در حال پیشرفت مجموعه داستانک‌های تقاص خونین

  • نویسنده موضوع halcyon
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 77
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

halcyon

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,394
لایک‌ها
4,274
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,388
Points
2,038
نام: مجموعه داستانک‌های تقاص خونین
نویسنده: ملینا نامور
خلاصه: این مجموعه روایاتی از داستان‌هایی است که بعضی جنایی بعضی عاشقانه و گاهی تکان دهنده روزگار است!
کد:
نام: مجموعه داستانک‌ها

نویسنده: ملینا نامور

خلاصه: این مجموعه روایاتی از داستان‌هایی است که بعضی جنایی بعضی عاشقانه و گاهی تکان دهنده روزگار است!
#مجموعه_داستانک_ها
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

halcyon

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,394
لایک‌ها
4,274
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,388
Points
2,038
"کلاغ‌های سوخته"

سیگار وینستون بین ل*ب‌های قرمزش است و با انگشت‌های کشیده‌اش تاری از موهای قرمزش را میپیچاند‌.
- چرا انقدر تابلو تیپ زدی؟
نگاهی با بی‌توجه‌ای نثارش میکند و زیر ل*ب میگوید:
- تیپ من خوبه؛ اما اون احساس میکنم یه کلاغ جلوم نشسته و با خودخواهی به چشم‌هام نگاه میکنه!
کیانا با تعجب به یکی از بزرگترین خلافکار‌ها با آن لباس سرتا پا مشکی خیره میشود.
- این رو به خودش نگی یک وقت!
پوزخند میزند و سیگار‌ را از بین ل*ب‌هایش برمیدارد بین انگشت‌هایش میگذارد و حینی که از مبل‌های مشکی رنگ بلند میشود خیلی ارام زمزمه میکند:
- دلم برات تنگ نمیشه!
بعد هم با ناز و عشوه‌ای زیرکانه به سمت ساواش میرود. ساواش موهایش مشکی و کوتاه است. برق گردنبند کلاغ در گ*ردنش زیادی چشم را میزند. لقبش کلاغ سوخته بود! زیرلب مینالد:
- پدر***سگ تیپ مشکی؟ واقعا احساس میکنم با یه کلاغ دیدار دارم!
***
*ساواش*
روی یک مبل زرشکی رنگ ولو شده است و با بی‌توجه‌ای به دخترک نگاه میکند. سمتش که میرسد یهو زمزمه میکند:
- مجبور نبودی خودت و شبیه گوجه کنی دخترم!
خشکش میزند و با بهت به لباس حریر قرمز و ناخن‌های سرخش نگاه میکند.
- موهاتم که قرمزه! خودت خجالت نمیکشی؟ مگه گوجه‌ای؟
لبخند خشک‌ شده روی صورتش را درست میکند و بی‌توجه به حرف‌های چرت مرد میگوید:
- میخواید به یه نو*شی*دنی مهمونم کنید؟
ساواش تلخ میلخندد و دستش را روی کمر دخترک میلغزاند.
- حتما گوجه!
لباس حریر قرمز زیادی کوتاه است و لعنت، پاهایش از زانو به بعد کاملا بیرون است! اصلا مسئله غیرت نیست! غیرت؟ ان هم برای یک گوجه که فقط چند دقیقه است در ظاهر شناختمش، البته آن هم دست و پا شکسته؟ نه خیر! نگران اینم جاسوس گلگونمان وقتی غرق در خون خودش است صح*نه‌ای زننده و به کل قرمز را ایجاد نکند! من فقط نگران پلیس ها هستم! باور کنید! لهجه انگلیسی‌اش هم کاملا روی اعصاب است!
مثلا میخواهد بگوید من دقیقا کف کف اسکاتلند بین دختر‌های جذاب مو قرمز به دنیا امدم؟ نه خیر! موهای قرمز چند بار رنگ‌ شده‌اش زیادی تابلو است! مخصوصا برای منی که همسرم یک اسکاتلندی اصل است! ل*ب‌هایم را بین گوش‌هایش میبرم و میگم:
- میخوای بریم اتاقم؟ این‌جا زیادی شلوغه!
چشم‌هایش کشیده است و سایه قهوه‌ای باعث شده کشیده‌تر شود.
- باشه!
دستش را میگیرم و به سمت پله‌ها میبرم؛ مثل دیوانه‌ها از پله‌ها بالا می‌اید‌! هنوز نخورده م*ست است! از پله‌ها بالاتر که میرویم به سمت در سفید اتاقم کشیده میشویم. در را که باز میکنم مثل دیوانه‌ها دست‌هایم را میگیرد و روی صورتش میزارد. نزدیک‌تر میشود! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر، هنوز هم فرصت فکر کردن و بستن در را ندارم که یک دقیقه سردی چاقو با گردنم لبخند را به ل*بم برمیگرداند!
دقیقا همان زمانی که فکر میکردم قصد حمله را داشت!
طی یک حرکت پاهایش را میگیرم، برعکس میشود و با دست‌های خودش چاقو را در قلبش فرو میکنم.
ل*ب‌هایش مثل یک ماهی باز و بسته میشود. فکر کنم رفیقش کیانا هم تا الان به جمع عزرائیل و خانواده‌اش پیوسته باشد! امیدوارم عزرائیل پشت و پناه جفتشان باشد! از دستم سر میخورد و مثل یک ماهی قرمز کوچک روی تخت می‌افتد.
لکه‌های خون پارچه‌های سفید تخت را کثیف کرده است. دستم را به سمت گردنبند کلاغم میبرم. لعنتی! خونی شده است؟ شاید بهتر است این یکی گردنبند کلاغ را هم روی جنازه این جاسوس کثیف بگذارم؟ من صد تا از این گردنبند‌ها دارم این هم جنازه نود و نهمی بود! پس این گردنبند دقیقا باید روی قلبش باشد‌، همان‌جایی که با ضربه دردناک چاقو پاره شد! خب همه‌چیز همان طور که خواستم جذاب پایان یافت!
بهتر است بروم چند دقیقه دیگر کل این عمارت و ادمایش بر اثر اتش‌سوزی نابود میشوند و بعد من تعداد زیادی کلاغ‌های سوخته دارم!
کد:
"کلاغ‌های سوخته"



سیگار وینستون بین ل*ب‌های قرمزش است و با انگشت‌های کشیده‌اش تاری از موهای قرمزش را میپیچاند‌.

- چرا انقدر تابلو تیپ زدی؟

نگاهی با بی‌توجه‌ای نثارش میکند و زیر ل*ب میگوید:

- تیپ من خوبه؛ اما اون احساس میکنم یه کلاغ جلوم نشسته و با خودخواهی به چشم‌هام نگاه میکنه!

کیانا با تعجب به یکی از بزرگترین خلافکار‌ها با آن لباس سرتا پا مشکی خیره میشود.

- این رو به خودش نگی یک وقت!

پوزخند میزند و سیگار‌ را از بین ل*ب‌هایش برمیدارد بین انگشت‌هایش میگذارد و حینی که از مبل‌های مشکی رنگ بلند میشود خیلی ارام زمزمه میکند:

- دلم برات تنگ نمیشه!

بعد هم با ناز و عشوه‌ای زیرکانه به سمت ساواش میرود. ساواش موهایش مشکی و کوتاه است. برق گردنبند کلاغ در گ*ردنش زیادی چشم را میزند. لقبش کلاغ سوخته بود! زیرلب مینالد:

- پدر***سگ تیپ مشکی؟ واقعا احساس میکنم با یه کلاغ دیدار دارم!

***

*ساواش*

 روی یک مبل زرشکی رنگ ولو شده است و با بی‌توجه‌ای به دخترک نگاه میکند. سمتش که میرسد یهو زمزمه میکند:

- مجبور نبودی خودت و شبیه گوجه کنی دخترم!

خشکش میزند و با بهت به لباس حریر قرمز و ناخن‌های سرخش نگاه میکند.

- موهاتم که قرمزه! خودت خجالت نمیکشی؟ مگه گوجه‌ای؟

لبخند خشک‌ شده روی صورتش را درست میکند و بی‌توجه به حرف‌های چرت مرد میگوید:

- میخواید به یه نو*شی*دنی مهمونم کنید؟

ساواش تلخ میلخندد و دستش را روی کمر دخترک میلغزاند.

- حتما گوجه!

لباس حریر قرمز زیادی کوتاه است و لعنت، پاهایش از زانو به بعد کاملا بیرون است! اصلا مسئله غیرت نیست! غیرت؟ ان هم برای یک گوجه که فقط چند دقیقه است در ظاهر شناختمش، البته آن هم دست و پا شکسته؟ نه خیر! نگران اینم جاسوس گلگونمان وقتی غرق در خون خودش است صح*نه‌ای زننده و به کل قرمز را ایجاد نکند! من فقط نگران پلیس ها هستم! باور کنید! لهجه انگلیسی‌اش هم کاملا روی اعصاب است!

مثلا میخواهد بگوید من دقیقا کف کف اسکاتلند بین دختر‌های جذاب مو قرمز به دنیا امدم؟ نه خیر! موهای قرمز چند بار رنگ‌ شده‌اش زیادی تابلو است! مخصوصا برای منی که همسرم یک اسکاتلندی اصل است! ل*ب‌هایم را بین گوش‌هایش میبرم و میگم:

- میخوای بریم اتاقم؟ این‌جا زیادی شلوغه!

چشم‌هایش کشیده است و سایه قهوه‌ای باعث شده کشیده‌تر شود.

- باشه!

دستش را میگیرم و به سمت پله‌ها میبرم؛ مثل دیوانه‌ها از پله‌ها بالا می‌اید‌! هنوز نخورده م*ست است! از پله‌ها بالاتر که میرویم به سمت در سفید اتاقم کشیده میشویم. در را که باز میکنم مثل دیوانه‌ها دست‌هایم را میگیرد و روی صورتش میزارد. نزدیک‌تر میشود! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر، هنوز هم فرصت فکر کردن و بستن در را ندارم که یک دقیقه سردی چاقو با گردنم لبخند را به ل*بم برمیگرداند!

دقیقا همان زمانی که فکر میکردم قصد حمله را داشت!

طی یک حرکت پاهایش را میگیرم، برعکس میشود و با دست‌های خودش چاقو را در قلبش فرو میکنم.

ل*ب‌هایش مثل یک ماهی باز و بسته میشود. فکر کنم رفیقش کیانا هم تا الان به جمع عزرائیل و خانواده‌اش پیوسته باشد! امیدوارم عزرائیل پشت و پناه جفتشان باشد! از دستم سر میخورد و مثل یک ماهی قرمز کوچک روی تخت می‌افتد.

لکه‌های خون پارچه‌های سفید تخت را کثیف کرده است. دستم را به سمت گردنبند کلاغم میبرم. لعنتی! خونی شده است؟ شاید بهتر است این یکی گردنبند کلاغ را هم روی جنازه این جاسوس کثیف بگذارم؟ من صد تا از این گردنبند‌ها دارم این هم جنازه نود و نهمی بود! پس این گردنبند دقیقا باید روی قلبش باشد‌، همان‌جایی که با ضربه دردناک چاقو پاره شد! خب همه‌چیز همان طور که خواستم جذاب پایان یافت!

بهتر است بروم چند دقیقه دیگر کل این عمارت و ادمایش بر اثر اتش‌سوزی نابود میشوند و بعد من تعداد زیادی کلاغ‌های سوخته دارم!
#مجموعه_داستانک_ها
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

halcyon

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,394
لایک‌ها
4,274
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,388
Points
2,038
داستان: تبرخونی
نویسنده:ملینا نامور
ژانر: ترسناک_جنایی

از آنجایی که احساسات آنچنانی نداشتم هیچ‌وقت داستان و رمان‌های عاشقانه ننوشتم هر زمان هم نوشتم یک چیز مسخره در‌امده است. این شد که چند سال پیش کتاب تبر‌خونی را تمام کردم.
تا حال اصلا اطلاع نداشتم که هرچه بنویسم واقعی میشود! اصلا نمیدانستم داخل داستان خودم زندانی میشوم و تا پایانش قرار است بازی کنم!
***
وقتی چشم‌هایم را باز میکنم داخل یک اتاق با تخت صورتی و پرده‌های قهو‌ای هستم. کنار تخت یک میز است و روی آن یک گلدان و یک ساعت است. این اتاق و دیوار‌های صورتی رنگش هیچ شباهتی به اتاق بی‌روح خودم ندارد؛ ولی عجیب برایم آشنا است. انگاری خودم برای هر قسمتش تصمیم گرفته‌ام. یک جرقه کافی است... یادم امد! این اتاق لولا است. همان
دختری که خودم با قلمم چشم‌هایش را بزرگ و ل*ب‌هایش را سرخ کردم. خودم اخلاقش را تند کردم تا بتواند از پس قتل‌های این‌جا در امان باشد؛ اما من... اینجا چه میخواستم؟ اینجا اتاق او بود ان‌هم در یک کتاب به نام تبر خونی!
بر طبق سناریو در این قسمت صدای مادرش لورا را از اشپزخانه میشنوم.
اما الان لولایی وجود ندارد که به سمت مادرش برود! این کار من است. من به جای شخصیت لولا در این داستان بازی میکنم. با ترس از اتفاقی که میدانم چیست از در خارج میشم بر طبق انتظارم جلویم کلی پله است. ارام و بی‌سر و صدا از پله‌ها پایین میروم. جالب‌تر ان است که این تک رمان چهار‌صد صفحه‌ای است و حالا من از اخر این داستان دقیقا همان‌جایی که لولا کشته میشود شروع کرده‌ام. حتی نمیدانم، ‌وقتی میدانم که قرار است کشته بشوم چرا دارم با پای خودم به سمت اشپزخانه قدم برمیدارم؟
اینجا شاهزاده‌ای با اسب سفید وجود ندارد تا نجاتم بدهد چون خودم این را خواستم. گفته بودم که من از عاشقانه‌ها بدم می‌اید. بنابراین در داستان لولا هیچ عشقی وجود نداشت تنها از تمام خشم و نفرتم در این داستان استفاده کرده بودم تا وحشتناک شود‌. چقدر هم عالی! چون تیرگی داخل خانه و صدای شکستن ظرف‌ها از اشپزخانه، به اندازه کافی لرز را در بدنم می‌اندازد.
الان که به ن*زد*یک*ی اشپزخانه رسیده‌ام زمان آن است که مادر لولا با یک تبر خونی که از قضا با همان پدر لولا را کشته است دخترکش را هم به قتل برساند.
یادم می‌اید در این قسمت لولا خیلی ترسیده بود؛ اما الان خودم حال او را دارم. از ترس دست‌هایم یخ بسته است و مطمئناً رنگ صورتم رفته است. دیگر صدای شکستن ظرف‌ها قطع میشود.
بیشتر میترسم. خودم این داستان‌ را خلق کردم و میدانم این‌جا تازه اول بازیست!
دلم نمیخواهد بعد از کشته شدن توسط مادرم روحم در خانه سرگردان بشود؛ اما خوب این چیزی بود که ذهن مریض خودم آن را خلق کرد. حالا از خودم‌‌‌، خودم‌هایم بگذریم چرا مادرش نمی‌اید تا با تبر گردنم را بیخ‌ تا بیخ ببرد؟ ای تُف بر این زندگی... چرا انقدر ترسیده‌ام؟ یادم می‌اید تا الان باید گردنم گوشه مبل‌های قهوه‌ای رنگ افتاده باشد و شُره‌های خون کل اتاق را گرفته باشد. میخواهم یک تصمیم بزرگ بگیرم؛ اما همان لحظه مادر دیوانه‌اش که خودم خلقش کردم با موهای ریخته شده در روی صورتش به طرفم حمله‌ور میشود.
تبر بزرگی با خون‌های رویش را به طرفم می‌فرستد. جا‌خالی میدهم و ترسیده از پله‌ها بالا میروم‌. دنبالم می‌اید؛ اما در بین راه درحالی که من روی پله‌اخری هستم روبه‌رویم می‌ایستد و انگشت اشاره‌اش را به خون روی تبر میزند. با پوزخند به انگشت‌خونی‌اش نگاه میکند و با میل ان را در دهانش فرو میبرد. چندشم میشود‌ و الان پی میبرم من چه دیووانه‌ای بودم با این داستان‌هایم! سریع‌تر وارد اتاقم میشوم و در را قفل میکنم‌‌. از ان‌جایی که در داستان لولا هم این کار را میکند و مادرش از در مخفی وارد میشود. کتابخانه را کنار میزنم و در مخفی را هم قفل میکنم. دیگر هیچ راهی برای وارد شدن به اتاق وجود ندارد. با سردی چیزی بر روی گزدنم متوجه نبستن در بالکن که از ان قسمت به اتاق مادرش هم راه داشت میشوم. اتاق نبود که، هزارتا در برایش گذاشته بودم.
مادرش با حالتی چندش کنار گوشم ل*ب میزند.
- خداحافظ لولا!
او فکر میکرد من دخترک احمقشم؟ باورم نمیشود چرا تا الان انقدر از شخصیت‌هایم متنفر نبودم؟ قبل از تصمیم هرچیزی فشار تبر بر روی گردنم بیشتر میشود.
با درد به خون فواره زده از گردنم خیره میشوم‌. درد زیاد میشود و امانم نمیدهد مطمئنم چند دقیقه دیگر گر*دن قطع شده‌ام را زیر تخت می‌اندازد تا قربانی بعدی ان را پیدا نکند. حتی پنهان کردن‌هایش هم مسخره است.
قبل از مرگم بی‌جان ل*ب میزنم:
- خدا ل... لعنتم... ک... کند‌‌‌... با نوشتن... این تبر... خونی!
کد:
داستان: تبرخونی
نویسنده:ملینا نامور
ژانر: ترسناک_جنایی

از آنجایی که احساسات آنچنانی نداشتم هیچ‌وقت داستان و رمان‌های عاشقانه ننوشتم هر زمان هم نوشتم یک چیز مسخره در‌امده است. این شد که چند سال پیش کتاب تبر‌خونی را تمام کردم.
 تا حال اصلا اطلاع نداشتم که هرچه بنویسم واقعی میشود! اصلا نمیدانستم داخل داستان خودم زندانی میشوم و تا پایانش قرار است بازی کنم!
***
وقتی چشم‌هایم را باز میکنم داخل یک اتاق با تخت صورتی و پرده‌های قهو‌ای هستم. کنار تخت یک میز است و روی آن یک گلدان و یک ساعت است. این اتاق و دیوار‌های صورتی رنگش هیچ شباهتی به اتاق بی‌روح خودم ندارد؛ ولی عجیب برایم آشنا است. انگاری خودم برای هر قسمتش تصمیم گرفته‌ام. یک جرقه کافی است... یادم امد! این اتاق لولا است. همان
دختری که خودم با قلمم چشم‌هایش را بزرگ و ل*ب‌هایش را سرخ کردم. خودم اخلاقش را تند کردم تا بتواند از پس قتل‌های این‌جا در امان باشد؛ اما من... اینجا چه میخواستم؟ اینجا اتاق او بود ان‌هم در یک کتاب به نام تبر خونی!
بر طبق سناریو در این قسمت صدای مادرش لورا را از اشپزخانه میشنوم.
اما الان لولایی وجود ندارد که به سمت مادرش برود! این کار من است. من به جای شخصیت لولا در این داستان بازی میکنم. با ترس از اتفاقی که میدانم چیست از در خارج میشم بر طبق انتظارم جلویم کلی پله است. ارام و بی‌سر و صدا از پله‌ها پایین میروم. جالب‌تر ان است که این تک رمان چهار‌صد صفحه‌ای است و حالا من از اخر این داستان دقیقا همان‌جایی که لولا کشته میشود شروع کرده‌ام. حتی نمیدانم، ‌وقتی میدانم که قرار است کشته بشوم چرا دارم با پای خودم به سمت اشپزخانه قدم برمیدارم؟
اینجا شاهزاده‌ای با اسب سفید وجود ندارد تا نجاتم بدهد چون خودم این را خواستم. گفته بودم که من از عاشقانه‌ها بدم می‌اید. بنابراین در داستان لولا هیچ عشقی وجود نداشت تنها از تمام خشم و نفرتم در این داستان استفاده کرده بودم تا وحشتناک شود‌. چقدر هم عالی! چون تیرگی داخل خانه و صدای شکستن ظرف‌ها از اشپزخانه، به اندازه کافی لرز را در بدنم می‌اندازد.
الان که به ن*زد*یک*ی اشپزخانه رسیده‌ام زمان آن است که مادر لولا با یک تبر خونی که از قضا با همان پدر لولا را کشته است دخترکش را هم به قتل برساند.
یادم می‌اید در این قسمت لولا خیلی ترسیده بود؛ اما الان خودم حال او را دارم. از ترس دست‌هایم یخ بسته است و مطمئناً رنگ صورتم رفته است. دیگر صدای شکستن ظرف‌ها قطع میشود.
بیشتر میترسم. خودم این داستان‌ را خلق کردم و میدانم این‌جا تازه اول بازیست!
دلم نمیخواهد بعد از کشته شدن توسط مادرم روحم در خانه سرگردان بشود؛ اما خوب این چیزی بود که ذهن مریض خودم آن را خلق کرد. حالا از خودم‌‌‌، خودم‌هایم بگذریم چرا مادرش نمی‌اید تا با تبر گردنم را بیخ‌ تا بیخ ببرد؟ ای تُف بر این زندگی... چرا انقدر ترسیده‌ام؟ یادم می‌اید تا الان باید گردنم گوشه مبل‌های قهوه‌ای رنگ افتاده باشد و شُره‌های خون کل اتاق را گرفته باشد. میخواهم یک تصمیم بزرگ بگیرم؛ اما همان لحظه مادر دیوانه‌اش که خودم خلقش کردم با موهای ریخته شده در روی صورتش به طرفم حمله‌ور میشود.
تبر بزرگی با خون‌های رویش را به طرفم می‌فرستد. جا‌خالی میدهم و ترسیده  از پله‌ها بالا میروم‌. دنبالم می‌اید؛ اما در بین راه درحالی که من روی پله‌اخری هستم روبه‌رویم می‌ایستد و انگشت اشاره‌اش را به خون روی تبر میزند. با پوزخند به انگشت‌خونی‌اش نگاه میکند و با میل ان را در دهانش فرو میبرد. چندشم میشود‌ و الان پی میبرم من چه دیووانه‌ای بودم با این داستان‌هایم! سریع‌تر وارد اتاقم میشوم و در را قفل میکنم‌‌. از ان‌جایی که در داستان لولا هم این کار را میکند و مادرش از در مخفی وارد میشود. کتابخانه را کنار میزنم و در مخفی را هم قفل میکنم. دیگر هیچ راهی برای وارد شدن به اتاق وجود ندارد. با سردی چیزی بر روی گزدنم متوجه نبستن در بالکن که از ان قسمت به اتاق مادرش هم راه داشت میشوم. اتاق نبود که، هزارتا در برایش گذاشته بودم.
مادرش با حالتی چندش کنار گوشم ل*ب میزند.
- خداحافظ لولا!
او فکر میکرد من دخترک احمقشم؟ باورم نمیشود چرا تا الان انقدر از شخصیت‌هایم متنفر نبودم؟ قبل از تصمیم هرچیزی فشار تبر بر روی گردنم بیشتر میشود.
با درد به خون فواره زده از گردنم خیره میشوم‌. درد زیاد میشود و امانم نمیدهد مطمئنم چند دقیقه دیگر گر*دن قطع شده‌ام را زیر تخت می‌اندازد تا قربانی بعدی ان را پیدا نکند. حتی پنهان کردن‌هایش هم مسخره است.
قبل از مرگم بی‌جان ل*ب میزنم:
- خدا ل... لعنتم... ک... کند‌‌‌... با نوشتن... این تبر... خونی!
#مجموعه_داستانک_ها
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا