• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

پادکست‌و‌اپیزود پادکست رودخانه برفی | مهدیه فولادوند کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

مهدیه فولادوند

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-06
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
11
امتیازها
3
کیف پول من
185
Points
8

مهدیه فولادوند

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-06
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
11
امتیازها
3
کیف پول من
185
Points
8
آفتاب کم کم داشت بالا میومد و سمت راست روستا رو روشن میکرد و سایه اون روی طرف دیگه ی روستای چیمن مینداخت ، ژیوان صبح زود از خونه بیرون اومد و با لبخند به خورشید خیره شد ، دم کلبه ی سیاه گوش رفت و اون و صدا زد : سیاه گوش بلند شو پسر صبح شده چقدر می‌خوابی ؟!!
سیاه گوش با نارضایتی چشماش و یکم باز کرد و به ژیوان خیره شد .
ژیوان با مظلومیت گفت : اینجوری نگام نکن امروز باید یکم زود تر بیدار شی، گاو هینا چیزی برای خوردن نداره ، باید به صحرا بریم و سعی کنیم یکم براش علوفه پیدا کنیم باشه ؟
سیاه گوش با بی میلی گوشاش و تکون داد و خواست از کلبش بیرون بیاد که کلش محکم به در کلبه خورد و چشاش از سرگیجه شروع به چرخیدن کرد
ژیوان بلند خندید و گفت : فکر کنم باید فکر یه کلبه بزرگ تر باشیم رفیق ، علاوه بر گوشای بزرگت که با گوش همه گربه ها فرق داره انگار بدنتم داره بیشتر بقیه گربه ها رشد میکنه!!!
سیاه گوش پشت چشمی نازک کرد و دنبال ژیوان راه افتاد ، از پله های چوبی آروم آروم پایین رفتن ، آفتاب حالا دیگه کاملا بالا اومده بود و کل روستا رو که بین دوتا کوه زیبا بود روشن کرده بود و منظره ی بینظیری از خونه های پلاکانی که منظم و زیبا در دوطرف روستا ساخته شده بودن به چشم میخورد .
ژیوان به رود وسط روستا خیره شد و آهی کشید و زیر ل*ب گفت : حجم آب رود هر روز کم و کمتر میشه اگه امسال بارندگی نباشه رود خونه ی برفی کاملا خشک میشه.
به راه ادامه داد ، اهالی برای پاشیدن بذر گندم آماده ی رفتن به صحرا میشدن ، دانیار پیر که بزرگ چیمن بود و اهالی احترام زیادی براش قایل بودن وقتی گندم بذر رو بین کشاورزا تقسیم کرد دستاش رو به آسمان بلند کرد و گفت : امروز با توکل به تو به زمینت بذر میپاشیم یزدان پاک ، امسال رو سال عبور از خشک سالی قرار بده و به کشت ما برکت ببخش ، همه یکصدا آمین گفتند و کیسه بذر رو به دوش انداختن و به سمت زمینای شخم شده به راه افتادن .
ژیوان که با شادی به اونا خیره شده بود جلو رفت و سلام کرد و گفت خدا یاورتون باشه ،کشتتون پر برکت ، اهالی با دیدن ژیوان با خوشحالی گفتن سلام ژیوان کوچولو خیلی ممنون.
دانیار پیر با دیدن ژیوان لبخند زد و گفت : سلام دخترم
صبح به این زودی کجا میری ژیوان ؟ گربتم که داری با خودت میبری
ژیوان گفت : به صحرا باید برای گاو هانا کمی علوفه پیدا کنم این خشک سالی حسابی انبار کاه و خالی کرده
فکر کنم بهتر باشه اون یه ذره ایی که باقی مونده رو برای زمستون ذخیره کنیم .
دانیار با خوشرویی گفت : خدا حفظت کنه ژیوان ، وقتی نوزاد بودی و مادرت بیمار شد و از بین ما رفت و تو رو با پدر و مادر بزرگت، هینا تنها گذاشت ، همه نگرانت بودیم که چطور قراره بدون مادرت زندگی کنی همش دعا میکردیم که ای کاش پدرت و هینا بتونن جای خالی مادرت رو پر کنن و مراقبت باشن .
اما هرچه بزرگ تر میشی میبینم از روز قبل محکم تر و استوار تری و حالا اونان که میتونن به تو تکیه کن .
تو فقط ظاهراً یه دختر بچه ی ده ساله ایی ژیوان ، درون تو دختری قوی و با اراده هست که می‌تونه از پس هرکاری بربیاد
ژیوان با لبخند از دانیار پیر تشکر کرد و بعد خداحافظی به راهش ادامه داد ، اما کمتر از هر زمان دیگه ایی موفق به پیدا کردن علوفه میشد ، کمر راست کرد و به نوک کوه خیره شد رد خیلی کمی از برف روی اون باقی مونده بود ،زیر ل*ب گفت یعنی میشه دوباره کوه چیا سفید و پوشیده از برف بشه ؟؟میشه صحرا دوباره سبز شه؟!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهدیه فولادوند

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-06
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
11
امتیازها
3
کیف پول من
185
Points
8
همینطور که به کوه چیا خیره بود احساس کرد از دور کسانی رو میبینه که در صف های منظم مشغول بالا رفتن از کوهستان چیا و رفتن به قله هستند ،
ژیوان چشماش و ریز کرد و به اونا زل زد به نظرش خیلی عجیب اومدن شباهتی به انسان نداشتند اما حیوان هم نبودند هرچه بیشتر بهشون توجه میکرد گیج تر میشد
اونا چیزهایی شبیه به سنگ رو با خودشون حمل میکردن
ژیوان اونقدر به اونا زل زد تا از دیدش خارج شدن اما هنوز نتونسته بود بفهمه اونا چی بودن !!!
در فکر این چیزها بود که صدای سیاه گوش اون رو به خودش آورد ، یه موشی صحرایی رو دنبال میکرد و حسابی با هم درگیر شده بودن ‌.
ژیوان گفت : موش و گربه بازی بسه سیاه گوش باید به خونه برگردیم هینا منتظر ماست .
سیاه گوش که هنوز دلش خنک نشده بود به موش نگاه کرد موش کمی عقب تر رفت و برای اون ز*ب*ون درآورد
سیاه گوش با عصبانیت به موش چنگ و دندون نشون داد
موش ترسید و دوباره فرار کرد .
نزدیکای ظهر به خونه برگشتن ژیوان علوفه رو جلوی گاو انداخت و سیاه گوش از خستگی زیر سایه دیوار دراز کشید .
هینا از داخل خانه صدا زد : ژیوان برگشتی دخترم ؟؟بیا
عزیزم وقت ناهاره
سیاه گوش که به نظر می‌رسید خوابه با شنیدن اسم ناهار گوشاش تیز شده و لای چشمش رو باز کرد
ژیوان قهقهه ایی زد و گفت چشم هینا اما اینطور که پیداست باید ناهار امروزم رو به سهم غذای سیاه گوش
اضافه کنم ، انگار خیلی گرسنست
و با خنده وارد خانه شد ، هینا به روی اون لبخند زد و گفت : نگران نباش سهم امروز سیاه گوش براش کافیه .
ژیوان بعد از بردن غذای سیاه گوش با هینا به روی سفره نشست و گفت : هینا منتظر نمی‌شیم تا بابا بیاد ؟هینا گفت : نه عزیزم بابات امروز کمی دیرتر به خونه برمیگرده آخه دارن برای زمینا چاه میکنن.
ژیوان متعجب گفت : یه چاه دیگه ؟؟؟!!!فکر نکنم دیگه آبهای زیر زمینی این منطقه ام بتونن جوابگو باشن .
هینا با ناراحتی گفت : چاره ی دیگه ایی نیست باید صبر
کرد و دید امسال درای آسمون به روی مردم باز میشه یا نه ؟
ژیوان پرسید : هینا چرا آسمون با مردم قهر کرده ؟
هینا گفت آسمون که هیچ وقت با مردم قهر نمیکنه دخترم .
ژیوان پرسید : پس چرا دیگه بارون نمیباره هینا ؟؟ چرا رودخونه ی برفی جز اسمی ازش باقی نمونده و دیگه حتی آبی هم توش نیست؟
میدونی چند تا زمستونه که دیگه برف نمیاد تمام تونلای برفی بالای رودخونه حتما تا حالا آب شدن و چیزی ازشون باقی نمونده .
هینا گفت : نمیدونم شاید بهفرین رودخونش و ول کرده و برای همیشه از اینجا رفته .
ژیوان متعجب پرسید : بهفرین؟؟؟اون کیه
هینا گفت : صاحب رود خونه برفی ، در قدیم اعتقاد مردم بر این بود که در بالای کوهستان چیا دختری زندگی می‌کنه که وقتی زمستون میشه از خوابی عمیق بیدار میشه به سمت پایین به راه میوفته ، مسیر پایین اومدنش همون مسیر رودخونس ، بهفرین گیسوانی بلند و برفی داره که وقتی نیمه شب از کوه پایین میاد تمام مسیر رو از برف سفید می‌کنه در واقع دونه های برف از گیسوان بهفرین می‌ریزه و همه جا رو سفید می‌کنه .
ژیوان که با تعجب به حرفهای هینا گوش میداد گفت :پس چرا دیگه از کوه پایین نمیاد تا روی صحرا و دونه های گندم برف بشینه و اونا تشنه نمونن ؟؟؟
صدایی از پشت سر گفت : چون اون در واقع وجود نداره و اینا همش قصه و خیاله .
ژیوان بلند شد و به سمت آ*غ*و*ش پدرش دوید : سلام بابا جون خوش اومدی
پدر: سلام دختر قشنگم .
ژیوان : خسته نباشی بابا . کارا خوب پیش رفت ؟
پدر : زمینای آبی که بذر پاشی شدن و آب سهمیه بندی شده ، باید برای آب دادن کمی صبر کنیم که با این اوضاع امیدوارم خیلی طولانی نشه ، زمینای دیم زارم که اصلا معلوم نیست امیدی برداشت محصول از اونا هست یا نه !!!ولی ناامید نیستیم توکل به خدا .
ژیوان اون شب تا صبح نتونست بخوابه ،همش به حرفای هینا فکر میکرد ، اگه واقعا بهفرین از چیا رفته باشه و رودخونه ی برفی خشک بشه چی ؟؟ ولی نه آخه کجا بره چیا خونشه ، اصلا بهفرین وجود داره ؟؟
صبح روز بعد ژیوان باز همراه سیاه گوش برای جمع آوری علوفه به صحرا رفت ، پاییز به نیمه رسیده بود اما
هنوز سرمای هوا شباهتی به
هنوز سرمای هوا شباهتی به سال های گذشته نداشت ژیوان بی اختیار به سمت کوهستان چیا کشیده میشد در راه کوهستان پر از قلوه سنگ های تراشیده شده و شبیه به هم بود که توجه ژیوان و به خودشون جلب میکردن
انگار کسی سعی در بردن اونا به چیا داشته و نیمی از اون ها رو توی راه ریخته ، ژیوان به قله خیره شد دلش میخواست به کوهستان بره و ببینه منشا رودخونه در چه وضعیه اما همین حالاشم زیادی از خونه دور شده بود و دیگه باید برمیگشت .
کم کم پاییز سر اومد و سرمای زمستون از راه رسید ، ژیوان با شوق منتظر شبای بلند زمستون و کرسی و قصه های هینا بود تا هرشب براش از چوپان دلیر و نبرد با گرگ و قصه های جشن انار و البته اینبار داستان جذاب بهفرین .
ژیوان : هینا امشب برام از بهفرین بگو
هینا : اون و که برات گفتم !!!
ژیوان : بازم بگو ,هینا به نظرت اون با ما قهر کرده
هینا: نه عزیزم
ژیوان : پس چرا دیگه برف و با خودش به چیمن نمیاره
هینا : نمیدونم شاید خوابش سنگین شده و زمستون که میشه خواب میمونه یا شاید .....شاید
ژیوان : شاید چی هینا ؟؟!!!!!
هینا: چی بگم شاید خدایی نکرده عفریت خشکسالی اون و شکست داده و داره به اهدافش میرسه
ژیوان: عفریت ؟؟ اون دیگه کیه
هینا: در گذشته مردم بر این باور بودن که دلیل خشکسالی عفریتی اخراج شده ملکوت هست که از ج*ن*س آتشه و با حضورش زمین گرم و خشک میشه به طوری که دیگه ابری توانایی باروری و بارش نداره، مادربزرگم می‌گفت عفریت همیشه در جنگ با بهفرین و فرمانروایی بزرگ ابر هاست تا بتونه زمین رو مال خودش کنه .
ژیوان : کاش میشد به چیا رفت و دنبال بهفرین گشت کاش بهفرین قصه نبود و واقعا میتونست به ما کمک کنه .
هوا دیگه سرد شده بود اما ژیوان بازم هرروز به صحرا میرفت ، اون ناخواسته به چیا نزدیک میشد و ساعت ها به مسیر رودخانه برفی زل میزد و بهفرین رو با گیس سفید و زیبا تصور میکرد که بیاد و بازم رودخونه پر شه
از پلای زیبای برفی که زیرش آب جریان داره
توی همین فکر ها بود که صدای دانیار پیر اون و به خودش آورد
دانیار : شاید برای من کمی دیر شده باشه ولی مطمینم که تو بازم پر آب شدن این رودخانه رو میبینی دخترم
ژیوان با لبخند سلام کرد و دانیار با مهربانی پاسخ گفت
ژیوان : ای کاش برای شکست این طلسم کاری از دستم ساخته بود
دانیار : شاید همین که هرروز اینجا می ایستی و به این فکر می‌کنی که کار بزرگی انجام بدی یعنی تو انتخاب شدی
ژیوان : انتخاب ؟؟؟چه انتخابی
دانیار : همه چیز در فکر تو اتفاق میفته و این اندیشه های توست که تو رو می سازه اگر فکر میکنی قادر به انجام کاری هستی پس واقعا هستی
دانیار لبخند زد و به سمت مزرعه به راه افتاد به سمت ژیوان برگشت و گفت : زمستون نزدیکه دخترم شاید نشستن برف از گیس بهفرین روی محصول امسال بی بارونی پاییز و جبران کنه ، این و گفت و دور شد
ژیوان به فکر فرو رفت ،پس دانیار هم مثل هینا به حضور بهفرین ایمان داشت .
ژیوان تمام راه برگشت به خونه رو فکر کرد ،اون تصمیم خودش رو گرفته بود باید بهفرین رو پیدا میکرد .
هینا در بستر بیماری بود و احوال خوشی نداشت ،شاید اگه سال گذشته محصول بیشتری برداشت میشد بهتر میشد پیگیر درمان هینا شد
ژیوان آروم کنار بستر نشست و دست های مادر بزرگ رو ب*و*سید ، هینا با محبت ژیوان نگاه کرد
ژیوان آروم گفت : یلدا نزدیکه ، قصه تو برای مهمانی و شب نشینی اهل چیمن آماده کردی ؟؟
هینا به سختی لبخند زد و گفت : فکر کنم امسال تو باید قصه بگی
ژیوان : سعی نکن ازش فرار کنی میدونی که من راوی خوبی نیستم اما شاید بتونم بهت کمک کنم تا یه قصه جدید برای گفتن داشته باشی .
هینا می‌خوام به چیا برم و دنبال بهفرین بگردم
هینا: این راه آسانی نخواهد بود امیدوارم به همه جوانب فکر کرده باشی
ژیوان : وقتی بشه به نتیجه رسید سختی راه مهم نیست ،
چون کنار اومدن با عواقب مشکلاتی که شاید میشد حل شن به مراتب سخت تره
هینا لبخند زد و گفت : موفق باشی عزیزم
ژیوان خم شد و روی دست هینا رو ب*و*سید .
صبح اول وقت قبل از طلوع کامل آفتاب ژیوان برای رفتن به چیا حاضر شد .
پدر : بازم داری به صحرا میری دخترم ؟؟هوا سرد شده ژیوان خونه بمون دخترم
ژیوان : امروز آخرین روزیه که به کوه میرم بابا چون اگه کاری که می‌خوام و انجام بدم فکر کنم دیگه هیچ کدوم از اهالی تا اول بهار نتونن به صحرا برن
پدر که از حرفای ژیوان حسابی گیج شده بود با تعجب به ژیوان نگاه کرد ، ژیوان خندید و پدر رو در آ*غ*و*ش گرفت .
ژیوان و سیاه گوش در جهت مخالف باد به سمت بالای چیا به سختی حرکت میکردن ؛هرچه بالاتر میرفتن هوا به شدت سردتر و جریان باد تند تر میشد ژیوان زیر یه تخته سنگ بزرگ ایستاد تا باد کمی آروم تر بشه ،اما انگار فایده ایی نداشت ،پس سعی کرد از لابلای تخته سنگا عبور کنه تا کمتر در معرض اون باشه ،
از لای صخره ها صداهای عجیبی میومد سیاه گوش مقابل ژیوان ایستاد و گوشاش و تیز کرد از بالای صخره تعدادی بلوط روی اونا ریخت ، ژیوان با کنجکاوی به بلوط ها خیره شده بود که سایه ایی روی اونها افتاد ،سیاه گوش به حالت حمله سمت سایه خیز برداشت که ناگهان یک سنجاب کوچولو پایین پرید ، سنجاب تا چشمش به سیاه گوش افتاد ترسید و یه گوشه تو خودش جمع شد ،
ژیوان لبخندی زد : هی کوچولو داشتی ما رو میترسوندی .
خم شد و بلوط ها رو توی دستش گرفت و دستش و رو به سمت سنجاب دراز کرد : بیا بگیرشون .
سنجاب که همچنان یه گوشه ایستاده بود با ترس به سیاه گوش که با خشم بهش خیره شده بود نگاه کرد .
ژیوان : نترس اون کاری بهت نداره مگه نه سیاه گوش ؟
سیاه گوش پشت چشمی نازک کرد و نگاهش و از روی سنجاب برداشت .
سنجاب با خوشحالی جلو اومد و بلوط ها رو از دست ژیوان گرفت .
ژیوان رو به سیاه گوش گفت : فکر کنم بهتره مام یه چیزی بخوریم و بعد کیفش رو از روی دوشش برداشت و زیر یه صخره بزرگ نشست .
سیاه گوش که حسابی از فکر خوردن غذا خوشحال شده بود، سریع کنار ژیوان نشست .
ژیوان به سنجاب نگاه کرد که چشماش و گرد کرده بود و مظلومانه به اونا نگاه میکرد ،لبخندی زد و گفت خیلی خب کوچولو اینجوری به من نگاه نکن ،توام بیا با ما غذا بخور ،سیاه گوش ابرویی بالا انداخت و به سنجاب نگاه کرد ژیوان خندید : انقد حسود نباش پسر ،پیدا کردن یه دوست تازه می‌تونه چیزای زیادی یادت بده ،اون اینجا زندگی می‌کنه پس حتما می‌تونه به پیدا کردن راه به ما کمک کنه .
سیاه گوش با بی میلی سری تکون داد .
بعد از خوردن غذا سه تایی به راه افتادن ، هرچی بالا تر میرفتن طوفان شدید تر و هوا سرد تر میشد .
سنجاب کوچولو توی کیف ژیوان پناه گرفته بود و سیاه گوش جلوتر حرکت میکرد .
ژیوان دستاش از سرما یخ زده بود و به سختی حرکت میکرد ،سرش رو بالا گرفت و به رو به روش نگاه کرد انگار گم شده بودن ، نمیدونست باید کدوم مسیر رو بره تا به نوک قله و غار بهفرین برسه .دستش رو توی کیفش کرد و سنجاب کوچولو رو توی دستاش گرفت گفت : خب دوست من ، دیگه ردی از رودخونه رو نمیتونم ببینم ،
اینجا همه چی پوشیده از برف و یخه ،خب نگاه کن و بهم بگو از کدوم طرف میشه به غار بالای کوهستان رسید ،
سنجاب چشماش و ریز کرد و به روبه رو نگاه کرد ، و از بین دستای ژیوان پایین پرید ، و در بین برف شروع به جستجو کرد ، به هر نقطه که می‌رسید به برف چنگ میزد و زمین و نگاه میکرد ، بالاخره روی یکی از نقاط مکث کرد ، یخ زیر برف رو با دندوناش شکست و برای ژیوان آورد . ژیوان به تیکه یخ نگاه کرد . یه تیکه یخ زیبا که روش نقش گل یخ بود .ژیوان خندید و گفت : خودشه این مسیر رود خونس ، آب رودخونه ی برفی همیشه اینجوری زیبا یخ میزنه .
سنجاب سرش و بالا گرفت و نگاه پر غروری به سیاه گوش انداخت ، سیاه گوش اخمی کرد و دندونای نیشش رو به نمایش گذاشت که سنجاب ترسید و دوباره پرید توی کیف ژیوان .
ژیوان برف رو کنار میزد مسیر گل یخ رو ادامه میداد و سیاه گوش خسته و درمونده پشت سرش حرکت میکرد .
ژیوان برفا رو با پاش کنار میزد که یهو متوجه دوتا پا شد اولش فک کرد با یه بز کوهی برخورد کرد ،سرش رو بالا کرد و سعی کرد بین برف و بوران اون رو ببینه ولی هرچی بیشتر متوجه اون میشد بیشتر میترسید .
وقتی اون نزدیک تر شد و ژیوان تونست پوزه ی خشن و دندونای تیزش رو ببینه وحشت زده به عقب رفت .
اون یه گرگ بود .
سنجاب کوچولو که از ترس می‌لرزید توی کیف خزید .
سیاه گوش اما با شجاعت مقابل ژیوان ایستاد .گرگ با دیدن سیاه گوش لبخند خبیثی زد به عقب نگاه کرد و به دوستاش اشاره کرد .
حالا دور تا دور اون ها رو گرگ ها محاصره کرده بودن و راهی برای فرار نبود .گرگ ها به آرامی نزدیک میشدن و ژیوان عقب تر میرفت .
که ناگهان یکی از اون ها به سمت ژیوان حمله کرد .ژیوان وحشت زده زیر یه صخره پناه گرفت و چشماش و بست ، هرلحظه منتظر چنگال تیز گرگ بود اما وقتی چشماش و باز کرد سیاه گوش با چندتا از گرگ ها درگیر شده بود و اجازه نمی‌داد به ژیوان نزدیک بشن .
سیاه گوش گرگ ها رو از ژیوان دور کرد اما حسابی زخمی شده بود .ژیوان نگران به سمت سیاه گوش دوید با دیدن زخم هاش شالی رو از رود گ*ردنش باز کرد و به پای اون بست .بقیه گرگ ها که هنوز اون دور وایساده بودن با دیدن سیاه گوش که زخمی و بی حال روی زمین افتاده بود نزدیک تر شدن ، سیاه گوش به سختی بلند شد و بهشون دندون نشون داد که دوباره عقب رفتن .
صدایی به گوش رسید که گرگ ها با هراس فرار کردن .
ژیوان حیرت زده به اطراف نگاه میکرد انگار منتظر اتفاق بدتر یا موجودات درنده تری بود .
با دو شدن گرگ ها گله دیگه ایی از بین برف و بوران نزدیک اومدن .
ژیوان و سیاه گوش با تعجب به اون ها نگاه میکردن ، یه گله گربه دقیقا با گوش های بلند و تیره درست مثل سیاه گوش اما با جثه هایی بزرگ تر و دندونایی تیز تر .
آروم آروم نزدیک شدن و با دیدن سیاه گوش که زخمی شده بود با ل*ی*سی زدن زخم هاش سعی در کمک به اون داشتن .
سیاه گوش متعجب به ژیوان خیره بود و سنجاب کوچولو کمی سرش رو بالا آورده بود و یواشکی به اونها خیره بود .
ژیوان دستی به سر سیاه گوش کشید و گفت : آروم پسر ، اونا بهت صدمه نمیزنن سیاه گوش اونا خانواده ی توان .
توام مثل اونا یه گربه کوهی درشت هیکل خواهی شد .ببین درست شبیه به توان .
سیاه گوش که حالا خیالش راحت شده بود به گله نگاه کرد ،با دیدن گربه هایی شبیه به خودش خوشحال شد و از اینکه اونم یه روز به درشتی و قدرتمندی اونها خواهد شد و گرگا از حضورش فرار میکنن ،چشماش برق زد .
ژیوان دوباره به راه افتاد ، این بار همراه یه گله سیاه گوش که ازش مواظبت میکردن و سنجاب کوچولویی که خیلی خوب راه رو بلد بود .
هوا به شدت سرد بود و ژیوان چیزی نمونده بود که از سرما یخ بزنه .
تقریبا به نوک کوه رسیده بودن اما هیچ خبری از غار نبود .
ژیوان مات به اطرافش نگاه میکرد : یعنی ممکنه اشتباه اومده باشیم ؟ چرا هیچ اثری از غار نیست ؟
سیاه گوش با عصبانیت به سنجاب نگاه کرد و سنجاب با ترس پشت ژیوان قایم شد و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت .
ژیوان صدا زد : بهفرین تو کجایی ؟ و ناامید و خسته روی زمین نشست که یهو صدایی به گوشش رسید ،
تیکه سنگ کوچیکی از بالا به سمت پایین غلت خورد و از کوه پرت شد ،ژیوان ناخودآگاه مسیر سنگ رو به سمت بالا دنبال کرد ،انگار یه دریچه بود با سختی خودش رو به اون رسوند و برفا رو کنار زد . اره خودش بود یه غار که در اون با سنگ ریزه کاملا پوشونده شده بود ، دستای ژیوان یخ کرده بود و به سختی میتونست اونا رو حرکت بده اما به هر زحمتی بود شروع به برداشتن سنگا کرد .
بعضیاشون بزرگ تر بودن و حرکت دادنشون اصلا کار آسونی نبود .
سیاه گوش با دیدن ژیوان که مشغول بود جلو رفت و با هل دادن سنگا به عقب به اون کمک میکرد .
سنجاب کوچولو هم از کیف بیرون پرید و به برداشتن سنگای کوچولو مشغول شد .
گله ی گربه های وحشی ام که همراه سیاه گوش و ژیوان تا بالای کوه اومده بودن کم کم جلو اومدن و به اونا کمک کرد .
بلاخره تونستن دریچه ی کوچیکی باز کنن و اما همین که ژیوان خواست داخل غار بشه چیزی به صورتش چنگ زد و به بیرون پرت شد .
ژیوان وحشت زده عقب رفت ، فکر کرد بازم گرگا به اونها حمله کردن ، هر لحظه منتظر بیرون اومدن یه گله گرگ از غار بود ، اما خبری از گرگ نبود .
ژیوان صورت خونیش و پاک کرد و دوباره با ترس به سمت دریچه رفت .آروم آروم سرش رو به سمت دریچه برد ، خیلی تاریک بود و نمیتونست چیزی ببینه ،سرش رو آروم داخل برد که بازم چیزی بهش حمله کرد ، این بار ژیوان مقاومت کرد تا بتونه ببینه اون چیه اما تاریکی مانع از دیدن تویه غار میشد ،ژیوان همینطور که با چیزی که بهش حمله کرده بود درگیر بود از غار بیرون اومد ، سیاه گوش با عجله به سمت ژیوان اومد اون موجود و از ژیوان جدا کرد و باهاش درگیر شد و خیلی زود تونست اون و تحت کنترل خودش بگیره ، ژیوان همینطور که نزدیک میشد به موجود عجیبی که که زیر پای سیاه گوش دست و پا میزد زل زده بود ، یه موجود سیاه رنگ با گوشهای بزرگ و جثه ایی کوچیک.
ژیوان : این دیگه چیه ؟؟ رو به سنجاب و گله ی گربه ها کرد و گفت این کوهستان موجودات عجیب دیگه ایی هم مثل این داره ؟؟
گربه های وحشی و سنجاب هم با تعجب به اون نگاه میکردن ، انگار اونام قبلاً چیزی شبیه اون ندیده بودن .
ژیوان اما به فکر فرو رفته بود و احساس میکرد این موجود خیلی براش آشناست .
دوباره سمت دریچه رفت و سعی کرد وارد بشه اما سرجاش ایستاد : حالا یادم اومد ،جمع کردن این سنگ ها جلوی غار کار این موجود عجیب و دوستاشه .من قبلاً هم اونا رو دیدم . احتمالا این غار پر از این موجوداته.
از رفتن به داخل غار صرف نظر کرد و بازم شروع به باز کردن دریچه کرد .
هرچه دریچه باز تر میشد ،نور بیشتری داخل غار نفوذ میکرد و راحت تر میشد داخل غار رو دید .
اما با باز شدن دریچه تعداد زیادی از اون موجودات سیاه و کوچیک به ژیوان حمله کردن و مانع از ورود اون به داخل غار شدن .
سیاه گوش سعی در نجات ژیوان داشت یکی یکی اون هارو به دندون گرفت و به گوشه ایی پرت کرد ،اما تعداد اونها آنقدر زیاد بود که نمیتونست تنهایی اونا رو مهار کنه .
کم کم ژیوان و سیاه گوش آنقدر به محاصره کامل اون موجودات در اومدن که نمیشد اونا رو دید .
گربه های وحشی که حیرت زده به صح*نه و موجوداتی که تا حالا ندیده بودن خیره شده بودن با دیدن کشیده شدن ژیوان و سیاه گوش به سمت غار توسط اون ها به خودشون اومدن و به اونا حمله کردن و بعد از یه درگیری طولانی بالاخره تونستن اونا رو مهار کنن و فراری ب*دن .
ژیوان به همراه گربه ها در حالی که همه زخمی و خسته بودن و سنجاب کوچولو با ترس ولرز در جیب ژیوان قایم شده بود وارد غار شدن .
هرچی جلوتر میرفتن تاریک تر میشد و سخت میشد دید اما برق چشم گربه ها تویه تاریکی حسابی خودش رو نشون میداد ژیوان رو به سمت جلو هدایت میکرد .
غار ساکت بود و به غیر صدای چکه ی آب که از یخای رو دیواره ها روی زمین می‌چکید هیچ صدایی نمیومد .
همین طور که حرکت میکردن به یه سه راهی رسیدن ژیوان فکر میکرد از کدوم راه باید بره که سوسویه نوری که از یکی از دالانا به چشم میخورد توجه اون و جلب کرد ، ژیوان ناخودآگاه وارد دالان شد ،هرچی جلوتر میرفت نور قوی تر میشد ، انگار یه تیکه الماس بزرگ روی زمین افتاده بود و برق میزد .
ژیوان با احتیاط نزدیک رفت و آروم نشست .
یه حریر زیبا و سفید به رنگ برف که روش و ابریشم بلند و براقی پوشانده بود .
ژیوان : خدای من این دیگه چیه ؟ چقدر زیباست
ژیوان آروم به روی رشته های ابریشمی و برفی زیبایی که روی زمین کشیده شده بود دست کشید و محو زیبایی اون بود .آروم و زیر ل*ب زمزمه کرد : این ابریشم های برفی زیبا توی این غار میتونه نشانی از فرشته ی زمستان بهفرین داشته باشه ؟؟؟
سنجاب کوچولو رشته که ابریشم و دنبال میکرد که پاش لیز خورد و بلوطی که توی دستش بود به هوا افتاد ،سنجاب کوچولو با دستپاچگی بلوط و دنبال میکرد و سعی در گرفتن اون داشت که بلوط روی ابریشمای برفی افتاد و سنجاب هم به دنبالش روی اون پرت شد .
سنجاب سریع بلوطش رو برداشت و از روی اون پایین اومد . و بلوطش رو ب*و*سید و در آ*غ*و*ش گرفت .
ژیوان با لبخند به حرکات سنجاب کوچولو نگاه میکرد که یهو ابریشمای روی زمین شروع به حرکت کرد .
سنجاب و ژیوان سرجاشون میخکوب شده بودن .
یه صورت زیبای سفید با چشمای درشت مشکی رنگی از بین ابریشما سر بلند کرد و کم کم بلند شد .
به سنجاب کوچولو نگاه کرد و لبخند زد : هی سلام به بلوط دستش نگاهی کرد و گفت : این تو بودی که من و با ضربه ی بلوطت بیدار کردی کوچولو و دستش رو به سمت سنجاب دراز کرد .سنجاب که حسابی ترسیده بود توخودش جمع شد .
-نترس کوچولو من نمی‌خوام بهت آسیب بزنم .
بگو ببینم تو چه وقتی از سال هستیم ؟اون بیرون چه خبره ؟؟؟؟
ژیوان که حیرت زده شده بود با لکنت گفت : به....بهفرین؟؟؟؟؟
بهفرین برگشت و با تعجب به ژیوان نگاه کرد : یه آدمیزاد ؟؟؟؟!!!!!
تو اینجا چیکار می‌کنی دختر کوچولو ،ببینم تو منو می‌شناسی ؟؟؟اسم منو از کجا میدونی ؟ بیش از صدها ساله که من با هیچ آدمیزادی حرف نزدم .
ژیوان که از خوشحالی اشک می‌ریخت گفت : پیدات کردم ، بلاخره پیدات کردم .
بهفرین : پیدام کردی ؟دنبال من میگشتی ؟
چشمش به صورت زخمی و رنگ و رو پریده ژیوان افتاد – ببینم .....تو زخمی شدی !!!حالت خوب نیست
خم شد و به روی زخم ژیوان دست کشید .
ژیوان به زلف ابریشمی بهفرین نگاه کرد و گفت : مهم نیست ,فقط به من بگو چرا با اهل زمین قهر کردی ، چرا رودخونه رو به حال خودش رها کردی ، اون داره خشک میشه و دیگه تونل‌های برفی نداره .
گندم زارا بی حاصل شده ، بهفرین من اومدم تا ازت خواهش کنم دوباره برف و بارندگی رو به زمین هدیه بدی .ازت خواهش میکنم بهفرین .راه سختی رو برای پیدا کردنت سپری کردم .چرا خودت و تو این غار حبس کردی و اجازه نمیدی بوی زمستون بیدارت کنه ؟
بهفرین که تمام مدت با تعجب به حرفهای ژیوان گوش میداد گفت : اما ......اما من خودمم نمیدونم چرا اینجام
نه این دالان ؟؟؟ مگه من چند وقت خوابیدم ؟؟؟مگه چندتا زمستون رد شده و من بیدار نشدم ؟؟چرا باد زمستون من و خبر نکرده ؟؟
ژیوان گفت : سالهاست که تو خوابی و زمستون بی برف مونده .
اون وروجکای سیاه درغار رو با سنگ پوشونده بودن و به کسی اجازه نمیدادن وارد شه .
فکر کنم کار اوناست بهفرین اونا تو رو اینجا حبس کردن و نمی‌ذارن تو بفهمی زمستون شده .
ژیوان سعی میکرد ماجرای اون موجودات و برای بهفرین توضیح بده که صدای ضخیم و ترسناکی بلند شد :
اره کوچولو این ما بودیم که حبسش کردیم و نذاشتیم برف رو به زمین ببره و بلند خندید .
بهفرین و ژیوان به پشت سرشون نگاه کردن . یه دیو غول پیکر با بدنی خاکی رنگ و ترک خورده شبیه کویر .
بهفرین : دیو خشکسالی ؟؟
_بله همینطوره ، فکر میکردم تا ابد اینجا حبس میشی و برای همیشه به خواب میری و دیگه هیچ وقت مجبور نیستم ببینمت ،اما این بچه فضول همه چی رو خ*را*ب کرد .
اما بازم اشکالی نداره ، تو سالهاست که خوابی و این منم که به زمین فرمانروایی کردم . حالا انقد قدرت دارم که بتونم برای همیشه نابودت کنم .
دیو قهقه ایی زد و دستش رو به سمت جلو گرفت .
بهفرین ژیوان رو به سمت دیگه ایی فرستاد تا در معرض خطر نباشه .
دیو دوباره خندید و گفت : نگران اون بچه نباش کاری به اون ندارم همین که تو رو نابود کنم اون هم خود بخود اینجا کنار تو یخ میزنه .
دیو با دستش به سمت بهفرین آتش فرستاد و بهفرین موهای برفیش رو محافظ خودش کرد .
آتش به محض برخورد با موهای بهفرین خاموش شد
دیو : خب .....انگار هنوز خیلی ضعیف نشدی ملکه ی برف .....ولی نشونت میدم که نمیتونی در مقابل من مقاومت کنی .
نبرد سختی بین بهفرین و دیو درگرفت ، بهفرین سعی میکرد با قدرت ابریشم های برفیش در مقابل آتش و گرمای دیو مقاومت کنه اما رفته رفته نیروی اون کم میشد و دیگه توانی براش نمونده بود .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهدیه فولادوند

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-06
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
11
امتیازها
3
کیف پول من
185
Points
8
بهفرین روی زمین افتاده بود و دیگه توان مبارزه نداشت .
خوشحال از پیروزی قهقهه ایی زد و گفت : برای نابودی آماده ایی ملکه ؟؟؟
ژیوان وحشت زده به سمت بهفرین رفت که نشسته بود و چشماش و بسته بود .
ژیوان : بهفرین ......خواهش میکنم بلند شو ....تو نباید شکست بخوری .....بلندشو
دیو : متاسفم کوچولو ولی باید قبول کنی که اون شکست خورده
ژیوان با ناراحتی به چشمای بسته بهفرین نگاه میکرد : انگار دوباره به خواب رفته بود ، ولی این بار دیگه با هیچ صدا و ضربه ایی بیدار نمیشد .ژیوان اشک می‌ریخت و بهفرین رو صدا میزد و دیو با خوشحالی قهقهه میزد .
ژیوان حرف های بهفرین رو به یاد آورد که گفت : چرا باد زمستون من و بیدار نکرد ؟؟
ژیوان فکری به ذهنش رسید : یعنی این باد زمستونه که میتونه بهفرین رو بیدار کنه ؟؟؟پس حتما باید باد زمستون و حس کنه تا بیدارشه و قدرتش رو به دست بیاره .
ژیوان از کنار بهفرین بلند شد و به سمت بیرون از غار دوید و با آخرین توانی که داشت سنگ های باقی مونده جلوی غار رو کنار زد و میون کوه ایستاد و بلند فریاد زد : آهای زمستون کجایی؟؟؟؟باد سردت رو برای بیدار کردن بهفرین بفرست .....زمستون .....
از انعکاس صدای فریاد ژیوان ناگهان بهمن اومد و برفای بالای کوه پایین ریخت و در غار از برف پوشیده شد .
ژیوان به سمت پایین پرت شد شروع به غلت خوردن کرد و سیاه گوش با تمام قدرت میدوید و سعی میکرد نجاتش بده.
از بهمنی که توی کوهستان اتفاق افتاد طوفان شد و باد سردی به داخل غار وارد شد .
دیو از سرما به خودش لرزید و فریاد زد : آهای وروجکای احمق کجایین ؟؟این برف و سرما رو از غار دور کنین .بهفرین نباید بیدار شه .
وروجکا که از ترس گربه های وحشی در گوشه و کنار پنهان شده بودن به دستور دیو شروع به کنار زدن برفا کردن و دوباره سنگ جلوی غار میچیدن .اما طوفان شدیدی در گرفته بود و مانع از کار اون ها میشد . طوفان به سرعت وارد غار شد و از دالان گذشت و ابریشمای برفی بهفرین رو حرکت داد .
بهفرین بیدار شد و از جاش بلند شد . دیو که از سرما می‌لرزید وحشت زده به اون نگاه میکرد .
دوباره دستاش رو بالا آورد و با تمام توان به سمت بهفرین آتش می‌فرستاد . اما دیگه هیچ چیز نمیتونست بهفرین رو شکست بده و گلوله های آتش یکی پس از دیگری از برخورد با بهفرین خاموش میشدن.
دیو دیگه توانی براش نمونده بود و با هر قدم که بهفرین نزدیک میشد بیشتر سرما رو حس میکرد تا اینکه بلاخره از حرکت ایستاد و به یک قالب یخ تبدیل شد.
ژیوان آنقدر به سمت پایین غلت خورده بود که بین یه گلوله برفی بزرگ گیر کرده بود .
سیاه گوش با نگرانی پشتش میدوید و تمام سعی خودش رو میکرد که تا گلوله برفی رو متوقف کنه اما نمیتونست .
سنجاب کوچولو که پا به پای سیاه گوش میدوید با پریدن از روی صخره ها سرعتش و بیشتر کرد و تونست خودش رو به جلوی گلوله برفی برسونه ،سنجاب بلوطش رو که تمام مدت با خودش حمل میکرد جلوی گلوله پرتاب کرد روی زمین ، بلوط توی برف فرو رفت و محکم شد و ساقه ی کوچیک اون گلوله برفی برای مدت کوتاهی متوقف کرد و سیاه گوش تونست خودش رو به اون برسونه ، سیاه گوش به سختی گلوله برفی نگه داشت و ژیوان رو از بین اون بیرون کشید .
ژیوان اما چشماش و بسته بود و تمام صورتش یخ زده بود .
سیاه گوش و سنجاب کوچولو با غصه و نگرانی به اون نگاه میکردن که بهفرین خودش و به اونا رسوند با مهربونی روی صورت ژیوان دست کشید .ژیوان آروم چشماش و باز کرد ،بهفرین لبخند زد و گفت : ازت ممنونم دوست من تو من و از نابودی نجات دادی ، منم قول میدم چیمن رو از خشکسالی نجات بدم .
ژیوان با خوشحالی لبخند زد اما نای حرف زدن نداشت .
_ حالا بهتره برگردی خونت .
بهترین ژیوان رو روی ابریشمای برفیش که بلنداش تا پایین کوهستان چیا می‌رسید نشوند و اون و سمت پایین فرستاد ، سنجاب کوچولو کمی به دنبالش دوید و با اینکه میترسید دل و به دریا زد چشماش و بست و تویه کیف ژیوان پرید و سیاه گوش تا پایین کوه همراه ژیوان رفت .
وقتی به پایین رسیده بودن هوا تاریک شده بود ، از توی صحرا صدای جمعیتی شنیده میشد که یکصدا ژیوان رو صدا میزدن ، پدر ژیوان به همراه اهالی چیمن دنبال اون میگشتن .
سیاه گوش رد صدا رو دنبال کرد و با پیدا کردن اونا ،پدر ژیوان رو بالای سرش آورد .
پدر به سمت ژیوان دوید و چراغ دستیش رو روی زمین گذاشت و با دیدن صورت رنگ پریده و یخ زده ژیوان لباس خودش رو به دور اون پیچید و فریاد زد : بیاین ژیوان اینجاست ،دخترم اینجاست .
اهالی برای کمک اومدن ، ژیوان آهسته چشماش و باز کرد.
پدر با خوشحالی گفت : چشماش و باز کرد‌.
ژیوان به پدرش لبخندی زد به سیاه گوش نگاه کرد که کنارش وایساده بود ،سنجاب کوچولو آروم از کیف بیرون اومد و وقتی فهمید به زمین رسیدن نفس عمیقی کشید .
گربه های کوهستان تا پایین کوه اومده بودن و منتظر به سیاه گوش نگاه میکردن ولی سیاه گوش انگار منتظر اجازه ژیوان بود .
ژیوان آروم لبخندی زد و سری تکون داد .
سنجاب کوچولو روی کیف لم داد و پشت چشمی برای سیاه گوش نازک کرد ، که سیاه گوش دندونی بهش نشون داد و اونم ترسید و دوباره تویه کیف پرید و قایم شد .
ژیوان همراه پدرش به خونه برگشت و سیاه گوش تو کوهستان پیش خانوادش موند .
ژیوان آهسته چشم باز کرد تویه اتاقش کنار شومینه بود از پنجره به بیرون نگاه کرد برف می‌بارید .
ژیوان موهای ابریشمی بهفرین و دید که دور درختا می‌پیچید و روی اونا رو پر از برف میکرد .
ژیوان صدا زد : بهفرین ......اون برگشته .....بهفرین...
پدر و هینا کنارش اومدن .
ژیوان : هینا ....بهفرین برگشته من تو چیا اون و دیدم و ازش خواستم به چیمن بیاد .
هینا لبخند زد و ژیوان و ب*و*سید : اره عزیزم اون برگشته تو چیمن رو نجات دادی .
پدر دستش رو پیشونی ژیوان گذاشت و گفت : تب داری دخترم ، داری هذیون میگی ، باید استراحت کنی .
دوباره اون توی رختخوابش گذاشت و روش پتو کشید .
صبح روز بعد همه جا پوشیده از برف بود و مردم از خوشحالی جشن گرفته بودن .
ژیوان که کمی حالش بهتر شده بود ، همراه دوست جدیدش سنجاب کوچولو بیرون رفت .
دانیار پیر با دیدن ژیوان خوشحال شد و گفت : دختر کوچولوی قوی شک ندارم که تو با رفتن به چیا زمستون رو به چیمن برگردوندی.
ژیوان لبخند زد و به رودخانه ی برفی نگاه کرد که پوشیده از برف شده بود و آب اون یخ بسته بود .
سنجاب کوچولو با بلوطش بازی میکرد که یهو از دستش افتاد و روی یخ رودخانه افتاد .
سنجاب با عجله روی یخ پرید تا اون بگیره اما لیز خورد و محکم به زمین افتاد و بلوط محکم توی سرش خورد سرش گیج میرفت و چشماش میچرخید .
ژیوان با دیدن حرکات سنجاب بلند خندید و همه با دیدن خنده ی ژیوان از اینکه حالش خوبه خندیدن و خدارو شکر کردن .
پایان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا