کتاب در حال تایپ مسخ | اثر فرانتس کافکا

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 316
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
يك روز صبح، همـين كـه گـره گـوار سامسـا از خـواب
آشفتهاي پريد، در رختخواب خود به حشره تمام عيار عجيبي
مبدل شده بود. به پشت خوابيده و تـنش، ماننـد زره، سـخت
شده بود. سرش را كه بلند كرد، ملتفت شد كه شكم قهـوه اي
گنبد مانندي دارد كه رويش را رگه هـايي، بـه شـكل كمـان،
تقسيم بندي كرده است. لحاف كه به زحمت بـالاي شـكمش
بند شده بود، نزديك بود به كلي بيفتد و پاهاي او كه به طـرز
رقت آوري براي تنهاش نازك مينمود جلـو چشـمش پـيچ و
تاب ميخورد .
گرهگوار فكر كرد «: چه به سرم آمده؟ » معهذا در عـالم
خواب نبود . اتاقش، درست يك اتاق مردانه بود. گرچـه كمـي
كوچك، ولي كاملاً متين و بين چهار ديوار معمولياش استوار بود. روي ميـز كلكسـيون، نمونـه هـاي پارچـه
گسترده بود گرهگوار شاگرد تاجري بود كه مسافرت ميكرد. گراوري كه اخيراً از مجلهاي چيده و قاب طلايي
كرده بود، به خوبي ديده مي . شد اين تصوير زني را نشان ميداد كه كلاه كوچكي به سر و يخه پوستي داشت
خيلي شق و رق نشسته و نيم آستين پر پشمي را كه بازويش تا آرنج در آن فرو مي رفت، به معرض تماشاي
اشخاص با ذوق گذاشته بود .
گرهگوار به پنجره نگاه كرد. صداي چكههاي باران كه به حلبي شيرواني ميخورد، شنيده ميشد؛ ايـن
هواي گرفته او را كاملاً غمگين ساخت. فكر كرد «: كاش دوباره كمي ميخوابيدم تـا همـه ايـن مزخرفـات را
فراموش بكنم »! ولي اين كار به كلي غيرممكن بود، زيرا وي عادت داشت كه به پهلـوي راسـت بخوابـد و بـا
وضع كنوني نميتوانست حالتي را كه مايل بود به خود بگيرد. هرچه دست و پا ميكرد كه به پهلو بخوابد بـا
حركت خفيفي مثل الاكلنگ، هي پشت ميافتاد. صد بار ديگر هم آزمايش كرد و هر بار چشمش را ميبست
تا لرزش پاهايش را نبيند. زماني دست از اين كار كشيد كه يك نوع درد مبهمي در پهلويش حس كرد، كه
تا آنگاه مانند آن را در نيافته بود .
فكر كرد «: چه شغلي، چه شـغلي را انتخـاب كـرده ! ام هـر روز در مسـافرت ! دردسـرهايي كـه بـدتر از
معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه، اين زجر مسافرت، يعني: عوض كردن ترن ها ، سوار شده به تـرن
هاي فرعي كه ممكن است از دست برود، خوراكيهاي بدي كه بايد وقت و بيوقت خورد! هـر لحظـه ديـ دن
قيافههاي تازه مردمي كه انسان ديگر نخواهد ديد و محال است كه با آنها طـرح دوسـتي بريـزد ! كـاش ايـن
سوراخي كه تويش كار ميكنم به درك مي رفت »! بالاي شـكمش كمـي احسـاس خـارش كـرد . بـه چـوب
تختخواب كمي بيشتر، نزديك شد. به پشت ميسريد؛ براي اينكه بتواند بهتر سرش را بلند كند و در محلـي
کد:
                                   يك روز صبح، همـين كـه گـره گـوار سامسـا از خـواب
آشفتهاي پريد، در رختخواب خود به حشره تمام عيار عجيبي
مبدل شده بود. به پشت خوابيده و تـنش، ماننـد زره، سـخت
شده بود. سرش را كه بلند كرد، ملتفت شد كه شكم قهـوه اي
گنبد مانندي دارد كه رويش را رگه هـايي، بـه شـكل كمـان،
تقسيم بندي كرده است. لحاف كه به زحمت بـالاي شـكمش
بند شده بود، نزديك بود به كلي بيفتد و پاهاي او كه به طـرز
رقت آوري براي تنهاش نازك مينمود جلـو چشـمش پـيچ و
تاب ميخورد .
گرهگوار فكر كرد «: چه به سرم آمده؟ » معهذا در عـالم
خواب نبود . اتاقش، درست يك اتاق مردانه بود. گرچـه كمـي
كوچك، ولي كاملاً متين و بين چهار ديوار معمولياش استوار بود. روي ميـز كلكسـيون، نمونـه هـاي پارچـه
گسترده بود گرهگوار شاگرد تاجري بود كه مسافرت ميكرد. گراوري كه اخيراً از مجلهاي چيده و قاب طلايي
كرده بود، به خوبي ديده مي . شد اين تصوير زني را نشان ميداد كه كلاه كوچكي به سر و يخه پوستي داشت
خيلي شق و رق نشسته و نيم آستين پر پشمي را كه بازويش تا آرنج در آن فرو مي رفت، به معرض تماشاي
اشخاص با ذوق گذاشته بود .
گرهگوار به پنجره نگاه كرد. صداي چكههاي باران كه به حلبي شيرواني ميخورد، شنيده ميشد؛ ايـن
هواي گرفته او را كاملاً غمگين ساخت. فكر كرد «: كاش دوباره كمي ميخوابيدم تـا همـه ايـن مزخرفـات را
فراموش بكنم »! ولي اين كار به كلي غيرممكن بود، زيرا وي عادت داشت كه به پهلـوي راسـت بخوابـد و بـا
وضع كنوني نميتوانست حالتي را كه مايل بود به خود بگيرد. هرچه دست و پا ميكرد كه به پهلو بخوابد بـا
حركت خفيفي مثل الاكلنگ، هي پشت ميافتاد. صد بار ديگر هم آزمايش كرد و هر بار چشمش را ميبست
تا لرزش پاهايش را نبيند. زماني دست از اين كار كشيد كه يك نوع درد مبهمي در پهلويش حس كرد، كه
تا آنگاه مانند آن را در نيافته بود .
فكر كرد «: چه شغلي، چه شـغلي را انتخـاب كـرده ! ام هـر روز در مسـافرت ! دردسـرهايي كـه بـدتر از
معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه، اين زجر مسافرت، يعني: عوض كردن ترن ها ، سوار شده به تـرن
هاي فرعي كه ممكن است از دست برود، خوراكيهاي بدي كه بايد وقت و بيوقت خورد! هـر لحظـه ديـ
قيافههاي تازه مردمي كه انسان ديگر نخواهد ديد و محال است كه با آنها طـرح دوسـتي بريـزد ! كـاش ايـن
سوراخي كه تويش كار ميكنم به درك مي رفت »! بالاي شـكمش كمـي احسـاس خـارش كـرد . بـه چـوب
تختخواب كمي بيشتر، نزديك شد. به پشت ميسريد؛ براي اينكه بتواند بهتر سرش را بلند كند و در محلـي
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
كه ميخاريد يك رشته نقاط سفيد به نظرش رسيد كه از آن سر در نمـي آورد. سـع ي كـرد كـه بـا يكـي از
پاهايش آن محل را لمس كند ولي پايش را به تعجيل عقب كشيد، چون اين تماس لرزش سردي در او ايجاد
مي .كرد
به وضع قبلي خود درآمد فكر ميكرد «: هيچ چيز آن قدر خرف كنند ه نيست كه آدم هميشه بـه ايـن
زودي بلند بشود. انسان احتياج به خواب دارد. راستي، ميشود باور كرد كه بعضي از مسافران مثـل زن هـاي
حرم زندگي ميكنند؟ وقتي كه بعد از ظهر به مهمانخانه بر ميگردم تا سفارشها را يادداشـت بكـنم، تـازه
اين آقايان را ميبينم كه دارند چاشت خودشان را صرف ميكنند. ميخواستم بدانم اگر من چنين كاري مي
كردم، رئيسم به من چه ميگفت؟ فوراً مرا بيرون ميانداخت؟ كي ميداند. شايد هم اين كـار عاقلانـه باشـد .
اگر پايبند خويشانم نبودم، مدتها بود كه استعفاي خودم را داده بودم، ميرفتم رئيسمان را گير مـي آوردم و
مجبور نبودم كه فرمايشهاي او را قورت بدهم. در اثر اين كار لابد از روي ميز دفتـرش مـي افتـاد . ايـن هـم
اطوار غريبي است: براي حرف زدن با كارمندانش روي ميز دفتر صعود ميكند، مثل اينكه به تخت نشسـته؛
آن هم با گوش سنگين كه بايد كاملاً نزديكش رفت! در هر حال، هنوز اميدي باقي است. هر وقت پولي را كه
اقوامم به او بدهكارند پسانداز كردم اين هم پنج شش سال وقت لازم دارد حتماً اين برض ت را وارد ميآورم.
بعد هم حرف حساب يك كلمه و ورق بر ميگردد. در هر حال، بايد براي ترن ساعت پنج بلند بشوم ».
به ساعت شماطه كه روي دولابچه تيك و تاك ميكرد، نگاهي انداخت و فكر كرد «: خدا به داد برسد »!
ساعت شش و نيم بود و عقربكها به كندي جلو ميرفتند. از نيم هم گذشته بود؛ نزديك شـ ش و سـه ربـع
بود. پس ساعت شماطه زنگ نزده بود؟ معهذا، از توي رختخواب عقربك كوچك ديده ميشد كه روي ساعت
چهار قرار گرفته بود. شماطه حتماً زنگ زده بود. پس در اين صورت، با وجود سرو صدايي كه اثاثيه را به لرزه
در ميآورد گرهگوار به خواب خوشي بوده؟ خواب خوش! نه، او به خواب خوش نرفته، ولي غرق خواب بـوده .
:بله اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حركت ميكرد. براي اين كه بتواند به آن ترن برسد، بايد ديوانهوار عجلـه
بكند. از اين گذشته، كلكسيون نمونهها هم در پاكت پيچيده نشده بود. اما آنچه مربوط به خود گرهگوار مـي
شد اينكه او كاملاً سر دماغ نبود. بر فرض هم كه خودش را به ترن ميرسانيد، اوقات تلخي اربابش مسلم بود.
زيرا پادوي دوچرخه سوار، سر ساعت پنج دم ترن انتظار گرهگوار را كشيده و مسامحه او را بـه تجـارت خانـه
اطلاع داده بود. اين آدم مطيع و احمق، يك نوع غلام حلقه به گوش و تحتالحمايـه رئـيس بـود امـا ... اگـر
خودش را به ناخوشي ميزد؟ اين هم بسيار كسل كننده بود و به او بدگمان ميشدند؛ زيـرا پـنج سـال مـي
گذشت كه در اين تجارتخانه كار ميكرد و هرگز كسالتي به او عارض نشده بود. حتماً رئيس با پزشك بيمه
ميآمدند و پدر و مادرش را از تنبلي پسرشان سرزنش ميكردند و اعتراضات را به اتكـاي قـول پزشـك كـه
براي او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشت رد ميكرد. آيا ممكن بود، طبيب در اين مـورد
کد:
كه ميخاريد يك رشته نقاط سفيد به نظرش رسيد كه از آن سر در نمـي آورد. سـع ي كـرد كـه بـا يكـي از

پاهايش آن محل را لمس كند ولي پايش را به تعجيل عقب كشيد، چون اين تماس لرزش سردي در او ايجاد

مي .كرد

به وضع قبلي خود درآمد فكر ميكرد «: هيچ چيز آن قدر خرف كنند ه نيست كه آدم هميشه بـه ايـن

زودي بلند بشود. انسان احتياج به خواب دارد. راستي، ميشود باور كرد كه بعضي از مسافران مثـل زن هـاي

حرم زندگي ميكنند؟ وقتي كه بعد از ظهر به مهمانخانه بر ميگردم تا سفارشها را يادداشـت بكـنم، تـازه
اين آقايان را ميبينم كه دارند چاشت خودشان را صرف ميكنند. ميخواستم بدانم اگر من چنين كاري مي
كردم، رئيسم به من چه ميگفت؟ فوراً مرا بيرون ميانداخت؟ كي ميداند. شايد هم اين كـار عاقلانـه باشـد .
اگر پايبند خويشانم نبودم، مدتها بود كه استعفاي خودم را داده بودم، ميرفتم رئيسمان را گير مـي آوردم و
مجبور نبودم كه فرمايشهاي او را قورت بدهم. در اثر اين كار لابد از روي ميز دفتـرش مـي افتـاد . ايـن هـم
اطوار غريبي است: براي حرف زدن با كارمندانش روي ميز دفتر صعود ميكند، مثل اينكه به تخت نشسـته؛
آن هم با گوش سنگين كه بايد كاملاً نزديكش رفت! در هر حال، هنوز اميدي باقي است. هر وقت پولي را كه
اقوامم به او بدهكارند پسانداز كردم اين هم پنج شش سال وقت لازم دارد حتماً اين برض ت را وارد ميآورم.
بعد هم حرف حساب يك كلمه و ورق بر ميگردد. در هر حال، بايد براي ترن ساعت پنج بلند بشوم ».
به ساعت شماطه كه روي دولابچه تيك و تاك ميكرد، نگاهي انداخت و فكر كرد «: خدا به داد برسد »!
ساعت شش و نيم بود و عقربكها به كندي جلو ميرفتند. از نيم هم گذشته بود؛ نزديك شـ ش و سـه ربـع
بود. پس ساعت شماطه زنگ نزده بود؟ معهذا، از توي رختخواب عقربك كوچك ديده ميشد كه روي ساعت
چهار قرار گرفته بود. شماطه حتماً زنگ زده بود. پس در اين صورت، با وجود سرو صدايي كه اثاثيه را به لرزه
در ميآورد گرهگوار به خواب خوشي بوده؟ خواب خوش! نه، او به خواب خوش نرفته، ولي غرق خواب بـوده .
 :بله اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حركت ميكرد. براي اين كه بتواند به آن ترن برسد، بايد ديوانهوار عجلـه
بكند. از اين گذشته، كلكسيون نمونهها هم در پاكت پيچيده نشده بود. اما آنچه مربوط به خود گرهگوار مـي
شد اينكه او كاملاً سر دماغ نبود. بر فرض هم كه خودش را به ترن ميرسانيد، اوقات تلخي اربابش مسلم بود.
زيرا پادوي دوچرخه سوار، سر ساعت پنج دم ترن انتظار گرهگوار را كشيده و مسامحه او را بـه تجـارت خانـه
اطلاع داده بود. اين آدم مطيع و احمق، يك نوع غلام حلقه به گوش و تحتالحمايـه رئـيس بـود امـا ... اگـر
خودش را به ناخوشي ميزد؟ اين هم بسيار كسل كننده بود و به او بدگمان ميشدند؛ زيـرا پـنج سـال مـي
گذشت كه در اين تجارتخانه كار ميكرد و هرگز كسالتي به او عارض نشده بود. حتماً رئيس با پزشك بيمه
ميآمدند و پدر و مادرش را از تنبلي پسرشان سرزنش ميكردند و اعتراضات را به اتكـاي قـول پزشـك كـه
براي او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشت رد ميكرد. آيا ممكن بود، طبيب در اين مـورد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
مسخ  5
به خصوص اشتباه كند؟ گرهگوار حس ميكرد كه كاملاً حالش بجاست. فقط اين احتياج بيهوده به خوابيدن،
آن هم در چنين شب طولاني، او را از كار بازداشته بود. اشتهاي غريبي در خود حس مي .كرد
در همان موقع كه اين افكار را به سرعت در مغزش زيرو رو ميكرد، بيآنكه تصميم بگيرد از رختخواب
بلند بشود، شنيد كه در پهلوي بسترش را ميكوبند و در همان دم، ساعت زنگ سه ربـع را زد . مـادرش او را
صدا ميكرد «: گرهگوار، ساعت هفت و ربع كم است. آيا خيال نداري به ترن برسي »؟! طنين صـدايش گـوارا
بود! گرهگوار از آهنگ جواب خودش به لرزه افتاد. در اين كه صدايش شناخته مي شد شك ي در بين نبـود او .
بود كه حرف ميزد؛ اما يك جور زق زق دردناكي كه ممكن نبود از آن جلوگيري كند و به نظر ميآمد كه از
ته وجودش بيرون مي آمد و در صدايش داخل ميشد و كلمات، صـوت حقيقـي خـود را ند اشـتند؛ مگـر در
لحظه اول و سپس صوت مغشوش ميشد؛ به طوري كه آدم از خودش ميپرسيد، آيا درست شنيده است يـا
نه؟ گرهگوار خيال داشت جواب مفصلي بدهد؛ اما با اين شرايط به همين اكتفا كـرد كـه بگويـد «: بلـه، بلـه،
مادرجان متشكرم، بلند مي ».مشو بيشك حائل بودن در نميگذاشت بـه تغييـري كـه در صـداي گـره گـوار
حاصل شده بود پي ببرند، زيرا توضيح او مادر را متقاعد كرد و مادرش در حالي كه پاپوش را بـه زمـين مـي
كشيد، دور شد، اين گفت و گوي مختصر، ساير اعضاي خانواده را متوجه كرد كه گـره گـوار بـرخلاف انتظـار
هنوز در رختخواب است. پدر نيز آهسته با مشت به كوفتن در پهلويي شروع كرد و فرياد زد «: گرهگوار! گـره
گوار » آيا ناخوشي؟ چيزي لازم داري؟ » گرهگوار سعي كرد كه كلمات را دقيق تلفظ بكند و تا ميتواند لغات
را از هم مجزا بنمايد تا صدايش طبيعي بشود. به هر دو طرف جواب داد «: حاضـرم » پـدر رفـت كـه چاشـت
بخورد، ولي خواهر هنوز پچ پچ ميكرد «: گرهگوار، خواهش ميكنم كه در را باز بكني ». گرهگوار اعتنايي بـه
اين پيشنهاد نكرد. برعكس، خوشحال بود كه عادت در بستن از تو را مثل اتاق مهمانخانه، حفظ كرده بود .
اول، سر فرصت بلند ميشد، بيآنكه كسي مخل او بشود، لباس ميپوشيد و به خصوص صبحانه را مي
خورد و بعد وقت داشت براي اينكه فكر بكند به خوبي حس ميكـرد كـه رختخـواب جـاي يـافتن راه حـل
عاقلانه براي اين مسئله نيست. چه بسا اتفاق ميافتد كه در اثر بـدي وضـع خوابيـدن، از ايـن كسـالت هـاي
كوچك به انسان رخ ميدهد و همين كه برخاستند خود بخود از بين ميرود و گرهگوار متوجه بود كـه كـم
كم خيالات باطل او برطرف ميشود. اما راجع به تغييـر صـدايش، كـاملاً معتقـد بـود كـه آن مقدمـه سـرما
خوردگي است و اين ناخوشي مختص كساني است كه مجبور به مسافرت زياد ميباشند .
رد كردن لحاف برايش هيچ زحمتي نداشت؛ كمي باد كرد و لحاف خود بخود افتاد. بعـد، گـره گـوار از
جثه مهيب خود دچار زحمت شد. براي اينكه بلند بشود، احتياج به بازو و ساق پا داشت و او بـه جـز پاهـاي
كوچكي كه دائماً ميلرزيدند و به آنها مسلط نبود، چيزي نداشت. قبل از اينكه بتواند يكي از آنها را تا بكنـد،
بايستي كمي استراحت كند و زماني كه حركت مطلوب را اجرا ميكرد، همه پاهاي ديگر، بدون نظم در هم و
برهم ميشدند و طرز دردناكي او را شكنجه ميكردند. با خودش گفت «: بيخود نبايد توي رختخواب ماند ».
کد:
مسخ  5

به خصوص اشتباه كند؟ گرهگوار حس ميكرد كه كاملاً حالش بجاست. فقط اين احتياج بيهوده به خوابيدن،

آن هم در چنين شب طولاني، او را از كار بازداشته بود. اشتهاي غريبي در خود حس مي .كرد

در همان موقع كه اين افكار را به سرعت در مغزش زيرو رو ميكرد، بيآنكه تصميم بگيرد از رختخواب

بلند بشود، شنيد كه در پهلوي بسترش را ميكوبند و در همان دم، ساعت زنگ سه ربـع را زد . مـادرش او را

صدا ميكرد «: گرهگوار، ساعت هفت و ربع كم است. آيا خيال نداري به ترن برسي »؟! طنين صـدايش گـوارا

بود! گرهگوار از آهنگ جواب خودش به لرزه افتاد. در اين كه صدايش شناخته مي شد شك ي در بين نبـود او .

بود كه حرف ميزد؛ اما يك جور زق زق دردناكي كه ممكن نبود از آن جلوگيري كند و به نظر ميآمد كه از

ته وجودش بيرون مي آمد و در صدايش داخل ميشد و كلمات، صـوت حقيقـي خـود را ند اشـتند؛ مگـر در

لحظه اول و سپس صوت مغشوش ميشد؛ به طوري كه آدم از خودش ميپرسيد، آيا درست شنيده است يـا

نه؟ گرهگوار خيال داشت جواب مفصلي بدهد؛ اما با اين شرايط به همين اكتفا كـرد كـه بگويـد «: بلـه، بلـه،

مادرجان متشكرم، بلند مي ».مشو بيشك حائل بودن در نميگذاشت بـه تغييـري كـه در صـداي گـره گـوار

حاصل شده بود پي ببرند، زيرا توضيح او مادر را متقاعد كرد و مادرش در حالي كه پاپوش را بـه زمـين مـي

كشيد، دور شد، اين گفت و گوي مختصر، ساير اعضاي خانواده را متوجه كرد كه گـره گـوار بـرخلاف انتظـار

هنوز در رختخواب است. پدر نيز آهسته با مشت به كوفتن در پهلويي شروع كرد و فرياد زد «: گرهگوار! گـره

گوار » آيا ناخوشي؟ چيزي لازم داري؟ » گرهگوار سعي كرد كه كلمات را دقيق تلفظ بكند و تا ميتواند لغات

را از هم مجزا بنمايد تا صدايش طبيعي بشود. به هر دو طرف جواب داد «: حاضـرم » پـدر رفـت كـه چاشـت

بخورد، ولي خواهر هنوز پچ پچ ميكرد «: گرهگوار، خواهش ميكنم كه در را باز بكني ». گرهگوار اعتنايي بـه

اين پيشنهاد نكرد. برعكس، خوشحال بود كه عادت در بستن از تو را مثل اتاق مهمانخانه، حفظ كرده بود .

اول، سر فرصت بلند ميشد، بيآنكه كسي مخل او بشود، لباس ميپوشيد و به خصوص صبحانه را مي

خورد و بعد وقت داشت براي اينكه فكر بكند به خوبي حس ميكـرد كـه رختخـواب جـاي يـافتن راه حـل

عاقلانه براي اين مسئله نيست. چه بسا اتفاق ميافتد كه در اثر بـدي وضـع خوابيـدن، از ايـن كسـالت هـاي

كوچك به انسان رخ ميدهد و همين كه برخاستند خود بخود از بين ميرود و گرهگوار متوجه بود كـه كـم

كم خيالات باطل او برطرف ميشود. اما راجع به تغييـر صـدايش، كـاملاً معتقـد بـود كـه آن مقدمـه سـرما

خوردگي است و اين ناخوشي مختص كساني است كه مجبور به مسافرت زياد ميباشند .

رد كردن لحاف برايش هيچ زحمتي نداشت؛ كمي باد كرد و لحاف خود بخود افتاد. بعـد، گـره گـوار از

جثه مهيب خود دچار زحمت شد. براي اينكه بلند بشود، احتياج به بازو و ساق پا داشت و او بـه جـز پاهـاي

كوچكي كه دائماً ميلرزيدند و به آنها مسلط نبود، چيزي نداشت. قبل از اينكه بتواند يكي از آنها را تا بكنـد،

بايستي كمي استراحت كند و زماني كه حركت مطلوب را اجرا ميكرد، همه پاهاي ديگر، بدون نظم در هم و

برهم ميشدند و طرز دردناكي او را شكنجه ميكردند. با خودش گفت «: بيخود نبايد توي رختخواب ماند ».
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
براي اينكه بيرون بيايد سعي كرد كه از قسمت سفلي ب*دن شروع كند. بدبختانه، اين قسـمت پـايين را
كه هنوز نديده بود و تصور دقيقي درباره آن در ذهـن نداشـت، هنگـام آزمـايش، حركـت دادن آن را بسـيار
دشوار ديد. كندي اين روش او را از جا در كرد. تمام قوايش را جمع كرد تا خود را به جلـو بينـدازد، ولـي از
آنجا كه خط سير خود را بد حساب كرده بود، سخت به يكي از برجستگيهاي تخت خورد و احسـاس دردي
سوزان به او فهمانيد كه قسمت پايين بدنش، بيشك، بسيار حساس است .
از اين رو، خواست شيوه را تغيير بدهد و از بالاي ب*دن شروع نمايد و با احتياط سرش را به طرف بالاي
تخت چرخانيد. بدون زحمت، به اين كار موفق شد و باقي جسمش با وجـود وزن و حجمـي كـه داشـت بـه
همان سو متوجه گرديد. اما همين كه سرش بيرون آمد و در ميان هوا آويزان گشت، گرهگوار از ادامـه دادن
به اين كار ترسيد؛ اگر با همين وضع به زمين ميافتاد، سرش خرد ميشد؛ مگر اين كه معجزهاي واقع شود و
اين موقعي نبود كه وسايل خود را از دست بدهد. پس بهتر بود كه در رختخواب بماند .
معهذا زماني كه پس از اين همه مرارت آهي كشيد و دوباره، مثل پيش، خود را در حالت دراز كشيده
يافت و زماني كه ديد پاهاي كوچكش بيش از پيش در پيچ و تاب است، نااميد شـد از اينكـه بتوانـد در ايـن
اعضاي خودسر نظمي برقرار بكند. دوباره به فكرش آمد كه قطعاً نبايد در رختخواب بماند و به طـرز عاقلانـه
اي، در راه كوچك ترين اميد خارج شدن از آن، بايد از هيچگونه فداكاري دريغ نكند. هنوز به خاطر مي آورد
كه تصميم نوميدانه هرگز ارزش تأمل متين و منطقي را ندارد. عموماً در چنين مواردي نگاه خود را به پنجره
مي دوخت تا از آن درس تشويق و اميدواري بگيرد. اما در اين روز، كوچه هيچ جوابي به او نمي داد. ابر انبوه
هيچ گونه مژده اي در بر نداشت. فكر كرد «: ساعت هفت است و مه كم نشده »! لحظه اي دوباره دراز كشـيد
تا تنفس آرام و قواي سابق خود را دوباره بدست بياورد. مثل اينكه متوقع بود آرامش كامل، زندگي عـادي را
به او باز گرداند .
بعد با خود گفت «: قبل از يك ربع، حتماً بايد بلند بشوم عنقريب كسي را دنبـال مـن بـه منـزل مـي
فرستند؛ چون مغازه پيش از ساعت هفت باز مي شود ». و شروع كرد كه به پشت ب زخ د تا به تمام طول ب*دن و
يك جا از رختخواب بيرون بيايد. از اين قرار مي توانست سر خود را بالا بگيـرد تـا بـه آن صـدمه اي نرسـد .
پشتش كه به نظر او به اندازه كافي سخت بود البته روي قاليچه آسيبي نمي ديد. فقط از صدايي كـه موقـع
سقوطش توليد مي شد واهمه داشت. مي ترسيد كه در تمام خانه ايـن صـدا مـنعكس بشـود و وحشـت يـا
اضطرابي توليد كند .
روش جديدي كه پيش گرفته بود، بيشتر برايش تفنن بود تا كار پر زحمت؛ زيرا بوسـيله تكـان هـايي
مي توانست خود را بلغزاند. هنگامي كه نيمي از تنش از رختخواب بيرون آمد، به فكرش رسيد كه اگر كمـي
به او كمك مي شد به چه سهولتي مي توانست بلند بشود. دو نفر آدم قوي، مثل پدرش و خـدمتكار، كـافي
بود. آنها بازويشان را زير پشت گرد او مي بردند و از رختخواب بيرون مي آوردند. سپس، با بار خود خم مـي
کد:
براي اينكه بيرون بيايد سعي كرد كه از قسمت سفلي ب*دن شروع كند. بدبختانه، اين قسـمت پـايين را
كه هنوز نديده بود و تصور دقيقي درباره آن در ذهـن نداشـت، هنگـام آزمـايش، حركـت دادن آن را بسـيار
دشوار ديد. كندي اين روش او را از جا در كرد. تمام قوايش را جمع كرد تا خود را به جلـو بينـدازد، ولـي از
آنجا كه خط سير خود را بد حساب كرده بود، سخت به يكي از برجستگيهاي تخت خورد و احسـاس دردي
سوزان به او فهمانيد كه قسمت پايين بدنش، بيشك، بسيار حساس است .
از اين رو، خواست شيوه را تغيير بدهد و از بالاي ب*دن شروع نمايد و با احتياط سرش را به طرف بالاي
تخت چرخانيد. بدون زحمت، به اين كار موفق شد و باقي جسمش با وجـود وزن و حجمـي كـه داشـت بـه
همان سو متوجه گرديد. اما همين كه سرش بيرون آمد و در ميان هوا آويزان گشت، گرهگوار از ادامـه دادن
به اين كار ترسيد؛ اگر با همين وضع به زمين ميافتاد، سرش خرد ميشد؛ مگر اين كه معجزهاي واقع شود و
اين موقعي نبود كه وسايل خود را از دست بدهد. پس بهتر بود كه در رختخواب بماند .
معهذا زماني كه پس از اين همه مرارت آهي كشيد و دوباره، مثل پيش، خود را در حالت دراز كشيده
يافت و زماني كه ديد پاهاي كوچكش بيش از پيش در پيچ و تاب است، نااميد شـد از اينكـه بتوانـد در ايـن
اعضاي خودسر نظمي برقرار بكند. دوباره به فكرش آمد كه قطعاً نبايد در رختخواب بماند و به طـرز عاقلانـه
اي، در راه كوچك ترين اميد خارج شدن از آن، بايد از هيچگونه فداكاري دريغ نكند. هنوز به خاطر مي آورد
كه تصميم نوميدانه هرگز ارزش تأمل متين و منطقي را ندارد. عموماً در چنين مواردي نگاه خود را به پنجره
مي دوخت تا از آن درس تشويق و اميدواري بگيرد. اما در اين روز، كوچه هيچ جوابي به او نمي داد. ابر انبوه
هيچ گونه مژده اي در بر نداشت. فكر كرد «: ساعت هفت است و مه كم نشده »! لحظه اي دوباره دراز كشـيد
تا تنفس آرام و قواي سابق خود را دوباره بدست بياورد. مثل اينكه متوقع بود آرامش كامل، زندگي عـادي را
به او باز گرداند .
بعد با خود گفت «: قبل از يك ربع، حتماً بايد بلند بشوم عنقريب كسي را دنبـال مـن بـه منـزل مـي
فرستند؛ چون مغازه پيش از ساعت هفت باز مي شود ». و شروع كرد كه به پشت ب زخ د تا به تمام طول ب*دن و
يك جا از رختخواب بيرون بيايد. از اين قرار مي توانست سر خود را بالا بگيـرد تـا بـه آن صـدمه اي نرسـد .
پشتش كه به نظر او به اندازه كافي سخت بود البته روي قاليچه آسيبي نمي ديد. فقط از صدايي كـه موقـع
سقوطش توليد مي شد واهمه داشت. مي ترسيد كه در تمام خانه ايـن صـدا مـنعكس بشـود و وحشـت يـا
اضطرابي توليد كند .
روش جديدي كه پيش گرفته بود، بيشتر برايش تفنن بود تا كار پر زحمت؛ زيرا بوسـيله تكـان هـايي
مي توانست خود را بلغزاند. هنگامي كه نيمي از تنش از رختخواب بيرون آمد، به فكرش رسيد كه اگر كمـي
به او كمك مي شد به چه سهولتي مي توانست بلند بشود. دو نفر آدم قوي، مثل پدرش و خـدمتكار، كـافي
بود. آنها بازويشان را زير پشت گرد او مي بردند و از رختخواب بيرون مي آوردند. سپس، با بار خود خم مـي
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
شدند و بعد با احتياط صبر مي كردند كه بتواند روي ميز استوار بشود و به اين ترتيب مي توانسـت اميـدوار
باشد كه پاهايش، بالاخره وسيله استعمال خود را پيدا بكنند. اما بر فرض هم كه درها بسـته نبـود، آيـا كـار
خوبي بود كه كسي را به كمك بخواهد؟ از اين فكر، با وجود همه بدبختي كه به او روي آورده بود، نتوانست
از لبخند خودداري بكند .
عمليات به قدري پيشرفت كرده بود كه در اثر حركات تابي كه به خود مي داد، تقريباً حس كـرد كـه
تعادلش را از دست داده، بايد تصميم قطعي بگيرد؛ زيرا از يك ربع ساعت مهلتي كه پيش خود تعيين كـرده
بود پنج دقيق ه بيشتر باقي نمانده بود ولي ناگهان صداي زنگ در را شنيد. با خـودش گفـت «: لابـد كسـي از
مغازه آمده »! و حس كرد كه خون در بدنش منجمد شد و پاهاي كوچكش ر*ق*ص چوبي خود را تندتر كردند.
لحظه اي در سكوت گذشت و در پرتو اميد پوچي تصور كرد كـه هـيچ كـس در را بـاز نخواهـد كـرد، ولـي
خدمتكار مثل معمول با گام هاي استوار به طرف در رفت. اولين كلمه اي كه شخص تازه وارد ادا كرد كـافي
بود براي آنكه گره گوار به هويت او پي ببرد. اين شخص خود معاون بود. چرا بايستي گره گـوار محكـوم بـه
خدمت در تجارت خانه اي باشد كه آنجا كوچك ترين غفلت كارمند موجب بدترين سـوءظن دربـاره او مـي
شود؟ آيا همه كارمندان بي استثنا دغل بودند؟ آيا بين آنها هيچ يك از آن خدمت گزاران فداكار و باوفا پيدا
نمي شد كه اگر، اتفاقاً برايشان پيشامدي رخ مي داد تـا صـبح يكـي دو سـاعت طفـره برونـد، بـه قـدري از
پشيماني حالشان منقلب بشود كه نتوانند از رختخواب شان بيرون بيايند؟ آيا بجاي آنكه فوراً مزاحم معـاون
بشوند، حقيقتاً كافي نبود كه يكي از شاگردان تازه كار را مي فرستادند تا اطلاعي بدسـت بيـاورد آن هـم در
صورتي كه چنين بازپرسي لزومي داشت مثل اينكه بخواهند به تمام خانواده، نمايش بدهند كه روشن كردن
چنين قضيه مشكوكي ممكن نيست، مگر اينكه به هوش چنين شخصي توانايي محول بشود؟ ايـن افكـار بـه
قدري گره گوار را از جا در كرد كه با تمام قوا خودش را از تخت به زير افكند. اين اقدام، بيشتر در اثر خشـم
او بود تا در نتيجه يك تصميم قطعي حاصل اينكه: تصادم شديدي توليد شد ولي غوغايي كه از بروز آن مـي
ترسيد، رخ نداد. قاليچه از شدت سقوط كاست و پشت جوانك، بيش از آنكه ابتدا تصورش را مي كـرد، قابـل
ارتجاع بود. دنباله صداي خفه اي كه ايجاد شد، هيچگونه غوغايي توليد نگرديـد، فقـط سـرش صـدمه ديـد،
چون گره گوار سرش را به اندازه كافي بالا نگرفته بود و در موقع سقوط ضربت ديد. پس سر خود را از شدت
درد و اوقات تلخي چرخانيد و آن را روي قاليچه ماليد .
معاون در اتاق دست چپ گفت «: گويا چيزي زمين خورد ». گره گوار از خودش پرسـي «: د آيـا ممكـن
نيست كه روزي چنين بدبختي به اين مرد روي بدهد؟ » به هر حـال اسـتبعادي نداشـت، امـا ماننـد جـواب
خشونت آميزي، صداي پا آمد و كفش هايي به زمين كشيده شد و در اتاق دست راست خواهر پچ پچ كنـان
خبر داد «: گره گوار، معاون آمده ». گره گوار گفت «: مي دانم ». اما جرأت نكرد آن قدر بلند حـرف بزنـد كـه
خواهرش بشنود. حالا پدر در اتاق دست چپ مي گفت «: گره گوار، آقاي معاون تشريف آورده تـا بازخواسـت

کد:
شدند و بعد با احتياط صبر مي كردند كه بتواند روي ميز استوار بشود و به اين ترتيب مي توانسـت اميـدوار
باشد كه پاهايش، بالاخره وسيله استعمال خود را پيدا بكنند. اما بر فرض هم كه درها بسـته نبـود، آيـا كـار
خوبي بود كه كسي را به كمك بخواهد؟ از اين فكر، با وجود همه بدبختي كه به او روي آورده بود، نتوانست
از لبخند خودداري بكند .
عمليات به قدري پيشرفت كرده بود كه در اثر حركات تابي كه به خود مي داد، تقريباً حس كـرد كـه
تعادلش را از دست داده، بايد تصميم قطعي بگيرد؛ زيرا از يك ربع ساعت مهلتي كه پيش خود تعيين كـرده
بود پنج دقيق ه بيشتر باقي نمانده بود ولي ناگهان صداي زنگ در را شنيد. با خـودش گفـت «: لابـد كسـي از
مغازه آمده »! و حس كرد كه خون در بدنش منجمد شد و پاهاي كوچكش ر*ق*ص چوبي خود را تندتر كردند.
لحظه اي در سكوت گذشت و در پرتو اميد پوچي تصور كرد كـه هـيچ كـس در را بـاز نخواهـد كـرد، ولـي
خدمتكار مثل معمول با گام هاي استوار به طرف در رفت. اولين كلمه اي كه شخص تازه وارد ادا كرد كـافي
بود براي آنكه گره گوار به هويت او پي ببرد. اين شخص خود معاون بود. چرا بايستي گره گـوار محكـوم بـه
خدمت در تجارت خانه اي باشد كه آنجا كوچك ترين غفلت كارمند موجب بدترين سـوءظن دربـاره او مـي
شود؟ آيا همه كارمندان بي استثنا دغل بودند؟ آيا بين آنها هيچ يك از آن خدمت گزاران فداكار و باوفا پيدا
نمي شد كه اگر، اتفاقاً برايشان پيشامدي رخ مي داد تـا صـبح يكـي دو سـاعت طفـره برونـد، بـه قـدري از
پشيماني حالشان منقلب بشود كه نتوانند از رختخواب شان بيرون بيايند؟ آيا بجاي آنكه فوراً مزاحم معـاون
بشوند، حقيقتاً كافي نبود كه يكي از شاگردان تازه كار را مي فرستادند تا اطلاعي بدسـت بيـاورد آن هـم در
صورتي كه چنين بازپرسي لزومي داشت مثل اينكه بخواهند به تمام خانواده، نمايش بدهند كه روشن كردن
چنين قضيه مشكوكي ممكن نيست، مگر اينكه به هوش چنين شخصي توانايي محول بشود؟ ايـن افكـار بـه
قدري گره گوار را از جا در كرد كه با تمام قوا خودش را از تخت به زير افكند. اين اقدام، بيشتر در اثر خشـم
او بود تا در نتيجه يك تصميم قطعي حاصل اينكه: تصادم شديدي توليد شد ولي غوغايي كه از بروز آن مـي
ترسيد، رخ نداد. قاليچه از شدت سقوط كاست و پشت جوانك، بيش از آنكه ابتدا تصورش را مي كـرد، قابـل
ارتجاع بود. دنباله صداي خفه اي كه ايجاد شد، هيچگونه غوغايي توليد نگرديـد، فقـط سـرش صـدمه ديـد،
چون گره گوار سرش را به اندازه كافي بالا نگرفته بود و در موقع سقوط ضربت ديد. پس سر خود را از شدت
درد و اوقات تلخي چرخانيد و آن را روي قاليچه ماليد .
معاون در اتاق دست چپ گفت «: گويا چيزي زمين خورد ». گره گوار از خودش پرسـي «: د آيـا ممكـن
نيست كه روزي چنين بدبختي به اين مرد روي بدهد؟ » به هر حـال اسـتبعادي نداشـت، امـا ماننـد جـواب
خشونت آميزي، صداي پا آمد و كفش هايي به زمين كشيده شد و در اتاق دست راست خواهر پچ پچ كنـان
خبر داد «: گره گوار، معاون آمده ». گره گوار گفت «: مي دانم ». اما جرأت نكرد آن قدر بلند حـرف بزنـد كـه
خواهرش بشنود. حالا پدر در اتاق دست چپ مي گفت «: گره گوار، آقاي معاون تشريف آورده تـا بازخواسـت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
ند كه چرا با ترن اول حركت نكردي. نمي دانيم چه جوابش بدهيم. به علاوه، مي خواهند با خـودت حـرف
بزنند. زود باش براي خاطر ما هم كه شده در را باز كن! بديهي اسـت كـه ايشـان شـلوغي اتاقـت را بـا نظـر
اغماض تلقي خواهند كرد ». صداي معاون بلند شد كه حرف او را بريد و بلند بلند گفت «: سلام عليكم آقـاي
سامسا »! مادرش گفت «: ناخوش است ». و پدر به نطق خود ادامه داد «: حضرت آقاي معاون، به شما قول مي
دهم كه ناخوش است وگرنه چطور ممكن بود كه ترن خود را از دسـت بدهـد؟ ايـن طفلـك همـه هـوش و
حواسش توي تجارت است. حتي من دلگيرم كه چرا بعد از شام هرگز از خانه خارج نمي شود. باور مي كنيد
كه هشت روز است برگشته و همه شب ها را در خانه مي گذرانيده. جلو ميز مي نشيند و همان جا مي ماند،
بي آنكه چيزي بگويد، روزنامه مي خواند و با دفتر راهنما را مطالعه مي كند. بزرگ ترين سرگرمي او ساختن
مزخرفاتي است كه با اره برش خود درست مي كند. اخيرا،ً در يكي دو جلسه، يك قاب عكس خيلـي ملـوس
درست كرده، آن قدر قشنگ است! اين قاب را كه در اتاقش ببينيد تعجب خواهيد كر . د به محض اينكه گـره
گوار در را باز كرد شما مي توانيد آن را ببينيد. به علاوه من خيلي خوش وقتم كه فكر آمدن اينجـا بـه سـر
شما افتاد اين جوان به قدري خودسر است كه بدون وجود شما هرگز نمي توانستيم او را واد ار كنـيم كـه در
اتاقش را باز بكند. گرچه امروز صبح نمي خواست اقرار بكند ولي حتماً ناخوش است »! گـره گـوار بـا درنـگ
احتياط آميزي اين جمله را هجي كرد «: الان مي آيم »! ولي جنبشي نكرد، از ترس اينكه مبادا يك كلمـه از
گفت و گوهايي را كه مي شد از نظر بيندازد. معاون اظهار كرد «: خانم در حقيقت من نمي توانم اين موضوع
را طور ديگري تعبير بكنم، اميد است كه پيشامد وخيمي رخ نداده باشد، مع هذا بايد اقرار كنم كه ما تجـار،
خوشبختانه يا بدبختانه، هر طوري كه مي خواهيم تصور بفرماييد اغلب، قبل از نقاهت هاي جزئـي خودمـان
بايد كار را از پيش ببريم ».
پدر از روي بي تابي در زد و پرسيد «: خوب! حالا آقاي معاون مي توانند وارد بشوند؟ » گره گوار گفـت :
« »!نه طرف چپ را سكوت سختي فرا گرفت و سمت راست خواهر شروع به گريه كرد .
چرا خواهرش نمي رفت جزو جرگه آنهاي ديگر بشود؟ بي شك تازه بلند شده و لباس نپوشيده بود. اما
چرا گريه مي كرد؟ آيا علت گريه اش اين بود كه گره گوار بلند نمي شد تا معاون را داخل اتاقش بكند و بيم
آن بود كه از كارش معزول شود و رئيس، مثل سابق كه تقاضاهايي مي كرد، دوبـاره اسـباب زحمـت پـدر و
مادرش را فراهم بياورد؟ نگراني بي جايي بود! گره گوار حتي حاضر بود و هيچ خيال نداشت كه خانواده خود
را ترك بكند. در اين لحظه البته او روي قاليچه خوابيده بود و هر كـس او را در ايـن حـال مـي ديـد، نمـي
توانست جداً از او توقع داشته باشد كه معاون را داخل اتاقش بكند. ولي به هر حال، به علـت ايـن بـي ادبـي
كوچك كه بعد به خوبي از عهده جبرانش بر مي آمد او را فوراً بيرون نمي كردند و گره گوار عقيده داشت كه
در اين لحظه اگر او را به هر حال خود مي گذاشتند، بهتر از آن بـود كـه بوسـيله نطـق هـا و گريـه و زاري
اذيتش كنند. اما بطور قطع، دو دلي باعث نگراني آنها شده و همين نكته اقدامات آنها را تبرئه مي كرد

کد:
ند كه چرا با ترن اول حركت نكردي. نمي دانيم چه جوابش بدهيم. به علاوه، مي خواهند با خـودت حـرف
بزنند. زود باش براي خاطر ما هم كه شده در را باز كن! بديهي اسـت كـه ايشـان شـلوغي اتاقـت را بـا نظـر
اغماض تلقي خواهند كرد ». صداي معاون بلند شد كه حرف او را بريد و بلند بلند گفت «: سلام عليكم آقـاي
سامسا »! مادرش گفت «: ناخوش است ». و پدر به نطق خود ادامه داد «: حضرت آقاي معاون، به شما قول مي
دهم كه ناخوش است وگرنه چطور ممكن بود كه ترن خود را از دسـت بدهـد؟ ايـن طفلـك همـه هـوش و
حواسش توي تجارت است. حتي من دلگيرم كه چرا بعد از شام هرگز از خانه خارج نمي شود. باور مي كنيد
كه هشت روز است برگشته و همه شب ها را در خانه مي گذرانيده. جلو ميز مي نشيند و همان جا مي ماند،
بي آنكه چيزي بگويد، روزنامه مي خواند و با دفتر راهنما را مطالعه مي كند. بزرگ ترين سرگرمي او ساختن
مزخرفاتي است كه با اره برش خود درست مي كند. اخيرا،ً در يكي دو جلسه، يك قاب عكس خيلـي ملـوس
درست كرده، آن قدر قشنگ است! اين قاب را كه در اتاقش ببينيد تعجب خواهيد كر . د به محض اينكه گـره
گوار در را باز كرد شما مي توانيد آن را ببينيد. به علاوه من خيلي خوش وقتم كه فكر آمدن اينجـا بـه سـر
شما افتاد اين جوان به قدري خودسر است كه بدون وجود شما هرگز نمي توانستيم او را واد ار كنـيم كـه در
اتاقش را باز بكند. گرچه امروز صبح نمي خواست اقرار بكند ولي حتماً ناخوش است »! گـره گـوار بـا درنـگ
احتياط آميزي اين جمله را هجي كرد «: الان مي آيم »! ولي جنبشي نكرد، از ترس اينكه مبادا يك كلمـه از
گفت و گوهايي را كه مي شد از نظر بيندازد. معاون اظهار كرد «: خانم در حقيقت من نمي توانم اين موضوع
را طور ديگري تعبير بكنم، اميد است كه پيشامد وخيمي رخ نداده باشد، مع هذا بايد اقرار كنم كه ما تجـار،
خوشبختانه يا بدبختانه، هر طوري كه مي خواهيم تصور بفرماييد اغلب، قبل از نقاهت هاي جزئـي خودمـان
بايد كار را از پيش ببريم ».
پدر از روي بي تابي در زد و پرسيد «: خوب! حالا آقاي معاون مي توانند وارد بشوند؟ » گره گوار گفـت :
« »!نه طرف چپ را سكوت سختي فرا گرفت و سمت راست خواهر شروع به گريه كرد .
چرا خواهرش نمي رفت جزو جرگه آنهاي ديگر بشود؟ بي شك تازه بلند شده و لباس نپوشيده بود. اما
چرا گريه مي كرد؟ آيا علت گريه اش اين بود كه گره گوار بلند نمي شد تا معاون را داخل اتاقش بكند و بيم
آن بود كه از كارش معزول شود و رئيس، مثل سابق كه تقاضاهايي مي كرد، دوبـاره اسـباب زحمـت پـدر و
مادرش را فراهم بياورد؟ نگراني بي جايي بود! گره گوار حتي حاضر بود و هيچ خيال نداشت كه خانواده خود
را ترك بكند. در اين لحظه البته او روي قاليچه خوابيده بود و هر كـس او را در ايـن حـال مـي ديـد، نمـي
توانست جداً از او توقع داشته باشد كه معاون را داخل اتاقش بكند. ولي به هر حال، به علـت ايـن بـي ادبـي
كوچك كه بعد به خوبي از عهده جبرانش بر مي آمد او را فوراً بيرون نمي كردند و گره گوار عقيده داشت كه
در اين لحظه اگر او را به هر حال خود مي گذاشتند، بهتر از آن بـود كـه بوسـيله نطـق هـا و گريـه و زاري
اذيتش كنند. اما بطور قطع، دو دلي باعث نگراني آنها شده و همين نكته اقدامات آنها را تبرئه مي كرد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
در اين وقت معاون، باد توي صدايش انداخته فرياد مي زد «: آقاي سامسا، چه شده است؟ شما در را به
روي خودتان مي بنديد و فقط به وسيله نه و آره گفتن جواب مي دهيد و بي جهت سـبب پريشـاني خـاطر
خويشانتان را فراهم مي آوريد و از وظايف اداري شانه خالي مي كنيد. من بطور فوق العاده بوسيله اين جمله
معترضه به شما تذكر مي دهم! من حالا از طرف اقوام و رئيستان به شما خطاب مي كنم. جدا،ً از شما تقاضا
دارم كه زود توضيح دقيقي به ما بدهيد. من كاملاً متعجبم، تصور مي كردم كه شما جوان آراسـته ي عـاقلي
هستيد و حالا مي بينم، ناگهان روش افراط آميزي اتخاذ كرده ايد تا صحبت شما نقل مجالس بشـود ! امـروز
صبح، حضرت آقاي رئيس راجع به غيبت شما با من صحبت كردند و به من پيشنهادي فرمودنـد كـه بـا آن
مخالفت ورزيدم، يعني اشاره به پرداخت هايي كردند كه مدت كمي است به عهده شما محول شده، من قول
شرف دادم كه اين ربطي به موضوع ندارد. آقاي سامسا، حالا كه سماجت شما را به رأي العين مشـاهده مـي
كنم، يقين بدانيد كه رويه شما مرا بيزار مي كند كه از اين به بعد از شما دفاع بكنم. با وجود ايـن، موقعيـت
اداري شما هم چندان محكم نيست! اول خيال داشتم كه اين مطلب را در خلوت به خودتان بگويم، اما حـالا
كه بيهوده وقت مرا اينجا تلف كرده ايد، علتي ندارد كه جلو اقوامتان سكوت اختيار بكنم. پس مطلـ ع باشـيد
كه خدمات اخير شما مورد قدر داني رؤسا واقع نشده. ما اذعان داريم كه اين فصل معاملات بـزرگ تجـارتي
مساعد نبوده است ولي آقاي سامسا، ضمناً بدانيد كه يك فصل سال بدون معاملات نمي تواند و نبايد وجـود
داشته باشد ».
گره گوار از جا در رفته بود. اختلال حواسش باعث شد كه رويه احتياط آميز را از دست بدهد و فريـاد
«: زد ولي حضرت آقاي معاون، الساعه در را باز مي كنم! من كسالت مختصري داشتم، سرگيجه مانع مي شد
كه بلند بشوم، هنوز در رختخوابم اما حالم رو به بهبودي است. يك دقيقه صـبر بكنيـد بلنـد مـي شـوم، آن
قدرها هم كه تصور مي كردم حالم خوب نشده. با وجود اين، حالم خيلي بهتر است. چطور ناخوشي بـه ايـن
زودي آدم را از پا در مي آورد! از خويشانم بپرسيد ديشب حالم چندان بد نبود. اما چرا، ديشب هـم علامـت
نقاهت حس مي كردم. شايد متوجه شده باشند. بد كردم كه قبلاً به مغازه اطلاع ندادم! اما مطلب اين جاست
كه آدم هميشه تصور مي كند كه در مقابل ناخوشي استقامت خواهد كرد و بستري نمي شود. حضرت آقـاي
معاون، مراعات بنده را بكنيد، سرزنش هايي كه الساعه به اين جانب مي كرديد كاملاً اساس است. بـه عـلاوه
تاكنون كسي به من تذكري نداده بود. شايد جنابعالي سفارش هاي اخيري را كه فرستاده ام ملاحظه نكـرده
باشيد! من با ترن ساعت 8 حركت خواهم كرد. اين چند دقيقه استراحت برايم مفيد واقع شد ح. ضرت آقـاي
معاون، من نمي خواهم وقت شما تلف بشود؛ الساعه به مغازه خواهم آمد. خواهشـمندم از روي مرحمـت بـه
آقاي رئيس اطلاع بدهيد و نظر لطف ايشان را نسبت به بنده جلب بفرماييد ».
گره گوار، همين طور كه سيل سخن را سرازير كرده بود و خـودش نمـي دانسـت چـه مـي گويـد، بـا
سهولتي كه نتيجه تمرين هاي سابقش بود، به دولابچه نزديك شده سعي مي كرد بوسيله آن بلند بشود. زيرا

کد:
در اين وقت معاون، باد توي صدايش انداخته فرياد مي زد «: آقاي سامسا، چه شده است؟ شما در را به
روي خودتان مي بنديد و فقط به وسيله نه و آره گفتن جواب مي دهيد و بي جهت سـبب پريشـاني خـاطر
خويشانتان را فراهم مي آوريد و از وظايف اداري شانه خالي مي كنيد. من بطور فوق العاده بوسيله اين جمله
معترضه به شما تذكر مي دهم! من حالا از طرف اقوام و رئيستان به شما خطاب مي كنم. جدا،ً از شما تقاضا
دارم كه زود توضيح دقيقي به ما بدهيد. من كاملاً متعجبم، تصور مي كردم كه شما جوان آراسـته ي عـاقلي
هستيد و حالا مي بينم، ناگهان روش افراط آميزي اتخاذ كرده ايد تا صحبت شما نقل مجالس بشـود ! امـروز
صبح، حضرت آقاي رئيس راجع به غيبت شما با من صحبت كردند و به من پيشنهادي فرمودنـد كـه بـا آن
مخالفت ورزيدم، يعني اشاره به پرداخت هايي كردند كه مدت كمي است به عهده شما محول شده، من قول
شرف دادم كه اين ربطي به موضوع ندارد. آقاي سامسا، حالا كه سماجت شما را به رأي العين مشـاهده مـي
كنم، يقين بدانيد كه رويه شما مرا بيزار مي كند كه از اين به بعد از شما دفاع بكنم. با وجود ايـن، موقعيـت
اداري شما هم چندان محكم نيست! اول خيال داشتم كه اين مطلب را در خلوت به خودتان بگويم، اما حـالا
كه بيهوده وقت مرا اينجا تلف كرده ايد، علتي ندارد كه جلو اقوامتان سكوت اختيار بكنم. پس مطلـ ع باشـيد
كه خدمات اخير شما مورد قدر داني رؤسا واقع نشده. ما اذعان داريم كه اين فصل معاملات بـزرگ تجـارتي
مساعد نبوده است ولي آقاي سامسا، ضمناً بدانيد كه يك فصل سال بدون معاملات نمي تواند و نبايد وجـود
داشته باشد ».
گره گوار از جا در رفته بود. اختلال حواسش باعث شد كه رويه احتياط آميز را از دست بدهد و فريـاد
«: زد ولي حضرت آقاي معاون، الساعه در را باز مي كنم! من كسالت مختصري داشتم، سرگيجه مانع مي شد
كه بلند بشوم، هنوز در رختخوابم اما حالم رو به بهبودي است. يك دقيقه صـبر بكنيـد بلنـد مـي شـوم، آن
قدرها هم كه تصور مي كردم حالم خوب نشده. با وجود اين، حالم خيلي بهتر است. چطور ناخوشي بـه ايـن
زودي آدم را از پا در مي آورد! از خويشانم بپرسيد ديشب حالم چندان بد نبود. اما چرا، ديشب هـم علامـت
نقاهت حس مي كردم. شايد متوجه شده باشند. بد كردم كه قبلاً به مغازه اطلاع ندادم! اما مطلب اين جاست
كه آدم هميشه تصور مي كند كه در مقابل ناخوشي استقامت خواهد كرد و بستري نمي شود. حضرت آقـاي
معاون، مراعات بنده را بكنيد، سرزنش هايي كه الساعه به اين جانب مي كرديد كاملاً اساس است. بـه عـلاوه
تاكنون كسي به من تذكري نداده بود. شايد جنابعالي سفارش هاي اخيري را كه فرستاده ام ملاحظه نكـرده
باشيد! من با ترن ساعت 8 حركت خواهم كرد. اين چند دقيقه استراحت برايم مفيد واقع شد ح. ضرت آقـاي
معاون، من نمي خواهم وقت شما تلف بشود؛ الساعه به مغازه خواهم آمد. خواهشـمندم از روي مرحمـت بـه
آقاي رئيس اطلاع بدهيد و نظر لطف ايشان را نسبت به بنده جلب بفرماييد ».
گره گوار، همين طور كه سيل سخن را سرازير كرده بود و خـودش نمـي دانسـت چـه مـي گويـد، بـا
سهولتي كه نتيجه تمرين هاي سابقش بود، به دولابچه نزديك شده سعي مي كرد بوسيله آن بلند بشود. زيرا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
بسيار مايل بود كه در را باز بكند و خودش را نشان بدهد و با معاون صحبت بكند. ضـمنا،ً كنجكـاو بـود كـه
بداند اين اشخاص كه حضور او را با تحكم تقاضا داشتند از ديدنش چه حالتي پيدا مي كردند. اگر از منظـره
اي مي ترسيدند، مسئوليت از او سلب مي شد و اگر وضع او را عادي تلقي مي كردند، ديگر لازم نبود به خود
زحمت بدهد! مي توانست قدري عجله كند و ترن ساعت 8 را در ايستگاه بگيرد. بدنه دولابچه ليز بـود . گـره
گوار چند بار لغزيد، مع هذا با كوشش فراوان موفق شد كه سر پا بايستد. هيچ به درد سوزاني كه در شكمش
حس مي كرد، توجهي نمي نمود و خودش را روي پشتي صندلي مجاور انداخت و نگه داشت و با پاهايش به
حاشيه آن چسبيد. همين كه به خودش مسلط شد، سكوت كرد تا حرف هاي معاون را بشنود .
اين مرد از پدر و مادرش مي پرسيد آ«: يا شما يك كلمه از حرف هايش را فهميديد؟ اميدوارم كه ما ر ا
ير شخند نكرده باشد »! مادرش كه اشك مي ريخت، مي گفت «: خدايا! خدايا! شايد ناخوش سخت است و مـا
وقت خودمان را به اذيت كردنش مي گذرانيم ». بعد صدا زد «: گرت، گرت »! دختر جوان از پشت جدار چوبي
ديگر، جوب داد «: بله مادر جان »! زيرا اتاقش بوسيله اتاق گره گوار از آنجا مجزا مي شد مادر گفت «: برو زود
دكتر را بياور گره گوارمان ناخوش است! زود يك دكتر بياور! صدايش را شنيدي؟ » معاون گفت «: اين صداي
جانور بود ». و بعد از داد و فرياد زنها، به نظر مي آمد كه آهسته حرف مي زنند. پدرش رو به دالان صدا زد تا
صدايش در آشپزخانه شنيده بشود «: ! آنا! آنا برو كليدساز بياور »! و فوراً دو دختر بچه معلوم نبود چطور گرت
به اين زودي لباسش را پوشيد در دالان با صداي خش و فش لباس شان دويدند و بـا هـم در را بـاز كردنـد .
صداي بستن در شنيده نشد. شك، مثل خانه هايي كـه پيشـامد نـاگواري در آنهـا رخ مـي دهـد، در را بـاز
گذاشتند .
با وجود اين، گره گوار آرام تر شده بود. حتماً حرف هاي او را نفهميده بودند، هرچند به نظـر خـودش
كاملاً آشكار بود و چون عادت كرده بود كلمات آخري از دفعه اول هم آشكارتر بـه نظـر مـي آمـد . امـا اقـلاً
داشتند ملتفت مي شدند كه وضع او طبيعي نيست و مي خواستند كمكش كنند. اطمينان و خونسردي كـه
در اولين اقدامات به كار رفت، به او قوت قلب داد. حس مي كرد كه دوباره در جامعه بشـري داخـل شـده و
چشم به راه دكتر و كليد ساز بود. بي آنكه بين آنها فرقي بگذارد اين پيشامدها به نظرش مانند كار نمايان با
شكوه و شگفت انگيزي جلوه مي كرد. به منظور صاف كردن صداي خود براي مكالمات بعدي، بسيار آهسـته
سرفه كرد، چون مي ترسيد كه سرفه اش مثل سرفه انسان صدا نكند و جرأت نداشت كه با قوه ادراك خـود
قضاوت كند د. ر اين بين، سكوت كاملي در اتاق مجاور فرمانروايي داشت. شايد پدر و مادرش بـراي كنكـاش
نهايي دور ميز گرد آمده بودند. شايد همه آنها از لاي درز در به او گوش مي دادند .
گره گوار با صندلي آهسته خودش را به طرف در كشانيد. آنجا، صندلي را رها كرد، خودش را به طرف
در انداخت و به كمك چوب ايستاد يز. را از نوك پاهايش مايع چسبنده اي تراوش مي كرد. لحظه اي از تقلا
آسود، بعد سعي كرد قفل در را با دهنش باز بكند. اما چطور كليد را بگيرد؟ اگر داراي دندان حقيقي نبود، در

کد:
بسيار مايل بود كه در را باز بكند و خودش را نشان بدهد و با معاون صحبت بكند. ضـمنا،ً كنجكـاو بـود كـه
بداند اين اشخاص كه حضور او را با تحكم تقاضا داشتند از ديدنش چه حالتي پيدا مي كردند. اگر از منظـره
اي مي ترسيدند، مسئوليت از او سلب مي شد و اگر وضع او را عادي تلقي مي كردند، ديگر لازم نبود به خود
زحمت بدهد! مي توانست قدري عجله كند و ترن ساعت 8 را در ايستگاه بگيرد. بدنه دولابچه ليز بـود . گـره
گوار چند بار لغزيد، مع هذا با كوشش فراوان موفق شد كه سر پا بايستد. هيچ به درد سوزاني كه در شكمش
حس مي كرد، توجهي نمي نمود و خودش را روي پشتي صندلي مجاور انداخت و نگه داشت و با پاهايش به
حاشيه آن چسبيد. همين كه به خودش مسلط شد، سكوت كرد تا حرف هاي معاون را بشنود .
اين مرد از پدر و مادرش مي پرسيد آ«: يا شما يك كلمه از حرف هايش را فهميديد؟ اميدوارم كه ما ر ا
ير شخند نكرده باشد »! مادرش كه اشك مي ريخت، مي گفت «: خدايا! خدايا! شايد ناخوش سخت است و مـا
وقت خودمان را به اذيت كردنش مي گذرانيم ». بعد صدا زد «: گرت، گرت »! دختر جوان از پشت جدار چوبي
ديگر، جوب داد «: بله مادر جان »! زيرا اتاقش بوسيله اتاق گره گوار از آنجا مجزا مي شد مادر گفت «: برو زود
دكتر را بياور گره گوارمان ناخوش است! زود يك دكتر بياور! صدايش را شنيدي؟ » معاون گفت «: اين صداي
جانور بود ». و بعد از داد و فرياد زنها، به نظر مي آمد كه آهسته حرف مي زنند. پدرش رو به دالان صدا زد تا
صدايش در آشپزخانه شنيده بشود «: ! آنا! آنا برو كليدساز بياور »! و فوراً دو دختر بچه معلوم نبود چطور گرت
به اين زودي لباسش را پوشيد در دالان با صداي خش و فش لباس شان دويدند و بـا هـم در را بـاز كردنـد .
صداي بستن در شنيده نشد. شك، مثل خانه هايي كـه پيشـامد نـاگواري در آنهـا رخ مـي دهـد، در را بـاز
گذاشتند .
با وجود اين، گره گوار آرام تر شده بود. حتماً حرف هاي او را نفهميده بودند، هرچند به نظـر خـودش
كاملاً آشكار بود و چون عادت كرده بود كلمات آخري از دفعه اول هم آشكارتر بـه نظـر مـي آمـد . امـا اقـلاً
داشتند ملتفت مي شدند كه وضع او طبيعي نيست و مي خواستند كمكش كنند. اطمينان و خونسردي كـه
در اولين اقدامات به كار رفت، به او قوت قلب داد. حس مي كرد كه دوباره در جامعه بشـري داخـل شـده و
چشم به راه دكتر و كليد ساز بود. بي آنكه بين آنها فرقي بگذارد اين پيشامدها به نظرش مانند كار نمايان با
شكوه و شگفت انگيزي جلوه مي كرد. به منظور صاف كردن صداي خود براي مكالمات بعدي، بسيار آهسـته
سرفه كرد، چون مي ترسيد كه سرفه اش مثل سرفه انسان صدا نكند و جرأت نداشت كه با قوه ادراك خـود
قضاوت كند د. ر اين بين، سكوت كاملي در اتاق مجاور فرمانروايي داشت. شايد پدر و مادرش بـراي كنكـاش
نهايي دور ميز گرد آمده بودند. شايد همه آنها از لاي درز در به او گوش مي دادند .
گره گوار با صندلي آهسته خودش را به طرف در كشانيد. آنجا، صندلي را رها كرد، خودش را به طرف
در انداخت و به كمك چوب ايستاد يز. را از نوك پاهايش مايع چسبنده اي تراوش مي كرد. لحظه اي از تقلا
آسود، بعد سعي كرد قفل در را با دهنش باز بكند. اما چطور كليد را بگيرد؟ اگر داراي دندان حقيقي نبود، در
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
عوض آرواره هاي بسيار قوي داشت و بالاخره با تحمل دردي كه در اثر اين كار توليد مي شد، موفق شد كه
كليد را تكان بدهد. از ل*ب هايش مايع قهوه اي رنگي روان بود كه روي قفل مي ريخت و بعد روي قاليچه مي
چكيد. معاون در اتاق مجاور گفت «: گوش كنيد دارد كليد را مي چرخاند ». اين تشويق گران بهايي براي گره
گوار بود و دلش مي خواست كه پدر و مادرش و همه با هم دم مي گرفتند «: بارك االله گره گوار! ماشااالله زور
»!بده و به فكر اين كه همه با دقت بر شوق و علاقه اي به كوشش او متوجه بودند، به طـوري بـا تمـام قـوه
آرواره و با تمام قوايش سخت به در آويخته بود كه بيم مي رفت بي حس و حركت بيفتد. مطابق جهت كليد
دور قفل مي رقصيد. گاهي فقط با دهن خودش را نگه داشته بود و گاه به حلقه بالاي كليد آويزان مي شد و
با تمام وزن بدنش آن را پايين مي كشيد. صداي خشك گردش زبانه كليد، گره گوار را به خـود آورد و بـا آه
فرح بخشي به خود گفت «: ديگر به چلينگر احتياجي نيست »! و سرش را روي دستك در گذاشت تا در را باز
بكند .
اين طريقه كه يگانه وسيله ممكن بود، مانع شد كه حتي پس از باز شدن در پـدر و مـادرش تـا چنـد
لحظه او را ببينند. لازم بود يكي از لت هاي در را بگرداند، آن هم با مراعات احتيـاط كامـل تـا ورود آن هـا
باعث نشود كه به پشت بيفتد. هنوز درگير و دار بود و تمام توجهش را به اين كار مصـروف داشـت، ناگهـان
صداي مافوقش را شنيد كه « »!اوه بلندي گفت مثل صدايي كه وزش شديد باد توليد بكند و او را كه از همه
به در نزديك تر بود ديد كه دستش را روي د*ه*ان بازش فشار مي داد و به آرامي عقب مي رفت، مثل اينكـه
نيرويي نامرئي با قوتي ثابت او را از جاي خود عقب مي راند. مادر كه با وجود حضور معاون با موهاي ژوليده،
ايستاده بود، دستها را به هم متصل كرده به پدر نگاه كرد؛ بعد دو قدم به سوي گـره گـوار رفـت و در ميـان
حلقه خانواده زمين خورد، دامن لباس دورش پهن شد، در حالي كه صورتش بـين پسـتانهايش فـرو رفـت و
كاملاً مخفي گرديد. پدر با حركت شريرانه، مشت هاي خود را گره كرد؛ مثل اينكه مي خواست گره گـوار را
به اتاق عقب براند. با حالت بهت به اتاق ناهارخوري نگاه كرد و با دست چشـمش را گرفـت و بـا هـق و هـق
بلندي چنان بـه گريـه افتـاد كـه سـينه
پهنش تكان خورد .
گــره گــوار از دخــول بــه اتــاق
خودداري كرد و فقط به در بسته يله داد
و از آن جا نيمي از بدنش پيـدا بـود و از
بالا سرش را به پهلـو خـم كـرده بـود تـا
مترصد پيشامدهاي بعد باشد. مع هذا هوا
خيلي روشن تر شده بود؛ به طـور واضـح
آن طرف كوچه، يك تكه از عمارت روبرو

کد:
عوض آرواره هاي بسيار قوي داشت و بالاخره با تحمل دردي كه در اثر اين كار توليد مي شد، موفق شد كه
كليد را تكان بدهد. از ل*ب هايش مايع قهوه اي رنگي روان بود كه روي قفل مي ريخت و بعد روي قاليچه مي
چكيد. معاون در اتاق مجاور گفت «: گوش كنيد دارد كليد را مي چرخاند ». اين تشويق گران بهايي براي گره
گوار بود و دلش مي خواست كه پدر و مادرش و همه با هم دم مي گرفتند «: بارك االله گره گوار! ماشااالله زور
 »!بده و به فكر اين كه همه با دقت بر شوق و علاقه اي به كوشش او متوجه بودند، به طـوري بـا تمـام قـوه
آرواره و با تمام قوايش سخت به در آويخته بود كه بيم مي رفت بي حس و حركت بيفتد. مطابق جهت كليد
دور قفل مي رقصيد. گاهي فقط با دهن خودش را نگه داشته بود و گاه به حلقه بالاي كليد آويزان مي شد و
با تمام وزن بدنش آن را پايين مي كشيد. صداي خشك گردش زبانه كليد، گره گوار را به خـود آورد و بـا آه
فرح بخشي به خود گفت «: ديگر به چلينگر احتياجي نيست »! و سرش را روي دستك در گذاشت تا در را باز
بكند .
اين طريقه كه يگانه وسيله ممكن بود، مانع شد كه حتي پس از باز شدن در پـدر و مـادرش تـا چنـد
لحظه او را ببينند. لازم بود يكي از لت هاي در را بگرداند، آن هم با مراعات احتيـاط كامـل تـا ورود آن هـا
باعث نشود كه به پشت بيفتد. هنوز درگير و دار بود و تمام توجهش را به اين كار مصـروف داشـت، ناگهـان
صداي مافوقش را شنيد كه « »!اوه بلندي گفت مثل صدايي كه وزش شديد باد توليد بكند و او را كه از همه
به در نزديك تر بود ديد كه دستش را روي د*ه*ان بازش فشار مي داد و به آرامي عقب مي رفت، مثل اينكـه
نيرويي نامرئي با قوتي ثابت او را از جاي خود عقب مي راند. مادر كه با وجود حضور معاون با موهاي ژوليده،
ايستاده بود، دستها را به هم متصل كرده به پدر نگاه كرد؛ بعد دو قدم به سوي گـره گـوار رفـت و در ميـان
حلقه خانواده زمين خورد، دامن لباس دورش پهن شد، در حالي كه صورتش بـين پسـتانهايش فـرو رفـت و
كاملاً مخفي گرديد. پدر با حركت شريرانه، مشت هاي خود را گره كرد؛ مثل اينكه مي خواست گره گـوار را
به اتاق عقب براند. با حالت بهت به اتاق ناهارخوري نگاه كرد و با دست چشـمش را گرفـت و بـا هـق و هـق
بلندي چنان بـه گريـه افتـاد كـه سـينه
پهنش تكان خورد .
گــره گــوار از دخــول بــه اتــاق
خودداري كرد و فقط به در بسته يله داد
و از آن جا نيمي از بدنش پيـدا بـود و از
بالا سرش را به پهلـو خـم كـرده بـود تـا
مترصد پيشامدهاي بعد باشد. مع هذا هوا
خيلي روشن تر شده بود؛ به طـور واضـح
آن طرف كوچه، يك تكه از عمارت روبرو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاندیدای مدیریت انیمه + تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
تایپیست انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
133
امتیازها
43
کیف پول من
14,204
Points
426
كه يك بيمارستان دراز دود زده، با پنجره هاي مرتب بود و به طرز خشني نماي عمارت را سوراخ سوراخ مي
كرد ديده مي شد. هنوز باران مي باريد، اما قطرات درشتي بود كه از هم فاصله داشت و تك تك به زمين مي
افتاد. ظروف چاشت روي ميز كود شده بود، زيرا پدر اين نوبت خوراك را از همه مهم تر مي دانست و بوسيله
خواندن روزنامه هاي گوناگون مدت آن را طولاني مي كرد. به جدار ديوار، عكس گره گوار با لبـاس سـتواني
ديده مي شد. اين درجه را در نظام وظيفه گرفته بود كه با لبخند دستش را روي قبضه شمشير گذاشته بود
و از زندگي خشنود بود و از هيبتش به نظر مي آمد كه براي لباسش مراعات احترام را لازم مي شمرد. در باز
بود و از آنجا، در فاصله بين دالان و دالانچه، اولين پله هاي پلكان ديده مي شد .
گره گوار دانست كه در آن ميان يگانه كسي است كه آرامش خود را حفظ كرده است «. من الان لباس
مي پوشم، نمونه هايم را جور مي كنم و راه مي افتم آيا. مي خواهي كه حركت كنم؟ مي خواهيـد ؟ حضـرت
آقاي معاون، ملاحظه مي فرماييد كه لجوج نيستم. بي شك مسافرت دشوار است، اما مـن نمـي تـوانم از آن
چشم بپوشم. حضرت آقاي معاون، شما كجا تشريف مي بريد؟ به تجارت خانه؟ بله؟ آيا مطابق واقع گـزارش
خواهيم كرد؟ براي هر كسي ممكن است اتفاق بيفتد كـه در انجـام مقـررات اداري غفلـت بكنـد، ولـي ايـن
مناسب ترين موقع است؛ براي اين كه خدمات سابق او را در نظر بگيرند و به خاطر بياورند كـه پـس از رفـع
غائله، بيش از پيش، به كار خود علاقه مندي نشان مي دهد. شما، البته مستحضريد كه بنده مديون مـراحم
حضرت آقاي رئيس مي باشم. گذران معاش پدر و مادر و خواهرم به عهده بنده است. من مواجه با موقعيـت
دشواري شده ام، اما بوسيله جديت در كار، خودم را از اين مهلكه نجات خواهم داد. خواهشمندم كه موقعيت
بنده را دشوارتر نفرماييد! زيرا به حد اعلا دشوار هست. استدعاي عاجزانه دارم كه در تجارت خانه محترمتان
از حقوق بنده دفعات بفرماييد! اين نكته را به خوبي مي دانم كه عموماً با شاگرد تـاجر، حسـن نظـر ندارنـد .
گمان مي كنند كه مداخل سرشاري دارد و زندگي عريض و طويلي مي كند. بنده تصور مي كـنم كـه وضـع
كنوني، اين عقيده باطل را تأييد نمي كند. ولي حضرت آقاي معاون، حضرت عالي كه بهتر از همه به احـوال
كارمندان واقف هستيد؛ حتي بهتر از شخص حضرت آقاي رئيس. بين خودمان باشد زيرا مشـاراليه بـه علـت
اينكه كارمندان را استخدام مي كند محتمل است به زبان يكي از آنها تحت تأثير واقـع شـود البتـه حضـرت
عالي مطلعيد، شاگردي كه تقريباً در تمام سال هيچ وقت در تجارت خانه نيست، اغلـب ممكـن اسـت فقـط
دچار اراجيف يا انفاق و يا بهتان بي اساس بشود و برايش به كلي غير مقدور است كه از خودش دفاع بكنـد؛
زيرا روحش خبر ندارد كه به او تهمت زده اند و فقط بعد از اين خسته و كوفته از مسـافرت بـر مـي گـردد،
اطلاع حاصل مي كند كه حكم شومي درباره او صادر شده و ديگر نمي توان از علت هاي آن تحقيق كرد و به
اين وسيله آتيه او تاريك مي گردد! حضرت آقاي معاون، استدعاي عاجزانه دارم، قبل از اينكه اظهار لطـف و
موافقت خودتان را نسبت به بنده اعلام فرماييد، تشريف نبريد

کد:
كه يك بيمارستان دراز دود زده، با پنجره هاي مرتب بود و به طرز خشني نماي عمارت را سوراخ سوراخ مي
كرد ديده مي شد. هنوز باران مي باريد، اما قطرات درشتي بود كه از هم فاصله داشت و تك تك به زمين مي
افتاد. ظروف چاشت روي ميز كود شده بود، زيرا پدر اين نوبت خوراك را از همه مهم تر مي دانست و بوسيله
خواندن روزنامه هاي گوناگون مدت آن را طولاني مي كرد. به جدار ديوار، عكس گره گوار با لبـاس سـتواني
ديده مي شد. اين درجه را در نظام وظيفه گرفته بود كه با لبخند دستش را روي قبضه شمشير گذاشته بود
و از زندگي خشنود بود و از هيبتش به نظر مي آمد كه براي لباسش مراعات احترام را لازم مي شمرد. در باز
بود و از آنجا، در فاصله بين دالان و دالانچه، اولين پله هاي پلكان ديده مي شد .
گره گوار دانست كه در آن ميان يگانه كسي است كه آرامش خود را حفظ كرده است «. من الان لباس
مي پوشم، نمونه هايم را جور مي كنم و راه مي افتم آيا. مي خواهي كه حركت كنم؟ مي خواهيـد ؟ حضـرت
آقاي معاون، ملاحظه مي فرماييد كه لجوج نيستم. بي شك مسافرت دشوار است، اما مـن نمـي تـوانم از آن
چشم بپوشم. حضرت آقاي معاون، شما كجا تشريف مي بريد؟ به تجارت خانه؟ بله؟ آيا مطابق واقع گـزارش
خواهيم كرد؟ براي هر كسي ممكن است اتفاق بيفتد كـه در انجـام مقـررات اداري غفلـت بكنـد، ولـي ايـن
مناسب ترين موقع است؛ براي اين كه خدمات سابق او را در نظر بگيرند و به خاطر بياورند كـه پـس از رفـع
غائله، بيش از پيش، به كار خود علاقه مندي نشان مي دهد. شما، البته مستحضريد كه بنده مديون مـراحم
حضرت آقاي رئيس مي باشم. گذران معاش پدر و مادر و خواهرم به عهده بنده است. من مواجه با موقعيـت
دشواري شده ام، اما بوسيله جديت در كار، خودم را از اين مهلكه نجات خواهم داد. خواهشمندم كه موقعيت
بنده را دشوارتر نفرماييد! زيرا به حد اعلا دشوار هست. استدعاي عاجزانه دارم كه در تجارت خانه محترمتان
از حقوق بنده دفعات بفرماييد! اين نكته را به خوبي مي دانم كه عموماً با شاگرد تـاجر، حسـن نظـر ندارنـد .
گمان مي كنند كه مداخل سرشاري دارد و زندگي عريض و طويلي مي كند. بنده تصور مي كـنم كـه وضـع
كنوني، اين عقيده باطل را تأييد نمي كند. ولي حضرت آقاي معاون، حضرت عالي كه بهتر از همه به احـوال
كارمندان واقف هستيد؛ حتي بهتر از شخص حضرت آقاي رئيس. بين خودمان باشد زيرا مشـاراليه بـه علـت
اينكه كارمندان را استخدام مي كند محتمل است به زبان يكي از آنها تحت تأثير واقـع شـود البتـه حضـرت
عالي مطلعيد، شاگردي كه تقريباً در تمام سال هيچ وقت در تجارت خانه نيست، اغلـب ممكـن اسـت فقـط
دچار اراجيف يا انفاق و يا بهتان بي اساس بشود و برايش به كلي غير مقدور است كه از خودش دفاع بكنـد؛
زيرا روحش خبر ندارد كه به او تهمت زده اند و فقط بعد از اين خسته و كوفته از مسـافرت بـر مـي گـردد،
اطلاع حاصل مي كند كه حكم شومي درباره او صادر شده و ديگر نمي توان از علت هاي آن تحقيق كرد و به
اين وسيله آتيه او تاريك مي گردد! حضرت آقاي معاون، استدعاي عاجزانه دارم، قبل از اينكه اظهار لطـف و
موافقت خودتان را نسبت به بنده اعلام فرماييد، تشريف نبريد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas
بالا