چاپ شده خرید رمان شولای برفی به قلم لیلا مرادی

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,240
لایک‌ها
17,810
امتیازها
143
محل سکونت
قم
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
83,947
Points
10,084

IMG_20240815_214023_805.png

خرید رمان شولای برفی لیلا مرادی

نام رمان: شولای برفی
نویسنده: Leila.Novel
طراح جلد: green voice
صفحه آرا: قبله عالم
ژانر: عاشقانه و درام
تعداد صفحات: 483

قیمت: 350.000 تومان
خلاصه رمان:
سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عر*یان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر عشقی که از زمان بچگی در دل شیرزاد و نازگل ریشه دواند. اکنون سال‌ها از آن روزها می‌گذرد که ناگهان رخداد مهیبی این عاشقانه را متلاطم می‌کند. سرنوشت آن‌ها را به کدام سو خواهد برد؟
خرید رمان شولای برفی لیلا مرادی
مقدمه:
یک زمانی خیلی سال پیش، وقتی آدم‌ها ناراحت می‌شدند یک چیزی از گوشه‌ی چشم‌هایشان، مثل یک قطره می‌چکید. احساس قشنگی بود؛ اما هیچ‌کَس اسمش را نمی‌دانست. بعدها همه عاشق‌ها جمع شدند و اسم این قطره را گذاشتند اشک، و اسم این احساس را گریه.​

برای خرید از طریق ایتا، ت*ل*گرام، ایمیل یا انجمن اقدام کنید.​

09195199153
Taakroman233@gmail.com

در بخشی از خرید رمان شولای برفی لیلا مرادی می خوانیم:​

تمام جملات، مثل تازیانه بر صورتش کوفته میشد، انگار که رعد و برقی وسط زندگی‌اش غریده بود و بدنش را مثل مجسمه خشک کرده بود. ناباوری، بهت، سردرگمی و سکوت، تنها واکنشی بود که در صورتش هویدا بود. در چهره سردش دنبال رد و نشانی از شوخی بود اما چیزی جز ترحم و دلسوزی نمی‌دید. از چه دلسوز بود؟ مگر دلی این وسط شکسته بود؟ مگر مخاطبش دختر روبه‌رویش بود که حالا کلافه به او زل زده بود؟ پشیمان بود؟ از چه؟ از بودن با او؟ هر چه فکر می‌کرد، به نتیجه‌ای نمی‌رسید. لبخند زد؛ نمی‌دانست لبخندش به هرچیزی شباهت داشت جز لبخند زدن. انگار که توی آن، زهر ریخته باشند. از میان ل*ب‌های خشکیده‌اش، یک اسم دو بخشی را هجی کرد:​

– شیرزاد.​

سکوتش، آتش به جانش می‌زند. این‌بار اما نازگل قصد کوتاه آمدن ندارد. مثل گذشته‌ها که هر بار از سر عشق و دوست داشتن، غرورش را زیر پا له می‌کرد. همیشه او فدا می‌کرد و شیرزاد هم طالب عشق بود. نکند خسته شده باشد؟ یادش به مهمانی هفته پیش افتاد که آن‌جا از او خواسته بود حجابش را بردارد و او مخالفت کرده بود. آن‌قدر که آخر سر، کارشان به دعوا کشید. می‌گفت: « تو مرا درک نمی‌کنی.» تازه فهمیده بود که ادعا می‌کرد من و او دو خط موازی هستیم که به هم نمی‌رسیم. می‌گفت: « اخلاقمان از غرب تا شرق فاصله دارد! » از این بندها خسته شده بود؛ ولی آخر مگر همین مرد روبه‌رویش او را نمی‌شناخت که حالا این‌طور تغییر عقیده داده بود؟ نگاهش مثل گذشته‌ها مهربان نبود. مثل آن موقع‌ها که سرِ بازی خطایی می‌کرد و فردایش با بسته‌ی پفک و شکلات می‌آمد دم در خانه و با خواهش و التماس، می‌خواست او را ببخشد. انگار قرار بود برای همیشه تنهایش بگذارد. به کجا؟ این سوالی بود که باید از او می‌پرسید. در گلویش انگار که خار گذاشته باشند. این بار دخترک بود که خواهش می‌کرد زودتر این بازی را تمام کند.​

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا