با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
بسم الله الرحمن الرحیم
نام کتاب: شرطبندی
نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: صادق عسگرش
تایپیست: افرا
ویراستار: Aby
خلاصه:
شرطی که میان دو نفر بسته شد؛ شرطبندیای که آزادی یکی و پول دیگری را گرفت.
اعدام یا حبس ابد، موضوعی که باعث شرطبندی میان دو مرد شد و سرنوشت آنان را متحول کرد.
کد:
بسم الله الرحمن الرحیم
نام کتاب: شرطبندی
نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: صادق عسگرش
تایپیست: افرا
ویراستار: Aby
خلاصه و مقدمه:
شرطی که میان دو نفر بسته شد؛ شرطبندیای که آزادیِ یکی و پولِ دیگری را گرفت.
اعدام یا حبس ابد؛ موضوعی که باعث شرطبندی میان دو مرد شد، و سرنوشت آنان را متحول کرد.
شبی تاریک و پاییزی بود. بانکدار پیر، درحالی که با گامهای آهسته و یکنواخت، در اتاق کارش از گوشهای به گوشهی دیگری می رفت، میهمانیای که پاییز پانزدهسال قبل تدارک دیده بود را به خاطر میآورد.
نوابغ زیادی در مهمانی حضور داشتند و حرفهای بسیار جالبی رد و بدل میشد. در خلال بحث دربارهی موضوعات گوناگون، صحبت از مجازات اعدام نیز به میان آمد.
بیشتر مهمانان که در میانشان محقق و روزنامهنگار هم کم نبود، اکثراً مخالف مجازات اعدام بودند و آن را ابزاری منسوخ برای مجازات، ناشایست برای حکومتی مسیحی و غیراخلاقی میدانستند. بعضی از آنها معتقد بودند که حبسِ ابد باید در تمام دنیا جایگزین اعدام شود. میزبان گفت:
- من با شما موافق نیستم. خودِ من نه اعدام را تجربه کردهام، و نه حبسِ ابد را. اما اگر کسی بخواهد ارجحتر را بیابد، آن زمان به نظر من مجازات اعدام، اخلاقیتر و انسانیتر از حبسِ ابد است. اعدام بلافاصله میکشد؛ اما حبسِ ابد، به تدریج. کدام جلاد، انسانیتر است؟ کسی که شما را ظرف چندثانیه میکشد، یا کسی که در چندین سالِ پیوسته، شما را از پای در میآورد؟
یکی از میهمانان خاطر نشان کرد:
- هر دوی آنها به یک اندازه غیراخلاقی هستند. زیرا هدف آنها یکی است و آن، گرفتن زندگی است. دولت، خدا نیست. دولت حتی اگر بخواهد، حق گرفتن چیزی را که قادر به باز گرداندن آن نیست، ندارد.
در میان جمع، وکیل جوانی که ۲۵ساله بود، حضور داشت. وقتی نظرش را پرسیدند، پاسخ داد:
- مجازات اعدام و حبسِ ابد، به یکاندازه غیرِاخلاقی است. اما اگر از من بخواهند یکی از آنها را انتخاب کنم، مطمئناً دومی را انتخاب خواهم کرد. زندگی کردن به هر طریقی هم که باشد، بهتر از اصلاً زندگی نکردن است.
این گفتوگو تبدیل به بحثی د*اغ شده بود. بانکدار که در آن زمان جوانتر و پرشورتر بود، ناگهان کنترلش را از دست داد؛ مشت خود را بر روی میز کوبید و به طرف وکیل برگشت، فریاد زد:
- این دروغ است! من با شما دو میلیون شرط میبندم که حتی پنجسال هم در یک سلول دوام نمیآورید!
وکیل جواب داد:
- اگر واقعاً جدی گفتید، شرط میبندم که نه پنج سال، بلکه پانزدهسال دوام خواهم آورد!
بانکدار فریاد کشید:
- قبول است! آقایان، من دو میلیون شرط میبندم!
وکیل گفت:
- قبول است. شما دو میلیون شرط می بندید، من آزادیام را.
بدین ترتیب، این شرطبندی مضحک و مخاطرهآمیز، انجام شد.
بانکدار که در آن زمان میلیونها کرور پول برای ولخرجی و هوسرانی داشت، از شادمانی خود را باخته بود. در طول شام، به شوخی به وکیل گفت:
- مرد جوان، قبل از اینکه دیر شود، سرِ عقل بیا. دو میلیون برای من پولی نیست، اما تو سه یا چهارسال از بهترین دوران زندگیات را از دست خواهی داد. من میگویم سه یا چهار، زیرا هرگز بیشتر طاقت نخواهی آورد. در ضمن، مرد بیچاره؛ فراموش نکن که حبسِ داوطلبانه، بسیار سختتر از حبسِ تحمیلی است. فکر اینکه هرلحظه این حق را داری که خود را آزاد کنی، تمام زندگی را برایت در سلول زهر می کند؛ دلم برایت می سوزد.
کد:
شبی تاریک و پاییزی بود. بانکدارِ پیر، درحالی که با گامهای آهسته و یکنواخت، در اتاق کارش از گوشهای به گوشهی دیگری می رفت، میهمانیای که پاییز پانزدهسال قبل تدارک دیده بود را به خاطر میآورد.
نوابغ زیادی در مهمانی حضور داشتند و حرفهای بسیار جالبی رد و بدل میشد. در خلال بحث دربارهی موضوعات گوناگون، صحبت از مجازات اعدام نیز به میان آمد.
بیشتر مهمانان که در میانشان محقق و روزنامهنگار هم کم نبود، اکثراً مخالف مجازات اعدام بودند و آن را ابزاری منسوخ برای مجازات، ناشایست برای حکومتی مسیحی و غیراخلاقی میدانستند. بعضی از آنها، معتقد بودند که حبسِ ابد باید در تمام دنیا جایگزین اعدام شود. میزبان گفت:
- من با شما موافق نیستم. خودِ من نه اعدام را تجربه کردهام، و نه حبسِ ابد را. اما اگر کسی بخواهد ارجحتر را بیابد، آن زمان به نظر من مجازات اعدام، اخلاقیتر و انسانیتر از حبسِ ابد است. اعدام بلافاصله میکشد؛ اما حبسِ ابد، به تدریج. کدام جلاد، انسانیتر است؟ کسی که شما را ظرف چندثانیه میکشد، یا کسی که در چندین سالِ پیوسته، شما را از پای در میآورد؟
یکی از میهمانان خاطر نشان کرد:
- هر دوی آنها به یک اندازه غیراخلاقی هستند. زیرا هدف آنها یکی است و آن، گرفتن زندگی است. دولت، خدا نیست. دولت حتی اگر بخواهد، حق گرفتن چیزی را که قادر به باز گرداندن آن نیست، ندارد.
در میان جمع، وکیل جوانی که ۲۵ساله بود، حضور داشت. وقتی نظرش را پرسیدند، پاسخ داد:
- مجازات اعدام و حبسِ ابد، به یکاندازه غیرِاخلاقی است. اما اگر از من بخواهند یکی از آنها را انتخاب کنم، مطمئناً دومی را انتخاب خواهم کرد. زندگی کردن به هر طریقی هم که باشد، بهتر از اصلاً زندگی نکردن است.
این گفتوگو تبدیل به بحثی د*اغ شده بود. بانکدار که در آن زمان جوانتر و پرشورتر بود، ناگهان کنترلش را از دست داد؛ مشت خود را بر روی میز کوبید و به طرف وکیل برگشت، فریاد زد:
- این دروغ است! من با شما دو میلیون شرط میبندم که حتی پنجسال هم در یک سلول دوام نمیآورید!
وکیل جواب داد:
- اگر واقعاً جدی گفتید، شرط میبندم که نه فقط پنج سال، بلکه من پانزدهسال دوام خواهم آورد!
بانکدار فریاد کشید:
- قبول است! آقایان، من دو میلیون شرط میبندم!
وکیل گفت:
- قبول است. شما دو میلیون شرط میبندید، من آزادیام را.
به این ترتیب، این شرطبندی مضحک و مخاطرهآمیز، انجام شد.
بانکدار که در آن زمان میلیونها کرور پول برای ولخرجی و هوسرانی داشت، از شادمانی خود را باخته بود. در طول شام، به شوخی به وکیل گفت:
- مرد جوان، قبل از اینکه دیر شود، سرِ عقل بیا. دو میلیون برای من پولی نیست، اما تو سه یا چهارسال از بهترین دوران زندگیات را از دست خواهی داد. من میگویم سه یا چهار، زیرا هرگز بیشتر طاقت نخواهی آورد. در ضمن، مردِ بیچاره؛ فراموش نکن که حبسِ داوطلبانه، بسیار سختتر از حبسِ تحمیلی است. فکر اینکه هرلحظه این حق را داری که خود را آزاد کنی، تمام زندگی را برایت در سلول زهر می کند؛ دلم برایت می سوزد.
و اکنون بانکدار، از گوشهای به گوشهی دیگر، گام برمیداشت و تمام اینها را به خاطر می آورد. از خود میپرسید:
- چرا من این شرط را بستم؟ فایدهاش چیست؟ وکیل، پانزدهسال از عمرش را از دست میدهد و من، دو میلیون را دور میریزم. آیا این کار، مردم را قانع خواهد کرد که مجازاتِ اعدام، بهتر یا بدتر از حبسِ ابد است؟ نه، نه! تمام اینها محمل و پوچ است! در نظر من این کار، هوی و هوسی از روی شکم سیری بود و از نظر وکیل، طمعِ محض برای طلا!
او سپس آنچه بعد از مهمانی اتفاق افتاد را نیز به خاطر آورد. تصمیم بر این شد که وکیل، باید به زندانی شدن تحت مراقبت شدید در گوشهای از باغ خانهی بانکدار، تن دهد.
توافق شد که در طول این مدت، او از حق وارد شدن به خانه، دیدن مردم، شنیدن صدای مردم و دریافت نامه و روزنامه، محروم خواهد ماند. او اجازه داشت یک آلتِ موسیقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنویسد، نو*شی*دنی بنوشد و سیگار بکشد.
طبق توافقنامه، او میتوانست فقط در سکوت از طریق پنجرهی کوچکی که برای همین کار ساخته شده بود، با دنیای خارج ارتباط داشته باشد.
او میتوانست هر تعداد لوازم مورد نیاز مانند کتاب، موسیقی و نو*شی*دنی را با فرستادن یادداشتی از پنجره، دریافت کند.
توافقنامه که ریزترین جزئیات را نیز در بر میگرفت، در دوران حبس، وکیل را به شدت منزوی میکرد. او را ملزم میساخت که از ساعت دوازدهِ تاریخ چهاردهِ نوامبر ۸۷، دقیقاً پانزدهسال تا ساعت دوازدهِ تاریخ چهارده نوامبر ۸۸، در حبس بماند.
کوچکترین تلاش وکیل برای تخطی از شرایط؛ حتی فرار دو دقیقه قبل از موعد مقرر، بانکدار را از تعهد پرداخت دو میلیون به او خلاص میساخت.
در اولین سال حبس؛ وکیل، تا آنجا که از روی یادداشتهای کوتاهش میشد قضاوت کرد، شدیداً از تنهایی و انزوا رنج میبرد. از اتاق او روز و شب صدای پیانو می آمد. او نو*شی*دنی و دخانیات را رد کرد و نوشت:
- نو*شی*دنی باعث برانگیخته شدن امیال شده و این امیال، بزرگترین دشمنان یک زندانی هستند. بهعلاوه هیچچیز خسته کنندهتر از نو*شی*دنی خوب در تنهایی نیست و دخانیات نیز باعث آلوده شدن هوای اتاق می شود.
در طول سال اول برای وکیل، کتابهایی با شخصیتهای ساده، رمانهای پیچیدهی عاشقانه، داستانهای بذهکاری و تخیلی-کمدی و از این قبیل، فرستاده میشد.
در سال دوم، صدای پیانو دیگر شنیده نمیشد. وکیل، تنها تقاضای نو*شی*دنی میکرد. آنهایی که او را دیدند، گفتند که او در تمام آن سال فقط میخورد، مینوشید و بر روی تخت، دراز می کشید.
کد:
و اکنون بانکدار، از گوشهای به گوشهی دیگر، گام برمیداشت و تمام اینها را به خاطر می آورد. از خود میپرسید:
- چرا من این شرط را بستم؟ فایدهاش چیست؟ وکیل، پانزدهسال از عمرش را از دست میدهد و من، دو میلیون را دور میریزم. آیا این کار، مردم را قانع خواهد کرد که مجازاتِ اعدام، بهتر یا بدتر از حبسِ ابد است؟ نه، نه! تمام اینها محمل و پوچ است! در نظر من این کار، هوی و هوسی از روی شکم سیری بود و از نظر وکیل، طمعِ محض برای طلا!
او سپس آنچه بعد از مهمانی اتفاق افتاد را نیز به خاطر میآورد. تصمیم بر این شد که وکیل، باید به زندانی شدن تحت مراقبت شدید در گوشهای از باغ خانهی بانکدار، تن دهد.
توافق شد که در طول این مدت، او از حق وارد شدن به خانه، دیدن مردم، شنیدن صدای مردم و دریافت نامه و روزنامه، محروم خواهد ماند. او اجازه داشت یک آلتِ موسیقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنویسد، نو*شی*دنی بنوشد و سیگار بکشد.
طبق توافقنامه، او میتوانست فقط در سکوت از طریق پنجرهی کوچکی که برای همین کار ساخته شده بود، با دنیای خارج ارتباط داشته باشد.
او میتوانست هر تعداد لوازم مورد نیاز مانند کتاب، موسیقی و نو*شی*دنی را با فرستادن یادداشتی از پنجره، دریافت کند.
توافقنامه که ریزترین جزئیات را نیز در بر میگرفت، در دوران حبس، وکیل را به شدت منزوی میکرد. او را ملزم میساخت که از ساعت دوازدهِ تاریخ چهاردهِ نوامبر ۸۷، دقیقاً پانزدهسال تا ساعت دوازدهِ تاریخ چهارده نوامبر ۸۸، در حبس بماند.
کوچکترین تلاش وکیل برای تخطی از شرایط؛ حتی فرار دو دقیقهای قبل از موعد مقرر، بانکدار را از تعهد پرداخت دو میلیون به او خلاص میساخت.
در اولین سال حبس؛ وکیل، تا آنجا که از روی یادداشتهای کوتاهش میشد قضاوت کرد، شدیداً از تنهایی و انزوا رنج میبرد. از اتاق او روز و شب صدای پیانو می آمد. او نو*شی*دنی و دخانیات را رد کرد و نوشت:
- نو*شی*دنی باعث برانگیخته شدن امیال شده و این امیال، بزرگترین دشمنان یک زندانی هستند. بهعلاوه، هیچچیز خسته کنندهتر از نو*شی*دنیِ خوب در تنهایی نیست و دخانیات نیز باعث آلوده شدن هوای اتاق می شود.
در طول سال اول برای وکیل، کتابهایی با شخصیتهای ساده، رمانهای پیچیدهی عاشقانه، داستانهای بذهکاری و تخیلی-کمدی و از این قبیل چیزها، فرستاده میشد.
در سال دوم، صدای پیانو دیگر شنیده نمیشد. وکیل، تنها تقاضای نو*شی*دنی میکرد. آنهایی که او را دیدهاند، گفتند که او در تمام آن سال فقط میخورد، مینوشید و بر روی تخت، دراز می کشید.
او اغلب خمیازه میکشید و با عصبانیت، با خود حرف میزد. دیگر کتاب نخواند؛ فقط بعضی مواقع، شبها مینشست تا بنویسد. او زمان زیادی را صرف نوشتن میکرد و صبح، تمام آنها را پاره میکرد و صدایِ گریه و زاریاش، چندینبار به گوش میرسید.
در نیمهی دوم ششمین سال، زندانی مشتاقانه شروع به یادگیری زبان، فلسفه و تاریخ کرد. او آنچنان حریصانه به این موضوعات علاقهمند شده بود که بانکدار به سختی وقت میکرد برای او به اندازهی کافی کتاب تهیه کند.
در فاصلهی چهارسال، در حدود ششصد نسخه به درخواست او خریداری شد. مدتی از این اشتیاق سپری شده بود تا اینکه بانکدار نامهای از زندانی دریافت کرد:
- زندانبان عزیز من، من این متن را به ششزبان مینویسم. آن را به متخصصان نشان بده و بگذار آن را بخوانند. اگر آنها حتی یک غلط هم پیدا نکردند، از تو خواهشی میکنم. که دستور دهی تا به درب باغ، گلولهای شلیک کنند. با این صدا، من میفهمم که تلاشهایم بیهوده نبوده است. نوابغ، در هر زبان و در هر کشوری به زبانهای مختلف صحبت می کنند. ماه، در وجود تمام آنها یک شعله فروزان است. آه، اگر شما خوشحالیِ وجد انگیز مرا میدانستید که اکنون، میتوانم تمام زبانها را بفهمم!
درخواست زندانی اجابت شد. به دستور بانکدار، دو گلوله در باغ شلیک شد.
بعدها، پس از دهمین سال، وکیل بیحرکت پشتِمیز مینشست و فقط کتابِ انجیل عهد جدید میخواند. برای بانکدار عجیب بود که مردی که در چهارسال، ششصد نسخه کتاب آموزنده را فرا گرفته بود، باید نزدیک به یکسال را به خواندن کتابی بپردازد که فهم آن آسان بود و به هیچعنوان دشوار نبود. سپس کتاب تاریخ ادیان و الهیات جایگزین کتاب انجیل عهد جدید شد.
در دوسال آخر حبسِ زندانی، تعداد قابل توجهی کتاب، با موضوعات کاملاً بیربط میخواند. او خود را وقف خواندن علومِ طبیعی کرد و سپس شکسپیر و یا بایرون میخواند.
یادداشتهایی که از او میآمد، در یک زمان درخواست فرستادن یک کتاب شیمی و یک متن پزشکی، تک رمان، تعدادی مقالات با موضوعات فلسفی و الهیات میکرد.
او آنچنان میخواند که انگار در دریایی میان بقایای شکسته در حال شنا بود و به امید نجات زندگیاش، مشتاقانه به هرقطعه بعد از دیگری چنگ میانداخت.
بانکدار تمام اینها را بخاطر آورد و فکر کرد:
- فردا، ساعت دوازده او آزاد می شود. طبق توافقنامه من میبایست به او دو میلیون بپردازم. اگر بپردازم، کار من تمام میشود. برای همیشه نابود خواهم شد...!
پانزدهسال قبل، او پولش از پارو بالا می رفت. اما اکنون حتی میترسید که از خود بپرسد کدام را بیشتر دوست دارد: پول، یا قرض؟ ق*مار روی سهام، احتکار پرخطر و بیتوجهی به چیزهایی که او حتی در دوران پیری نمیتوانست از آنها رهایی پیدا کند، به تدریج شغل او را به نابودی کشید. یک تاجر نترس و با اعتمادبهنفس را به یک بانکدار معمولی تبدیل کرد که با هر افت و خیز بازار، به لرزه میافتاد.
پیرمرد، در حالی که با ناامیدی سرش را میخاراند، زمزمه کرد:
- شرطبندیِ لعنتی!
کد:
او اغلب خمیازه میکشید و با عصبانیت، با خود حرف میزد. دیگر کتاب نخواند؛ فقط بعضی مواقع، شبها مینشست تا بنویسد. او زمان زیادی را صرف نوشتن میکرد و صبح، تمام آنها را پاره میکرد و صدایِ گریه و زاریاش، چندینبار به گوش میرسید.
در نیمهی دوم ششمین سال، زندانی مشتاقانه شروع به یادگیری زبان، فلسفه و تاریخ کرد. او آنچنان حریصانه به این موضوعات علاقهمند شده بود که بانکدار به سختی وقت میکرد برای او به اندازهی کافی کتاب تهیه کند.
در فاصلهی چهارسال، در حدود ششصد نسخه به درخواست او خریداری شد. مدتی از این اشتیاق سپری شده بود، تا اینکه بانکدار نامهای از زندانی دریافت کرد:
- زندانبان عزیز من، من این متن را به ششزبان مینویسم. آن را به متخصصان نشان بده و بگذار، آن را بخوانند. اگر آنها حتی یک غلط هم پیدا نکردند، از تو خواهشی میکنم. که دستور دهی تا به درب باغ، گلولهای شلیک کنند. با این صدا، من میفهمم که تلاشهایم بیهوده نبوده است. نوابغ، در هر زبان و در هر کشوری به زبانهای مختلف صحبت می کنند. ماه، در وجود تمام آنها یک شعلهی فروزان است. آه، اگر شما خوشحالیِ وجد انگیز من را میدانستید که اکنون، میتوانم تمام زبانها را بفهمم!
درخواست زندانی اجابت شد. به دستور بانکدار، دو گلوله در باغ شلیک شد.
بعدها، پس از دهمین سال، وکیل بیحرکت پشتِمیز مینشست و فقط کتابِ انجیل عهد جدید میخواند. برای بانکدار عجیب بود؛ مردی که در چهارسال، ششصد نسخه کتاب آموزنده را فرا گرفته بود، باید نزدیک به یکسال را به خواندن کتابی بپردازد که فهم آن آسان بود و به هیچعنوان دشوار نبود. سپس کتاب تاریخ ادیان و الهیات جایگزین کتاب انجیل عهد جدید شد.
در دوسال آخر حبسِ زندانی، تعداد قابلتوجهی کتاب، با موضوعات کاملاً بیربط میخواند. او خود را وقف خواندن علومِ طبیعی کرد و سپس، شکسپیر و یا بایرون میخواند.
یادداشتهایی که از او میآمد، در یک زمان درخواست فرستادن یک کتاب شیمی و یک متن پزشکی، تک رمان، تعدادی مقالات با موضوعات فلسفی و الهیات میکرد.
او آنچنان میخواند که انگار در دریایی میان بقایای شکسته درحالِ شنا بود و به امید نجات زندگیاش، مشتاقانه به هرقطعه بعد از دیگری چنگ میانداخت.
بانکدار تمام اینها را بخاطر آورد و فکر کرد:
- فردا، ساعت دوازده او آزاد می شود. طبق توافقنامه، من میبایست به او دو میلیون بپردازم. اگر بپردازم، کار من تمام میشود. برای همیشه نابود خواهم شد...!
پانزدهسال قبل، او پولش از پارو بالا می رفت. اما اکنون حتی میترسید که از خود بپرسد کدام را بیشتر دوست دارد: پول، یا قرض؟ ق*مار روی سهام، احتکار پرخطر و بیتوجهی به چیزهایی که او حتی در دوران پیری نمیتوانست از آنها رهایی پیدا کند، به تدریج شغل او را به نابودی کشید. یک تاجر نترس و با اعتمادبهنفس را به یک بانکدارِ معمولی تبدیل کرد که با هر افت و خیز بازار، به لرزه میافتاد.
پیرمرد، در حالی که با ناامیدی سرش را میخاراند، زمزمه کرد:
- شرطبندیِ لعنتی!
- چرا نمرد؟ او فقط چهلسا دارد. او آخرین سکههای من، ل*ذتِ زندگی، شادمانی و ق*مار بر روی بورسِمن را خواهد گرفت و من در چشم او، مانند گدایی حسود خواهم بود که هر روز این حرفهای تکراری را از او می شنوم:
- من شادی زندگیام را به تو مدیونم. اجازه بده به تو کمک کنم. نه! بس است! تنها راهِ فرار از ورشکستگی و رسوایی، مرگ او است!
ساعت، سه ضربه نواخت. بانکدار گوش میداد. همه در خانه خوابیده بودند و تنها چیزی که شنیده میشد، صدای زوزهی درختان سرمازدهی آن سویِ پنجره بود. درحالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند، از داخل گاوصندوق خود، کلید دربی که برای پانزدهسال باز نشده بود را بیرون آورد. پالتویاش را پوشید و از خانه خارج شد.
باغ، تاریک و سرد بود؛ باران می بارید؛ بادِ مرطوب و نافذ در باغ، زوزه میکشید و درختان را راحت نمیگذاشت.
بانکدار، هرچه به چشمانش فشار آورد، نتوانست زمین و مجسمهی سفیدِ اتاقک گوشهی باغ و درختان را ببیند. زمانی که به اتاقک داخل باغ رسید، نگهبان را دوبار صدا زد؛ پاسخی نشنید. بدون شک نگهبان از هوای بد، به آشپزخانه یا گلخانه پناه برده و آنجا به خواب رفته بود. پیرمرد با خود اندیشید:
- اگر من جرعت عملی کردن هدفم را داشته باشم، سوءظن در وهلهی اول متوجهی نگهبان خواهد بود.
در تاریکی، کورمالکورمال به دنبال پلهها و درب گشت و وارد ورودیِ باغ شد. سپس راهش را به سوی راهِباریکی به پیش گرفت و کبریتی افروخت. هیچکس آنجا نبود؛ تختی بدون ملحفه و یک بخاریِ آهنی و سیاه، در گوشهی اتاق نمایان بود. مهر و موم روی در که به اتاق زندانی ختم میشد، شکسته نشده بود.
وقتی کبریت خاموش شد، پیرمرد درحالی که از اضطراب می لرزید، دزدکی به داخل پنجرهی کوچک سرک کشید. در اتاق زندانی، شمعی سوسو میزد. زندانی، پشتِمیز نشسته بود. تنها پشتِسرش و دستهایش دیده میشد. کتابهای باز روی میز، دو صندلی و بر روی کفپوش، پراکنده شده بود.
پنج دقیقه گذشت و زندانی، حتی یکمرتبه هم تکان نخورد. پانزدهسال حبس به او یاد داده بود که بدون حرکت بنشیند. بانکدار با انگشتش به پنجره ضربه زد، اما زندانی هیچ حرکتی در جوابش انجام نداد.
