عنوان رمان: اغواگر عنکبوت
نویسنده: زری
ژانرها: تاریخی، فانتزی، جنایی، عاشقانه
ناظر: .Sarina.
خلاصه: مرگ، شبیه یک بوتهی تمشک است. کوتاه اما پر از تیغ. زمانی که بچینیاش گس است و زیبا اما در عین حال فریبنده. بر روی تنت تیغههایش را میزند و تا ابد زخمش بر روی قلبت باقی میماند. بوتهی آن وسوسهانگیز و فریبنده است؛ اما میتوان آن را رام و خام کرد. باید رازش را بلد شود تا بتواند او را در مشت بگیرد و اسیرش کند. اغواگر، جادوگری وسوسهانگیز که شمول تمام دروغهاست.
مقدمه: صحبت از جنگ و جنایت است. اغواگری که باری دیگر، با موجودات جوروگومو و گاشادوکورو و پنانگالان میجنگد، اما همانند بوتهی تمشک فریبنده است. او، آنها را اغواگری میکند. میتواند راز جوروموگو را بفهمد و او را در دستان زمختش بگیرد. سرنوشت آن، اینگونه میشود که با ارادهی جادوگر زنده بماند و یا با یک اشاره بمیرد. زمانی که تمامی کشورها و شهرها را جنایت فرا گرفته بود، اسپایدرمن باعث شد جنایتهای کمتری صورت بگیرد و زمانی که دولت فدرال در اشتباه به سر میبرد و جنایت سهمگینی را گر*دن اسپایدرمن انداخت، او اثبات کرد که یک قهرمان ابرقدرت میباشد که بهجای مرگ به مردم زندگی و به کشور آسایش و آرامش بخشیده است. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه: صحبت از جنگ و جنایت است. اغواگری که باری دیگر، با موجودات جوروگومو و گاشادوکورو و پنانگالان میجنگد، اما همانند بوتهی تمشک فریبنده است. او، آنها را اغواگری میکند. میتواند راز جوروموگو را بفهمد و او را در دستان زمختش بگیرد. سرنوشت آن، اینگونه میشود که با ارادهی جادوگر زنده بماند و یا با یک اشاره بمیرد. زمانی که تمامی کشورها و شهرها را جنایت فرا گرفته بود، اسپایدرمن باعث شد جنایتهای کمتری صورت بگیرد و زمانی که دولت فدرال در اشتباه به سر میبرد و جنایت سهمگینی را گر*دن اسپایدرمن انداخت، او اثبات کرد که یک قهرمان ابرقدرت میباشد که بهجای مرگ به مردم زندگی و به کشور آسایش و آرامش بخشیده است.
کاخ و قصر امپراتوری ژاپن (کُوکیو) سوسونگ، محل اقامت شاهزاده نیوندائه اونیونگ جون، قصر و قلعهای است که در منطقه چیودای توکیو پایخت ژاپن واقع شده است. کاخ امپراتوری ژاپن، خندق چیدوریگافوچی در قسمت شمال غربی دیده میشود.
نیوندائه اونیونگ جون میان تپهها و رودخانهای که اطراف کاخ بود به گونهی نادر، مانند اژدهایی پیچ خورده و ببرهایی نشسته به نظر میرسیدند. گام برداشت. معبد یاسوکونی (به ژاپنی: 靖国神社 Yasukuni Jinja ) در منطقهٔ چیودا در توکیو، پایتخت ژاپن واقع شده و این معبد در سال ۱۸۶۹ (میلادی) ساخته شده است. معبد یاسوکونی در بالای تپهها و دورتر از کاخ و بقیه، قرار گرفته و ارتفاع این تپه بسیار زیاد بود اما؛ به راحتی و وضوح میتوانست کاخ و قصر و خانههای گرد آمده در داخل شهر را که مانند خانههای شطرنج، کنار هم قرار گرفته بودند و رودخانه را، مشاهده کند. هنگام شب، این کاخ و قصر زیبا، مملو از نورهای درخشانی میشد که همانند ماه میدرخشید و نیوندائه اونیونگ جون را به وجد میآورد.
در سمت غربی کاخ کوکیو، میان تالارهای قصر گذر میکند. تالارها، از میان مِه و بارانی که رویشان را پوشانده بودند، دیده میشدند. صبح و شب، به زیبایی جنگل کاخ کوکیو، چنین زینت و درخشش میداد که عنوان شگفت انگیزترین سرزمین پریان دیده میشد.
*** انگار کریسمس بود. کنار برج کلیسای جامع سانتز پل روبهروی تالار ایستاد. همچنان منتظر نامهای از طرف پدرش بود که توسط کریستیان بیل به دستش برسد. پدرش به علت شیوع بیماریای به خواست خود به شهر دیگری اعذام شده بود تا طبیبان او را درمان کنند. صدای سُم اسبها، گوشش را خراش میدهد. آرام سیاه چالهی نگاهش را بالا آورد و هر دو چشمان سبز رنگ نافذش بر روی ازدحامی از سربازان که سوار بر اسب خود به سوی او میتاختند. چرخید. دستی بر روی لباس شوالیه زرهپوش قرمز رنگش که با رنگهای دیگری همچون آبی و سورمهای آمیخته شده بود کشید. صدای اسبها طنیننواز شد. سرش را کج کرد و رو به کریستیان بیل، ل*ب زد:
- نامه چیشد؟
چشمان قیر گونهی کریستیان، متقابل دو چشمان ابیگیل با بیقراری لغزید. سپس نامه را از گوشهی لباسش بیرون کشید.
- این هم نامه!
ابیگیل، با دیدن نامه. چشمانش درخشش گرفت و خندهای زیبا مزین لبان باریکش شد.
- حال پدرم چطوره؟
غبار غم بیجلادی، صورت زیبای کریستیان را کدر کرد. سپس ل*ب زد:
- هنوز بهتر نشده... طبیبها همچنان در تلاشن تا جلوی شیوع بیماری رو بگیرن.
نامه، در دست ظریف ابیگیل به طرز عجیب و نامحسوسی مچاله شد. از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد. غرید:
- پس نامه رو نمیخونم.
نامه را بر روی سنگ ریزهها انداخت. سپس چند گامی برنداشته بود که با این حرف کریستیان، سرجایش میخکوب شد.
- مطمئنی نمیخوای نامه رو بخونی؟
ابیگیل، سرش را برگرداند و با اکراه، بر روی پاشنهی پایش چرخید.
- آره.
کریستیان، شانهای بالا انداخت و سپس سوار اسبش شد.
- خود دانی، ولی پادشاه تاکید کرد که نامه رو حتماً بخونی. چیزهایی توی نامه نوشته شده که با خوندنش خوشحال میشی. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
کاخ و قصر امپراتوری ژاپن (کُوکیو) سوسونگ، محل اقامت شاهزاده نیوندائه اونیونگ جون، قصر و قلعهای است که در منطقه چیودای توکیو پایخت ژاپن واقع شده است. کاخ امپراتوری ژاپن، خندق چیدوریگافوچی در قسمت شمال غربی دیده میشود.
نیوندائه اونیونگ جون میان تپهها و رودخانهای که اطراف کاخ بود به گونهی نادر، مانند اژدهایی پیچ خورده و ببرهایی نشسته به نظر میرسیدند. گام برداشت. معبد یاسوکونی (به ژاپنی: 靖国神社 Yasukuni Jinja ) در منطقهٔ چیودا در توکیو، پایتخت ژاپن واقع شده و این معبد در سال ۱۸۶۹ (میلادی) ساخته شده است. معبد یاسوکونی در بالای تپهها و دورتر از کاخ و بقیه، قرار گرفته و ارتفاع این تپه بسیار زیاد بود اما؛ به راحتی و وضوح میتوانست کاخ و قصر و خانههای گرد آمده در داخل شهر را که مانند خانههای شطرنج، کنار هم قرار گرفته بودند و رودخانه را، مشاهده کند. هنگام شب، این کاخ و قصر زیبا، مملو از نورهای درخشانی میشد که همانند ماه میدرخشید و نیوندائه اونیونگ جون را به وجد میآورد.
در سمت غربی کاخ کوکیو، میان تالارهای قصر گذر میکند. تالارها، از میان مِه و بارانی که رویشان را پوشانده بودند، دیده میشدند. صبح و شب، به زیبایی جنگل کاخ کوکیو، چنین زینت و درخشش میداد که عنوان شگفت انگیزترین سرزمین پریان دیده میشد.
***
انگار کریسمس بود. کنار برج کلیسای جامع سانتز پل روبهروی تالار ایستاد. همچنان منتظر نامهای از طرف پدرش بود که توسط کریستیان بیل به دستش برسد. پدرش به علت شیوع بیماریای به خواست خود به شهر دیگری اعذام شده بود تا طبیبان او را درمان کنند. صدای سُم اسبها، گوشش را خراش میدهد. آرام سیاه چالهی نگاهش را بالا آورد و هر دو چشمان سبز رنگ نافذش بر روی ازدحامی از سربازان که سوار بر اسب خود به سوی او میتاختند. چرخید. دستی بر روی لباس شوالیه زرهپوش قرمز رنگش که با رنگهای دیگری همچون آبی و سورمهای آمیخته شده بود کشید. صدای اسبها طنیننواز شد. سرش را کج کرد و رو به کریستیان بیل، ل*ب زد:
- نامه چیشد؟
چشمان قیر گونهی کریستیان، متقابل دو چشمان ابیگیل با بیقراری لغزید. سپس نامه را از گوشهی لباسش بیرون کشید.
- این هم نامه!
ابیگیل، با دیدن نامه. چشمانش درخشش گرفت و خندهای زیبا مزین لبان باریکش شد.
- حال پدرم چطوره؟
غبار غم بیجلادی، صورت زیبای کریستیان را کدر کرد. سپس ل*ب زد:
- هنوز بهتر نشده... طبیبها همچنان در تلاشن تا جلوی شیوع بیماری رو بگیرن.
نامه، در دست ظریف ابیگیل به طرز عجیب و نامحسوسی مچاله شد. از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد. غرید:
- پس نامه رو نمیخونم.
نامه را بر روی سنگ ریزهها انداخت. سپس چند گامی برنداشته بود که با این حرف کریستیان سرجایش میخکوب شد.
- مطمئنی نمیخوای نامه رو بخونی؟
ابیگیل، سرش را برگرداند و با اکراه بر روی پاشنهی پایش چرخید.
- آره.
کریستیان، شانهای بالا انداخت و سپس سوار اسبش شد.
- خود دانی، ولی پادشاه تاکید کرد که نامه رو حتماً بخونی. چیزهایی توی نامه نوشته شده که با خوندنش خوشحال میشی.
زاغ چشمانش درخشش گرفت و با ل*ذت به نامهای که بر روی زمین افتاده بود چشم دوخت. در این وقت ظهر، نور بیرمق اشعههای ریز و درشت خورشید از لابهلای درختان تنومند کاج، به سختی بر روی زمین ساطع میشد. دستش را در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید سپر کرد سپس رو به کریستیان گفت:
- پس اینطور که معلومه درباره کشور ژاپنه.
هر دو چشمان کریستیان، گرد و به وضوح شوکه شد. از روی اسبش پایین آمد.
- کشور ژاپن؟ نامه رو بلند بخون.
با لکنتی که ناشی از تلاقی همزمان ترس و درد در وجود بیوجودش بود. شروع به خواندن نامه کرد:
- سلام ابیگیل، نمیخواد نگران من باشی در حال درمان توسط طبیبان شهر آئوموری هستم. خیلی مواظب خودت باش به زودی به لندن، کلیسای سانتز پل بر میگردم.
ابیگیل، انتظار داشت پدرش در نامه بیشتر از خود و حالش بگوید. زمانی که نامه به اتمام رسید. بغضش شکست و آنقدر گریه کرد که قطرههای مرواریدی اشکهایش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. بلند شد و شانههایش را بالا انداخت. کریستیان بیل به طرفش خزید و صورت آغشته به اشکش را قاب گرفت و ل*ب ورچید:
- توی نامه چی نوشته بود؟
کمکم نامه در مُشت ابیگیل مچاله میشد. سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- فقط گفته بود توی شهر آئوموری در حال درمانه و به زودی بر میگرده.
یک تای ابروان کم پشت و مشکی رنگ کریستیان بالا پرید. سپس ل*ب ورچید:
- یعنی راجب کشور ژاپن چیزی نگفته بود؟
صورت ابیگیل، از شدت غم بیجلا جمع شد. تعجیلی در حرف زدن نداشت با یک حرکت از جای برخاست. در حینی که اشکهایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک میکرد به سختی ل*ب ورچید:
- نه.
چند گام برداشت و میان دو تالار نشست. چشمانش را که از فرط بیخوابی قرمز میزد را بست. انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید و ادامه داد:
- برنامهات برای کریسمس چیه؟
کریستیان، با چند خیز خود را به او رساند و با فاصلهی بسیاری کنارش نشست.
- با نبود پادشاه، هیچ برنامهای ندارم.
ابیگیل، نگاهش به سمت درخت آرزوها که توسط باد به صورت عجیب و نامحسوسی همانند چوب کبریت خم شده بود، چرخید.
سپس گفت:
- امروز بیست و پنجم دسامبر هست. پدر و مادرم کنارم نیستن ولی مردم کشورم کنارم هستن، همه مردم کمکم برای برگذاری این روز مبارک به پایتخت میان. مگه میشه بدون برنامه در حضور مردم باشیم؟ نمیگن پادشاه کجاست؟ پدرم نیست... ولی تا ابیگیل هست برای این روز مبارک، جشن گرفته میشه.
سپس از جای برخاست. کریستیان دستی بر روی بلندی ریشهای بور پروفسوریاش کشید و ل*ب ورچید:
- برای این روز مبارک و سال جدید، برنامهات چیه؟
ابیگیل، اسلحهاش را در غلاف کنار لباسش قرار داد و سرش را کج کرد.
- باید کاجها چراغونی بشه. از بازار ریسههای رنگارنگ نور و بیست و پنج تا شمع تهیه کن تا کنیزها همه جا رو چراغونی کنن.
ولی برای روشن شمعها عجله نکنن. هر بار یه شمع روشن کنن تا آخر شب تموم شمعها تموم بشه.
سپس چند گام برداشت و ادامه داد:
- تموم این کارها توی اتاق نشیمن انجام بشه.
کریستیان، زبان بر روی لبان قلوهایش کشید و پرسید:
- غذا چی؟
ابیگیل، روی پاشنهی پایش چرخید و پس از اندکی مکث گفت:
- به کنیزها گوشزد کن که تعداد زیادی بوقلمون شکم پر و بودینگ درست کنن. گوشت تازه بوقلمون رو از بازار تهیه کنین. نمیخوام هیچ کم و کسری توی جشن کریسمس باشه.
درخت آرزوها: مردم در انگلستان بر اساس عقاید خود، درختی را به نام درخت«آرزوها» نامگذاری کردهاند.
کریسمس: کریسمس به انگلیسی Christmasیا نوئل فرانسوی Noel میلاد، جشنی است در دین مسیحیت که به منظور گرامیداشت زادروز عیسی مسیح برگذار میشود.
بسیاری از اعضای کلیسای کاتولیک روم، و پیروان آیین پروتستان، کریسمس را در روز ۲۵ دسامبر جشن میگیرند. و بسیاری آن را در شامگاه ۲۴ دسامبر نیز برگذار میکنند. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
زاغ چشمانش درخشش گرفت و با ل*ذت به نامهای که بر روی زمین افتاده بود چشم دوخت. در این وقت ظهر، نور بیرمق اشعههای ریز و درشت خورشید از لابهلای درختان تنومند کاج، به سختی بر روی زمین ساطع میشد. دستش را در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید سپر کرد سپس رو به کریستیان گفت:
- پس اینطور که معلومه درباره کشور ژاپنه.
هر دو چشمان کریستیان، گرد و به وضوح شوکه شد. از روی اسبش پایین آمد.
- کشور ژاپن؟ نامه رو بلند بخون.
با لکنتی که ناشی از تلاقی همزمان ترس و درد در وجود بیوجودش بود. شروع به خواندن نامه کرد:
- سلام ابیگیل، نمیخواد نگران من باشی در حال درمان توسط طبیبان شهر آئوموری هستم. خیلی مواظب خودت باش به زودی به لندن، کلیسای سانتز پل بر میگردم.
ابیگیل، انتظار داشت پدرش در نامه بیشتر از خود و حالش بگوید. زمانی که نامه به اتمام رسید. بغضش شکست و آنقدر گریه کرد که قطرههای مرواریدی اشکهایش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. بلند شد و شانههایش را بالا انداخت. کریستیان بیل به طرفش خزید و صورت آغشته به اشکش را قاب گرفت و ل*ب ورچید:
- توی نامه چی نوشته بود؟
کمکم نامه در مُشت ابیگیل مچاله میشد. سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- فقط گفته بود توی شهر آئوموری در حال درمانه و به زودی بر میگرده.
یک تای ابروان کم پشت و مشکی رنگ کریستیان بالا پرید. سپس ل*ب ورچید:
- یعنی راجب کشور ژاپن چیزی نگفته بود؟
صورت ابیگیل، از شدت غم بیجلا جمع شد. تعجیلی در حرف زدن نداشت با یک حرکت از جای برخاست. در حینی که اشکهایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک میکرد به سختی ل*ب ورچید:
- نه.
چند گام برداشت و میان دو تالار نشست. چشمانش را که از فرط بیخوابی قرمز میزد را بست. انگشتش را زیر بینی قلمیاش کشید و ادامه داد:
- برنامهات برای کریسمس چیه؟
کریستیان، با چند خیز خود را به او رساند و با فاصلهی بسیاری کنارش نشست.
- با نبود پادشاه، هیچ برنامهای ندارم.
ابیگیل، نگاهش به سمت درخت آرزوها که توسط باد به صورت عجیب و نامحسوسی همانند چوب کبریت خم شده بود، چرخید.
سپس گفت:
- امروز بیست و پنجم دسامبر هست. پدر و مادرم کنارم نیستن ولی مردم کشورم کنارم هستن، همه مردم کمکم برای برگذاری این روز مبارک به پایتخت میان. مگه میشه بدون برنامه در حضور مردم باشیم؟ نمیگن پادشاه کجاست؟ پدرم نیست... ولی تا ابیگیل هست برای این روز مبارک، جشن گرفته میشه.
سپس از جای برخاست. کریستان دستی بر روی بلندی ریشهای بور پروفسوریاش کشید و ل*ب ورچید:
- برای این روز مبارک و سال جدید، برنامهات چیه؟
ابیگیل اسلحهاش را در غلاف کنار لباسش قرار داد و سرش را کج کرد.
- باید کاجها چراغونی بشه. از بازار ریسههای رنگارنگ نور و بیست و پنج تا شمع تهیه کن تا کنیزها همه جا رو چراغونی کنن.
ولی برای روشن شمعها عجله نکنن. هر بار یه شمع روشن کنن تا آخر شب تموم شمعها تموم بشه.
سپس چند گام برداشت و ادامه داد:
- تموم این کارها توی اتاق نشیمن انجام بشه.
کریستیان، زبان بر روی لبان قلوهایش کشید و پرسید:
- غذا چی؟
ابیگیل، روی پاشنهی پایش چرخید و پس از اندکی مکث گفت:
- به کنیزها گوشزد کن که تعداد زیادی بوقلمون شکم پر و بودینگ درست کنن. گوشت تازه بوقلمون رو از بازار تهیه کنین. نمیخوام هیچ کم و کسری توی جشن کریسمس باشه.
درخت آرزوها: مردم در انگلستان بر اساس عقاید خود، درختی را به نام درخت«آرزوها» نامگذاری کردهاند.
کریسمس: کریسمس به انگلیسی Christmasیا نوئل فرانسوی Noel میلاد، جشنی است در دین مسیحیت که به منظور گرامیداشت زادروز عیسی مسیح برگذار میشود.
بسیاری از اعضای کلیسای کاتولیک روم، و پیروان آیین پروتستان، کریسمس را در روز ۲۵ دسامبر جشن میگیرند. و بسیاری آن را در شامگاه ۲۴ دسامبر نیز برگذار میکنند.
کریستیان، آفتاب صداقت در چشمانش موج زد و گفت:
- همه کارهایی که گفتی انجام میشه، ولی توی قصر یا کلیسا؟
ابیگیل، سوار بر اسب خود شد و سرش را کج کرد.
- کوچههای لندن.
یک تای ابروان کم پشت کریستیان بالا پرید.
- چرا اونجا؟
ابیگیل، با صدایی لرزان اما آرام ل*ب ورچید:
- چون این دستور منه.
کریستیان، تعظیم کرد و سپس گفت:
- چشم، اطاعت میشه.
ابیگیل، لبخند ملیحی مزین ل*بهای باریکش شد. سپس با اسبش از کلیسا خارج شد. کریستیان، آرام به طرف اسبش خزید و سوار شد. باید به بازار برود و برای این روز مبارک خرید کند. از روی سد که دور تا دور آن را، رودخانهی بزرگی احاطه کرده بود گذر کرد و پس از آن، وارد بازار هردوز شد. افسار اسبش را در دست زمختش گرفت و افسار آن را بر تنهی درخت بست. سپس وارد مغازهی کوچکی شد و رو به صاحب مغازه ل*ب ورچید:
- سلام، ریسههای رنگارنگ نور داری؟
مرد، چنگی به موهای جو گندمیاش زد و سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد:
- بله، داریم.
کریستیان، گوشهی ل*بش را در دهانش برد و اندکی مکید و گفت:
- سی تا ریسههای رنگارنگ نور بیار.
سپس اندکی فکر کرد و ادامه داد:
- چهار تا درخت کاج.
ابیگیل، به سربازها دستور داد تا با کالسکه (درشکه) وارد بازار هردوز شوند و وسایلهایی که برای مراسم برگذاری جشن کریسمس نیاز است، در کالسکه قرار دهند و به کوچههای لندن برسانند و آنجا را تزئین کنند. سپس وارد قصر شد تا بتواند اندکی استراحت کند.
کریستیان، چند بسته شمع که در هر کدام از آنها ده عدد شمع قرار داشت. برداشت و رو به صاحب مغازه ل*ب ورچید:
- اینها رو هم میخوام.
کیسهی سکهی فلزی را از جیب لباسش خارج کرد و رو به صاحب مغازه گفت:
- چند میشه؟
- پنجاه پوند استرلینگ سکه. «پنجاه یورو»
کریستیان، شروع به شمردن سکه کرد و به پنجاه پوند استرلینگ سکه که رسید گفت:
- این هم پنجاه پوند سکه!
صدای سُم اسبها و کالسکه در گوشش نجوا شد. سپس با عجله از پلهها یکی دو تا پایین رفت. رو به سربازان کرد و ل*ب ورچید:
- کاجهای طبیعی و مصنوعی رو توی کالسکه قرار بدین. حواستون باشه که آروم جابهجاش کنین. اگر خ*را*ب بشن ابیگیل عصبی میشه.
سربازان، سری به نشانهی تائید تکان دادند و با احتیاط، کاجها را جابهجا کردند، در کالسکه قرار دادند. کریستیان، سوار اسبش شد و رو به سربازان گفت:
- من دارم میرم، کاجها و ریسها و شمعها رو بیارین پایتخت.
سپس اسبش به حرکت در آمد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، همهی مردم در حال تزئین خانههایشان بودنند. از اسب خود پایین آمد و افسارش را در دست زمختش گرفت.
بنکزجیان، در حال خرید برای مراسم جشن کریسمس بود. تا مردمک چشمش به طرف صورت کریستیان چرخ خورد. سپس؛ به طرفش خزید و از پشت سر، ضربهی آرامی بر روی شانهی او کوبید و با صدایی بشاش فریاد زد:
- کریستیان بیل... تو کجا و اینجا کجا؟ ما نمردیم و یه فرصت دیگه پیش اومد تا شما رو ملاقات کنیم.
کریستیان، چشمانش را در حدقه چرخاند. سپس چند گام برداشت و ل*ب زد:
- من همین چند روز پیش بازار بودم. بیشتر اوقات به بازار هردوز میام و برای پادشاه و ابیگیل خرید میکنم.
بنکزجیان، تا نام ابیگیل را از زبان کریستیان شنید. چشمانش درخشش گرفت و با صدایی که با ذوق و شوق بسیاری همراه بود. ل*ب گشود:
- ابیگیل کجاست؟ یه نامه براش نوشتم میشه به دستش برسونی؟
کریستیان، هر دو چشمانش گرد شد.
- تو؟ تو برای ابیگیل نامه نوشتی؟
سپس، قهقههای مستانه سر داد.
- تو برای ابیگیل توی نامه چی نوشتی؟
بنکزجیان، دستش را زیر عینکش برد و چشمش را فشرد و گفت:
- نمیتونم بگم چی نوشتم. ولی میشه به دست ابیگیل برسونی؟ اون باید حتماً نامه رو بخونه.
کریستیان، شانهای به نشانهی تمسخر بالا انداخت و نیشخندی مزین ل*بهایش شد.
- به دستش میرسونم... ولی شرط داره!
بنکزجیان، با حسی کنجکاوانه و شماتتگونه ل*ب زد:
- چه شرطی؟
کریستیان، حرکات پاهایش متوقف شد و به دیوار کاهگلی تکیه داد و گفت:
- به شرط اینکه فن کیوکوشین رو بهم آموزش بدی.
بنکزجیان، معترضانه گفت:
- نه... نمیشه. این فن رو فقط من بلدم و اجازهی این رو دارم که یاد شاهزادهها بدم. تو که شاهزاده نیستی، هستی؟
کریستیان، از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد غرید:
- پس نامه رو به دست ابیگیل نمیرسونم. امشب خوابش رو ببین ملعون. ۱_ لَندَن (به انگلیسی: London ) پایتخت و بزرگترین شهر انگلستان و در عین حال بریتانیا است. این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پایرود ۸۰ کیلومتری که به دریای شمال میرسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونتگاهی چشمگیر بودهاست.
۲_ مرکز خرید Harrods. Harrods یکی از لوکسترین و معروفترین مراکز خرید لندن است که در سال 1849 در Knightsbridge افتتاح شد که امروزه نیز در میان گردشگرانی که به این شهر جذاب سفر میکنند، از محبوبیت بالایی برخوردار است.
۳_ پوند؛ انگلستان پوند قدیمیترین پولی است که هنوز هم در دنیا استفاده میشود. این واحد پولی که متعلق به کشور انگلستان است، تصویری از ملکه فقید آنها یعنی الیزابت را روی خود دارد.
۴_ کالسکه معمولاً چهار چرخ دارد و توسط اسب و گاه الاغ کشیده میشود. کالسکهها معمولاً سرپوشیده هستند.
۵_ دُرُشکه گردونهای است چهارچرخ که با اسب یا قاطر کشیده میشود و سایهبان آن باز و بسته میشود. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
کریستیان، آفتاب صداقت در چشمانش موج زد و گفت:
- همه کارهایی که گفتی انجام میشه، ولی توی قصر یا کلیسا؟
ابیگیل، سوار بر اسب خود شد و سرش را کج کرد.
- کوچههای لندن.
یک تای ابروان کم پشت کریستیان بالا پرید.
- چرا اونجا؟
ابیگیل، با صدایی لرزان اما آرام ل*ب ورچید:
- چون این دستور منه.
کریستیان، تعظیم کرد و سپس گفت:
- چشم، اطاعت میشه.
ابیگیل، لبخند ملیحی مزین ل*بهای باریکش شد. سپس با اسبش از کلیسا خارج شد. کریستیان، آرام به طرف اسبش خزید و سوار شد. باید به بازار برود و برای این روز مبارک خرید کند. از روی سد که دور تا دور آن را، رودخانهی بزرگی احاطه کرده بود گذر کرد و پس از آن، وارد بازار هردوز شد. افسار اسبش را در دست زمختش گرفت و افسار آن را بر تنهی درخت بست. سپس وارد مغازهی کوچکی شد و رو به صاحب مغازه ل*ب ورچید:
- سلام، ریسههای رنگارنگ نور داری؟
مرد، چنگی به موهای جو گندمیاش زد و سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد:
- بله، داریم.
کریستیان، گوشهی ل*بش را در دهانش برد و اندکی مکید و گفت:
- سی تا ریسههای رنگارنگ نور بیار.
سپس اندکی فکر کرد و ادامه داد:
- چهار تا درخت کاج.
ابیگیل، به سربازها دستور داد تا با کالسکه (درشکه) وارد بازار هردوز شوند و وسایلهایی که برای مراسم برگذاری جشن کریسمس نیاز است، در کالسکه قرار دهند و به کوچههای لندن برسانند و آنجا را تزئین کنند. سپس وارد قصر شد تا بتواند اندکی استراحت کند.
کریستیان، چند بسته شمع که در هر کدام از آنها ده عدد شمع قرار داشت. برداشت و رو به صاحب مغازه ل*ب ورچید:
- اینها رو هم میخوام.
کیسهی سکهی فلزی را از جیب لباسش خارج کرد و رو به صاحب مغازه گفت:
- چند میشه؟
- پنجاه پوند استرلینگ سکه. «پنجاه یورو»
کریستیان، شروع به شمردن سکه کرد و به پنجاه پوند استرلینگ سکه که رسید گفت:
- این هم پنجاه پوند سکه!
صدای سُم اسبها و کالسکه در گوشش نجوا شد. سپس با عجله از پلهها یکی دو تا پایین رفت. رو به سربازان کرد و ل*ب ورچید:
- کاجهای طبیعی و مصنوعی رو توی کالسکه قرار بدین. حواستون باشه که آروم جابهجاش کنین. اگر خ*را*ب بشن ابیگیل عصبی میشه.
سربازان، سری به نشانهی تائید تکان دادند و با احتیاط، کاجها را جابهجا کردند، در کالسکه قرار دادند. کریستیان، سوار اسبش شد و رو به سربازان گفت:
- من دارم میرم، کاجها و ریسها و شمعها رو بیارین پایتخت.
سپس اسبش به حرکت در آمد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، همهی مردم در حال تزئین خانههایشان بودنند. از اسب خود پایین آمد و افسارش را در دست زمختش گرفت.
بنکزجیان، در حال خرید برای مراسم جشن کریسمس بود. تا مردمک چشمش به طرف صورت کریستیان چرخ خورد. سپس؛ به طرفش خزید و از پشت سر، ضربهی آرامی بر روی شانهی او کوبید و با صدایی بشاش فریاد زد:
- کریستیان بیل... تو کجا و اینجا کجا؟ ما نمردیم و یه فرصت دیگه پیش اومد تا شما رو ملاقات کنیم.
کریستیان، چشمانش را در حدقه چرخاند. سپس چند گام برداشت و ل*ب زد:
- من همین چند روز پیش بازار بودم. بیشتر اوقات به بازار هردوز میام و برای پادشاه و ابیگیل خرید میکنم.
بنکزجیان، تا نام ابیگیل را از زبان کریستیان شنید. چشمانش درخشش گرفت و با صدایی که با ذوق و شوق بسیاری همراه بود. ل*ب گشود:
- ابیگیل کجاست؟ یه نامه براش نوشتم میشه به دستش برسونی؟
کریستیان، هر دو چشمانش گرد شد.
- تو؟ تو برای ابیگیل نامه نوشتی؟
سپس، قهقههای مستانه سر داد.
- تو برای ابیگیل توی نامه چی نوشتی؟
بنکزجیان، دستش را زیر عینکش برد و چشمش را فشرد و گفت:
- نمیتونم بگم چی نوشتم. ولی میشه به دست ابیگیل برسونی؟ اون باید حتماً نامه رو بخونه.
کریستیان، شانهای به نشانهی تمسخر بالا انداخت و نیشخندی مزین ل*بهایش شد.
- به دستش میرسونم... ولی شرط داره!
بنکزجیان، با حسی کنجکاوانه و شماتتگونه ل*ب زد:
- چه شرطی؟
کریستیان، حرکات پاهایش متوقف شد و به دیوار کاهگلی تکیه داد و گفت:
- به شرط اینکه فن کیوکوشین رو بهم آموزش بدی.
بنکزجیان، معترضانه گفت:
- نه... نمیشه. این فن رو فقط من بلدم و اجازهی این رو دارم که یاد شاهزادهها بدم. تو که شاهزاده نیستی، هستی؟
کریستیان، از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد غرید:
- پس نامه رو به دست ابیگیل نمیرسونم. امشب خوابش رو ببین ملعون.
۱_ لَندَن (به انگلیسی: London ) پایتخت و بزرگترین شهر انگلستان و در عین حال بریتانیا است. این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پایرود ۸۰ کیلومتری که به دریای شمال میرسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونتگاهی چشمگیر بودهاست.
۲_ مرکز خرید Harrods. Harrods یکی از لوکسترین و معروفترین مراکز خرید لندن است که در سال 1849 در Knightsbridge افتتاح شد که امروزه نیز در میان گردشگرانی که به این شهر جذاب سفر میکنند، از محبوبیت بالایی برخوردار است.
۳_ پوند؛ انگلستان پوند قدیمیترین پولی است که هنوز هم در دنیا استفاده میشود. این واحد پولی که متعلق به کشور انگلستان است، تصویری از ملکه فقید آنها یعنی الیزابت را روی خود دارد.
۴_ کالسکه معمولاً چهار چرخ دارد و توسط اسب و گاه الاغ کشیده میشود. کالسکهها معمولاً سرپوشیده هستند.
۵_ دُرُشکه گردونهای است چهارچرخ که با اسب یا قاطر کشیده میشود و سایهبان آن باز و بسته میشود.
به سرعت چند گام برداشت. نگاهش به طرف ساختمانهای ناموزون چرخ خورد، گرچه صدای کلفت و بَم بنکزجیان گوشش را خراش داد؛ اما چشمانش درخشش گرفت و رویش را برگرداند.
- بهت آموزش میدم، اما باید یه قول بدی؟
- چه قولی؟
بنکزجیان، گوشهی چشمش را مالید و ادامه داد:
- به هیچ وجه به پادشاه یا ابیگیل نمیگی که این فن رو از بنکزجیان آموزش دیدم. تفهیم شد؟
کریستیان، ل*بهای گوشتیاش را داخل دهانش کشید.
- تفهیم شد. برای آموزش کی بیام؟
بنکزجیان اندکی مکث کرد و پس از گذشت چند ثانیه، گوشهی ل*ب نازکش بالا رفت.
- زمانی که کریسمس تموم شد. ولی یه سؤال؟
- بپرس؟
- تو برای چی میخوای این فن رو بلد بشی؟ نکنه فکر میکنی با بلد شدن این فن، میتونی با شاهزاده و ابیگیل همتراز بشی؟
کریستیان، چشمان قیرگونهاش را در حدقه چرخاند و انگشتانش را در هم گره زد.
- میشه طرز فکرت رو عوض کنی؟ اینطوری خودت اذیت میشی نادون!
بنکزجیان، چند رشته از موهای مجعدش را که باد به رقصی زیبا در آورده بود، کنار زد و گفت:
- پس دلیلش چیه؟
- اونش به تو مربوط نمیشه، تو فقط کاری رو که ازت خواستم بیهیچ عیب و ایرادی انجام بده. مواظب کلاه خودت باش که باد نبره!
پس از این حرفش، سوار اسبش شد و به آن طرف بازار رفت.
از اسب پایین آمد. گرچه هوا گرگ و میش بود، اما نور بیرمق آفتاب آنقدر عمیق ساطع میشد که دانههای عرق سرد از پیشانیاش لیز خورد و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید.
با بلندی سر آستین لباسش رد عرق را از روی پیشانی و گ*ردنش پاک کرد و سپس، سوار اسب شد تا به طرف پایخت حرکت کند. حدس میزد باید تا به حال سربازان با کالسکه به پایتخت رسیده باشند.
***
ابیگیل، با اسب خود وارد پایتخت «لندن» شد. مقابل سربازان ایستاد و گفت:
- چند نفرتون به کاخ باکینگهام برین. اونجا رو چراغونی کنین و چند نفر دیگه هم به پل و برج لندن برین و نامههایی که روی برگهی پاپیروس نوشتم رو به دست مردم برسونین. تفهیم شد؟
همهی سربازان یک صدا با هم گفتند:
- بله.
ابیگیل، چند گام برداشت و به ابرهای شکننده چشم دوخت و ل*ب گشود:
- کریستیان بیل کجاست؟
کریستیان، با اسبش وارد پایتخت شد. در حینی که از اسب پایین میآمد، تعظیم کرد و چند قدم عقب رفت و گفت:
- اینجام.
- چرا دیر کردی؟
چشمان کریستیان با بیقراری بر روی چشمان پر از خشم ابیگیل لغزید. همچنان به سکوت ادامه داد؛ اما ابیگیل دست مُشت شدهاش را بر روی کالسکه کوبید و فریاد زد:
- پرسیدم چرا دیر کردی؟
کریستیان زیر ضربهاش لرزید و با لکنت زبان گفت:
- من... من... یکم... حالم... حالم خوب... خوب نبود.
نیشخندی مزین ل*بهای گوشتی ابیگیل شد. سپس به طرف کریستیان گام نهاد و پشت سرش ایستاد.
- که خوب نبودی، الان خوبی؟
- بله.
- خب... جلوتر از سربازها حرکت کن، مبادا چیزی از قلم بیفته که همتون رو تک به تک مجازات میکنم.
کریستیان، سرش را پایین انداخت و گفت:
- بنکزجیان برای شما نامه نوشته.
ابیگیل، بیتفاوت شانهای به نشانهی تمسخر بالا انداخت.
- نامه؟ جز چهار خط نوشتههای بیمعنی، چی میتونه نوشته باشه؟
پس از این حرفش، قهقههای مستانه سر داد.
- نامه رو رد کن بیاد!
- نامه دست من نیست.
ابیگیل، خودش را عقب کشید و با دو چشمان از تعجب گرد شده پرسید:
- یعنی چی؟ پس نامه دست کیه؟!
- بکنزجیان.
ابیگیل، زبانش را بر روی لبان گوشتی و سرخ رنگش کشید.
- زیاد مهم نیست، میتونی بری.
کریستیان باری دیگر تعظیم کرد و به سرعت به طرف اسبش گام نهاد و سوار شد. ابیگیل مردمک چشمان نافذش به طرف سربازی که قصد داشت کاج را از کالسکه بیرون بیاورد، چرخ خورد. سپس فریاد زد:
- مواظب باش کاجها آسیب نبینن.
سرباز، سرجایش میخکوب شد و گفت:
- چشم.
- اون ریسهها رو یه گوشه بذار که از هم جدا نشن. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
به سرعت چند گام برداشت. نگاهش به طرف ساختمانهای ناموزون چرخ خورد، گرچه صدای کلفت و بَم بنکزجیان گوشش را خراش داد؛ اما چشمانش درخشش گرفت و رویش را برگرداند.
- بهت آموزش میدم، اما باید یه قول بدی؟
- چه قولی؟
بنکزجیان، گوشهی چشمش را مالید و ادامه داد:
- به هیچ وجه به پادشاه یا ابیگیل نمیگی که این فن رو از بنکزجیان آموزش دیدم. تفهیم شد؟
کریستیان، ل*بهای گوشتیاش را داخل دهانش کشید.
- تفهیم شد. برای آموزش کی بیام؟
بنکزجیان اندکی مکث کرد و پس از گذشت چند ثانیه، گوشهی ل*ب نازکش بالا رفت.
- زمانی که کریسمس تموم شد. ولی یه سؤال؟
- بپرس؟
- تو برای چی میخوای این فن رو بلد بشی؟ نکنه فکر میکنی با بلد شدن این فن، میتونی با شاهزاده و ابیگیل همتراز بشی؟
کریستیان، چشمان قیرگونهاش را در حدقه چرخاند و انگشتانش را در هم گره زد.
- میشه طرز فکرت رو عوض کنی؟ اینطوری خودت اذیت میشی نادون!
بنکزجیان، چند رشته از موهای مجعدش را که باد به رقصی زیبا در آورده بود، کنار زد و گفت:
- پس دلیلش چیه؟
- اونش به تو مربوط نمیشه، تو فقط کاری رو که ازت خواستم بیهیچ عیب و ایرادی انجام بده. مواظب کلاه خودت باش که باد نبره!
پس از این حرفش، سوار اسبش شد و به آن طرف بازار رفت.
از اسب پایین آمد. گرچه هوا گرگ و میش بود، اما نور بیرمق آفتاب آنقدر عمیق ساطع میشد که دانههای عرق سرد از پیشانیاش لیز خورد و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید.
با بلندی سر آستین لباسش رد عرق را از روی پیشانی و گ*ردنش پاک کرد و سپس، سوار اسب شد تا به طرف پایخت حرکت کند. حدس میزد باید تا به حال سربازان با کالسکه به پایتخت رسیده باشند.
***
ابیگیل، با اسب خود وارد پایتخت «لندن» شد. مقابل سربازان ایستاد و گفت:
- چند نفرتون به کاخ باکینگهام برین. اونجا رو چراغونی کنین و چند نفر دیگه هم به پل و برج لندن برین و نامههایی که روی برگهی پاپیروس نوشتم رو به دست مردم برسونین. تفهیم شد؟
همهی سربازان یک صدا با هم گفتند:
- بله.
ابیگیل، چند گام برداشت و به ابرهای شکننده چشم دوخت و ل*ب گشود:
- کریستیان بیل کجاست؟
کریستیان، با اسبش وارد پایتخت شد. در حینی که از اسب پایین میآمد، تعظیم کرد و چند قدم عقب رفت و گفت:
- اینجام.
- چرا دیر کردی؟
چشمان کریستیان با بیقراری بر روی چشمان پر از خشم ابیگیل لغزید. همچنان به سکوت ادامه داد؛ اما ابیگیل دست مُشت شدهاش را بر روی کالسکه کوبید و فریاد زد:
- پرسیدم چرا دیر کردی؟
کریستیان زیر ضربهاش لرزید و با لکنت زبان گفت:
- من... من... یکم... حالم... حالم خوب... خوب نبود.
نیشخندی مزین ل*بهای گوشتی ابیگیل شد. سپس به طرف کریستیان گام نهاد و پشت سرش ایستاد.
- که خوب نبودی، الان خوبی؟
- بله.
- خب... جلوتر از سربازها حرکت کن، مبادا چیزی از قلم بیفته که همتون رو تک به تک مجازات میکنم.
کریستیان، سرش را پایین انداخت و گفت:
- بنکزجیان برای شما نامه نوشته.
ابیگیل، بیتفاوت شانهای به نشانهی تمسخر بالا انداخت.
- نامه؟ جز چهار خط نوشتههای بیمعنی، چی میتونه نوشته باشه؟
پس از این حرفش، قهقههای مستانه سر داد.
- نامه رو رد کن بیاد!
- نامه دست من نیست.
ابیگیل، خودش را عقب کشید و با دو چشمان از تعجب گرد شده پرسید:
- یعنی چی؟ پس نامه دست کیه؟!
- بکنزجیان.
ابیگیل، زبانش را بر روی لبان گوشتی و سرخ رنگش کشید.
- زیاد مهم نیست، میتونی بری.
کریستیان باری دیگر تعظیم کرد و به سرعت به طرف اسبش گام نهاد و سوار شد. ابیگیل مردمک چشمان نافذش به طرف سربازی که قصد داشت کاج را از کالسکه بیرون بیاورد، چرخ خورد. سپس فریاد زد:
- مواظب باش کاجها آسیب نبینن.
سرباز، سرجایش میخکوب شد و گفت:
- چشم.
- اون ریسهها رو یه گوشه بذار که از هم جدا نشن.
ابیگیل، نگاهش به طرف ابرهای شکننده چرخ خورد. زیر ل*ب آهی کشید و بر روی تکه سنگ مرمری که در برابر اشعههای بیرمق خورشید درخشش گرفته بود، نشست. نگاهش به سوی آسمان دقیقتر شد. هوا گرگ و میش بود در چنین هوایی، قطعاً قلبش آزردهخاطر میشود. طبق معمول، برگهی پاپیروس را از گوشهی لباسش بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد:
- امروز بیست و پنج دسامبر هست. پدر، حتی نمیتونی فکرش رو کنی که چقدر دخترت برات دلش تنگ شده. امروز، روزی نیست که من همراه اهالی محله و دوستهام، کریسمس رو جشن بگیرم. اما ناامید هم نشدم. من اجازه ندادم بد قول بشی. امروز طبق برنامهای که خودت گفتی، جشن کریسمس برگذار میشه. شاید مادر دلخور بشه که توی نامه اسمی از اون نبردم اما، بهش بگو که خیلی دوستش دارم. پدر، هر چه زودتر سلامتیت رو به دست بیار و برگرد، بیشتر از من، مردم کشور به تو تکیه کردن... تکیهگاهشون رو ازشون نگیر.
ابیگیل، گرچه سلول به سلول تنش برایش میگریستند، اما چشمانش خشک بود. گویی بیتفاوت بودنش را دیگران میدیدند تا درونش که آتشی فورانکننده، ذرهذره از وجودش را میسوزاند و چیزی باقی نمانده است، تا به خاکستر تبدیل شود. با صدای یکی از سربازها، رشتهی افکارش پاره میشود.
- جای ریسهها خوبه؟
نگاه ابیگیل، به طرف ریسهای کوچک و بزرگ که بر اساس اندازههایشان به نوبت کنار هم قرار گرفته بودند، چرخ خورد. سپس گفت:
- براوو، خودت ریسهها رو به درخت کاج آویز کردی؟
سرباز، سرش را کج کرد و گفت:
- آره.
یک تای ابروان شلاقی ابیگیل بالا پرید، دستی بر روی موهای کوتاهش کشید و ل*ب زد:
- مطمئناً خیلی تمرکز بالایی داشتی!
- بله.
ابیگیل، با یک حرکت از جای برخاست و لبانش را در دهانش کشید.
- کارت تمومه؟
- کاری که به دستم سپردی، آره.
- خب، پس این نامه رو به دست پدرم برسون!
سرباز، چشمی زیر ل*ب گفت. سپس نامه را از دست ابیگیل گرفت و گفت:
- زمان شروع و برای کریسمس جشن گرفتن کی هست؟
- یک ساعت دیگه.
ابیگیل، لبخندش را خورد، پلکهایش را روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد. سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجیب دردناکه که هر سال کریسمس، پدرم کنارم بود و الان کنارم نیست.
به طرف کاجهایی که در برابر اشعههای ریز و درشت بیرمق خورشید میدرخشید، پا تند کرد و دستی بر روی کاج کشید و به ادامهی حرفش افزود:
- همیشه برای کریسمس خیلی ایدههای جالبی داشت! ایدههایی که هرگز من به ذهنم خطور نمیکرد.
هر گام که برمیداشت، خاطرههای کریسمس سال قبل، در ذهنش گذر میکرد و همانند فیلمی میمانست که از جلوی چشمانش میگذشت. چنگی به موهای مجعد و بلندش زد.
- ذوق و شوقی که توی چشمهای پدرم بود، همزمان میشد توی چشمهای من و مامانم دید. ای کاش امسال، هرگز سالی نبود که پدر و مادرم جای شادی، ر*ق*ص و خنده، درگیر بیماری بشن. من ناامید یه گوشه کز کردم و امسال مثل سالهای قبل چندان خوشحال و سرزنده نیستم.
بر روی تکه سنگی نشست. به تالارها چشم دوخت. هنوز هم احساس میکرد که به خوابی عمیق فرو رفته و کسی او را از این خواب شیرین بیدار نکرده است. انگار از تمامی حقایقها باز مانده و حال باور کردن آن، به قدری سخت است که در برابر باور کردنش، توان هضم کردن را ندارد. سرش را کج کرد. نگاهش به طرف درخت آرزوها که به وسیلهی موجی از باد همانند کبریت خم شده بود، چرخ خورد. گرچه آرزویش در دل به خاکستر تبدیل شده بود، اما مجدداً برای سلامتی پدر و مادرش آرزو کرد تا هر چه سریعتر، حال بدشان بهبود یابد. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
ابیگیل، نگاهش به طرف ابرهای شکننده چرخ خورد. زیر ل*ب آهی کشید و بر روی تکه سنگ مرمری که در برابر اشعههای بیرمق خورشید درخشش گرفته بود، نشست. نگاهش به سوی آسمان دقیقتر شد. هوا گرگ و میش بود در چنین هوایی، قطعاً قلبش آزردهخاطر میشود. طبق معمول، برگهی پاپیروس را از گوشهی لباسش بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد:
- امروز بیست و پنج دسامبر هست. پدر، حتی نمیتونی فکرش رو کنی که چقدر دخترت برات دلش تنگ شده. امروز، روزی نیست که من همراه اهالی محله و دوستهام، کریسمس رو جشن بگیرم. اما ناامید هم نشدم. من اجازه ندادم بد قول بشی. امروز طبق برنامهای که خودت گفتی، جشن کریسمس برگذار میشه. شاید مادر دلخور بشه که توی نامه اسمی از اون نبردم اما، بهش بگو که خیلی دوستش دارم. پدر، هر چه زودتر سلامتیت رو به دست بیار و برگرد، بیشتر از من، مردم کشور به تو تکیه کردن... تکیهگاهشون رو ازشون نگیر.
ابیگیل، گرچه سلول به سلول تنش برایش میگریستند، اما چشمانش خشک بود. گویی بیتفاوت بودنش را دیگران میدیدند تا درونش که آتشی فورانکننده، ذرهذره از وجودش را میسوزاند و چیزی باقی نمانده است، تا به خاکستر تبدیل شود. با صدای یکی از سربازها، رشتهی افکارش پاره میشود.
- جای ریسهها خوبه؟
نگاه ابیگیل، به طرف ریسهای کوچک و بزرگ که بر اساس اندازههایشان به نوبت کنار هم قرار گرفته بودند، چرخ خورد. سپس گفت:
- براوو، خودت ریسهها رو به درخت کاج آویز کردی؟
سرباز، سرش را کج کرد و گفت:
- آره.
یک تای ابروان شلاقی ابیگیل بالا پرید، دستی بر روی موهای کوتاهش کشید و ل*ب زد:
- مطمئناً خیلی تمرکز بالایی داشتی!
- بله.
ابیگیل، با یک حرکت از جای برخاست و لبانش را در دهانش کشید.
- کارت تمومه؟
- کاری که به دستم سپردی، آره.
- خب، پس این نامه رو به دست پدرم برسون!
سرباز، چشمی زیر ل*ب گفت. سپس نامه را از دست ابیگیل گرفت و گفت:
- زمان شروع و برای کریسمس جشن گرفتن کی هست؟
- یک ساعت دیگه.
ابیگیل، لبخندش را خورد، پلکهایش را روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد. سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجیب دردناکه که هر سال کریسمس، پدرم کنارم بود و الان کنارم نیست.
به طرف کاجهایی که در برابر اشعههای ریز و درشت بیرمق خورشید میدرخشید، پا تند کرد و دستی بر روی کاج کشید و به ادامهی حرفش افزود:
- همیشه برای کریسمس خیلی ایدههای جالبی داشت! ایدههایی که هرگز من به ذهنم خطور نمیکرد.
هر گام که برمیداشت، خاطرههای کریسمس سال قبل، در ذهنش گذر میکرد و همانند فیلمی میمانست که از جلوی چشمانش میگذشت. چنگی به موهای مجعد و بلندش زد.
- ذوق و شوقی که توی چشمهای پدرم بود، همزمان میشد توی چشمهای من و مامانم دید. ای کاش امسال، هرگز سالی نبود که پدر و مادرم جای شادی، ر*ق*ص و خنده، درگیر بیماری بشن. من ناامید یه گوشه کز کردم و امسال مثل سالهای قبل چندان خوشحال و سرزنده نیستم.
بر روی تکه سنگی نشست. به تالارها چشم دوخت. هنوز هم احساس میکرد که به خوابی عمیق فرو رفته و کسی او را از این خواب شیرین بیدار نکرده است. انگار از تمامی حقایقها باز مانده و حال باور کردن آن، به قدری سخت است که در برابر باور کردنش، توان هضم کردن را ندارد. سرش را کج کرد. نگاهش به طرف درخت آرزوها که به وسیلهی موجی از باد همانند کبریت خم شده بود، چرخ خورد. گرچه آرزویش در دل به خاکستر تبدیل شده بود، اما مجدداً برای سلامتی پدر و مادرش آرزو کرد تا هر چه سریعتر، حال بدشان بهبود یابد.
شب فرا رسید و زندگانی و روزهای غمانگیز و گریههای شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خانههایی که در کنار کلیسای جامع سانتز پل بزرگ در میان درختان تنومند بودند خاموش گشت.
ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد و پرتوی خود را بر دل کوههای سر به فلک کشیده افکند. هنگامی که سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد، نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. روی پاشنهی پایش چرخید و رو به کریستیان بیل گفت:
- ناکس کجاست؟
کریستیان بیل، چشمانش که از فرط بیخوابی قرمز میزد را با انگشتش فشرد.
- نمیدونم، قبل اینکه کلیسا رو ترک کنم اینجا بود و داشت ریسهها رو به درخت کاج آویزون میکرد.
ابیگیل، انگشتش را زیر بینیاش کشید و گفت:
- خیلیخب، با نامهای که به دستم رسید ظاهراً باید نزدیک هزار و پونصد نفر از مردم به کلیسا اومده باشن. تعدادشون رو بشمار و بهم اطلاع بده!
کریستیان، تعظیم کرد و پس از آن، به طرف ازدحامی از جمعیت پا تند کرد. ابیگیل، اخم ظریفی میان دو ابروان شلاقی و بلندش جا خوش کرد. دست ظریف و کوچکش را بر روی گونهی ملتهبش که غبار غمی کدر کرده بود، کشید و بر روی تخت سلطنتی تاجتخت نشست. نگاهش به طرف مملویی از جمعیت میخکوب شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پارسال، زمانی که کریسمس بود، پدرم روی این تاجتخت نشسته بود و با خندهای که روی ل*بش طرح بسته بود. با هیجان و اضطرابی که داشت به مردم با ل*ذت وافری نگاه میکرد، اما اون الان جای خالیش به طرز عجیبی احساس میشه. به قدری احساس میشه که لحظهای نمیتونم فکرش رو از ذهنم بیرون کنم. یا حتی بتونم برای مردم کشور لبخند ساختگی بزنم که گویا حال بدم رو احساس نکنن، آخه من چطور میتونم بدون پدرم روی پام وایستم و اعتراف کنم که من ابیگیلم؟ اعتراف کنم که دختر پادشاه هستم و دختری که چه پدرش باشه و چه نباشه یه دختر قوی و خود ساختهست؟
در حینی که در افکار پوسیدهی خود پرسه میزد و فکرهایش در مغز پوشالیاش پرسه میزدند، سرش را کج کرد و نگاهش به طرف کریستیان که با انگشت اشارهاش تعداد مردم را میشمرد، چرخ خورد. سپس به حرفش افزود:
- ولی پدرم مرد قویای هست. اون یه شخصیت بارز و خوبی که داره این هست که هرگز شکست رو نمیپذیره. اون برای هر چیزی میجنگه و همون چیزی که به عنوان اهدافش توی زندگیش اولویت اولش میدونه رو، توی مشتش میگیره و با افتخار به خودش میباله، اما ابیگیل چی؟ زمانی که متوجه میشه پدر و مادرش از اون دور هستن حتی برادرش دیر به دیر به دیدنش میاد. انگار که زمین و کیهان و تمامی انسانهایی که روی کرهی خاکی زندگی میکنن، مقابلم وایستادن و من نمیتونم در برابر این همه مردم، قد علم کنم و باهاشون به مبارزه بپردازم. چرا همچین طرز فکری دارم؟ چون نمیتونم دردی که روی س*ی*نهام هست رو تحمل کنم.
کریستیان، با صدایی لرزان اما آرام ل*ب زد:
- خیلی برام عجیبه! دقیق هزار و پونصد نفر به کلیسای جامع سانتز پل اومدن. ابیگیل، واسهی تو عجیب نیست؟!
ابیگیل، نگاه خاموش و پر از غمبارش را به طرف دو چشمان پر از حیرت کریستیان چرخاند و گفت:
- خیلی عجیبه! ولی همه به امید پدرم به اینجا اومدن. حالا من چطور پاسخگوی این همه آدم باشم؟
کریستیان، بر روی پاشنهی پایش چرخید و دست مردانهاش را بر روی چانهی سرد و منقبضش نهاد.
- من بهت کمک میکنم.
چشمان ابیگیل، بر روی دو گوی زیبای کریستیان با بیقراری لغزید.
- کمک تو بیفایدهست!
- چرا؟
ابیگیل، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. پس از آن، لبان گوشتیاش را داخل دهانش کشید و پس از اندکی مکث گفت:
- چون تنها کسی که میتونه و قدرت این رو داره که با زبونش و حضورش مردم کشورمون رو راضی نگهداره و قانع کنه، اون فقط پدرمه. من و تو چه الان، چه فردا نمیتونیم جای خالی اون رو پُر کنیم. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
شب فرا رسید و زندگانی و روزهای غمانگیز و گریههای شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خانههایی که در کنار کلیسای جامع سانتز پل بزرگ در میان درختان تنومند بودند خاموش گشت.
ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد و پرتوی خود را بر دل کوههای سر به فلک کشیده افکند. هنگامی که سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد، نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. روی پاشنهی پایش چرخید و رو به کریستیان بیل گفت:
- ناکس کجاست؟
کریستیان بیل، چشمانش که از فرط بیخوابی قرمز میزد را با انگشتش فشرد.
- نمیدونم، قبل اینکه کلیسا رو ترک کنم اینجا بود و داشت ریسهها رو به درخت کاج آویزون میکرد.
ابیگیل، انگشتش را زیر بینیاش کشید و گفت:
- خیلیخب، با نامهای که به دستم رسید ظاهراً باید نزدیک هزار و پونصد نفر از مردم به کلیسا اومده باشن. تعدادشون رو بشمار و بهم اطلاع بده!
کریستیان، تعظیم کرد و پس از آن، به طرف ازدحامی از جمعیت پا تند کرد. ابیگیل، اخم ظریفی میان دو ابروان شلاقی و بلندش جا خوش کرد. دست ظریف و کوچکش را بر روی گونهی ملتهبش که غبار غمی کدر کرده بود، کشید و بر روی تخت سلطنتی تاجتخت نشست. نگاهش به طرف مملویی از جمعیت میخکوب شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پارسال، زمانی که کریسمس بود، پدرم روی این تاجتخت نشسته بود و با خندهای که روی ل*بش طرح بسته بود. با هیجان و اضطرابی که داشت به مردم با ل*ذت وافری نگاه میکرد، اما اون الان جای خالیش به طرز عجیبی احساس میشه. به قدری احساس میشه که لحظهای نمیتونم فکرش رو از ذهنم بیرون کنم. یا حتی بتونم برای مردم کشور لبخند ساختگی بزنم که گویا حال بدم رو احساس نکنن، آخه من چطور میتونم بدون پدرم روی پام وایستم و اعتراف کنم که من ابیگیلم؟ اعتراف کنم که دختر پادشاه هستم و دختری که چه پدرش باشه و چه نباشه یه دختر قوی و خود ساختهست؟
در حینی که در افکار پوسیدهی خود پرسه میزد و فکرهایش در مغز پوشالیاش پرسه میزدند، سرش را کج کرد و نگاهش به طرف کریستیان که با انگشت اشارهاش تعداد مردم را میشمرد، چرخ خورد. سپس به حرفش افزود:
- ولی پدرم مرد قویای هست. اون یه شخصیت بارز و خوبی که داره این هست که هرگز شکست رو نمیپذیره. اون برای هر چیزی میجنگه و همون چیزی که به عنوان اهدافش توی زندگیش اولویت اولش میدونه رو، توی مشتش میگیره و با افتخار به خودش میباله، اما ابیگیل چی؟ زمانی که متوجه میشه پدر و مادرش از اون دور هستن حتی برادرش دیر به دیر به دیدنش میاد. انگار که زمین و کیهان و تمامی انسانهایی که روی کرهی خاکی زندگی میکنن، مقابلم وایستادن و من نمیتونم در برابر این همه مردم، قد علم کنم و باهاشون به مبارزه بپردازم. چرا همچین طرز فکری دارم؟ چون نمیتونم دردی که روی س*ی*نهام هست رو تحمل کنم.
کریستیان، با صدایی لرزان اما آرام ل*ب زد:
- خیلی برام عجیبه! دقیق هزار و پونصد نفر به کلیسای جامع سانتز پل اومدن. ابیگیل، واسهی تو عجیب نیست؟!
ابیگیل، نگاه خاموش و پر از غمبارش را به طرف دو چشمان پر از حیرت کریستیان چرخاند و گفت:
- خیلی عجیبه! ولی همه به امید پدرم به اینجا اومدن. حالا من چطور پاسخگوی این همه آدم باشم؟
کریستیان، بر روی پاشنهی پایش چرخید و دست مردانهاش را بر روی چانهی سرد و منقبضش نهاد.
- من بهت کمک میکنم.
چشمان ابیگیل، بر روی دو گوی زیبای کریستیان با بیقراری لغزید.
- کمک تو بیفایدهست!
- چرا؟
ابیگیل، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. پس از آن، لبان گوشتیاش را داخل دهانش کشید و پس از اندکی مکث گفت:
- چون تنها کسی که میتونه و قدرت این رو داره که با زبونش و حضورش مردم کشورمون رو راضی نگهداره و قانع کنه، اون فقط پدرمه. من و تو چه الان، چه فردا نمیتونیم جای خالی اون رو پُر کنیم.
کریستیان گرچه بسیار خونسرد بود؛ اما بندبند انگشتانش به طرز عجیب و نامحسوسی لرزید.
- پس باید چیکار کنیم؟
ابیگیل، تمام وجودش گوش به زنگ بود؛ اما نمیدانست چه بگوید و سکوت را ترجیح داد؛ ولی کریستیان آرام به طرف ابیگیل خزید و به ادامهی حرفش افزود:
- توی چنین لحظهای سکوت صدق نمیکنه!
ابیگیل، گر*دن ملتهبش را پیدرپی ماساژ داد و بر روی پاشنهی پایش چرخید. همین حرکت کافی بود تا هر دو گوی زیبایش در برابر دو چشم کریستیان با بیقراری بلغزد. کریستیان در برابر نگاههای پر از ترس و اضطراب ابیگیل دوام نیاورد و سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت. ابیگیل، ناخنهای بلندش را به بازی گرفت و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب از ل*ب گشود:
- پشت سکوتم هزاران فریاده، ولی کسی که نه سکوت رو درک میکنه و نه فریاد رو میشنوه و هضم نمیکنه. برای چی باید زبونم رو وادار به حرف زدن کنم؟
کریستیان، شانهاش را بالا انداخت و ل*ب گوشتیاش را داخل دهانش کشید.
- من هم سکوتت رو درک میکنم و هم فریادت رو میشنوم، کنارش هم هضمش میکنم.
ابیگیل، سیاهچالهی چشمانش درخشش گرفت.
- باید اعتراف کنم که دست راستمی؟
کریستیان، تک خندهای کرد و چند گام به طرف ابیگیل برداشت و با ژست مغرورانهای کنار تالار ایستاد و ترجیح داد تن خستهاش را به تالار هدیه دهد.
- چشمهات اعتراف کرد.
ابیگیل، ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و پرپشتش بالا پرید.
- اما اینطور به نظر نمیرسه؛ چون اگر اینطور بهنظر میرسید باید قبل از اینکه بخوام اعتراف کنم، تو از چشمهام خونده باشی که سکوتم نشونهی فریاده و علت فریاد نزدنم بهخاطر درک پایین آدمهاست!
کریستیان برای چند ثانیه چشمانش را بست؛ اما طولی نکشید تا پلکهای سنگینش را گشود.
- در برابر نگاههای سهمگین تو عاجزم، چطور میتونم جرأت به خرج بدم و توی چشمهای خشنت خیره شم؟
ابیگیل، با انگشت سبابهاش دیوار تالار را لمس کرد و گفت:
- نگاههای من همیشه همینطور بوده. غیر از اینه؟
کریستیان، قولنج انگشتانش را یکییکی شکاند و پس از اندکی مکث به سؤال ابیگیل پاسخ داد:
- غیر از این نمیتونه باشه. اصلاً غیر از این رو ولش کن.
ابیگیل، احساسات لگدمال شدهاش را در مشتهایش جمعوجور کرد.
- نگران غیر از اینش نباش چون نگاههای من ثابته!
کریستیان، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگ، صورت ابیگیل را دریابد، سپس گفت:
- اما امروز نگاههات نه تنها نسبت به من، بلکه دیدگاهت نسبت به زندگی و من و آدمها هم عوض شده.
کریستیان، انتظار هر چیزی را از دو گوی آبی رنگ و زیبای ابیگیل داشت. خشم، نگرانی، استرس و اضطراب، حتی هیجان! اما جز بیتفاوتی و کینه حس دیگری در تیلههای زاغ و نافذ ابیگیل نمیدید. سرانجام ابیگیل سکوت حزنآلودی که بین خودش و کریستیان بیل حکمفرمانی میکرد را شکست و ل*ب از ل*ب گشود:
- زمانی دید من نسبت به آدمها عوض شد که رفتارهاشون هم تغییر و تحول دیگهای پیدا کرد. رفتار من، حتی دیدگاه من نسبت به زندگی و آدمها، انعکاس رفتار خودشون و دیدگاهشون نسبت به منه.
لبخند لرزان، روی لبان بیرنگ و باریک کریستیان بیشتر کش آمد. طبق عادتش مابقی قولنج انگشتانش را هم شکاند و لبان باریکش را داخل دهانش کشید.
- یعنی درست میخوای جوری رفتار کنی که آدمها باهات رفتار میکنن؟
ابیگیل، همچنان خشمگین و بیاحساس سرتاپای او را از نظر گذراند و کت بنفش رنگ کوتاهش که پارچهای از ج*ن*س چرم و ململ سفید_زرد که به طرز آشفتهای در تن لاغر و بلند قامتش ایستاده را صاف کرد و گفت:
- امروز روز جشن گرفتن کریسمسه، نه روزی که تو و مردم بخواین من رو سؤال و جواب کنین!
با این جمله ابروان مشکی کریستیان در هم فرو رفت. پیش از بیش گیج شد، اما سعی کرد خود را جمعوجور کند.
- فقط نگرانت بودم. قصد سؤال و جواب کردنت رو نداشتم. آخه میدونی ابیگیل... .
ابیگیل، با بالا آوردن دستش و حرفش، اجازه نداد تا کریستیان جملهاش را تکمیل کند.
- بیشتر از حد تصورت حرف زدی، میتونی بری!
کریستیان، با بدنی سرشده و نگاهی ناباور به جملات ابیگیل گوش سپرد. همان لحظه، قطره اشکی بر روی گونهی رنگ پریدهاش غلتید، اما اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و قدمهای خرامانی به طرف ازدحامی از جمعیت که گرداگرد هم نشسته بودند، برداشت. #اغواگر_عنکبوت #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
کریستیان گرچه بسیار خونسرد بود، اما بندبند انگشتانش به طرز عجیب و نامحسوسی لرزید.
- پس باید چیکار کنیم؟
ابیگیل، تمام وجودش گوش به زنگ بود اما نمیدانست چه بگوید و سکوت را ترجیح داد. اما کریستیان آرام به طرف ابیگیل خزید و به ادامهی حرفش افزود:
- توی چنین لحظهای سکوت صدق نمیکنه!
ابیگیل، گر*دن ملتهبش را پیدرپی ماساژ داد و بر روی پاشنهی پایش چرخید. همین حرکت کافی بود تا هر دو گوی زیبایش در برابر دو چشم کریستیان با بیقراری بلغزد. کریستیان در برابر نگاههای پر از ترس و اضطراب ابیگیل دوام نیاورد و سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت. ابیگیل، ناخنهای بلندش را به بازی گرفت و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب از ل*ب گشود:
- پشت سکوتم هزاران فریاده، ولی کسی که نه سکوت رو درک میکنه و نه فریاد رو میشنوه و هضم نمیکنه. برای چی باید زبونم رو وادار به حرف زدن کنم؟
کریستیان، شانهاش را بالا انداخت و ل*ب گوشتیاش را داخل دهانش کشید.
- من هم سکوتت رو درک میکنم و هم فریادت رو میشنوم، کنارش هم هضمش میکنم.
ابیگیل، سیاهچالهی چشمانش درخشش گرفت.
- باید اعتراف کنم که دست راستمی؟
کریستیان، تک خندهای کرد و چند گام به طرف ابیگیل برداشت و با ژست مغرورانهای کنار تالار ایستاد و ترجیح داد تن خستهاش را به تالار هدیه دهد.
- چشمهات اعتراف کرد.
ابیگیل، ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و پرپشتش بالا پرید.
- اما اینطور به نظر نمیرسه؛ چون اگر اینطور بهنظر میرسید باید قبل از اینکه بخوام اعتراف کنم، تو از چشمهام خونده باشی که سکوتم نشونهی فریاده و علت فریاد نزدنم بهخاطر درک پایین آدمهاست!
کریستیان برای چند ثانیه چشمانش را بست، اما طولی نکشید تا پلکهای سنگینش را گشود.
- در برابر نگاههای سهمگین تو عاجزم، چطور میتونم جرئت به خرج بدم و توی چشمهای خشنت خیره شم؟
ابیگیل، با انگشت سبابهاش دیوار تالار را لمس کرد و گفت:
- نگاههای من همیشه همینطور بوده. غیر از اینه؟
کریستیان، قولنج انگشتانش را یکییکی شکاند و پس از اندکی مکث به سؤال ابیگیل پاسخ داد:
- غیر از این نمیتونه باشه. اصلاً غیر از این رو ولش کن.
ابیگیل، احساسات لگدمال شدهاش را در مشتهایش جمعوجور کرد.
- نگران غیر از اینش نباش چون نگاههای من ثابته!
کریستیان، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگ، صورت ابیگیل را دریابد، سپس گفت:
- اما امروز نگاههات نه تنها نسبت به من، بلکه دیدگاهت نسبت به زندگی و من و آدمها هم عوض شده.
کریستیان، انتظار هر چیزی را از دو گوی آبی رنگ و زیبای ابیگیل داشت. خشم، نگرانی، استرس و اضطراب، حتی هیجان! اما جز بیتفاوتی و کینه حس دیگری در تیلههای زاغ و نافذ ابیگیل نمیدید. سرانجام ابیگیل سکوت حزنآلودی که بین خودش و کریستیان بیل حکمفرمانی میکرد، را شکست و ل*ب از ل*ب گشود:
- زمانی دید من نسبت به آدمها عوض شد که رفتارهاشون هم تغییر و تحول دیگهای پیدا کرد. رفتار من، حتی دیدگاه من نسبت به زندگی و آدمها، انعکاس رفتار خودشون و دیدگاهشون نسبت به منه.
لبخند لرزان، روی لبان بیرنگ و باریک کریستیان بیشتر کش آمد. طبق عادتش مابقی قولنج انگشتانش را هم شکاند و لبان باریکش را داخل دهانش کشید.
- یعنی درست میخوای جوری رفتار کنی که آدمها باهات رفتار میکنن؟
ابیگیل، همچنان خشمگین و بیاحساس سرتاپای او را از نظر گذراند و کت بنفش رنگ کوتاهش که پارچهای از ج*ن*س چرم و ململ سفید_زرد که به طرز آشفتهای در تن لاغر و بلند قامتش ایستاده را صاف کرد و گفت:
- امروز روز جشن گرفتن کریسمسه، نه روزی که تو و مردم بخواین من رو سؤال و جواب کنین!
با این جمله ابروان مشکی کریستیان در هم فرو رفت. پیش از بیش گیج شد، اما سعی کرد خود را جمعوجور کند.
- فقط نگرانت بودم. قصد سؤال و جواب کردنت رو نداشتم. آخه میدونی ابیگیل... .
ابیگیل، با بالا آوردن دستش و حرفش، اجازه نداد تا کریستیان جملهاش را تکمیل کند.
- بیشتر از حد تصورت حرف زدی، میتونی بری!
کریستیان، با بدنی سرشده و نگاهی ناباور به جملات ابیگیل گوش سپرد. همان لحظه، قطره اشکی بر روی گونهی رنگ پریدهاش غلتید، اما اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و قدمهای خرامانی به طرف ازدحامی از جمعیت که گرداگرد هم نشسته بودند، برداشت.