• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 437
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: کایان
نام نویسنده: mahva
ژانر: عاشقانه، معمایی
ناظر: Richette

خلاصه :
در زیر پو*ست شهر، در کشاکش زندگی مردم، پسر بزرگ یک خانواده، در راه هدفش جان ارزشمند خود را فدا می‌کند. با مرگ او، برادر کوچکترش حسین، درگیر مسائل مختلفی می‌شود؛ که هر روز برایش چالش جدیدی را بوجود می‌آورد. اتفاقاتی که، به انتقام، عشق، غم، جدایی، نفرت و رهایی ختم می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : mahva

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
حفاظت انجمن
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,297
لایک‌ها
8,182
امتیازها
100
کیف پول من
289,949
Points
1,669
سطح
  1. حرفه‌ای
44578

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
مقدمه :
اسم من حسین، حسین محرابی. بچه که بودم، پدر بزرگم من رو «کایان» صدا می‌کرد. می‌گفت؛ ظاهر آرومی داری؛ اما توی وجودت طوفان عجیبی پنهان شده. وقتی چیزی رو بخوای بدست بیاری، با آرامش شروع می‌کنی؛ اما کم‌کم، اون طوفانی که توی وجودت هست، خودش رو نشون میده. هر کسی که سر راهش باشه رو با خودش می‌بره. توی دنیای بچگی، این حرف‌ها برام معنی نداشت؛ اما الان می‌فهمم که «کایان» یعنی چی! الان که برای بدست آوردن چیزی که حقمه، حاضرم خیلی چیزها رو پشت سر بذارم. شاید از دید بعضی‌ها دیوونگی باشه؛ اما برای من، رسیدن به هدفم مهمه!


پارت_۱

نگاهش تا صورت رنگ‌پریده و نگران مادر کشیده می‌شود. برای بار دهم شماره می‌گیرد؛ اما هیچ‌کس پاسخگو نیست. ناله مادرش که بلند می‌شود به طرفش می‌رود.
- وای محسن! کجایی مادر؟!
حسین کلافه دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- بار اولش که نیست، پیداش میشه. نگران چی هستی؟
دلداری می‌دهد؛ اما دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کاش امشب تمام می‌شد. کاش صبح بود و با صدای اذان برادرش از خواب بیدار می‌شد.
صدای در خانه که می‌آید، لبخند روی ل*بش می‌نشیند.
- نگفتم حاج خانم! نگران نباش پیداش میشه... بیا این هم گل پسرت!
سرش که به طرف چهارچوب در می‌چرخد، صورت خسته‌ی پدر را می‌بیند. صدای نگران مادرش در اتاق می‌پیچد:
- چی شد حاجی؟ محسن کو؟ توی مسجد هم نبود؟!
پدرش خسته و ناامید سر بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نه نبود! به هرکسی که می‌شناختم زنگ زدم، خبری ازش نیست... .
گریه مادرش بلند می‌شود:
- این بچه از دیشب تا حالا کجا مونده؟ اگه قرار بود نیاد، حتما خبر می‌داد. چرا گوشیش رو جواب نمیده؟
از جا بلند می‌شود و به طرف حیاط می‌رود. طاقت گریه‌های مادر و ناامیدی پدرش را نداشت. دوباره به حاج یونس زنگ می‌زند. بعد از چند بوق کوتاه بالاخره حاجی جواب می‌دهد:
- سلام علیکم، بفرمایید.
به محض شنیدن صدای حاج یونس، می‌گوید:
- سلام حاجی جون، منم حسین، برادر محسن محرابی. حالتون خوبه؟ شرمنده مزاحم شدم. از محسن خبر دارید؟
حاج یونس کمی مکث می‌کند و می‌پرسد:
- چطور مگه؟ خونه نیومده؟
کلافه گوشی را در دستش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- نه والا از دیشب تا حالا منتظرشیم هنوز خونه نیومده، به هرکسی که می‌شناختیم زنگ زدیم. تمام بیمارستان‌ها و... خلاصه همه‌جا رو گشتیم. نیست که نیست. انگار یه قطره آب شده رفته توی زمین!
حاج یونس با مِن‌مِن جواب می‌دهد:
- من دیشب با محسن بودم. حالم بد شد، من رو رسوند بیمارستان. قرار بود صبح بیاد دنبالم که نیومد. من فکر کردم یادش رفته بیاد.
حسین با مکث می‌پرسد:
- بیمارستان برای چی حاجی؟ الان حالتون خوبه؟
صدای حاج یونس پشت گوشی کش می‌آید:
- آره الان بهترم. پیریه دیگه، یهو قلب آدم نمی‌زنه. دلواپس محسن شدم.‌ من از همکارها پرس‌وجو می‌کنم، ان‌شاءالله که حالش خوبه، نگران نباشید.
حسین که کمی آرامش پیدا کرده، با خوش‌حالی می‌گوید:
- خدا عمرتون بده حاجی؛ من منتظر خبر می‌مونم. فعلا، یا علی... .
حاج یونس با لحنی که خستگی در آن مشهود بود، می‌گوید:
- به سلامت بابا جان.

#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#نویسنده_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی

کد:
نگاهش تا صورت رنگ‌پریده و نگران مادر کشیده می‌شود. برای بار دهم شماره می‌گیرد؛ اما هیچ‌کس پاسخگو نیست. ناله مادرش که بلند می‌شود به طرفش می‌رود.
- وای محسن! کجایی مادر؟!
حسین کلافه دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- بار اولش که نیست، پیداش میشه. نگران چی هستی؟
دلداری می‌دهد؛ اما دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کاش امشب تمام می‌شد. کاش صبح بود و با صدای اذان برادرش از خواب بیدار می‌شد.
صدای در خانه که می‌آید، لبخند روی ل*بش می‌نشیند.
- نگفتم حاج خانم! نگران نباش پیداش میشه... بیا این هم گل پسرت!
سرش که به طرف چهارچوب در می‌چرخد، صورت خسته‌ی پدر را می‌بیند. صدای نگران مادرش در اتاق می‌پیچد:
- چی شد حاجی؟ محسن کو؟ توی مسجد هم نبود؟!
پدرش خسته و ناامید سر بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نه نبود! به هرکسی که می‌شناختم زنگ زدم، خبری ازش نیست... .
گریه مادرش بلند می‌شود:
- این بچه از دیشب تا حالا کجا مونده؟ اگه قرار بود نیاد، حتما خبر می‌داد. چرا گوشیش رو جواب نمیده؟
از جا بلند می‌شود و به طرف حیاط می‌رود. طاقت گریه‌های مادر و ناامیدی پدرش را نداشت. دوباره به حاج یونس زنگ می‌زند. بعد از چند بوق کوتاه بالاخره حاجی جواب می‌دهد:
- سلام علیکم، بفرمایید.
 به محض شنیدن صدای حاج یونس، می‌گوید:
- سلام حاجی جون، منم حسین، برادر محسن محرابی. حالتون خوبه؟ شرمنده مزاحم شدم. از محسن خبر دارید؟
حاج یونس کمی مکث می‌کند و می‌پرسد:
- چطور مگه؟ خونه نیومده؟
کلافه گوشی را در دستش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- نه والا از دیشب تا حالا منتظرشیم هنوز خونه نیومده، به هرکسی که می‌شناختیم زنگ زدیم. تمام بیمارستان‌ها و... خلاصه همه‌جا رو گشتیم. نیست که نیست. انگار یه قطره آب شده رفته توی زمین!
حاج یونس با مِن‌مِن جواب می‌دهد:
- من دیشب با محسن بودم. حالم بد شد، من رو رسوند بیمارستان. قرار بود صبح بیاد دنبالم که نیومد. من فکر کردم یادش رفته بیاد.
حسین با مکث می‌پرسد:
- بیمارستان برای چی حاجی؟ الان حالتون خوبه؟
صدای حاج یونس پشت گوشی کش می‌آید:
- آره الان بهترم. پیریه دیگه، یهو قلب آدم نمی‌زنه. دلواپس محسن شدم.‌ من از همکارها پرس‌وجو می‌کنم، ان‌شاءالله که حالش خوبه، نگران نباشید.
حسین که کمی آرامش پیدا کرده، با خوش‌حالی می‌گوید:
- خدا عمرتون بده حاجی؛ من منتظر خبر می‌مونم. فعلا، یا علی... .
حاج یونس با لحنی که خستگی در آن مشهود بود، می‌گوید:
- به سلامت بابا جان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
پارت_۲

به طرف اتاق گام برمی‌دارد. قبل از این که پله‌های ایوان را بالا برود، تلفنش زنگ می‌خورد. اسم‌ علی روی صفحه نقش می‌بندد. آیکون سبز را لمس می‌کند و صدای پر انرژی علی سکوت حیاط را می‌شکند:
- به! سلام حسین آقا! بنده نوازی فرمودید جواب تلفن فقیر فقرا رو می‌دید.
با لحن جدی رو به مخاطبش می‌گوید:
- علیک سلام. کاری داری؟
سکوت علی نشان از دلخوریش بود‌. با کمی تردید می‌پرسد:
- حسین! خوبی؟ چیزی شده؟
همان‌طور که روی پله‌های ایوان این‌ پا و آن‌ پا می‌کند آرام می‌گوید:
- محسن از دیروز تا حالا خونه نیومده، تلفنش رو جواب نمی‌ده. همه‌جا رو دنبالش گشتیم؛ خبری ازش نیست. الان با حاج یونس حرف می‌زدم، اون هم ازش بی‌خبر بود.
سکوت علی را دوست نداشت. همیشه در این‌جور مواقع به در لودگی می‌زد؛ اما این‌بار ساکت فقط گوش می‌کند.
به نرده‌های فلزی کنار پله‌ها تکیه می‌زند و می‌پرسد:
- شنیدی؟! الو، پشت خطی هنوز؟
علی هول و دستپاچه می‌گوید:
- آره، آره، هستم. ان‌شاءالله که خیره، نگران نباشید؛ پیداش میشه.
با تردید می‌گوید:
- امکان نداشت بی‌خبرمون بذاره؛ همیشه خبر می‌داد.
علی باز هم حرفش را تکرار می‌کند:
- نگران نباشید، پیداش میشه. بچه که نیست.
جایی میان قفسه‌ی س*ی*نه و شانه‌اش تیر می‌کشد. نفس سنگینش را بیرون می‌دهد و آرام می‌گوید:
- دعا کن حالش خوب باشه. هر بار که میره ماموریت، جون به‌ل*ب میشیم.
علی با نگرانی می‌پرسد:
- کجایی؟ حالت خوبه؟ اگه تنهایی بیام پیشت.
«خوبم» را نامطمئن می‌گوید و دستش را بند نرده‌ی فلزی می‌کند.
- خونه‌ام. باید تا صبح صبر کنیم ببینیم کی میاد. اگه کاری نداری... راستی! تو برای چی زنگ زدی؟
علی تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- راستش چندتا عکس به دستم رسیده، دلم می‌خواست تو هم می‌دیدی.
گوشی را از دست راستش به دست چپ حواله می‌دهد و می‌گوید:
- حوصله ندارم، فکرم درگیر محسن مونده. بذار فردا میام آتلیه.
«باشد» را علی می‌گوید و با سماجت ادامه می‌دهد:
- هر کاری داشتی زنگ بزن، فکر کن من‌ هم اون یکی داداشتم؛ از مادر سوا، از پدر جدا!
لبخند کوتاهی می‌زند و می‌گوید:
- تو همیشه برادریت رو ثابت کردی؛ نیاز به یادآوری نیست. ممنون داداش. شبت خوش فعلا... .
منتظر تعارفات معمول نمی‌شود و گوشی را قطع می‌کند. وارد اتاق می‌شود. پدر و مادرش زانوی غم ب*غ*ل گرفته‌اند. با ورودش نگاه مادر رویش می‌نشیند و می‌پرسد:
- چی شد؟ به کی زنگ زدی؟
روی مبل لم می‌دهد. دکمه‌های آستینش را باز می‌کند و در حین بالا زدن می‌گوید:
- زنگ زدم حاج یونس؛ دیشب تا حالا بیمارستان بوده. انگار حالش بد شده، بستریش کرده بودن. ‌فکر می‌کردم از محسن خبر داره، اما اون هم بی‌خبر بود!

#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#نویسنده_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی

کد:
به طرف اتاق گام برمی‌دارد. قبل از این که پله‌های ایوان را بالا برود، تلفنش زنگ می‌خورد. اسم‌ علی روی صفحه نقش می‌بندد. آیکون سبز را لمس می‌کند و صدای پر انرژی علی سکوت حیاط را می‌شکند:
- به! سلام حسین آقا! بنده نوازی فرمودید جواب تلفن فقیر فقرا رو می‌دید.
با لحن جدی رو به مخاطبش می‌گوید:
- علیک سلام. کاری داری؟
سکوت علی نشان از دلخوری‌اش بود‌. با کمی تردید می‌پرسد:
- حسین! خوبی؟ چیزی شده؟
همان‌طور که روی پله‌های ایوان این‌ پا و آن‌ پا می‌کند، آرام می‌گوید:
- محسن از دیروز تا حالا خونه نیومده، تلفنش رو جواب نمیده. همه‌جا رو دنبالش گشتیم؛ خبری ازش نیست. الان با حاج یونس حرف می‌زدم، اون هم ازش بی‌خبر بود.

سکوت علی را دوست نداشت. همیشه در این‌جور مواقع به در لودگی می‌زد؛ اما این‌بار ساکت فقط گوش می‌کند.
به نرده‌های فلزی کنار پله‌ها تکیه می‌زند و می‌پرسد:
- شنیدی؟! الو، پشت خطی هنوز؟
علی هول و دستپاچه می‌گوید:
- آره، آره، هستم. ان‌شاءالله که خیره، نگران نباشید؛ پیداش میشه.
با تردید می‌گوید:
- امکان نداشت بی‌خبرمون بذاره؛ همیشه خبر می‌داد.
علی باز هم حرفش را تکرار می‌کند:
- نگران نباشید، پیداش میشه. بچه که نیست.
جایی میان قفسه‌ی س*ی*نه و شانه‌اش تیر می‌کشد. نفس سنگینش را بیرون می‌دهد و آرام می‌گوید:
- دعا کن حالش خوب باشه. هر بار که میره ماموریت، جون به‌ ل*ب میشیم.
علی با نگرانی می‌پرسد:
- کجایی؟ حالت خوبه؟ اگه تنهایی بیام پیشت.
«خوبم» را نامطمئن می‌گوید و دستش را بند نرده‌ی فلزی می‌کند.
- خونه‌ام. باید تا صبح صبر کنیم ببینیم کی میاد. اگه کاری نداری... راستی! تو برای چی زنگ زدی؟
علی تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- راستش چندتا عکس به دستم رسیده، دلم می‌خواست تو هم می‌دیدی.
گوشی را از دست راستش به دست چپ حواله می‌دهد و می‌گوید:
- حوصله ندارم، فکرم درگیر محسن مونده. بذار فردا میام آتلیه.
«باشد» را علی می‌گوید و با سماجت ادامه می‌دهد:
- هر کاری داشتی زنگ بزن، فکر کن من‌ هم اون یکی داداشتم؛ از مادر سوا، از پدر جدا!
لبخند کوتاهی می‌زند و می‌گوید:
- تو همیشه برادریت رو ثابت کردی؛ نیاز به یادآوری نیست. ممنون داداش. شبت خوش، فعلا.
منتظر تعارفات معمول نمی‌شود و گوشی را قطع می‌کند. وارد اتاق می‌شود. پدر و مادرش زانوی غم ب*غ*ل گرفته‌اند. با ورودش نگاه مادر رویش می‌نشیند و می‌پرسد:
- چی شد؟ به کی زنگ زدی؟
روی مبل لم می‌دهد. دکمه‌های آستینش را باز می‌کند و در حین بالا زدن می‌گوید:
- زنگ زدم حاج یونس؛ دیشب تا حالا بیمارستان بوده. انگار حالش بد شده، بستریش کرده بودن. ‌فکر می‌کردم از محسن خبر داره اما اون هم بی‌خبر بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
پارت_۳

پدرش نگران می‌پرسد:
- بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟
«نمی‌دانم» را ل*ب می‌زند.
- این‌ها که به آدم راستش رو نمیگن. می‌گفت قلبم مشکل داشت، الان هم خوبم، مرخص شدم. دیشب محسن بردتش بیمارستان، قرار بوده صبح بره دنبالش که نرفته.
مادرش با دستپاچگی می‌پرسد:
- یعنی دیشب با حاجی بوده؟ خداروشکر؛ پس حالش خوبه؟!
لنگه جورابش را در می‌آورد و می‌گوید:
- آره دیشب با حاجی بوده اما امروز نه. حاجی گفت از بقیه می‌پرسه، خبر گرفت زنگ می‌زنه.
پدرش حین بلند شدن از روی مبل راحتی می‌گوید:
- من از اولش هم به این کار راضی نبودم. می‌دونستم توی این کار خطر زیاده. یا باید قید بچه‌ات رو بزنی یا همه‌اش نگرانش باشی. همینه که دو روزه علافش شدیم. کاش حداقل یه زنگ می‌زد.
مادرش دوباره ناله سر می‌دهد:
- فکر کردی من راضی بودم؟ اون روز که برای آگاهی امتحان داد، ختم صلوات برداشتم قبول نشه؛ حتی به همین حاج یونس زنگ زدم، التماس کردم، قبولش نکن! اما کی به حرف من گوش کرد؟ حالا خداروشکر به خیر گذشته. سالم بیاد، هفته دیگه براش میرم خواستگاری؛ زن بگیره کم‌کم این کار رو می‌ذاره کنار.
در دلش به حرف‌های مادرش می‌خندید. محسن و زن گرفتن؟! دو مقوله جدا از هم بودند.
در حین وضو گرفتن به این فکر می‌کند؛ اگر پدر و مادرش بفهمند او هم همکار محسن شده، چه واکنشی نشان می‌دهند؟ امشب فرصت نکرده بود به مسجد برود و نمازش تا این وقت شب به تاخیر افتاده بود. از خودش دلخور بود اما نگرانی و دلشوره‌اش وقتی برای دلخوری نگذاشته بود.
در تاریکی اتاق به تسبیح در دستش زل زده بود. تقه‌ای به در اتاق می‌خورد و صدای مادرش رشته افکارش را پاره می‌کند.
- خوابی مادر؟
در اتاق که باز می‌شود، حجم نور بیرون پهنه‌ی‌ اتاق را پر می‌کند.
- نه مامان‌جون، بیدارم.
مادرش به اتاق تاریک نگاه متعجبی می‌اندازد و می‌گوید:
- ا وا! چرا توی تاریکی نشستی؟
حسین بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- حوصله نداشتم چراغ رو روشن کنم. جانم؟ کاری داری؟
مادر خسته و کلافه می‌گوید:
- از بس از سر شب صلوات فرستادم و خدا رو قسم دادم، سر درد گرفتم. می‌دونم دیر وقته ولی چایی دم کردم... .
حرف مادرش را قطع می‌کند.
- تا چایی بریزی، من هم جا نمازم رو جمع می‌کنم و میام بیرون.
از اتاق که بیرون می‌آید، زنگ خانه به صدا در می‌آید. به طرف حیاط می‌رود و با صدای بلند می‌گوید:
- من باز می‌کنم.
مادرش از آشپزخانه بیرون می‌آید، پرده پنجره را کنار می‌زند و به حیاط تاریک چشم می‌دوزد.
صدای چند مرد توجه‌اش را جلب می‌کند. چادرش را از روی دسته صندلی چنگ می‌زند و به طرف حیاط می‌رود.
حسین در حال صحبت بود.
- بفرمایید تو حاجی. انتظار نداشتم با اون حال دیشبتون تشریف فرما بشید!
حاج یونس دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- محسن برای ما خیلی عزیزه. باید خودم می‌آمدم.
حسین دوباره تکرار می‌کند.
- بفرمایید تو، پدر و مادرم بیدارن... .
صدای مادرش از پشت سر کلامش را قطع می‌کند.
- مادر، کیه؟
به طرفش بر می‌گردد.
- حاج یونس با دوتا از دوست‌های محسن تشریف آوردند.
مادر با خوش‌حالی می‌گوید:
- تعارف کن بیان تو، دم در بده، درسته محسن نیست، ما که هستیم.
صدای «یاالله» حاجی سکوت شب را می‌شکند.
- حسین جان میشه پدر رو هم صدا کنی؟ همین‌جا توی حیاط؛ یه عرض کوچیکی داشتم خدمتشون.
حسین با عجله می‌گوید:
- بله بله، حتما... چرا توی حیاط؟ بفرمایید تو... .
حاج یونس ساده و بی‌ریا می‌گوید:
- نه، همین‌جا روی همین تخت خوبه.

#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی

کد:
پدرش نگران می‌پرسد:
- بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟
«نمی‌دانم» را ل*ب می‌زند.
- این‌ها که به آدم راستش رو نمیگن. می‌گفت قلبم مشکل داشت، الان هم خوبم، مرخص شدم. دیشب محسن بردتش بیمارستان، قرار بوده صبح بره دنبالش که نرفته.
مادرش با دستپاچگی می‌پرسد:
- یعنی دیشب با حاجی بوده؟ خداروشکر؛ پس حالش خوبه؟!
لنگه جورابش را در می‌آورد و می‌گوید:
- آره دیشب با حاجی بوده اما امروز نه. حاجی گفت از بقیه می‌پرسه، خبر گرفت زنگ می‌زنه.
پدرش حین بلند شدن از روی مبل راحتی می‌گوید:
- من از اولش هم به این کار راضی نبودم. می‌دونستم توی این کار خطر زیاده. یا باید قید بچه‌ات رو بزنی یا همه‌اش نگرانش باشی. همینه که دو روزه علافش شدیم. کاش حداقل یه زنگ می‌زد.
مادرش دوباره ناله سر می‌دهد:
- فکر کردی من راضی بودم؟ اون روز که برای آگاهی امتحان داد، ختم صلوات برداشتم قبول نشه؛ حتی به همین حاج یونس زنگ زدم، التماس کردم، قبولش نکن! اما کی به حرف من گوش کرد؟ حالا خداروشکر به خیر گذشته. سالم بیاد، هفته دیگه براش میرم خواستگاری؛ زن بگیره کم‌کم این کار رو می‌ذاره کنار.
در دلش به حرف‌های مادرش می‌خندید. محسن و زن گرفتن؟! دو مقوله جدا از هم بودند.
در حین وضو گرفتن به این فکر می‌کند؛ اگر پدر و مادرش بفهمند او هم همکار محسن شده، چه واکنشی نشان می‌دهند؟ امشب فرصت نکرده بود به مسجد برود و نمازش تا این وقت شب به تاخیر افتاده بود. از خودش دلخور بود اما نگرانی و دلشوره‌اش وقتی برای دلخوری نگذاشته بود.
در تاریکی اتاق به تسبیح در دستش زل زده بود. تقه‌ای به در اتاق می‌خورد و صدای مادرش رشته افکارش را پاره می‌کند.
- خوابی مادر؟
در اتاق که باز می‌شود، حجم نور بیرون پهنه‌ی‌ اتاق را پر می‌کند.
- نه مامان‌جون، بیدارم.
مادرش به اتاق تاریک نگاه متعجبی می‌اندازد و می‌گوید:
- ا وا! چرا توی تاریکی نشستی؟
حسین بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- حوصله نداشتم چراغ رو روشن کنم. جانم؟ کاری داری؟
مادر خسته و کلافه می‌گوید:
- از بس از سر شب صلوات فرستادم و خدا رو قسم دادم، سر درد گرفتم. می‌دونم دیر وقته ولی چایی دم کردم... .
حرف مادرش را قطع می‌کند.
- تا چایی بریزی، من هم جا نمازم رو جمع می‌کنم و میام بیرون.
از اتاق که بیرون می‌آید، زنگ خانه به صدا در می‌آید. به طرف حیاط می‌رود و با صدای بلند می‌گوید:
- من باز می‌کنم.
مادرش از آشپزخانه بیرون می‌آید، پرده پنجره را کنار می‌زند و به حیاط تاریک چشم می‌دوزد.
صدای چند مرد توجه‌اش را جلب می‌کند. چادرش را از روی دسته صندلی چنگ می‌زند و به طرف حیاط می‌رود.
حسین در حال صحبت بود.
- بفرمایید تو حاجی. انتظار نداشتم با اون حال دیشبتون تشریف فرما بشید!
حاج یونس دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- محسن برای ما خیلی عزیزه. باید خودم می‌آمدم.
حسین دوباره تکرار می‌کند.
- بفرمایید تو، پدر و مادرم بیدارن... .
صدای مادرش از پشت سر کلامش را قطع می‌کند.
- مادر، کیه؟
به طرفش بر می‌گردد.
- حاج یونس با دوتا از دوست‌های محسن تشریف آوردند.
مادر با خوش‌حالی می‌گوید:
- تعارف کن بیان تو، دم در بده، درسته محسن نیست، ما که هستیم.
صدای «یاالله» حاجی سکوت شب را می‌شکند.
- حسین جان میشه پدر رو هم صدا کنی؟ همین‌جا توی حیاط؛ یه عرض کوچیکی داشتم خدمتشون.
حسین با عجله می‌گوید:
- بله بله، حتما... چرا توی حیاط؟ بفرمایید تو... .
حاج یونس ساده و بی‌ریا می‌گوید:
- نه، همین‌جا روی همین تخت خوبه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
پارت_۴

دلش گواهی بد می‌داد. از خیلی وقت پیش حاج یونس را می‌شناخت. از همان موقع که پانزده، شانزده، ساله بود؛ همان وقتی که مرتب یک پای ثابتش مسجد بود و هیئت. هر روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب و قبل از اذان مغرب، در مسجد جمع می‌شدند. پاتوق اصلیشان شده بود مسجد محل. کم‌کم یک گروه منسجم شدند و تمام کارهای فرهنگی مسجد را به عهده گرفتند. حاج یونس پای ثابت تمام جلساتشان بود. کم‌کم با محسن صمیمی‌تر شد و بعدها، به توصیه‌ حاج یونس وارد آگاهی شد.
صدای پای پدر افکارش را پاره می‌کند. «سلام» بلندش در ایوان خانه می پیچد:
- حسین جان چایی تازه دمه، برای آقایون بریز.
حاج یونس تعارف‌گونه می‌گوید:
- نه، نیازی نیست. زحمت نکشید... .
حسین در تایید حرف پدر می‌گوید:
-چه زحمتی حاجی؟ الان می‌رسم خدمتتون.
با عجله به آشپزخانه می‌رود و با یک سینی چایی برمی‌گردد. هنوز حرف جدی رد و بدل نشده بود.
چایی‌ها را با شیرینی نخودچی تعارف می‌کند و ل*ب حوض، رو‌به‌روی بقیه می‌نشیند.
منتظر می‌شود تا حاجی حرفی بزند؛ مسلما فقط برای احوال‌پرسی نیامده بود.
حاجی استکان چایی‌اش را در نعلبکی می‌گذارد و می‌گوید:
-راستش، جوون که بودم، همیشه دلم برای بزرگ‌ترهای جمعمون می‌سوخت، خصوصا زمان جنگ. بعضی وقت‌ها، این ریش سفیدها مسئولیت‌های سختی بهشون محول می‌شد، مثل الان من!
دستی به محاسن سفیدش می‌کشد. بابا نگاهش را از صورت حاجی می‌گیرد و به تسبیح در دستش خیره می‌شود و آرام می‌گوید:
- خودت رو اذیت نکن حاجی. از سر شب به دلم افتاده بود که محسن... .
بغض حاج رضا که می‌شکند، مادرش روی پایش می‌زند.
- یا فاطمه زهرا!
هنوز حاج یونس ساکت بود و چشم به زمین دوخته بود. نمی‌فهمید، شاید هم نمی‌خواست بفهمد که چه اتفاقی افتاده. از ل*ب حوض بلند می‌شود و چند قدم به طرف تخت چوبی کنار حیاط می‌رود. با بهت و نگرانی می‌پرسد:
- یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ برای محسن اتفاقی افتاده؟!
حاج یونس سرش را بالا می‌گیرد و قطره اشکی از چشمش می‌چکد. از لبه تخت بلند می‌شود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:
- خدا صبرتون بده. د*اغ برادر خیلی سخته، ما رو هم تو غمتون شریک بدونید.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی

کد:
دلش گواهی بد می‌داد. از خیلی وقت پیش حاج یونس را می‌شناخت. از همان موقع که پانزده، شانزده، ساله بود؛ همان وقتی که مرتب یک پای ثابتش مسجد بود و هیئت. هر روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب و قبل از اذان مغرب، در مسجد جمع می‌شدند. پاتوق اصلیشان شده بود مسجد محل. کم‌کم یک گروه منسجم شدند و تمام کارهای فرهنگی مسجد را به عهده گرفتند. حاج یونس پای ثابت تمام جلساتشان بود. کم‌کم با محسن صمیمی‌تر شد و بعدها، به توصیه‌ حاج یونس وارد آگاهی شد.
صدای پای پدر افکارش را پاره می‌کند. «سلام» بلندش در ایوان خانه می پیچد:
- حسین جان چایی تازه دمه، برای آقایون بریز.
حاج یونس تعارف‌گونه می‌گوید:
- نه، نیازی نیست. زحمت نکشید... .
حسین در تایید حرف پدر می‌گوید:
-چه زحمتی حاجی؟ الان می‌رسم خدمتتون.
با عجله به آشپزخانه می‌رود و با یک سینی چایی برمی‌گردد. هنوز حرف جدی رد و بدل نشده بود.
چایی‌ها را با شیرینی نخودچی تعارف می‌کند و ل*ب حوض، رو‌به‌روی بقیه می‌نشیند.
منتظر می‌شود تا حاجی حرفی بزند؛ مسلما فقط برای احوال‌پرسی نیامده بود.
حاجی استکان چایی‌اش را در نعلبکی می‌گذارد و می‌گوید:
-راستش، جوون که بودم، همیشه دلم برای بزرگ‌ترهای جمعمون می‌سوخت، خصوصا زمان جنگ. بعضی وقت‌ها، این ریش سفیدها مسئولیت‌های سختی بهشون محول می‌شد، مثل الان من!
دستی به محاسن سفیدش می‌کشد. بابا نگاهش را از صورت حاجی می‌گیرد و به تسبیح در دستش خیره می‌شود و آرام می‌گوید:
- خودت رو اذیت نکن حاجی. از سر شب به دلم افتاده بود که محسن... . 
بغض حاج رضا که می‌شکند، مادرش روی پایش می‌زند.
- یا فاطمه زهرا!
هنوز حاج یونس ساکت بود و چشم به زمین دوخته بود. نمی‌فهمید، شاید هم نمی‌خواست بفهمد که چه اتفاقی افتاده. از ل*ب حوض بلند می‌شود و چند قدم به طرف تخت چوبی کنار حیاط می‌رود. با بهت و نگرانی می‌پرسد:
 - یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ برای محسن اتفاقی افتاده؟! 
حاج یونس سرش را بالا می‌گیرد و قطره اشکی از چشمش می‌چکد. از لبه تخت بلند می‌شود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:
- خدا صبرتون بده. د*اغ برادر خیلی سخته، ما رو هم تو غمتون شریک بدونید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
پارت_۵

واژه‌های سنگین در سرش چرخ می‌خورد؛ د*اغ برادر، صبر، غم... .
صدای ضجه‌های مادرش تمام فضا را پر کرده بود. صورت خندان محسن لحظه‌ای از خاطرش محو نمی‌شود. مگر می‌شود؟ فقط دو روز خانه نیامده؟ قبلا هم شده بود که دیر کند یا حتی چند روز سر نزند.
بریده‌بریده و ترسیده می‌پرسد:
- چه اتفاقی براش افتاده؟ مگه دیشب با هم نبودید؟ خودتون گفتید با محسن بودید! بعدش چی‌شد؟ کجا رفته؟ ماموریت بودید؟ بعدش رفت ستاد؟
حاج یونس دست روی بازویش می‌گذارد و می‌گوید:
- دیشب اطراف تهران یه عملیات شناسایی داشتیم. متاسفانه عملیات لو رفته بود. یعنی منتظر ما بودند. درگیر شدیم؛ من زخمی شدم. با محسن برگشتم تهران. من رو برد بیمارستان. قرار بود خودش برگرده ستاد؛ اما نمی‌دونم چرا بین راه نظرش عوض شده. باید بر می‌گشت ستاد اما... . فعلا جزئیات این ماجرا مهم نیست؛ مهم اینه که شما یا پدر برای شناسایی بیایید پزشکی قانونی. هیچ مدرکی همراهش نبوده. من تایید کردم؛ اما می‌خوان حتما یک نفر از خانواده‌اش هم بیاد برای تشخیص هویت.
بغض نشسته در گلویش راه باز می‌کند و حین گریه می‌پرسد:
- کجا پیداش کردند؟ چه بلایی سرش اومده؟
حاج یونس سر به زیر می‌گوید:
- نزدیک میدان شوش. دو تا گلوله بهش زدند... .
از صدای جیغ و گریه‌ی مادرش، کم‌کم همسایه‌ها با خبر می‌شوند. پدرش با حاج یونس به پزشکی قانونی می‌روند و او می‌ماند و یک دنیای غم گرفته. شماره‌ی علی را می‌گیرد، فقط او می‌تواند کنارش باشد. فقط او می‌توانست کمی غمش را تسکین دهد. باید تمام خانه را پارچه سیاه بزنند. باید برای مراسم فردا لباس سیاه بپوشد. باید آماده شود.
گیج و ناباور نگاهش بین زن‌هایی که در حیاط بودند و مردهایی که گوشه و کنار آن ایستاده بودند، می‌چرخد. کسی صدایش می‌زند.
- بیا پسرم، این لیوان آب رو بخور. لیوان را می‌گیرد و یک نفس سر می‌کشد. نمی‌داند چند بار مادرش غش کرده و دوباره به هوش آمده.
با صدای علی سر می‌چرخاند. دوباره بغضش می‌شکند و علی است که در آغوشش می‌کشد.
کاش صبح نمی‌شد. کاش زمان می‌ایستاد و محسن برمی‌گشت. صدای زنگ در، مدام در سرش می‌پیچد. کم‌کم فامیل و آشنا در خانه جمع می‌شوند. صوت قرآن از گوشه‌ای شنیده می‌شود.
علی زیر گوشش می‌گوید:
- پا شو، وقت نماز صبح شده، باید لباست رو هم عوض کنی.
اشک چشمش قصد خشک شدن نداشت؛ اما باید بلند می‌شد. تمام نگاه‌ها به او بود.
رو به علی، با صدای خش‌دار و گرفته می‌پرسد:
- کسی به مریم خبر داده؟
علی آرام جواب می‌دهد.
- آره، نگران نباش. همون دیشب خاله‌ات زنگ زد؛ راه افتادن.
به دنبال ساعت، چشمش دیوارها را می‌کاود. نگران می‌پرسد:
- چرا هنوز نرسیدن؟ دیر نکردند؟
علی دست روی بازویش می‌گذارد و با اطمینان جواب می‌دهد.
- خود مریم خانم زنگ زد؛ نزدیک بودند. پاشو یه آبی به صورتت بزن، وضو بگیر، یه چیزی بخور، امروز خیلی کار داریم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
پارت_۵

واژه‌های سنگین در سرش چرخ می‌خورد؛ د*اغ برادر، صبر، غم... .
صدای ضجه‌های مادرش تمام فضا را پر کرده بود. صورت خندان محسن لحظه‌ای از خاطرش محو نمی‌شود. مگر می‌شود؟ فقط دو روز خانه نیامده؛ قبلا هم شده بود که دیر کند یا حتی چند روز سر نزند.
بریده‌بریده و ترسیده می‌پرسد:
- چه اتفاقی براش افتاده؟ مگه دیشب با هم نبودید؟ خودتون گفتید با محسن بودید! بعدش چی‌شد؟ کجا رفته؟ ماموریت بودید؟ بعدش رفت ستاد؟
حاج یونس دست روی بازویش می‌گذارد و می‌گوید:
- دیشب اطراف تهران یه عملیات شناسایی داشتیم. متاسفانه عملیات لو رفته بود. یعنی منتظر ما بودند. درگیر شدیم؛ من زخمی شدم. با محسن برگشتم تهران. من رو برد بیمارستان. قرار بود خودش برگرده ستاد؛ اما نمی‌دونم چرا بین راه نظرش عوض شده. باید بر می‌گشت ستاد اما... . فعلا جزِئیات این ماجرا مهم نیست؛ مهم اینه که شما یا پدر برای شناسایی بیایید پزشکی قانونی. هیچ مدرکی همراهش نبوده. من تایید کردم؛ اما می‌خوان حتما یک نفر از خانواده‌اش هم بیاد برای تشخیص هویت.
بغض نشسته در گلویش راه باز می‌کند و حین گریه می‌پرسد:
- کجا پیداش کردند؟ چه بلایی سرش اومده؟
حاج یونس سر به زیر می‌گوید:
- نزدیک میدان شوش. دو تا گلوله بهش زدند... .
از صدای جیغ و گریه‌ی مادرش، کم‌کم همسایه‌ها با خبر می‌شوند. پدرش با حاج یونس به پزشکی قانونی می‌روند و او می‌ماند و یک دنیای غم گرفته. شماره‌ی علی را می‌گیرد، فقط او می‌تواند کنارش باشد. فقط او می‌توانست کمی غمش را تسکین دهد. باید تمام خانه را پارچه سیاه بزنند. باید برای مراسم فردا لباس سیاه بپوشد. باید آماده شود.
گیج و ناباور نگاهش بین زن‌هایی که در حیاط بودند و مردهایی که گوشه و کنار آن ایستاده بودند، می‌چرخد. کسی صدایش می‌زند.
- بیا پسرم، این لیوان آب رو بخور. لیوان را می‌گیرد و یک نفس سر می‌کشد. نمی‌داند چند بار مادرش غش کرده و دوباره به هوش آمده.
با صدای علی سر می‌چرخاند. دوباره بغضش می‌شکند و علی است که در آغوشش می‌کشد.
کاش صبح نمی‌شد. کاش زمان می‌ایستاد و محسن برمی‌گشت. صدای زنگ در، مدام در سرش می‌پیچد. کم‌کم فامیل و آشنا در خانه جمع می‌شوند. صوت قرآن از گوشه‌ای شنیده می‌شود.
علی زیر گوشش می‌گوید:
- پا شو، وقت نماز صبح شده، باید لباست رو هم عوض کنی.
اشک چشمش قصد خشک شدن نداشت؛ اما باید بلند می‌شد. تمام نگاه‌ها به او بود.
رو به علی، با صدای خش‌دار و گرفته می‌پرسد:
- کسی به مریم خبر داده؟
علی آرام جواب می‌دهد.
- آره، نگران نباش. همون دیشب خاله‌ات زنگ زد؛ راه افتادن.
به دنبال ساعت، چشمش دیوارها را می‌کاود. نگران می‌پرسد:
- چرا هنوز نرسیدن؟ دیر نکردند؟
علی دست روی بازویش می‌گذارد و با اطمینان جواب می‌دهد.
 - خود مریم خانم زنگ زد؛ نزدیک بودند. پاشو یه آبی به صورتت بزن، وضو بگیر، یه چیزی بخور، امروز خیلی کار داریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
پارت_۶

از جایش بلند می‌شود. نگاهش در حیاط خانه چرخ می‌خورد و روی دوچرخه محسن ثابت می‌ماند. بریده‌بریده می‌پرسد:
- قراره... چی بشه؟
علی با تعجب می‌پرسد:
- چی قراره چی بشه؟!
به چشمان همراهش زل می‌زند و تکرار می‌کند:
- قراره چی بشه؟ یعنی... ما بعد از این ماجرا... من، مامانم، بابام و مریم رو چطوری آروم کنم؟ من، قراره بعد محسن چی‌کار کنم؟
علی شانه‌اش را فشار می‌دهد و می‌گوید:
- حق داری، می‌دونم ذهنت خیلی آشفته‌ست، شرایط خیلی سختی رو می‌گذرونی. نمی‌تونم حالت رو درک کنم ولی باید خیلی قوی باشی؛ برای مامانت، برای بابات و مهم تر از همه، برای خودت. محسن راهش رو انتخاب کرده بود. همه‌ی ما می‌دونستیم، کارش خیلی حساس و خطرناکه، همیشه نگرانش بودیم. خیلی سخته، اما با عزاداری و زانوی غم ب*غ*ل کردن، روحش به آرامش نمی‌رسه. باید صبور باشی. تو باید خانوادت رو دلداری بدی، باید کمکشون کنی تا بتونن از این د*اغ، از این غم رد بشن... .
صدای جیغ و گریه از بیرون خانه شنیده می‌شود. مریم با ظاهری پریشان و آشفته وارد می‌شود.
- وای محسنم! وای داداشم! وای، چه خاکی به سرم شد؟! وای خدایا! کاش یه بار دیگه می‌دیدمش، کاش نرفته بودم سفر، کاش پام شکسته بود و می‌موندم... خدایا!
حسین به طرفش می‌رود و خواهر و برادر در آ*غ*و*ش هم جای می‌گیرند. صدای گریه و ناله‌ی آن‌ها، بقیه را هم به گریه وادار می‌کند.
مریم همان‌طور که به صورتش می‌زند، می‌پرسد:
- بگو من بدون محسن چی‌کار کنم؟ بگو کی دیگه قراره سنگ صبور من باشه؟ کی قراره به درد و دل‌های من، گوش بده؟ کی؟!
حسین دستان خسته و بی‌رمق مریم را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- آروم باش آبجی! مامان حالش خوب نیست. باید مراقب قلبش باشیم.
مریم چشمان گریانش را به حسین می‌دوزد و می‌پرسد:
- پس کی مراقب من باشه؟ کی به داد من برسه؟
حسین رد اشک‌های خواهرش را پاک می‌کند و او را به آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
...صبور باش، این اتفاق خواست خدا بوده. شهادت، خواسته‌ی قلبی محسن بود. همیشه دوست داشت شهید بشه، تو که خبر داشتی.
مریم خودش را از آ*غ*و*ش برادرش بیرون می‌کشد،
روسری و چادرش را مرتب می‌کند و با گریه می‌گوید:
- آره! می دونم؛ عاشق شهادت بود. اما خیلی زود بود.
دست محمد، همسر مریم، روی شانه مردانه حسین می‌نشیند.
- تسلیت میگم حسین جان. ان‌شاءالله با شهدا هم‌نشین باشه. خدا بهتون صبر بده.
حسین دستی به صورتش می‌کشد و با نفس گرفته می‌گوید:
- سلامت باشی. برید تو، من‌ هم میام. مریم جان حواست باشه جلوی مامان بی‌قراری نکنی. باید صبورتر باشی، باید مامان رو دلداری بدی.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی
کد:
پارت_۶

از جایش بلند می‌شود. نگاهش در حیاط خانه چرخ می‌خورد و روی دوچرخه محسن ثابت می‌ماند. بریده‌بریده می‌پرسد:
- قراره... چی بشه؟
علی با تعجب می‌پرسد:
 - چی قراره چی بشه؟!
به چشمان همراهش زل می‌زند و تکرار می‌کند:
 - قراره چی بشه؟ یعنی... ما بعد از این ماجرا... من، مامانم، بابام و مریم رو چطوری آروم کنم؟ من، قراره بعد محسن چی‌کار کنم؟
علی شانه‌اش را فشار می‌دهد و می‌گوید:
- حق داری، می‌دونم ذهنتخیلی آشفته‌ست، شرایط خیلی سختی رو می‌گذرونی. نمی‌تونم حالت رو درک کنم. ولی باید خیلی قوی باشی؛ برای مامانت، برای بابات و مهم تر از همه، برای خودت. محسن راهش رو انتخاب کرده بود. همه‌ی ما می‌دونستیم، کارش خیلی حساس و خطرناکه، همیشه نگرانش بودیم. خیلی سخته، اما با عزاداری و زانوی غم ب*غ*ل کردن، روحش به آرامش نمی‌رسه. باید صبور باشی. تو باید خانوادت رو دلداری بدی، باید کمکشون کنی تا بتونن از این د*اغ، از این غم رد بشن... .
 صدای جیغ و گریه از بیرون خانه شنیده می‌شود. مریم با ظاهری پریشان و آشفته وارد می‌شود.
- وای محسنم! وای داداشم! وای چه خاکی به سرم شد؟! وای خدایا! کاش یه بار دیگه می‌دیدمش، کاش نرفته بودم سفر، کاش پام شکسته بود و می‌موندم... خدایا!
حسین به طرفش می‌رود و خواهر و برادر در آ*غ*و*ش هم جای می‌گیرند. صدای گریه و ناله‌ی آن‌ها، بقیه را هم به گریه وادار می‌کند.
مریم همان‌طور که به صورتش می‌زند می‌پرسد:
- بگو من بدون محسن چی‌کار کنم؟ بگو کی دیگه قراره سنگ صبور من باشه؟ کی قراره به درد و دل‌های من، گوش بده؟ کی؟!
حسین دستان خسته و بی‌رمق مریم را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- آروم باش آبجی! مامان حالش خوب نیست. باید مراقب قلبش باشیم.
مریم چشمان گریانش را به حسین می‌دوزد و می‌پرسد:
- پس کی مراقب من باشه؟ کی به داد من برسه؟
حسین رد اشک‌های خواهرش را پاک می‌کند و او را به آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
...صبور باش، این اتفاق خواست خدا بوده. شهادت، خواسته‌ی قلبی محسن بود. همیشه دوست داشت شهید بشه، تو که خبر داشتی.
مریم خودش را از آ*غ*و*ش برادرش بیرون می‌کشد،
روسری و چادرش را مرتب می‌کند و با گریه می‌گوید:
- آره! می دونم؛ عاشق شهادت بود. اما خیلی زود بود.
دست محمد، همسر مریم، روی شانه مردانه حسین می‌نشیند.
- تسلیت میگم حسین جان ان‌شاءالله با شهدا هم‌نشین باشه. خدا بهتون صبر بده.
حسین دستی به صورتش می‌کشد و با نفس گرفته می‌گوید:
- سلامت باشی. برید تو، من هم میام. مریم جان، حواست باشه جلوی مامان بی‌قراری نکنی. باید صبورتر باشی، باید مامان رو دلداری بدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
#پارت_۷


تمام مدت خاکسپاری، حواسش به مادر و خواهرش بود. پدرش هم در جمع بزرگترها، آرام عزاداری می‌کرد. فقط یک‌بار گریه‌ی پدرش را دید و دیگر سکوت کرده بود. علی نزدیکش می‌شود و زیر گوشش نجوا می‌کند:
- داداش، می‌دونم الان وقتش نیست؛ اما یه موضوع مهمیه، باید بهت بگم.
گیج به علی نگاه می‌کند و از ذهنش می‌گذرد، چه چیزی مهم‌تر از خاکسپاری برادرش؟!
از روی کنجکاوی می‌پرسد:
- جانم؟ بگو چی شده؟
علی، مردد چشم به نقطه‌ای می‌دوزد و می‌گوید:
- نمی‌دونم بگم یا نه؛ شاید هم اشتباه می‌کنم. حواست باشه تابلو نکنی. یه دختری دورتر از مراسم ما، کنار یه درخت ایستاده، مدام داره گریه می‌کنه.
سر حسین به ناگاه به عقب برمی‌گردد. علی با دلخوری می‌گوید:
- خوبه گفتم تابلو نکن. گرچه، فکر نمی‌کنم حواسش به ما باشه.
حسین سر می‌چرخاند و می‌پرسد:
- چرا فکر می‌کنی به ما ربط داره؟ اصلا محسن مال این حرف‌ها نبود. نه داداش، اشتباه می‌کنی.
علی با قیافه‌ی حق به جانب می‌گوید:
- وسط هفته، توی این ساعت، توی هوای گرم؟!
بعد از کمی مکث ادامه می‌دهد:
- این دور و بر هم که مراسم دیگه‌ای نیست، یه دختر تنها... .
حسین می‌غرد:
- اوه! حالا پلیسیش نکن. برو یه سر و‌ گوش آب بده؛ ببین چی می‌تونی بفهمی.
علی سینی شربت و شیرینی را برمی‌دارد و به طرف دختر می‌رود. همین که دختر متوجه حضورش می‌شود، سر قبری می‌نشیند و مشغول فاتحه فرستادن می‌شود.
سینی را به طرفش می‌گیرد و می‌گوید:
- بفرمایید آبجی.
دخترک تشکری می‌کند و می‌گوید:
- ممنون میل ندارم.
علی مصرانه می‌گوید:
- هوا گرمه! رفع تشنگی میشه، چیز قابلی نیست بفرمایید.
دخترک، ناچار لیوان شربت را برمی‌دارد و می‌گوید:
- خدا رحمتشون کنه! جوون بودند؟
علی همان‌طور که نگاهش به نوشته‌های روی قبر است، می‌گوید:
- بله، جوون بود؛ خیلی هم جوون بود.
بعد با تعجب می‌پرسد:
- قبر پدر‌تونه؟!
دخترک با بغض و بی‌حواس می‌گوید:
- بله.
علی، سری از روی تاسف تکان می‌دهد.
- خدا رحمتشون کنه؛ تسلیت میگم. مثل این که خیلی وقته فوت شدند؛ یه چند سالی قبل از تولد شما!
دخترک همان‌طور که چادرش را روی صورتش می‌کشد تا از ریختن اشک‌هایش جلوگیری کند، می‌گوید:
- بله همین‌طوره!
علی، پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- آخی! خیلی ناراحت شدم؛ خیلی بده آدم قبل از این که به‌ دنیا بیاد، پدر یا مادرش رو از دست بده. باز هم تسلیت میگم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#پارت_۷


تمام مدت خاکسپاری، حواسش به مادر و خواهرش بود. پدرش هم در جمع بزرگترها، آرام عزاداری می‌کرد. فقط یک‌بار گریه‌ی پدرش را دید و دیگر سکوت کرده بود. علی نزدیکش می‌شود و زیر گوشش نجوا می‌کند:
- داداش، می‌دونم الان وقتش نیست؛ اما یه موضوع مهمیه، باید بهت بگم.
گیج به علی نگاه می‌کند و از ذهنش می‌گذرد، چه چیزی مهم‌تر از خاکسپاری برادرش؟!
از روی کنجکاوی می‌پرسد:
- جانم؟ بگو چی شده؟
علی، مردد چشم به نقطه‌ای می‌دوزد و می‌گوید:
- نمی‌دونم بگم یا نه؛ شاید هم اشتباه می‌کنم. حواست باشه تابلو نکنی. یه دختری دورتر از مراسم ما، کنار یه درخت ایستاده، مدام داره گریه می‌کنه.
سر حسین به ناگاه به عقب برمی‌گردد. علی با دلخوری می‌گوید:
- خوبه گفتم تابلو نکن. گرچه، فکر نمی‌کنم حواسش به ما باشه.
حسین سر می‌چرخاند و می‌پرسد:
 - چرا فکر می‌کنی به ما ربط داره؟ اصلا محسن مال این حرف‌ها نبود. نه داداش، اشتباه می‌کنی.
علی با قیافه‌ی حق به جانب می‌گوید:
- وسط هفته، تو این ساعت، تو هوای گرم؟!
بعد از کمی مکث ادامه می‌دهد:
-  این دور و بر هم که مراسم دیگه‌ای نیست، یه دختر تنها... .
حسین می‌غرد:
- اوه! حالا پلیسیش نکن. برو یه سر و‌ گوش آب بده؛ ببین چی می‌تونی بفهمی.
علی سینی شربت و شیرینی را برمی‌دارد و به طرف دختر می‌رود. همین که دختر متوجه حضورش می‌شود، سر قبری می‌نشیند و مشغول فاتحه فرستادن می‌شود.
سینی را به طرفش می‌گیرد و می‌گوید:
- بفرمایید آبجی.
دخترک تشکری می‌کند و می‌گوید:
- ممنون میل ندارم.
علی مصرانه می‌گوید:
- هوا گرمه! رفع تشنگی میشه، چیز قابلی نیست بفرمایید.
دخترک، ناچار لیوان شربت را برمی‌دارد و می‌گوید: خدا رحمتشون کنه! جوون بودند؟
علی همان‌طور که نگاهش به نوشته‌های روی قبر است می‌گوید:
- بله، جوون بود؛ خیلی هم جوون بود.
بعد با تعجب می‌پرسد:
- قبر پدر‌تونه؟!
دخترک با بغض و بی‌حواس می‌گوید:
- بله.
علی، سری از روی تاسف تکان می‌دهد.
- خدا رحمتشون کنه؛ تسلیت میگم. مثل این که خیلی وقته فوت شدند؛ یه چند سالی قبل از تولد شما!
دخترک همان‌طور که چادرش را روی صورتش می‌کشد تا از ریختن اشک‌هایش جلوگیری کند، می‌گوید:
- بله همین‌طوره!
علی، پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- آخی! خیلی ناراحت شدم؛ خیلی بده آدم قبل از این که به‌ دنیا بیاد، پدر یا مادرش رو از دست بده. باز هم تسلیت میگم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
40
لایک‌ها
66
امتیازها
18
محل سکونت
سرزمین دلها
کیف پول من
13,563
Points
50
پارت_۸


دخترک همان‌طور که بغضش را مهار می‌کند می‌گوید:
- ممنون؛ خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه. خدا بهتون صبر بده.
علی فاتحه‌ای می‌فرستد و بر می‌گردد. نگاه حسین روی صورتش می‌افتد. خنده‌اش را می‌خورد و کنار گوشش می‌گوید:
- غلط نکنم، این دختره یه ریگی به کفششه. ببین کی گفتم.
حسین همان‌طور که از دور به دختر نگاه می‌کند می‌پرسد:
- چی گفت؟ چی فهمیدی؟
علی هسته خرما را جدا می‌کند و در دهانش می‌گذارد.
- نشسته سر قبر یه بنده خدایی که حدود چهل سال پیش فوت شده؛ میگه بابامه! عجیب نیست؟
حسین پای چپش را روی پای راستش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب، پدرش فوت شده، کجاش عجیبه؟
علی ناباور نگاهی به دوستش می‌اندازد و می‌گوید:
- دختره شاید بیست و خرده‌ای سن داشته باشه؛ چطوری پدرش چهل سال پیش فوت شده؟! یه چندتا سوال ازش پرسیدم، اصلا حواسش نبود.
حسین بی‌حوصله از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید:
- فعلا حواست بهش باشه؛ اما فکر نکنم مورد مشکوکی باشه. آخه محسن هم اهل این کارها نبود. نمی‌دونم؛ من برم پیش بابا، تو همین‌جا باش.
علی دوباره به دخترک نگاهی می‌اندازد. عجیب فکر می‌کرد جایی او را دیده است. با این که سعی می‌کرد صورتش را با چادر بپوشاند، اما نگاهش آشنا بود. خیلی دلش می‌خواست رک و پو*ست کنده از دخترک بپرسد این‌جا چی‌کار می‌کند؟ اما حیف که نمی‌توانست بی‌گدار به آب بزند.
مراسم خاکسپاری تمام شد. مردم دسته‌دسته از دور قبر متفرق می‌شدند. حسین، پدرش و محمد دامادشان، همه را برای صرف ناهار دعوت می‌کنند. علی مشغول جمع کردن صندلی‌ها بود. یک‌بار دیگر به طرف جایی که دختر نشسته بود، نگاهی می‌اندازد تا از بودنش مطمئن شود؛ اما هیچ‌کس در آن‌جا نبود.
حسین به طرفش می‌آید و می‌گوید:
- دختره کو؟ نمی‌بینمش.
علی شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- به نظرم رفته. یه حسی بهم می‌گفت قبلا جایی دیدمش؛ اما یادم نمیاد!
حسین دستی در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
- مشکوکه، ریگی به کفششه، حس می‌کنم این‌ها رو ول کن پسر! یه بنده خدایی دلش گرفته بوده، اومده خودش رو خالی کنه؛ قضیه تموم شد. کشش نده.
علی پشت گ*ردنش را می‌خاراند و می‌گوید:
- چی بگم؟ حق با توئه. من هم زیادی پلیسیش کردم.
حسین به وسایل جا مانده اشاره می‌کند.
- جمع کن بریم، دیر شد. همه توی رستوران منتظرن، زشته دیر برسیم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمای
کد:
#کایان
#پارت_۸


دخترک همان‌طور که بغضش را مهار می‌کند می‌گوید:
- ممنون؛ خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه. خدا بهتون صبر بده.
علی فاتحه‌ای می‌فرستد و بر می‌گردد. نگاه حسین روی صورتش می‌افتد. خنده‌اش را می‌خورد و کنار گوشش می‌گوید:
- غلط نکنم، این دختره یه ریگی به کفششه. ببین کی گفتم.
حسین همان‌طور که از دور به دختر نگاه می‌کند می‌پرسد:
- چی گفت؟ چی فهمیدی؟
علی هسته خرما را جدا می‌کند و در دهانش می‌گذارد.
- نشسته سر قبر یه بنده خدایی که حدود چهل سال پیش فوت شده؛ میگه بابامه! عجیب نیست؟
حسین پای چپش را روی پای راستش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب، پدرش فوت شده، کجاش عجیبه؟
علی ناباور نگاهی به دوستش می‌اندازد و می‌گوید:
- دختره شاید بیست و خرده‌ای سن داشته باشه؛ چطوری پدرش چهل سال پیش فوت شده؟! یه چندتا سوال ازش پرسیدم، اصلا حواسش نبود.
حسین بی‌حوصله از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید:
- فعلا حواست بهش باشه؛ اما فکر نکنم مورد مشکوکی باشه. آخه محسن هم اهل این کارها نبود. نمی‌دونم؛ من برم پیش بابا، تو همین‌جا باش.
علی دوباره به دخترک نگاهی می‌اندازد. عجیب فکر می‌کرد جایی او را دیده است. با این که سعی می‌کرد صورتش را با چادر بپوشاند، اما نگاهش آشنا بود. خیلی دلش می‌خواست رک و پو*ست کنده از دخترک بپرسد این‌جا چی‌کار می‌کند؟ اما حیف که نمی‌توانست بی‌گدار به آب بزند.
 مراسم خاکسپاری تمام شد. مردم دسته‌دسته از دور قبر متفرق می‌شدند. حسین، پدرش و محمد دامادشان، همه را برای صرف ناهار دعوت می‌کنند. علی مشغول جمع کردن صندلی‌ها بود. یک‌بار دیگر به طرف جایی که دختر نشسته بود، نگاهی می‌اندازد، تا از بودنش مطمئن شود؛ اما هیچ کس در آن‌جا نبود.
حسین به طرفش می‌آید و می‌گوید:
- دختره کو؟ نمی‌بینمش.
علی شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- به نظرم رفته. یه حسی بهم می‌گفت قبلا جایی دیدمش؛ اما یادم نمیاد!
حسین دستی در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
- مشکوکه، ریگی به کفششه، حس می‌کنم این‌ها رو ول کن پسر! یه بنده خدایی دلش گرفته بوده، اومده خودش رو خالی کنه؛ قضیه تموم شد. کشش نده.
علی پشت گ*ردنش را می‌خاراند و می‌گوید:
- چی بگم؟ حق با توئه. من هم زیادی پلیسیش کردم.
حسین به وسایل جا مانده اشاره می‌کند.
- جمع کن بریم، دیر شد. همه توی رستوران منتظرن، زشته دیر برسیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva
بالا