سپس بانکدار، محتاطانه مهر و موم را شکست و کلید را در قفل قرار داد. قفلِ زنگزده، غژغژ شدیدی کرد و درب با صدای دلخراشی باز شد. او انتظار داشت که بلافاصله فریادی حاکی از تعجب و صدای گامهای او را بشنود؛ سهدقیقه گذشت و داخل اتاق به اندازهی قبل، ساکت بود. او تصمیم گرفت وارد شود.
پشتِمیز، مردی نشسته بود که هیچ شباهتی به یک انسان معمولی نداشت. او اسکلتی بود با پوستی چروکیده، موهای مجعد بلند مانند موی زنانه و ریشی ژولیده.
کد:
- چرا نمرد؟ او فقط چهلسا دارد. او آخرین سکههای من، ل*ذتِ زندگی، شادمانی و ق*مار بر روی بورسِمن را خواهد گرفت و من در چشم او، مانند گدایی حسود خواهم بود که هر روز این حرفهای تکراری را از او می شنوم:
- من شادی زندگیام را به تو مدیونم. اجازه بده به تو کمک کنم. نه! بس است! تنها راهِ فرار از ورشکستگی و رسوایی، مرگ او است!
ساعت، سه ضربه نواخت. بانکدار گوش میداد. همه در خانه خوابیده بودند و تنها چیزی که شنیده میشد، صدای زوزهی درختان سرمازدهی آن سویِ پنجره بود. درحالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند، از داخل گاوصندوق خود، کلید دربی که برای پانزدهسال باز نشده بود را بیرون آورد. پالتویاش را پوشید و از خانه خارج شد.
باغ، تاریک و سرد بود؛ باران می بارید؛ بادِ مرطوب و نافذ در باغ، زوزه میکشید و درختان را راحت نمیگذاشت.
بانکدار، هرچه به چشمانش فشار آورد، نتوانست زمین و مجسمهی سفیدِ اتاقک گوشهی باغ و درختان را ببیند. زمانی که به اتاقک داخل باغ رسید، نگهبان را دوبار صدا زد؛ پاسخی نشنید. بدون شک نگهبان از هوای بد، به آشپزخانه یا گلخانه پناه برده و آنجا به خواب رفته بود. پیرمرد با خود اندیشید:
- اگر من جرعت عملی کردن هدفم را داشته باشم، سوءظن در وهلهی اول متوجهی نگهبان خواهد بود.
در تاریکی، کورمالکورمال به دنبال پلهها و درب گشت و وارد ورودیِ باغ شد. سپس راهش را به سوی راهِباریکی به پیش گرفت و کبریتی افروخت. هیچکس آنجا نبود؛ تختی بدون ملحفه و یک بخاریِ آهنی و سیاه، در گوشهی اتاق نمایان بود. مهر و موم روی در که به اتاق زندانی ختم میشد، شکسته نشده بود.
وقتی کبریت خاموش شد، پیرمرد درحالی که از اضطراب می لرزید، دزدکی به داخل پنجرهی کوچک سرک کشید. در اتاق زندانی، شمعی سوسو میزد. زندانی، پشتِمیز نشسته بود. تنها پشتِسرش و دستهایش دیده میشد. کتابهای باز روی میز، دو صندلی و بر روی کفپوش، پراکنده شده بود.
پنج دقیقه گذشت و زندانی، حتی یکمرتبه هم تکان نخورد. پانزدهسال حبس به او یاد داده بود که بدون حرکت بنشیند. بانکدار با انگشتش به پنجره ضربه زد، اما زندانی هیچ حرکتی در جوابش انجام نداد.
سپس بانکدار، محتاطانه مهر و موم را شکست و کلید را در قفل قرار داد. قفلِ زنگزده، غژغژ شدیدی کرد و درب با صدای دلخراشی باز شد. او انتظار داشت که بلافاصله فریادی حاکی از تعجب و صدای گامهای او را بشنود؛ سهدقیقه گذشت و داخل اتاق به اندازهی قبل، ساکت بود. او تصمیم گرفت وارد شود.
پشتِمیز، مردی نشسته بود که هیچ شباهتی به یک انسان معمولی نداشت. او اسکلتی بود با پوستی چروکیده، موهای مجعد بلند مانند موی زنانه و ریشی ژولیده.
رنگِ پو*ستاش مانند خاک، به زردی میگرایید. گونههایش فرو افتاده بودند و پشتی بلند و لاغر داشت. دستی را که او سر پر مویش را به آن تکیه داده بود، آنقدر ضعیف و استخوانی به نظر میرسید، که تنها نگاه کردن به آن زجرآور بود. موهایش به سفیدی می زد.
هرکس به صورت سالخورده و بیحال او نگاهی میانداخت، باورش نمیشد که او تنها چهلسال دارد. بر روی میز، جلویِ سر افتادهاش، برگهای کاغذ بود که چیزی با خطِریز روی آن نوشته شده بود. بانکدار با خود اندیشید:
- بدبختِ بیچاره! او خوابیده است و شاید، درحالِ دیدن خواب میلیونها کرور پول است. من فقط باید ب*دن نیمهجانش را بر روی تخت بیاندارم و او را با بالش، در یک لحظه خفه کنم! دقیقترین آزمایشات هم اثری از مرگ غیرطبیعی پیدا نخواهد کرد. اما اول، بهتر است بخوانم که چهچیزی اینجا نوشته شده است.
بانکدار، برگهی کاغذ را از روی میز برداشت و خواند:
- فردا در ساعت دوازدهِ نیمهشب، من آزادیام و حق پیوستنم به مردم را به دست خواهم آورد. اما قبل از ترک این اتاق و دیدن خورشید، فکر کنم لازم است چند کلمهای با شما حرف بزنم. با صحت و سلامت و در پیشگاهِ خداوند که ناظر من است، اعلام می کنم که از آزادی، زندگی، سلامتی و تمام آن چیزهایی که کتابهای شما برکات جهان میدانند، بیزارم! من پانزدهسال مشتاقانه زندگیِ مادی را مطالعه کردم. درست است که در این مدت، نه زمین را دیدهام و نه مردم را. اما من در کتابهای شما نو*شی*دنیِناب نوشیدهام؛ آواز سر دادهام؛ در جنگلها، گوزن و گرازِ وحشی شکار کردهام و به زنان، عشق ورزیده ام. زنانی زیبا به مانند ابرهای لطیف که ذوق جادویی شاعرانِ شما آنها را ساخته است، شبها من را ملاقات و افسانههایی جالب برای من زمزمه میکردند، من را مدهوش میساختند.
در کتابهای شما، من از دامنههای البرز و مونتبلانک، بالا رفتم و آنجا دیدم که چگونه خورشید در صبحها طلوع میکند؛ و غروب آسمان، اقیانوسها و انتهای کوهها را با زردِ ارغوانی، میپوشاند. از آنجا دیدهام که چگونه، برق صاعقهها ابرها را از هم میشکافت. من جنگلهای سبز، مزارع، رودخانهها، دریاچهها، شهرها را از پایه سوزاندم؛ ادیان جدید تبلیغ کردم و بر تمام کشورها، سلطه یافتم.
کتابهای شما به من خرد داد؛ آنچه را که انسان پر شور فکر میکرد در طی قرون ساخته است، به صورت تکهای کوچک، در جمجهی من فشرده شد. من میدانم که از همهی شما باهوش ترم! من از کتابهای شما بیزارم، از تمام نعمتهای دنیوی و خرد نفرت دارم! همهچیز پوچ، بیپایه، انتزاعی و بهسان سرابی فریبنده است. اگرچه تو حتی مغرور و دانا و زیبا هم باشی، باز هم مرگ تو را از روی زمین همچون موشهای زیر زمینی، پاک میکند و نسل آیندهی شما، تاریخ شما و جاودانگیِ نوابغ شما، مانند آشغال منجمد شدهای خواهد بود که به همراه این کرهی خاکی، با هم میسوزد.
کد:
رنگِ پو*ستاش مانند خاک، به زردی میگرایید. گونههایش فرو افتاده بودند و پشتی بلند و لاغر داشت. دستی را که او سر پر مویش را به آن تکیه داده بود، آنقدر ضعیف و استخوانی به نظر میرسید، که تنها نگاه کردن به آن زجرآور بود. موهایش به سفیدی می زد.
هرکس به صورت سالخورده و بیحال او نگاهی میانداخت، باورش نمیشد که او تنها چهلسال دارد. بر روی میز، جلویِ سر افتادهاش، برگهای کاغذ بود که چیزی با خطِریز روی آن نوشته شده بود. بانکدار با خود اندیشید:
- بدبختِ بیچاره! او خوابیده است و شاید، درحالِ دیدن خواب میلیونها کرور پول است. من فقط باید ب*دن نیمهجانش را بر روی تخت بیاندارم و او را با بالش، در یک لحظه خفه کنم! دقیقترین آزمایشات هم اثری از مرگ غیرطبیعی پیدا نخواهد کرد. اما اول، بهتر است بخوانم که چهچیزی اینجا نوشته شده است.
بانکدار، برگهی کاغذ را از روی میز برداشت و خواند:
- فردا در ساعت دوازدهِ نیمهشب، من آزادیام و حق پیوستنم به مردم را به دست خواهم آورد. اما قبل از ترک این اتاق و دیدن خورشید، فکر کنم لازم است چند کلمهای با شما حرف بزنم. با صحت و سلامت و در پیشگاهِ خداوند که ناظر من است، اعلام می کنم که از آزادی، زندگی، سلامتی و تمام آن چیزهایی که کتابهای شما برکات جهان میدانند، بیزارم! من پانزدهسال مشتاقانه زندگیِ مادی را مطالعه کردم. درست است که در این مدت، نه زمین را دیدهام و نه مردم را. اما من در کتابهای شما نو*شی*دنیِناب نوشیدهام؛ آواز سر دادهام؛ در جنگلها، گوزن و گرازِ وحشی شکار کردهام و به زنان، عشق ورزیده ام. زنانی زیبا به مانند ابرهای لطیف که ذوق جادویی شاعرانِ شما آنها را ساخته است، شبها من را ملاقات و افسانههایی جالب برای من زمزمه میکردند، من را مدهوش میساختند.
در کتابهای شما، من از دامنههای البرز و مونتبلانک، بالا رفتم و آنجا دیدم که چگونه خورشید در صبحها طلوع میکند؛ و غروب آسمان، اقیانوسها و انتهای کوهها را با زردِ ارغوانی، میپوشاند. از آنجا دیدهام که چگونه، برق صاعقهها ابرها را از هم میشکافت. من جنگلهای سبز، مزارع، رودخانهها، دریاچهها، شهرها را از پایه سوزاندم؛ ادیان جدید تبلیغ کردم و بر تمام کشورها، سلطه یافتم.
کتابهای شما به من خرد داد؛ آنچه را که انسان پر شور فکر میکرد در طی قرون ساخته است، به صورت تکهای کوچک، در جمجهی من فشرده شد. من میدانم که از همهی شما باهوش ترم! من از کتابهای شما بیزارم، از تمام نعمتهای دنیوی و خرد نفرت دارم! همهچیز پوچ، بیپایه، انتزاعی و بهسان سرابی فریبنده است. اگرچه تو حتی مغرور و دانا و زیبا هم باشی، باز هم مرگ تو را از روی زمین همچون موشهای زیر زمینی، پاک میکند و نسل آیندهی شما، تاریخ شما و جاودانگیِ نوابغ شما، مانند آشغال منجمد شدهای خواهد بود که به همراه این کرهی خاکی، با هم میسوزد.
شما دیوانهاید و راه را اشتباه رفتهاید! شما دروغ را به جای حقیقت، و زشتی را با زیبایی اشتباه گرفتهاید. شما متحیر خواهید شد اگر ناگهان درختان سیب و پرتقال به جای میوه، مارمولک و قورباغه بدهند و اگر گلهای سرخ، شروع به تراوش بویِ عرق اسب کنند. همانطور که من از شما تعجب میکنم که بهشت را با زمین عوض کردید! من نمیخواهم شما را درک کنم؛ من ممکن است در آیندهای دور بتوانم. البته به شما پستی حقیقی خودم را که به خاطر آن زنده هستید، در عمل نشان دهم. من از آن دو میلیونی که روزی مانند بهشت در خواب میدیدم و اکنون از آن تنفر دارم، چشم میپوشم و خودم را از حقی که به آن دارم، بیبهره میکنم. من پنجدقیقه قبل از موعد مقرر از اینجا بیرون خواهم آمد؛ تا بدین وسیله، توافقنامه را زیر پا بگذارم.
وقتی بانکدار یادداشت را خواند، برگه را رویِ میز گذاشت و سرِ این مرد عجیب را ب*و*سید و گریست. او از اتاقک بیرون آمد. هرگز هیچوقتِ دیگری، حتی پس از شکست شدید در بورس، این چنین احساس حقارتِ درونی نمیکرد.
به خانه آمد؛ روی تختش دراز کشید، اما اشک و اضطراب، خواب را برای مدت طولانی از او گرفت.
صبح روز بعد، نگهبان بیچاره، دواندوان نزد او آمد و به او گفت، مردی را که در اتاقک باغ زندگی میکرد، دیده است؛ از پنجره عبور کرده و به درون باغ رفته. به سوی درب اصلی رفت و ناپدید شده. بانکدار بلافاصله همراه خدمتکارانش به اتاقک رفتند و فرار زندانی را تایید کردند. برای جلوگیری از شایعات واهی، یادداشت را با بیتفاوتی از رویِ میز برداشت و در برگشت، آن را در گاوصندوق گذاشت.
کد:
شما دیوانهاید و راه را اشتباه رفتهاید! شما دروغ را به جای حقیقت، و زشتی را با زیبایی اشتباه گرفتهاید. شما متحیر خواهید شد اگر ناگهان درختان سیب و پرتقال به جای میوه، مارمولک و قورباغه بدهند و اگر گلهای سرخ، شروع به تراوش بویِ عرق اسب کنند. همانطور که من از شما تعجب میکنم که بهشت را با زمین عوض کردید! من نمیخواهم شما را درک کنم؛ من ممکن است در آیندهای دور بتوانم. البته به شما پستی حقیقی خودم را که به خاطر آن زنده هستید، در عمل نشان دهم. من از آن دو میلیونی که روزی مانند بهشت در خواب میدیدم و اکنون از آن تنفر دارم، چشم میپوشم و خودم را از حقی که به آن دارم، بیبهره میکنم. من پنجدقیقه قبل از موعد مقرر از اینجا بیرون خواهم آمد؛ تا بدین وسیله، توافقنامه را زیر پا بگذارم.
وقتی بانکدار یادداشت را خواند، برگه را رو میز گذاشت و سرِ این مرد عجیب را ب*و*سید و گریست. او از اتاقک بیرون آمد. هرگز هیچوقتِ دیگری، حتی پس از شکست شدید در بورس، این چنین احساس حقارتِ درونی نمیکرد.
به خانه آمد؛ روی تختش دراز کشید، اما اشک و اضطراب، خواب را برای مدت طولانی از او گرفت.
صبح روز بعد، نگهبان بیچاره، دواندوان نزد او آمد و به او گفت، مردی را که در اتاقک باغ زندگی میکرد، دیده است؛ از پنجره عبور کرده و به درون باغ رفته. به سوی درب اصلی رفت و ناپدید شده. بانکدار بلافاصله همراه خدمتکارانش به اتاقک رفتند و فرار زندانی را تایید کردند. برای جلوگیری از شایعات واهی، یادداشت را با بیتفاوتی از رویِ میز برداشت و در برگشت، آن را در گاوصندوق گذاشت.