درحال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
1731426237307.png
نام رمان: شکست جادو
نویسنده: سارینا الماسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: Celica
منتقد: ملیکا توسلی
خلاصه: در شهری پوشیده از مه ظلم و ستم، جایی که آوازه‌ای از زمان به گوش نمی‌رسد و قصه‌ی عشق پریان د*ه*ان به د*ه*ان نمی‌چرخد، دختر پادشاه نالایق روی پرتگاه سرنوشت می‌ایستد. او تنها امید مردمی است که آرزوهایشان را دفن کرده‌اند. آیا می‌تواند با نیروی عشق، این طلسم ظالم را بشکند؟ یا این سفر، او را گرفتار جادویی کشنده‌تر خواهد کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
1000397824.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید🍓
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
مقدمه:
در این ظلمت، سر در گریبانم. به مسیرهای نامتناهی جلویم می‌نگرم و پریشان و حیران به دنبال باریکه‌ای از نور امید می‌گردم.
میان دروغ‌هایی که قلب من به راستی آن‌ها باور دارد، کدام را برگزینم؟ شر یا نیکی؟ مودت یا نفرت؟ خیال یا منطق؟
شاهزاده‌ی بی‌باک قصه‌ی دلدادگی‌مان؛ آن دو ستاره‌ی تابانت که بسان دو کرم شبنما، مسیر ناهموار زندگی‌ام را نمایان می‌کنند و حصار امن دستانت که مرا به آ*غ*و*ش می‌گیرند و می‌توانم صدای زندگی را بشنوم. حضور تو، مژده‌ی واقعیتی درون توهمات را به من می‌دهند.
با علاقه دستانت را در دست می‌گیرم و کنار گوشت زمزمه می‌کنم:
- بمان که تنها با تو می‌توانم عدالت را در این دنیای ناعادلانه بیابم!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
در این ظلمت، سر در گریبانم. به مسیرهای نامتناهی جلویم می‌نگرم و پریشان و حیران به دنبال باریکه‌ای از نور امید می‌گردم.
میان دروغ‌هایی که قلب من به راستی آن‌ها باور دارد، کدام را برگزینم؟ شر یا نیکی؟ مودت یا نفرت؟ خیال یا منطق؟
شاهزاده‌ی بی‌باک قصه‌ی دلدادگی‌مان؛ آن دو ستاره‌ی تابانت که بسان دو کرم شبنما، مسیر ناهموار زندگی‌ام را نمایان می‌کنند و حصار امن دستانت که مرا به آ*غ*و*ش می‌گیرند و می‌توانم صدای زندگی را بشنوم. حضور تو، مژده‌ی واقعیتی درون توهمات را به من می‌دهند.
با علاقه دستانت را در دست می‌گیرم و کنار گوشت زمزمه می‌کنم:
- بمان که تنها با تو می‌توانم عدالت را در این دنیای ناعادلانه بیابم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت اول

- هنوز هم باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه که مرده نمی‌تونم قبول کنم ندارمش.
با چشمانی که همانند چشمه‌ای جوشان پر از اشک شده بود، بر روی خاک افتاد و از اعماق قلبش گریست.
- اگه نمی‌مرد؛ هیچ‌وقت نمی‌فهمیدی که کی هستی! من هم ناراحتم ولی حداقل از این توهمات خارج شدی.
سرش را به سمت صدای آشنا چرخاند و پشت پرده‌ای از اشک‌هایش، آن دو گوی سبز رنگ را که به تازگی فهمیده بود تمام امیدش هستند را تماشا کرد. دستش را بر روی خاک سیاه مشت کرد و با ناباوری ل*ب زد:
- نمی‌تونم باور کنم، به‌خاطر، به‌خاطر منه. اگه، اگه من، اگه من نبودم... .
با صدای لرزون ادامه داد:
- اون تنها حامی من بود!
با غم در کنار دخترک ماتم‌زده نشست و او را در آ*غ*و*ش گرفت. نوازش‌وار بر روی موهایش کشید و گفت:
- حامی‌ای که حتی واقعی نبوده! به خاطرش گریه نکن. تو من رو داری؛ نگران چی هستی؟
***
سه سال قبل

با پریشانی؛ از خواب بیدار شد. عرق سرد از پیشانی‌اش می‌چکید و استرس به جانش افتاده بود. چه کسی این‌گونه خواب را از او گرفته است؟ این خواب‌های تکراری، خسته‌اش کرده بودند. شاید اگر می‌توانست با کسی درمورد خواب‌های خسته‌کننده‌اش صحبت کند حالش بهتر بود؛ اما وجود آن سایه‌ی سیاه بر سر سرزمین مانع ل*ب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین، او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
درحالی که از روی تختش بلند میشد و دامن بلندش را صاف می‌کرد، گفت:
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد. از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق، لباس قرمزی بسان آتش بر تن کرد و به چشمان آسمانی‌اش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز، اعتماد کرد. برای کم کردن استرس طاقت فرسایش، نفس عمیقی کشید و هوای تازه را درون ریه‌اش فرستاد. پس از نشاندن لبخندی روی ل*ب‌های سرخش از اتاق به بیرون رفت. از بالای پله‌ها، به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت؛ اما پس از رفتن مادرش، گویا باقی اعضای خانواده نیز زندگی‌شان به پایان رسیده بود. سری تکان داد و افکار مزاحمی که همانند خوره به جانش افتاده بودند را از مغزش بیرون کرد. دامن سرخ بلندش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد. به سمت اتاق پدرش رفت و پس از دم و بازدمی، درب را کوبید:
- اجازه‌ی وارد شدن دارم؟
با لحنی سرد که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ می‌زد، اجازه‌ی ورود را داد. سؤالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد، آیا این آدم واقعاً پدر او است؟ چرا قلب پدرش این‌گونه یخ زده است؟ بعد از کمی مکث، در اتاق را باز کرد. رابرت پشت به کلارا ایستاده و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود. کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
کلارا هیچ‌وقت نتوانست درک کند چرا پدرش تا این‌حد او را از مدرسه دور می‌کند. پس سوالش را بر زبان آورد:
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟!
- تو پرنسس این کشور هستی؛ چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی!
همیشه از پرنسس بودنش متنفر بود. دلیلش هم چیزی جز منطق‌های بی‌منطق پدرش نبود.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
رابرت با تحکم جواب داد:
- اتفاقاً معنیش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست؛ اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد.
- یک راه دیگه‌ هم هست! اجازه‌ش رو داری؛ اما در این‌ صورت من دختری به اسم کلارا ندارم.
برای کلارا عجیب بود که پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ می‌دانست پس از مرگ مادرش رفتار پدرش به کل تغییر کرده است؛ اما انتظار نداشت تا این‌حد سنگ‌دل شده باشد. قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان این‌جا بود همه چیز بهتر میشد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود. بغض در گلویش به قدری بزرگ شده که انگار قصد خفه کردن او را دارد. درحالی که سعی در مهار کردن اشک‌های مزاحمش داشت، از اتاق پدرش به بیرون دوید. بی‌توجه به دیگر افراد داخل قصر، به سمت اتاقش رفت و خودش را به آ*غ*و*ش تختش رساند. بالاخره به اشک‌هایش اجازه باریدن داد. با چشمان خیس از اشکش به قاب عکس مادرش نگاه کرد. غم در قلبش سنگینی می‌کرد. دلش برای باری دیگر دیدن مادرش پرپر می‌زد؛ اما او رفته بود و قرار نبود برگردد. دستش را بالا آورد و مروارید‌های روان بر روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت:
- مامان! کاش بودی... .
گاهی، نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را به تو می‌زنند. برخی کلام‌ها، از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند. قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود؛ حال به یک ماتم‌کده تبدیل شده است. دختری که از نظرش دور انداخته شده است. پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی «اگر مامان این‌جا بود همه چیز بهتر میشد» شد.
پس از رفتن ملکه امیلی واقعاً همه چیز تغییر کرده است. چه کسی فکرش را می‌کرد که آن عشق قوی پدر و دختر به این آسانی نابود شود؟ شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و با قلبی سرشار از اندوه زمزمه کرد:
- حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم.
عکس را به قلب دردمندش فشرد و به بغض خفه‌کننده‌ی داخل گلویش، اجازه‌ی تخلیه شدن داد. او عشقش‌ را از دست داده است. حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد؛ اما راه محبت کردن‌ را کاملاً از یاد برده بود.
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود، شاهزاده جیمز است که با نقش مرتسجر¹ در کنار بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود. تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد؛ زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید؛ همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر خواهد شد. به قدری تاریک که یک روزنه‌ی نور آرزو می‌شود... .

۱.الهه‌ی محافظ(meretseger)
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
- هنوز هم باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه که مرده نمی‌تونم قبول کنم ندارمش.
با چشمانی که همانند چشمه‌ای جوشان پر از اشک شده بود، بر روی خاک افتاد و از اعماق قلبش گریست.
- اگه نمی‌مرد؛ هیچ‌وقت نمی‌فهمیدی که کی هستی! من هم ناراحتم ولی حداقل از این توهمات خارج شدی.
سرش را به سمت صدای آشنا چرخاند و پشت پرده‌ای از اشک‌هایش، آن دو گوی سبز رنگ را که به تازگی فهمیده بود تمام امیدش هستند را تماشا کرد. دستش را بر روی خاک سیاه مشت کرد و با ناباوری ل*ب زد:
- نمی‌تونم باور کنم، به‌خاطر، به‌خاطر منه. اگه، اگه من، اگه من نبودم...  .
با صدای لرزون ادامه داد:
- اون تنها حامی من بود!
با غم در کنار دخترک ماتم‌زده نشست و او را در آ*غ*و*ش گرفت. نوازش‌وار بر روی موهایش کشید و گفت:
- حامی‌ای که حتی واقعی نبوده! به خاطرش گریه نکن. تو من رو داری؛ نگران چی هستی؟
***
سه سال قبل

با پریشانی؛ از خواب بیدار شد. عرق سرد از پیشانی‌اش می‌چکید و استرس به جانش افتاده بود. چه کسی این‌گونه خواب را از او گرفته است؟ این خواب‌های تکراری، خسته‌اش کرده بودند. شاید اگر می‌توانست با کسی درمورد خواب‌های خسته‌کننده‌اش صحبت کند حالش بهتر بود؛ اما وجود آن سایه‌ی سیاه بر سر سرزمین مانع ل*ب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین، او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
درحالی که از روی تختش بلند میشد و دامن بلندش را صاف می‌کرد، گفت:
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد. از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق، لباس قرمزی بسان آتش بر تن کرد و به چشمان آسمانی‌اش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز، اعتماد کرد. برای کم کردن استرس طاقت فرسایش، نفس عمیقی کشید و هوای تازه را درون ریه‌اش فرستاد. پس از نشاندن لبخندی روی ل*ب‌های سرخش از اتاق به بیرون رفت. از بالای پله‌ها، به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت؛ اما پس از رفتن مادرش، گویا باقی اعضای خانواده نیز زندگی‌شان به پایان رسیده بود. سری تکان داد و افکار مزاحمی که همانند خوره به جانش افتاده بودند را از مغزش بیرون کرد. دامن سرخ بلندش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد. به سمت اتاق پدرش رفت و پس از دم و بازدمی، درب را کوبید:
- اجازه‌ی وارد شدن دارم؟
با لحنی سرد که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ می‌زد، اجازه‌ی ورود را داد. سؤالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد، آیا این آدم واقعاً پدر او است؟ چرا قلب پدرش این‌گونه یخ زده است؟ بعد از کمی مکث، در اتاق را باز کرد. رابرت پشت به کلارا ایستاده و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود. کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
کلارا هیچ‌وقت نتوانست درک کند چرا پدرش تا این‌حد او را از مدرسه دور می‌کند. پس سوالش را بر زبان آورد:
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟!
- تو پرنسس این کشور هستی؛ چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی!
همیشه از پرنسس بودنش متنفر بود. دلیلش هم چیزی جز منطق‌های بی‌منطق پدرش نبود.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
رابرت با تحکم جواب داد:
- اتفاقاً معنیش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست؛ اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد.
- یک راه دیگه‌ هم هست! اجازه‌ش رو داری؛ اما در این‌ صورت من دختری به اسم کلارا ندارم.
برای کلارا عجیب بود که پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ می‌دانست پس از مرگ مادرش رفتار پدرش به کل تغییر کرده است؛ اما انتظار نداشت تا این‌حد سنگ‌دل شده باشد. قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان این‌جا بود همه چیز بهتر میشد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود. بغض در گلویش به قدری بزرگ شده که انگار قصد خفه کردن او را دارد. درحالی که سعی در مهار کردن اشک‌های مزاحمش داشت، از اتاق پدرش به بیرون دوید. بی‌توجه به دیگر افراد داخل قصر، به سمت اتاقش رفت و خودش را به آ*غ*و*ش تختش رساند. بالاخره به اشک‌هایش اجازه باریدن داد. با چشمان خیس از اشکش به قاب عکس مادرش نگاه کرد. غم در قلبش سنگینی می‌کرد. دلش برای باری دیگر دیدن مادرش پرپر می‌زد؛ اما او رفته بود و قرار نبود برگردد. دستش را بالا آورد و مروارید‌های روان بر روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت:
- مامان! کاش بودی... .
گاهی، نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را به تو می‌زنند. برخی کلام‌ها، از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند. قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود؛ حال به یک ماتم‌کده تبدیل شده است. دختری که از نظرش دور انداخته شده است. پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی «اگر مامان این‌جا بود همه چیز بهتر میشد» شد.
پس از رفتن ملکه امیلی واقعاً همه چیز تغییر کرده است. چه کسی فکرش را می‌کرد که آن عشق قوی پدر و دختر به این آسانی نابود شود؟ شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و با قلبی سرشار از اندوه زمزمه کرد:
- حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم.
عکس را به قلب دردمندش فشرد و به بغض خفه‌کننده‌ی داخل گلویش، اجازه‌ی تخلیه شدن داد. او عشقش‌ را از دست داده است. حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد؛ اما راه محبت کردن‌ را کاملاً از یاد برده بود.
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود، شاهزاده جیمز است که  با نقش مرتسجر¹ در کنار بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود. تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد؛ زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید؛ همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر خواهد شد. به قدری تاریک که یک روزنه‌ی نور آرزو می‌شود... .

۱.الهه‌ی محافظ(meretseger)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت دوم

***
درحالی که به شیء جادویی درون دستانش چشم دوخته بود، خوابش را به خاطر آورد. حتی فکر کردن به آن خواب برایش سخت بود؛ مگر می‌توانست بدون جیمز روزش را به شب برساند؟ با خودش فکر کرد ممکن است این وسیله‌ی عجیب منجر به آن اتفاق شود؟
با شنیدن صدای کوبش درب چوبی سپید رنگ اتاقش، سرش را تکان داد و افکار مزاحم را از ذهنش دور کرد. وسیله‌ای که حتی نمی‌دانست باید چه اسمی روی آن بگذارد را زیر بالشش پنهان کرد و از جایش بلند شد. دامن قرمز بلندش را با دستش تکاند و پس از قورت دادن بغضش گفت:
- بیا تو.
درب اتاق با کمی جیرجیر باز شد و چهره‌ی مهربان دایه‌اش سلنا نمایان شد. با دیدنش لبخندی زد و به سمتش رفت. دست پیرش را در دست گرفت و به سمت مبل‌های راحتی اتاق هدایتش کرد.
کنارش نشست و با دلتنگی بهش خیره شد. پس از مدتی، کلارا سکوت را شکست و به حرف آمد.
- می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
سلنا دستی به موهای طلایی دخترک کشید و جوابش را داد:
- من هم خیلی دلتنگت بودم. هرچقدر هم بگم کم گفتم؛ اما یه خواهر که بیشتر نداشتم. باید لحظات آخر رو کنارش می‌موندم... .
غمی مثال نزدنی در دلش، باعث لرزش صدایش شده بود. او همه‌ی عمرش را در قصر صرف مراقبت از کلارا و جیمز کرده و هیچ‌وقت فرصت نداشت به خواهرش که تنها عضو خانواده‌اش به حساب می‌آمد سر بزند.
کلارا که متوجه غم در چشمان دریایی دایه‌اش شد، دستش را به آرامی فشرد و خودش را در غمش شریک کرد.
- متأسفم... .
سپس برای عوض کردن بحث دست به کار شد.
- راستی جیمز رو دیدی؟ مطمئناً اون هم خیلی دلش می‌خواد ببینتت.
پس از این حرف، بدون این‌ که منتظر جواب بماند از جایش برخواست و به سمت اتاق جیمز به راه افتاد.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
درحالی که به شیء جادویی درون دستانش چشم دوخته بود، خوابش را به خاطر آورد. حتی فکر کردن به آن خواب برایش سخت بود؛ مگر می‌توانست بدون جیمز روزش را به شب برساند؟ با خودش فکر کرد ممکن است این وسیله‌ی عجیب منجر به آن اتفاق شود؟
با شنیدن صدای کوبش درب چوبی سپید رنگ اتاقش، سرش را تکان داد و افکار مزاحم را از ذهنش دور کرد. وسیله‌ای که حتی نمی‌دانست باید چه اسمی روی آن بگذارد را زیر بالشش پنهان کرد و از جایش بلند شد. دامن قرمز بلندش را با دستش تکاند و پس از قورت دادن بغضش گفت:
- بیا تو.
درب اتاق با کمی جیرجیر باز شد و چهره‌ی مهربان دایه‌اش سلنا نمایان شد. با دیدنش لبخندی زد و به سمتش رفت. دست پیرش را در دست گرفت و به سمت مبل‌های راحتی اتاق هدایتش کرد.
کنارش نشست و با دلتنگی بهش خیره شد. پس از مدتی، کلارا سکوت را شکست و به حرف آمد.
- می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
سلنا دستی به موهای طلایی دخترک کشید و جوابش را داد:
- من هم خیلی دلتنگت بودم. هرچقدر هم بگم کم گفتم؛ اما یه خواهر که بیشتر نداشتم. باید لحظات آخر رو کنارش می‌موندم... .
غمی مثال نزدنی در دلش، باعث لرزش صدایش شده بود. او همه‌ی عمرش را در قصر صرف مراقبت از کلارا و جیمز کرده و هیچ‌وقت فرصت نداشت به خواهرش که تنها عضو خانواده‌اش به حساب می‌آمد سر بزند.
کلارا که متوجه غم در چشمان دریایی دایه‌اش شد، دستش را به آرامی فشرد و خودش را در غمش شریک کرد.
- متأسفم... .
سپس برای عوض کردن بحث دست به کار شد.
- راستی جیمز رو دیدی؟ مطمئناً اون هم خیلی دلش می‌خواد ببینتت.
پس از این حرف، بدون این‌ که منتظر جواب بماند از جایش برخواست و به سمت اتاق جیمز به راه افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت سوم
دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد؛ اما با شنیدن صدای ماریا دستش در هوا ماند و گوشش را به درب اتاق چسباند.
- چطور ممکنه؟ جیمز که گفته بود علاقه‌ای بهش نداره.
ناگهان به خودش آمد و درب را به صدا درآورد. لحظه‌ای بعد، جیمز درحالی که کمربندش را محکم می‌کرد از اتاق خارج شد و با دیدن کلارا، صورتش رنگ تعجب به خود گرفت.
دست به س*ی*نه و مچ‌گیرانه به او خیره شده بود و با سرفه‌ی الکی جیمز، با شیطنت گفت:
- گفتی دوستش نداری؟
جیمز که دنبال راهی برای فرار بود، بدون آن که جوابی بدهد مسیر آمده را برگشت. کلارا به سرعت راهش را سد کرد و گفت:
- خب مگه بده زنت رو دوست داری؟ برای این نیومدم، سلنا برگشته و الان توی اتاق منه.
پس از شنیدن اخرین جمله‌ی کلارا، با عجله و شادی پا تند کرد که میان راه پایش پیچ خورد. کلارا با خنده او را ترک کرد و درب را باری دیگر کوبید.
- می‌تونم بیام تو؟
با شنیدن صدای گرفته‌ی ماریا وارد اتاق شد و در کنارش نشست.
کمی برای گفتن مشکلی که داشت طفره رفت؛ اما در نهایت نفس گرفت و شروع کرد.
- راستش، یه مشکلی پیش اومده.
وقتی نگاه منتظر ماریا را دید، ادامه داد.
- راستش من یه چیزی پیدا کردم؛ اما حتی نمی‌دونم چیه فقط می‌دونم جادوییه. فکر کردم باید در جریان باشی.
ماریا به فکر فرو رفت. با این‌که پرومتئوس بود و از زمانی که به یادش می‌آمد با جادو آشنا بود؛ نمی‌توانست بفهمد چرا باید یکی از آن‌ها سر از دست‌های کلارا پیدا کند.
پس از سکوتی طولانی به سمت کلارا بازگشت و زبان تر کرد.
- می‌تونم ببینمش؟
می‌خواست موافقت کند که سلنا را به یاد آورد.
- فعلاً نمی‌تونم؛ یعنی جایی نیست که بتونم الان بیارمش. یعنی... .
حرفش را قطع کرد و گفت:
- باشه! باشه! مشکلی نیست؛ فقط، یادت باشه بهم نشونش بدی.
با تکان دادن سرش، حرف او را تأیید کرد و خودش هم به فکر فرو رفت.
چه داستانی پشت آن جواهر پنهان شده است؟!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد؛ اما با شنیدن صدای ماریا دستش در هوا ماند و گوشش را به درب اتاق چسباند.
- چطور ممکنه؟ جیمز که گفته بود علاقه‌ای بهش نداره.
ناگهان به خودش آمد و درب را به صدا درآورد. لحظه‌ای بعد، جیمز درحالی که کمربندش را محکم می‌کرد از اتاق خارج شد و با دیدن کلارا، صورتش رنگ تعجب به خود گرفت.
دست به س*ی*نه و مچ‌گیرانه به او خیره شده بود و با سرفه‌ی الکی جیمز، با شیطنت گفت:
- گفتی دوستش نداری؟
جیمز که دنبال راهی برای فرار بود، بدون آن که جوابی بدهد مسیر آمده را برگشت. کلارا به سرعت راهش را سد کرد و گفت:
- خب مگه بده زنت رو دوست داری؟ برای این نیومدم، سلنا برگشته و الان توی اتاق منه.
پس از شنیدن اخرین جمله‌ی کلارا، با عجله و شادی پا تند کرد که میان راه پایش پیچ خورد. کلارا با خنده او را ترک کرد و درب را باری دیگر کوبید.
- می‌تونم بیام تو؟
با شنیدن صدای گرفته‌ی ماریا وارد اتاق شد و در کنارش نشست.
کمی برای گفتن مشکلی که داشت طفره رفت؛ اما در نهایت نفس گرفت و شروع کرد.
- راستش، یه مشکلی پیش اومده.
وقتی نگاه منتظر ماریا را دید، ادامه داد.
- راستش من یه چیزی پیدا کردم؛ اما حتی نمی‌دونم چیه فقط می‌دونم جادوییه. فکر کردم باید در جریان باشی.
ماریا به فکر فرو رفت. با این‌که پرومتئوس بود و از زمانی که به یادش می‌آمد با جادو آشنا بود؛ نمی‌توانست بفهمد چرا باید یکی از آن‌ها سر از دست‌های کلارا پیدا کند.
پس از سکوتی طولانی به سمت کلارا بازگشت و زبان تر کرد.
- می‌تونم ببینمش؟
می‌خواست موافقت کند که سلنا را به یاد آورد.
- فعلاً نمی‌تونم؛ یعنی جایی نیست که بتونم الان بیارمش. یعنی... .
حرفش را قطع کرد و گفت:
- باشه! باشه! مشکلی نیست؛ فقط، یادت باشه بهم نشونش بدی.
با تکان دادن سرش، حرف او را تأیید کرد و خودش هم به فکر فرو رفت.
چه داستانی پشت آن جواهر پنهان شده است؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت چهارم

پس از چند لحظه، از جایش بلند شد و خطاب به ماریا گفت:
- من میرم پیش جیمز و سلنا، برمی‌گردم.
ماریا به لبخندی اکتفا کرد و شاهد رفتن او شد. زنگ‌های خطر زیادی در گوشش به صدا درآمدند؛ اگر این جواهر همانی باشد که کل مدت گمش کرده بودند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ نمی‌توانست درست فکر کند و راهی بیابد.
صدای قهقهه‌های جیمز، کلارا و دایه‌شان سلنا، به گوشش رسید. پوزخندی روی ل*ب‌های سرخش نشست. آن‌ها چه می‌دانستند باعث چه دردسری شده‌اند؟ فارغ از تمام مشکلاتی که این دختر برای امنیت آن دو نفر متحمل شده است، می‌خندند و شادی می‌کنند. اگر آن اتفاقی که در ذهن آشفته‌ی ماریا نقش بسته است بیفتد، دیگر این خنده‌ها را در خواب و رویا هم نمی‌توانند تجربه کنند.
شاید باید همه چیز را به او می‌گفت؛ اما در این صورت، چه بر سر کلارا می‌آمد؟
سرش را میان دستانش اسیر کرد و چنگی به موهای رنگ شبش انداخت.
- چی‌ کار کردی کلارا؟! چی کار کردی؟!
نمی‌فهمید ساعت چگونه می‌گذرد که تاریکی‌ای که بر تن شهر پوشیده شده بود، او را به خودش آورد.
حال وقت انتخاب فرا رسیده است. دیگر وقتی برای خوش‌گذرانی نیست. با به یادآوردن صبح، لبخند غمگینی روی ل*ب‌هایش جان گرفت و زمزمه‌وار گفت:
- متأسفم... .
به سمت تنها چمدانی که با خودش آورده بود رفت و آن را بازگشایی کرد. چقدر از جیمز ممنون بود که هیچ‌گاه درمورد این چمدان از او سؤالی نپرسیده بود.
به سختی لرزش دستش را مهار کرد و شنل سیاه رنگش را برگزید. نگاهی گذرا به اصلحه‌های داخل ساک انداخت؛ اما پشیمان شد. همین حالا هم زیادی در حق این خانواده ظلم کرده بود.
شنل را بر روی دوشش انداخت و کلاهش را تا جای ممکن جلو آورد. برای اطمینان جهت شناسایی نشدنش، پارچه‌ای مشکی روی د*ه*ان و بینی‌اش بست.
اگر از درب خروج می‌کرد، قطعاً دستگیر میشد. پس تصمیمش را به خروج از راه پنجره تغییر داد.
روی لبه‌ی پنجره ایستاد و به پایین پرید. این‌ بار به خوبی همیشه فرود نیامد و مچ پایش پیچ خورد؛ اما وقتی نداشت. همان‌طور لنگ‌لنگان از جایش برخواست و به سمت اسطبل رفت.
آذرخش اسب شاهزاده فیلیکس، تندترین اسب درون قصر بود. دستی به یال قهوه‌ای اسب کشید و با مهربانی زمزمه کرد:
- میشه ازت بخوام من رو تا جایی ببری؟ باور کن مجبورم.
قدرت‌هایی که از او گرفته بود، باعث شد بتواند روی اسب تأثیر بذارد و او را به فرمان خودش دربیاورد. سرش را به پوزه‌ی اسب چسباند و زمزمه‌ی بی‌جانی کرد.
- ازت ممنونم... .
- تو کی هستی؟!
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
پس از چند لحظه، از جایش بلند شد و خطاب به ماریا گفت:
- من میرم پیش جیمز و سلنا، برمی‌گردم.
ماریا به لبخندی اکتفا کرد و شاهد رفتن او شد. زنگ‌های خطر زیادی در گوشش به صدا درآمدند؛ اگر این جواهر همانی باشد که کل مدت گمش کرده بودند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ نمی‌توانست درست فکر کند و راهی بیابد.
صدای قهقهه‌های جیمز، کلارا و دایه‌شان سلنا، به گوشش رسید. پوزخندی روی ل*ب‌های سرخش نشست. آن‌ها چه می‌دانستند باعث چه دردسری شده‌اند؟ فارغ از تمام مشکلاتی که این دختر برای امنیت آن دو نفر متحمل شده است، می‌خندند و شادی می‌کنند. اگر آن اتفاقی که در ذهن آشفته‌ی ماریا نقش بسته است بیفتد، دیگر این خنده‌ها را در خواب و رویا هم نمی‌توانند تجربه کنند.
شاید باید همه چیز را به او می‌گفت؛ اما در این صورت، چه بر سر کلارا می‌آمد؟
سرش را میان دستانش اسیر کرد و چنگی به موهای رنگ شبش انداخت.
- چی‌ کار کردی کلارا؟! چی کار کردی؟!
نمی‌فهمید ساعت چگونه می‌گذرد که تاریکی‌ای که بر تن شهر پوشیده شده بود، او را به خودش آورد.
حال وقت انتخاب فرا رسیده است. دیگر وقتی برای خوش‌گذرانی نیست. با به یادآوردن صبح، لبخند غمگینی روی ل*ب‌هایش جان گرفت و زمزمه‌وار گفت:
- متأسفم... .
به سمت تنها چمدانی که با خودش آورده بود رفت و آن را بازگشایی کرد. چقدر از جیمز ممنون بود که هیچ‌گاه درمورد این چمدان از او سؤالی نپرسیده بود.
به سختی لرزش دستش را مهار کرد و شنل سیاه رنگش را برگزید. نگاهی گذرا به اصلحه‌های داخل ساک انداخت؛ اما پشیمان شد. همین حالا هم زیادی در حق این خانواده ظلم کرده بود.
شنل را بر روی دوشش انداخت و کلاهش را تا جای ممکن جلو آورد. برای اطمینان جهت شناسایی نشدنش، پارچه‌ای مشکی روی د*ه*ان و بینی‌اش بست.
اگر از درب خروج می‌کرد، قطعاً دستگیر میشد. پس تصمیمش را به خروج از راه پنجره تغییر داد.
روی لبه‌ی پنجره ایستاد و به پایین پرید. این‌ بار به خوبی همیشه فرود نیامد و مچ پایش پیچ خورد؛ اما وقتی نداشت. همان‌طور لنگ‌لنگان از جایش برخواست و به سمت اسطبل رفت.
آذرخش اسب شاهزاده فیلیکس، تندترین اسب درون قصر بود. دستی به یال قهوه‌ای اسب کشید و با مهربانی زمزمه کرد:
- میشه ازت بخوام من رو تا جایی ببری؟ باور کن مجبورم.
قدرت‌هایی که از او گرفته بود، باعث شد بتواند روی اسب تأثیر بذارد و او را به فرمان خودش دربیاورد. سرش را به پوزه‌ی اسب چسباند و زمزمه‌ی بی‌جانی کرد.
- ازت ممنونم... .
- تو کی هستی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت پنجم

دستش را مشت کرد و از لای دندان‌های چفت شده‌اش غر زد.
- گندش بزنن!
برای جلوگیری از هر اتفاقی سوار آذرخش شد و به او دستور حرکت داد؛ اما فیلیکس مصمم بود جلوی این جنایتکار ناشناس را بگیرد.
ماریا با بی‌چارگی، او را با استفاده از قدرتش مصموم کرد و به سرعت از آن‌جا دور شد؛ اما فیلیکس آخرین فردی نبود که باید باهاش مقابله می‌کرد. نگهبان‌های قصر بر سرش ریختند و برای او چاره‌ای جز جنگیدن نگذاشتند.
لگدی به پای اولین نگهبانی که به سمتش آمد زد و از غافل شدن او استفاده کرد. شمشیرش را برداشت و مشغول جنگیدن با نگهبانان دیگر شد.
تعدادشان هر لحظه بیشتر میشد و این خطر را به خوبی نشان می‌داد.
به اجبار، پس از گذشت سال‌ها اجازه داد افرادی چهره‌ی حقیقی او را ببینند.
دندان‌های نیشش رشد کردند و دست‌هایش به پنجه‌ی گرگ مانند شدند. بدنش در صدم ثانیه رشد کرد و در لحظه‌ای بعد، یک دورگه جلوی نگهبان‌ها حضور داشت.
همیشه از این که فرد عادی‌ای نیست نفرت داشت؛ اما در این زمان، تنها صلاح دفاعی‌اش بود. دستش را در قلب نگهبانی که به جلو می‌آمد فرو کرد و هشدار داد:
- اگه می‌خواین زنده بمونه برین عقب!
دیگر افراد که از ترس قالب تهی کرده بودند، قدمی به سمت عقب برداشتند. ماریا به قولش عمل کرد و مرد بی‌چاره را به حال خودش رها کرد.
شنل سیاهش را از روی زمین بلند کرد و بی‌خیال آذرخش، از قصر خارج شد.
پشت دیوارهای بلند قصر به کالبد انسانی‌اش بازگشت و سعی کرد با نفس‌های عمیق خودش را کنترل کند.
- من نکشتمش! اون نمرده! نمرده... .
در دلش به مسئول تک‌تک این اتفاقات لعنت فرستاد و راهی شد. خیلی وقت نداشت و باید فردا هنگامی که جیمز به اتاقش می‌آید، در قصر باشد. پوزخندی زد و با خودش گفت:
- اگه بیاد!
با رسیدن به درخت بید سالخورده، ایستاد و گردنبندش را از گ*ردنش خارج کرد و بر روی تنه‌ی درخت گذاشت.
- بازی داره شروع میشه.
لحظه‌ای بعد زمین زیر پایش شروع به لرزش کرد. پوسته‌ی درخت ترک برمی‌داشت و تاریکی را از خود خارج می‌کرد.
سرگیجه به سراغش آمد و لحظه‌ای بعد روی خاک سیاه زیر پایش افتاد.
- لعنتی! ورود من رو ممنوع کرده.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستش را مشت کرد و از لای دندان‌های چفت شده‌اظ غر زد.
- گندش بزنن!
برای جلوگیری از هر اتفاقی سوار آذرخش شد و به او دستور حرکت داد؛ اما فیلیکس مصمم بود جلوی این جنایتکار ناشناس را بگیرد.
ماریا با بی‌چارگی، او را با استفاده از قدرتش مصموم کرد و به سرعت از آن‌جا دور شد؛ اما فیلیکس آخرین فردی نبود که باید باهاش مقابله می‌کرد. نگهبان‌های قصر بر سرش ریختند و برای  او چاره‌ای جز جنگیدن نگذاشتند.
لگدی به پای اولین نگهبانی که به سمتش آمد زد و از غافل شدن او استفاده کرد. شمشیرش را برداشت و مشغول جنگیدن با نگهبانان دیگر شد.
تعدادشان هر لحظه بیشتر میشد و این خطر را به خوبی نشان می‌داد.
به اجبار، پس از گذشت سال‌ها اجازه داد افرادی چهره‌ی حقیقی او را ببینند.
دندان‌های نیشش رشد کردند و دست‌هایش به پنجه‌ی گرگ مانند شدند. بدنش در صدم ثانیه رشد کرد و در لحظه‌ای بعد، یک دورگه جلوی نگهبان‌ها حضور داشت.
همیشه از این که فرد عادی‌ای نیست نفرت داشت؛ اما در این زمان، تنها صلاح دفاعی‌اش بود. دستش را در قلب نگهبانی که به جلو می‌آمد فرو کرد و هشدار داد:
- اگه می‌خواین زنده بمونه برین عقب!
دیگر افراد که از ترس قالب تهی کرده بودند، قدمی به سمت عقب برداشتند. ماریا به قولش عمل کرد و مرد بی‌چاره را به حال خودش رها کرد.
شنل سیاهش را از روی زمین بلند کرد و بی‌خیال آذرخش، از قصر خارج شد.
پشت دیوارهای بلند قصر به کالبد انسانی‌اش بازگشت و سعی کرد با نفس‌های عمیق خودش را کنترل کند.
- من نکشتمش! اون نمرده! نمرده... .
در دلش به مسئول تک‌تک این اتفاقات لعنت فرستاد و راهی شد. خیلی وقت نداشت و باید فردا هنگامی که جیمز به اتاقش می‌آید، در قصر باشد. پوزخندی زد و با خودش گفت:
- اگه بیاد!
با رسیدن به درخت بید سالخورده، ایستاد و گردنبندش را از گ*ردنش خارج کرد و بر روی تنه‌ی درخت گذاشت.
- بازی داره شروع میشه.
لحظه‌ای بعد زمین زیر پایش شروع به لرزش کرد. پوسته‌ی درخت ترک برمی‌داشت و تاریکی را از خود خارج می‌کرد.
سرگیجه به سراغش آمد و لحظه‌ای بعد روی خاک سیاه زیر پایش افتاد.
- لعنتی! ورود من رو ممنوع کرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت ششم

دیده‌اش تار شد و از هوش رفت.
***
قصر در هیاهو بود. دیشب یک دو رگه به قصر حمله کرده، خواهر زاده‌ی پادشاه زخمی و ملکه‌‌ی آینده‌ی کشور ربوده شده.
این حجم از اتفاق فشار زیادی روی دوش حکومت گذاشته بود؛ اما مانند هر زمان دیگه‌ای، تنها چیزی که برای مثلاً پادشاه کشور مهم شده؛ درد و دل کردن با امیلی بود.
قاب عکس چوبی کوچک امیلی را در دست گرفته و با غم، دلتنگی، حسرت و پشیمانی به آن نگاه می‌کرد. اگر هنوز هم خبر مرگش را می‌شنید باورش نمی‌شد. قطره اشک مزاحمی، از گوشه‌ی چشمش و چکید و گونه‌اش را نوازش کرد.
- امیلی! تو بگو چی درسته و چی غلط، خودت بهتر از هر کَسی می‌دونی چرا بچه‌ها رو محدود می‌کنم؛ اما نمی‌دونم چه‌جوری منظورمو بهشون برسونم که از من دور نشن.
میان این خلوت عاشقانه، درب اتاق به شدت باز شد و قامت خواهرش هلن که اشک صورتش را خیس کرده بود، نمایان شد. رابرت پوزخندی زد و به عکس امیلی نگاه کرد.
- فکر کنم من یه پادشاهم و برای وارد شدن باید در بزنی!
با شنیدن این جمله، ناراحتی هلن به خشم تبدیل شد و خطاب به پادشاه تعظیمی کرد و ادامه داد.
- بله سرورم پوزش من رو بپذیرین، اشتباه از من بود که فکر می‌کردم می‌تونم روی شما به عنوان برادرم حساب کنم!
اهمیتی به کنایه‌اش نداد و از جایش بلند شد. هلن نیشخندی زد و گفت:
- چی انتظار داشتم؟ تنها چیزی که برای تو مهم شده زن مردته! برات مهم نیست بقیه‌ی افراد چه حالی دارن. برات مهم نیست که خواهر زاده‌ات... .
با بالا آوردن دستش، او را به سکوت مجبور کرد؛ اما هلن دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت. گریه‌کنان ادامه داد:
- سکوت نمی‌کنم! دیگه سکوت نمی‌کنم. از روزی که ادوارد مرد و اومدم پیش تو، هیچی برات مهم نبوده. الان من دارم پسرمو از دست میدم رابرت.
سپس فریاد زد:
- می‌فهمی یا نه؟!
عرق از پیشانی‌اش می‌چکید و نفس‌نفس می‌زد. صبر رابرت حدی داشت و درحال لبریز شدن بود.
- نامزد ولیعهد کشور گم شده می‌فهمی یعنی چی؟ چیزی هست که بتونی... .
با فریاد رابرت صحبتش نصفه ماند.
- خفه شو!
پوزخندی زد:
- بله حتماً عالی‌جناب!
به سمت درب راهی شد و هنگامی که فقط یک قدم به خروج از آن اتاق باقی مانده بود، ل*ب زد:
- به محض به هوش اومدن فیلیکس از این‌جا می‌ریم.
***
چشم‌هایش را باز کرد. هیچ چیز نمی‌دید و اعضای بدنش سنگینی می‌کردند. خوب می‌دانست در کجا قرار دارد و راه فرار را هم به خوبی بلد بود.
تنها نگرانی‌اش حضور نداشتش در قصر شده و در دل دعا می‌کرد هنوز شب باشد؛ اما چه زمان شانس به او روی آورده که بار دوم باشد؟
از جایش بلند شد و خاک روی دامنش را تکاند؛ سپس صدایش را بلند کرد.
- کسی اون‌جا هست؟ باید استیکس رو ببینم.
قامت نفرت‌انگیز استیکس پشت میله‌های زندان نمایان شد که با لبخندی مضحک به او چشم دوخته بود.
- چی شده که می‌خوای من رو ببینی؟
کمی مکث کرد و با لحنی که نفرت ماریا را چندین برابر می‌کرد، ادامه داد.
- خواهر عزیزم.
دست‌هایش از فرط خشم مشت شدند و در دلش هزاران ناسزا بارش کرد. با نهایت تنفر به چشمان قهوه‌ای پسر نگاه کرد و با انزجار ل*ب زد:
- از داشتن هر نوع نسبتی با تو متنفرم! پس لطفاً تکرارش نکن.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دیده‌اش تار شد و از هوش رفت.
***
قصر در هیاهو بود. دیشب یک دو رگه به قصر حمله کرده، خواهر زاده‌ی پادشاه زخمی و ملکه‌‌ی آینده‌ی کشور ربوده شده.
این حجم از اتفاق فشار زیادی روی دوش حکومت گذاشته بود؛ اما مانند هر زمان دیگه‌ای، تنها چیزی که برای مثلاً پادشاه کشور مهم شده؛ درد و دل کردن با امیلی بود.
قاب عکس چوبی کوچک امیلی را در دست گرفته و با غم، دلتنگی، حسرت و پشیمانی به آن نگاه می‌کرد. اگر هنوز هم خبر مرگش را می‌شنید باورش نمی‌شد. قطره اشک مزاحمی، از گوشه‌ی چشمش و چکید و گونه‌اش را نوازش کرد.
- امیلی! تو بگو چی درسته و چی غلط، خودت بهتر از هر کَسی می‌دونی چرا بچه‌ها رو محدود می‌کنم؛ اما نمی‌دونم چه‌جوری منظورمو بهشون برسونم که از من دور نشن.
میان این خلوت عاشقانه، درب اتاق به شدت باز شد و قامت خواهرش هلن که اشک صورتش را خیس کرده بود، نمایان شد. رابرت پوزخندی زد و به عکس امیلی نگاه کرد.
- فکر کنم من یه پادشاهم و برای وارد شدن باید در بزنی!
با شنیدن این جمله، ناراحتی هلن به خشم تبدیل شد و خطاب به پادشاه تعظیمی کرد و ادامه داد.
- بله سرورم پوزش من رو بپذیرین، اشتباه از من بود که فکر می‌کردم می‌تونم روی شما به عنوان برادرم حساب کنم!
اهمیتی به کنایه‌اش نداد و از جایش بلند شد. هلن نیشخندی زد و گفت:
- چی انتظار داشتم؟ تنها چیزی که برای تو مهم شده زن مردته! برات مهم نیست بقیه‌ی افراد چه حالی دارن. برات مهم نیست که خواهر زاده‌ات... .
با بالا آوردن دستش، او را به سکوت مجبور کرد؛ اما هلن دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت. گریه‌کنان ادامه داد:
- سکوت نمی‌کنم! دیگه سکوت نمی‌کنم. از روزی که ادوارد مرد و اومدم پیش تو، هیچی برات مهم نبوده. الان من دارم پسرمو از دست میدم رابرت.
سپس فریاد زد:
- می‌فهمی یا نه؟!
عرق از پیشانی‌اش می‌چکید و نفس‌نفس می‌زد. صبر رابرت حدی داشت و درحال لبریز شدن بود.
- نامزد ولیعهد کشور گم شده می‌فهمی یعنی چی؟ چیزی هست که بتونی... .
با فریاد رابرت صحبتش نصفه ماند.
- خفه شو!
پوزخندی زد:
- بله حتماً عالی‌جناب!
به سمت درب راهی شد و هنگامی که فقط یک قدم به خروج از آن اتاق باقی مانده بود، ل*ب زد:
- به محض به هوش اومدن فیلیکس از این‌جا می‌ریم.
***
چشم‌هایش را باز کرد. هیچ چیز نمی‌دید و اعضای بدنش سنگینی می‌کردند. خوب می‌دانست در کجا قرار دارد و راه فرار را هم به خوبی بلد بود.
تنها نگرانی‌اش حضور نداشتش در قصر شده و در دل دعا می‌کرد هنوز شب باشد؛ اما چه زمان شانس به او روی آورده که بار دوم باشد؟
از جایش بلند شد و خاک روی دامنش را تکاند؛ سپس صدایش را بلند کرد.
- کسی اون‌جا هست؟ باید استیکس رو ببینم.
قامت نفرت‌انگیز استیکس پشت میله‌های زندان نمایان شد که با لبخندی مضحک به او چشم دوخته بود.
- چی شده که می‌خوای من رو ببینی؟
کمی مکث کرد و با لحنی که نفرت ماریا را چندین برابر می‌کرد، ادامه داد.
- خواهر عزیزم.
دست‌هایش از فرط خشم مشت شدند و در دلش هزاران ناسزا بارش کرد. با نهایت تنفر به چشمان قهوه‌ای پسر نگاه کرد و با انزجار ل*ب زد:
- از داشتن هر نوع نسبتی با تو متنفرم! پس لطفاً تکرارش نکن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
1,863
امتیازها
73
کیف پول من
97,285
Points
880
پارت هفتم

استیکس پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! الان اسیر منی دختر جون... .
دستش را از لای میله‌های آهنین رد کرد و با گیر انداختن یقه‌ی ماریا، او را جلو کشید. صورتش را نزدیک برد و ادامه داد.
- بهتره بیشتر حواست رو جمع کنی!
ماریا به زور تحمل می‌کرد و خودش را راضی می‌کرد روی صورت نفرت‌انگیز این آدم تف نیندازد.
یقه‌اش را رها کرد و او را بر روی زمین پرتاب کرد.
- هر کاری که داری برام مهم نیست! حرف آدم خیانتکار ذره‌ای ارزش نداره.
به سمت عقب گرد کرد و ادامه داد:
- البته! راجب اون دختر... .
در تصمیمی ناگهانی به سمتش بازگشت. از بین میله‌ها عبور کرد؛ گر*دن ماریا را گرفت و به دیوار پشتش چسباند.
قدرت استیکس همیشه از ماریا بیشتر بوده و هرگونه تقلایی صرفاً یک تلاش بی‌ارزش به شمار می‌آمد.
چشم‌های قهوه‌ای استیکس به رنگ خون شد و سیاهی، از ب*دن او به بدین ماریا منتقل میشد.
- این نیرو رو به ب*دن اون دختر منتقل می‌کنی. اگه بخوای بهم خیانت کنی نابود کردن خودت و نامزدت برام کاری نداره!
می‌دانست حق با او است. همه جا جاسوس داشت و اگر می‌خواست حتی خود رابرت هم به خدمتش درمی‌آمد؛ اما این میان گناه کلارا چیست؟ خون دیگر به مغزش نمی‌رسید و نفس‌هایش به شمارش افتاده بودند. پس از پوزخند مذخرف همیشگی‌اش، رهایش کرد.
- یک ساعت وقت داری گم شی از این‌جا بری.
درب زندان را باز گذاشت و خودش آن‌جا را ترک کرد.
خونی که داخل دهانش جمع شده بود را تف کرد و برای لحظه‌ای به کلارا حسودی کرد. ر*اب*طه‌ی او و جیمز چقدر نسبت به ر*اب*طه‌ی ماریا و استیکس بهتر بود.
سرش را تکان داد و این افکار مذخرف را از ذهنش دور کرد. با سرگیجه از جایش بلند شد و راه خروج را در پیش گرفت.
***
- ولی جیمز! اون نامزدته؛ نمی‌تونی همین‌جوری ولش کنی.
جیمز که از کلارا عصبی‌تر بود فریاد زد:
- فکر می‌کنی برای من مهم نیست؟ درسته که می‌گفتم حسی بهش ندارم؛ ولی باور کن خودمم عقلم می‌رسه. باور کن به مرگش راضی نیستم.
از نظر کلارا این حرف‌ها بیشتر از بهونه نبودند.
- پس چرا هیچ‌ کاری نمی‌کنی؟!
جیمز با ناامیدی روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- می‌خوام؛ نمی‌تونم. وقتی بابا اجازه نده کدوم یکی از ما می‌تونه کاری انجام بده؟
- من!
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- دیوونگیه! ممکنه بابا فقط چون بدون اجازه‌ش این کار رو انجام میدی برای همیشه طردت کنه.
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
استیکس پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! الان اسیر منی دختر جون... .
دستش را از لای میله‌های آهنین رد کرد و با گیر انداختن یقه‌ی ماریا، او را جلو کشید. صورتش را نزدیک برد و ادامه داد.
- بهتره بیشتر حواست رو جمع کنی!
ماریا به زور تحمل می‌کرد و خودش را راضی می‌کرد روی صورت نفرت‌انگیز این آدم تف نیندازد.
یقه‌اش را رها کرد و او را بر روی زمین پرتاب کرد.
- هر کاری که داری برام مهم نیست! حرف آدم خیانتکار ذره‌ای ارزش نداره.
به سمت عقب گرد کرد و ادامه داد:
- البته! راجب اون دختر... .
در تصمیمی ناگهانی به سمتش بازگشت. از بین میله‌ها عبور کرد؛ گر*دن ماریا را گرفت و به دیوار پشتش چسباند.
قدرت استیکس همیشه از ماریا بیشتر بوده و هرگونه تقلایی صرفاً یک تلاش بی‌ارزش به شمار می‌آمد.
چشم‌های قهوه‌ای استیکس به رنگ خون شد و سیاهی، از ب*دن او به بدین ماریا منتقل میشد.
- این نیرو رو به ب*دن اون دختر منتقل می‌کنی. اگه بخوای بهم خیانت کنی نابود کردن خودت و نامزدت برام کاری نداره!
می‌دانست حق با او است. همه جا جاسوس داشت و اگر می‌خواست حتی خود رابرت هم به خدمتش درمی‌آمد؛ اما این میان گناه کلارا چیست؟ خون دیگر به مغزش نمی‌رسید و نفس‌هایش به شمارش افتاده بودند. پس از پوزخند مذخرف همیشگی‌اش، رهایش کرد.
- یک ساعت وقت داری گم شی از این‌جا بری.
درب زندان را باز گذاشت و خودش آن‌جا را ترک کرد.
خونی که داخل دهانش جمع شده بود را تف کرد و برای لحظه‌ای به کلارا حسودی کرد. ر*اب*طه‌ی او و جیمز چقدر نسبت به ر*اب*طه‌ی ماریا و استیکس بهتر بود.
سرش را تکان داد و این افکار مذخرف را از ذهنش دور کرد. با سرگیجه از جایش بلند شد و راه خروج را در پیش گرفت.
***
- ولی جیمز! اون نامزدته؛ نمی‌تونی همین‌جوری ولش کنی.
جیمز که از کلارا عصبی‌تر بود فریاد زد:
- فکر می‌کنی برای من مهم نیست؟ درسته که می‌گفتم حسی بهش ندارم؛ ولی باور کن خودمم عقلم می‌رسه. باور کن به مرگش راضی نیستم.
از نظر کلارا این حرف‌ها بیشتر از بهونه نبودند.
- پس چرا هیچ‌ کاری نمی‌کنی؟!
جیمز با ناامیدی روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- می‌خوام؛ نمی‌تونم. وقتی بابا اجازه نده کدوم یکی از ما می‌تونه کاری انجام بده؟
- من!
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- دیوونگیه! ممکنه بابا فقط چون بدون اجازه‌ش این کار رو انجام میدی برای همیشه طردت کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا