• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان کایان| mahva کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع mahva
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 73
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
19
امتیازها
3
محل سکونت
اصفهان
کیف پول من
10,406
Points
15
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: کایان
نام نویسنده: mahva
ژانر: عاشقانه، معمایی
ناظر:@gilas
خلاصه :
اسم من حسین، حسین محرابی. بچه که بودم، پدر بزرگم من و «کایان» صدا می‌کرد! می‌گفت؛ ظاهر آرومی داری. اما، تو وجودت طوفان عجیبی پنهان شده. وقتی چیزی رو بخوای بدست بیاری، با آرامش شروع می‌کنی. اما کم‌کم، اون طوفانی که تو وجودت هست، خودش رو نشون می‌ده. هر کسی که سر راهش باشه رو، با خودش می‌بره. تو دنیای بچگی، این حرفا برام معنی نداشت. اما الان می‌فهمم که «کایان» یعنی چی.
الان که برای بدست آوردن چیزی که حقمه، حاضرم خیلی چیزها رو پشت سر بزارم.
شاید از دید بعضی‌ها دیوونگی باشه؛ اما برای من مهم رسیدن به هدفمه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : mahva

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,075
لایک‌ها
6,674
امتیازها
93
کیف پول من
257,812
Points
1,396
سطح
  1. حرفه‌ای
44578

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
19
امتیازها
3
محل سکونت
اصفهان
کیف پول من
10,406
Points
15
مقدمه :
در زیر پوسته شهر، و در کشاکش زندگی مردم، پسر بزرگ یک خانواده، در راه هدفش جان ارزشمند خود را فدا می‌کند. با مرگ او، برادر کوچکترش، درگیر مسایل مختلفی می‌شود. که هر روز، برایش چالش جدیدی را بوجود می‌آورد. اتفاقاتی که، به انتقام، عشق، غم، جدایی، نفرت و رهایی ختم می‌شود.

پارت_ ۱

نگاهش تا صورت رنگ‌پریده و نگران مادر کشیده می‌شود. برای بار دهم شماره می‌گیرد؛ اما هیچکس پاسخگو نیست. ناله مادرش که بلند می‌شود به طرفش می‌رود.
- وای محسن! کجایی مادر؟!
حسین کلافه دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- بار اولش که نیست، پیداش می‌شه. نگران چی هستی؟
دلداری می‌دهد؛ اما دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کاش امشب تمام می‌شد. کاش صبح بود و با صدای اذان برادرش از خواب بیدار می‌شد.
صدای در خانه که می‌آید، لبخند روی ل*بش می‌نشیند.
- نگفتم حاج خانم! نگران نباش پیداش می‌شه... بیا اینم گل پسرت.
سرش که به طرف چهارچوب در می‌چرخد صورت خسته پدر را می‌بیند. صدای نگران مادرش در اتاق می‌پیچد:
- چی شد حاجی! محسن کو؟ تو مسجد هم نبود؟!
پدرش خسته و ناامید سر بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نه نبود! به هرکسی که می‌شناختم زنگ زدم، خبری ازش نیست... .
گریه مادرش بلند می‌شود:
- این بچه از دیشب تا حالا کجا مونده؟ اگه قرار بود نیاد حتما خبر می‌داد، چرا گوشیش رو جواب نمی‌ده؟
از جا بلند می‌شود و به طرف حیاط می‌رود. طاقت گریه‌های مادر و ناامیدی پدرش را نداشت. دوباره به حاج یونس زنگ می‌زند. بعد از چند بوق کوتاه بلاخره حاجی جواب می‌دهد:
- سلام علیکم... بفرمایید.
به محض شنیدن صدای حاج یونس می‌گوید:
- سلام حاجی جون، منم حسین، برادر محسن محرابی. حالتون خوبه؟ شرمنده مزاحم شدم. از محسن خبر دارید؟
حاج یونس کمی مکث می‌کند و می‌پرسد:
- چطور مگه؟ خونه نیومده؟
کلافه گوشی را در دستش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- نه والا از دیشب تا حالا منتظرشیم هنوز خونه نیومده، به هرکسی که می‌شناختیم زنگ زدیم. تمام بیمارستان‌ها و... خلاصه همه‌جا رو گشتیم. نیست که نیست. انگار یه قطره آب شده رفته تو زمین!
حاج یونس با مِن‌مِن جواب می‌دهد:
- من دیشب با محسن بودم، حالم بد شد من رو رسوند بیمارستان. قرار بود صبح بیاد دنبالم که نیومد. من فکر کردم یادش رفته بیاد!
حسین با مکث می‌پرسد:
- بیمارستان برای چی حاجی؟ الان حالتون خوبه؟
صدای حاج یونس پشت گوشی کش می‌آید:
- آره الان بهترم، پیریه دیگه یهو قلب آدم نمی‌زنه. دلواپس محسن شدم.‌ من از همکارا پرس‌وجو می‌کنم... ان‌شاءالله که حالش خوبه نگران نباشید.
حسین که کمی آرامش پیدا کرده با خوشحالی می‌گوید:
- خدا عمرتون بده حاجی؛ من منتظر خبر می‌مونم. فعلا یا علی... .
حاج یونس با لحنی که خستگی در آن مشهود بود، می‌گوید:
- به سلامت بابا جان.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#نویسنده_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی

کد:
پارت_۱

نگاهش تا صورت رنگ‌پریده و نگران مادر کشیده می‌شود. برای بار دهم شماره می‌گیرد؛ اما هیچکس پاسخگو نیست. ناله مادرش که بلند می‌شود به طرفش می‌رود.
- وای محسن! کجایی مادر؟!
حسین کلافه دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- بار اولش که نیست، پیداش می‌شه. نگران چی هستی؟
دلداری می‌دهد؛ اما دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کاش امشب تمام می‌شد. کاش صبح بود و با صدای اذان برادرش از خواب بیدار می‌شد.
صدای در خانه که می‌آید، لبخند روی ل*بش می‌نشیند.
- نگفتم حاج خانم! نگران نباش پیداش می‌شه... بیا اینم گل پسرت.
سرش که به طرف چهارچوب در می‌چرخد صورت خسته پدر را می‌بیند. صدای نگران مادرش در اتاق می‌پیچد:
- چی شد حاجی! محسن کو؟ تو مسجد هم نبود؟!
پدرش خسته و ناامید سر بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نه نبود! به هرکسی که می‌شناختم زنگ زدم، خبری ازش نیست... .
گریه مادرش بلند می‌شود:
- این بچه از دیشب تا حالا کجا مونده؟ اگه قرار بود نیاد حتما خبر می‌داد، چرا گوشیش رو جواب نمی‌ده؟
از جا بلند می‌شود و به طرف حیاط می‌رود. طاقت گریه‌های مادر و ناامیدی پدرش را نداشت. دوباره به حاج یونس زنگ می‌زند. بعد از چند بوق کوتاه بلاخره حاجی جواب می‌دهد:
- سلام علیکم... بفرمایید.
 به محض شنیدن صدای حاج یونس می‌گوید:
- سلام حاجی جون، منم حسین، برادر محسن محرابی. حالتون خوبه؟ شرمنده مزاحم شدم. از محسن خبر دارید؟
حاج یونس کمی مکث می‌کند و می‌پرسد:
- چطور مگه؟ خونه نیومده؟
کلافه گوشی را در دستش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- نه والا از دیشب تا حالا منتظرشیم هنوز خونه نیومده، به هرکسی که می‌شناختیم زنگ زدیم. تمام بیمارستان‌ها و... خلاصه همه‌جا رو گشتیم. نیست که نیست. انگار یه قطره آب شده رفته تو زمین!
حاج یونس با مِن‌مِن جواب می‌دهد:
- من دیشب با محسن بودم، حالم بد شد من رو رسوند بیمارستان. قرار بود صبح بیاد دنبالم که نیومد. من فکر کردم یادش رفته بیاد!
حسین با مکث می‌پرسد:
- بیمارستان برای چی حاجی؟ الان حالتون خوبه؟
صدای حاج یونس پشت گوشی کش می‌آید:
- آره الان بهترم، پیریه دیگه یهو قلب آدم نمی‌زنه. دلواپس محسن شدم.‌ من از همکارا پرس‌وجو می‌کنم... ان‌شاءالله که حالش خوبه نگران نباشید.
حسین که کمی آرامش پیدا کرده با خوشحالی می‌گوید:
- خدا عمرتون بده حاجی؛ من منتظر خبر می‌مونم. فعلا یا علی... .
حاج یونس با لحنی که خستگی در آن مشهود بود، می‌گوید:
- به سلامت بابا جان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
19
امتیازها
3
محل سکونت
اصفهان
کیف پول من
10,406
Points
15
پارت_۲

به طرف اتاق گام برمی‌دارد. قبل از این که پله‌های ایوان را بالا برود، تلفنش زنگ می‌خورد. اسم‌ علی روی صفحه نقش می‌بندد. آیکون سبز را لمس می‌کند و صدای پر انرژی علی سکوت حیاط را می‌شکند:
- به! سلام حسین آقا! بنده نوازی فرمودید جواب تلفن فقیر فقرا رو می‌دید.
با لحن جدی رو به مخاطبش می‌گوید:
- علیک سلام. کاری داری؟
سکوت علی نشان از دلخوریش بود‌. با کمی تردید می‌پرسد:
- حسین! خوبی؟ چیزی شده؟
همانطور که روی پله‌های ایوان این‌پا و آن‌پا می‌کند آرام می‌گوید:
- محسن از دیروز تا حالا خونه نیومده، تلفنش و جواب نمی‌ده. همه جا رو دنبالش گشتیم؛ خبری ازش نیست. الان با حاج یونس حرف می‌زدم، اونم ازش بی‌خبر بود!
سکوت علی را دوست نداشت همیشه در این‌جور مواقع به در لودگی می‌زد. اما اینبار ساکت فقط گوش می‌کند.
به نرده‌های فلزی کنار پله‌ها تکیه می‌زند و می‌پرسد:
- شنیدی؟! الو، پشت خطی هنوز؟
علی هول و دستپاچه می‌گوید:
- آره، آره، هستم. ان‌شاءالله که خیره، نگران نباشید؛ پیداش میشه.
با تردید می‌گوید:
- امکان نداشت بی‌خبرمون بذاره همیشه خبر می‌داد.
علی باز هم حرفش را تکرار می‌کند:
- نگران نباشید پیداش میشه، بچه که نیست.
جایی میان قفسه‌ی س*ی*نه و شانه‌اش تیر می‌کشد؛ نفس سنگینش را بیرون می‌دهد و آرام می‌گوید:
- دعا کن حالش خوب باشه. هر بار که میره ماموریت، جون به‌ل*ب میشیم.
علی با نگرانی می‌پرسد:
- کجایی؟ حالت خوبه؟ اگه تنهایی بیام پیشت.
«خوبم» را نامطمئن می‌گوید و دستش را بند نرده‌ی فلزی می‌کند.
- خونه‌ام باید تا صبح صبر کنیم ببینیم کی میاد. اگه کاری نداری... راستی! تو برای چی زنگ زدی؟
علی تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- راستش چند تا عکس بدستم رسیده، دلم می‌خواست تو هم می‌دیدی.
گوشی را از دست راستش به دست چپ حواله می‌دهد و می‌گوید:
- حوصله ندارم، فکرم درگیر محسن مونده. بذار فردا میام آتلیه.
«باشد» را علی می‌گوید؛ و با سماجت ادامه می‌دهد:
- هر کاری داشتی زنگ بزن، فکر کن منم اون یکی داداشتم؛ از مادر سوا از پدر جدا!
لبخند کوتاهی می‌زند و می‌گوید:
- تو همیشه برادریت و ثابت کردی نیاز به یادآوری نیست. ممنون داداش. شبت خوش فعلا... .
منتظر تعارفات معمول نمی‌شود و گوشی را قطع می‌کند. وارد اتاق می‌شود. پدر و مادرش زانوی غم ب*غ*ل گرفته‌اند. با ورودش نگاه مادر رویش می‌نشیند و می‌پرسد:
- چی شد به کی زنگ زدی؟
روی مبل لم می‌دهد. دکمه‌های آستینش را باز می‌کند و در حین بالا زدن می‌گوید:
- زنگ زدم حاج یونس، دیشب تا حالا بیمارستان بوده. انگار حالش بد شده، بستریش کرده بودن. ‌فکر می‌کردم از محسن خبر داره، اما اونم بی‌خبر بود!
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#نویسنده_mahva
#ژانر:عاشقانه_معمایی

کد:
پارت_۲

به طرف اتاق گام برمی‌دارد. قبل از این که پله‌های ایوان را بالا برود، تلفنش زنگ می‌خورد. اسم‌ علی روی صفحه نقش می‌بندد. آیکون سبز را لمس می‌کند و صدای پر انرژی علی سکوت حیاط را می‌شکند:
- به! سلام حسین آقا! بنده نوازی فرمودید جواب تلفن فقیر فقرا رو می‌دید.
با لحن جدی رو به مخاطبش می‌گوید:
- علیک سلام. کاری داری؟
سکوت علی نشان از دلخوریش بود‌. با کمی تردید می‌پرسد:
- حسین! خوبی؟ چیزی شده؟
همانطور که روی پله‌های ایوان این‌پا و آن‌پا می‌کند آرام می‌گوید:
- محسن از دیروز تا حالا خونه نیومده، تلفنش رو جواب نمی‌ده. همه جا رو دنبالش گشتیم؛ خبری ازش نیست. الان با حاج یونس حرف می‌زدم، اونم ازش بی‌خبر بود!
سکوت علی را دوست نداشت همیشه در این‌جور مواقع به در لودگی می‌زد. اما اینبار ساکت فقط گوش می‌کند.
به نرده‌های فلزی کنار پله‌ها تکیه می‌زند و می‌پرسد:
- شنیدی؟! الو، پشت خطی هنوز؟
علی هول و دستپاچه می‌گوید:
- آره، آره، هستم. ان‌شاءالله که خیره، نگران نباشید؛ پیداش میشه.
با تردید می‌گوید:
- امکان نداشت بی‌خبرمون بذاره همیشه خبر می‌داد.
علی باز هم حرفش را تکرار می‌کند.
- نگران نباشید پیداش میشه، بچه که نیست.
جایی میان قفسه‌ی س*ی*نه و شانه‌اش تیر می‌کشد؛ نفس سنگینش را بیرون می‌دهد و آرام می‌گوید:
- دعا کن حالش خوب باشه. هر بار که میره ماموریت، جون به‌ل*ب میشیم.
علی با نگرانی می‌پرسد:
- کجایی؟ حالت خوبه؟ اگه تنهایی بیام پیشت.
«خوبم» را نامطمئن می‌گوید و دستش را بند نرده‌ی فلزی می‌کند:
- خونه‌ام باید تا صبح صبر کنیم ببینیم کی میاد. اگه کاری نداری... راستی! تو برای چی زنگ زدی؟
علی تک سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- راستش چند تا عکس بدستم رسیده، دلم می‌خواست تو هم می‌دیدی.
گوشی را از دست راستش به دست چپ حواله می‌دهد و می‌گوید:
- حوصله ندارم، فکرم درگیر محسن مونده. بذار فردا میام آتلیه.
«باشد» را علی می‌گوید؛ و با سماجت ادامه می‌دهد:
- هر کاری داشتی زنگ بزن، فکر کن منم اون یکی داداشتم؛ از مادر سوا از پدر جدا!
لبخند کوتاهی می‌زند و می‌گوید:
- تو همیشه برادریت و ثابت کردی نیاز به یادآوری نیست. ممنون داداش. شبت خوش فعلا... .
منتظر تعارفات معمول نمی‌شود و گوشی را قطع می‌کند. وارد اتاق می‌شود. پدر و مادرش زانوی غم ب*غ*ل گرفته‌اند. با ورودش نگاه مادر رویش می‌نشیند و می‌پرسد:
- چی شد به کی زنگ زدی؟
روی مبل لم می‌دهد. دکمه‌های آستینش را باز می‌کند و در حین بالا زدن می‌گوید:
- زنگ زدم حاج یونس، دیشب تا حالا بیمارستان بوده. انگار حالش بد شده، بستریش کرده بودن. ‌فکر می‌کردم از محسن خبر داره، اما اونم بی‌خبر بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
19
امتیازها
3
محل سکونت
اصفهان
کیف پول من
10,406
Points
15
پارت_۳

پدرش نگران می‌پرسد:
- بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟
«نمی‌دانم» را ل*ب می‌زند.
- اینا که به آدم راستش و نمیگن. می‌گفت قلبم مشکل داشت، الانم خوبم، مرخص شدم. دیشب محسن بردتش بیمارستان، قرار بوده صبح بره دنبالش که نرفته.
مادرش با دستپاچگی می‌پرسد:
- یعنی دیشب با حاجی بوده! خدا رو شکر پس حالش خوبه؟!
لنگه جورابش را در می‌آورد و می‌گوید:
- آره دیشب با حاجی بوده، اما امروز نه. حاجی گفت از بقیه می‌پرسه، خبر گرفت زنگ می‌زنه.
پدرش حین بلند شدن از روی مبل راحتی می‌گوید:
- من از اولشم به این کار راضی نبودم. می‌دونستم تو این کار خطر زیاده. یا باید قید بچه‌ات و بزنی یا همه‌اش نگرانش باشی. همینه که دو روزه علافش شدیم. کاش حداقل یه زنگ می‌زد.
مادرش دوباره ناله سر می‌دهد:
- فکر کردی من راضی بودم؟ اون روز که برای اگاهی امتحان داد؟ ختم صلوات برداشتم قبول نشه؛ حتی به همین حاج یونس زنگ زدم، التماس کردم، قبولش نکن! اما کی به حرف من گوش کرد؟ تا حالا خدا رو شکر به خیر گذشته. سالم بیاد... هفته دیگه براش میرم خواستگاری، زن بگیره کم‌کم این کارو می‌ذاره کنار.
در دلش به حرفهای مادرش می‌خندید. محسن و زن گرفتن! دو مقوله جدا از هم بودند.
در حین وضو گرفتن به این فکر می‌کند؛ اگر پدر و مادرش بفهمند، او هم همکار محسن شده چه واکنشی نشان می‌دهند. امشب فرصت نکرده بود مسجد برود، و نمازش تا این وقت شب تاخیر افتاده بود. از خودش دلخور بود، اما نگرانی و دلشوره‌اش وقتی برای دلخوری برایش نگذاشته بود.
در تاریکی اتاق به تسبیح در دستش زل زده بود. تقه‌ای به در اتاق می‌خورد و صدای مادرش رشته افکارش را پاره می‌کند.
- خوابی مادر؟
در اتاق که باز می‌شود، حجم نور بیرون پهنه‌ی‌ اتاق را پر می‌کند.
- نه مامان جون بیدارم.
مادرش به اتاق تاریک نگاه متعجبی می‌اندازد و می‌گوید:
- ا وا! چرا تو تاریکی نشستی؟
حسین بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- حوصله نداشتم چراغ و روشن کنم. جانم، کاری داری؟
مادر خسته و کلافه می‌گوید:
- از بس از سر شب صلوات فرستادم و خدا رو قسم دادم، سر درد گرفتم. می‌دونم دیر وقته، ولی چایی دم کردم...
حرف مادرش را قطع می‌کند.
- تا چایی بریزی، منم جا نمازم و جمع می‌کنم و میام بیرون.
از اتاق که بیرون می‌آید، زنگ خانه به صدا در می‌آید. به طرف حیاط می‌رود و با صدای بلند می‌گوید:
- من باز می‌کنم.
مادرش از آشپزخانه بیرون می‌آید، پرده پنجره را کنار می‌زند و به حیاط تاریک چشم می‌دوزد.
صدای چند مرد توجه‌اش را جلب می‌کند. چادرش را از روی دسته صندلی چنگ می‌زند و به طرف حیاط می‌رود.
حسین در حال صحبت بود.
- بفرمایید تو حاجی. انتظار نداشتم با اون حال دیشب تون تشریف فرما بشید!
حاج یونس دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- محسن برای ما خیلی عزیزه. باید خودم می‌آمدم.
حسین دوباره تکرار می‌کند.
- بفرمایید تو، پدر و مادرم بیدارن... .
صدای مادرش از پشت سر کلامش را قطع می‌کند.
- مادر، کیه؟
به طرفش بر می‌گردد.
- حاج یونس با دو تا از دوستای محسن تشریف آوردند.
مادر با خوشحالی می‌گوید:
- تعارف کن بیان تو، دم در بده، درسته محسن نیست، ما که هستیم.
صدای «یاالله» حاجی سکوت شب را می‌شکند.
- حسین جان میشه پدر رو هم صدا کنی؟ همین جا توی حیاط؛ یه عرض کوچیکی داشتم خدمتشون.
حسین با عجله می‌گوید:
- بله بله، حتما... چرا تو حیاط؟ بفرمایید تو... .
حاج یونس ساده و بی‌ریا می‌گوید:
- نه، همین جا روی همین تخت خوبه.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی

کد:
پارت_۳

پدرش نگران می‌پرسد:
- بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟
«نمی‌دانم» را ل*ب می‌زند و می‌گوید:
- اینا که به آدم راستش و نمیگن. می‌گفت قلبم مشکل داشت، الانم خوبم، مرخص شدم. دیشب محسن بردتش بیمارستان، قرار بوده صبح بره دنبالش که نرفته.
مادرش با دستپاچگی می‌پرسد:
- یعنی دیشب با حاجی بوده! خدا رو شکر پس حالش خوبه؟!
لنگه جورابش را در می‌آورد و می‌گوید:
- آره دیشب با حاجی بوده، اما امروز نه. حاجی گفت از بقیه می‌پرسه، خبر گرفت زنگ می‌زنه.
پدرش حین بلند شدن از روی مبل راحتی می‌گوید:
- من از اولشم به این کار راضی نبودم. می‌دونستم تو این کار خطر زیاده. یا باید قید بچه‌ات و بزنی یا همه‌اش نگرانش باشی. همینه که دو روزه علافش شدیم. کاش حداقل یه زنگ می‌زد.
مادرش دوباره ناله سر می‌دهد
- فکر کردی من راضی بودم؟ اون روز که برای اگاهی امتحان داد؟ ختم صلوات برداشتم قبول نشه؛ حتی به همین حاج یونس زنگ زدم، التماس کردم، قبولش نکن! اما کی به حرف من گوش کرد؟ تا حالا خدا رو شکر به خیر گذشته. سالم بیاد... هفته دیگه براش میرم خواستگاری، زن بگیره کم‌کم این کارو می‌ذاره کنار.
در دلش به حرفهای مادرش می‌خندید. محسن و زن گرفتن! دو مقوله جدا از هم بودند.
در حین وضو گرفتن به این فکر می‌کند؛ اگر پدر و مادرش بفهمند، او هم همکار محسن شده چه واکنشی نشان می‌دهند. امشب فرصت نکرده بود مسجد برود، و نمازش تا این وقت شب تاخیر افتاده بود. از خودش دلخور بود، اما نگرانی و دلشوره‌اش وقتی برای دلخوری برایش نگذاشته بود.
در تاریکی اتاق به تسبیح در دستش زل زده بود. تقه‌ای به در اتاق می‌خورد و صدای مادرش رشته افکارش را پاره می‌کند
- خوابی مادر؟
در اتاق که باز می‌شود، حجم نور بیرون پهنه‌ی‌ اتاق را پر می‌کند.
- نه مامان جون بیدارم.
مادرش به اتاق تاریک نگاه متعجبی می‌اندازد .
- ا وا! چرا تو تاریکی نشستی؟

حسین بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- حوصله نداشتم چراغ و روشن کنم. جانم، کاری داری؟
مادر خسته و کلافه می‌گوید:
- از بس از سر شب صلوات فرستادم و خدا رو قسم دادم، سر درد گرفتم. می‌دونم دیر وقته، ولی چایی دم کردم...
حرف مادرش را قطع می‌کند .
- تا چایی بریزی، منم جا نمازم و جمع می‌کنم و میام بیرون.
از اتاق که بیرون می‌آید، زنگ خانه به صدا در می‌آید. به طرف حیاط می‌رود و با صدای بلند می‌گوید:
- من باز می‌کنم.
مادرش از آشپزخانه بیرون می‌آید، پرده پنجره را کنار می‌زند و به حیاط تاریک چشم می‌دوزد.
صدای چند مرد توجه‌اش را جلب می‌کند. چادرش را از روی دسته صندلی چنگ می‌زند و به طرف حیاط می‌رود.
حسین در حال صحبت بود:
- بفرمایید تو. حاجی انتظار نداشتم با اون حال دیشب تون تشریف فرما بشید!
حاج یونس دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- محسن برای ما خیلی عزیزه. باید خودم می‌آمدم.
حسین دوباره تکرار می‌کند.
- بفرمایید تو، پدر و مادرم بیدارن... .
صدای مادرش از پشت سر کلامش را قطع می‌کند.
- مادر، کیه؟
به طرفش بر می‌گردد .
- حاج یونس با دو تا از دوستای محسن تشریف آوردند.
مادر با خوشحالی می‌گوید:
- تعارف کن بیان تو، دم در بده، درسته محسن نیست، ما که هستیم.
صدای «یاالله» حاجی سکوت شب را می‌شکند:
- حسین جان میشه پدر رو هم صدا کنی؟ همین جا توی حیاط؛ یه عرض کوچیکی داشتم خدمتشون.
حسین با عجله می‌گوید:
- بله بله، حتما... چرا تو حیاط؟ بفرمایید تو...
حاج یونس ساده و بی‌ریا می‌گوید:
- نه، همین جا روی همین تخت خوبه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mahva

mahva

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-23
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
19
امتیازها
3
محل سکونت
اصفهان
کیف پول من
10,406
Points
15
پارت_۴

دلش گواهی بد می‌داد. از خیلی وقت پیش حاج یونس را می‌شناخت. از همان موقع که پانزده، شانزده، ساله بود؛ همان وقتی که مرتب یک پای ثابتش مسجد بود و هیات. هر روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب و قبل از اذان مغرب، در مسجد جمع می‌شدند. پاتوق اصلی‌شان شده بود مسجد محل. کم‌کم یک گروه منسجم شدند و تمام کارهای فرهنگی مسجد را به عهده گرفتند. حاج یونس پای ثابت تمام جلسات‌شان بود. کم‌کم با محسن صمیمی‌تر شد و بعدها، به توصیه‌ حاج یونس وارد آگاهی شد.
صدای پای پدر افکارش را پاره می‌کند. «سلام» بلندش در ایوان خانه می پیچد:
- حسین جان چایی تازه دمه، برای آقایون بریز.
حاج یونس تعارف گونه می‌گوید:
- نه، نیازی نیست... زحمت نکشید... .
حسین در تایید حرف پدر می‌گوید:
-چه زحمتی حاجی، الان می‌رسم خدمتتون.
با عجله به آشپزخانه می‌رود و با یک سینی چایی برمی‌گردد. هنوز حرف جدی رد و بدل نشده بود.
چایی‌ها را با شیرینی نخودچی تعارف می‌کند؛ و ل*ب حوض رو به روی بقیه می‌نشیند.
منتظر می‌شود تا حاجی حرفی بزند؛ مسلما فقط برای احوال پرسی نیامده بود.
حاجی استکان چایی‌اش را در نعلبکی می‌گذارد و می‌گوید:
-راستش، جوون که بودم، همیشه دلم برای بزرگ‌ترهای جمع‌مون می‌سوخت، خصوصا زمان جنگ. بعضی وقت‌ها، این ریش سفیدها مسولیت‌های سختی بهشون محول می‌شد... مثل الان من!
دستی به محاسن سفیدش می‌کشد. بابا نگاهش را از صورت حاجی می‌گیرد و به تسبیح در دستش خیره می‌شود و آرام می‌گوید:
- خودت و اذیت نکن حاجی. از سر شب به دلم افتاده بود که محسن...
بغض حاج رضا که می‌شکند، مادرش روی پایش می‌زند.
- یا فاطمه زهرا؟!
هنوز حاج یونس ساکت بود و چشم به زمین دوخته بود. نمی‌فهمید، شاید هم نمی‌خواست بفهمد که چه اتفاقی افتاده. از ل*ب حوض بلند می‌شود و چند قدم به طرف تخت چوبی کنار حیاط می‌رود. با بهت و نگرانی می‌پرسد:
- یعنی چی؛ چه اتفاقی افتاده؟ برای محسن اتفاقی افتاده؟!
حاج یونس سرش را بالا می‌گیرد و قطره اشکی از چشمش می‌چکد. از لبه تخت بلند می‌شود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:
- خدا صبرتون بده. د*اغ برادر خیلی سخته، ما رو هم تو غم‌تون شریک بدونید.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی

کد:
پارت_۴
دلش گواهی بد می‌داد. از خیلی وقت پیش حاج یونس را می‌شناخت. از همان موقع که پانزده، شانزده، ساله بود؛ همان وقتی که مرتب یک پای ثابتش مسجد بود و هیات. هر روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب و قبل از اذان مغرب، در مسجد جمع می‌شدند. پاتوق اصلی‌شان شده بود مسجد محل. کم‌کم یک گروه منسجم شدند و تمام کارهای فرهنگی مسجد را به عهده گرفتند. حاج یونس پای ثابت تمام جلسات‌شان بود. کم‌کم با محسن صمیمی‌تر شد و بعدها، به توصیه‌ حاج یونس وارد آگاهی شد.
صدای پای پدر افکارش را پاره می‌کند. «سلام»
بلندش در ایوان خانه می پیچد:
- حسین جان چایی تازه دمه، برای آقایون بریز.
حاج یونس تعارف گونه می‌گوید:
- نه، نیازی نیست... زحمت نکشید... .
حسین در تایید حرف پدر می گوید:
-چه زحمتی حاجی، الان می‌رسم خدمتتون.
با عجله به آشپزخانه می‌رود و با یک سینی چایی برمی‌گردد. هنوز حرف جدی رد و بدل نشده بود.
چایی‌ها را با شیرینی نخودچی تعارف می‌کند؛ و ل*ب حوض رو به روی بقیه می‌نشیند.
منتظر می‌شود تا حاجی حرفی بزند؛ مسلما فقط برای احوال پرسی نیامده بود.
حاجی استکان چایی‌اش را در نعلبکی می‌گذارد و می‌گوید:
-راستش، جوون که بودم، همیشه دلم برای بزرگ‌ترهای جمع مون می‌سوخت، خصوصا زمان جنگ. بعضی وقتها، این ریش‌سفیدها مسولیت‌های سختی بهشون محول می‌شد... مثل الان من!
دستی به محاسن سفیدش می‌کشد. بابا نگاهش را از صورت حاجی می‌گیرد و به تسبیح در دستش خیره می‌شود و آرام می‌گوید:
- خودت و اذیت نکن حاجی. از سر شب به دلم افتاده بود که محسن...
بغض حاج رضا که می‌شکند، مادرش روی پایش می‌زند.
- یا فاطمه زهرا؟!
هنوز حاج یونس ساکت بود و چشم به زمین دوخته بود. نمی‌فهمید، شاید هم نمی‌خواست بفهمد که چه اتفاقی افتاده. از ل*ب حوض بلند می‌شود و چند قدم به طرف تخت چوبی کنار حیاط می‌رود. با بهت و نگرانی می‌پرسد:
 - یعنی چی؛ چه اتفاقی افتاده؟ برای محسن اتفاقی افتاده؟! 
حاج یونس سرش را بالا می‌گیرد و قطره اشکی از چشمش می‌چکد. از لبه تخت بلند می‌شود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:
- خدا صبرتون بده. د*اغ برادر خیلی سخته، ما رو هم تو غم‌تون شریک بدونید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mahva
بالا