وعده
فصل 1
برسم را لای موهای تیره ام کشیدم، بلند و ضخیم است و رنگ قهوه ای آن فقط در زیر نور خورشید قابل مشاهده است. با توجه به اینکه من قبلاً دیر رسیده بودم، وقت نداشتم کار خاصی با آن انجام دهم.
نگاهم به گردنبندی افتاد که مادرم وقتی کوچک بودم به من داده بود. من کاملا آن را دوست داشتم؛ سبک بسیار وینتاژی داشت. به نظر بیارزش و در عین حال ساده میآمد و مادرم ادعا میکند که نسلها در خانوادهاش بوده است.
من کاتلین ملانی گیلبرت هستم که یکی از دبیرستان های دخترانه محبوب معرفی شد. همه مرا به عنوان دختر بدجنسی می دیدند که همیشه به آنچه می خواهد می رسد. گاهی اوقات تصور غلط مردم از من آزارم می دهد. من بد نبودم، من
صریح بود من خ*را*ب نشدم؛ من ممتاز بودم آهی کشیدم و از روی میز آرایشم بلند شدم، دوشنبه بود. من از این روز با شور و اشتیاق متنفر بودم، همانطور که هر دانش آموز 16 ساله متنفر است.
"مامان!" را صدا زدم و دقایقی بعد او روی در ظاهر شد و به آن تکیه داده بود. پرسیدم: "کیف شانل مشکی من را جایی دیده ای؟"
با یک لبخند خفیف گفت: "کشوی پایینت را چک کردی؟ همیشه چیزها را آنجا می گذاری و فراموششان می کنی عزیزم." او بیشتر وارد اتاق من شد. حرکت او بدون زحمت ظریف بود.
لاکی ملیسا گیلبرت زن بسیار زیبایی است و من حتی به دلیل اینکه او مادر من است تعصب ندارم. برای یک زن در چهل سالگی، او به راحتی می تواند اوایل سی سالگی خود را نشان دهد. تقریباً همه می گویند من شبیه او هستم، اگرچه چشمان سبز او را ندارم. آنها زیباترین ویژگی او هستند، گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش آنها را هم داشتم اما به جای آن چشمان پدرم را دارم. نه اینکه شاکی باشم
فکر میکنم ناخودآگاه مادرم را بت میکنم، اما هرگز به خودم و بهویژه او اعتراف نمیکنم، حتی نمیدانم چرا.
به سمت کشوی کنار کمد رفتم و پایین آن را کشیدم، در واقع کیفم را زیر انبوهی از وسایلی که دنبالش بودم پیدا کردم.
توجه داشته باشید که وقتی چیزی را گم می کنم همیشه به آنجا نگاه کنم. وقتی برگشتم بهش گفتم: "با تشکر." او گفت: حتما. او گفت که لبه تخت دونفره من نشسته است، بعد متوجه شدم که او برای کار لباس پوشیده است. او یک لباس بژ قد وسط و پاشنه مشکی پوشیده بود. موهای بلندش به یک شینیون مرتب بسته شده بود. او حرفه ای و شیک به نظر می رسید.
پرسید: "میشه حرف بزنیم؟" و من آهی کشیدم:" دیر اومدم مامان، نمیشه بعدا حرف بزنیم؟" و همه وسایلم را در کیفم گذاشتم.
گفت: "این خیلی طول نمی کشد کاتلین." با نوازش به فضای خالی کنارش. او از لحن مزخرف خود استفاده نمی کرد، زمانی که این کار را انجام می داد با او بحثی وجود نداشت. من مجبورم، در کنار او مستقر شوم. گفت: "این در مورد خواهر کوچک شما است." و من دستم را بالا انداختم و با عصبانیت پرسیدم:" ازش چه خبر؟" او نگاه سختی به من کرد و من ادامه دادم. "میدونی چیه." او گفت و سپس آهی کشید: «جنی احساس میکند داری از او غافل میشوی.
و افزود:" او فکر می کند که تو او را دوست نداری.» گفتم:«این دیوانه است، من او را دوست دارم." و او سری تکان داد.
"می دانم، اما او باید آن را بشنود و از تو ببیند." او گفت: "تو خواهر بزرگش کاتلین هستی، او به تو نگاه می کند، توجه کردن به او ضرری ندارد." او اضافه کرد و مقداری از موهایم را پشت گوشم جمع کرد.
"جانی دقیقاً هیچ دوستی ندارد مامان." اشاره کردم و او نگاهی آگاهانه به من انداخت. "میدونی منظورم این نبود." او گفت: «زمان بگذران... .
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان