داستانک مجموعه داستانک‌های حال خوب| اثر فاطمه واحدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Monella
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 81
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,424
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,257
Points
1,328
نام: داستانک‌های حال خوب
نام نویسنده: فاطمه واحدی ..monella..
ژانر: فانتزی
خلاصه: جهت درک کردن بیشتر و بهتر، داستانک‌ها را با تمام وجود درک کنید و یا در ذهن خود تصویر سازی کنید.

کد:
نام: داستانک‌های حال خوب

نام نویسنده: فاطمه واحدی @..Monella.. 

ژانر: فانتزی

خلاصه: جهت درک کردن بیشتر و بهتر، داستانک‌ها را با تمام وجود درک کنید و یا در ذهن خود تصویر سازی کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,424
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,257
Points
1,328
ژانر: فانتزی
موضوع: زمستان
ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. تمام بدنم به خصوص بازوهایم، بر اثر سوز سرما و دمای هوای، یخ زده بودند.
نفس عمیقی کشیدم و با بی‌حوصلگی از تختم پایین آمدم. هوا، هوای چله زمستان است. دمای خانه حتی با وجود شوفاژ و شومینه، باز هم سوز خودش را دارد.
پرده‌های سراسریِ پنجره خانه را تا آخر کشیدم. کل شیشه بخار کرده بود. با نوک انگشتان سردم تکه‌ای از بخارها را کنار زدم، تا بتوانم بیرون را بهتر ببینم‌.کل زمین سفید پوش از برف های زیادی شده بود. گویا زمین کل دیشب را به آراستن خود مشغول بوده!
قهوه ساز را به برق زدم و تا زمان آماده شدنش، به تمیز کردن تخت و رفتن به سرویس بهداشی مشغول بودم. ماگ سفیدی را از کلکسیون ماگ های دوست داشتنی‌ام انتخاب کردم و قهوه‌ داغم را درونش خالی کردم. سپس روی صندلی راک سفیدِ روبه‌روی پنجره نشستم و تا زمان تمام شدن قهوه، مَشغول دیدن منظره رو‌به‌رویم بودم.
حسی که در آن لحظه داشتم بی‌شباهت به بهشت نبود! گرمی و حرارت ضعیف شعله های شومینه در فاصله چند متریم، سرمای سوزناک هوا، برخورد دستم با گرمی بدنه ماگ، طعم دل‌نشین قهوه، منظره عالی از بارش برف، سکوت عالی اطرفم... آیا بهشت همین نیست؟




کد:
ژانر: فانتزی

موضوع: زمستان

ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. تمام بدنم به خصوص بازوهایم، بر اثر سوز سرما و دمای هوای، یخ زده بودند.

نفس عمیقی کشیدم و با بی‌حوصلگی از تختم پایین آمدم. هوا، هوای چله زمستان است. دمای خانه حتی با وجود شوفاژ و شومینه، باز هم سوز خودش را دارد.

پرده‌های سراسریِ پنجره خانه را تا آخر کشیدم. کل شیشه بخار کرده بود. با نوک انگشتان سردم تکه‌ای از بخارها را کنار زدم، تا بتوانم بیرون را بهتر ببینم‌.کل زمین سفید پوش از برف های زیادی شده بود. گویا زمین کل دیشب را به آراستن خود مشغول بوده!

قهوه ساز را به برق زدم و تا زمان آماده شدنش، به تمیز کردن تخت و رفتن به سرویس بهداشی مشغول بودم. ماگ سفیدی را از کلکسیون ماگ های دوست داشتنی‌ام انتخاب کردم و قهوه‌ داغم را درونش خالی کردم. سپس روی صندلی راک سفیدِ روبه‌روی پنجره نشستم و تا زمان تمام شدن قهوه، مَشغول دیدن منظره رو‌به‌رویم بودم.

حسی که در آن لحظه داشتم بی‌شباهت به بهشت نبود! گرمی و حرارت ضعیف شعله های شومینه در فاصله چند متریم، سرمای سوزناک هوا، برخورد دستم با گرمی بدنه ماگ، طعم دل‌نشین قهوه، منظره عالی از بارش برف، سکوت عالی اطرفم... آیا بهشت همین نیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,424
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,257
Points
1,328
نام: بهشت موقتی

هوهوی باده شبانه... سکوت و خلوتی خیابان‌ها... صدای تق‌تق فندک جوانِ لبه پرتگاه... جیرجیر آهن زنگ زده پارک رو‌به‌رو... صدای پاشنه‌های کفشم، همه و همه صداهایی بودند که حس ناشناخته‌ای تزریق روحم می‌کنند. سکوتی ل*ذت‌بخش و... خنک!
انگار درشب حتی نفس کشیدن هم آرامش‌بخش است. سرمای خفیف شب، با هر نفس کشیدنم وارد ب*دن میشد. از بینی تا خود ریه‌ها را خنک و تازه می‌کند! من‌که بهش می‌گویم اکسیژن خنک!
فکری به سرم زد. در این هوا چیزی جز سیگار نمی‌توانست بی‌خوابی شبانه‌ام را سامان دهد و اندکی از آشفتگی‌هایم بکاهد.
از جیب شلوارم، جلد سیگار و فندک را درآوردم و در دستم پیچ و تابشان دادم. بین کشیدن و نکشیدن سیگار مردد بودم؛ ولی بین سلامت روانم و ریه‌هایم، سلامت روان را ترجیح دادم و بعد از کلی مکث، نخی از سیگار را با فندک روی دستم روشن کردم و درآخر، روی ل*بم نشاندمش.
آسمان تاریک، سرمای هوا و بوی‌سیگار، قطعا می‌تواند ترکیبی از بهش موقتی‌ام باشند.
کد:
نام: بهشت موقتی



هوهوی باده شبانه... سکوت و خلوتی خیابان‌ها... صدای تق‌تق فندک جوانِ لبه پرتگاه... جیرجیر آهن زنگ زده پارک رو‌به‌رو... صدای پاشنه‌های کفشم، همه و همه صداهایی بودند که حس ناشناخته‌ای تزریق روحم می‌کنند. سکوتی ل*ذت‌بخش و... خنک!

انگار درشب حتی نفس کشیدن هم آرامش‌بخش است. سرمای خفیف شب، با هر نفس کشیدنم وارد ب*دن میشد. از بینی تا خود ریه‌ها را خنک و تازه می‌کند! من‌که بهش می‌گویم اکسیژن خنک!

فکری به سرم زد. در این هوا چیزی جز سیگار نمی‌توانست بی‌خوابی شبانه‌ام را سامان دهد و اندکی از آشفتگی‌هایم بکاهد.

از جیب شلوارم، جلد سیگار و فندک را درآوردم و در دستم پیچ و تابشان دادم. بین کشیدن و نکشیدن سیگار مردد بودم؛ ولی بین سلامت روانم و ریه‌هایم، سلامت روان را ترجیح دادم و بعد از کلی مکث، نخی از سیگار را با فندک روی دستم روشن کردم و درآخر، روی ل*بم نشاندمش.

آسمان تاریک، سرمای هوا و بوی‌سیگار، قطعا می‌تواند ترکیبی از بهش موقتی‌ام باشند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Monella

Monella

مدیر‌ تالار کتابخانه+گوینده+ادمین مسابقات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
دستیار مدیر
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین مسابقات
راهنمای انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
943
لایک‌ها
4,424
امتیازها
73
محل سکونت
قهر آباد
کیف پول من
70,257
Points
1,328
داستانک شماره ۳.

دخترک نق زنان، رو به مادرش می‌گوید
- مامان! باز که موهام رو بافت زدی.
بعد سگرمه‌هایش را درهم می‌پیچد و ل*ب و لوچه‌اش را آویزن می‌کند.
- دخترم قشنگم. مگه هزاربار نگفتم، موهات رو باید انقدر ببافی تا مثل گیسو کمند بلند بشه؟
دخترک با یادآوری هزارمین باز این جمله، سخن مادرش را با سر تایید می‌کند و صدایی به حالت "اوهوم" نیز با حرکت سرش، به وجود می‌آید.
- پس چرا هر روز این بحث رو با من می‌کنی؟
ناگهان اخمای دخترک از یکدیگر باز می‌شوند و تبدیل به بغض کودکانه دخترک میشود که لحن بچه‌گانش را شیرین‌تر می‌‌کند.
- خب تو هروز هروز این موها رو میبافی خب من خسته میشم خب... اصلا یه روزم این بالای سرم ببند.
و بعد اشاره به بالای سرش، دست کوچکش را روی محل مورد نظرش می‌گذارد. و ادامه می‌دهد.
- ... چی میشه خب؟
"خب" آخرش را که می‌گوید، بغض نگه داشته‌اش را می‌شکند و مثل ابر بهاری شروع به اشک ریختن می‌کند.
- اصن... هیق... به بابام میگم.
مادر دستایش را کلافه جلوی سینش قفل می‌کند.
- چیو میگی؟
و همین حرف شروعی بود برای حرف‌های گله مندش.
- به بابا میگم اصلا منو پارک نمیبری... برام کارتون دخترونه نمیزاری و همش نگا فیلم آدم بزرگا می‌کنی... دیگه دیگه... اها! همشم موهامو می‌بافی.
مادر سعی در جمع کردن خنده‌اش ، از حالت تدافعی خود در می‌آید و مشغول جمع کردن کش مو و گیره سر و برس پرنسسی دختر کوچولوی خود میشود.
باز صدای گریه دخترش بلند میشود.
- خب نگا کن! اصلا به حرفم گوش نمیدی همش سرتو میندازی پایین و به غصه‌هام می‌خندی... اصلا باهات قهرم تو مامان من نیستی دیگه غذاهاتم نمی‌خودم.... دیگه بابا، مامانم میشه روسری‌هاتم از این به بعد میدم به اون جلوی مهمونا سرش کنه.
بعد دوان دوان به سمت اتاق پرنسسی‌اش رفتو در را محکم بست.
مادر هم در جای خود از َشنیدن حرف های دخترش، از خنده ریسه میرفت.
کد:
داستانک شماره ۳.



 دخترک نق زنان، رو به مادرش می‌گوید

- مامان! باز که موهام رو بافت زدی.

بعد سگرمه‌هایش را درهم می‌پیچد و ل*ب و لوچه‌اش را آویزن می‌کند.

- دخترم قشنگم. مگه هزاربار نگفتم، موهات رو باید انقدر ببافی تا مثل گیسو کمند بلند بشه؟

دخترک با یادآوری هزارمین باز این جمله، سخن مادرش را با سر تایید می‌کند و صدایی به حالت "اوهوم" نیز با حرکت سرش، به وجود می‌آید.

- پس چرا هر روز این بحث رو با من می‌کنی؟

ناگهان اخمای دخترک از یکدیگر باز می‌شوند و تبدیل به بغض کودکانه دخترک میشود که لحن بچه‌گانش را شیرین‌تر می‌‌کند.

- خب تو هروز هروز این موها رو میبافی خب من خسته میشم خب... اصلا یه روزم این بالای سرم ببند.

و بعد اشاره به بالای سرش، دست کوچکش را روی محل مورد نظرش می‌گذارد. و ادامه می‌دهد.

- ... چی میشه خب؟

"خب" آخرش را که می‌گوید، بغض نگه داشته‌اش را می‌شکند و مثل ابر بهاری شروع به اشک ریختن می‌کند.

- اصن... هیق... به بابام میگم.

مادر دستایش را کلافه جلوی سینش قفل می‌کند.

- چیو میگی؟

و همین حرف شروعی بود برای حرف‌های گله مندش.

- به بابا میگم اصلا منو پارک نمیبری... برام کارتون دخترونه نمیزاری و همش نگا فیلم آدم بزرگا می‌کنی... دیگه دیگه... اها! همشم موهامو می‌بافی.

مادر سعی در جمع کردن خنده‌اش ، از حالت تدافعی خود در می‌آید و مشغول جمع کردن کش مو و گیره سر و برس پرنسسی دختر کوچولوی خود میشود.

باز صدای گریه دخترش بلند میشود.

- خب نگا کن! اصلا به حرفم گوش نمیدی همش سرتو میندازی پایین و به غصه‌هام می‌خندی... اصلا باهات قهرم تو مامان من نیستی دیگه غذاهاتم نمی‌خودم.... دیگه بابا، مامانم میشه روسری‌هاتم از این به بعد میدم به اون جلوی مهمونا سرش کنه.

بعد دوان دوان به سمت اتاق پرنسسی‌اش رفتو در را محکم بست.

مادر هم در جای خود از َشنیدن حرف های دخترش، از خنده ریسه میرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Monella
بالا