بسم الله الرحمن الرحیم
نام کتاب:بیشعوری، راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت
نام نویسنده: دکتر خاویر کرمنت
ژانر:طنز ، روانشناسی
مترجم: محمود فرجامی
تایپیست: Queen of tears
خلاصه : نویسنده با زبان طنز، واقعیتهای ملموس زندگی را به صورت واقعی توصیف میکند. کرمنت معتقد است بیشعورها، افرادی نابغه و باهوش هستند که به بیماری مبتلا هستند. نابغههایی خودخواه، مردمآزار و با اعتمادبهنفس کاذب که تصور میکنند فقط خودشان خوبند. این افراد با منفعتطلبیهایشان به خود و افراد جامعه ضرر میرسانند. خاویر کرمنت در این کتاب انواع بیشعورها را به پنج دستهی کلی تقسیم میکند که هر کدام از آنها شامل چندین بخش دیگر میشوند و در هر بخش، ویژگیهای این بیماری، انواعش و راه نجات را مورد بررسی قرار میدهد.
نویسنده در ابتدا خودش را بیماری مبتلا معرفی میکند؛ بیماری که خودش را مداوا کرده است و در صدد آن است که مبتلایان به این بیماری را هم معرفی کند. به عقیدهی او اگر کسی قبول کند که بیشعور است تازه اول راه است و با استناد به متن کتاب، سختترین مرحله در درمان و ترک بیشعوری همان مرحله نخست آن یعنی پذیرفتن بیشعور بودن است.
مقدمه:مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگی ام با بیشعورهاسروکار داشته ام؛ اما در بیشترِ این اوقات مثل بیشترِ افرادِ جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریفِ قدیمیِ بیشعوری بوده ام. مثل دیگران بیشعوری را به عنوان بیماری نمیشناختم و فکر میکردم بیشعوری نوعی کمبود شخصیت است که صرفا با اراده میتوان آن را اصلاح کرد یا از بین برد.اما حال من ماهیت بیشعوری را میشناسم. بیشعوری یک نوع اعتیاد است و مثل سایر اعتیادها به ا*ل*ک*ل و مواد مخدر یا وابستگی دارویی، اثرات سوء و زیان باری برای شخصِ معتاد و اجتماعی که در آن زندگی میکند دارد. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذره ای هم از بیشعوریشان آگاه نیستند. این امرالبته در مورد خود من هم صادق بود.آشکارکردنِ ضعف ها و اشتباهاتِ خود، برای هیچکس کار آسانی نیست. من تا مدت ها از نوشتن این کتاب و حتی صحبت کردن درباره ی موضاعاتِ آن ابا داشتم، چرا که دوست نداشتم تمام دنیا بفهمد که من آدم بیشعوری بوده ام. اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم من را متقاعد
کردند که قبال همه ی دنیا فهمیده اند که من بیشعور بوده ام و نوشتن یا ننوشتن درمورد آن از این جهت
بی فایده است، ولی شاید بتوانم با نوشتنِ سرگذشت خودم به بیشعورهای دیگر کمک کنم تابهبود یابند. از این رو، در نهایت فروتنی تصمیم گرفتم تا سرگذشت دردناکِ اعتیاد خود به بیشعوری، و نیز راهِ دشوار رهایی از آن وضعیت رقتبار را برای استفاده ی دیگران بنویسم.اکنون میتوانم در گذشته ام نظر کنم و به وضوح خودم را ببینم که چطور سال های سال بابیشعوری زندگی کردم. به عنوان یک بیشعورِ درمان شده، رن و مشقتِ الزم برای درمانشدن رادرک میکنم. چیزی که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد آن را تجربه کند، ولی وقتی آدم گرفتاربیشعوری شد، چاره ی دیگری برایش وجود ندارد. دیر یا زود زندگی در مقابلت قد علم میکند و
میگوید: «تو بیشعوری.» شما هم در مقابل تکذیبش
میکنید، لگدش میزنید، لعنتش میکنید،
سرش فریاد میزنید، کتکش میزنید، با او جروبحث میکنید، سعی میکنید فراموشش کنید وفحشش
می دهید. اما زندگی جا نمی زند. یا شما قبل از آنکه او به حسابتان برسد به حساب خود می رسید و یا او به حساب شما خواهد رسید.از این رو با صداقت و تاسفِ فراوان باید اقرار کنم که: من بیست سال آزگار یک بیشعورتمام عیار بودم! در این مدت دوستان و اعضای خانواده ام از بیشعوری من آزار فراوان دیدند و در بسیاری از مواقع من آنها را از خودم فراری می دادم. حتی بیماران من هم از بینزاکتی وخودپسندیهای زایدالوصف من خیلی میرنجیدند. اگر من زودتر به بیشعوریام پی میبردم و درسنین پایینتر برای درمانم دستبهکار میشدم، اگر نگویم همه، دست کم بسیاری از این عوارض قابلپیشگیری بودند.
به عقیدهی من، هیچگاه برای تشخیصِ نشانههای بیشعوری خیلی زود یا خیلی دیر نیست.
بر همین منوال، هیچگاه نیز برای اصلاح ِ عادات بدی که دوستان را میرنجاند، به روابط کاری و
تجاری آسیب میرساند و باعث جروبحث و دعوا و مرافعه با بسیاری از مردم میشود، خیلی زودیا خیلی دیر نیست.خود من تا چهلسالگیام کوچکترین نشانهای از بیشعوریام احساس نکرده بودم. مثل
بیشترِ بیشعورها، من هم به اینکه آدم نیرومندی هستم و همیشه به هر چیزی که میخواهم میرسم،مباهات میکردم. از همان سنینِ دورانِ دبیرستان یاد گرفتم که چگونه ندای وجدانم را خاموش کنمو هرگونه احساس گناهی را در نطفه خفه کنم. در دوران رزیدنتی، فهمیدم که میتوانم هر چیزی را با توپوتشر از پرستاران، بیماران و دیگران بخواهم، یعنی درحقیقت معموال با این شیوه دیگران را مجبور میکردم که دقیقا مطابق خواست من رفتار کنند. تازه، بعد از اینکه بهعنوان پزشک متخصص شروع به کار کردم باز هم فوتوفن های بیشتری در پرخاشگری و زرنگبازی کسب کردم.
ذکر این نکته مهم است که من همیشه فکر میکردم اینها خصوصیاتی مثبت به نشانهی اعتمادبهنفس است. بهعنوان پزشک، در تستهای روانشناسی و روانکاوی متعددی باید شرکت میکردم و پاسخ همهی آنها این بود که من شخصیتی قوی دارم و دارای چنان «عزت نفس» بالایی هستم که از دیگران بینیازم میسازد. نمرات من در خودسازی بالا بود، چرا که تمرکزم خوب بود،مصمم بودم، اختیارم دست خودم بود و خودسنجی میکردم. این به معنای آن بود که کسی نمیتوانست با من دربیفتد و اگر هم هوس چنین کاری به سر کسی میزد، بهراحتی میتوانستم سرِ
جای خودش بنشانمش. افتخارم این بود که میتوانم قبل از اینکه دیگران علیه من کاری کنند، من علیه آنها اقدام کنم.این ویژگیهای شخصیتی خیلی به من کمک میکرد، بهطوریکه بهعنوان پزشک متخصص در مقعدشناسیکارم خیلی گرفته بود. با زن بسیار جذابی ازدواج کردم و دوتا بچهیفوقالعاده آوردیم. تمام همکارانم به من احترام میگذاشتند و در بیمارستان و محافل پزشکیجایگاه ویژهای داشتم. در اجتماع هم به من بهعنوان کسی که در حرفهاش از نفوذ و اعتبار بالایی برخوردار است نگاه میشد. کلاً زندگی خوبی بود و من از زندگی و از خودم راضی بودم.
اما همه چیز در قلمرو دکتر خاویر کرمنتبه خوبی و خوشی پیش نمیرفت. گهگاهی این حس ناخوشایند به سراغم میآمد که رفتار احترامآمیز همکارانم نسبت به من، بیشتر از رویترس است تا احترام واقعی. اما اینطور وانمود میکردم که چندان فرقی هم نمیکند و این امرناشی از هیبت من است. اینطور بهنظر میرسید که تا سروکلهی من پیدا میشود، بعضی ازهمکاران گفتگویشان را قطع میکنند و متفرق میشوند و دوستانم هر روز بیشازپیش از اینکهنمیتوانند با من باشند، عذرخواهی میکنند. وقتی که در یک میهمانی حرف میزدم، بعضیها بابیقراری و ناراحتی به زمین خیره میشدند و چیزی نمیگفتند. انگار که حتی یک کلمه از حرف-های من را هم نمیخواستند بشنوند؛ اما من اینطور به خودم میقبولاندم که این، مشکل خود
آنهاست و شاید مشکلات شخصی مشغولشان کرده است.زنم یکبار جشن تولد غافلگیرکنندهای برایم ترتیب داد، اما غافلگیرکنندهترین چیز این بودکه فقط شش نفر در آن مراسم حضور یافتند که تازه سه تای آنها هم زن و بچههای خودم بودند.اما من آن را به پای حسادت دوستانم نسبت به موفقیتهای چشمگیرم گذاشتم.
برایشان متاسف بودم که حقارتها و بیکفایتیهایشان باعث میشود که در مقابل من چنین واکنشهایی نشان
دهند، اما زیاد خودم را ناراحت نمیکردم و این قبیل خصوصیات را جزو سرشت آدمها میدانستم.
بعد هم سعی میکردم با بزرگواری این قبیل وقایع را فراموش کنم.سرانجام یک روز از خواب خرگوشی تکانی خوردم. تنها پسرم بعد از ساعتها بگومگو با
من، اعلام کرد که نمیخواهد به کالج برود و میخواهد در نیروی دریایی ثبتنام کند. تکپسرم میخواست به جنگ من بیاید! باورم نمیشد! در طی بیست سال گذشته هیچکس جرات نکرده بود
که با من دربیفتد و آخرین کسی که چنین خبطی را مرتکب شده بود سالها بود انگشت ندامت به دندان میگزید.من میخواستم پسرم پزشک موفقی مثل خودم بشود، اما او داشت خیرهسری میکرد. از
کوره در رفتم و گفتم اگر در نیروی دریایی ثبتنام کند، هر چه دید از چشم خودش دیده. او هم درمقابل چشمان من چیزی را حواله داد که هرچند غریب بود، نحوهی استعمال آن برای یک مقعدشناس ناآشنا نبود! بعد هم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. او به همسرم گفته بود کهتصمیم گرفته تا آنجایی که امکان دارد از من دور بشود و به حرفش هم عمل کرد. او در رسته ی آموزش هوافضا ثبتنام کرد. بهخاطر این کارِ پسرم خیلی اعصابم بههم ریخت و درهم شدم. با دلخوری از زن و دخترم پرسیدم که نظرشان دربارهی این ماجرا چیست و منتظر بودم تایید کنند که من پدر دلسوزی هستم و آن پسره کار احمقانهای انجام داده است.
با بغض گفتم: «چطور دلش آمد از خواستهی منی که اینقدر دوستش دارم سرپیچی کند؟»
بعد پاسخی شنیدم که خیلی برایم غیرمنتظره بود. اول دخترم زیر ل*ب گفت: «شما فقط و
فقط خودتان را دوست دارید.»
چند لحظه بهتم زد. بعد بهعنوان آخرین امید چشم به همسرم دوختم، اما او هم حرفِ
دخترمان را تایید کرد و گفت: «راست میگوید. اصال راستش را بخواهی، چند سالی میشود که
زندگی مشترک ما به آخر خطش رسیده. لطفا همین امشب از این خانه برو.»
نمیتوانستم آنچه را که در حال وقوع بود باور کنم. فقط در عرض چند ساعت دنیای شخصی من نیستونابود شده بود.
تا چند روز آنچه را رخ داده بود در ذهنم زیروبالا میکردم. قلبا معتقد بودم که حق با من است، مثل همیشه که علیرغم اعتقاد دیگران حق با من بود. یکی داشت کسانی را که خیلی دوستشان داشتم از من دور میکرد. آنها را علیه من ت*ح*ریک کرده بود. دلم میخواست بفهمم کارچه کسی است تا حسابش را برسم.
قبال هم بارها با کسانی روبرو شده بودم که در مقابل اعتقادات و رفتارهای من دستبهیکی کرده بودند. در چنین مواقعی فقط و فقط با اتکا به ارادهی قویام توانسته بودم وقار وشخصیت خودم را حفظ کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که این مورد با بقیهی موارد فرق چندانی ندارد. بزرگترین دغدغهام این بود که درنهایت با پیروزی به نزد خانوادهام بازگردم، اما هر کاری که در این راه میکردم با شکست مواجه میشد. آنها نمیخواستند مرا ببینند و با من حرف بزنند.
ما از هم دورتر و دورتر میشدیم. سرانجام با درماندگی چیزی را قبول کردم که قبولش برای هر
بیشعوری سخت است: به کمک کس دیگری نیاز دارم!
بنابراین با یکی از همکارانِ روانپزشکم به مشاوره نشستم. همه چیز را برایش تعریف کردم و ازش پرسیدم که اشکال از کجاست و چی به سر خانوادهام آمده است؟ آیا مریض شدهاند؟
خواهش کردم که حقیقت را رُکوراست به من بگوید، چرا که من آدم قویای هستم و توانایی مواجهه با هر خبر و پیشامد ناگواری را دارم.
دوستم کمی درنگ کرد و بعد در حالی که توی چشمهای من نگاه میکرد، گفت: «آنها
مریض نیستند، حالشان خیلی هم خوب است.»
مدتی طول کشید تا منظورش را از این حرف بفهمم، چیزی که مواجهه با آن برایم خیلی
سنگین بود.
«م م منظورت این است که... پس من مریضم؟»
«نه... تو هم مریض نیستی. تو فقط بیشعوری.»
من که از این پاسخ بیادبانه جا خورده بودم، با عصبانیت گفتم: «من اینجا نیامدهام که بهم
توهین شود. اگر نمیتوانی مشکلم را حل کنی، میروم.» و رفتم.
در شش ماهی که پس از آن سپری شد، انگار که تمام دنیا تبدیل به جهنم شده بود؛ یادست کم مطب مقعدشناسی من عین جهنم سوزانی شده بود. دلم برای خودم میسوخت و خودم را قربانی نیروی ناشناختهای میدیدم که باعث شده بود کسانی که دوستشان داشتم، درکم نکنند ونادیدهام بگیرند و کسانی که از آنها کمک خواسته بودم، مسخرهام کنند. یک روز عصبانی بودم وروزِ دیگر غمگین؛ اما هیچوقت شاد یا حتی راضی نبودم. خوب نمیخوابیدم و همیشه بیقرار
بودم. هر تاخیر، تعلیق و وضعیت پیچیدهای را طوری میدیدم که انگار در خدمت دشمنی اسرارآمیز است. نمیدانم پرستاران بخش یا بیمارانم در آن زمان چطور مرا تحمل میکردند. واقعایک هیولا شده بودم.
سرانجام یک روز بعدازظهر که تنها بودم به اینواقعیت پی بردم که زِمام زندگی از دستمخارج شده است. درواقع، این حقیقت برایم آشکار شد که من هیچگاه زمام زندگیام را واقعا دراختیار نداشتهام، بلکه فقط با تکبر اینطور میپنداشتهام که همه چیز در کنترلِ من است. کشفِ این واقعیت موجب آرامش نسبیام شد، بهطوریکه آن شب راحتتر از شبهای تمام آن شش ماه بهخواب رفتم.
روز بعد، هنگامی که مشغول یک معاینهی مقعدی بودم، ناگهان قطعات باقیماندهی اینپازل به هم پیوستند. همانطور که داشتم مقعد بیمارم را معاینه میکردم به کشفوشهودی دربارهی خودم رسیدم:
من بیشعورم!
همکارِ روانپزشکم به من اهانت نکرده بود؛ او فقط خواسته بود به من کمک کند! فورا با او تماس گرفتم، بابت رفتار نامناسبم عذرخواهی کردم و تقاضا کردم که دوباره همدیگر را ببینیم.از آنجا که یکی از قرارهای ملاقاتش لغو شده بود، توانستم بعدازظهرِ همان روز ببینمش.
همین که روی صندلی نشستم بیدرنگ گفتم: «تو راست میگویی. من بیشعورم.»
خمیازهای کشید و گفت: «این را که همه میدانند.»
«خب، تو چطور آن را درمان میکنی؟»
«چی را درمان میکنم؟»
«بیشعوریِ من را دیگر.»
همکارم گفت: «بیشعوری که مرض نیست. یکجور خصیصه است و به همین خاطر هم قابلدرمان نیست.»
«منظورت چیست که قابلدرمان نیست؟»
«ببین. چه تو بیشعور باشی، چه نباشی، واقعیت این است که خیلی از مردم بیشعورند.
بیشعوری چیزی است مثل چپدستبودن. قابلدرمان هم نیست.»
بهتزده شده بودم. پرسیدم: «پس اگر علم روانپزشکی نتواند مشکلِ بیشعوری یک نفر را حل کند، فایدهاش چیست؟»
«ببین. بیشعوری بیماری خاصی نیست. مثلِ یکجور طرز بیان است. همانطور که علم مقعدشناسی نمیتواند برای معالجهی کسانی که سرشان با کفلشان بازی میکند کاری کند، روانپزشکی هم نمیتواند برای کسانی که شعور ندارند کاری بکند. اصلاً میدانی ما چقدر
روانپزشکِ بیشعور داریم؟»
آنوقت بود که فهمیدم نباید چشم امید به یاری کسی داشته باشم. ندایی درونی به من میگفت که او در اشتباه است. اعتقاد داشتم که بیشعوری یک نوع خصوصیت اخلاقی بد نیست،بلکه بیماری است. یک نوع اعتیاد است به رفتار ابلهانه و وقیحانه که سرانجام ما را چنان بیچاره میکند که حتی از درکِ تعصب و تکبر و خودپسندیمان هم عاجز بمانیم.
بنابراین من برنامهای را برای مراقبت، درمان و بهبودی خودم آغاز کردم که چند سال طول کشید و درنهایت چیزی را ثابت کردم که همکارم معتقد بود محال است: بیشعورها قابلدرماناند!
چیزی که در وهلهی اول غیرقابلباور مینماید و برای بیشعورهایی که هنوز درمان نشدهاند به کشف دوبارهی اصول و ویژگیهای انسانی میماند.
افسوس میخورم که چرا زودتر روند درمانیام را آغاز نکردم تا آنقدر به دیگران آزار و زیان نرسانم. البته توانستهام برخی از کارهایم را جبران کنم، بهطوریکه زنم دوباره مرا پذیرفته و با هم زندگی خوب و شیرینی داریم. دخترم با من آشتی کرد و الان در کال درس میخواند. پسرم هم خلبان نیروی دریایی شده است و دارد به من درسِ پرواز یاد میدهد.
مقعدشناسی را مدتهاست که رها کردهام و الان کارم معاینهی بیشعورهاست. حالا من روانپزشکیام که تخصصش کار روی بیشعوری و کمک به بیشعورها برای رهایی آنها از این عارضه است. البته شاخهی سنتی روانپزشکی هنوز از این تالش ابتکاری چندان حمایتی نکرده -است، اما کار من رونقِ بسیاری دارد و شعار اصلی من همه جا پیچیده است که «بیشعورها امیدوار
باشند!» حاال من دائما در کنفرانسها سخنرانی میکنم و با درمانگرهای زیادی که روی سایر اعتیادها کار میکنند، در ارتباطم.
البته کتاب بیشعوری چیزی بیش از روایتِ بهبودی شخصیِ من است. جرقهی امیدی است
برای آنهایی که با بیشعوری خو گرفتهاند. اعلامیه ی رهاسازی است. دیگر لازم نیست کسی از
بیشعوربودنش شرمسار باشد. بیشعوری یک بیماری مشخص، مثل سایر بیماریهاست که با راهها و
وسایل تعریفشده، قابلدرمان است. طیکردن راهی که منجر به درمان من شد برای هیچ بیشعوری غیرممکن نیست و این همان راهی است که من تاکنون هزاران بیشعور را به آن راهنمایی کردهام و
به این ترتیب به آنها کمک کردهام با موفقیت درمان شوند.
فقط به یک چیز نیاز است و آن هم شهامتِ توقفِ بیشعوربودن است؛ که خب البته مشکلترین بخش ماجرا هم معمولاً همین است. برای این منظور باید راهنما یا درمانگر خوبی داشته باشید. در همین ر*اب*طه یکی از دوستان من به نام «کالوین استابز» که مدیر یک درمانگاه روانپزشکی است، داستان جالبی تعریف میکرد. او از زنی میگفت که در جستجوی مفهوم
زندگی به کوههای هیمالیا رفته بود و پس از سالها جستجو، مردی را در غاری یافت. با خودش گفت: «آهان... یک مرتاض در حال تمرکز و مراقبه
در غار.» و به آن مرد گفت: «آیا شما راه
رستگاری را به من نشان میدهید؟»مرد چیزی نگفت.
زن نشست و به تقلید از مرد، در خود فرورفت. در پایان آن روز، وقتی که برخاست تا برود پرسید: «پیشرفتی داشتم؟» مرد باز هم چیزی نگفت.
صبح فردا زن بازگشت و دوباره شروع به مراقبه کرد و وقتی که آفتاب داشت غروب می- کرد، عازم رفتن شد. آنوقت یکبار دیگر پرسید: «پیشرفتی داشتم؟» مرد هیچچیز نگفت.
هفتهها و ماهها همین ماجرا عینا تکرار شد. سرانجام غروب یک روز، حوصلهی زن سررفت و بر سر آن پیرمرد فریاد زد که: «حقهباز! این همه روز اینجا در انتظار رستگاری نشستم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. شش ماه از عمرم را تلف کردم و هیچ چیزی نشانم ندادی. به تو هم میشود گفت مرتاض؟» بعد هم کولهی هفتمنیاش را به طرف پیرمرد که همانطور توی غار نشسته بود پرتاب کرد. علیرغم آن ضربهی سنگین، مرد توانست روی پاهایش بایستد و تلوتلوخوران گفت: «من مرتاض نیستم و این انگها به من نمیچسبد. تو هم اگر خیال کردهای که من مرتاضم، مقصر خودتی نه من.»
زن که پاک از کوره دررفته بود گفت: «خب اگر تو مرتاض نیستی، پس چه کوفتی هستی و اینجا چه غلطی میکنی؟» آنگاه مرد سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «من جذامیام و به این
خاطر در این غار زندگی میکنم که از محل زندگیام تبعید شدهام.»
چه بیشعور باشید و چه درگیر با بیشعورها، با انتخاب این کتاب دستکم راهنمای خوبی انتخاب کردهاید و راه را ع*و*ضی نرفتهاید.
نام کتاب:بیشعوری، راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت
نام نویسنده: دکتر خاویر کرمنت
ژانر:طنز ، روانشناسی
مترجم: محمود فرجامی
تایپیست: Queen of tears
خلاصه : نویسنده با زبان طنز، واقعیتهای ملموس زندگی را به صورت واقعی توصیف میکند. کرمنت معتقد است بیشعورها، افرادی نابغه و باهوش هستند که به بیماری مبتلا هستند. نابغههایی خودخواه، مردمآزار و با اعتمادبهنفس کاذب که تصور میکنند فقط خودشان خوبند. این افراد با منفعتطلبیهایشان به خود و افراد جامعه ضرر میرسانند. خاویر کرمنت در این کتاب انواع بیشعورها را به پنج دستهی کلی تقسیم میکند که هر کدام از آنها شامل چندین بخش دیگر میشوند و در هر بخش، ویژگیهای این بیماری، انواعش و راه نجات را مورد بررسی قرار میدهد.
نویسنده در ابتدا خودش را بیماری مبتلا معرفی میکند؛ بیماری که خودش را مداوا کرده است و در صدد آن است که مبتلایان به این بیماری را هم معرفی کند. به عقیدهی او اگر کسی قبول کند که بیشعور است تازه اول راه است و با استناد به متن کتاب، سختترین مرحله در درمان و ترک بیشعوری همان مرحله نخست آن یعنی پذیرفتن بیشعور بودن است.
مقدمه:مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگی ام با بیشعورهاسروکار داشته ام؛ اما در بیشترِ این اوقات مثل بیشترِ افرادِ جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریفِ قدیمیِ بیشعوری بوده ام. مثل دیگران بیشعوری را به عنوان بیماری نمیشناختم و فکر میکردم بیشعوری نوعی کمبود شخصیت است که صرفا با اراده میتوان آن را اصلاح کرد یا از بین برد.اما حال من ماهیت بیشعوری را میشناسم. بیشعوری یک نوع اعتیاد است و مثل سایر اعتیادها به ا*ل*ک*ل و مواد مخدر یا وابستگی دارویی، اثرات سوء و زیان باری برای شخصِ معتاد و اجتماعی که در آن زندگی میکند دارد. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذره ای هم از بیشعوریشان آگاه نیستند. این امرالبته در مورد خود من هم صادق بود.آشکارکردنِ ضعف ها و اشتباهاتِ خود، برای هیچکس کار آسانی نیست. من تا مدت ها از نوشتن این کتاب و حتی صحبت کردن درباره ی موضاعاتِ آن ابا داشتم، چرا که دوست نداشتم تمام دنیا بفهمد که من آدم بیشعوری بوده ام. اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم من را متقاعد
کردند که قبال همه ی دنیا فهمیده اند که من بیشعور بوده ام و نوشتن یا ننوشتن درمورد آن از این جهت
بی فایده است، ولی شاید بتوانم با نوشتنِ سرگذشت خودم به بیشعورهای دیگر کمک کنم تابهبود یابند. از این رو، در نهایت فروتنی تصمیم گرفتم تا سرگذشت دردناکِ اعتیاد خود به بیشعوری، و نیز راهِ دشوار رهایی از آن وضعیت رقتبار را برای استفاده ی دیگران بنویسم.اکنون میتوانم در گذشته ام نظر کنم و به وضوح خودم را ببینم که چطور سال های سال بابیشعوری زندگی کردم. به عنوان یک بیشعورِ درمان شده، رن و مشقتِ الزم برای درمانشدن رادرک میکنم. چیزی که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد آن را تجربه کند، ولی وقتی آدم گرفتاربیشعوری شد، چاره ی دیگری برایش وجود ندارد. دیر یا زود زندگی در مقابلت قد علم میکند و
میگوید: «تو بیشعوری.» شما هم در مقابل تکذیبش
میکنید، لگدش میزنید، لعنتش میکنید،
سرش فریاد میزنید، کتکش میزنید، با او جروبحث میکنید، سعی میکنید فراموشش کنید وفحشش
می دهید. اما زندگی جا نمی زند. یا شما قبل از آنکه او به حسابتان برسد به حساب خود می رسید و یا او به حساب شما خواهد رسید.از این رو با صداقت و تاسفِ فراوان باید اقرار کنم که: من بیست سال آزگار یک بیشعورتمام عیار بودم! در این مدت دوستان و اعضای خانواده ام از بیشعوری من آزار فراوان دیدند و در بسیاری از مواقع من آنها را از خودم فراری می دادم. حتی بیماران من هم از بینزاکتی وخودپسندیهای زایدالوصف من خیلی میرنجیدند. اگر من زودتر به بیشعوریام پی میبردم و درسنین پایینتر برای درمانم دستبهکار میشدم، اگر نگویم همه، دست کم بسیاری از این عوارض قابلپیشگیری بودند.
به عقیدهی من، هیچگاه برای تشخیصِ نشانههای بیشعوری خیلی زود یا خیلی دیر نیست.
بر همین منوال، هیچگاه نیز برای اصلاح ِ عادات بدی که دوستان را میرنجاند، به روابط کاری و
تجاری آسیب میرساند و باعث جروبحث و دعوا و مرافعه با بسیاری از مردم میشود، خیلی زودیا خیلی دیر نیست.خود من تا چهلسالگیام کوچکترین نشانهای از بیشعوریام احساس نکرده بودم. مثل
بیشترِ بیشعورها، من هم به اینکه آدم نیرومندی هستم و همیشه به هر چیزی که میخواهم میرسم،مباهات میکردم. از همان سنینِ دورانِ دبیرستان یاد گرفتم که چگونه ندای وجدانم را خاموش کنمو هرگونه احساس گناهی را در نطفه خفه کنم. در دوران رزیدنتی، فهمیدم که میتوانم هر چیزی را با توپوتشر از پرستاران، بیماران و دیگران بخواهم، یعنی درحقیقت معموال با این شیوه دیگران را مجبور میکردم که دقیقا مطابق خواست من رفتار کنند. تازه، بعد از اینکه بهعنوان پزشک متخصص شروع به کار کردم باز هم فوتوفن های بیشتری در پرخاشگری و زرنگبازی کسب کردم.
ذکر این نکته مهم است که من همیشه فکر میکردم اینها خصوصیاتی مثبت به نشانهی اعتمادبهنفس است. بهعنوان پزشک، در تستهای روانشناسی و روانکاوی متعددی باید شرکت میکردم و پاسخ همهی آنها این بود که من شخصیتی قوی دارم و دارای چنان «عزت نفس» بالایی هستم که از دیگران بینیازم میسازد. نمرات من در خودسازی بالا بود، چرا که تمرکزم خوب بود،مصمم بودم، اختیارم دست خودم بود و خودسنجی میکردم. این به معنای آن بود که کسی نمیتوانست با من دربیفتد و اگر هم هوس چنین کاری به سر کسی میزد، بهراحتی میتوانستم سرِ
جای خودش بنشانمش. افتخارم این بود که میتوانم قبل از اینکه دیگران علیه من کاری کنند، من علیه آنها اقدام کنم.این ویژگیهای شخصیتی خیلی به من کمک میکرد، بهطوریکه بهعنوان پزشک متخصص در مقعدشناسیکارم خیلی گرفته بود. با زن بسیار جذابی ازدواج کردم و دوتا بچهیفوقالعاده آوردیم. تمام همکارانم به من احترام میگذاشتند و در بیمارستان و محافل پزشکیجایگاه ویژهای داشتم. در اجتماع هم به من بهعنوان کسی که در حرفهاش از نفوذ و اعتبار بالایی برخوردار است نگاه میشد. کلاً زندگی خوبی بود و من از زندگی و از خودم راضی بودم.
اما همه چیز در قلمرو دکتر خاویر کرمنتبه خوبی و خوشی پیش نمیرفت. گهگاهی این حس ناخوشایند به سراغم میآمد که رفتار احترامآمیز همکارانم نسبت به من، بیشتر از رویترس است تا احترام واقعی. اما اینطور وانمود میکردم که چندان فرقی هم نمیکند و این امرناشی از هیبت من است. اینطور بهنظر میرسید که تا سروکلهی من پیدا میشود، بعضی ازهمکاران گفتگویشان را قطع میکنند و متفرق میشوند و دوستانم هر روز بیشازپیش از اینکهنمیتوانند با من باشند، عذرخواهی میکنند. وقتی که در یک میهمانی حرف میزدم، بعضیها بابیقراری و ناراحتی به زمین خیره میشدند و چیزی نمیگفتند. انگار که حتی یک کلمه از حرف-های من را هم نمیخواستند بشنوند؛ اما من اینطور به خودم میقبولاندم که این، مشکل خود
آنهاست و شاید مشکلات شخصی مشغولشان کرده است.زنم یکبار جشن تولد غافلگیرکنندهای برایم ترتیب داد، اما غافلگیرکنندهترین چیز این بودکه فقط شش نفر در آن مراسم حضور یافتند که تازه سه تای آنها هم زن و بچههای خودم بودند.اما من آن را به پای حسادت دوستانم نسبت به موفقیتهای چشمگیرم گذاشتم.
برایشان متاسف بودم که حقارتها و بیکفایتیهایشان باعث میشود که در مقابل من چنین واکنشهایی نشان
دهند، اما زیاد خودم را ناراحت نمیکردم و این قبیل خصوصیات را جزو سرشت آدمها میدانستم.
بعد هم سعی میکردم با بزرگواری این قبیل وقایع را فراموش کنم.سرانجام یک روز از خواب خرگوشی تکانی خوردم. تنها پسرم بعد از ساعتها بگومگو با
من، اعلام کرد که نمیخواهد به کالج برود و میخواهد در نیروی دریایی ثبتنام کند. تکپسرم میخواست به جنگ من بیاید! باورم نمیشد! در طی بیست سال گذشته هیچکس جرات نکرده بود
که با من دربیفتد و آخرین کسی که چنین خبطی را مرتکب شده بود سالها بود انگشت ندامت به دندان میگزید.من میخواستم پسرم پزشک موفقی مثل خودم بشود، اما او داشت خیرهسری میکرد. از
کوره در رفتم و گفتم اگر در نیروی دریایی ثبتنام کند، هر چه دید از چشم خودش دیده. او هم درمقابل چشمان من چیزی را حواله داد که هرچند غریب بود، نحوهی استعمال آن برای یک مقعدشناس ناآشنا نبود! بعد هم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. او به همسرم گفته بود کهتصمیم گرفته تا آنجایی که امکان دارد از من دور بشود و به حرفش هم عمل کرد. او در رسته ی آموزش هوافضا ثبتنام کرد. بهخاطر این کارِ پسرم خیلی اعصابم بههم ریخت و درهم شدم. با دلخوری از زن و دخترم پرسیدم که نظرشان دربارهی این ماجرا چیست و منتظر بودم تایید کنند که من پدر دلسوزی هستم و آن پسره کار احمقانهای انجام داده است.
با بغض گفتم: «چطور دلش آمد از خواستهی منی که اینقدر دوستش دارم سرپیچی کند؟»
بعد پاسخی شنیدم که خیلی برایم غیرمنتظره بود. اول دخترم زیر ل*ب گفت: «شما فقط و
فقط خودتان را دوست دارید.»
چند لحظه بهتم زد. بعد بهعنوان آخرین امید چشم به همسرم دوختم، اما او هم حرفِ
دخترمان را تایید کرد و گفت: «راست میگوید. اصال راستش را بخواهی، چند سالی میشود که
زندگی مشترک ما به آخر خطش رسیده. لطفا همین امشب از این خانه برو.»
نمیتوانستم آنچه را که در حال وقوع بود باور کنم. فقط در عرض چند ساعت دنیای شخصی من نیستونابود شده بود.
تا چند روز آنچه را رخ داده بود در ذهنم زیروبالا میکردم. قلبا معتقد بودم که حق با من است، مثل همیشه که علیرغم اعتقاد دیگران حق با من بود. یکی داشت کسانی را که خیلی دوستشان داشتم از من دور میکرد. آنها را علیه من ت*ح*ریک کرده بود. دلم میخواست بفهمم کارچه کسی است تا حسابش را برسم.
قبال هم بارها با کسانی روبرو شده بودم که در مقابل اعتقادات و رفتارهای من دستبهیکی کرده بودند. در چنین مواقعی فقط و فقط با اتکا به ارادهی قویام توانسته بودم وقار وشخصیت خودم را حفظ کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که این مورد با بقیهی موارد فرق چندانی ندارد. بزرگترین دغدغهام این بود که درنهایت با پیروزی به نزد خانوادهام بازگردم، اما هر کاری که در این راه میکردم با شکست مواجه میشد. آنها نمیخواستند مرا ببینند و با من حرف بزنند.
ما از هم دورتر و دورتر میشدیم. سرانجام با درماندگی چیزی را قبول کردم که قبولش برای هر
بیشعوری سخت است: به کمک کس دیگری نیاز دارم!
بنابراین با یکی از همکارانِ روانپزشکم به مشاوره نشستم. همه چیز را برایش تعریف کردم و ازش پرسیدم که اشکال از کجاست و چی به سر خانوادهام آمده است؟ آیا مریض شدهاند؟
خواهش کردم که حقیقت را رُکوراست به من بگوید، چرا که من آدم قویای هستم و توانایی مواجهه با هر خبر و پیشامد ناگواری را دارم.
دوستم کمی درنگ کرد و بعد در حالی که توی چشمهای من نگاه میکرد، گفت: «آنها
مریض نیستند، حالشان خیلی هم خوب است.»
مدتی طول کشید تا منظورش را از این حرف بفهمم، چیزی که مواجهه با آن برایم خیلی
سنگین بود.
«م م منظورت این است که... پس من مریضم؟»
«نه... تو هم مریض نیستی. تو فقط بیشعوری.»
من که از این پاسخ بیادبانه جا خورده بودم، با عصبانیت گفتم: «من اینجا نیامدهام که بهم
توهین شود. اگر نمیتوانی مشکلم را حل کنی، میروم.» و رفتم.
در شش ماهی که پس از آن سپری شد، انگار که تمام دنیا تبدیل به جهنم شده بود؛ یادست کم مطب مقعدشناسی من عین جهنم سوزانی شده بود. دلم برای خودم میسوخت و خودم را قربانی نیروی ناشناختهای میدیدم که باعث شده بود کسانی که دوستشان داشتم، درکم نکنند ونادیدهام بگیرند و کسانی که از آنها کمک خواسته بودم، مسخرهام کنند. یک روز عصبانی بودم وروزِ دیگر غمگین؛ اما هیچوقت شاد یا حتی راضی نبودم. خوب نمیخوابیدم و همیشه بیقرار
بودم. هر تاخیر، تعلیق و وضعیت پیچیدهای را طوری میدیدم که انگار در خدمت دشمنی اسرارآمیز است. نمیدانم پرستاران بخش یا بیمارانم در آن زمان چطور مرا تحمل میکردند. واقعایک هیولا شده بودم.
سرانجام یک روز بعدازظهر که تنها بودم به اینواقعیت پی بردم که زِمام زندگی از دستمخارج شده است. درواقع، این حقیقت برایم آشکار شد که من هیچگاه زمام زندگیام را واقعا دراختیار نداشتهام، بلکه فقط با تکبر اینطور میپنداشتهام که همه چیز در کنترلِ من است. کشفِ این واقعیت موجب آرامش نسبیام شد، بهطوریکه آن شب راحتتر از شبهای تمام آن شش ماه بهخواب رفتم.
روز بعد، هنگامی که مشغول یک معاینهی مقعدی بودم، ناگهان قطعات باقیماندهی اینپازل به هم پیوستند. همانطور که داشتم مقعد بیمارم را معاینه میکردم به کشفوشهودی دربارهی خودم رسیدم:
من بیشعورم!
همکارِ روانپزشکم به من اهانت نکرده بود؛ او فقط خواسته بود به من کمک کند! فورا با او تماس گرفتم، بابت رفتار نامناسبم عذرخواهی کردم و تقاضا کردم که دوباره همدیگر را ببینیم.از آنجا که یکی از قرارهای ملاقاتش لغو شده بود، توانستم بعدازظهرِ همان روز ببینمش.
همین که روی صندلی نشستم بیدرنگ گفتم: «تو راست میگویی. من بیشعورم.»
خمیازهای کشید و گفت: «این را که همه میدانند.»
«خب، تو چطور آن را درمان میکنی؟»
«چی را درمان میکنم؟»
«بیشعوریِ من را دیگر.»
همکارم گفت: «بیشعوری که مرض نیست. یکجور خصیصه است و به همین خاطر هم قابلدرمان نیست.»
«منظورت چیست که قابلدرمان نیست؟»
«ببین. چه تو بیشعور باشی، چه نباشی، واقعیت این است که خیلی از مردم بیشعورند.
بیشعوری چیزی است مثل چپدستبودن. قابلدرمان هم نیست.»
بهتزده شده بودم. پرسیدم: «پس اگر علم روانپزشکی نتواند مشکلِ بیشعوری یک نفر را حل کند، فایدهاش چیست؟»
«ببین. بیشعوری بیماری خاصی نیست. مثلِ یکجور طرز بیان است. همانطور که علم مقعدشناسی نمیتواند برای معالجهی کسانی که سرشان با کفلشان بازی میکند کاری کند، روانپزشکی هم نمیتواند برای کسانی که شعور ندارند کاری بکند. اصلاً میدانی ما چقدر
روانپزشکِ بیشعور داریم؟»
آنوقت بود که فهمیدم نباید چشم امید به یاری کسی داشته باشم. ندایی درونی به من میگفت که او در اشتباه است. اعتقاد داشتم که بیشعوری یک نوع خصوصیت اخلاقی بد نیست،بلکه بیماری است. یک نوع اعتیاد است به رفتار ابلهانه و وقیحانه که سرانجام ما را چنان بیچاره میکند که حتی از درکِ تعصب و تکبر و خودپسندیمان هم عاجز بمانیم.
بنابراین من برنامهای را برای مراقبت، درمان و بهبودی خودم آغاز کردم که چند سال طول کشید و درنهایت چیزی را ثابت کردم که همکارم معتقد بود محال است: بیشعورها قابلدرماناند!
چیزی که در وهلهی اول غیرقابلباور مینماید و برای بیشعورهایی که هنوز درمان نشدهاند به کشف دوبارهی اصول و ویژگیهای انسانی میماند.
افسوس میخورم که چرا زودتر روند درمانیام را آغاز نکردم تا آنقدر به دیگران آزار و زیان نرسانم. البته توانستهام برخی از کارهایم را جبران کنم، بهطوریکه زنم دوباره مرا پذیرفته و با هم زندگی خوب و شیرینی داریم. دخترم با من آشتی کرد و الان در کال درس میخواند. پسرم هم خلبان نیروی دریایی شده است و دارد به من درسِ پرواز یاد میدهد.
مقعدشناسی را مدتهاست که رها کردهام و الان کارم معاینهی بیشعورهاست. حالا من روانپزشکیام که تخصصش کار روی بیشعوری و کمک به بیشعورها برای رهایی آنها از این عارضه است. البته شاخهی سنتی روانپزشکی هنوز از این تالش ابتکاری چندان حمایتی نکرده -است، اما کار من رونقِ بسیاری دارد و شعار اصلی من همه جا پیچیده است که «بیشعورها امیدوار
باشند!» حاال من دائما در کنفرانسها سخنرانی میکنم و با درمانگرهای زیادی که روی سایر اعتیادها کار میکنند، در ارتباطم.
البته کتاب بیشعوری چیزی بیش از روایتِ بهبودی شخصیِ من است. جرقهی امیدی است
برای آنهایی که با بیشعوری خو گرفتهاند. اعلامیه ی رهاسازی است. دیگر لازم نیست کسی از
بیشعوربودنش شرمسار باشد. بیشعوری یک بیماری مشخص، مثل سایر بیماریهاست که با راهها و
وسایل تعریفشده، قابلدرمان است. طیکردن راهی که منجر به درمان من شد برای هیچ بیشعوری غیرممکن نیست و این همان راهی است که من تاکنون هزاران بیشعور را به آن راهنمایی کردهام و
به این ترتیب به آنها کمک کردهام با موفقیت درمان شوند.
فقط به یک چیز نیاز است و آن هم شهامتِ توقفِ بیشعوربودن است؛ که خب البته مشکلترین بخش ماجرا هم معمولاً همین است. برای این منظور باید راهنما یا درمانگر خوبی داشته باشید. در همین ر*اب*طه یکی از دوستان من به نام «کالوین استابز» که مدیر یک درمانگاه روانپزشکی است، داستان جالبی تعریف میکرد. او از زنی میگفت که در جستجوی مفهوم
زندگی به کوههای هیمالیا رفته بود و پس از سالها جستجو، مردی را در غاری یافت. با خودش گفت: «آهان... یک مرتاض در حال تمرکز و مراقبه
در غار.» و به آن مرد گفت: «آیا شما راه
رستگاری را به من نشان میدهید؟»مرد چیزی نگفت.
زن نشست و به تقلید از مرد، در خود فرورفت. در پایان آن روز، وقتی که برخاست تا برود پرسید: «پیشرفتی داشتم؟» مرد باز هم چیزی نگفت.
صبح فردا زن بازگشت و دوباره شروع به مراقبه کرد و وقتی که آفتاب داشت غروب می- کرد، عازم رفتن شد. آنوقت یکبار دیگر پرسید: «پیشرفتی داشتم؟» مرد هیچچیز نگفت.
هفتهها و ماهها همین ماجرا عینا تکرار شد. سرانجام غروب یک روز، حوصلهی زن سررفت و بر سر آن پیرمرد فریاد زد که: «حقهباز! این همه روز اینجا در انتظار رستگاری نشستم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. شش ماه از عمرم را تلف کردم و هیچ چیزی نشانم ندادی. به تو هم میشود گفت مرتاض؟» بعد هم کولهی هفتمنیاش را به طرف پیرمرد که همانطور توی غار نشسته بود پرتاب کرد. علیرغم آن ضربهی سنگین، مرد توانست روی پاهایش بایستد و تلوتلوخوران گفت: «من مرتاض نیستم و این انگها به من نمیچسبد. تو هم اگر خیال کردهای که من مرتاضم، مقصر خودتی نه من.»
زن که پاک از کوره دررفته بود گفت: «خب اگر تو مرتاض نیستی، پس چه کوفتی هستی و اینجا چه غلطی میکنی؟» آنگاه مرد سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «من جذامیام و به این
خاطر در این غار زندگی میکنم که از محل زندگیام تبعید شدهام.»
چه بیشعور باشید و چه درگیر با بیشعورها، با انتخاب این کتاب دستکم راهنمای خوبی انتخاب کردهاید و راه را ع*و*ضی نرفتهاید.