عنوان: تسخیر دراکولا
نویسنده: زری
ژانر: ترسناک، جنایی
ناظر: Celica
خلاصه: شبی دراکولا را تسخیر میکند بدون آنکه حتی روحش هم خبردار شود. پلکهای آغشته به اشکش سنگین است همانند؛ هوایی که در ریههایش در حال عبورند. او حصارها را میشکند و تمام کسانی که سد راهش قرار گرفتهاند را کنار میزند. او از هجر دراکولا ترسی ندارد بلکه مقابلش ایستادگی میکند و او را از بین میبرد. سپس با قطرههای خون او، بر روی دیوارها مینویسد:
- مرا ز هجر مترسان، گذشت آن زمان که سختتر از مرگ فراق و هجران بود.
عنوان: تسخیر دراکولا
نویسنده: زری
ژانر: ترسناک، جنایی
ناظر: .Belinay.
خلاصه: شبی دراکولا را تسخیر میکند بدون آنکه حتی روحش هم خبردار شود. پلکهای آغشته به اشکش سنگین است همانند؛ هوایی که در ریههایش در حال عبورند. او حصارها را میشکند و تمام کسانی که سد راهش قرار گرفتهاند را کنار میزند. او از هجر دراکولا ترسی ندارد بلکه مقابلش ایستادگی میکند و او را از بین میبرد. سپس با قطرههای خون او، بر روی دیوارها مینویسد:
- مرا ز هجر مترسان، گذشت آن زمان که سختتر از مرگ فراق و هجران بود.
مقدمه: پس از کشتاری فجیع، شهر خالی از نبود و حس یک انسان تسخیر شده است. هیچکس حاضر نشد در آن محیط قدم گذارد. اما مردی که تنها کورسویی از امید در دلش داشت، جرئت به خرج داد تا مردانگیاش را فدا کند و پا در این محیط خونابه گذارد تا سر از ماجرای دراکولای شیاطین در بیاورد. او مقابل دشمنانش ایستادگی میکند و انتقامش را میگیرد و قطره به قطرهی خون آنها را فدای جان تسخیر شدگان میکند.
مقدمه: پس از کشتاری فجیع، شهر خالی از نبود و حس یک انسان تسخیر شده است. هیچکس حاضر نشد در آن محیط قدم گذارد. اما مردی که تنها کورسویی از امید در دلش داشت، جرئت به خرج داد تا مردانگیاش را فدا کند و پا در این محیط خونابه گذارد تا سر از ماجرای دراکولای شیاطین در بیاورد. او مقابل دشمنانش ایستادگی میکند و انتقامش را میگیرد و قطره به قطرهی خون آنها را فدای جان تسخیر شدگان میکند.
وایولت، از میان انبوهی از درختان گذر کرد درختان کاج س*ی*نه به س*ی*نهی هم همانند پیکر غولهایی بودند که در حیاط بزرگ مدرسه نگهبانی میدادند. صدای کلاغهایی که بر روی تنهی درخت نشسته بود، گوش وایولت را نوازش کرد. به علت اوایل ماه سپتامبر برگهای پائیزی که بر اثر سرما یخ زده بودند زیر پای وایولت خشخش میکردند. صدای خشخش برگها زیر پای او طنیننواز شد. وایولت، به آسمان که ابرها شکننده بودند چشم دوخت. سپس زاغ چشمانش به طرف ساختمان موزون دانشگاه چرخ خورد. به سرعت گام برداشت و جلوتر از مابقی دوستانش از دانشگاه استنفورد خارج شد. حتی به ایویلن که مدام صدایش میزد توجه نکرد. اما دیگر خستهاش شد و بر روی صندلی نشست و کلافه پوفی کشید و گفت:
- صدام زدی؟
ایویلن کنارش بر روی صندلی نشست و ل*ب ورچید:
- امروز میخوام برم جنگل، تو هم میای؟
یک تای ابروان نازک و بور وایولت بالا پرید.
- جنگل؟
قهقههای مستانه سر داد.
- آدم توی این سوز و سرما قندیل میبنده؛ بعد تو هوس رفتن به جنگل کردی؟
شانهای به تمسخر بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خیلی مضحکه!
کلوئی به جمعشان پیوست. چند رشته از موهای مشکی رنگش را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- چیشده؟
- ایویلن پیشنهاد داده که امروز به جنگل بریم.
از شدتِ فرط خوشحالی، کلوئی ل*بهایش کش آمد و هر دو دستانش را به هم کوبید.
- این که عالیه، ولی من جز تلفنم و چند تا کتاب درسی هیچ چیزی همراهم نیست.
وایولت همچنان سکوت کرده و به نقطهی کور و مبهمی خیره مانده بود. اما با صدای ایویلن مردمک چشمانش در اعضای صورت او چرخ خورد.
- وایولت، اگر نمیای من و کلوئی میریم.
گریس، از پسرهای دانشگاه خداحافظی کرد. سپس کنار کلوئی ایستاد و ل*ب ورچید:
- صداتون رو شنیدم... هر جا میرین من هم میام.
نیشخندی مزین ل*بهای خشکیده و باریک وایولت شد.
- من نمیام، بهتون خوشبگذره.
گریس، ابروانش را در هم کشید و با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- چرا؟ وایولت اگر تو نیای ما هم نمیریم.
مابقی دوستانش هم، سری به نشانهی تأیید تکان دادند. وایولت، روی پاشنهی پایش چرخید و پس از اندکی مکث ل*ب ورچید:
- اوکی، پس من هم میام.
تمام دوستانش از روی صندلی برخاستند و او را در آ*غ*و*ش کشیدند. وایولت، در حینی که قهقهه میزد، صدای الکس در گوشش نجوا شد.
- وایولت؟
دوستانش از او فاصله گرفتند. وایولت خندهاش را خورد و به طرف الکس خزید و گفت:
- بله الکس؟
- انگار خیلی خوشحال به نظر میرسی؟ خندههات رو دیدم خوشحال شدم.
وایولت، سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و دستهی کیفش را بر روی شانهاش تنظیم کرد.
- بله، همینطوره.
- علتش؟
زاغ چشمان وایولت در چشمان آبی رنگ الکس چرخ خورد.
- زمانی که دوستهام کنارم هستن خیلی خوشحالم.
- خوشبهحالت، من پس از مرگ رفیقم دیگه نتونستم بخندم.
وایولت، چند رشته از موهای طلایی رنگش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
- تونستی جزوه رو از ناتالی بگیری؟
غبار غم بیجلایی صورت الکس را قاب گرفت.
- نه... ناتالی گفت که خودش جزوهها رو لازم داره.
هر دو چشمان سبز رنگ وایولت گرد شد.
- اون جزوهها برای منه.
- جدی؟
وایولت، چشمانش را به مدت چند ثانیه بست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- توی فکرش نرو.
- فردا برات کپی جزوه رو بیارم؟
هوم کشداری از گلوی الکس خارج شد.
- خودت لازم نداری؟
- نه... ببر خونه بنویس بعداً برام بیارش.
- کی امتحان داریم؟ #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
وایولت، از میان انبوهی از درختان گذر کرد درختان کاج س*ی*نه به س*ی*نهی هم همانند پیکر غولهایی بودند که در حیاط بزرگ مدرسه نگهبانی میدادند. صدای کلاغهایی که بر روی تنهی درخت نشسته بود، گوش وایولت را نوازش کرد. به علت اوایل ماه سپتامبر برگهای پائیزی که بر اثر سرما یخ زده بودند زیر پای وایولت خشخش میکردند. صدای خشخش برگها زیر پای او طنیننواز شد. وایولت، به آسمان که ابرها شکننده بودند چشم دوخت. سپس زاغ چشمانش به طرف ساختمان موزون دانشگاه چرخ خورد. به سرعت گام برداشت و جلوتر از مابقی دوستانش از دانشگاه استنفورد خارج شد. حتی به ایویلن که مدام صدایش میزد توجه نکرد. اما دیگر خستهاش شد و بر روی صندلی نشست و کلافه پوفی کشید و گفت:
- صدام زدی؟
ایویلن کنارش بر روی صندلی نشست و ل*ب ورچید:
- امروز میخوام برم جنگل، تو هم میای؟
یک تای ابروان نازک و بور وایولت بالا پرید.
- جنگل؟
قهقههای مستانه سر داد.
- آدم توی این سوز و سرما قندیل میبنده؛ بعد تو هوس رفتن به جنگل کردی؟
شانهای به تمسخر بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خیلی مضحکه!
کلوئی به جمعشان پیوست. چند رشته از موهای مشکی رنگش را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- چیشده؟
- ایویلن پیشنهاد داده که امروز به جنگل بریم.
از شدتِ فرط خوشحالی، کلوئی ل*بهایش کش آمد و هر دو دستانش را به هم کوبید.
- این که عالیه، ولی من جز تلفنم و چند تا کتاب درسی هیچ چیزی همراهم نیست.
وایولت همچنان سکوت کرده و به نقطهی کور و مبهمی خیره مانده بود. اما با صدای ایویلن مردمک چشمانش در اعضای صورت او چرخ خورد.
- وایولت، اگر نمیای من و کلوئی میریم.
گریس، از پسرهای دانشگاه خداحافظی کرد. سپس کنار کلوئی ایستاد و ل*ب ورچید:
- صداتون رو شنیدم... هر جا میرین من هم میام.
نیشخندی مزین ل*بهای خشکیده و باریک وایولت شد.
- من نمیام، بهتون خوشبگذره.
گریس، ابروانش را در هم کشید و با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- چرا؟ وایولت اگر تو نیای ما هم نمیریم.
مابقی دوستانش هم، سری به نشانهی تأیید تکان دادند. وایولت، روی پاشنهی پایش چرخید و پس از اندکی مکث ل*ب ورچید:
- اوکی، پس من هم میام.
تمام دوستانش از روی صندلی برخاستند و او را در آ*غ*و*ش کشیدند. وایولت، در حینی که قهقهه میزد، صدای الکس در گوشش نجوا شد.
- وایولت؟
دوستانش از او فاصله گرفتند. وایولت خندهاش را خورد و به طرف الکس خزید و گفت:
- بله الکس؟
- انگار خیلی خوشحال به نظر میرسی؟ خندههات رو دیدم خوشحال شدم.
وایولت، سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و دستهی کیفش را بر روی شانهاش تنظیم کرد.
- بله، همینطوره.
- علتش؟
زاغ چشمان وایولت در چشمان آبی رنگ الکس چرخ خورد.
- زمانی که دوستهام کنارم هستن خیلی خوشحالم.
- خوشبهحالت، من پس از مرگ رفیقم دیگه نتونستم بخندم.
وایولت، چند رشته از موهای طلایی رنگش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
- تونستی جزوه رو از ناتالی بگیری؟
غبار غم بیجلایی صورت الکس را قاب گرفت.
- نه... ناتالی گفت که خودش جزوهها رو لازم داره.
هر دو چشمان سبز رنگ وایولت گرد شد.
- اون جزوهها برای منه.
- جدی؟
وایولت، چشمانش را به مدت چند ثانیه بست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- توی فکرش نرو.
- فردا برات کپی جزوه رو بیارم؟
هوم کشداری از گلوی الکس خارج شد.
- خودت لازم نداری؟
- نه... ببر خونه بنویس بعداً برام بیارش.
وایولت، با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- چه امتحانی؟
الکس، انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند؛ اما چشمانش به طرز عجیب و نامحسوسی خشک بود. زبان بر روی ل*بهای گوشتیاش کشید.
- نمیدونم، دیروز دانشگاه نبودم.
وایولت، نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. اما سیاهچالهی نگاهش را مقابل صورت پر از غم بیجلای الکس گرفت.
- تو باهامون نمیای؟
- نه، باید برم درسهای عقب افتادهام رو بخونم.
وایولت، آرام خودش را عقب کشید و در حینی که میخواست گامی بردارد، گفت:
- پس، من با دوستهام میرم، فردا میبینمت.
خندهای زیبا، صورت الکس را قاب گرفت اما دست از تماشا کردن وایولت کشید و به آن طرف خیابان خزید. وایولت، به ابرهای شکننده که در آسمان میرقصیدند چشم دوخت و گفت:
- هوا بارونیه، ای کاش نمیرفتیم.
گریس، چنگی به موهای مجعدش زد و چشمان نافذ زیبایش را در حدقه چرخاند و ل*ب گشود:
- اوه خدای من! همهاش ضد حال میزنه.
- ضد حال نزدم، گریس بزرگش نکن.
ایویلن، سرش را کج کرد.
- بچهها، بریم؟
همه سری به نشانهی تایید تکان دادند؛ اما وایولت دو به شک بود. انگار ترسی همانند خوره به جان و تنش چنگ میزد. اما هر چه هم که نه میگفت، چندان تاثیری نداشت و اگر نمیرفت دوستانش از دست او دلخور میشدند. دانههای مرواریدی باران رقصان خود را در دل و اعماق زمین جای میداد. شاخههای درختان بر اثر وزش باد سنگین طوری خم شده بودند که انگار چوب کبریت هستند. باران، زمین را فرش کرد. صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن وایولت انداخت. به قدری صدایش بلند بود که گوشش را خراش داد. موجی از سرما، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. زمانی که متوجه شد باران به طرز عجیبی شدید شده است. با اکراه، پایش را به حرکت در آورد. پوتینهای قهوهای رنگ چرمش به طرز عجیبی خیس از قطرههای باران شده بود. دستهی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شد و با ضربهی مضبوطی درب را بست. ایویلن ماشین را روشن کرد و دستش را بر روی دکمهی ضبط ماشین گذاشت و آهنگی زیبا پلی کرد.
It's four in the morning, the end of December
ساعت چهار صبحه، اواخر دسامبر.
I'm writing you now just to see if you're better
دارم واست نامه مینویسم که ببینم حالت بهتره یا نه.
New York is cold, but I like where I'm living
نیویورک سرده؛ ولی من جایی که زندگی میکنم رو دوست دارم.
There's music on Clinton Street all through the evening
تموم عصر، توی خیابون کلینتون موسیقی پخش میشه.
I hear that you're building your little house deep in the desert
شنیدهم که داری توی دل بیابون، کلبه درویشیات رو میسازی
You're living for nothing now,
دیگه داری برای خودت زندگی میکنی.
I hope you're keeping some kind of record
امیدوارم چیزی از خودت به جا بذاری
[Chorus]
Yes, and Jane came by with a lock of your hair
آره، و جین با یه دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
همون شبی که قصد داشتی حقیقت رو بگی.
Did you ever go clear?
آیا، هیچوقت حقیقت رو گفتی؟
Oh, the last time we saw you you looked so much older
اوه، و آخرین باری که تو رو دیدیم، خیلی پیرتر به نظر میاومدی.
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
سرشونهی بارونی معرف آبیات، پاره شده بود.
You'd been to the station to meet every train
توی ایستگاه بودی تا همهی قطارها رو ببینی.
Then you came home without Lili Marlene
بعد، بدون لیلی مارلین به خونه برگشتی.
And you treated my woman to a flake of your life
و بعد زنم رو به تکهای از زندگیات مهمان کردی.
And when she came back, she was nobody's wife
و وقتی که او برگشت، دیگه زن کسی نبود.
ایویلن، ماشین را گوشهای از نیویورک پارک کرد، در حینی که خود را در آینهی جلویی ماشین آنالیز میکرد. رو به دوستانش ل*ب گشود:
- چی لازم دارین؟ میخوام از فروشگاه خرید کنم.
وایولت، اندکی فکر کرد و گفت:
- چند تا نو*شی*دنی بخر.
- بقیه؟
گریس شقیقهاش را ماساژ داد.
- چند تا تنقلات بخر... میدونی که چیها دوست دارم؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد.
مابقی همچنان سکوت کرده بودند. ایویلن به شدت از سکوت متنفر بود به همین خاطر از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. دست مُشت شدهاش را بر روی فرمان ماشین کوبید و به سرعت از ماشین خارج شد. صدای بوق ماشینها، به علت چراغ قرمز به قدری تشدید پیدا کرد که گوش ایویلن را خراش داد. آنقدر خشمگین شد که ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی بلندش افتاد. #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
وایولت، با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- چه امتحانی؟
الکس، انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند؛ اما چشمانش به طرز عجیب و نامحسوسی خشک بود. زبان بر روی ل*بهای گوشتیاش کشید.
- نمیدونم، دیروز دانشگاه نبودم.
وایولت، نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. اما سیاهچالهی نگاهش را مقابل صورت پر از غم بیجلای الکس گرفت.
- تو باهامون نمیای؟
- نه، باید برم درسهای عقب افتادهام رو بخونم.
وایولت، آرام خودش را عقب کشید و در حینی که میخواست گامی بردارد، گفت:
- پس، من با دوستهام میرم، فردا میبینمت.
خندهای زیبا، صورت الکس را قاب گرفت اما دست از تماشا کردن وایولت کشید و به آن طرف خیابان خزید. وایولت، به ابرهای شکننده که در آسمان میرقصیدند چشم دوخت و گفت:
- هوا بارونیه، ای کاش نمیرفتیم.
گریس، چنگی به موهای مجعدش زد و چشمان نافذ زیبایش را در حدقه چرخاند و ل*ب گشود:
- اوه خدای من! همهاش ضد حال میزنه.
- ضد حال نزدم، گریس بزرگش نکن.
ایویلن، سرش را کج کرد.
- بچهها، بریم؟
همه سری به نشانهی تایید تکان دادند؛ اما وایولت دو به شک بود. انگار ترسی همانند خوره به جان و تنش چنگ میزد. اما هر چه هم که نه میگفت، چندان تاثیری نداشت و اگر نمیرفت دوستانش از دست او دلخور میشدند. دانههای مرواریدی باران رقصان خود را در دل و اعماق زمین جای میداد. شاخههای درختان بر اثر وزش باد سنگین طوری خم شده بودند که انگار چوب کبریت هستند. باران، زمین را فرش کرد. صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن وایولت انداخت. به قدری صدایش بلند بود که گوشش را خراش داد. موجی از سرما، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. زمانی که متوجه شد باران به طرز عجیبی شدید شده است. با اکراه، پایش را به حرکت در آورد. پوتینهای قهوهای رنگ چرمش به طرز عجیبی خیس از قطرههای باران شده بود. دستهی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شد و با ضربهی مضبوطی درب را بست. ایویلن ماشین را روشن کرد و دستش را بر روی دکمهی ضبط ماشین گذاشت و آهنگی زیبا پلی کرد.
It's four in the morning, the end of December
ساعت چهار صبحه، اواخر دسامبر.
I'm writing you now just to see if you're better
دارم واست نامه مینویسم که ببینم حالت بهتره یا نه.
New York is cold, but I like where I'm living
نیویورک سرده؛ ولی من جایی که زندگی میکنم رو دوست دارم.
There's music on Clinton Street all through the evening
تموم عصر، توی خیابون کلینتون موسیقی پخش میشه.
I hear that you're building your little house deep in the desert
شنیدهم که داری توی دل بیابون، کلبه درویشیات رو میسازی
You're living for nothing now,
دیگه داری برای خودت زندگی میکنی.
I hope you're keeping some kind of record
امیدوارم چیزی از خودت به جا بذاری
[Chorus]
Yes, and Jane came by with a lock of your hair
آره، و جین با یه دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
همون شبی که قصد داشتی حقیقت رو بگی.
Did you ever go clear?
آیا، هیچوقت حقیقت رو گفتی؟
Oh, the last time we saw you you looked so much older
اوه، و آخرین باری که تو رو دیدیم، خیلی پیرتر به نظر میاومدی.
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
سرشونهی بارونی معرف آبیات، پاره شده بود.
You'd been to the station to meet every train
توی ایستگاه بودی تا همهی قطارها رو ببینی.
Then you came home without Lili Marlene
بعد، بدون لیلی مارلین به خونه برگشتی.
And you treated my woman to a flake of your life
و بعد زنم رو به تکهای از زندگیات مهمان کردی.
And when she came back, she was nobody's wife
و وقتی که او برگشت، دیگه زن کسی نبود.
ایویلن، ماشین را گوشهای از نیویورک پارک کرد، در حینی که خود را در آینهی جلویی ماشین آنالیز میکرد. رو به دوستانش ل*ب گشود:
- چی لازم دارین؟ میخوام از فروشگاه خرید کنم.
وایولت، اندکی فکر کرد و گفت:
- چند تا نو*شی*دنی بخر.
- بقیه؟
گریس شقیقهاش را ماساژ داد.
- چند تا تنقلات بخر... میدونی که چیها دوست دارم؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد.
مابقی همچنان سکوت کرده بودند. ایویلن به شدت از سکوت متنفر بود به همین خاطر از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. دست مُشت شدهاش را بر روی فرمان ماشین کوبید و به سرعت از ماشین خارج شد. صدای بوق ماشینها، به علت چراغ قرمز به قدری تشدید پیدا کرد که گوش ایویلن را خراش داد. آنقدر خشمگین شد که ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی بلندش افتاد.
ایویلن، وارد فروشگاه «والمارت» شد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که سبد کالا در دست گرفته بودند و خرید میکردند چرخید. زاغ چشمانش را چرخاند و یک سبد از مابقی سبدها برداشت و شروع به برداشتن چیزهایی که میخواست کرد. او میدانست که وایولت رولاپ تمشکی بسیار دوست دارد. اما نمیدانست رولاپ تمشکی در کدام سمت از قفسهها چیده شدهاند. میان لاینها گام برداشت، زمانی که مردمک چشمانش را چرخاند و رولاپ را دید. سیاهچالهی چشمانش درخشش گرفت. از آن چند مدل انتخاب کرد و در سبد انداخت. چند بستنی برداشت و آنها را در دستانش گرفت. زیرا وایولت رولاپ تمشکی را بدون بستنی نمیخورد. به طرف دیگری از فروشگاه خزید و آلو جنگلی و پفک و تخمک بو داده شده را در سبد قرار داد. تعداد بالایی پفک و تخمک بو داده شده خرید. زیرا میدانست دوستانش به شدت به این چیزها علاقهمنداند. سبد را میان دستانش رد و بدل کرد. سپس، به طرف خانمی که پشت صندلی نشسته بود و انگار که صندوقدار این فروشگاه میباشد. پا تند کرد و گفت:
- سلام، اینها رو حساب کن.
چنگی به موهای خرمایی رنگش زد و گفت:
- اوکی.
ایویلن، مردمک چشمانش به طرف وایولت که خیابان را زیر نظرش گرفته بود، چرخید. اما با صدای آن زن زاغ چشمانش به طرف اعضای صورتش چرخید.
- خیلی خوشاومدین.
- مرسی، روز به خیر.
سپس، جعبه پاکتی دستهدار سفید ریزنتل را در دستانش گرفت و از فروشگاه خارج شد. همیشه، سرمای نامحسوسی در این قسمت از شهر بنتون ویل آرکانزاس آمریکا، میلولد. سرمای جانسوز هوا مشامش را آزرد. دستهی درب ماشین را گرفت و کشید و با یک حرکت سوار شد. سپس جعبهی پاکتی را به طرف وایولت گرفت و گفت:
- رولاپ تمشکی هم که دوست داشتی برات خریدم.
وایولت، از فرط خوشحالی جیغ بلندی کشید و گونهی سرد و گلگون ایویلن را ب*وسهای از ج*ن*س گل کاشت و گفت:
- وای خدای من! من عاشق رولاپ تمشکیام.
خندههایش را خورد و ل*ب گوشتیاش را داخل دهانش کشید و ادامه داد:
- بستنی خریدی؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد. دست مشت شدهاش را زیر آستین لباسش کشید و پارچهی نرم و لطیف آن را بین انگشتانش فشرد و گفت:
- توی جعبهی پاکتیه.
هر دو چشمان زیبای وایولت درخشش گرفت. ایویلن پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و میان ماشینها لایی کشید. صدای بوق ماشینها، به شدت گوش گریس را خراشید. اویلن صدای موزیک را بالا برد.
Well, I see you there with the rose in your teeth
خب، دارم اونجا با اون گل رز لای دندونهات میبینمت.
One more thin gypsy thief
یه دزد لاغر کولی دیگه.
Well I see Jane's awake
میبینم که جین بیدار شده.
She sends her regard
سلام میرسونه.
?And what can I tell you, my brother, my killer
واقعاً چی میتونم بگم؟
I guess that I miss you
فکر کنم دلم برات تنگ شده.
I guess I forgive you
فکر کنم ببخشمت.
I'm glad you stood in my way
خوشحالم که سر راهم قرار گرفتی.
If you ever come by here for Jane or for me
اگر یه روز خواستی بهخاطر من با جین به اینجا سر بزنی.
Well, your enemy is sleeping
خب، دشمنت خوابیده.
and his woman is free
و زنش آزاده.
Yes, and thanks for the trouble you took from her
بله، و ممنون که رنج رو از چشمهاش گرفتی.
I thought it was there for good
فکر میکردم تا ابد اونجاست.
So I never tried
پس، هیچوقت تلاش نکردم.
And Jane came by with a lock of your hair
و جین، با یک دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت که تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
اون شبی که تصمیم گرفتی حقیقت رو بگی. #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
ایویلن، وارد فروشگاه «والمارت» شد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که سبد کالا در دست گرفته بودند و خرید میکردند چرخید. زاغ چشمانش را چرخاند و یک سبد از مابقی سبدها برداشت و شروع به برداشتن چیزهایی که میخواست کرد. او میدانست که وایولت رولاپ تمشکی بسیار دوست دارد. اما نمیدانست رولاپ تمشکی در کدام سمت از قفسهها چیده شدهاند. میان لاینها گام برداشت، زمانی که مردمک چشمانش را چرخاند و رولاپ را دید. سیاهچالهی چشمانش درخشش گرفت. از آن چند مدل انتخاب کرد و در سبد انداخت. چند بستنی برداشت و آنها را در دستانش گرفت. زیرا وایولت رولاپ تمشکی را بدون بستنی نمیخورد. به طرف دیگری از فروشگاه خزید و آلو جنگلی و پفک و تخمک بو داده شده را در سبد قرار داد. تعداد بالایی پفک و تخمک بو داده شده خرید. زیرا میدانست دوستانش به شدت به این چیزها علاقهمنداند. سبد را میان دستانش رد و بدل کرد. سپس، به طرف خانمی که پشت صندلی نشسته بود و انگار که صندوقدار این فروشگاه میباشد. پا تند کرد و گفت:
- سلام، اینها رو حساب کن.
چنگی به موهای خرمایی رنگش زد و گفت:
- اوکی.
ایویلن، مردمک چشمانش به طرف وایولت که خیابان را زیر نظرش گرفته بود، چرخید. اما با صدای آن زن زاغ چشمانش به طرف اعضای صورتش چرخید.
- خیلی خوشاومدین.
- مرسی، روز به خیر.
سپس، جعبه پاکتی دستهدار سفید ریزنتل را در دستانش گرفت و از فروشگاه خارج شد. همیشه، سرمای نامحسوسی در این قسمت از شهر بنتون ویل آرکانزاس آمریکا، میلولد. سرمای جانسوز هوا مشامش را آزرد. دستهی درب ماشین را گرفت و کشید و با یک حرکت سوار شد. سپس جعبهی پاکتی را به طرف وایولت گرفت و گفت:
- رولاپ تمشکی هم که دوست داشتی برات خریدم.
وایولت، از فرط خوشحالی جیغ بلندی کشید و گونهی سرد و گلگون ایویلن را ب*وسهای از ج*ن*س گل کاشت و گفت:
- وای خدای من! من عاشق رولاپ تمشکیام.
خندههایش را خورد و ل*ب گوشتیاش را داخل دهانش کشید و ادامه داد:
- بستنی خریدی؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد. دست مشت شدهاش را زیر آستین لباسش کشید و پارچهی نرم و لطیف آن را بین انگشتانش فشرد و گفت:
- توی جعبهی پاکتیه.
هر دو چشمان زیبای وایولت درخشش گرفت. ایویلن پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و میان ماشینها لایی کشید. صدای بوق ماشینها، به شدت گوش گریس را خراشید. اویلن صدای موزیک را بالا برد.
Well, I see you there with the rose in your teeth
خب، دارم اونجا با اون گل رز لای دندونهات میبینمت.
One more thin gypsy thief
یه دزد لاغر کولی دیگه.
Well I see Jane's awake
میبینم که جین بیدار شده.
She sends her regard
سلام میرسونه.
?And what can I tell you, my brother, my killer
واقعاً چی میتونم بگم؟
I guess that I miss you
فکر کنم دلم برات تنگ شده.
I guess I forgive you
فکر کنم ببخشمت.
I'm glad you stood in my way
خوشحالم که سر راهم قرار گرفتی.
If you ever come by here for Jane or for me
اگر یه روز خواستی بهخاطر من با جین به اینجا سر بزنی.
Well, your enemy is sleeping
خب، دشمنت خوابیده.
and his woman is free
و زنش آزاده.
Yes, and thanks for the trouble you took from her
بله، و ممنون که رنج رو از چشمهاش گرفتی.
I thought it was there for good
فکر میکردم تا ابد اونجاست.
So I never tried
پس، هیچوقت تلاش نکردم.
And Jane came by with a lock of your hair
و جین، با یک دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت که تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
اون شبی که تصمیم گرفتی حقیقت رو بگی.
وایولت چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد. سپس رو به ایویلن گفت:
- آدرس جایی که میخوایم بریم کجاست؟
ایویلن، طبق روحیهی بذلهگویانه و پر طعنهی همیشگیاش، پوزخندی بر ل*ب راند و با بالا انداختن نمایشی ابروان قهوهایاش، خشمگین و نیشآلود پاسخ داد:
- باید به چند تا مکان بریم. استاد چند روز پیش که نبودی گفت که باید برای هفته دیگه مقاله بنویسیم.
وایولت، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب گشود:
- جای خطرناکیه؟
- جرئت زیادی میخواد.
گریس، با لبخند به او با تیلههای سبز رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- ولی وایولت جرئت نداره و از متروکه میترسه.
وایولت، نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید، سپس مردمک چشمانش را در اعضای صورت ایویلن چرخاند و با لحن نیشآلودی ل*ب زد:
- ولی سوالم بیجواب موند.
ایویلن، هلال سرخرنگ موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و گفت:
- خونه محل قتل ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا
وایولت، با تردید سرش را چرخاند و به او خیره شد و ریشخندی زد و ل*ب ورچید:
- به جز این باید راجب چی تحقیق کنیم و هر چیزی که به چشممون افتاد رو به صورت مقاله در بیاریم؟
ایویلن، نفس عمیقی کشید و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد، ولی میدانست اگر به مکث و تعللش ادامه دهد وایولت عصبی و خشمگین خواهد شد. به همین خاطر در جواب به سوال او پاسخ داد:
- تیمارستان ترانس الگینی، وستون، ویرجینای غربی.
گریس، بزاق دهانش را به سختی قورت داد و به ادامهی بحث افزود:
- مزرعه مایرتلز، سنت فرانسیس ویل، لوییزیانا.
چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد و ادامه داد:
- تونلهای شانگهای، پورتلند، اورگان.
کلوئی، پوزخندی بر ل*ب راند و با بالا انداختن نمایشی ابروان قهوهایاش، خشمگین و نیشآلود گفت:
- فکر کنم استاد مغزش رو از دست داده. رسماً از ما خواسته جایی بریم و تحقیقات کنیم که ممکنه با مرگ دست و پنجه نرم کنیم. یه جایی هست که خیلی وحشتناکتر از تمومی مواردیه که گفتین. هتل کویین آن، سانفرانسیسکو، کالیفرنیا. این مکانها به قدری خطرناکه که هیچکدوم جرعت اینکه یه قدم هم برداریم رو نداریم. چطوره که با استاد صحبت کنیم تا از این پیشنهاد صرف نظر کنه؟
ایویلن، نیشخند موذیانهای زد و با شیطنت خاصی ل*ب ورچید:
- به ترسش توجهای نکنین. در واقع به هیجانش میارزه.
کلوئی، نیشخندی زد و گفت:
- به هیجانش نمیارزه چون جونمون در خطره! #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
وایولت چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد. سپس رو به ایویلن گفت:
- آدرس جایی که میخوایم بریم کجاست؟
ایویلن، طبق روحیهی بذلهگویانه و پر طعنهی همیشگیاش، پوزخندی بر ل*ب راند و با بالا انداختن نمایشی ابروان قهوهایاش، خشمگین و نیشآلود پاسخ داد:
- باید به چند تا مکان بریم. استاد چند روز پیش که نبودی گفت که باید برای هفته دیگه مقاله بنویسیم.
وایولت، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب گشود:
- جای خطرناکیه؟
- جرئت زیادی میخواد.
گریس، با لبخند به او با تیلههای سبز رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- ولی وایولت جرئت نداره و از متروکه میترسه.
وایولت، نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید، سپس مردمک چشمانش را در اعضای صورت ایویلن چرخاند و با لحن نیشآلودی ل*ب زد:
- ولی سوالم بیجواب موند.
ایویلن، هلال سرخرنگ موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و گفت:
- خونه محل قتل ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا
وایولت، با تردید سرش را چرخاند و به او خیره شد و ریشخندی زد و ل*ب ورچید:
- به جز این باید راجب چی تحقیق کنیم و هر چیزی که به چشممون افتاد رو به صورت مقاله در بیاریم؟
ایویلن، نفس عمیقی کشید و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد، ولی میدانست اگر به مکث و تعللش ادامه دهد وایولت عصبی و خشمگین خواهد شد. به همین خاطر در جواب به سوال او پاسخ داد:
- تیمارستان ترانس الگینی، وستون، ویرجینای غربی.
گریس، بزاق دهانش را به سختی قورت داد و به ادامهی بحث افزود:
- مزرعه مایرتلز، سنت فرانسیس ویل، لوییزیانا.
چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد و ادامه داد:
- تونلهای شانگهای، پورتلند، اورگان.
کلوئی، پوزخندی بر ل*ب راند و با بالا انداختن نمایشی ابروان قهوهایاش، خشمگین و نیشآلود گفت:
- فکر کنم استاد مغزش رو از دست داده. رسماً از ما خواسته جایی بریم و تحقیقات کنیم که ممکنه با مرگ دست و پنجه نرم کنیم. یه جایی هست که خیلی وحشتناکتر از تمومی مواردیه که گفتین. هتل کویین آن، سانفرانسیسکو، کالیفرنیا. این مکانها به قدری خطرناکه که هیچکدوم جرعت اینکه یه قدم هم برداریم رو نداریم. چطوره که با استاد صحبت کنیم تا از این پیشنهاد صرف نظر کنه؟
ایویلن، نیشخند موذیانهای زد و با شیطنت خاصی ل*ب ورچید:
- به ترسش توجهای نکنین. در واقع به هیجانش میارزه.
کلوئی، نیشخندی زد و گفت:
- به هیجانش نمیارزه چون جونمون در خطره!
ایویلن با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبندهی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی قلمیاش را بالا کشید.
- تصمیم آخر؟
وایولت خود را در چنین مکانی تصور کرد در حینی که به شدت ترسیده بود و تنش شروع به لرزیدن میکرد، ل*ب زد:
- میریم.
کلوئی بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. از حرکات دستانش که مدام قولنج انگشتانش را میشکاند مشخص بود که چقدر دلهره و استرس دارد، اما مجبور بود تا پیشنهاد استاد که از طرفی دیگر حتی دوستانش هم پافشاری کردهاند، بپذیرد و بیآنکه حرف منفیای از دهانش خارج شود، بگوید:
- اوکی، من هم با پیشنهاد استاد موافقم.
سرانجام گریس با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به جاده کوبید و دستش را بر روی بخار شیشه کشید و خطاب به دوستانش گفت:
- من هم موافقم.
وایولت، با تجسم کردن چنین مکانهایی تپش قلبش بیشتر شد و تنش شروع به لرزیدن کرد. صورت رنگ پریدهاش را مماس صورت ایویلن قرار داد و گفت:
- به نظرت به خونوادههامون بگیم که چنین جایی میریم؟
- نه، فقط بهشون خبر میدیم که برای دانشگاه باید اطراف شهر یه سری تحقیقاتی انجام بدیم.
وایولت بزاق دهانش را به سختی قورت داد. لبخند خبیثی بر روی لبان قلوهایاش طرح بست. از شدت استرس لبانش را به داخل دهانش فرو برد و دندانهای کلید شدهاش را بر رویش کشید. وارد جادهای شدند که در ن*زد*یک*ی خانهی محل قتل ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا قرار داشت. وایولت تپش قلبش تشدید پیدا کرد و حس کرد پاهایش را با طناب پولادین و نامرئی، به زمین بستهاند. صدای رعد و برق باعث شد تا ترسش چندین برابر شود و مو به تنش سیخ شود.
- توی نقشه نگاه کن ببین باید از کدوم طرف بریم؟
گریس چشمانش را بسته بود تا چنین جای وحشتناک و تاریکی را نبیند؛ قطرهی سرکش اشکی از چشمانش چکید و بر روی دست ظریفش افتاد. رد اشک را از روی دستش پاک کرد و با صدایی که با ترس و بغض همراه بود، خطاب به دوستانش گفت:
- شما نمیترسین؟
وایولت گوشهی لبانش را گ*از کوچکی گرفت و با تردید سرش را به طرف صورت گریس که خیس از اشک بود چرخاند.
- چرا باید بترسیم؟ ما همه با هم هستیم و هیچ اتفاقی برامون نمیفته.
گریس چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد.
- امیدوارم.
وایولت فرمان ماشین را به طرف راست چرخاند. با دیدن انبوهی از درختانی که نام آن درخت شیطان بود، رعب و وحشت به تنشان چنگ زد و وایولت سرعتش را کمتر کرد و گفت:
- اینجا بهشدت وحشتناکه!
با گذر کردن از تابلوی سفید رنگی که بر روی آن «parx closed» نوشته شده بود، همگی نفسشان را با صدای بلندی فوت کردند، ایویلن سرش را به طرف درخت شیطان برگرداند و گفت:
- قطعاً همینطوره.
گریس دستی لابهلای گیسوان طلایی رنگ و بافته شدهاش کشید و چند ضربهی آرامی به صورتش زد تا بلکه بتواند ترس را از خود برهاند، سپس گفت:
- نرسیدیم؟
- چند دقیقهی دیگه به مقصد میرسیم.
مسیر به قدری ناهموار و خ*را*ب بود که ماشین به سمت راست و چپ کشیده میشد. ایویلن کمربند ایمنیاش را بست.
- وایولت سرعتت رو کمتر کن.
به گفتهی ایویلن سرعتش را کمتر کرد و کمربند ایمنیاش را بست و ل*ب زد:
- ظاهراً تا یه دقیقهی دیگه به مقصدمون نزدیک میشیم. #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
ایویلن با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبندهی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی قلمیاش را بالا کشید.
- تصمیم آخر؟
وایولت خود را در چنین مکانی تصور کرد در حینی که به شدت ترسیده بود و تنش شروع به لرزیدن میکرد، ل*ب زد:
- میریم.
کلوئی بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. از حرکات دستانش که مدام قولنج انگشتانش را میشکاند مشخص بود که چقدر دلهره و استرس دارد، اما مجبور بود تا پیشنهاد استاد که از طرفی دیگر حتی دوستانش هم پافشاری کردهاند، بپذیرد و بیآنکه حرف منفیای از دهانش خارج شود، بگوید:
- اوکی، من هم با پیشنهاد استاد موافقم.
سرانجام گریس با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به جاده کوبید و دستش را بر روی بخار شیشه کشید و خطاب به دوستانش گفت:
- من هم موافقم.
وایولت، با تجسم کردن چنین مکانهایی تپش قلبش بیشتر شد و تنش شروع به لرزیدن کرد. صورت رنگ پریدهاش را مماس صورت ایویلن قرار داد و گفت:
- به نظرت به خونوادههامون بگیم که چنین جایی میریم؟
- نه، فقط بهشون خبر میدیم که برای دانشگاه باید اطراف شهر یه سری تحقیقاتی انجام بدیم.
وایولت بزاق دهانش را به سختی قورت داد. لبخند خبیثی بر روی لبان قلوهایاش طرح بست. از شدت استرس لبانش را به داخل دهانش فرو برد و دندانهای کلید شدهاش را بر رویش کشید. وارد جادهای شدند که در ن*زد*یک*ی خانهی محل قتل ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا قرار داشت. وایولت تپش قلبش تشدید پیدا کرد و حس کرد پاهایش را با طناب پولادین و نامرئی، به زمین بستهاند. صدای رعد و برق باعث شد تا ترسش چندین برابر شود و مو به تنش سیخ شود.
- توی نقشه نگاه کن ببین باید از کدوم طرف بریم؟
گریس چشمانش را بسته بود تا چنین جای وحشتناک و تاریکی را نبیند؛ قطرهی سرکش اشکی از چشمانش چکید و بر روی دست ظریفش افتاد. رد اشک را از روی دستش پاک کرد و با صدایی که با ترس و بغض همراه بود، خطاب به دوستانش گفت:
- شما نمیترسین؟
وایولت گوشهی لبانش را گ*از کوچکی گرفت و با تردید سرش را به طرف صورت گریس که خیس از اشک بود چرخاند.
- چرا باید بترسیم؟ ما همه با هم هستیم و هیچ اتفاقی برامون نمیفته.
گریس چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد.
- امیدوارم.
وایولت فرمان ماشین را به طرف راست چرخاند. با دیدن انبوهی از درختانی که نام آن درخت شیطان بود، رعب و وحشت به تنشان چنگ زد و وایولت سرعتش را کمتر کرد و گفت:
- اینجا بهشدت وحشتناکه!
با گذر کردن از تابلوی سفید رنگی که بر روی آن «parx closed» نوشته شده بود، همگی نفسشان را با صدای بلندی فوت کردند، ایویلن سرش را به طرف درخت شیطان برگرداند و گفت:
- قطعاً همینطوره.
گریس دستی لابهلای گیسوان طلایی رنگ و بافته شدهاش کشید و چند ضربهی آرامی به صورتش زد تا بلکه بتواند ترس را از خود برهاند، سپس گفت:
- نرسیدیم؟
- چند دقیقهی دیگه به مقصد میرسیم.
مسیر به قدری ناهموار و خ*را*ب بود که ماشین به سمت راست و چپ کشیده میشد. ایویلن کمربند ایمنیاش را بست.
- وایولت سرعتت رو کمتر کن.
به گفتهی ایویلن سرعتش را کمتر کرد و کمربند ایمنیاش را بست و ل*ب زد:
- ظاهراً تا یه دقیقهی دیگه به مقصدمون نزدیک میشیم.
چشمان نافذ گریس از شدت ترس غرق از دانههای مرواریدی اشک شده بود. ناخنش را جوید و چند مرتبه پلکهای خستهاش را بر روی هم فشرد و گفت:
- رسیدیم؟
وایولت ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. آنقدر عمیق نفس کشید که به ششهایش فشار وارد شد. دستش را زیر عینکش برد و چشمان زمردیاش را فشار داد و گفت:
- آره.
سوزش پیشانیاش باعث درهم رفتن ابروان شلاقیاش شد، زبان بر لبان باریکش کشید و ل*ب زد:
- اول کدومتون از ماشین پیاده میشین؟
دانههای عرق سرد از پیشانی وایولت سر میخورد، به وسیلهی سر آستین لباس لطیفش رد عرق را از روی پیشانیاش پاک کرد.
- من پیاده میشم شما هم پشت سر من راه بیفتین.
نسیمی خنک از لای شیشه به داخل ماشین میلولید، لباسهایشان را پوشیدند. وایولت، سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با ترسی که در دو گوی زیبایش نهفته شده بود، اطراف را از زیر نظر گذراند و سپس با یک حرکت درب ماشین را گشود و پیاده شد. پس از آن ایویلن از ماشین پیاده شد و شانهاش را بالا انداخت و به طرف وایولت خزید. گریس که صورتش از شدت ترس ملتهب شده بود و تنش سرد بود و دیگر رمقی برای راه رفتن نداشت، خطاب به کلوئی با لکنت زبان گفت:
- من... من... پیاده... پیاده...ب... بشم... یا... یا.. ت... تو؟
- با هم پیاده میشیم که ترسمون بریزه.
گریس دست ظریف و لرزیدهاش را بر روی دستهی ماشین گذاشت و به آرامی کشید، با صدای جیغ ایویلن و وایولت که در هم آمیخته شد حرکت دست گریس متوقف شد و مردمک چشمانش را در اطراف خانه چرخاند و چراغ تلفنش را روشن کرد و خطاب به کلوئی گفت:
- اون چکش رو به من بده.
کلوئی نگاهش را از اطراف گرفت و لبان باریکش را گ*از کوچکی گرفت و چکش را به گریس داد و گفت:
- چکش رو برای چی میخوای؟
- باید از خودمون مراقبت کنیم.
گریس دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت، دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را میان انگشتان سردش فشرد. بالاخره اندکی جرأت به خرج داد و از ماشین پیاده شد؛ اما کلوئی چکش را در دستش گرفت و فشار دستش را بر روی آن بیشتر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش سوار ماشین بشم و فرار کنم آخه استاد، پاک مغزش رو از دست داده و اینها هم که عاقلانه تصمیم نمیگیرن.
گرچه به فرار فکر میکرد؛ ولی از تصمیمش صرفهنظر کرد و از ماشین پیاده شد. گریس بغضش شکست و آنقدر گریه کرد که قطرههای مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. هر گامی که برمیداشت تپش قلبش تشدید پیدا میکرد. مردمک چشمانش که به قرمزی میزد را اطراف چرخاند و درب چوبی را گشود و با صدای ضعیف و دردمندی ل*ب زد:
- ایویلن و وایولت شما خوبین؟
با تردید سرش را چرخاند و بر روی پاشنهی پایش چرخید و به ادامهی حرفش افزود:
- کلوئی کجا موندی؟
- اینجام.
همراه با هم قدمهای کوتاه برداشتند؛ ولی هر قدم که برمیداشتند ترسشان دو برابر میشد. گریس چراغ تلفنش را بر روی دیوار نهاد و با دیدن قطرههای خون خشک شده و رد دستهایی که بر روی دیوار مانده بود و اسکلتی که به دیوار آویزان شده بود، جیغ کشید و چند قدم عقبگرد کرد. کلوئی به تبعیت از او جیغ بلندتری کشید و پشت سر گریس پنهان شد. #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
چشمان نافذ گریس از شدت ترس غرق از دانههای مرواریدی اشک شده بود. ناخنش را جوید و چند مرتبه پلکهای خستهاش را بر روی هم فشرد و گفت:
- رسیدیم؟
وایولت ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. آنقدر عمیق نفس کشید که به ششهایش فشار وارد شد. دستش را زیر عینکش برد و چشمان زمردیاش را فشار داد و گفت:
- آره.
سوزش پیشانیاش باعث درهم رفتن ابروان شلاقیاش شد، زبان بر لبان باریکش کشید و ل*ب زد:
- اول کدومتون از ماشین پیاده میشین؟
دانههای عرق سرد از پیشانی وایولت سر میخورد، به وسیلهی سر آستین لباس لطیفش رد عرق را از روی پیشانیاش پاک کرد.
- من پیاده میشم شما هم پشت سر من راه بیفتین.
نسیمی خنک از لای شیشه به داخل ماشین میلولید، لباسهایشان را پوشیدند. وایولت، سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با ترسی که در دو گوی زیبایش نهفته شده بود، اطراف را از زیر نظر گذراند و سپس با یک حرکت درب ماشین را گشود و پیاده شد؛ پس از آن ایویلن از ماشین پیاده شد و شانهاش را بالا انداخت و به طرف وایولت خزید. گریس که صورتش از شدت ترس ملتهب شده بود و تنش سرد بود و دیگر رمقی برای راه رفتن نداشت، خطاب به کلوئی با لکنت زبان گفت:
- من... من... پیاده... پیاده...ب... بشم... یا... یا.. ت... تو؟
- با هم پیاده میشیم که ترسمون بریزه.
گریس دست ظریف و لرزیدهاش را بر روی دستهی ماشین گذاشت و به آرامی کشید، با صدای جیغ ایویلن و وایولت که در هم آمیخته شد حرکت دست گریس متوقف شد و مردمک چشمانش را در اطراف خانه چرخاند و چراغ تلفنش را روشن کرد و خطاب به کلوئی گفت:
- اون چکش رو به من بده.
کلوئی نگاهش را از اطراف گرفت و لبان باریکش را گ*از کوچکی گرفت و چکش را به گریس داد و گفت:
- چکش رو برای چی میخوای؟
- باید از خودمون مراقبت کنیم.
گریس دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت، دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را میان انگشتان سردش فشرد. بالاخره اندکی جرأت به خرج داد و از ماشین پیاده شد؛ اما کلوئی چکش را در دستش گرفت و فشار دستش را بر روی آن بیشتر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش سوار ماشین بشم و فرار کنم آخه استاد، پاک مغزش رو از دست داده و اینها هم که عاقلانه تصمیم نمیگیرن.
گرچه به فرار فکر میکرد؛ ولی از تصمیمش صرفهنظر کرد و از ماشین پیاده شد. گریس بغضش شکست و آنقدر گریه کرد که قطرههای مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. هر گامی که برمیداشت تپش قلبش تشدید پیدا میکرد. مردمک چشمانش که به قرمزی میزد را اطراف چرخاند و درب چوبی را گشود و با صدای ضعیف و دردمندی ل*ب زد:
- ایویلن و وایولت شما خوبین؟
با تردید سرش را چرخاند و بر روی پاشنهی پایش چرخید و به ادامهی حرفش افزود:
- کلوئی کجا موندی؟
- اینجام.
همراه با هم قدمهای کوتاه برداشتند؛ ولی هر قدم که برمیداشتند ترسشان دو برابر میشد. گریس چراغ تلفنش را بر روی دیوار نهاد و با دیدن قطرههای خون خشک شده و رد دستهایی که بر روی دیوار مانده بود و اسکلتی که به دیوار آویزان شده بود، جیغ کشید و چند قدم عقبگرد کرد. کلوئی به تبعیت از او جیغ بلندتری کشید و پشت سر گریس پنهان شد.
با دیدن قطرههای خون و رد دستان دیگر، مجال حرف زدن به کلوئی نداد و از شدت ترس و استرس به جان لبانش افتاد. هر گامی که برمیداشت، یک قطره اشک از چشمانش میچکید. کلوئی نتوانست سکوت کند و در حینی که فشار دستش را بر روی چکش بیشتر میکرد، گفت:
- گریس من نمیتونم باهات بیام.
کلوئی از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و بر روی پاشنهی پایش چرخید:
- چرا؟
- خیلی میترسم.
پس از این حرفش، قطرهی سرکش اشکی از چشمانش چکید و بدنش شروع به لرزیدن کرد؛ ولی گریس چند گام برداشت و با صدای بلندی ل*ب ورچید:
- این همه راه رو اومدی که برگردی؟ اوکی برگرد؛ اما به استاد اطلاع میدم و هیچ نمرهای دریافت نمیکنی. میدونی که من سرگروه شما هستم؟
کلوئی آسمان چشمانش طوفانی شد و با این حال ماسک بیتفاوتی را بر روی صورت خیس از اشکش کشید و با بغض گفت:
- این راه و رسمش نیست چون تا الان هم هیچ خبری از ایویلن و وایولت نیست. دوست داری که ما هم این مسیر رو بریم و جونمون در خطر بیفته؟ ما که مسیر زیادی رو طی نکردیم؛ پس بیا فرار کنیم.
گریس نیشخند زهرآگینی زد و یک تای ابروانش را بالا انداخت.
- شاید حق با تو باشه؛ ولی نمیشه که دوستهامون رو ترک کنیم و بریم.
- چرا نشه؟ ما به خونه برمیگردیم و به خانوادهشون اطلاع میدیم که همچین جایی اومدیم و اون دو نفر ناپدید شدن.
پلکهایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- ولی من نمیتونم اونها رو ترک کنم و برم.
- یعنی بخاطر اونها حاضری که جونت رو توی خطر بندازی؟ این همه حجم از احساسی بودنت رو درک نمیکنم.
چشمانش را گشود و به وسیلهی بلندی سر آستین لباسش رد اشکهای سرد را از روی صورتش پاک کرد و با صدای ضعیف و دردمندی که سرشار از بغض و نگرانی بود، گفت:
- پس میتونی بری.
پوزخند تمسخر آمیزی زد و ل*ب ورچید:
- یعنی تو با من نمیای؟
پیدرپی سرش را به نشانهی نه تکان داد و سپس گفت:
- هرگز همچین کاری رو انجام نمیدم.
- پس من میرم.
با لبخند خبیثی که بر روی لبان گریس شکل میبندد سرجایش میخکوب میشود و با ترس ل*ب میزند:
- چرا حس میکنم که تو داری نقش آدمهای خوبها رو بازی میکنی؟
گریس چند گام به طرف کلوئی برداشت و در چشمان آن خیره شد.
- چرا من هم احساس میکنم تو اون دختری که فکر میکردم نیستی؟ نکنه حسمون متقابلاً شبیه به همه؟
قهقههای زد و دستانش را درهم گره زد.
- همیشه حسها درست نیستن و گاه غلطه.
- پس چرا تو حس کردی که من دارم نقش آدمهای خوبها رو بازی میکنم؟ شاید این یه فرضیهی غلط از طرف ذهن کثیف تو باشه.
سپس نگاه سردی به چشمانش انداخت و رویش را برگرداند. کلوئی به دیوار تکیه داد و تلخندی زد.
- ذهن من کثیف نیست. چرا باید استاد از ما بخواد که یه همچین جایی بیایم و تحقیقات انجام بدیم و از طرفی سطح اطلاعات عمومیمون بالا بره؟
گریس شانهای بالا انداخت و گفت:
- این مشکل میتونه از ذهن مریض استاد باشه و از ذهن کثیف تو که فکر میکنی من دارم نقش آدمهای خوبها رو بازی میکنم.
انگشت سبابهاش را بالا آورد و سری تکان داد و به ادامهی حرفش افزود:
- گرچه که حرفت رو نصفه و نیمه زدی و هنوز کاملش نکردی. ممکنه پس از کامل کردنش فکرهای شوم دیگهای هم توی سرت باشه که هیچکدوم از اونها برحسب حقیقت و واقعیت نیست و ذهن کثیفت باعث شده تا از من یه فرد خبیث بسازی.
نگاه کلوئی به طرف رد دستان گوناگون چرخ خورد، با صداهای مهیب و ترسناکی که در یکی از اتاقها پیچید، هردو جیغ رسایی کشیدند. گریس به دیوار تکیه داد و با هقهق گفت:
- این صدای چی بود؟
- صدای ترسناک و جیغ چند نفر که با هم ترکیب وحشتناکی شدن.
گریس دست لرزانش را بر روی صورتش نهاد و به سختی چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد و ل*ب زد:
- یعنی صدای جیغ وایولت و ایویلن بود؟
کلوئی با شکافته شدن قلب آسمان و غرش ابرهای سفید، چشمانش را بست و بینیاش را بالا کشید و با صدای گرفتهای گفت:
- صداها برام آشنا بود؛ ولی اون صدای کلفت و بمی که با صداشون ترکیب و آمیخته شد، به قدری وحشتناک بود که تپش قلبم رو هزار برابر بالاتر برد. نظرت چیه که از فرصت استفاده کنیم و اقدامات فرار رو انجام بدیم؟
گریس تک ابرویی بالا انداخت و هردو چشمان خیس از اشکش را بست.
- نه نمیتونم اونها رو تنها بذارم. باید با خانوادهشون تماس بگیرم و از اونها درخواست کمک کنیم.
کلوئی تلفن را از زیر دست گریس بیرون کشید و در حینی که آن را در جیب شلوار اتو کشیدهاش مینهاد، ل*ب زد:
- انگار به سرت زده؟ میخوای این وقت شب خانوادهشون رو سکته بدی؟ لااقل یکم به اون مغزت فشار بیار تا ببینیم کار درست چیه که انجام بدیم و جون اونها رو نجات بدیم. #تسخیر_دراکولا #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن قطرههای خون و رد دستان دیگر، مجال حرف زدن به کلوئی نداد و از شدت ترس و استرس به جان لبانش افتاد. هر گامی که برمیداشت، یک قطره اشک از چشمانش میچکید. کلوئی نتوانست سکوت کند و در حینی که فشار دستش را بر روی چکش بیشتر میکرد، گفت:
- گریس من نمیتونم باهات بیام.
کلوئی از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و بر روی پاشنهی پایش چرخید:
- چرا؟
- خیلی میترسم.
پس از این حرفش، قطرهی سرکش اشکی از چشمانش چکید و بدنش شروع به لرزیدن کرد؛ ولی گریس چند گام برداشت و با صدای بلندی ل*ب ورچید:
- این همه راه رو اومدی که برگردی؟ اوکی برگرد؛ اما به استاد اطلاع میدم و هیچ نمرهای دریافت نمیکنی. میدونی که من سرگروه شما هستم؟
کلوئی آسمان چشمانش طوفانی شد و با این حال ماسک بیتفاوتی را بر روی صورت خیس از اشکش کشید و با بغض گفت:
- این راه و رسمش نیست چون تا الان هم هیچ خبری از ایویلن و وایولت نیست. دوست داری که ما هم این مسیر رو بریم و جونمون در خطر بیفته؟ ما که مسیر زیادی رو طی نکردیم؛ پس بیا فرار کنیم.
گریس نیشخند زهرآگینی زد و یک تای ابروانش را بالا انداخت.
- شاید حق با تو باشه؛ ولی نمیشه که دوستهامون رو ترک کنیم و بریم.
- چرا نشه؟ ما به خونه برمیگردیم و به خانوادهشون اطلاع میدیم که همچین جایی اومدیم و اون دو نفر ناپدید شدن.
پلکهایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- ولی من نمیتونم اونها رو ترک کنم و برم.
- یعنی بخاطر اونها حاضری که جونت رو توی خطر بندازی؟ این همه حجم از احساسی بودنت رو درک نمیکنم.
چشمانش را گشود و به وسیلهی بلندی سر آستین لباسش رد اشکهای سرد را از روی صورتش پاک کرد و با صدای ضعیف و دردمندی که سرشار از بغض و نگرانی بود، گفت:
- پس میتونی بری.
پوزخند تمسخر آمیزی زد و ل*ب ورچید:
- یعنی تو با من نمیای؟
پیدرپی سرش را به نشانهی نه تکان داد و سپس گفت:
- هرگز همچین کاری رو انجام نمیدم.
- پس من میرم.
با لبخند خبیثی که بر روی لبان گریس شکل میبندد سرجایش میخکوب میشود و با ترس ل*ب میزند:
- چرا حس میکنم که تو داری نقش آدمهای خوبها رو بازی میکنی؟
گریس چند گام به طرف کلوئی برداشت و در چشمان آن خیره شد.
- چرا من هم احساس میکنم تو اون دختری که فکر میکردم نیستی؟ نکنه حسمون متقابلاً شبیه به همه؟
قهقههای زد و دستانش را درهم گره زد.
- همیشه حسها درست نیستن و گاه غلطه.
- پس چرا تو حس کردی که من دارم نقش آدمهای خوبها رو بازی میکنم؟ شاید این یه فرضیهی غلط از طرف ذهن کثیف تو باشه.
سپس نگاه سردی به چشمانش انداخت و رویش را برگرداند. کلوئی به دیوار تکیه داد و تلخندی زد.
- ذهن من کثیف نیست. چرا باید استاد از ما بخواد که یه همچین جایی بیایم و تحقیقات انجام بدیم و از طرفی سطح اطلاعات عمومیمون بالا بره؟
گریس شانهای بالا انداخت و گفت:
- این مشکل میتونه از ذهن مریض استاد باشه و از ذهن کثیف تو که فکر میکنی من دارم نقش آدمهای خوبها رو بازی میکنم.
انگشت سبابهاش را بالا آورد و سری تکان داد و به ادامهی حرفش افزود:
- گرچه که حرفت رو نصفه و نیمه زدی و هنوز کاملش نکردی. ممکنه پس از کامل کردنش فکرهای شوم دیگهای هم توی سرت باشه که هیچکدوم از اونها برحسب حقیقت و واقعیت نیست و ذهن کثیفت باعث شده تا از من یه فرد خبیث بسازی.
نگاه کلوئی به طرف رد دستان گوناگون چرخ خورد، با صداهای مهیب و ترسناکی که در یکی از اتاقها پیچید، هردو جیغ رسایی کشیدند. گریس به دیوار تکیه داد و با هقهق گفت:
- این صدای چی بود؟
- صدای ترسناک و جیغ چند نفر که با هم ترکیب وحشتناکی شدن.
گریس دست لرزانش را بر روی صورتش نهاد و به سختی چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد و ل*ب زد:
- یعنی صدای جیغ وایولت و ایویلن بود؟
کلوئی با شکافته شدن قلب آسمان و غرش ابرهای سفید، چشمانش را بست و بینیاش را بالا کشید و با صدای گرفتهای گفت:
- صداها برام آشنا بود؛ ولی اون صدای کلفت و بمی که با صداشون ترکیب و آمیخته شد، به قدری وحشتناک بود که تپش قلبم رو هزار برابر بالاتر برد. نظرت چیه که از فرصت استفاده کنیم و اقدامات فرار رو انجام بدیم؟
گریس تک ابرویی بالا انداخت و هردو چشمان خیس از اشکش را بست.
- نه نمیتونم اونها رو تنها بذارم. باید با خانوادهشون تماس بگیرم و از اونها درخواست کمک کنیم.
کلوئی تلفن را از زیر دست گریس بیرون کشید و در حینی که آن را در جیب شلوار اتو کشیدهاش مینهاد، ل*ب زد:
- انگار به سرت زده؟ میخوای این وقت شب خانوادهشون رو سکته بدی؟ لااقل یکم به اون مغزت فشار بیار تا ببینیم کار درست چیه که انجام بدیم و جون اونها رو نجات بدیم.