خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت؛ آغاز شد! زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد، سایههای سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردند. عروسکهایی از ج*ن*س آدم که روحشان قربانی تاریکی شده بود، از قعر چاه بیرون خزیدند. صدای جیغ کودکان آمیخته با نالههای مردان و شیون زنان که همهشان قربانی تاریکی شدهاند، تمام جهان را پر کرده است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون میآید؛ ماندن جایز نیست!
مقدمه:
صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، درشبهای بیانتها، در عمق ابرها، راست و غلط هردو اتفاق افتادهاند. پس چطور میتوان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟
چه طور می توان ستایشها، سرزنشها، بردها و باختهای این دنیای فانی را اندازه گرفت؟
کد:
صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، درشبهای بیانتها، در عمق ابرها، راست و غلط هردو اتفاق افتادهاند. پس چطور میتوان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟
چه طور می توان ستایشها، سرزنشها، بردها و باختهای این دنیای فانی را اندازه گرفت؟
دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد.
حرکتی درکهکشانها که وقوع آن باید مدت زیاد طول میکشید اما دریک در یک میلیونُم ثانیه رخ داد.
درصد خانهی دانگول ،واقع در کوهستان ساج ، ستارهشناس جوانی ، مبهوت و شده مبهوت شده با چشمانی گرد، سر جایش میخکوب شد!
چرا که پدیدهای که از در هم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود ، منجر به شکل گرفتن ستارهای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و آن ستارهی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه جاذبهای خارقالعاده یکدیگر را جذب کردند و در نهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان، به پرواز درآمد.
ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید.
با تمام وجودش آرزو میکرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. دردر واقع چنین نیز بود. عدهی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانهی دانگول به این ستاره مینگریستند و شاهد سقوط همان ستارهی درخشان بودند. آن لحظه مرد جوان ستاره شناس چیزی را در صورت فلکی مشاهده میکرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.
زمانی که نور مهتاب بر صخرههاحریر انداخه بود و سنگ سنگها کمی برق میزدند؛ نور ذرینهای طلایی خورشید روی کریستالهای یخ منعکس میشد؛ مرد شنل پوشی با وضع هیجانزده بدون اجازه گرفت داخل رصدخانه ش رفت. موقع باز شدن درسرمای باز شدن درب، سرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشی که سرما بر بازوهایشان چنگ انداخت.
مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمیداشت صدای چکمههایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده میشد و همین باعث میشد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه سیاهپوش باشد.
چشمان قرمز شدهی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نهاش میکوبید و نمیدانست چگونه آن خبر مهم را بازگوکند.
یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت:
- چه خبر شده؟
سر جایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت:
-کاهن اعظم یل، کشته شد!
لحظهای سکوت وهمانگیز تمام فضای استخوانسوز رصدخانه را فرا گرفت.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید. لحظهای نکشید، زمزمهها همچون موریانه همهجا را احاطه کرد.
سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتند از یکدیگر میپرسیدند.
مرد جوان لاغر اندامی که ردای سفید رنگی برتن داشت و پیشبند نقرهای بر سر بسته بود و اخم غلیظی بر چهرهی بیروحش داشت. او رئیس یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر ل*گفت:
- پس حقیقت داشت؟
بعد دستش را محکم فشرد و چشمانش را با درد بست.
کنار دستیاش نزدیک گوشش زمزمهوار گفت:
- یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی!
جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش همچون خاکستر سیاه در گوشهی خاک خوردهی قلبش بماند!
کد:
دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد.
حرکتی درکهکشانها که وقوع آن باید مدت زیاد طول میکشید اما دریک در یک میلیونُم ثانیه رخ داد.
درصد خانهی دانگول ،واقع در کوهستان ساج ، ستارهشناس جوانی ، مبهوت و شده مبهوت شده با چشمانی گرد، سر جایش میخکوب شد!
چرا که پدیدهای که از در هم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود ، منجر به شکل گرفتن ستارهای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و آن ستارهی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه جاذبهای خارقالعاده یکدیگر را جذب کردند و در نهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان، به پرواز درآمد.
ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید.
با تمام وجودش آرزو میکرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. دردر واقع چنین نیز بود. عدهی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانهی دانگول به این ستاره مینگریستند و شاهد سقوط همان ستارهی درخشان بودند. آن لحظه مرد جوان ستاره شناس چیزی را در صورت فلکی مشاهده میکرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.
زمانی که نور مهتاب بر صخرههاحریر انداخه بود و سنگ سنگها کمی برق میزدند؛ نور ذرینهای طلایی خورشید روی کریستالهای یخ منعکس میشد؛ مرد شنل پوشی با وضع هیجانزده بدون اجازه گرفت داخل رصدخانه ش رفت. موقع باز شدن درسرمای باز شدن درب، سرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشی که سرما بر بازوهایشان چنگ انداخت.
مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمیداشت صدای چکمههایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده میشد و همین باعث میشد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه سیاهپوش باشد.
چشمان قرمز شدهی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نهاش میکوبید و نمیدانست چگونه آن خبر مهم را بازگوکند.
یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت:
- چه خبر شده؟
سر جایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت:
-کاهن اعظم یل، کشته شد!
لحظهای سکوت وهمانگیز تمام فضای استخوانسوز رصدخانه را فرا گرفت.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید. لحظهای نکشید، زمزمهها همچون موریانه همهجا را احاطه کرد.
سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتند از یکدیگر میپرسیدند.
مرد جوان لاغر اندامی که ردای سفید رنگی برتن داشت و پیشبند نقرهای بر سر بسته بود و اخم غلیظی بر چهرهی بیروحش داشت. او رئیس یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر ل*گفت:
- پس حقیقت داشت؟
بعد دستش را محکم فشرد و چشمانش را با درد بست.
کنار دستیاش نزدیک گوشش زمزمهوار گفت:
- یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی!
جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش همچون خاکستر سیاه در گوشهی خاک خوردهی قلبش بماند!
همان مرد که به عنوان نماینده از قبیلهی خودش درآنجا حضور داشت، با صدای بلندتر از حضار گفت:
- کی تونست محاصره رو بشکنه؟
انگار برای گفتن این حرفش، قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد.
مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت ل*بش را از داخل به دندان کشید و جواب داد:
- جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن!
یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت:
- این نتیجهی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته!
مرد دیگری از ریاست قبایل که دو سن یشم در دست داشت و خودش را با آن مشغول میکرد ،تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا خودش این خبر رو نرسوند؟
مرد خبررسان لحظهای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید.
همان مرد با لحن خبیثانه دنباله حرفش را گرفت:
- نکنه بهخاطر از دست دادن رفیقش ما رو مقصر میدونه!
مرد شنل پوش بیدرنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اضطراب سریع گفت:
- نه، ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… .
مرد ذرهای به حرفهای آن اهمیت نداد و حرفش را قطع کرد وگفت:
- بهانهی خوبیه برای نیومدن، البته اگر بهخاطر این اتفاق از ما کینه به دل نگیره!
تعدادی از افراد حرفش را تایید کردن وحرفشان را روی حرف او گذاشتند
مرد ستاره شناس که در جای خودش همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت با لحن جبهه گیری با صدای رسایی گفت:
- جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شده بود؛ چرا همچین چیزی درموردش میگین؟
جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی آورد
همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر ل*ب ،طوریکه صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت:
- فکرش هم نمیکردم ،اصلاً تو مغزم نمیگنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنه.
مرد ستاره شناس که گوشهای تیزی داشت شنید ، با چشمانی که از خشم همانند شعلهی آتش میماند خیرهاش شد و دندانهایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید:
- اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون دهنتون بیرون میاد!
مرد نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را با ماهرانهترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت:
- مغزیک کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره؛ نمیشه جلوش رو گرفت!
- شما حکم اون ناخدا رو دارین برای مغزتون، پس سعی کنین بادبانهاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه.
مرد برای اینکه از خشم او در امان بماند، دستانش را
به نشانه تسلیم بلند کرد. کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت.
خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم میشکنند با سرعت پخش شد.
حتی مرگش هم باعث نمیشد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند.
وقتی زنده بود جرئت اینکه اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان میآوردند که انگار هیچ اهمیتی به او نمیدادند.
مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول میآمد. بعضیها هم با بیتفاوتی از کنارش رد میشدند و توجهی به این موضوع نمیکردند.
ولی کسانی معتقد بودند، که کاهن اعظم ، یِل که توانایی جابهجایی کوهها و دریاها را داشت ، روزی دوباره سروکلهاش پیدا میشود. برای همین در کوهستان سرخ مینشستند و روحش را احضار میکردن ؛ میکردند تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که میگذشت بزرگان تغییر عقیده میدادند و میگفتند:
- اینبار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح را ندارد، پس قطعاً دیگر روحش متلاشی شده است.
ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت ؟
*****
درحالی که لای چشمانش را باز میکرد، صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز بود را در ن*زد*یک*ی گوشش شنید.
صورتش را جمع کرد، بلافاصله لگد محکمی به پایش خورد و او را از جایش، پراند.
دوباره آن صدای گوشخراش را با ولت بیشتری شنید:
- بلند شو اینارو کوفت کن ،خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش.
اخم هایش بهصورت خودکار جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صدای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر میکشیدن میکشیدند، در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های گریههای سوزناک و جگرسوز یک زن و التماسهای یک مرد که در بین آن هرج و مرج میخواست تا از لبهی پرتگاه فاصله بگیرد. بعد … بعد، افتادنش از لبهی پرتگاه و گریههای آن مرد… .
دیگر چیزی به یادش نمیآمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلاً کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟
وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرفهایش نشان نمیدهد، ضربهی دیگری به تختهی س*ی*نهاش زد.
کد:
همان مرد که به عنوان نماینده از قبیلهی خودش درآنجا حضور داشت، با صدای بلندتر از حضار گفت:
- کی تونست محاصره رو بشکنه؟
انگار برای گفتن این حرفش، قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد.
مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت ل*بش را از داخل به دندان کشید و جواب داد:
- جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن!
یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت:
- این نتیجهی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته!
مرد دیگری از ریاست قبایل که دو سن یشم در دست داشت و خودش را با آن مشغول میکرد ،تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا خودش این خبر رو نرسوند؟
مرد خبررسان لحظهای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید.
همان مرد با لحن خبیثانه دنباله حرفش را گرفت:
- نکنه بهخاطر از دست دادن رفیقش ما رو مقصر میدونه!
مرد شنل پوش بیدرنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اضطراب سریع گفت:
- نه، ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… .
مرد ذرهای به حرفهای آن اهمیت نداد و حرفش را قطع کرد وگفت:
- بهانهی خوبیه برای نیومدن، البته اگر بهخاطر این اتفاق از ما کینه به دل نگیره!
تعدادی از افراد حرفش را تایید کردن وحرفشان را روی حرف او گذاشتند
مرد ستاره شناس که در جای خودش همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت با لحن جبهه گیری با صدای رسایی گفت:
- جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شده بود؛ چرا همچین چیزی درموردش میگین؟
جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی آورد
همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر ل*ب ،طوریکه صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت:
- فکرش هم نمیکردم ،اصلاً تو مغزم نمیگنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنه.
مرد ستاره شناس که گوشهای تیزی داشت شنید ، با چشمانی که از خشم همانند شعلهی آتش میماند خیرهاش شد و دندانهایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید:
- اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون دهنتون بیرون میاد!
مرد نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را با ماهرانهترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت:
- مغزیک کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره؛ نمیشه جلوش رو گرفت!
- شما حکم اون ناخدا رو دارین برای مغزتون، پس سعی کنین بادبانهاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه.
مرد برای اینکه از خشم او در امان بماند، دستانش را
به نشانه تسلیم بلند کرد. کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت.
خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم میشکنند با سرعت پخش شد.
حتی مرگش هم باعث نمیشد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند.
وقتی زنده بود جرئت اینکه اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان میآوردند که انگار هیچ اهمیتی به او نمیدادند.
مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول میآمد. بعضیها هم با بیتفاوتی از کنارش رد میشدند و توجهی به این موضوع نمیکردند.
ولی کسانی معتقد بودند، که کاهن اعظم ، یِل که توانایی جابهجایی کوهها و دریاها را داشت ، روزی دوباره سروکلهاش پیدا میشود. برای همین در کوهستان سرخ مینشستند و روحش را احضار میکردن ؛ میکردند تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که میگذشت بزرگان تغییر عقیده میدادند و میگفتند:
- اینبار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح را ندارد، پس قطعاً دیگر روحش متلاشی شده است.
ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت ؟
*****
درحالی که لای چشمانش را باز میکرد، صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز بود را در ن*زد*یک*ی گوشش شنید.
صورتش را جمع کرد، بلافاصله لگد محکمی به پایش خورد و او را از جایش، پراند.
دوباره آن صدای گوشخراش را با ولت بیشتری شنید:
- بلند شو اینارو کوفت کن ،خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش.
اخم هایش بهصورت خودکار جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صدای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر میکشیدن میکشیدند، در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های گریههای سوزناک و جگرسوز یک زن و التماسهای یک مرد که در بین آن هرج و مرج میخواست تا از لبهی پرتگاه فاصله بگیرد. بعد … بعد، افتادنش از لبهی پرتگاه و گریههای آن مرد… .
دیگر چیزی به یادش نمیآمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلاً کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟
وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرفهایش نشان نمیدهد، ضربهی دیگری به تختهی س*ی*نهاش زد.
- مگه کری میگم بلند شو !
دردی که توی س*ی*نهاش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسهی س*ی*نهاش گذاشت و پیدرپی نفس عمیقی کشید.
حالش بخاطر این کتکها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندانهایش را بهم سابید و زیر ل*ب به آرامی غرید:
- به چه جرئتی به من دست* د*رازی میکنی؟
بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح میشنید.
صدای گوشخراش و عذاب اوری که باعث شده بود گوشهایش به زنگ زدن بیفتد .
- مثل مردهها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباسها رو بپوش.
همان لحظه جوابش را در دلش داد:
- دراصل من چند سالی هست که مردم.
بعد رد دستش را که لباسها را نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود، و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت، رسید.
همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد میآورد، گ*ردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند.
- خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم، هم کری هم لال! نمیدونم اونا چی توی تو بیعرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟
با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهرهاش را پوشانده بود، بالا انداخت.
این دختر احمق چه میگفت؟
همین که میخواست د*ه*ان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد، نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد.
- نبینم دیر کنی وگرنه کاری میکنم هزار دفعه به حالت گریه کنی.
دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و ترهای از موهایش در هوا تاب خوردند.
همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد.
بعد از رفتنش، نفس آسودهای کشید و سرش را با تاسف تکان داد.
آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخکهای موهایش را از مقابل صورتش کنار زد .
حالا فرصت دیدن را پیدا کرد .
نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنبالهی آن متوجه سه ستون بزرگی شد، که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند!
وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد.
جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود،
دیگر هیچ جای اتاق قابل دیدرس نبود، دورتا دورش را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید.
به آرامی با خودش فکر کرد:
- من کجام؟ اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیله اومده؟ از همه مهمتر جنگ چیشد؟ اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاق دوباره تناسخ پیدا کنم؟
تصمیم گرفت از جایش برخیزد.
ولی از پس ب*دن سنگین و خشک شدهاش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد.
کد:
- مگه کری میگم بلند شو !
دردی که توی س*ی*نهاش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسهی س*ی*نهاش گذاشت و پیدرپی نفس عمیقی کشید.
حالش بخاطر این کتکها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندانهایش را بهم سابید و زیر ل*ب به آرامی غرید:
-به چه جرئتی به من دست* د*رازی میکنی؟
بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح میشنید.
صدای گوشخراش و عذاب اوری که باعث شده بود گوشهایش به زنگ زدن بیفتد .
-مثل مرده ها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباسها رو بپوش.
همان لحظه جوابش را در دلش داد:
-دراصل من چند سالی هست که مردم.
بعد رد دستش را که لباس هارا نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت رسید.
همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد میآورد، گ*ردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند.
-خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم هم کری هم لال! نمیدونم اونا چی توی تو بیعرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟
با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهره اش را پوشانده بود، بالا انداخت.
این دختر احمق چه میگفت؟
همین که میخواست د*ه*ان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد.
- نبینم دیر کنی وگرنه کاری میکنم هزار دفعه به حالت گریه کنی.
دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و ترهای از موهایش در هوا تاب خوردند.
همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد.
بعد از رفتنش ،نفس آسوده ای کشید و سرش را با تاسف تکان داد.
آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخکهای موهایش را از مقابل صورتش کنار زد .
حالا فرصت دیدن را پیدا کرد .
نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنبالهی آن متوجه سه ستون بزرگی شد که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند!
وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد.
جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود،
دیگر هیچ جای اتاق قابل دید نبود، دورتادورش را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید.
به آرامی با خودش فکر کرد.
«من کجام؟اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیلهام اومده؟ از همه مهم تر جنگ چیشد؟اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاقها دوباره تناسخ پیدا کنم؟»
تصمیم گرفت از جایش برخیزد.
ولی از پس ب*دن سنگین و خشک شدهاش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد.
از درد کف دستهایش چشمانش را روی هم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد.
بوی د*اغ آشنای سوپ مرغ به بینیاش خورد، هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت.
یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را ب*غ*ل کرد.
- یعنی چه اتفاقی برای افراد قبیلهام افتاده؟
آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشتهی دورش سپرد.
هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشهی قلبش محبوس بود، طوری که هر لحظه سنگینیاش جانش را به درد میآورد.
« داری راه اشتباهی میری یل، استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه.
ل*بش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت، در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود، گفت:
- گفتم که این یه مسئلهی خانوادهگی خودت رو قاطی این ماجراها نکن.
مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت:
- با اینکار همهی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه میکنه.
دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغهی هزار برگ* میخراشید به سختی قورت داد لبخند تلخی برلبانش کاشت و گفت:
- به غریبه ها چه که من چیکار میکنم،
اصلاً غریبه ها از طبیعت قلب من چی میدونن که من رو نخوان؟ کدومشون جرئت داره در مقابل من بیایسته؟
مرد با عصبانیت و خشمی که در چهرهاش هویدا بود اسمش را فریاد زد.
- یل!
با چشمان خنثی نگاهش کرد.
مرد چندباری مردمک چشمانش را به تکتک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان دختر شاد شیطونی که همیشه سرش برای درد سر درد میکرد را پیدا کند، ولی هیچ اثری از آن نبود. همان دختری که پا به تمام قانون قبیلهاش گذاشته بود، و خودش را پسر جا زده بود، تا بتواند در این قبیله، تعلیم ببیند!
چه شده بود؟ چه بلایی به سرش آمده بود؟
- دیگه نمیشناسمت یل، چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چی کار کردی، چرا عوض شدی؟
کد:
از درد کف دست هایش چشمانش را روی هم محکم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد.
بوی د*اغ آشنای سوپ مرغ به بینیاش خورد هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت.
یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را ب*غ*ل کرد.
-یعنی چه اتفاقی به افراد قبیلهام افتاده؟
آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشتهی دورش سپرد.
هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشهی قلبش محبوس بود،طوری که هر لحظه سنگینیاش جانش را به درد میآورد.
«- داری راه اشتباهی میری یل،استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه.
ل*بش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود ،گفت:
-گفتم که این یه مسئلهی خانوادهگیه خودت رو قاطی این ماجرا ها نکن.
مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت:
-با اینکار همهی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه میکنه.
دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغهی هزار برگ* میخراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت و گفت:
- به غریبه ها چه که من چیکار میکنم،اصلا غریبه ها از طبیعت قلب من چی میدونن که من رو نخوان؟کدومشون جرئت داره در مقابل من بیایسته؟
مرد با عصبانیت و خشمی که در چهرهاش هویدا بود اسمش را فریاد زد.
-یل!
با چشمانی خنثی نگاهش کرد.
مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان دختر شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد میکرد را پیدا کند ولی هیچ اثری از آن نبود. همان دختری که پا به تمام قانون قبیلهاش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله ،تعلیم ببیند!
چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟
-دیگه نمیشناسمت یل ،چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی ،چرا عوض شدی؟
- زمان میگذره، آدما هم به مرور زمان عوض میشن؟
- ولی تو ع*و*ضی شدی، راهی که انتخاب کردی خیلیها بهت پشت میکنن!
دستانش را مشت کرد و از درون گوشت ل*بش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت:
- ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم، ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم.
همین که میخواست برود موچ دستش توسط آن مرد گرفته شد، و دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزد، از درون همان نوزاد نو پایی شد و دست دلش لرزید.
- نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بیایستی برگرد، بذار با هم حلش کنیم.
بدون نگاه کردن به چهرهی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آمادهی ریخته شدن بودن از آنجا خارج شد.»
با یادآوری لحظه به لحظهی خاطراتش از گوشهی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد.
بی توجه زیر ل*بش زمزمه کرد:
- نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار میکنی؟ اصلا زندهای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی سر قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی .
مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان دختر شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد میکرد را پیدا کند ولی هیچ اثری از آن نبود. همان دختری که پا به تمام قانون قبیلهاش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله ،تعلیم ببیند!
چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟
-دیگه نمیشناسمت یل ،چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی ،چرا عوض شدی؟
-زمان میگذره، ادماهم به مرور زمان عوض میشن؟
-ولی تو ع*و*ضی شدی ،راهی که انتخاب کردی خیلیها بهت پشت میکنن!
دستانش را مشت کرد و از درون گوشت ل*بش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت:
-ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم.
همین که میخواست برود موچ دستش توسط آن مرد گرفته شد و دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزند، از درون همان نوزاد نوپایی شد و دست دلش لرزید.
-نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بیایستی برگرد, بذار باهم حلش کنیم.
بدون نگاه کردن به چهرهی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آمادهی ریخته شدن بودن از آنجا خارج شد.»
با یادآوری لحظهبهلحظهی خاطراتش از گوشهی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد.
بی توجه زیر ل*بش زمزمه کرد:
-نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار میکنی؟ اصلا زنده ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی .
درهمان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشتهی تلخش کنار بیاید.
یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینیاش را سوزاند. اخمهایش در هم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت.
وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایرهای در اطراف خودش شد. دایرهای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود.
آب دهانش را قورت داد و باتردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش میکرد.
ل*بش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد، طلسمهای زیادی در دایره بود. محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت. همهی آن طلسمها برایش آشنا بود. با بیرمقی چشمی به اطراف چرخاند، و آینهی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید.
چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهرهی خودش نبود، که آنگونه دهانش نیمه باز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریدهای داشت، چشمانی گربهای و عجیبتر از آن مردمک چشمانش شبیه گل نیلوفر آبی بود.
با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیدهاش کرد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند!
چطور ممکن بود به شکل دیگهای تناسخ پیدا کرده باشد ؟ اگر اینطور بود پس چرا این طلسمها اینجا قرار داشتن؟ این دایره را چه کسی با خونش کشیده است ؟ یکدفعه دردی از قفسهی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت، فشاری که از درد به تنش وارد شد عرق سردی بدنش را گرفت. سریع یقهی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را در مقابلش قرار داد و نگاهش کرد .
چشمانش گرد شدن، زخم عمیق سیاهی درست دربالای س*ی*نهاش بود. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حالتهای سیاهی که از درونش بیرون میآمدن شبیه کرمهای حلزونی شیطانی بودند. این یعنی کسی با او قرارداد بردگی بسته بود، چه کسی همچین کار احمقانهای کرده بود؟
چطور خودش بدون اینکه بداند همچین قرار دادی بسته بود ؟
سه حالت وجود داشت.
یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… .
کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی بنظرش آنقدر مفلوک میرسید، که حتی یه زبان آوردنش هم متنفر بود.
دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسمهایی که مطمئن بود آنها را خودش ساخته است نگاه کرد. زیر ل*ب ناامیدانه گفت:
- این خون، دایره، این طلسما، زخم توی سینم، این جسم عجیب وغریب، همهاش چه مفهومی میتونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ، جسم دیگهای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگتره! الان باید چیکار کنم.
ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد.
- باید بفهمم چه بلایی به سرم اومده.
میدانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چهقدر میتواند برایش خطرناک باشد، اگر میخواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش میداد.
به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی انرژیروحانیاش کنار آنها گذرانده بود.
اگر با خودش رو راست بود، ارباب تمام شیاطین به حساب میآمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتن.
حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمیآمد چقدر از جادو، تهذیب فاصله گرفته است. به همین خاطر از کاری که میخواست بکند کمی تردید داشت، که آیا میتواند انجامش بدهد یا نه؟
در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشتهی تلخش کنار بیاید.
یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینیاش را سوزاند. اخم هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت.
وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایرهای در اطراف خودش شد. دایرهای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود.
آب دهانش را قورت داد و باتردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش میکرد.
ل*بش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد،طلسمهای زیادی در دایره بود. محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت. همهی آن طلسمها برایش آشنا بود. با بی رمقی چشمی به اطراف چرخاند، و آینهی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید.
چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهرهی خودش نبود که آنگونه دهانش نیمهباز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریدهای داشت،چشمانی گربهای و عجیبتر از آن مردمک چشمانش شبیه
گلنیلوفرآبی بود.
با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیدهاش انداخت،یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند!
چطور ممکن بود به شکل دیگه ای تناسخ پیدا کرده باشد ؟ اگر اینطور بود پس چرا این طلسمها ایجاد قرار داشتن؟این دایره را چه کسی با خونش کشیده است ؟یکدفعه دردی از قفسهی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت ،فشاری که از درد به تنش وارد شد عرق سردی بدنش را گرفت. سریع یقهی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را در مقابلش قرار داد و نگاهش کرد .
چشمانش گرد شدن،زخم عمیق سیاهی درست دریالایی س*ی*نه اش بود. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حالتهای سیاهی که از درونش بیرون میامدن شبیه کرمهای حلزونی شیطانی بودن. این یعنی کسی با او قرارداد بردگی بسته بود،چه کسی همچین کار احمقانهای کرده بود؟
چطور خودش بدون اینکه بداند همچین قرار دادی بسته بود ؟
سه حالت وجود داشت.
یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… .
کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی بنظرش آنقدر مفلوک میرسید، که حتی یه زبان آوردنش هم متنفر بود.
دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسمهایی که مطمئن بود آنها را خودش ساخته است نگاه کرد. زیر ل*ب ناامیدانه گفت:
-این خون، دایره، این طلسما، زخم توی سینم، این جسم عجیب وغریب،همهش چه مفهومی میتونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ،جسم دیگهای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگتره! الان باید چیکار کنم.
ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد. -باید بفهمچه بلایی به سرم اومده.
میدانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چقدر میتواند برایش خطرناک باشد، اگر میخواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش میداد.
به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی انرژیروحانیش کنار آنها گذرانده بود.
اگر با خودش رو راست بود، ارباب تمام شیاطین به حساب میآمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتن.
حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمیآمد چهقدر از جادو، فاصله گرفته است. برای همین از کاری که میخواست بکند کمی تردید داشت. که آیا میحتواند انجامش دهد یا نه؟
نفمیقی کشید. حواسش را جمع کرد و نفسش را در س*ی*نه حبس کرد. هر دو دستش را به شکل ضربدری جلوی شکمش نگه داشت و تمام انرژی درونیاش را همراه با رگهای خونیاش در بدنش جریان داد، انرژی عظیم مضاعف دیگری به بدنش منتقل شد. گرمای شدیدی در درونش ایجاد شد.
نفسهایش به شماره افتاد، عرقهای ریز و درشتی از سر و صورتش به پایین سرخوردند.
هر دو نیروی عظیم در بدنش مثل آسیاب میچرخیدند. نیروی اول با آن هالههای قرمز از انرژی روحانیاش بود، ولی آن یکی که هالههای بنفشی داشت برایش آشنا نبود.
نیرویی که از نیروی خودش هم بیشتر بود.
اگر او را با طبع درونیاش خو نمیگرفت؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود.
دستش را با همان حالت به سختی بالای س*ی*نهاش آورد و با یک حرکت آنی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش را از ب*دن خارج کرد.
یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین خورد. نگاهی به جسمش انداخت، دورش را هالهی بنفشی احاطه کرده بود و با قدرت درونی در تداخل بودند.
با این حال خارج کردن روحش از جسمش تنها کاری بود توانست هردو نیرو را در حال خنثی نگه دارد.
حالا نوبت احضار کردن برادران خاموش بود. مقابل جسمش با همان حالت نشست و زیر زبانش وردی خواند و طولی نکشید بادی در داخل اتاق وزید و همه جا به تاریکی فرو رفت. سردی استخوان سوزی داخل اتاق حکم فرما شد.
هرسه برادران خاموش مقابلش ایستادن.
- درود بر ارباب دو عالم جهانیان شیطان اعظم یل.
با شنیدن صدای کلفت و خشدارشان چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد.
هر سهتایشان شنل بزرگ سیاه رنگی برتن داشتند. کلاه بزرگی را بر روی سرشان گذاشته بودن ولی باز هم سر بی مویشان که از فرق سرشان زخم عمیقی به شکل ضربدری ایجاد شده بود قابل دید بود.
به راستی که از اسمشان پیدا بود چرا به آنها برادران خاموش میگفتن؟ آنها سه برادر در سه جسم ولی یک روح بودن که زبان و د*ه*ان و چشمانش روی به همان شکل ضربدری دوخته شد بود.
وصدایی که از خودشان ساطع میکردن از سرشان بود.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- من رو شناختین؟ چطور ممکنه با اینکه این جسم مال من نیست شناخته باشین؟
- سرورم ما هزارسال است که منتظر تولد دوبارهی شما هستیم!
حرف هایشان باعث شد سوال های بیشتری در ذهنش شکل پیدا کند، و در افکارش همانند حبابی غوطه ور شود.
- مگه چندسال هست که خوابیدهام؟
کمی مکثی کردند و در جوابش گفتن:
- شما به مدت سیصد سال هست که مردهاید.
چطور ممکن بود سیصد سال مرده باشد؟ با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
- چطور حتی در این سالها تناسخ پیدا نکردم؟
نفس عمیقی کشید. حواسش را جمع کرد و نفسش را در س*ی*نه نگه داشت. هر دو دستش را به شکل ضربدری جلوی شکمش نگه داشت و تمام انرژی درونیاش را همراه با رگهای خونیاش در بدنش جریان داد، انرژی عظیم مضاعف دیگری به بدنش منتقل شد. گرمای شدیدی در درونش ایجاد شد.
نفسهایش به شماره افتاد، عرقهای ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سرخوردند.
هر دو نیروی عظیمی در بدنش مثل آسیاب میچرخیدند. نیروی اول با آن حالههای قرمز از انرژی روحانیاش بود، ولی آن یکی که حالههای بنفشی داشت برایش نا آشنا میآمد.
یک نیرویی که از نیروی خودش هم بیشتر بود.
اگر او را با طبع درونیاش خو نمیکرد؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود.
دستش را با همان حالت به سختی بالای سینش آورد و با یک حرکت آنی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش را از ب*دن خارج کرد.
یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین خورد. نگاهی به جسمش انداخت که دورش را حالهی بنفشی احاطه کرده بودن و با قدرت درونی در تداخل بودند.
با این حال خارج کردن روحش از جسمش تنها کاری بود توانست هردو نیرو را در حال خنثی نگه دارد.
حالا نوبت احضار کردن برادران خاموش بود. مقابل جسمش با همان حالت نشست و زیر زبانش وردی خواند و طولی نکشید بادی در داخل اتاق وزید و همه جا به تاریکی فرو رفت. سردی استخوان سوزی داخل اتاق حکم فرما شد.
هرسه برادران خاموش مقابلش ایستادن.
- درود بر ارباب دو عالم جهانیان شیطان اعظم یل.
با شنیدن صدای کلفت و خشدارشان چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد.
هر سهتایشان شنل بزرگ سیاه رنگی برتن داشتند. کلاه بزرگی را بر روی سرشان گذاشته بودن ولی باز هم سر بی مویشان که از فرق سرشان زخم عمیقی به شکل ضربدری ایجاد شده بود قابل دید بود.
به راستی که از اسمشان پیدا بود چرا به آنها برادران خاموش میگفتن؟ آنها سه برادر در سه جسم ولی یک روح بودن که زبان و د*ه*ان و چشمانش روی به همان شکل ضربدری دوخته شد بود.
وصدایی که از خودشان ساطع میکردن از سرشان بود.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- من رو شناختین؟ چطور ممکنه با اینکه این جسم مال من نیست شناخته باشین؟
- سرورم ما هزارسال است که منتظر تولد دوبارهی شما هستیم!
حرف هایشان باعث شد سوال های بیشتری در ذهنش شکل پیدا کند، و در افکارش همانند حبابی غوطه ور شود.
- مگه چندسال هست که خوابیدهام؟
کمی مکثی کردند و در جوابش گفتن:
- شما به مدت سیصد سال هست که مردهاید.
چطور ممکن بود سیصد سال مرده باشد؟ با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
- چطور حتی در این سالها تناسخ پیدا نکردم؟