۲۱) زندگی در یک پک سیگار
بغض سیاه و تارم را
در دنجترین کافهی شهر
همراهِ سیگارهایم دود خواهم کرد
بغضم را در وصف تو چون ابریشمی
فرشی گلگلی کز زیبایی مالامال میبینم
زندگیام همچو یک پک سیگار میماند
با ل*ذت آن را با فندکام روشن میکنم
از او کامهای سنگینی میگیرم
اما همچو سم در ریههایم نفوذ میکند.
میترسم که از سیگارهایم
دگر نتوانم کام سنگینی بگیرم
تا ابد حسرت و افسوسِ یک کام گرفتنش
سخت به دلم بماند
بغض سیاه و تارم را
در دنجترین کافهی شهر
همراهِ سیگارهایم دود خواهم کرد
بغضم را در وصف تو چون ابریشمی
فرشی گلگلی کز زیبایی مالامال میبینم
زندگیام همچو یک پک سیگار میماند
با ل*ذت آن را با فندکام روشن میکنم
از او کامهای سنگینی میگیرم
اما همچو سم در ریههایم نفوذ میکند.
میترسم که از سیگارهایم
دگر نتوانم کام سنگینی بگیرم
تا ابد حسرت و افسوسِ یک کام گرفتنش
سخت به دلم بماند