پارت ۲
گاهی فکر میکنم شاید آخرین انسان زمین باشم. که این یعنی آخرین انسان موجود در کیهان هستم.
می دانم مسخره است.نمیتوانند همه را کشته باشند...هنوز! گرچه می فهمم چطور در نهایت این اتفاق می توان رخ دهد. آن وقت فکر می کنم این دقیقاً همان چیزی است که دیگران می خواهند ببینم.
دایناسور هارا به یاد دارید؟خب!
بنابر این احتمالاً آخرین انسان زمین نیستم اما یکی از آخرین ها هستم. تنهای تنها و احتمالاً تا وقتی موج چهارم رویم بغلتد و مرا پایین بکشد همین طور تنها می مانم.
این قضیه یکی از افکار شبانه ام است.
میدانید،ازهمان افکاری که ساعت سه صبح به سرتان می زندو به خود می گویید؛ خدایا به فنا رفتم. همان وقت هایی که از شدت ترسیدم نمی توانم چشم هایم را ببندم، خودم را گلوله می کنم و در وحشتی چنان شدی غرق می شوم که باید نفس کشیدن را به یاد خودم بیاورم و قلبم را به تپیدن وادارم. زمانی که ذهنم صح*نه را ترک می کند و همچون سی دی خش داری روی دور تکرار می افتد. تنها،تنها،تنها،"کَسی" تو تنهایی.
اسمم اینه.کَسی.
نه کَسی مخفف کساندرا یا مخفف کلیدی بلکه کَسی مخفف کسیوپیا،صورتفلکی،عمان ملکه ای که در آسمان شمالی به صندلی اش بسته شده است،ملکه ای زیبا اما خودبین بود و پوزئیدون ایزد دریا،او را به سزای خود ستایی اش به آسمان اا تبعید کرد.نامش در یونانی به این معناست : "زنی که کلامش می درخشد".
والدینم کوچک ترین اطلاعی از آن افسانه
نداشتند.ففط به نظرشان اسم قشنگی در آمده بود.
حتی آن زمان که آدم هایی بودند که صدایم بزنند و هیچ وقت کسی، کسیوپیا صدایم نکرد. فقط پدرم.آن هم وقتی سر به سرم می گذاشت و با لهجه ی ایتالیایی بسیار بد می گفت کَسیوپیا! دیوانه ام می کرد.آن لحظه به نظر نمی آمد که پدرم بامزه یا دلفریب باشد و باعث شد از اسم خودم متنفر شوم. سرو صدا راه می انداختم:《من کَسی هستم! فقط کَسی!》حالا حاضرم همه چیزم را بدهم تا یک بار دیگر پدرم آن اسم را به زبان بیاورد.
وقتی دوازده سالم شد- چهار سال قبل از " ورود"-پدرم به مناسبت تولدم تلسکوپی که به من هدیه داد. در شب پاییزیِ با طراوت و بدون ابری در حیاط پشتی برپایش کرد و صورت فلکیِ کسیوپیا را نشانم داد.
از من پرسید:《 می بینی شبیه دبلیو هست؟》
در جواب گفتم:《 اگر شبیه دبلیوئه پس چرا اسمشو کسیوپیاگذاشتن؟ دبلی به چی اشاره داره؟》
با لبخندی جواب داد:《خب، اگه له چیز خاصی اشاره داشته باشه،خبر ندارم .》
مامان همیشه به او می گفت لبخندش زیبا ترین خصیصه اش است،به همین خاطر آن را زیاد به نمایش می گذاشت،به خصوص بعد از اینکه کچل شد. می دانیدکه! برای پایین کشیدن نگاه مخاطب.《 پس می تونه نشونه ی هرچی باشه که هر چی باشه که خودت دوست داری! وروجک چطوره؟ یا والامنش؟ یا وارسته؟》
دستش را روی شانه هایم گذاشت که داشتم با چشماني باریک شده از داخل لنز هایم، به پنج ستاره ای نگاه می کردم که از نقطه ی ایستادن ما بیش از پنجاه سال نوری فاصله داشتند. در هوای سرد و خشک پاییزی می توانستم نفس گرم و مرطوب پدرم را روی گونه ام حس کنم. نفس او بسیار نزدیک بود و ستاره های کسیوپیا خیلی دور.
ستارگان الان خیلی نزدیک تر به نظر می آیند.نزدیک تر از میلیاردها کيلومتری که جدایمان می کند. آن قدر که نزدیک که بشود لمس شان کرد،من بتوانم لمس شان کنم، آنها بتوانند مرا لمس کنند. به قدری نزدیکم هستند که روزی نفس پدرم بود. به نظر احمقانه می آید. آیا من دیوانه شده ام؟ مغزم را از دست داده ام؟ فقط وقتی می شود شخصی را دیوانه نامید که فرد دیگری وجود داشته باشد که عادی باشد. مثل خوب و بد. اگه همه چیز خوب بود دیگه هیچ چیز خوب به حساب نمیآمد.
وای.این...خوب،دیوانه وار به نظر میرسد! دیوانه:عادیِ جدید.
با توجه به اینکه فرد دیگری وجود دارد تا خودم را با او مقایسه کنم،فکر کنم بشود خودم را دیوانه در نظر بگیرم:خودم.نه خودی که الان هستم، این فردی که در اعماق جنگل درون چادری به خود میلرزد،آنقدر ترسیده که حتی نمیتواند سرش را از داخل کیسه خوابش بیرون بیاورد.این کَسی را نمیگویم.نه،راجع به آن کَسی حرف میزنم که پیش از "ورود"، پیش از اینکه دیگران لنگرهای بیگانه شان را داخل مدار زمین بیندازند، بودم.نسخه ی دوازده سالم که بزرگترین مشکلاتش کک مکهای روی بینیاش،موهای فرفری که نمیتوانست در مورد آن کاری انجام دهد و پسر بانمکی که هر روز او را میدید اما اصلاً نمیدانست این دختر وجود دارد،بود.
همان کَسی که داشت با حقیقت دردناک،با اینکه فقط فردی معمولی باشد،کنار میآمد.با داشتن قیافه ی معمولی.با شاگردی معمولی بودن درمدرسه.با معمولی بودن در ورزشهای مثل کاراته و فوتبال. به طور اساسی تنها نکات منحصر بفردش اسم عجیب غریبش، کَسی برگرفته از کسیوپیا که در هر حال هیچ کس از آن اطلاعی نداشت و توانایی اش لمس بینی خود با نوک زبانش بود.
مهارتی که وقتی وارد مدرسه ی راهنمایی شد به سرعت تأثیر گذاری اش را از دست داد.
با توجه به استاندارد های آن کَسی احتمالاً من دیوانه به حساب می آیم.
و او نیز مطمئنا ازنظر من دیوانه است.گاهی سر او، همان کَسیِ دوازده ساله فریاد می کشم که به خاطر موهایش، اسم عجیبش ومعمولا بودن افسرده است.
داد می زنم:《 چی کار می کنی؟ نمی دونی چی تو راهه؟》
اما این کار عادلانه نیست.حقیقت این است که او نمیدانست،نمیتوانست بداند و همین برایش همچون نعمتی بود و اگر بخواهم صادق باشم دلیل اینکه خیلی،بیش از هر کسی،دلم برای او تنگ میشود نیز همین است.وقتی گریه میکنم-وقتی به خودم اجازه میدهم که گریه کنم-او شخصی است که به خاطرش اشک میریزم.برای خودم گریه نمیکنم.برای دخترکی میگویم که رفته است.
و به این فکر میکنم که نظر آن کَسی در موردم چیست.
نظرش در مورد کَسی که آدم میکشد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان