• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ نوری میان تاریکی | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina_SA887
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 30
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
نام رمان: نوری میان تاریکی
نویسنده: سارینا الماسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: ARNI.
خلاصه: توی دوراهی وحشتناکی بود، دو راهی ای که حتی پایانش رو هم نمیدانست، دوراهی ای که نمیدانست راه هایش چی هستند.
درست انتخاب میکند؟ مردمش چه میشوند؟ انتخابش خوبی به ارمغان می آورد یا بدی؟ نه او میداند و نه کس دیگر.
کدام راست میگویند؟ قلب یا مغز؟ کدام سود میرساند و کدام ضرر؟ آیا راهی برای فرار وجود دارد؟ فرار از این انتخاب سرنوشت ساز...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,062
لایک‌ها
21,139
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
77,152
Points
644
سطح
  1. حرفه‌ای

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
مقدمه:
در دو راهی بدی هستم؛ خوب یا بد؟ خیر یا شر؟ قلب و یا مغز؟ دنیایم کاملا تیره و تار شده است اعتماد به خود هم برایم غیرممکن است. راه رسیدن به روشنایی کدام است؟
شاید راهش در اسم تو خلاصه شده باشد. چشمان زیبا و لبخند درخشان تو برایم نوری میان این تاریکی است. تپش قلب تو عدالتی در این دنیای ناعادلانه است. نجوای عاشقانه تو همدم شب هایم است. آ*غ*و*ش تو حصار امن من است. با من می‌مانی دیگر؟ دست‌هایت را می‌گیرم و زمزمه می‌کنم: بمان که تنها با تو می‌توانم تعادل را در این دنیای پر از هرج و مرج بیابم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
انتخاب با خود توهه درست انتخاب کن
مراقب انتخابت باش... .

پریشان از خوابی که دیده بود بیدار شد و به فکر فرو رفت. چه کسی این هارا بهش می‌گوید؟ این خواب‌های تکراری خسته‌اش کرده بودند، شاید اگر می‌توانست با کسی درموردش صحبت کند حالش بهتر بود اما وجود آن سایه سیاه بر سر سرزمین مانع ل*ب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد، از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق لباسی قرمز همچو آتش بر تن ظریف‌اش کرد و به چشمانش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز اعتماد کرد.
بعد از نفس عمیقی که استرس‌اش را کمتر کرد از اتاق به بیرون رفت.

از پله‌ها به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت اما پس از رفتن مادرش...
دامنش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد به سمت اتاق پدرش رفت و در زد:
- اجازه وارد شدن دارم؟
با لحنی که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ میزد اجازه ورود کلارا را داد، سوالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد این آدم واقعاً پدر اوست؟
در اتاق را باز کرد رابرت پشت به کلارا ایستاده بود و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟
- تو پرنسس این کشور هستی چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
- اتفاقاً معنی‌اش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد!
- یک راه دیگه‌هم هست! اجازه‌اش رو داری اما در این‌صورت من دختری به اسم کلارا ندارم.
برای کلارا عجیب بود، عجیب بود پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان اینجا بود همه چیز بهتر می‌شد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود از اتاق پدرش رفت و خودش را به آ*غ*و*ش تخت‌اش رساند و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد.
با چشمان خیس از اشک‌اش به قاب عکس مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، کاش بودی... .

گاهی نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را بهت می‌زنند، برخی کلام‌ها از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند، قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود حال به یک ماتمکده تبدیل شده است! دختری که از نظرش دور انداخته شده است، پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی "وقتی مامان بود همه چیز بهتر بود" شد.
شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و زمزمه کرد: حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم!
عکس را به قلبش چسباند و اشکش همراه با دلتنگی پایین آمد. او عشقش‌ را از دست داده بود حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد اما شیوه محبت کردن‌ را از یاد برده بود!
ناتالی تنها فرد مورد اعتماد شاه رابرت بود تنها امید کلارا و جیمز! تصمیمی گرفت که می‌دانست احتمال زیر چهل درصد برای عملی شدن اش وجود داشت...
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود شاهزاده جیمز بود که با نقابی از آب با بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود، تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر می‌شود به قدری تاریک که فقط یک روزنه نور آرزو می‌شود!

#نوری_میان_تاریکی
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
انتخاب با خود توهه درست انتخاب کن
مراقب انتخابت باش... .

پریشان از خوابی که دیده بود بیدار شد و به فکر فرو رفت. چه کسی این هارا بهش می‌گوید؟ این خواب‌های تکراری خسته‌اش کرده بودند، شاید اگر می‌توانست با کسی درموردش صحبت کند حالش بهتر بود اما وجود آن سایه سیاه بر سر سرزمین مانع ل*ب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد، از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق لباسی قرمز همچو آتش بر تن ظریفش کرد و به چشمانش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز اعتماد کرد.
بعد از نفس عمیقی که استرس‌اش را کمتر کرد از اتاق به بیرون رفت.

از پله‌ها به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت اما پس از رفتن مادرش...
دامنش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد به سمت اتاق پدرش رفت و در زد:
- اجازه وارد شدن دارم؟
با لحنی که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ میزد اجازه ورود کلارا را داد، سوالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد این آدم واقعاً پدر اوست؟
در اتاق را باز کرد رابرت پشت به کلارا ایستاده بود و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟
- تو پرنسس این کشور هستی چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
- اتفاقاً معنی‌اش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد!
- یک راه دیگه‌هم هست! اجازه‌اش رو داری اما در این‌صورت من دختری به اسم کلارا ندارم.
برای کلارا عجیب بود، عجیب بود پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ قدرت تکلم‌اش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان اینجا بود همه چیز بهتر می‌شد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود از اتاق پدرش رفت و خودش را به آ*غ*و*ش تخت‌اش رساند و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد.
با چشمان خیس از اشک‌اش به قاب عکس مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، کاش بودی...  .

گاهی نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را بهت می‌زنند، برخی کلام‌ها از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند، قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود حال به یک ماتمکده تبدیل شده است! دختری که از نظرش دور انداخته شده است، پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی "وقتی مامان بود همه چیز بهتر بود" شد.
شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و زمزمه کرد: حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم!
عکس را به قلبش چسباند و اشکش همراه با دلتنگی پایین آمد. او عشقش‌ را از دست داده بود حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد اما شیوه محبت کردن‌ را از یاد برده بود!
ناتالی تنها فرد مورد اعتماد شاه رابرت بود تنها امید کلارا و جیمز! تصمیمی گرفت که می‌دانست احتمال زیر چهل درصد برای عملی شدن اش وجود داشت...
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود شاهزاده جیمز بود که با نقابی از آب با بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود، تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر می‌شود به قدری تاریک که فقط یک روزنه نور آرزو می‌شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
خسته از این وضعیت به فکر فرو رفت زمانی بود که خانواده‌اش بسیار شاد بودند اما حال چه؟ پدرش کاملاً افسرده شده است و در این مدت حتی یک‌بار از قصر به بیرون نرفته و بیرون رفتن را برای کلارا و جیمز نیز منع کرده است!
شاید تحمل این دردها برای کلارا آسان‌تر می‌شد اگر برادرش کنارش بود اما حتی او هم کلارا را تنها گذاشته است.
از جایش بلند شد و به قصد رفتن به باغ پشتی قصر اتاقش را ترک کرد. این باغ! همان جایی که مرحم تمام دردهای کلارا بود، همان جایی که بهترین خاطرات کلارا در آن نهفته شده است از زمانی که تنها پنج سالش بود تا حال که هفده سالش است، بازی‌هایش با برادرش جیمز، کاشتن رزهای سفید باغ همراه با مادرش، با رسیدن به آن درخت پیر و سالخورده ایستاد و دست‌های ظریفش‌را روی پو*ست خشک‌ و محکم درخت کشید، آری! این همان درخت بود همان درختی‌ که شاهد کودکی شاد کلارا و جیمز بود. همان درختی که شاهد روز های خانوادگی زیادی بود. روزهایی که هیچوقت برنمی‌گردند.
خاطرات خوش گاهی قلبت‌ را به درد می‌آورند و این درد از تکرار نشدنشان نشأت می‌گیرد.
به یاد کودکی از درخت بالا رفت و روی یکی از شاخه‌هایش نشست و نجوا کرد:
-حالت چطوره دوست قدیمی من؟
از همان‌جا به باغ خیره شد و موج‌های طلایی موهایش را به دست باد بهاری سپرد. چشمانش ‌را بست و هوا را استشمام کرد اما این هوا خیلی باقی نمی‌ماند!
با حس لرزشی سقوط کرد چشم‌هایش را بسته بود و آماده سقوط کردن بود که روی جسم سرد و خیسی فرود آمد، چشم‌های آبی‌اش را باز کرد. درسته! خودش بود! او همان قهرمان معروف بود. با آرامش در گوش کلارا خواند:
- نگران هیچ چیز نباش پرنسس!
پس از این حرف جهش کرد و کلارا را همراه با خود برد. کلارا از خود پرسید این قهرمان او را به کجا می‌برد؟ پس از چندی به جوابش رسید او را بر روی بام یکی از خانه ها گذاشت و پس از گوشزد کردن به او که جایی نرود از آن‌جا رفت.
ساعت‌ها گذشت و حوصله کلارا واقعاً سر رفته بود، بعد از مدتی حضور دو نفر را حس کرد:
- محشر بودی دختر! واقعاً باید آفرین گفت بهت.
- لازم به گفتن چیزی که خودم هم راجبش می‌دونم نیست.
- اما می‌دونی چیه؟ یک نقصی هست که می‌‌تونی به روشی که بهت می‌گم حلش کنی.
- جداً؟ میشه بفرمایید اون نقص چیه؟ و چجوری میشه حلش کرد؟
- راستش تو یکی مثل من رو کنارت کم داری.
سپس در مقابل او زانو زد و با تقدیم کردن رز قرمزی عشق پاکش را به بانویش هدیه کرد:
- اگر با من باشی که همه‌چیز حل میشه،نظرت؟
اما هیچ‌وقت اعتراف به یک عشق یک‌طرفه پایان خوشی نداشته است.
- بیخیال پسر! من و تو حتی هویت واقعی هم رو نمی‌دونیم، وظیفه من و تو به‌عنوان الهه های آب و آتش نجات کشور از دست اهریمنه وقتی برای عاشق شدن نیست.
با خود گفت: مطمئنم اگر من رو می‌شناختی از من متنفر می‌شدی!
پس از گفتن این حرف رفت، رفت و ندید چگونه غرور این پسر را له کرده است. گل از دست الهه آب افتاد و خیره به راهی بود که عشقش از آنجا رفته بود.
کلارا تصمیم به نشان دادن خود گرفت و از پشت دیوار به بیرون آمد. او هیچ‌وقت طاقت دیدن شکست فردی را نداشت، عاشق نشده بود اما عشق را درک می‌کرد.

***
خیلی وقت نداری انتخابت‌ رو بکن
مراقب باش انتخابت درست باشه... .

آشفته از خواب بیدار شد و با خود فکر کرد چه زمانی این خواب‌ها بیخیال او می‌شوند؟ از جایش برخاست و پس از انجام روتین روزمره از اتاقش خارج شد و به سمت سالن غذاخوری رفت، بر روی صندلی تعیین شده نشست و منتظر ماند، برادرش هم آمد و رو‌به‌روی او نشست اما پدرش... .
او باز هم نیامده بود.
شاهزاده جیمز در خودش بود و تمام فکرش پیش دیشب بود چه گناهی کرده بود که آن‌طور پس زده شد؟ اولین تجربه عاشق شدنش بود و هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کرد پیش نرفته بود. به راستی که عشق یک‌طرفه خیلی سخت است.
در نهایت کلارا به ستوه آمد و اعتراضش را به لحن طنز به زبان آورد:
- شنیده شده ز*ب*ون پرنس جیمز رو موش خورده!
جیمز بدون آن‌که درست صحبت های کلارا را بشنود فقط تایید کرد، کلارا با خود گفت شاید بتواند از شرایط برای رسیدن به خواسته‌هایش استفاده کند.
- می‌گم داداشی، می‌شه شمشیرت رو بهم قرض بدی؟
خودش هم نمی‌دانست شمیر را برای چه می‌خواهد اما هدف اصلی او بهتر کردن حال برادرش بود.
_ هوم، باشه.
ناگهان به خودش آمد و خواسته ی خواهرش را تحلیل کرد: چی گفتی؟ معلومه که نه، خطرناکه.
کلارا خوش‌حال از رسیدن به هدفش با چشمانی مظلوم به او خیره شد که جیمز محکم جوابش را داد:
- بهت گفتم کلارا! مگه یک حرف رو چندبار باید زد؟ نه!
- باشه، اصلا باهات قهرم!
سپس به صورت نمایشی رویش را از جیمز چرخاند، واقعاً این دختر همیشه باعث خنده‌ ی برادرش می‌شد حتی در بدترین مواقع.
جیمز با خنده گفت:
- تعجبی هم نداره لوسی دیگه.
تحمل این شرایط برای کلارا سخت بود پس تصمیم گرفت لااقل به جیمز بگوید تا کمی سبک‌تر شود.
- آره من لوسم، پس شماها چی؟ هرکسی سمت کار خودشه کدومتون یادتون مونده من هم اینجا وجود دارم؟
جیمز با تعجب به چشمان خواهرش که حال مانند یک چشمه پر از اشک بود خیره شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا کلارا تا این‌حد حالش بد بود؟
با بغض ادامه داد: قبلاً اگر از دست باباهم ناراحت می‌شدم تو کنارم بودی ولی حالا حتی توهم از کنارم رفتی! چه انتظاری دارید از من؟ می‌دونم حتماً مشکلی داری اما خب من حق ندارم راجبش بدونم؟
حالا دیگر بغض کلارا شکسته بود و شرمندگی به سراغ جیمز آمده بود، درست است که او قلبش شکسته است اما درست نبود خواهرش را این‌گونه رها می‌کرد. کلارا لحظه‌ای از گفتن این حرف‌ها پشیمان شد اما دیر یا زود باید سخنانش را به زبان میاورد.
جیمز خودش را مورد سرزنش قرار داد، از جایش بلند شد خواهرش را در آ*غ*و*ش گرفت و دستش را نوازش وار بر موهایش کشید.
- من معذرت می‌خوام. ببخشید که برادر خوبی نبودم باشه؟ این‌ مدت حالم واقعاً خوب نبود. خب حالا بگو ببینم چی‌شده؟ کی آجی کوچولوی من رو اذیت کرده؟
همیشه از این کلمه متنفر بود اما حالا بهش دلگرمی داد که برادرش کنارش است.
- همه‌اتون از کنارم رفتید. همه‌اتون فراموشم کردید، اگر واقعاً از من بدتون میاد خب بهم بگید چرا تعارف می‌کنید؟
خشم و تعجب وجود جیمز را گرفت، چرا او این‌گونه فکر می‌کرد؟ کلارا برای همه ی آنها عزیز بود و خود کلارا هم خوب این را می‌دانست.
- اصلاً می‌فهمی چی داری می‌گی؟ چرا باید ازت بدمون بیاد؟ دیگه نشنوم ها!
- بابا دیروز دورم انداخت بعد شنیدن اون حرف انتظار داری همچین فکری نداشته باشم؟
خودش بود باز هم کلارا با پدرش بحث کرده بود که آن‌قدر افسرده شده بود، از بعد رفتن مادرشان این اتفاق زیاد افتاده بود اما هیچ‌وقت تا این‌حد پیش نرفته بود.
- مگه چی گفته؟ هوم؟
- گفت... گفت... .
اشک‌هایش مانع ادامه دادن شد.
- هیش گریه نکن، مطمئنم هرچی که شده هرچی که شنیدی از ته دل نبوده، بابا عمراً تو رو کنار بذاره، ان‌قدر دوستت داره حتی من‌هم حسودیم میشه.
کلارا خنده ی تلخی کرد و در آ*غ*و*ش امن برادرش آرام گرفت.

#نوری_میان_تاریکی
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
خسته از این وضعیت به فکر فرو رفت زمانی بود که خانواده اش بسیار شاد بودند اما حال چه؟ پدرش کاملاً افسرده شده است و در این مدت حتی یک‌بار از قصر به بیرون نرفته و بیرون رفتن را برای کلارا و جیمز نیز منع کرده است!
شاید تحمل این دردها برای کلارا آسان‌تر می‌شد اگر برادرش کنارش بود اما حتی او هم کلارا را تنها گذاشته است.
از جایش بلند شد و به قصد رفتن به باغ پشتی قصر اتاقش را ترک کرد. این باغ! همان جایی که مرحم تمام دردهای کلارا بود، همان جایی که بهترین خاطرات کلارا در آن نهفته شده است از زمانی که تنها پنج سالش بود تا حال که هفده سالش است، بازی‌هایش با برادرش جیمز، کاشتن رزهای سفید باغ همراه با مادرش، با رسیدن به آن درخت پیر و سالخورده ایستاد و دست‌های ظریفش‌را روی پو*ست خشک‌ و محکم درخت کشید، آری! این همان درخت بود همان درختی‌ که شاهد کودکی شاد کلارا و جیمز بود. همان درختی که شاهد روز های خانوادگی زیادی بود. روزهایی که هیچ‌وقت برنمی‌گردند.
خاطرات خوش گاهی قلبت ‌را به درد می‌آورند و این درد از تکرار نشدنشان نشأت می‌گیرد.
به یاد کودکی از درخت بالا رفت و روی یکی از شاخه‌هایش نشست و نجوا کرد:
-حالت چطوره دوست قدیمی من؟
از همان‌جا به باغ خیره شد و موج‌های طلایی موهایش را به دست باد بهاری سپرد. چشمانش‌ را بست و هوا را استشمام کرد اما این هوا خیلی باقی نمی‌ماند!
با حس لرزشی سقوط کرد چشم‌هایش را بسته بود و آماده سقوط کردن بود که روی جسم سرد و خیسی فرود آمد، چشم‌های آبی‌اش را باز کرد. درسته! خودش بود! او همان قهرمان معروف بود. با آرامش در گوش کلارا خواند:
- نگران هیچ چیز نباش پرنسس!
پس از این حرف جهش کرد و کلارا را همراه با خود برد. کلارا از خود پرسید این قهرمان او را به کجا می‌برد؟ پس از چندی به جوابش رسید او را بر روی بام یکی از خانه ها گذاشت و پس از گوشزد کردن به او که جایی نرود از آن‌جا رفت.
ساعت‌ها گذشت و حوصله کلارا واقعاً سر رفته بود، بعد از مدتی حضور دو نفر را حس کرد:
- محشر بودی دختر! واقعاً باید آفرین گفت بهت.
- لازم به گفتن چیزی که خودم هم راجبش می‌دونم نیست.
- اما می‌دونی چیه؟ یک نقصی هست که می‌‌تونی به روشی که بهت می‌گم حلش کنی.
- جداً؟ میشه بفرمایید اون نقص چیه؟ و چجوری میشه حلش کرد؟
- راستش تو یکی مثل من رو کنارت کم داری.
سپس در مقابل او زانو زد و با تقدیم کردن رز قرمزی عشق پاکش را به بانویش هدیه کرد:
- اگر با من باشی که همه‌چیز حل میشه، نظرت؟
 اما هیچ‌وقت اعتراف به یک عشق یک‌طرفه پایان خوشی نداشته است.
- بیخیال پسر! من و تو حتی هویت واقعی هم رو نمی‌دونیم، وظیفه من و تو به‌عنوان الهه های آب و آتش نجات کشور از دست اهریمنه وقتی برای عاشق شدن نیست.
با خود گفت: مطمئنم اگر من رو می‌شناختی از من متنفر می‌شدی!
پس از گفتن این حرف رفت، رفت و ندید چگونه غرور این پسر را له کرده است. گل از دست الهه آب افتاد و خیره به راهی بود که عشقش از آنجا رفته بود.
کلارا تصمیم به نشان دادن خود گرفت و از پشت دیوار به بیرون آمد. او هیچ‌وقت طاقت دیدن شکست فردی را نداشت، عاشق نشده بود اما عشق را درک می‌کرد.

****
خیلی وقت نداری انتخابت‌ رو بکن
مراقب باش انتخابت درست باشه... .

آشفته از خواب بیدار شد و با خود فکر کرد چه زمانی این خواب‌ها بیخیال او می‌شوند؟ از جایش برخاست و پس از انجام روتین روزمره از اتاقش خارج شد و به سمت سالن غذاخوری رفت، بر روی صندلی تعیین شده نشست و منتظر ماند، برادرش هم آمد و رو‌به‌روی او نشست اما پدرش...  .
او باز هم نیامده بود.
شاهزاده جیمز در خودش بود و تمام فکرش پیش دیشب بود چه گناهی کرده بود که آن‌طور پس زده شد؟ اولین تجربه عاشق شدنش بود و هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کرد پیش نرفته بود. به راستی که عشق یک‌طرفه خیلی سخت است.
در نهایت کلارا به ستوه آمد و اعتراضش را به لحن طنز به زبان آورد:
- شنیده شده ز*ب*ون پرنس جیمز رو موش خورده!
جیمز بدون آن‌که درست صحبت های کلارا را بشنود فقط تایید کرد، کلارا با خود گفت شاید بتواند از شرایط برای رسیدن به خواسته‌هایش استفاده کند.
- می‌گم داداشی، میشه شمشیرت رو بهم قرض بدی؟
خودش هم نمی‌دانست شمیر را برای چه می‌خواهد اما هدف اصلی او بهتر کردن حال برادرش بود.
_ هوم، باشه.
ناگهان به خودش آمد و خواسته ی خواهرش را تحلیل کرد: چی گفتی؟ معلومه که نه، خطرناکه.
کلارا خوش‌حال از رسیدن به هدفش با چشمانی مظلوم به او خیره شد که جیمز محکم جوابش را داد:
- بهت گفتم کلارا! مگه یک حرف رو چندبار باید زد؟ نه!
- باشه، اصلا باهات قهرم!
سپس به صورت نمایشی رویش را از جیمز چرخاند، واقعاً این دختر همیشه باعث خنده‌ ی برادرش می‌شد حتی در بدترین مواقع.
جیمز با خنده گفت:
- تعجبی هم نداره لوسی دیگه.
تحمل این شرایط برای کلارا سخت بود پس تصمیم گرفت لااقل به جیمز بگوید تا کمی سبک‌تر شود.
- آره من لوسم، پس شماها چی؟ هرکسی سمت کار خودشه کدومتون یادتون مونده من هم اینجا وجود دارم؟
جیمز با تعجب به چشمان خواهرش که حال مانند یک چشمه پر از اشک بود خیره شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا کلارا تا این‌حد حالش بد بود؟
با بغض ادامه داد: قبلاً اگر از دست باباهم ناراحت می‌شدم تو کنارم بودی ولی حالا حتی توهم از کنارم رفتی! چه انتظاری دارید از من؟ می‌دونم حتماً مشکلی داری اما خب من حق ندارم راجبش بدونم؟
حالا دیگر بغض کلارا شکسته بود و شرمندگی به سراغ جیمز آمده بود، درست است که او قلبش شکسته است اما درست نبود خواهرش را این‌گونه رها می‌کرد. کلارا لحظه‌ای از گفتن این حرف‌ها پشیمان شد اما دیر یا زود باید سخنانش را به زبان می‌آورد.
جیمز خودش را مورد سرزنش قرار داد، از جایش بلند شد خواهرش را در آ*غ*و*ش گرفت و دستش را نوازش وار بر موهایش کشید.
- من معذرت می‌خوام. ببخشید که برادر خوبی نبودم باشه؟ این‌ مدت حالم واقعاً خوب نبود. خب حالا بگو ببینم چی‌شده؟ کی آجی کوچولوی من رو اذیت کرده؟
همیشه از این کلمه متنفر بود اما حالا بهش دلگرمی داد که برادرش کنارش است.
- همه‌اتون از کنارم رفتید. همه‌اتون فراموشم کردید، اگر واقعاً از من بدتون میاد خب بهم بگید چرا تعارف می‌کنید؟
خشم و تعجب وجود جیمز را گرفت، چرا او این‌گونه فکر می‌کرد؟ کلارا برای همه ی آنها عزیز بود و خود کلارا هم خوب این را می‌دانست.
- اصلا می‌فهمی چی داری می‌گی؟ چرا باید ازت بدمون بیاد؟ دیگه نشنوم ها!
- بابا دیروز دورم انداخت بعد شنیدن اون حرف انتظار داری همچین فکری نداشته باشم؟
خودش بود باز هم کلارا با پدرش بحث کرده بود که آن‌قدر افسرده شده بود، از بعد رفتن مادرشان این اتفاق زیاد افتاده بود اما هیچ‌وقت تا این‌حد پیش نرفته بود.
- مگه چی گفته؟ هوم؟
- گفت... گفت... .
اشک‌هایش مانع ادامه دادن شد.
- هیش گریه نکن، مطمئنم هرچی که شده هرچی که شنیدی از ته دل نبوده، بابا عمراً تو رو کنار بذاره، ان‌قدر دوستت داره حتی من‌هم حسودیم میشه.
کلارا خنده ی تلخی کرد و در آ*غ*و*ش امن برادرش آرام گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
حالش کمی بهتر از قبل شد همین‌که می‌دانست برادرش را دارد برایش دلگرمی بود اما فهمیدن حال خ*را*ب جیمز زیر نقابی از ج*ن*س شادی که بر صورتش زده بود سخت نبود و این حال کلارا را نیز بد می‌کرد.
فکر کلارا مشغول بود، چه اتفاقی برای برادرش که همیشه شاد بود افتاده بود؟ چرا در همچین وضعیتی به سر می‌برد؟ بزرگ‌ترین ترس کلارا همیشه دیدن حال بد عزیزانش بود و حس کرد درحال زندگی در ترس‌هایش است.

ناتالی وارد سالن غذاخوری شد تا خبر خوش را با بچه ها در میان بگذارد:
- کلارا و جیمز باید آماده بشید!
کلارا و جیمز تمام مراسمات آینده را در ذهن مرور کردند ولی برای امروز وقتشان خالی بود کلارا با تعجب پرسید:
- آماده برای چی؟
کلارا سوال جیمز را هم پرسیده بود هر دو با نگاه‌هایی پر از پرسش به او خیره شدند، ناتالی با آن لبخند مهربانش گفت: نکنه دلتون می‌خواد روز اول مدرسه رو دیر برسید؟
باورشان نمی‌شد ناتالی توانسته بود پدرشان را راضی کند و این خبر واقعاً برای هردوی آن‌ها باعث شادی بود.
کلارا نتوانست جلوی ذوقش را بگیرد و به سمت ناتالی دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت، بعد از مرگ مادرش او تنها حامی کلارا و جیمز شده بود.
- باور کن خیلی دوستت دارم، ازت واقعاً ممنونم.
با چشمان خاکستری اش به یادگاری دوستش خیره شد و ل*ب زد:
- من کاری نکردم، حالا هم تا دیرتون نشده آماده بشید.

او قول داده بود و باید به قولش عمل می‌کرد، از یادش نمی‌رفت آخرین حرف‌های دوستش را، فراموش نمی‌کرد عهدی که بسته بود را. حال او همه کار می‌کرد تا امیلی خواب راحتی داشته باشد، همه کار می‌کرد تا رابرت به جمع گرم خانواده‌اش بازگردد، اما خب مگر یک آدم چقدر نیرو و توان دارد؟ آن‌ هم در مقابل شاه یک کشور.

آن دو به مدرسه رفتند و خوش‌حال بودند از اینکه سال آخر مدرسه را می‌توانند مثل دیگر بچه‌ها بگذرانند.
به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟ این همان احساسی است که ماریا پس از دیدن پرنس جیمز داشت، می‌دانست عشق نیست اما قلبش می‌گفت او را بهتر از هر کسی می‌شناسد! پرنس جیمز هم از این دختر خجالتی خوشش آمده بود به‌نظر او ماریا یک دوست بامزه بود.


یک هفته بعد:
حال ماریا و کلارا صمیمی‌ترین دوستان یکدیگر و راز دار هم هستند، اما هنوز هم رازهایی میان آن دو باقی‌ است، ماریا و کلارا درحال حل تکالیف گروهی‌شان بودند که کلارا ل*ب گشود:
- می‌گم ماری یه ایده.
ماریا درحالی که موهای رنگ شبش رو به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کرد پرسید:
- چه ایده ای؟
- ببین ما اگر شوهر کنیم اجازه‌امون دست شوهره‌اس.
- خب؟
- من شوهر می‌کنم بعد بهش می‌گم با ادامه تحصیل من مخالفت کنه. نظرته؟
ماریا نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد به راستی که این دختر عجیب بود، نه به آن التماس‌ها برای اجازه رفتن به مدرسه و نه به این پیشنهاد.
- چرا می‌خندی؟ خب مگه دروغ می‌گم؟
ماریا خنده‌اش را قورت داد و گفت: نه بابا حق با شماست، فقط میشه بفرمایید کدوم آدم مغزخر خورده‌ای به یه پرنسس دستور می‌ده؟
دوباره این کلمه! کلمه‌ای که کلارا از آن متنفر است، باز یادش آمد، پرنسس بودنش یادش آمد.
- کاش هیچوقت به عنوان یک پرنسس متولد نمی‌شدم.
ماریا با فهمیدن حال بد کلارا کنارش نشست و گفت: مشکل چیه؟ اتفاقی افتاده؟ حرفی زدم؟
- نه، مشکل تو نیستی.
- خب چی‌شده؟
- تا زمانی‌که مامان هنوز بود مشکلی با پرنسس بودنم نداشتم، اما حالا برام خیلی سخته، می‌دونی حتی جیمز هم من رو تنها گذاشته.
- تا جایی که پرنس جیمز رو می‌شناسم خیلی دوستت داره، فکر نمی‌کنم ترکت کرده باشه.
- می‌دونم ‌، مشکلم دقیقاً با همینه، اون ترکم نمی‌کنه اما حالش واقعاً بد... .
تازه به خودش آمد هرچقدر هم که به این دختر نزدیک باشد نباید اسرار برادرش را فاش کند، نباید راجب حال او بگوید.
نگرانی در چشمان رنگ آسمان ماریا نشست، یعنی مشکلی برای پسری که تازه حسش را نسبت بهش کشف کرده است پیش آمده؟
- مشکلی برای ایشون پیش اومده؟
کلارا این نگاه را شناخت هر زمان پدرش دچار مشکلی میشد مادرش این نگاه را داشت. آیا ممکن است ماریا هم عاشق جیمز شده باشد؟ لبخندی اطمینان بخش بر صورت نگران و آشفته ماریا زد و گفت:
- نه بابا چه مشکلی، نگرانش نباش.


#نوری_میان_تاریکی
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
حالش کمی بهتر از قبل شد همین‌که می‌دانست برادرش را دارد برایش دلگرمی بود اما فهمیدن حال خ*را*ب جیمز زیر نقابی از ج*ن*س شادی که بر صورتش زده بود سخت نبود و این حال کلارا را نیز بد می‌کرد.
فکر کلارا مشغول بود، چه اتفاقی برای برادرش که همیشه شاد بود افتاده بود؟ چرا در همچین وضعیتی به سر می‌برد؟ بزرگترین ترس کلارا همیشه دیدن حال بد عزیزانش بود و حس کرد درحال زندگی در ترس‌هایش است.

ناتالی وارد سالن غذاخوری شد تا خبر خوش را با بچه ها در میان بگذارد:
- کلارا و جیمز باید آماده بشید!
کلارا و جیمز تمام مراسمات آینده را در ذهن مرور کردند ولی برای امروز وقتشان خالی بود کلارا با تعجب پرسید:
- آماده برای چی؟
کلارا سوال جیمز را هم پرسیده بود هر دو با نگاه‌هایی پر از پرسش به او خیره شدند، ناتالی با آن لبخند مهربانش گفت: نکنه دلتون می‌خواد روز اول مدرسه رو دیر برسید؟
باورشان نمی‌شد ناتالی توانسته بود پدرشان را راضی کند و این خبر واقعاً برای هردوی آن‌ها باعث شادی بود.
کلارا نتوانست جلوی ذوقش را بگیرد و به سمت ناتالی دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت، بعد از مرگ مادرش او تنها حامی کلارا و جیمز شده بود.
- باور کن خیلی دوستت دارم، ازت واقعاً ممنونم.
با چشمان خاکستری اش به یادگاری دوستش خیره شد و ل*ب زد:
- من کاری نکردم، حالا هم تا دیرتون نشده آماده بشید.

او قول داده بود و باید به قولش عمل می‌کرد، از یادش نمی‌رفت آخرین حرف‌های دوستش را، فراموش نمی‌کرد عهدی که بسته بود را. حال او همه کار می‌کرد تا امیلی خواب راحتی داشته باشد، همه کار می‌کرد تا رابرت به جمع گرم خانواده‌اش بازگردد، اما خب مگر یک آدم چقدر نیرو و توان دارد؟ آن‌ هم در مقابل شاه یک کشور.

آن دو به مدرسه رفتند و خوش‌حال بودند از اینکه سال آخر مدرسه را می‌توانند مثل دیگر بچه‌ها بگذرانند.
به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟ این همان احساسی است که ماریا پس از دیدن پرنس جیمز داشت، می‌دانست عشق نیست اما قلبش می‌گفت او را بهتر از هر کسی می‌شناسد! پرنس جیمز هم از این دختر خجالتی خوشش آمده بود به‌نظر او ماریا یک دوست بامزه بود.


یک هفته بعد:
حال ماریا و کلارا صمیمی‌ترین دوستان یکدیگر و راز دار هم هستند، اما هنوز هم رازهایی میان آن دو باقی‌ است، ماریا و کلارا درحال حل تکالیف گروهی‌شان بودند که کلارا ل*ب گشود:
- می‌گم ماری یه ایده.
ماریا درحالی که موهای رنگ شبش رو به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کرد پرسید:
- چه ایده ای؟
- ببین ما اگر شوهر کنیم اجازه‌امون دست شوهره‌اس.
- خب؟
- من شوهر می‌کنم بعد بهش می‌گم با ادامه تحصیل من مخالفت کنه. نظرته؟
ماریا نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد به راستی که این دختر عجیب بود، نه به آن التماس‌ها برای اجازه رفتن به مدرسه و نه به این پیشنهاد.
- چرا می‌خندی؟ خب مگه دروغ می‌گم؟
ماریا خنده‌اش را قورت داد و گفت: نه بابا حق با شماست، فقط میشه بفرمایید کدوم آدم مغزخر خورده‌ای به یه پرنسس دستور می‌ده؟
دوباره این کلمه! کلمه‌ای که کلارا از آن متنفر است، باز یادش آمد، پرنسس بودنش یادش آمد.
- کاش هیچوقت به عنوان یک پرنسس متولد نمی‌شدم.
ماریا با فهمیدن حال بد کلارا کنارش نشست و گفت: مشکل چیه؟ اتفاقی افتاده؟ حرفی زدم؟
- نه، مشکل تو نیستی.
- خب چی‌شده؟
- تا زمانی‌که مامان هنوز بود مشکلی با پرنسس بودنم نداشتم، اما حالا برام خیلی سخته، می‌دونی حتی جیمز هم من رو تنها گذاشته.
- تا جایی که پرنس جیمز رو می‌شناسم خیلی دوستت داره، فکر نمی‌کنم ترکت کرده باشه.
- می‌دونم ‌، مشکلم دقیقاً با همینه، اون ترکم نمی‌کنه اما حالش واقعاً بد... .
تازه به خودش آمد هرچقدر هم که به این دختر نزدیک باشد نباید اسرار برادرش را فاش کند، نباید راجب حال او بگوید.
نگرانی در چشمان رنگ آسمان ماریا نشست، یعنی مشکلی برای پسری که تازه حسش را نسبت بهش کشف کرده است پیش آمده؟
- مشکلی برای ایشون پیش اومده؟
کلارا این نگاه را شناخت هر زمان پدرش دچار مشکلی میشد مادرش این نگاه را داشت. آیا ممکن است ماریا هم عاشق جیمز شده باشد؟ لبخندی اطمینان بخش بر صورت نگران و آشفته ماریا زد و گفت:
- نه بابا چه مشکلی، نگرانش نباش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
خیره به عکس عشقش بود هنوز هم باورش نمی‌شد دیگر او را ندارد اشک مزاحمی گونه اش را نوازش کرد و به پایین آمد.
- امیلی تو بهم بگو چی درسته و چی غلط. خودت‌هم میدونی این‌که بچه‌ها رو آزاد نمی‌ذارم به‌دلیل خطرات احتمالی برای اون‌هاست، ولی حس می‌کنم با این‌کار فقط دارم اون‌ها رو از خودم دور می‌کنم. راه درست چیه؟
تمام انگیزه شاه رابرت همسرش بود و حال او را ندارد. هرکاری می‌کرد تا بتواند فقط باری دیگر عشقش را ببیند اما کاش می‌فهمید با این‌کار همسرش برنمی‌گردد و بچه‌هایش را نیز از دست می‌دهد.
با اصرارهای ناتالی امروز بچه‌ها را آزادتر گذاشته بود و کلارا و جیمز به شدت از او سپاس‌گذار بودند.
جیمز و مایک باهم صمیمی شده بودند و جیمز داشت به مایک گوش می‌داد. تا این‌که مایک سوالی پرسید که باز هم جیمز یاد آن شب شوم افتاد.
- یه سوال، تا به‌حال عاشق شدی؟
عاشق شده بود؟ شده بود، ولی خودش بهتر از هرکس می‌دانست باید به حسش پایان دهد. او عاشقانه بانوی آتشینش را می‌پرستید اما این عشق سرانجامی‌هم داشت؟ پس از کمی سکوت جواب داد:
- نه راستش تا حالا اون حسی که بهش می‌گن عشق رو تجربه نکردم.
دروغ‌هم نگفته بود همه عشق را حسی شاد یاد می‌کردند. حس او مگر جز افسردگی برایش چیزی داشت؟
- ولی خب می‌تونم حرف‌هات رو بشنوم. بگو ببینم عاشق کی شدی؟
- مسئله این نیست که بهش اعتراف نکردم یا نمی‌تونم اعتراف کنم، می‌خواستم بدونم منطقیه با هر دختری حرف می‌زنم باهام قهر می‌کنه؟
جیمز در دلش به دقدقه این پسر خندید شاید آرزویش حسادت الهه آتش به دیگر دختران دور او بود، اما مایک از این موضوع ناراحت بود. دستی بر شانه مایک زد و گفت:
- کاملاً منطقیه داداش خیالت راحت.
در حال بحث و خنده بودند که گلوله‌ای از آتش به سمت آن‌ها پرتاب شد. اهریمن این‌بار شرورهایش را با قدرت‌های الهه آب و آتش ساخته بود. جیمز دنبال راهی برای تبدیل شدن به قهرمان بود.
- ام، مایک تو اون‌جا قایم شو.
- پس تو چی؟
- باید مطمئن بشم حال کلارا خوب باشه.
- خیلی‌خب.
مایک پشت یکی از ساختمان‌ها پنهان شد و جیمزهم از آن‌جا دور شد.

کلارا و ماریا در حال صحبت با یک‌دیگر بودند اما حواس کلارا از جمع دور بود ماریا رد نگاه کلارا را دنبال کرد و به منظره بیرون از پنجره رسید. گلوله های آتش بر سر مردم می‌باریدند و ماریا فهمید شروری که اهریمن ساخته است قدرت الهه آتش را دارد! قطعاً هدف او خ*را*ب کردن جلوه الهه آتش است.
با دست‌پاچگی رو به کلارا کرد و گفت: چیزه... یعنی...
کلارا سوالی نگاهش کرد که ماریا در ذهن بهانه‌ای پیدا کرد.
- اهریمن شرور جدیدی ساخته، بهتره تو اینجا بمونی من‌هم به زودی میام.
- به‌نظرم اگر باهم باشیم خطرش کم‌تره.
- نه آخه می‌دونی؟ باید به پدر و مادرم‌هم یه سر بزنم.
کلارا که گیج شده بود گفت: خیلی خب، مراقب خودت باش.
ماریا درحالی که با دو از اتاق خارج می‌شد گفت: همین‌طور تو.
کلارا با خود فکر می‌کرد چه دلیلی برای رفتن ماریا وجود داشت؟ اما به خودش تشر زد که ربطی به او ندارد و بیخیال شد.
اهریمن شرور جدیدی ساخته بود و این یعنی او می‌توانست الهه آب را باری دیگر ببیند. برایش عجیب بود چرا آن‌قدر دیدن قهرمان‌ها یا بهتر بگویم آن قهرمان برایش جذاب شده بود؟ برای او که از جنگ متنفر بود.
به سمت پنجره رفت و الهه آتش را دید که به همکارش پیوست. با ذوق نگاه پسری کرد که تازگی‌ها مجذوبش شده بود و در دل برایش آرزوی موفقیت کرد.

همیشه بعد از دیدن این دختر انرژی‌ای دوباره می‌گرفت اما این‌بار... .
این‌بار فرق داشت، خیلی فرق داشت. این‌بار غرورش جلوی این دختر شکسته بود. درست است که انسان جلوی عشقش غروری ندارد اما این در صورتی ممکن است که عشقت با احساسات تو مشکلی نداشته باشد. اما دختری‌که قلب الهه آب را به لرزه درآورده بود از عشق او آزرده می‌شد پس باید این عشق نابود می‌شد! حتی اگر به قیمت نابود شدن قلب پسرک دل شکسته باشد!
نبرد به اتمام رسید اما این‌بار خبری از شوخی‌های بی‌مزه الهه آب نبود؛ شاید چون می‌خواست از بانوی قلبش دور شود.
این‌بار موقع خداحافظی دست بانویش را نبوسید و او را بانوی من خطاب نکرد؛ این‌بار با لبخند دلگرم کننده‌اش با دختری که قلبش را به آتش کشیده بود خداحافظی نکرد و الهه آتش به خوبی این‌هارا فهمید؛ می‌فهمید و احساس غربت می‌کرد تنها کسی که او را قبول داشت پسری بود که حال با چشمانی سرد از او خداحافظی کرده بود. عاشقش نبود اما به رفتار دوستانه ی همکارش... آیا همکار لقب درستی بود؟ او برایش بیش از یک همکار بود؛ او دوستش بود! دوستی که رسم دوستی را فراموش کرده است.

کلافه به حیاط پشتی قصر رفت و نقابش را درآورد و دوباره به جیمز مبدل شد. روی چمن‌ها نشست و به آسمان خیره شد و آرام ل*ب زد:
- مامانی کجایی؟ کجایی ببینی تک پسرت عاشق شده.
قطره اشک سمجی روی گونه اش غلتید و به پایین افتاد:
- کجایی ببینی پسرت چجوری شکسته. مامان یادته؟ کلارا بعضی وقت‌ها بهم می‌گفت اول غرور بودم بعد شدم جیمز، پس حالا اون جیمز مغرور کجا رفته؟ اون جیمز مغرور چجوری تونست اعتراف کنه به کسی که توی چشم‌هاش هیچ عشقی رو نمی‌دید؟ مامان نمی‌دونی چقدر برام سخت بود که اون‌طور سرد باهاش رفتار کنم نمی‌دونی چقدر سخت بود بغلش نکنم و نگم دلم براش خیلی تنگ شده.
با اشک‌هایش گل هارا آبیاری می‌کرد:
- مامان مگه نمی‌گفتی عشق احساس خیلی قشنگیه؟ مگه نمی‌گفتی عشق آدم‌ها رو کامل می‌کنه؟ اما مامان این حس قشنگ نیست؛ به اون خدایی که داره همه این‌ها رو می‌بینه قشنگ نیست. دارم نابود می‌شم مامان، یه راه‌کار بهم نشون بده.
ناگهان در ذهنش جرقه ای خورد:
- مامان می‌گم توهم دلت برای من تنگ شده مگه نه؟ پس بیا من رو با خودت ببر یا یه ایده بهتر من خودم میام باشه مامان؟ منتظرم باش.
خنجرش را از جیبش در آورد روی دستش گذاشت و زمزمه کرد: به زودی میام پیشت مامان.
چشمانش را بست تا با دنیایش خداحافظی کند؛ دنیایی که روزی بانویش را بهش هدیه داده بود و حال هدیه‌اش را با بی‌رحمی از جیمز پس گرفته بود.
خنجر را روی پوستش کشید و قطره ای از خونش بر روی چمن‌های زیر پایش ریخت.
- خداحافظ بابا، خداحافظ کلارا ببخشید که دارم ترکت می‌کنم آجی کوچولو. خداحافظ بانوی قلبم... .
خاطرات مثل یک فیلم از جلو چشمانش گذر کردند خاطرات خوبی با آن دختر ساخته بود اما حالا وقت به پایان رسیدنشان بود. به راستی که غم‌انگیز ترین پایان ممکن بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
سوزش بدی در تنش پیچید خیسی خون را روی دستانش حس می‌کرد هق زد و گفت: این‌جوری راضی میشی بانوی‌ من؟ دارم توی بیست سالگی خودم رو می‌کشم؛ فقط چون نمی‌خوام عشقم آزارت بده.
- چه غلطی داری می‌کنی جیمز؟
اولین بار بود کلارا تا این‌حد از برادرش عصبانی بود. هر مشکلی‌هم وجود داشت او نباید به خودکشی دست می‌زد نباید! به سمت جیمز دوید و خنجر را از دستش کشید. جیمز در شوک بود و فقط داشت کلارا را نگاه می‌کرد. گویا تازه به خودش آمده بود؛ او داشت چه‌کار می‌کرد؟ به چشمان خیس کلارا خیره شد و با لکنت ل*ب زد:
- من... من... متاسفم... نمی‌دونستم... نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم.
کلارا می‌گریست و توان حرف زدن نداشت. اگر کمی دیرتر می‌رسید، اگر فقط کمی دیرتر می‌رسید برادرش را برای همیشه از دست می‌داد.
واقعاً او داشت خودش را می‌کشت؟ به چه دلیل؟ فقط چون الهه آتش او را رد کرده بود؟ سخت بود، از مرگ نیز برایش سخت‌تر بود اما اگر می‌مرد تکلیف دختر روبه‌رویش چه می‌شد؟ چه بر سر تنها خواهرش می‌آمد؟ چرا داشت مرتکب چنین دیوانگی‌ای می‌شد؟
- من.. من رو ببخش... من... نمی... نمی‌خواستم... .
کلارا بی آنکه حرفی بزند جیمز را در آ*غ*و*ش گرفت و موهایش که غباری از خورشید بر آن ریخته بود را نوازش کرد.
جیمز لحظه‌ای غرورش به‌عنوان برادر بزرگ‌تر را کنار گذاشت و در آ*غ*و*ش خواهرش به اشک‌هایش اجازه ی باریدن داد. به راستی که به این آ*غ*و*ش از ته دلش نیاز داشت؛ به این آ*غ*و*ش گرم خواهرانه. نمی‌توانست چیزی بگوید و از کلارا ممنون بود که سوالی از او نمی‌پرسد.
- آخه من فدات بشم، حالت بد بود؟ می‌اومدی پیش خودم من‌که همیشه هستم. چرا خودکشی؟ می‌خواستی توهم ترکم کنی؟ هوم؟
نمی‌خواست! نمی‌خواست و نمی‌توانست این دختر را ترک کند. حق با کلارا بود آن دو فقط یکدیگر را داشتند درست نبود جا بزند.
- من واقعاً متاسفم کلارا. اصلاً نفهمیدم دارم چه‌کاری انجام می‌دم فقط... .
- فقط چی؟ چی به این روز انداختت؟
کاش می‌توانست بگوید تا کمی از دردش کم شود اما استادش هزاران بار یادآوری کرده بود نزدیک‌ترین هایش هم نباید بفهمند او کیست. جدا از هویت خودش جان کلارا نیز به خطر می‌افتاد.
- دلم برای مامان تنگ شده بود می‌خواستم برم پیشش.
کلارا با بغض جوابش را داد: اول، خر خودتی سر همچین چیزی نمیای خودکشی کنی؛ دوم، خب قربونت برم من‌هم دلم تنگ شده خیلی‌هم دلم تنگ شده باید خودکشی کنم؟ نه تو بگو الان اگر من جای تو درحال کشتن خودم بودم چی‌کار می‌کردی؟
جیمز چنان با خشم نگاه کلارا کرد که کلارا لحظه ای ترسید اما ملایم ادامه داد: خب داداش عزیزم، وقتی خودت‌هم تحمل رفتن من رو نداری چه انتظاری از من داری؟ ببین ازت انتظار ندارم همیشه قوی باشی؛ انتظار ندارم هیچ‌وقت اشک نریزی نه این انتظارها رو ندارم تو مجازی گریه کنی و خودت رو خالی کنی نمی‌گم به هیچ‌وجه زمین نخور اما وقتی زمین خوردی بلند شو و به زمین عادت نکن.
سپس کلارا روی پاهایش ایستاد دستش را به سوی جیمز که روی زمین نشسته بود دراز کرد و گفت: من‌هم توی این راه کمکت می‌کنم. می‌تونی برای بلند شدنت دست من رو بگیری همون‌طوری که تو بارها من رو بلند کردی!
حق با کلارا بود. جیمز نباید به این راحتی تسلیم می‌شد او از عشق شکست خورده بود اما خانواده‌اش را هنوز داشت. هنوز دختری را داشت که عشقشان به هم دو طرفه بود؛ شاید عشقی که مادرش‌هم می‌گفت عشق به اعضای خانواده بود. جیمز تصمیم گرفت باری دیگر روی پاهایش بایستد و دستش را در دست خواهر کوچکش که حال همانند مادری برایش دل‌سوزی می‌کرد گذاشت و روی پاهایش ایستاد.
لبخند محوی زد و گفت: ازت ممنونم آجی کوچولوم.
- خواهش می‌کنم. و این‌که صدبار گفتم من رو آجی کوچولو صدا نزن!
- تو صدهزار بار بگو حقیقت تغییری نمی‌کنه آجی کوچولوی خودمی.
کلارا همانند بچه ها پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: کلاً دو سال بزرگ‌تری از من.
- ببین ببین بعد می‌گی کوچولو نیستی. خب چرا مثل بچه ها رفتار می‌کنی؟
از دست انداختن کلارا ل*ذت می‌برد. با این‌که خیلی دوستش داشت اما حرص دادنش را خیلی بیشتر دوست داشت.
- اصلاً من بچه، به تو چه؟
- خب آخه بچه باید مودب باشه ولی تو نیستی.
و سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
-ببین من تو رو... .
ناگهان چشمش به دست خونی جیمز افتاد و جمله‌اش را نصفه گذاشت.
- جیمز، دستت!
- مشکلی نیست.
عصبی گفت: زهرمار و مشکلی نیست. ببین چه‌قدر خون ازت رفته؟
سپس پارچه ی سفید گل‌دوزی شده‌اش را در‌آورد و به دست جیمز بست تا از خون‌ریزی جلوگیری کند. خوب او را می‌شناخت و می‌دانست به این زودی‌ها نمی‌تواند او را راضی کند تا پیش طبیب برود.
-ولی کلارا... .
- هوم؟
- تو این پارچه رو خیلی دوست داشتی.
در چشمان سبز برادرش نگاه کرد و گفت: دوستش دارم اما نه اون‌قدر که تو رو دوست دارم.
جیمز از مهربانی خواهرش به وجد آمده بود واقعاً می‌خواست دیوانگی کند و این فرشته را ترک کند؟
- خیلی دوستت دارم.
- من خیلی بیش‌تر.
لبخند جذابی زد و با شیطنتی که در چشمانش دیده می‌شد گفت:
- می‌دونم آجی کوچولو!
کلارا با حرص به جیمز نگاه کرد که باعث شد جیمز قهقهه بزند.
- به من می‌خندی؟ الان که موهات رو دونه دونه از سرت کندم می‌فهمی.
جیمز در حالی‌که به زور خنده اش را می‌خورد گفت: به‌خدا جوونم هنوز آرزو دارم. نخوری منو!
و دوباره شروع کرد به قهقهه زدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
383
Points
33
مانعش شو ادامه پیدا کردنش همه‌چیز رو سخت‌تر می‌کنه.
- تو کی هستی؟ چرا هر شب به خواب من میای؟ اصلاً چطور این‌کار رو می‌کنی؟
- نمی‌تونم چیزی راجب هویتم بهت بگم ولی مراقب باش... .

با کلافگی از خواب بیدار شد اولین بار بود که می‌توانست با ندای مغزش صحبت کند. باید می‌فهمید انتخاب پیش رو چه انتخابی است.
با خود فکر کرد اگر جیمز را درمورد این خواب‌ها با خبر سازد مشکلی پیش نخواهد آمد چون حتی یک‌درصد هم ممکن نبود او از یاران اهریمن باشد.
با به یاد آوردن جیمز و اتفاقات دیروز قلبش به درد آمد اما خب پایان آن اتفاق درد آور خوب بود و آن‌ها به یکدیگر قول دادند هیچ چیز را از هم پنهان نکنند تا دیگر چنین اتفاق دردآوری رخ ندهد.
از جایش بلند شد و پس از مرتب کردن خودش به سمت اتاق برادرش به راه افتاد. در زد اما جوابی نشنید با خود گفت شاید هنوزهم خوابیده است. آرام در را باز کرد و با صح*نه ای که دید تعجب کرد:
- شاهزاده‌ای خیر سرت! الگوی همه‌ی پسرهای مملکتی بعد این‌جوری می‌خوابی؟
سر جیمز روی تخت بود یکی از پاهایش از تخت افتاده بود و دست مخالفش‌هم همین‌طور کلارا به‌زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود.
- خرس گنده بلند شو! بابا صدای خر و پف کردنت تا اون‌سر قصر داره میاد.
خودش‌هم می‌دانست کمی بزرگش کرده است چون جیمز کاملاً آرام بود.
- نرو... .
کلارا این را شنید. شنید و قلبش به درد آمد. چه کسی دل تنها برادرش را برده و این‌گونه شکسته است؟ اشکی بر گونه‌اش نشست که آن را با دستش پس زد و سعی کرد افکار منفی را از ذهنش دور کند. با جرقه‌ای که در ذهنش خورد اتاق جیمز را ترک کرد و با خود گفت: برمی‌گردونمت داداشی.

با اشک به صح*نه مقابلش خیره شده بود. او واقعاً داشت می‌رفت؟ واقعاً داشت الهه آب را ترک می‌کرد؟ فقط توانست یک جمله را به زبان بیاورد:
- چرا؟
با بی‌رحمی‌ای که هیچ‌وقت از الهه آتش ندیده بود جوابش را شنید: من و تو نمی‌تونیم کنار هم ادامه بدیم! چون تو نمی‌فهمی. نمی‌فهمی که ما فقط همکاریم. اگر احساس مذخرف تو نبود این‌طور نمی‌شد.
به پایش افتاد و التماسش کرد اما اثری در دل سنگ دختر روبه‌رویش نداشت. چه بر سر آن دختر دل‌رحم و مهربان آمده بود؟ چگونه توانست به این راحتی او را بشکند؟
بیش از این نتوانست روی پاهایش بایستد و روی زمین زانو زد. در مقابل دختری که دل و ایمانش را برده بود زانو زد و آخرین ذره‌ی غرورش‌هم شکست. این دختر چه می‌دانست از غروری که شکسته شده است؟ چه می‌دانست از حال شاهزاده‌ای که در مقابلش زانو زده است؟
- التماست می‌کنم نرو. مشکلت با احساسات منه؟ باشه نابودشون می‌کنم تو فقط نرو.
- متاسفم!
این جمله را گفت و رفت. در همان لحظه با احساس سرمای شدیدی از خوابش پرید. کلارا را دید که درحال قهقهه زدن است. درست است! او جیمز را با آب بیدار کرده بود. دندان هایش را روی هم فشار داد و عصبی گفت: کلارا!
کلارا لبخند دندان نمایی زد و گفت: جونم داداشی؟
- ببین من تو رو می‌کشم.
کلارا با چشم‌های مظلوم به جیمز خیره شد و گفت: آخه دیدم بیدار نمیشی منم دلم برات تنگ شده بود. راه دیگه‌ای نداشتم.
- باشه باشه حالا نمی‌خواد چشم‌هات رو شبیه به گربه شرک کنی.
کلارا عصبی جیغی کشید و گفت: به کی گفتی گربه‌ی شرک؟
- به خواهر عزیز خودم به شما ربطی داره؟
- اصلا قهرم! خداحافظ.
به صورت نمایشی اشکش را پاک کرد و گفت: هیچ‌وقت قدر من رو ندونستی من‌هم برای همیشه این ر*اب*طه رو تموم می‌کنم.
جیمز خواست حرفی بزند که کلارا دستش را به معنای سکوت بالا آورد و گفت: نمی‌خواد بگی، می‌دونم دوستم نداری حیف من‌که جوونی ام رو به پای تو گذاشتم.
پس از گفتن این حرف با گریه نمایشی از اتاق جیمز دوید بیرون. جیمز خندید و به سمت آیینه و رفت و با خودش گفت این دختر واقعاً دیوانه است.

***
باهم در باغ زیر درخت نشسته بودند. فصل بهار بود و درخت‌ها شکوفه داده بودند شکوفه‌های گیلاس بر سرشان می‌بارید هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند و منظره را تماشا می‌کردند. بالاخره کلارا سکوت را شکست:
- می‌شه یه سوال بپرسم؟
جیمز لبخندی بر صورت خواهرش زد و گفت: حتماً، تو دوتا بپرس.
- خب، دیروز چه اتفاقی افتاده بود؟
چهره جیمز با به یاد آوردنش روز قبل غمگین شد. کلارا از سوالش پشیمان شد و گفت: البته اگر سخته نمی‌خواد چیزی راجبش بهم بگی.
- نه نه مشکلی نیست. ولی واقعاً می‌خوای بشنوی؟
- اگر راحتی، آره.
- باشه پس. با یه سوال شروع می‌کنم؛ تا به‌حال عاشق شدی؟
با این سوال کلارا به فکر فرو رفت اگر هر زمان دیگری این سوال را ازش می‌پرسیدند جوابش یک کلمه بود نه! ولی حال مطمئن نبود که جوابش چیست.
- خب، راستش نمی‌دونم. یعنی نمی‌دونم اسم حسی که دارم عشقه یا نه ولی می‌دونم یکی رو دوست دارم.
جیمز لبخندی زد پس کلارا از کسی خوشش آمده بود غافل از اینکه فرد انتخاب شده خودش است!
- پس فکر کنم بتونی حرف‌هایی که میزنم رو درک کنی البته از ته دلم دعا می‌کنم هیچ‌وقت پایان احساساتت مثل من نشه.
کلارا با ناراحتی به جیمز نگاه کرد مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ جیمز بغضش را قورت داد: خب یک سالی می‌شه که می‌شناسمش. یک ساله که قلبم رو مال خودش کرده هفته‌ی پیش بعد از مدت‌ها ز*ب*ون باز کردم و اعتراف کردم ولی... .
واضح بود از گفتن این حرف‌ها عذاب می‌کشد کلارا دستان جیمز را نوازش کرد و گفت: لازم نیست بگی. ادامه‌اش رو فهمیدم.
- کلارا باورت میشه؟ من همون جیمزی هستم که همه به غرورش می‌شناختنش ولی حالا... .
-هنوزهم همونی جیمز فقط عاشق شدی این‌که اشکالی نداره؛ داره؟
جیمز لبخند غمگینی زد و گفت: نه نداره.
و سپس برای عوض کردن بحث گفت: راستی نگفتی کیه که دوستش داری؟
- خب چیزه... .
- چیزه؟
- مهم نیست.
جیمز با لبخندی شیطانی ادامه داد: معلومه مهمه بالاخره باید بفهمم کی رو قراره بدبخت کنی.
کلارا با حرص به جیمز نگاه کرد که جیمز خندید و او را در آ*غ*و*ش گرفت: باشه باشه ببخشید. خب حالا نگفتی کیه؟
-فعلاً راجب احساسم مطمئن نیستم ولی به زودی بهت همه‌چی رو می‌گم.
- بسیار خب.
سکوت کردند و به بارش شکوفه های گیلاس خیره شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا