دو می‌دانستند عاقبت چه می‌شود. نیل‌رام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست می‌کرد، پاسخ داد:
- یهو جوگیر نشی بگی حالا تند!
آرزو سرش را تکان داد و قبل از آن‌که سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایده‌ای برای ب*دن ندارد. اول باید بدنش را آماده می‌کرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند.
مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامش‌بخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عده‌ای بر روی چمن‌ها نشسته و با هم گفت‌و‌گو می‌کردند. صدای خنده‌هایشان در پاک که طنین می‌انداخت، روانم را شاد می‌کرد. عده‌ای نیز دوچرخه سواری می‌کردند، گاهی دوست‌هایشان با اسکیت همراهی‌شان می‌کردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمی‌کنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد.
آرزو همان‌طور که سعی داشت نفس‌هایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت:
- پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره می‌خوام برای کارفرما ارسال کنم.
آرزو نویسندگی مقالات را انجام می‌داد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار می‌کند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد:
- با... شه.
نیل‌رام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت:
- قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟
پناه همان‌طور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیل‌رام همان‌طور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرف‌هایش با یک لبخند ملیح گوش می‌داد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صح*نه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را می‌خواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوست‌هایش بودند اما آن‌ها زندگی‌های خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل می‌کردند.
آهی کشید و ل*ب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادی‌ها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است.
دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان می‌رفتند و او باید خانه را تحویل می‌گرفت تا مواظب سگ و قناری‌ها باشد.
پناه گوشی را در دستش چرخاند و همان‌طور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا می‌کرد گفت:
- یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟
نیل‌رام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همان‌طور که به پراید تکیه می‌داد گفت:
- هر دفعه همین رو میگی.
آرزو نیز سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.
کد:
در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بی‌ربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با هم‌دیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقه‌ی خوبی در این باب نداشت، آن‌که چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر می‌کرد.
بیست دقیقه‌ی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت:
- یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله.
نیل‌رام خندید و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. هر دو می‌دانستند عاقبت چه می‌شود. نیل‌رام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست می‌کرد، پاسخ داد:
- یهو جوگیر نشی بگی حالا تند!
آرزو سرش را تکان داد و قبل از آن‌که سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایده‌ای برای ب*دن ندارد. اول باید بدنش را آماده می‌کرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند.
مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامش‌بخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عده‌ای بر روی چمن‌ها نشسته و با هم گفت‌و‌گو می‌کردند. صدای خنده‌هایشان در پاک که طنین می‌انداخت، روانم را شاد می‌کرد. عده‌ای نیز دوچرخه سواری می‌کردند، گاهی دوست‌هایشان با اسکیت همراهی‌شان می‌کردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمی‌کنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد.
آرزو همان‌طور که سعی داشت نفس‌هایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت:
- پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره می‌خوام برای کارفرما ارسال کنم.
آرزو نویسندگی مقالات را انجام می‌داد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار می‌کند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد:
- با... شه.
نیل‌رام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت:
- قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟
پناه همان‌طور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیل‌رام همان‌طور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرف‌هایش با یک لبخند ملیح گوش می‌داد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صح*نه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را می‌خواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوست‌هایش بودند اما آن‌ها زندگی‌های خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل می‌کردند.
آهی کشید و ل*ب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادی‌ها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است.
دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان می‌رفتند و او باید خانه را تحویل می‌گرفت تا مواظب سگ و قناری‌ها باشد.
پناه گوشی را در دستش چرخاند و همان‌طور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا می‌کرد گفت:
- یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟
نیل‌رام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همان‌طور که به پراید تکیه می‌داد گفت:
- هر دفعه همین رو میگی.
آرزو نیز سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.

[SPOILER="کپیست"]
در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بی‌ربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با هم‌دیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقه‌ی خوبی در این باب نداشت، آن‌که چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر می‌کرد.
بیست دقیقه‌ی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت:
- یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله.
نیل‌رام خندید و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. هر دو می‌دانستند عاقبت چه می‌شود. نیل‌رام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست می‌کرد، پاسخ داد:
- یهو جوگیر نشی بگی حالا تند!
آرزو سرش را تکان داد و قبل از آن‌که سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایده‌ای برای ب*دن ندارد. اول باید بدنش را آماده می‌کرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند.
مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامش‌بخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عده‌ای بر روی چمن‌ها نشسته و با هم گفت‌و‌گو می‌کردند. صدای خنده‌هایشان در پاک که طنین می‌انداخت، روانم را شاد می‌کرد. عده‌ای نیز دوچرخه سواری می‌کردند، گاهی دوست‌هایشان با اسکیت همراهی‌شان می‌کردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمی‌کنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد.
آرزو همان‌طور که سعی داشت نفس‌هایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت:
- پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره می‌خوام برای کارفرما ارسال کنم.
آرزو نویسندگی مقالات را انجام می‌داد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار می‌کند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد:
- با... شه.
نیل‌رام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت:
- قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟
پناه همان‌طور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیل‌رام همان‌طور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرف‌هایش با یک لبخند ملیح گوش می‌داد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صح*نه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را می‌خواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوست‌هایش بودند اما آن‌ها زندگی‌های خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل می‌کردند.
آهی کشید و ل*ب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادی‌ها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است.
دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان می‌رفتند و او باید خانه را تحویل می‌گرفت تا مواظب سگ و قناری‌ها باشد.
پناه گوشی را در دستش چرخاند و همان‌طور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا می‌کرد گفت:
- یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟
نیل‌رام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همان‌طور که به پراید تکیه می‌داد گفت:
- هر دفعه همین رو میگی.
آرزو نیز سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
نیل‌رام با چشم‌های لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمی‌دانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره د*ه*ان باز کرد:
- راستش بچه‌ها من... نمی‌خوام برم خونه.
پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیل‌رام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغض‌آلود گفت:
- حوصله‌ی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب.
پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیل‌رام را در آ*غ*و*ش کشید و ذوق‌زده گفت:
- وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونه‌ی خفن داریم.
سریع سرش را چرخاند و نگاهش را به آرزو داد، پرسید:
- توهم میای دیگه؟!
نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشم‌هایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیل‌رام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را پیدا کنند.
سوییچ را درست ما بین پارچه میانی تو زیب اصلی کیف پیدا کردند. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت:
- بد نیست کیف پارت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری!
نیل‌رام نیز به نشانه‌ی موافقت سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی!
پناه قهقه‌ای زد و همان‌طور که به طرف در راننده قدم برمی‌داشت پاسخ داد:
- نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو می‌گفتم برام بیارن.
آرزو و نیل‌رام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانه‌ی پناه شوند. امشب شب طولانی‌ای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیل‌رام ماشین را دور زد تا جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلا در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دست‌در‌دست همدیگر می‌آمدند. نیل‌رام غمگین نگاه از آن‌ها گرفت و سوار شد، نمی‌خواست لحظه‌به‌لحظه بدبختی و تنهایی‌اش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد می‌گذاشت.

کد:
نیل‌رام با چشم‌های لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمی‌دانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره د*ه*ان باز کرد:
- راستش بچه‌ها من... نمی‌خوام برم خونه.
پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیل‌رام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغض‌آلود گفت:
- حوصله‌ی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب.
پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیل‌رام را در آ*غ*و*ش کشید و ذوق‌زده گفت:
- وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونه‌ی خفن داریم.
سریع سرش را چرخاند و نگاهش را به آرزو داد، پرسید:
- توهم میای دیگه؟!
نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشم‌هایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیل‌رام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را پیدا کنند.
سوییچ را درست ما بین پارچه میانی تو زیب اصلی کیف پیدا کردند. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت:
- بد نیست کیف پارت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری!
نیل‌رام نیز به نشانه‌ی موافقت سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی!
پناه قهقه‌ای زد و همان‌طور که به طرف در راننده قدم برمی‌داشت پاسخ داد:
- نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو می‌گفتم برام بیارن.
آرزو و نیل‌رام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانه‌ی پناه شوند. امشب شب طولانی‌ای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیل‌رام ماشین را دور زد تا جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلا در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دست‌در‌دست همدیگر می‌آمدند. نیل‌رام غمگین نگاه از آن‌ها گرفت و سوار شد، نمی‌خواست لحظه‌به‌لحظه بدبختی و تنهایی‌اش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد می‌گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
فصل دوم

زهرا خانم مادر پناه، همان‌طور که پایش را درون کفش زنانه‌اش می‌کرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و گفت:
- نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته.
نیل‌رام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد، آرزو خنده‌رو گفت:
- خیالتون تخت.
دستش را روی شانه‌ی پناه نهاد و لاتی ادامه داد:
- خودوم حواسوم بهشون هه!
آقا بهزاد همسر زهرا خانم خندید دست همسرش را گرفت، به طرف در کشید و گفت:
- ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین.
هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسوده‌ای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستری‌اش حس خوبی داشت، ولو شد. نیل‌رام نیز کنارش نشست و سرش را به پشتی مبل تیکه داد. آرزو به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. ذوق‌زده گوشی را از جیب مانتویش بیرون آورد و گفت:
- خب‌خب بریم که داشته باشیم، اولین فیلم ترسناک از مجموعه‌ی سجین!
نیل‌رام خنثی به شادی آرزو خیره ماند، پناه اما مردد آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید:
- خب... مطمئنی؟ امشب نمی‌خواین فقط حرف‌های دخترونه بزنیم؟
آرزو خندید و گوشی را درون جیبش فرو کرد، کنار پناه جای گرفت و دستش را محکم فشرد.
- خیالت تخت، هرچیزی به موقع خودش. اول حرف می‌زنیم، بعد فیلم می‌بینیم. خواب توی مرحله‌ی آخره.
نیل‌رام نفس عمیقی بیرون داد، خوب بود. حداقل کامل حواسش از زندگی پرت میشد. پناه موافقت کرد و آرزو خطاب به نیل‌رام پرسید:
- می‌دونم خیلی ناگهانیه. اما... خب چرا ازدواج نمی‌کنی؟ این‌طوری دیگه یکی رو داری که همدمت باشه.
نیل‌رام کمی از این سوال واقعا بیجا تعجب کرد. پناه اما منتظر بود پاسخش را بشنود مشخص بود که سوال خودش نیز همین است. نیل‌رام دستی به شالش کشید و آن را کَند و روی زمین انداخت، غمگین گفت:
- ازدواج کنم که بدبخت‌تر از اینی که هستم بشم؟ چند ساله مادر و پدرم دعوا دارن، فک و فامیل حرف در آوردن، خواستگار خوبی نمیاد.
پناه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- مسخرست، بلند شو برو خودت پیدا کن. هنوز به خواستگاری سنتی پایبندی؟
آرزو کمی فکر کرد، داشت در مغزش حرف‌ها را تجزیه و تحلیل می‌کرد. نیل‌رام اخم‌آلود پاسخ داد:
- دوست ندارم وارد ر*اب*طه‌های ‌دوستانه‌ی ج*نس*ی بشم. اونا فقط بخاطر چیز دیگه‌ای باهامون دوست میشن. اهل این کارها نیستم.
آرزو خندید، سرش را تکان داد و موهای دم اسبی‌اش را باز کرد. پناه زیر ل*ب غر زد:
- تو هم ما رو کشتی با این حجاب و عقایدت. موندم چطور باهات دوستم.
کد:
زهرا خانم مادر پناه، همان‌طور که پایش را درون کفش زنانه‌اش می‌کرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و گفت:
- نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته.
نیل‌رام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد، آرزو خنده‌رو گفت:
- خیالتون تخت.
دستش را روی شانه‌ی پناه نهاد و لاتی ادامه داد:
- خودوم حواسوم بهشون هه!
آقا بهزاد همسر زهرا خانم خندید دست همسرش را گرفت، به طرف در کشید و گفت:
- ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین.
هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسوده‌ای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستری‌اش حس خوبی داشت، ولو شد. نیل‌رام نیز کنارش نشست و سرش را به پشتی مبل تیکه داد. آرزو به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. ذوق‌زده گوشی را از جیب مانتویش بیرون آورد و گفت:
- خب‌خب بریم که داشته باشیم، اولین فیلم ترسناک از مجموعه‌ی سجین!
نیل‌رام خنثی به شادی آرزو خیره ماند، پناه اما مردد آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید:
- خب... مطمئنی؟ امشب نمی‌خواین فقط حرف‌های دخترونه بزنیم؟
آرزو خندید و گوشی را درون جیبش فرو کرد، کنار پناه جای گرفت و دستش را محکم فشرد.
- خیالت تخت، هرچیزی به موقع خودش. اول حرف می‌زنیم، بعد فیلم می‌بینیم. خواب توی مرحله‌ی آخره.
نیل‌رام نفس عمیقی بیرون داد، خوب بود. حداقل کامل حواسش از زندگی پرت میشد. پناه موافقت کرد و آرزو خطاب به نیل‌رام پرسید:
- می‌دونم خیلی ناگهانیه. اما... خب چرا ازدواج نمی‌کنی؟ این‌طوری دیگه یکی رو داری که همدمت باشه.
نیل‌رام کمی از این سوال واقعا بیجا تعجب کرد. پناه اما منتظر بود پاسخش را بشنود مشخص بود که سوال خودش نیز همین است. نیل‌رام دستی به شالش کشید و آن را کَند و روی زمین انداخت، غمگین گفت:
- ازدواج کنم که بدبخت‌تر از اینی که هستم بشم؟ چند ساله مادر و پدرم دعوا دارن، فک و فامیل حرف در آوردن، خواستگار خوبی نمیاد.
پناه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- مسخرست، بلند شو برو خودت پیدا کن. هنوز به خواستگاری سنتی پایبندی؟
آرزو کمی فکر کرد، داشت در مغزش حرف‌ها را تجزیه و تحلیل می‌کرد. نیل‌رام اخم‌آلود پاسخ داد:
- دوست ندارم وارد ر*اب*طه‌های ‌دوستانه‌ی ج*نس*ی بشم. اونا فقط بخاطر چیز دیگه‌ای باهامون دوست میشن. اهل این کارها نیستم.
آرزو خندید، سرش را تکان داد و موهای دم اسبی‌اش را باز کرد. پناه زیر ل*ب غر زد:
- تو هم ما رو کشتی با این حجاب و عقایدت. موندم چطور باهات دوستم.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سادات.82

نویسنده حرفه‌ای
نویسنده حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-31
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
137
امتیازها
33
کیف پول من
2,989
Points
48
آرزو این‌بار به حرف آمد.
- نیل‌رام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلی‌ها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمی‌کنن، برای خودشون زندگی می‌کنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن.
پناه شانه‌اش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و گفت:
- می‌دونم. اما نیل‌رام هیچ اعتقادی به خدا نداره، موندم گناه نمی‌کنه بحر چه!
آرزو به خنده افتاد اما نیل‌رام فحشی زیر ل*ب به پناه داد. فریاد زد:
- فقط نمی‌خوام مثل بقیه ازم به عنوان مبل استفاده بشه! هر ماه یکی باید روم بشینه و بره!
آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آن‌طرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود! پس سریع از جایش برخاست و کنترل تلویزیون را برداشت. کنترل به دست میان نگاه خشمگین آن‌دو ایستاد و گفت:
- بسه دیگه، گفت‌وگوی دخترونه به شما دو تا نیومده، امشب رو قرار بود ل*ذت ببریم نه دعوا کنیم.
پناه خشمگین نگاه از موهای آرزو گرفت و آب پارچ را درون لیوان ریخت. زیر ل*ب گفت:
- خودش عین آدم حرف نمی‌زنه!
نیل‌رام به وضوح صدایش را شنید، ل*ب گزید و پاسخ داد:
- اول تو عقایدم رو مسخره کردی!
آرزو کلافه میان آن‌دو بیشتر وول خورد تا تلویزیون را به گوشی‌اش وصل کند. باید هر چه سریع‌تر فیلم را پخش می‌کرد تا آن‌دو خفه شوند. پناه شکلکی از پشت آرزو برای نیل‌رام در آورد که نیل‌رام را عصبانی‌تر کرد. رویش را از وی گرفت و فحشی داد. هرچند که پناه با شنیدن آن فحش به خنده افتاد، برایش جالب بود با آن‌که نیل‌رام خدا را قبول نداشت، اما هیچ‌کدام از فحش‌هایش بدتر از بی‌شعور و دیوانه‌ی بوزینه نبود!
صدای دوبله‌ی سجین یک که در خانه‌ی مسکوت پخش شد، هر دو نگاه‌شان را به تلویزیون دادند. پناه مستاصل گفت:
- ترسناکه؟
آرزو متعجب به او خیره ماند. نیل‌رام با تمسخر پاسخ داد:
- نه کمدیه. این صدای ترسناک هم برای خندست!
پناه بی‌مزه‌ای نثارش کرد و گفت:
- بذارین اول توت‌فرنگی بیارم، بعدش دیگه بلند نمیشم.
آرزو سرش را تکان داد و رفت تا شربت درست کند. همان‌طور که شربت را آماده می‌کرد گفت:
- نظرهاش رو خوندم واقعا وحشتناکه، خیلی‌ها می‌گفتن از مجموعه احضار هم ترسناک‌تره.
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت، او احضار را دیده بود. اما ترسی نداشت پس کنجکاو پرسید:
- حتی از مجموعه توطئه‌آمیز؟
آرزو سرش را تکان داد، لیوان‌ها را پر کرد و گفت:
- می‌گفتن بخاطر نزدیک بودن عقاید ترکیه با ایران، بین فیلم‌های جادو و طلسم ترسناک‌ترینه.

کد:
آرزو این‌بار به حرف آمد.
- نیل‌رام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلی‌ها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمی‌کنن، برای خودشون زندگی می‌کنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن.
پناه شانه‌اش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و گفت:
- می‌دونم. اما نیل‌رام هیچ اعتقادی به خدا نداره، موندم گناه نمی‌کنه بحر چه!
آرزو به خنده افتاد اما نیل‌رام فحشی زیر ل*ب به پناه داد. فریاد زد:
- فقط نمی‌خوام مثل بقیه ازم به عنوان مبل استفاده بشه! هر ماه یکی باید روم بشینه و بره!
آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آن‌طرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود! پس سریع از جایش برخاست و کنترل تلویزیون را برداشت. کنترل به دست میان نگاه خشمگین آن‌دو ایستاد و گفت:
- بسه دیگه، گفت‌وگوی دخترونه به شما دو تا نیومده، امشب رو قرار بود ل*ذت ببریم نه دعوا کنیم.
پناه خشمگین نگاه از موهای آرزو گرفت و آب پارچ را درون لیوان ریخت. زیر ل*ب گفت:
- خودش عین آدم حرف نمی‌زنه!
نیل‌رام به وضوح صدایش را شنید، ل*ب گزید و پاسخ داد:
- اول تو عقایدم رو مسخره کردی!
آرزو کلافه میان آن‌دو بیشتر وول خورد تا تلویزیون را به گوشی‌اش وصل کند. باید هر چه سریع‌تر فیلم را پخش می‌کرد تا آن‌دو خفه شوند. پناه شکلکی از پشت آرزو برای نیل‌رام در آورد که نیل‌رام را عصبانی‌تر کرد. رویش را از وی گرفت و فحشی داد. هرچند که پناه با شنیدن آن فحش به خنده افتاد، برایش جالب بود با آن‌که نیل‌رام خدا را قبول نداشت، اما هیچ‌کدام از فحش‌هایش بدتر از بی‌شعور و دیوانه‌ی بوزینه نبود!
صدای دوبله‌ی سجین یک که در خانه‌ی مسکوت پخش شد، هر دو نگاه‌شان را به تلویزیون دادند. پناه مستاصل گفت:
- ترسناکه؟
آرزو متعجب به او خیره ماند. نیل‌رام با تمسخر پاسخ داد:
- نه کمدیه. این صدای ترسناک هم برای خندست!
پناه بی‌مزه‌ای نثارش کرد و گفت:
- بذارین اول توت‌فرنگی بیارم، بعدش دیگه بلند نمیشم.
آرزو سرش را تکان داد و رفت تا شربت درست کند. همان‌طور که شربت را آماده می‌کرد گفت:
- نظرهاش رو خوندم واقعا وحشتناکه، خیلی‌ها می‌گفتن از مجموعه احضار هم ترسناک‌تره.
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت، او احضار را دیده بود. اما ترسی نداشت پس کنجکاو پرسید:
- حتی از مجموعه توطئه‌آمیز؟
آرزو سرش را تکان داد، لیوان‌ها را پر کرد و گفت:
- می‌گفتن بخاطر نزدیک بودن عقاید ترکیه با ایران، بین فیلم‌های جادو و طلسم ترسناک‌ترینه.
#سادات.۸۲
#جادوی_کهن
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا