درحال تایپ رمان جنون آنی | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
عنوان رمان: جنون آنی
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
سبک: اکشن
ناظر: AhoorA
خلاصه: او همانند ببری کینه‌توز آمده است تا حقش را از شغال‌ها بگیرد. شبانه روز به دنبال آن شغال قاتلی است که او را در چنگال جنون اسیر کرده است و لحظه‌ای او را به حال خود رها نمی‌کند. در این زندگی که قانون‌اش مُرده است همه چیز رنگ و بوی جنون می‌دهد او یک قاتل قرقاول غلتیده به خون است و جنونش همچو موج می‌خروشد و همچو باد می‌وزد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,957
لایک‌ها
11,690
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
305,070
Points
70,000,279
سطح
  1. حرفه‌ای
1001490188.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
مقدمه:
پوتین‌های مشکی رنگش را برمی‌دارد تا با پاهای بر*ه*نه در خیابان‌های شیکاگو گام برندارد، لحظه‌ای رویش را برمی‌گرداند و اطراف را آنالیز می‌کند. دست‌هایش آغشته به خون‌اند
خونی که خود ریخته است، خونی که بوی انتقام می‌دهد. او در بند اسارت چیزی به نام جنون است، جنونی که او را وادار می‌کند تا کاری کند دیگران برای خطاهایی که کرده‌اند تقاص پس دهند
تقاصی که به قیمت جانشان تمام می‌شود.
زندگیشان با اسلحه شروع می‌شود و با اسلحه به پایان می‌رسد.
#جنون_آنی
#حکم_گناه
#زری
کد:
مقدمه:

پوتین‌های مشکی رنگش را برمی‌دارد تا با پاهای بر*ه*نه در خیابان‌های شیکاگو گام برندارد، لحظه‌ای رویش را برمی‌گرداند و اطراف را آنالیز می‌کند. دست‌هایش آغشته به خون‌اند

خونی که خود ریخته است، خونی که بوی انتقام می‌دهد. او در بند اسارت چیزی به نام جنون است، جنونی که او را وادار می‌کند تا کاری کند دیگران برای خطاهایی که کرده‌اند تقاص پس دهند

تقاصی که به قیمت جانشان تمام می‌شود.

زندگیشان با اسلحه شروع می‌شود و با اسلحه به پایان می‌رسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
(راوی)
شاید به چشم می‌آمد که او یک دیوانه‌ست؛ یک دیوانه‌ی زنجیره‌ای به‌جای این‌که به حال خود بگریستد در برابر دردهایش می‌خندد و آرام قدم برمی‌دارد، هرچند قدم‌هایش در یک خط متساوی برداشته نمی‌شود اما نمی‌گذارد هم زمین بخورد!
حالش سخت عجیب و غیرقابلِ تصور است جوری که ساعت‌ها رویِ صندلی چوبی می‌نشیند و دست‌هایش را رویِ پنجره می‌گذارد، شاید منتظرِ آمدنِ کسی‌ است.
دلش می‌خواهد عقربه‌های ساعت را دست کاری کند اما نمی‌داند به عقب یا جلو ببرد،
نمی‌داند؛ با عقب بردنِ عقربه‌ی ساعت می‌تواند بعضی اتفاق‌هات را از گذشته‌اش پاک‌ کند یا با جلو بردنش آینده‌اش تباه شود.
لبخندی تلخ صورت زیبایش را فرا می‌گیرد صدایِ جیرجیرک‌ها که به گوشش می‌رسد گاه می‌خندد و لبخند می‌زند؛ ل*ب‌هایش را گشود و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- رفت!
لبخندی تلخ می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد هنوز هم رفتنش را یک خوابِ تلخ می‌داند شاید دلش نمی‌خواست این‌طور تمام شود اما تقدیر است و خنجرهای گاه‌گاهش چه میشه کرد؟!
ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند صدایی مثلِ لالایی شب در گوشش نجوا می‌شود:
- کافیه؛ قوی باش.
خنده‌ای سر می‌دهد حالش سخت عجیب است!
از رویِ صندلی چوبی برخاست پاهایش را به راه رفتن وادار می‌کند؛ بس که جلویِ پنجره‌ی اتاقش نشسته و تصویرِ بیرون که هیچ اتفاق نو نمی‌افتد را نگاه می‌کند خسته شده است.
به جنونِ کم و گاهی راضی نمی‌شود دلش یک جنونِ آنی و همیشگی می‌خواهد از مرگِ تدریجی و مثل یک مرده‌ی متحرک بودن بسیار بی‌زار است
دلش خواب دوازده یا بیست و چهار ساعتی نمی‌خواهد او هوسِ خوابِ ابدی کرده است و امیدی در دل خسته‌اش ندارد.
#جنونِ_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
 (راوی)
شاید به چشم می‌آمد که او یک دیوانه‌ست؛ یک دیوانه‌ی زنجیره‌ای به‌جای این‌که به حال خود بگریستد در برابر دردهایش می‌خندد و آرام قدم برمی‌دارد، هرچند قدم‌هایش در یک خط متساوی برداشته نمی‌شود اما نمی‌گذارد هم زمین بخورد!
حالش سخت عجیب و غیرقابلِ تصور است جوری که ساعت‌ها رویِ صندلی چوبی می‌نشیند و دست‌هایش را رویِ پنجره می‌گذارد، شاید منتظرِ آمدنِ کسی‌ است.
دلش می‌خواهد عقربه‌های ساعت را دست کاری کند اما نمی‌داند به عقب یا جلو ببرد،
نمی‌داند؛ با عقب بردنِ عقربه‌ی ساعت می‌تواند بعضی اتفاق‌هات را از گذشته‌اش پاک‌ کند یا با جلو بردنش آینده‌اش تباه شود.
لبخندی تلخ صورت زیبایش را فرا می‌گیرد صدایِ جیرجیرک‌ها که به گوشش می‌رسد گاه می‌خندد و لبخند می‌زند؛ ل*ب‌هایش را گشود و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- رفت!
لبخندی تلخ می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد هنوز هم رفتنش را یک خوابِ تلخ می‌داند شاید دلش نمی‌خواست این‌طور تمام شود اما تقدیر است و خنجرهای گاه‌گاهش چه میشه کرد؟!
ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند صدایی مثلِ لالایی شب در گوشش نجوا می‌شود:
- کافیه؛ قوی باش.
خنده‌ای سر می‌دهد حالش سخت عجیب است!
از رویِ صندلی چوبی برخاست پاهایش را به راه رفتن وادار می‌کند؛ بس که جلویِ پنجره‌ی اتاقش نشسته و تصویرِ بیرون که هیچ اتفاق نو نمی‌افتد را نگاه می‌کند خسته شده است.
به جنونِ کم و گاهی راضی نمی‌شود دلش یک جنونِ آنی و همیشگی می‌خواهد از مرگِ تدریجی و مثل یک مرده‌ی متحرک بودن بسیار بی‌زار است
دلش خواب دوازده یا بیست و چهار ساعتی نمی‌خواهد او هوسِ خوابِ ابدی کرده است و امیدی در دل خسته‌اش ندارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
او را خطاب به دیوانه صدا می‌زنند؛ انگار از اول، این نام بر رویِ پیشانی‌اش نوشته شده است. زمانی که او را دیوانه صدا می‌زدند بدون این‌که اخمی بر رویِ ابروهایش بنشیند نگاه می‌کند و لبخند می‌زند، حالش چندان عجیب است . بر رویِ تخت می‌نشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش می‌گذارد و آرام چشم‌هایش را می‌بندد؛ صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه می‌رود:
- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟
بعد از این حرفش، بلندبلند می‌خندد.
آرام سرش را بالا می‌آورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم می‌دوزد. این را می‌تواند از چروک‌هایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن می‌کند، علت خنده‌هایش را نمی‌داند، فقط بی‌دلیل می‌خندد؛ از رویِ تختِ خود برمی‌خیزد و رویِ تختِ پیرمرد می‌نشیند و ل*ب می‌زند:
- کی تنهات گذاشت؟
پیرمرد به خنده‌هایش پایان می‌دهد و لبخندی تلخ، مهمان چهره‌ی مهربانش می‌شود؛ آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشمانش خیره می‌شود و در جوابش می‌گوید:
- پسرم!
رابرت آهی می‌کشد، جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح می‌دهد سکوت کند! لبخندی می‌زند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:
- امان از تنهایی!
رویِ تخت خود دراز می‌کشد و ملحفه‌ی سفید را تا سرش می‌کشد؛ پاهایش را جمع می‌کند و چشمانش را می‌بندد. حس می‌کند زیاد خسته شده است و باید کمی استراحت کند‌.
سرش را از زیرِ ملحفه بیرون می‌آورد و نفسی عمیق می‌کشد و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود. دیدنِ خوابِ معشوقه‌اش او را مجنون‌تر می‌کند. آرام چشم‌هایِ پر از اشکش را می‌گشوید؛ حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش، خفه می‌کند. چند باری سرفه می‌کند و باز در نیمه شب، کنارِ پنجره می‌نشیند. جز تاریکی شب، و سگ‌های ول‌گرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمی‌خورد. با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- من دیوونه‌م؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟
از رویِ صندلی بلند می‌شود و آرام قدم برمی‌دارد حال که به درب می‌رسد به آرامی به درب ضربه می‌زند و می‌گوید:
- این در رو باز کن!
از دیوار صدا در می‌آید، اما از پشتِ درب، کسی حتی جیکش هم در نمی‌آید. ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد؛ پا پس نمی‌کشد و باز ضربه‌ای به در می‌زند، این‌بار صدایی بیشتر او را عصبی می‌کند:
- چی می‌خوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟
دلش می‌خواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست!
اما حیف که این درب، به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ آن را ندارد. باز سرجایش می‌نشیند.
پتو را به دورِ خود می‌پیچد و به فکری عمیق فرو می‌رود.
#جنونِ_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
او را خطاب به دیوانه صدا می‌زنند؛ انگار از اول، این نام بر رویِ پیشانی‌اش نوشته شده است. زمانی که  او را دیوانه صدا می‌زدند بدون این‌که اخمی بر رویِ ابروهایش بنشیند نگاه می‌کند و لبخند می‌زند، حالش چندان عجیب است . بر رویِ تخت می‌نشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش می‌گذارد و آرام چشم‌هایش را می‌بندد؛ صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه می‌رود:

- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟

بعد از این حرفش، بلندبلند می‌خندد.

آرام سرش را بالا می‌آورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم می‌دوزد. این را می‌تواند از چروک‌هایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن می‌کند، علت خنده‌هایش را نمی‌داند، فقط بی‌دلیل می‌خندد؛ از رویِ تختِ خود برمی‌خیزد و رویِ تختِ پیرمرد می‌نشیند و ل*ب می‌زند:

- کی تنهات گذاشت؟

پیرمرد به خنده‌هایش پایان می‌دهد و لبخندی تلخ، مهمان چهره‌ی مهربانش می‌شود؛ آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشمانش خیره می‌شود و در جوابش می‌گوید:

- پسرم!

رابرت آهی می‌کشد، جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح می‌دهد سکوت کند! لبخندی می‌زند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:

- امان از تنهایی!

رویِ تخت خود دراز می‌کشد و ملحفه‌ی سفید را تا سرش می‌کشد؛ پاهایش را جمع می‌کند و چشمانش را می‌بندد. حس می‌کند زیاد خسته شده است و باید کمی استراحت کند‌.

سرش را از زیرِ ملحفه بیرون می‌آورد و نفسی عمیق می‌کشد و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود. دیدنِ خوابِ معشوقه‌اش او را مجنون‌تر می‌کند. آرام چشم‌هایِ پر از اشکش را می‌گشوید؛ حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش، خفه می‌کند. چند باری سرفه می‌کند و باز در نیمه شب، کنارِ پنجره می‌نشیند. جز تاریکی شب، و سگ‌های ول‌گرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمی‌خورد. با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- من دیوونه‌م؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟

از رویِ صندلی بلند می‌شود و آرام قدم برمی‌دارد حال که به درب می‌رسد به آرامی به درب ضربه می‌زند و می‌گوید:

- این در رو باز کن!

از دیوار صدا در می‌آید، اما از پشتِ درب، کسی حتی جیکش هم در نمی‌آید. ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد؛ پا پس نمی‌کشد و باز ضربه‌ای به در می‌زند، این‌بار صدایی بیشتر او را عصبی می‌کند:

- چی می‌خوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟

دلش می‌خواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست!

اما حیف که این درب، به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ آن را ندارد. باز سرجایش می‌نشیند.

پتو را به دورِ خود می‌پیچد و به فکری عمیق فرو می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
او را خطاب به دیوانه صدا می‌زنند؛ انگار از اول این نام بر رویِ پیشانی‌اش نوشته شده است. وقتی او را دیوانه صدا می‌زدند بدون این‌که اخمی بر رویِ ابروانش بنشیند نگاه می‌کرد و لبخند میزد. حالش چندان عجیب بود. بر رویِ تخت می‌نشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش می‌گذارد و آرام چشم‌هایش را می‌بندد. صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه می‌رود.
- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟
بعد از این حرفش بلندبلند می‌خندد. آرام سرش را بالا می‌آورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم می‌دوزد. این را می‌تواند از چروک‌هایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن می‌کند، علت خنده‌هایش را نمی‌داند، فقط بی‌دلیل می‌خندد. از رویِ تختِ خود بلند بر می‌خیزد و رویِ تختِ پیرمرد می‌نشیند و ل*ب می‌زند:
- کی تنهات گذاشت؟
پیرمرد به خنده‌هایش پایان می‌دهد و لبخندی تلخ، مهمان چهره‌ی مهربانش می‌شود؛ آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشمانش خیره می‌شود و در جوابش می‌گوید:
- پسرم!
رابرت آهی می‌کشد و جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح می‌دهد سکوت کند! لبخندی می‌زند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:
- امان از تنهایی!
بر رویِ تخت خود دراز می‌کشد و ملحفه‌ی سفید را تا سرش می‌کشد. پاهایش را جمع می‌کند و چشمانش را می‌بندد. حس می‌کند زیاد خسته شده است و باید اندکی استراحت کند‌.
سرش را از زیرِ ملحفه بیرون می‌آورد و نفسی عمیق می‌کشد و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود. دیدنِ خوابِ معشوقه‌اش او را مجنون‌تر می‌کند. آرام چشمانِ پر از اشکش را می‌گشاید. حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش خفه می‌کند. چند باری سرفه می‌کند و باز در نیمه شب کنارِ پنجره می‌نشیند. جز تاریکی شب، و سگ‌های ول‌گرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمی‌خورد. با خود فکر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من دیوونه‌م؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟
از رویِ صندلی بلند می‌شود و آرام قدم برمی‌دارد حال که به در می‌رسد به آرامی به در ضربه می‌زند و می‌گوید:
- این در رو باز کن!
از دیوار صدا در می‌آید، اما از پشتِ در کسی حتی جیکش هم در نمی‌آید. اخم‌هایش در هم گره می‌خورد. پا پس نمی‌کشد و باز ضربه‌ای به در می‌زند، این‌بار صدایی بیشتر او را عصبی می‌کند.
- چی می‌خوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟
دلش می‌خواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست! اما حیف که این درب به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ در را ندارد. باز سرجایش می‌نشیند.
پتو را به دورِ خود می‌پیچد و به فکری عمیق فرو می‌رود.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
او را خطاب به دیوانه صدا می‌زنند؛ انگار از اول این نام بر رویِ پیشانی‌اش نوشته شده است. وقتی او را دیوانه صدا می‌زدند بدون این‌که اخمی بر رویِ ابروانش بنشیند نگاه می‌کرد و لبخند میزد. حالش چندان عجیب بود. بر رویِ تخت می‌نشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش می‌گذارد و آرام چشم‌هایش را می‌بندد. صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه می‌رود.

- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟

بعد از این حرفش بلندبلند می‌خندد. آرام سرش را بالا می‌آورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم می‌دوزد. این را می‌تواند از چروک‌هایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن می‌کند، علت خنده‌هایش را نمی‌داند، فقط بی‌دلیل می‌خندد. از رویِ تختِ خود بلند بر می‌خیزد و رویِ تختِ پیرمرد می‌نشیند و ل*ب می‌زند:

- کی تنهات گذاشت؟

پیرمرد به خنده‌هایش پایان می‌دهد و لبخندی تلخ، مهمان چهره‌ی مهربانش می‌شود؛ آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشمانش خیره می‌شود و در جوابش می‌گوید:

- پسرم!

رابرت آهی می‌کشد و جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح می‌دهد سکوت کند! لبخندی می‌زند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:

- امان از تنهایی!

بر رویِ تخت خود دراز می‌کشد و ملحفه‌ی سفید را تا سرش می‌کشد. پاهایش را جمع می‌کند و چشمانش را می‌بندد. حس می‌کند زیاد خسته شده است و باید اندکی استراحت کند‌.

سرش را از زیرِ ملحفه بیرون می‌آورد و نفسی عمیق می‌کشد و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود. دیدنِ خوابِ معشوقه‌اش او را مجنون‌تر می‌کند. آرام چشمانِ پر از اشکش را می‌گشاید. حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش خفه می‌کند. چند باری سرفه می‌کند و باز در نیمه شب کنارِ پنجره می‌نشیند. جز تاریکی شب، و سگ‌های ول‌گرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمی‌خورد. با خود فکر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- من دیوونه‌م؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟

از رویِ صندلی بلند می‌شود و آرام قدم برمی‌دارد حال که به در می‌رسد به آرامی به در ضربه می‌زند و می‌گوید:

- این در رو باز کن!

از دیوار صدا در می‌آید، اما از پشتِ در کسی حتی جیکش هم در نمی‌آید. اخم‌هایش در هم گره می‌خورد. پا پس نمی‌کشد و باز ضربه‌ای به در می‌زند، این‌بار صدایی بیشتر او را عصبی می‌کند.

- چی می‌خوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟

دلش می‌خواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست! اما حیف که این درب به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ در را ندارد. باز سرجایش می‌نشیند.

پتو را به دورِ خود می‌پیچد و به فکری عمیق فرو می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
درب اتاق باز می‌شود. رابرت پتو را کنار می‌زند و مرد آرام می‌گوید:
- نصفِ شبی چی‌شده؟ مدام در رو می‌کوبی!
از رویِ تخت بلند می‌شود، آرام به طرفِ مرد می‌رود. نگاهی به سر تا پاهایش می‌کند و دستی به ریش‌هایِ نسبتاً بلندش می‌کشد.
فکرِ فرار در سر دارد، اما نمی‌داند چگونه قدم‌ِ اول را بردارد. کلِ اتاق را نگاهی گذرا می‌کند.
می‌خواهد مرد را گمراه کند، تا بتواند چماقی که در گوشه‌ی دیوار است را بردارد. کمی فکر می‌کند و ل*ب می‌زند:
- یکی داره فرار می‌کنه!
مرد سرش را برمی‌گرداند و به طرفِ اتاقِ دیگری می‌رود.
رابرت زیر ل*ب می‌گوید:
- باید از این فرصت نهایتِ استفاده رو ببرم.
چماق را برمی‌دارد و به آرامی پشتِ سرش پنهان می‌کند. تا مرد رویش را برنگردانده است. چماق را به سرش می‌زند و نگهبان آخی زیر ل*ب می‌گوید و بر رویِ زمین می‌افتد. رابرت کلتِ مرد را از جیبش بیرون می‌آورد و به طرفِ او می‌گیرد و می‌گوید:
- مبادا حرف بزنی، هیس، جیکت در نیاد!
آرام بدونِ این‌که صدایِ کفشش را کسی بشنود و متوجه‌ی فرارش و مانعش بشود قدم برمی‌دارد. کلت را به سمتِ چپ و راستش تکان می‌دهد که اگر کسی سد راهش شد، با کلت بترسانتش.
به درب خروجی می‌رسد، آرام قفلِ درب را باز می‌کند و از درب بیرون می‌رود. نیمه شب است، کسی در خیابان نیست. جز چند معتاد و کارتون خواب که جز خیابان جایی را ندارند. کلت را در پشتِ جیبِ شلوارش می‌گذارد و می‌دود.
تنها فکری که در جای‌جایِ سرش دارد، فرار کردن از آن چهار دیواری است؛ باید دور میشد آن‌قدر دور، که هرگز کسی نتواند او را باز به آن چهار دیواریِ سرد و بی‌روح بفرستد.
صدایِ کفشش که رویِ جاده کشیده میشد بر رویِ اعصابش است‌. به نفس‌نفس افتاده است. کمی می‌ایستد و برررویِ صندلی می‌نشیند و به پشت سرش نگاه می‌کند. زیرِ ل*ب زمزمه وار می‌گوید:
- چه‌قدر دویدم!
دلش برایِ شب‌هایی که در می‌خانه سیگار بر رویِ لبانش می‌گذارد و رفیقانش فندک زیرِ سیگارش می‌گرفتند و جام ش*راب را برایش پر می‌کردند، تنگ شده است. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی این روزها باز برمی‌گرده؟
با صدایِ رعد و برق، نگاهی به آسمان می‌کند و از رویِ صندلی بلند می‌شود. کلاهی که به لباسش وصل است را رویِ سرش می‌گذارد و از پیاده رو می‌گذرد. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- شب رو کجا بمونم؟
نگاهی به جیبش می‌اندازد، به اندازه‌ی یک شب که در هتل بماند پول دارد. لبخندِ ملیحی می‌زند و به دنبالِ هتل می‌گردد.
دستانش را روی‌ِ دیوارِ آجرنما می‌کشد و آرام قدم برمی‌دارد.‌ خیابان خلوت است اما گاهی صدایِ بوقِ ماشین‌ها می‌آید.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
درب اتاق باز می‌شود. رابرت پتو را کنار می‌زند و مرد آرام می‌گوید:

- نصفِ شبی چی‌شده؟ مدام در رو می‌کوبی!

از رویِ تخت بلند می‌شود، آرام به طرفِ مرد می‌رود. نگاهی به سر تا پاهایش می‌کند و دستی به ریش‌هایِ نسبتاً بلندش می‌کشد.

فکرِ فرار در سر دارد، اما نمی‌داند چگونه قدم‌ِ اول را بردارد. کلِ اتاق را نگاهی گذرا می‌کند.

می‌خواهد مرد را گمراه کند، تا بتواند چماقی که در گوشه‌ی دیوار است را بردارد. کمی فکر می‌کند و ل*ب می‌زند:

- یکی داره فرار می‌کنه!

مرد سرش را برمی‌گرداند و به طرفِ اتاقِ دیگری می‌رود.

رابرت زیر ل*ب می‌گوید:

- باید از این فرصت نهایتِ استفاده رو ببرم.

چماق را برمی‌دارد و به آرامی پشتِ سرش پنهان می‌کند. تا مرد رویش را برنگردانده است. چماق را به سرش می‌زند و نگهبان آخی زیر ل*ب می‌گوید و بر رویِ زمین می‌افتد. رابرت کلتِ مرد را از جیبش بیرون می‌آورد و به طرفِ او می‌گیرد و می‌گوید:

- مبادا حرف بزنی، هیس، جیکت در نیاد!

آرام بدونِ این‌که صدایِ کفشش را کسی بشنود و متوجه‌ی فرارش و مانعش بشود قدم برمی‌دارد. کلت را به سمتِ چپ و راستش تکان می‌دهد که اگر کسی سد راهش شد، با کلت بترسانتش.

به درب خروجی می‌رسد، آرام قفلِ درب را باز می‌کند و از درب بیرون می‌رود. نیمه شب است، کسی در خیابان نیست. جز چند معتاد و کارتون خواب که جز خیابان جایی را ندارند. کلت را در پشتِ جیبِ شلوارش می‌گذارد و می‌دود.

تنها فکری که در جای‌جایِ سرش دارد، فرار کردن از آن چهار دیواری است؛ باید دور میشد آن‌قدر دور، که هرگز کسی نتواند او را باز به آن چهار دیواریِ سرد و بی‌روح بفرستد.

صدایِ کفشش که رویِ جاده کشیده میشد بر رویِ اعصابش است‌. به نفس‌نفس افتاده است. کمی می‌ایستد و برررویِ صندلی می‌نشیند و به پشت سرش نگاه می‌کند. زیرِ ل*ب زمزمه وار می‌گوید:

- چه‌قدر دویدم!

دلش برایِ شب‌هایی که در می‌خانه سیگار بر رویِ لبانش می‌گذارد و رفیقانش فندک زیرِ سیگارش می‌گرفتند و جام ش*راب را برایش پر می‌کردند، تنگ شده است. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- یعنی این روزها باز برمی‌گرده؟

با صدایِ رعد و برق، نگاهی به آسمان می‌کند و از رویِ صندلی بلند می‌شود. کلاهی که به لباسش وصل است را رویِ سرش می‌گذارد و از پیاده رو می‌گذرد. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- شب رو کجا بمونم؟

نگاهی به جیبش می‌اندازد، به اندازه‌ی یک شب که در هتل بماند پول دارد. لبخندِ ملیحی می‌زند و به دنبالِ هتل می‌گردد.

دستانش را روی‌ِ دیوارِ آجرنما می‌کشد و آرام قدم برمی‌دارد.‌ خیابان خلوت است اما گاهی صدایِ بوقِ ماشین‌ها می‌آید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
چشمش به هتل می‌افتد برق خاصی در چشمانش نمایان می‌شود.
نگاهی به سمتِ راستش می‌اندازد و زمانی که متوجه‌ی خلوت بودنِ خیابان می‌شود آرام گام برمی‌دارد و از میانِ دو ماشین که فاصله‌ی زیادی نداشتند گذر می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود و واردِ هتل می‌شود. کلاه کلاشش را بیرون می‌آورد و روبه زنی که بر رویِ صندلی نشسته و به کامپیوتر خیره است می‌گوید:
- سلام یه اتاق می‌خواستم!
زن خودکار را بر رویِ برگه‌ای می‌گذارد و نگاهی به چشمانِ آبی رنگِ رابرت می‌اندازد.
- سلام لطفاً کارت شناسایی و کارت ملیتون رو بدین!
نیشخندی می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:
- یکی میگه یه گلوله تو سرش خالی کن. من کارت شناسایی و کارت ملی از کجا بیارم؟
لبخندی مضحک بر ل*ب می‌نشاند.
- ندارم!
- خب پس من هم نمی‌تونم اتاق... .
با کلتی که بر رویِ سرش قرار می‌گیرد حرفش را قطع می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اتاق بیست خالیه!
کلت را پایین می‌آورد و همان‌طور که در جیبش می‌‌گذارد نیم‌‌نگاهی به اطراف می‌اندازد و کلید را بر می‌دارد و چشمکی می‌زند و می‌رود.
با چند خیز خود را به طرفِ اتاقِ بیست می‌رساند و کلید را در قفل چند بار می‌چرخاند و درب گشوده می‌شود. با باز شدنِ درب، یک سوتِ آرامی می‌زند و وارد اتاق می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و خود را آرام بر رویِ تخت می‌اندازد نفسی عمیق می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- چه‌قدر این‌جا خوبه!
نگاهی به سمتِ چپ اتاق می‌اندازد و از رویِ تخت برمی‌خیزد.
حسابی گرسنه‌اش شده است اما آن‌قدر پول ندارد که بتواند برایِ رفع گرسنگی‌اش چیزی بخرد. چراغ را خاموش می‌کند و چشمانش را می‌بندد و پس از گذشت پنج دقیقه خوابش می‌برد.
نور آفتاب از لا‌به‌لای پرده‌ی اتاق عبور می‌کند. آرام چشمانش را می‌گشاید و با لبخند مضحکی که بر ل*ب دارد اطراف را آنالیز می‌کند و از رویِ تخت بر می‌خیزد و پرده را کنار می‌زند و از پشتِ پنجره بیرون را نظاره می‌کند. در خیابان ترافیک شده است و بوقِ ماشین‌ها به صدا در آمده بودند. یک خمیازه می‌کشد و به‌طرفِ حمام می‌رود، یک دوش چند دقیقه‌ای می‌گیرد. یعنی باز باید لباسِ تکراری و کثیف را بر تن کند؟ آهی می‌کشد و در‌حالی‌که لباسش را می‌پوشد به این فکر می‌کند:
- باید غذا بخورم و لباس بخرم، اما پول ندارم حالا چی‌کار کنم؟
چنگی به موهایِ خیسِ خرمایی رنگش می‌زند. دسته‌ی اتاق را می‌گیرد و با یک حرکت درب را می‌گشاید. زن با ترسی که در چشمانش موج می‌زند نگاهی به او می‌کند. اما رابرت بی‌توجه به نگاه‌های زن، از هتل خارج می‌شود و نگاهی به اطراف می‌اندازد. خیابان شلوغ است و صدایِ آدم‌ها در گوشش می‌پیچند.
کلت را از کنار شلوارش خارج می‌کند و دستانش را بالا می‌برد و شلیک می‌کند. همگی از ترس جیغ می‌زدند و فرار می‌کردند. خنده‌ای بلند سر می‌دهد و کلت را در جیبش می‌گذارد و کلاه کلاشش را بر رویِ سرش قرار می‌دهد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چشمش به هتل می‌افتد برق خاصی در چشمانش نمایان می‌شود.

نگاهی به سمتِ راستش می‌اندازد و زمانی که متوجه‌ی خلوت بودنِ خیابان می‌شود آرام گام برمی‌دارد و از میانِ دو ماشین که فاصله‌ی زیادی نداشتند گذر می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود و واردِ هتل می‌شود. کلاه کلاشش را بیرون می‌آورد و روبه زنی که بر رویِ صندلی نشسته و به کامپیوتر خیره است می‌گوید:

- سلام یه اتاق می‌خواستم!

زن خودکار را بر رویِ برگه‌ای می‌گذارد و نگاهی به چشمانِ آبی رنگِ رابرت می‌اندازد.

- سلام لطفاً کارت شناسایی و کارت ملیتون رو بدین!

نیشخندی می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:

- یکی میگه یه گلوله تو سرش خالی کن. من کارت شناسایی و کارت ملی از کجا بیارم؟

لبخندی مضحک بر ل*ب می‌نشاند.

- ندارم!

- خب پس من هم نمی‌تونم اتاق... .

با کلتی که بر رویِ سرش قرار می‌گیرد حرفش را قطع می‌کند و ادامه می‌دهد:

- اتاق بیست خالیه!

کلت را پایین می‌آورد و همان‌طور که در جیبش می‌‌گذارد نیم‌‌نگاهی به اطراف می‌اندازد و کلید را بر می‌دارد و چشمکی می‌زند و می‌رود.

با چند خیز خود را به طرفِ اتاقِ بیست می‌رساند و کلید را در قفل چند بار می‌چرخاند و درب گشوده می‌شود. با باز شدنِ درب، یک سوتِ آرامی می‌زند و وارد اتاق می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و خود را آرام بر رویِ تخت می‌اندازد نفسی عمیق می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- چه‌قدر این‌جا خوبه!

نگاهی به سمتِ چپ اتاق می‌اندازد و از رویِ تخت برمی‌خیزد.

حسابی گرسنه‌اش شده است اما آن‌قدر پول ندارد که بتواند برایِ رفع گرسنگی‌اش چیزی بخرد. چراغ را خاموش می‌کند و چشمانش را می‌بندد و پس از گذشت پنج دقیقه خوابش می‌برد.

نور آفتاب از لا‌به‌لای پرده‌ی اتاق عبور می‌کند. آرام چشمانش را می‌گشاید و با لبخند مضحکی که بر ل*ب دارد اطراف را آنالیز می‌کند و از رویِ تخت بر می‌خیزد و پرده را کنار می‌زند و از پشتِ پنجره بیرون را نظاره می‌کند. در خیابان ترافیک شده است و بوقِ ماشین‌ها به صدا در آمده بودند. یک خمیازه می‌کشد و به‌طرفِ حمام می‌رود، یک دوش چند دقیقه‌ای می‌گیرد. یعنی باز باید لباسِ تکراری و کثیف را بر تن کند؟ آهی می‌کشد و در‌حالی‌که لباسش را می‌پوشد به این فکر می‌کند:

- باید غذا بخورم و لباس بخرم، اما پول ندارم حالا چی‌کار کنم؟

چنگی به موهایِ خیسِ خرمایی رنگش می‌زند. دسته‌ی اتاق را می‌گیرد و با یک حرکت درب را می‌گشاید. زن با ترسی که در چشمانش موج می‌زند نگاهی به او می‌کند. اما رابرت بی‌توجه به نگاه‌های زن، از هتل خارج می‌شود و نگاهی به اطراف می‌اندازد. خیابان شلوغ است و صدایِ آدم‌ها در گوشش می‌پیچند.

کلت را از کنار شلوارش خارج می‌کند و دستانش را بالا می‌برد و شلیک می‌کند. همگی از ترس جیغ می‌زدند و فرار می‌کردند. خنده‌ای بلند سر می‌دهد و کلت را در جیبش می‌گذارد و کلاه کلاشش را بر رویِ سرش قرار می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
با دیدنِ بانک که رو‌به‌رویش است لبخندی بر ل*ب می‌نشاند و با فکری که در ذهنش جرقه می‌زند چشمکی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- فکر خوبیه!
آرام از خیابان گذر می‌کند نقابش را بر روی صورتش می‌گذارد و دستکشِ مشکی رنگ مخملی‌اش را می‌پوشد و وارد بانک می‌شود و نگاهی به بانک می‌اندازد و اسلحه را به آرامی از پشت شلوارِ چرم قهوه‌ای رنگش بیرون می‌کشد و آن را بالا می‌گیرد و شلیک می‌کند و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- همگی آروم بشینین!
صدایِ جیغِ زن و مردها بلند می‌شود همگی دست‌هایشان را بر روی سرشان قرار می‌دهند و گوشه‌ای می‌نشینند‌.
تک خنده‌ای می‌کند و کیفش را از روی شانه‌‌اش آزاد می‌کند و فریاد می‌زند:
- هر چی پول توی بانکه رو توی این کیف بذارین! اگر این کار رو نکنین توی مغز هر کدومتون یه گلوله خالی می‌کنم!
ترس در چشمان مرد موج می‌زند و با لکنت زبان می‌گوید:
- خیله‌... خیله خب، آروم... آروم باش! الان پول‌ها... پول‌ها رو می... میدم بزن به چاک!
رابرت سبیل‌های پروفسوری‌اش را اندکی پیچ می‌دهد.
- آفرین. این شد یه چیزی!
نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- عجله کن، تا شلیک نکردم!
کمکش پول‌ها را داخل کیف می‌ریزد و از بانک خارج می‌شود و از میان کوچه‌ پس‌ کوچه‌های تنگ و تاریک و باریک گذر می‌کند و سوار موتور می‌شود و رو‌به پسری کم سن و سال است ل*ب می‌زند:
- گ*از بده پسر، عجله کن!
پسرک که ترسیده است و ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود می‌گوید:
- چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
رابرت نیشخندی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود و ابروانش از شدت خشم در هم فرو می‌رود و می‌غرد.
- بچه زر نزن... فقط تا می‌تونی گ*از بده لعنتی!
پسرک چند بار از روی تاسف سرش را تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. چند کیلومتری که دورتر می‌شوند رابرت می‌گوید:
- نگه‌ دار... پیاده میشم!
از موتور پایین می‌‌آید. پسرک با چهره‌ی مظلومش ل*ب می‌زند:
- حداقل یکم پول بده!
رابرت لبخندی مریض‌گونه و آمیخته به شرارت ذاتی‌اش بر روی لبانش طرح می‌بندد و سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رود.
- یه گلوله توی اون مغزه نداشته‌ات خالی می‌کنم‌‌ها! بزن به‌ چاک ببینم!
پسرک از موتور پیاده می‌شود و در حالی که اشک در چشمانش هویدا می‌شود سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- نامردی نکن... مادرم مریضه حداقل یکم پول بده!
رابرت کلافه پوفی می‌کشد و لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌فشرد می‌غرد:
- باشه بابا، بدجنس هستم اما سنگ‌دل یا شیطان که نیستم!
با یک حرکت زیپ کیفش را می‌گشاید و چند تراول بیرون می‌آورد و به طرف پسر می‌گیرد و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
- بگیر. مبادا ول‌خرجی کنی‌‌ها! با این پول مادرت رو درمان کن!
پسرک با دیدن پول، چشمانش برق خاصی می‌زند و ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی پول می‌کارد و مردمک‌ چشمان عسلی رنگش را به طرف آسمان می‌چرخاند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خدایا شکرت!
سپس سوار موتور می‌شود و حرکت می‌کند. در ظلمت شب و تاریکی کسی جز او در پیاده‌رو خیابان قدم نمی‌زد آن‌قدر درگیر شمردن پول‌ها می‌شود که بارش شدید باران را بر روی سر و صورتش حس نمی‌کند ماشینی در جلوی رستوران پارک شده است ولی صاحبش آن را روشن گذاشته و رها کرده است تا مردمک چشمانش به ماشین میفتد. تیله‌های آبی رنگش برق خاصی می‌زنند پول‌هایش را در کیفش قرار می‌دهد و در حالی که دسته‌ی کیف را بر روی شانه‌‌اش آویزان می‌کند سر و گوشی آب می‌دهد و زمانی که متوجه می‌شود صاحب ماشین نیست. خنده‌ای از روی تمسخر مزین لبان سرخ‌ رنگ و قلوه‌‌ایش می‌شود. سوار ماشین و جیغ لاستیک ماشین بلند می‌شود صاحبش به سرعت می‌دود و با صدایی نه چندان بلند که با جیغ آمیخته شده است می‌غرد.
- دزد... دزد..‌ لطفاً کمک کنین... کمک دزد!
از شیشه‌ی جلویی ماشین نگاهی به مرد می‌اندازد و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- تا تو باشی دیگه ماشینت رو روشن جلوی رستوران پارک نکنی!
این‌بار بلندتر از قبل می‌خندد و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد‌. صدای آژیر پلیس در گوشش نجوا می‌شود. سرعتش را بیشتر می‌کند و وارد کوچه‌ی تنگ و باریکی می‌شود نگاهش به آینه‌ی کناری ماشین می‌افتد زمانی که ماشین پلیس را پشت سرش نمی‌بیند بلندبلند قهقهه می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- عمراً بتونه سد راهم بشه!
از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که سعی دارد پلاک ماشین را بکند ل*ب می‌زند:
- لعنت بهت... گندت... گندت بزنن!
بالاخره بعد از چند دقیقه موفق می‌شود و پلاک را بر می‌دارد و در جویِ آب می‌اندازد سوار ماشین می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- ببینم توی ماشینش چه موزیکی گوش میده!
دستش را به طرف ضبط ماشین می‌برد و بر روی دکمه قرار می‌دهد و آهنگ اول را پلی می‌کند‌‌.
با آهنگ اول حس التیام‌بخشی به روح و جسم خسته‌اش تجویز می‌شود سپس زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- اوم! عجب آهنگی!
بر روی صندلی می‌نشیند و داشبورد ماشین را می‌گشاید‌. مردمک چشمانش به سمت پاکت سیگار میخ‌کوب می‌شود.
- به‌به پاکت سیگار!
پاکت را در دستش می‌گیرد و یک نخ‌ سیگار را از پاکت بیرون می‌کشد بر روی لبانش قرار می‌دهد ماشین را روشن می‌کند و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد. خیابان خلوت است و می‌تواند به خوبی با ماشینی که خود صاحبش نیست و ناخواسته سوار بر او شده است خیابان را متر کند. جلوی یک فست‌فودی ماشین را متوقف می‌کند و سوئیچ را بیرون می‌کشد و بالا می‌اندازد و پس از آن سوئیچ را می‌قاپد و از ماشین پیاده می‌شود‌.
بوی استیک مرغ مشامش را قلقلک می‌دهد. چشمانش را آرام می‌بندد و بوی خوش را به طرز عجیبی به مشامش می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آخ... آخ عجب بویی!
از پله‌های رستوران که دور تا دور آن را گل‌های ارکیده و رازقی احاطه کرده است و پله‌ها مثل مار به دور رستوران چنبره زده‌اند یکی دو تا بالا می‌رود. هر چه به رستوران نزدیک‌تر می‌شود بوی غذا و بوی عطر گل‌های رازقی بیشتر مشامش را قلقلک می‌دهد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدنِ بانک که رو‌به‌رویش است لبخندی بر ل*ب می‌نشاند و با فکری که در ذهنش جرقه می‌زند چشمکی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- فکر خوبیه!

آرام از خیابان گذر می‌کند نقابش را بر روی صورتش می‌گذارد و دستکشِ مشکی رنگ مخملی‌اش را می‌پوشد و وارد بانک می‌شود و نگاهی به بانک می‌اندازد و اسلحه را به آرامی از پشت شلوارِ چرم قهوه‌ای رنگش بیرون می‌کشد و آن را بالا می‌گیرد و شلیک می‌کند و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- همگی آروم بشینین!

صدایِ جیغِ زن و مردها بلند می‌شود همگی دست‌هایشان را بر روی سرشان قرار می‌دهند و گوشه‌ای می‌نشینند‌.

تک خنده‌ای می‌کند و کیفش را از روی شانه‌‌اش آزاد می‌کند و فریاد می‌زند:

- هر چی پول توی بانکه رو توی این کیف بذارین! اگر این کار رو نکنین توی مغز هر کدومتون یه گلوله خالی می‌کنم!

ترس در چشمان مرد موج می‌زند و با لکنت زبان می‌گوید:

- خیله‌... خیله خب، آروم... آروم باش! الان پول‌ها... پول‌ها رو می... میدم بزن به چاک!

رابرت سبیل‌های پروفسوری‌اش را اندکی پیچ می‌دهد.

- آفرین. این شد یه چیزی!

نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- عجله کن، تا شلیک نکردم!

کمکش پول‌ها را داخل کیف می‌ریزد و از بانک خارج می‌شود و از میان کوچه‌ پس‌ کوچه‌های تنگ و تاریک و باریک گذر می‌کند و سوار موتور می‌شود و رو‌به پسری کم سن و سال است ل*ب می‌زند:

- گ*از بده پسر، عجله کن!

پسرک که ترسیده است و ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود می‌گوید:

- چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟

رابرت نیشخندی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود و ابروانش از شدت خشم در هم فرو می‌رود و می‌غرد.

- بچه زر نزن... فقط تا می‌تونی گ*از بده لعنتی!

پسرک چند بار از روی تاسف سرش را تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. چند کیلومتری که دورتر می‌شوند رابرت می‌گوید:

- نگه‌دار... پیاده میشم!

از موتور پایین می‌‌آید. پسرک با چهره‌ی مظلومش ل*ب می‌زند:

- حداقل یکم پول بده!

رابرت لبخندی مریض‌گونه و آمیخته به شرارت ذاتی‌اش بر روی لبانش طرح می‌بندد و سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رود.

- یه گلوله توی اون مغزه نداشته‌ات خالی می‌کنم‌‌ها! بزن به‌ چاک ببینم!

پسرک از موتور پیاده می‌شود و در حالی که اشک در چشمانش هویدا می‌شود سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- نامردی نکن... مادرم مریضه حداقل یکم پول بده!

رابرت کلافه پوفی می‌کشد و لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌فشرد می‌غرد:

- باشه بابا، بدجنس هستم اما سنگ‌دل یا شیطان که نیستم!

با یک حرکت زیپ کیفش را می‌گشاید و چند تراول بیرون می‌آورد و به طرف پسر می‌گیرد و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.

- بگیر. مبادا ول‌خرجی کنی‌‌ها! با این پول مادرت رو درمان کن!

پسرک با دیدن پول، چشمانش برق خاصی می‌زند و ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی پول می‌کارد و مردمک‌ چشمان عسلی رنگش را به طرف آسمان می‌چرخاند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- خدایا شکرت!

سپس سوار موتور می‌شود و حرکت می‌کند. در ظلمت شب و تاریکی کسی جز او در پیاده‌رو خیابان قدم نمی‌زد آن‌قدر درگیر شمردن پول‌ها می‌شود که بارش شدید باران را بر روی سر و صورتش حس نمی‌کند ماشینی در جلوی رستوران پارک شده است ولی صاحبش آن را روشن گذاشته و رها کرده است تا مردمک چشمانش به ماشین میفتد. تیله‌های آبی رنگش برق خاصی می‌زنند پول‌هایش را در کیفش قرار می‌دهد و در حالی که دسته‌ی کیف را بر روی شانه‌‌اش آویزان می‌کند سر و گوشی آب می‌دهد و زمانی که متوجه می‌شود صاحب ماشین نیست. خنده‌ای از روی تمسخر مزین لبان سرخ‌ رنگ و قلوه‌ا‌یش می‌شود.  سوار ماشین و جیغ لاستیک ماشین بلند می‌شود صاحبش به سرعت می‌دود و با صدایی نه چندان بلند که با جیغ آمیخته شده است می‌غرد.

- دزد... دزد..‌ لطفاً کمک کنین... کمک دزد!

از شیشه‌ی جلویی ماشین نگاهی به مرد می‌اندازد و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- تا تو باشی دیگه ماشینت رو روشن جلوی رستوران پارک نکنی!

این‌بار بلندتر از قبل می‌خندد و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد‌. صدای آژیر پلیس در گوشش نجوا می‌شود. سرعتش را بیشتر می‌کند و وارد کوچه‌ی تنگ و باریکی می‌شود نگاهش به آینه‌ی کناری ماشین می‌افتد زمانی که ماشین پلیس را پشت سرش نمی‌بیند بلندبلند قهقهه می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- عمراً بتونه سد راهم بشه!

از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که سعی دارد پلاک ماشین را بکند ل*ب می‌زند:

- لعنت بهت... گندت... گندت بزنن!

بالاخره بعد از چند دقیقه موفق می‌شود و پلاک را بر می‌دارد و در جویِ آب می‌اندازد سوار ماشین می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- ببینم توی ماشینش چه موزیکی گوش میده!

دستش را به طرف ضبط ماشین می‌برد و بر روی دکمه قرار می‌دهد و آهنگ اول را پلی می‌کند‌‌.

با آهنگ اول حس التیام‌بخشی به روح و جسم خسته‌اش تجویز می‌شود سپس زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- اوم! عجب آهنگی!

بر  روی صندلی می‌نشیند و داشبورد ماشین را می‌گشاید‌. مردمک چشمانش به سمت پاکت سیگار میخ‌کوب می‌شود.

- به‌به پاکت سیگار!

پاکت را در دستش می‌گیرد و یک نخ‌ سیگار را از پاکت بیرون می‌کشد بر روی لبانش قرار می‌دهد ماشین را روشن می‌کند و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد. خیابان خلوت است و می‌تواند به خوبی با ماشینی که خود صاحبش نیست و ناخواسته سوار بر او شده است خیابان را متر کند. جلوی یک فست‌فودی ماشین را متوقف می‌کند و سوئیچ را بیرون می‌کشد و بالا می‌اندازد و پس از آن سوئیچ را می‌قاپد و از ماشین پیاده می‌شود‌.

بوی استیک مرغ مشامش را قلقلک می‌دهد. چشمانش را آرام می‌بندد و بوی خوش را به طرز عجیبی به مشامش می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آخ... آخ عجب بویی!

از پله‌های رستوران که دور تا دور آن را گل‌های ارکیده و رازقی احاطه کرده است و پله‌ها مثل مار به دور رستوران چنبره زده‌اند یکی دو تا بالا می‌رود. هر چه به رستوران نزدیک‌تر می‌شود بوی غذا و بوی عطر گل‌های رازقی بیشتر مشامش را قلقلک می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
آفتاب، از لا‌به‌لای پرده‌های رستوران به سختی به داخل رستوران می‌تابد. تمام تخت‌ها رزرو و میزها پر شده است ابروانش در هم فرو می‌رود و همیشه برخلاف میلش نمی‌تواند خون‌سردی‌اش را حفظ کند و به اولین تخت که می‌رسد با همان اخمی که میان ابروانش نقش بسته است و این جذبه‌‌اش را چندان برابر می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- زود تخت رو خالی کنین!
زن و مردی که بر روی تخت نشسته بودند با تعجب با چشمانی گرد شده به رابرت خیره می‌شوند اما با نگاه گذرایی که به رابرت می‌اندازند سرشان را بر می‌گردانند و به صحبتشان ادامه می‌دهند‌.
این‌بار رابرت چند قدم به طرفشان بر می‌دارد و در حالی که با انگشت اشاره‌اش به ساعتش آرام ضربه می‌زند ادامه می‌دهد:
- فقط دو دقیقه فرصت دارین... بجنبین!
این‌بار مرد عصبی می‌شود و از لای دندان‌هایی که می‌فشارد می‌غرد:
- آقا برو مزاحم نشو، واگرنه برات گرون تموم میشه!
رابرت از روی عصبانیت و حرص قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و دستی بر روی ته‌ریش‌هایش می‌کشد. سعی می‌کند برای هر چیزی از اسلحه استفاده نکند. فکر می‌کند بعضی‌ها هم هستند که زبان آدمی‌زاد حالیشان باشد. اما این بویی از آدم بودن نبرده است پس گمان می‌کند زمانش است این‌بار هم همانند دفعه‌های قبل، باید از اسلحه استفاده کند. اما با حرف بعدی مرد دستش در کناره جیبش می‌رود.
- من پلیسم!
با مدرکی که جلوی رویش سبز می‌شود مات و مبهوت به مدرک خیره می‌شود مغزش درست کار نمی‌کند به همین‌خاطر چند بار نام پلیس را می‌خواند:
- اندرو؟
اندرو مدرک را در جیبش می‌گذارد و در حالی که کتش را مرتب می‌کند ادامه می دهد:
- آره اندرو!
رابرت نقابش را کمی بر روی صورت پر از ترسش تنظیم می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- خوش باشین!
چند قدمی برنداشته است که اندرو فریاد می‌زند:
- یه لحظه وایستا. تو چقدر چهره‌ات آشناست!
رابرت کمی سرش را کج می‌کند.
- شاید!
اندرو از روی تخت پایین می‌آید و از پشت سر دستش را به طرف نقاب رابرت می‌برد. رابرت عصبی می‌شود و صورتش را به طرف صورت اندرو بر می‌گرداند و در حالی که مچ دستانش را اسیر دستان پر زور و مردانه‌ی خود می‌کند به دستانش فشار زیادی وارد می‌کند و می‌گوید:
- مبادا دستت رو به طرف نقابم ببری، نگاه نمی‌کنم پلیسی... دستت رو قلم می‌کنم!
اینگرید برگمن که متوجه شده است قرار است چه اتفاقی بیفتد از روی تخت بر می‌خیزد و متقابل رابرت می‌ایستد و نیشخندی مزین لبان باریکش می‌شود و ل*ب می‌زند:
- تو رابرتی؟
رابرت کلتش را آرام از جیبش بیرون می‌آورد و اینگرید را به طرف خود می‌کشد و در حالی که دستانش را دور گر*دن او حلقه می‌کند کلت را بر روی سر او قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- مبادا حماقت کنی، اگر من رو دستگیر کنی قول میدم در یک ثانیه خانومت رو بکشم.
اندرو که ترس همانند خوره به جانش رخنه زده است و دستانش می‌لرزد ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- نه، خواهش می‌کنم با اون کاری نداشته باش!
همه‌ی مشتری‌ها جیغ و فریاد می‌زدند. رابرت که از سر و صدا بیزار است کلت را بالا می‌گیرد و شلیک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خفه شین!
اینگرید که احساس خفگی بهش دست داده است دستانش را بر روی دستان رابرت می‌گذارد و سعی می‌کند جان خود را نجات دهد. رابرت عقب‌عقب می‌رود و تا به درب رستوران می‌رسد. ادامه می‌دهد:
- نترس! نمی‌کشمت فقط قصد دارم خودم رو نجات بدم‌.
سوار ماشینش می‌شود و پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشارد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آفتاب، از لا‌به‌لای پرده‌های رستوران به سختی به داخل رستوران می‌تابد. تمام تخت‌ها رزرو و میزها پر شده است ابروانش در هم فرو می‌رود و همیشه برخلاف میلش نمی‌تواند خون‌سردی‌اش را حفظ کند و به اولین تخت که می‌رسد با همان اخمی که میان  ابروانش نقش بسته است و این جذبه‌‌اش را چندان برابر می‌کند ل*ب می‌گشاید:

- زود تخت رو خالی کنین!

زن و مردی که بر روی تخت نشسته بودند با تعجب با چشمانی گرد شده به رابرت خیره می‌شوند اما با نگاه گذرایی که به رابرت می‌اندازند سرشان را بر می‌گردانند و به صحبتشان ادامه می‌دهند‌.
این‌بار رابرت چند قدم به طرفشان بر می‌دارد و در حالی که با انگشت اشاره‌اش به ساعتش آرام ضربه می‌زند ادامه می‌دهد:

- فقط دو دقیقه فرصت دارین... بجنبین!

این‌بار مرد عصبی می‌شود و از لای دندان‌هایی که می‌فشارد می‌غرد:
- آقا برو مزاحم نشو، وگرنه برات گرون تموم میشه!
رابرت از روی عصبانیت و حرص قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و دستی بر روی ته‌ریش‌هایش می‌کشد. سعی می‌کند برای هر چیزی از اسلحه استفاده نکند. فکر می‌کند بعضی‌ها هم هستند که زبان آدمی‌زاد حالی‌شان باشد. اما این بویی از آدم بودن نبرده است پس گمان می‌کند زمانش است این‌بار هم همانند دفعه‌های قبل، باید از اسلحه استفاده کند. اما با حرف بعدی مرد دستش در کناره جیبش می‌رود.
- من پلیسم!
با مدرکی که جلویِ رویش سبز می‌شود مات و مبهوت به مدرک خیره می‌شود مغزش درست کار نمی‌کند به همین‌ خاطر چند بار نام پلیس را می‌خواند:
- اندرو؟
اندرو مدرک را در جیبش می‌گذارد و در حالی که کتش را مرتب می‌کند ادامه می دهد:
- آره اندرو!
رابرت نقابش را کمی بر روی صورت پر از ترسش تنظیم می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- خوش باشین!
چند قدمی برنداشته است که اندرو فریاد می‌زند:
- یه لحظه وایستا. تو چقدر چهره‌ات آشناست!
رابرت کمی سرش را کج می‌کند.
- شاید!
اندرو از روی تخت پایین می‌آید و از پشت سر دستش را به طرف نقاب رابرت می‌برد. رابرت عصبی می‌شود و صورتش را به طرف صورت اندرو بر می‌گرداند و در حالی که مچ دستانش را اسیر دستان پر زور و مردانه‌ی خود می‌کند به دستانش فشار زیادی وارد می‌کند و می‌گوید:
- مبادا دستت رو به طرف نقابم ببری، نگاه نمی‌کنم پلیسی... دستت رو قلم می‌کنم!
اینگرید برگمن که متوجه شده است قرار است چه اتفاقی بیفتد از روی تخت بر می‌خیزد و متقابل رابرت می‌ایستد و نیشخندی مزین لبان باریکش می‌شود و ل*ب می‌زند:
- تو رابرتی؟
رابرت کلتش را آرام از جیبش بیرون می‌آورد و اینگرید را به طرف خود می‌کشد و در حالی که دستانش را دور گر*دن او حلقه می‌کند کلت را بر روی سر او قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- مبادا حماقت کنی، اگر من رو دستگیر کنی قول میدم در یک ثانیه خانومت رو بکشم.
اندرو که ترس همانند خوره به جانش رخنه زده است و دستانش می‌لرزد ل*ب  از ل*ب می‌گشاید:
- نه، خواهش می‌کنم با اون کاری نداشته باش!
همه‌ی مشتری‌ها جیغ و فریاد می‌زدند. رابرت که از سر و صدا بیزار است کلت را بالا می‌گیرد و شلیک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خفه شین!
اینگرید که احساس خفگی بهش دست داده است دستانش را بر روی دستان رابرت می‌گذارد و سعی می‌کند جان خود را نجات دهد. رابرت عقب‌عقب می‌رود و تا به درب رستوران می‌رسد. ادامه می‌دهد:
- نترس! نمی‌کشمت فقط قصد دارم خودم رو نجات بدم‌.
سوار ماشینش می‌شود و پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا