پدر که رفت از در شیشهای بیرون رفتم. روبهروی در شیشهای رو به طبیعت بکر یک دست مبل راحتی هفت نفره خاکستری رنگ چیده شده بود. روی مبل تک نفره رو به باغ نشستم و خم شدم لیوان را روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و از هوای آزاد ل*ذت بردم. جسمم در آنجا بود؛ اما فکرم در حوالی تابلوی جذابم و سیامک خیانتکار پرسه میزد. اشک در چشمان درشتم حلقه زد و آهی کشیدم. باید قوی باشم! نمیخواستم مادرم را که مطمئن بودم شاهد این اتفاقات هست ناراحت کنم. لبخندی به استایلم زدم. شلوار کتان سفید و تیشرت آستین بلند سفیدی را پوشیده بودم.انتهای تیشرت را در شلوارم زده بودم که کمربند مشکی طرح الماسم نمایان باشد. هوا ابری بود. دلم باران میخواست.
آرام با لیوان شیرموزی روبهرویم نشست و لبخندی زد و گفت:
-شیرموزت رو بخور.
خندیدم و گفتم:
-وای آرام توام رفتی توی تیم خاله محبوبه؟ از بس شیر خوردم وقتی میبینمش میخوام بالا بیارم.
یک تای ابروی اصلاح شدهاش را بالا برد و با خنده دست به س*ی*نه گفت:
-برو خداروشکر کن تنوع داد شیر موز داد برات بیارم.
ناراضی خم شدم و لیوان را که آرام به سمتم گرفته بود گرفتم و یک نفس سرکشیدم و لیوان خالی را روی میز گذاشتم. خندید و گفت:
-خفه نشی!
چشمکی زدم و درحالی که انتهای موهای دماسبی بسته شدهام را دور انگشت اشارهام میپیچیدم گفتم:
-نگران نباش آب بندی شدم دیگه.
به افسوس سری تکان داد. آرام تنها و صمیمی ترین دوستم بود. از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. همراه مادربزرگش محبوبه زندگی میکرد. خانوادهاش در یک تصادف کشته شده بودند. رعد و برقی زد که با ذوق گفتم:
-فکر کنم قراره بارون بیاد.
خندید و از جا برخاست وارد نشیمن شد. دکمه سقف متحرک را فشرد و دوباره به من پیوست. سقف متحرک که جمع شده بود آرام از دیوار فاصله گرفت و باز شد و کل فضایی که مبلای راحتی بودند را پوشاند. مبل های روی یک سکوی کوچک قرار داشتند برای جلوگیری از خیس شدن در صورت جمع شدن آب.
باران نم نم شروع به باریدن کرد. لبخندی که روی ل*ب هایم بود با سوال آرام پر کشید.
-میخوای با سیامک چیکار کنی؟
با اخمهای درهمی گفتم:
-همه چیز که تموم شد؛ ولی قرار شد آرمان به حسابش برسه.
آرام سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-اتاقت رو تمیز کردن، قاب تابلوت عوض شد و دوباره روی دیوار قرار گرفت، فقط شیشهاش مونده که بعداز برش میارنش، سیمکارتت هم خودم انداختم روی موبایل جدیدت همه شماره هات و عکسهات رو منتقل کردم به موبایل جدیدت و گذاشتمش روی عسلی قبلی هم فقط صفحهاش یکم ترک خورده بود اطلاعاتش رو کامل پاک کردم و دادمش به دختر زهرا.
بیخیال گفتم:
-باشه، فقط بگو شیشه رو نیارن! وقتی شیشه روش بود نمیتونستم بهش دست بزنم.
با لبخند سرش را تکان داد و خیره به بارانی که شدت گرفته بود گفت:
-توی این تابستون این بارون یه نعمت.
سرم را تکان دادم و از جا برخاستم و گفتم:
-تو بشین من برم یه سر به تابلوم بزنم و شاید بعدش رفتم بیرون.
آرام روی مبل تقریبا خودش را پهن کرده بود و با خستگی گفت:
-باشه منم از فرصت استفاده کنم و همینجا توی این هوای خوب بخوابم.
با لبخند سرم را تکان دادم و وارد خانه شدم. نگاهی به ساعت مچی الگانس رویال مدل ER3060-Goldانداختم ساعت تقریبا یازده و نیم بود. از راهرو با پارکت های قهوهای گذاشتم و از پله ها بالا رفتم.
تمامی اتاقها طبقه دوم بود. البته جز اتاق های خدمه که تقریبا با آشپزخانه در یک راهرو قرار گرفته بودند. وارد اتاقم شدم و به سمت عسلی طلایی رفتم. موبایل جدیدم را برداشتم. همان برند قبلی بود. نمیدانم چرا در مواقع عصبانیت موبایلم را به دیوار میکوبم؟ پدر بیچارهام برای اینجور مواقع ها چند موبایل خریده بود و در دفترکارش گذاشته بود. هرچند یکبار تنبیهام کرد و دو روز از داشتن موبایل محروم بودم. هرچند یک هفته شد دو روز و دلش نیامد بیشتر از این مرا تنبیه کند.
یک ساعتی از رفتن آرمان میگذشت. در کشویی سفید کمد لباسم را باز کردم. از بین مانتوها یک مانتوی جلو باز سفید که تا روی زانوهایم بود برداشتم. پوشیدم و شال مشکیام را روی سرم گذاشتم. روبهروی آینه قدی ایستادم و ل*بهای قلوهای که رژ قرمز رنگم را رویش کشیده بودم به هم مالیدم. خط چشم کلفت پشت چشمم را از نظر گذراندم که مبادا پاک نشده باشد. ابروهای کشیده قهوهای رنگم بهم ریخته بود.درستش کردم. بعداز اینکه مطمئنم شدم ایرادی در استایلم نیست دل از آینه کندم.
روبهروی تابلوی نازنینم ایستادم. برای کشیدن این تابلوی نقاشی از سبک قلم سیاه استفاده کرده بودم. مردی که روی لبه یک ساختمان رو به شهر ایستاده بود. و دستش در جیبش بود و یک لیوان نو*شی*دنی هم کنار پایش قرار داشت. یادم است یک شب در خواب این صح*نه را دیدم مردی با کت و شلوار مشکی پشت به من ایستاده بود و خیره شهر زیرپایش بود. آنقدر شیفته آن صح*نه شده بودم که در ذهنم ثبتش کردم و کلاس های نقاشی زیادی رفتم تا توانستم آن را نقاشی کنم. خبره به تابلو شماره آرمان را گرفتم.
پس از جند بوق پاسخ داد:
-جانم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-آرمان خوبی؟ چیشد؟
با لبخند گفت:
-الان پیش عموعلیام دردونه از کار پسرش متعجب و عصبیه زنگ زد سیامک بیاد اینجا!
اخم کرده گفتم:
-اون کار رو حل کردی؟
با صدای آرامی گفت:
-حل شد! عمو زنگ زد بهش بیمارستان بود گویا دستشم شکسته خیالت راحت! منتظرم بیاد بقیه خبرای بد رو بدم بهش بعدش بهت خبر میدم.
در حالی که از کشوی عسلی انگشتر فیروزه ام را که هدیه دوستم بود به انگشتم میکردم گفتم:
-اکی، جواب ندادم نگران نشی میرم بیرون شاید شب دیر بیام.
صدایش نگران شد:
-باشه عزیزم مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
-چشم میبوسمت خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و خیره نقش و نگارهای عجیب روی انگشتر شدم. عجب انگشتر عجیبی! یک ماهی میشد هدیه گرفته بودمش و یهو هوس انداختنش را کردم.
دوباره روبهروی تابلو ایستادم. دستی رویش کشیدم. خیلی وقت بود نمیتوانستم بخاطر شیشه لمسش کنم. تابلوی جذاب من! ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد. گویا قلبم از چیزی ناراحت بود که عقلم از درکش عاجز بود. دستم روی تابلو بود که تصویر شروع به چرخیدن کرد! ترسیده دستم را عقب کشیدم که تصویر به حالت قبل برگشت! متعجب دوباره دستم را روی تابلو قراردادم پس از ثانیهای تصویر دوباره شروع به تغییر کردن کرد و به صورت مارپیچی شروع به پیچیدن کرد! اینبار دستم را برنداشتم که با اتفاقی افتاد از ترس جیغ خفهای کشیدم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان