• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,204
لایک‌ها
7,636
امتیازها
93
کیف پول من
282,599
Points
1,541
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و بیست و هشتم

صدای دخترک به قدری بلند بود که از پشت دیوارهای ضخیم بینشان و تا قبل از رسیدن به پلکان‌‌ دوشاخه‌ی طبقه‌ی دوازدهم، در گوشش طنین انداخت. رِینا بیشتر از آن که یک دغدغه‌‌ی چالش‌ برانگیز باشد، یک سرگرمی قابل دسترس بود که تا پیش از سفرش به مجارستان، با او وقت می‌گذراند؛ اما هیچ‌وقت جدی‌اش نمی‌گرفت.
تا جایی که یادش می‌آمد، در سایه ماندن برای یافتن راز مرگ پدرش، مهم‌ترین اولویت زندگی‌اش بود؛ بدون آن که الکساندرا، میخائیل و کسانی که در اطرافش قرار داشتند، بویی از ماجرا ببرند. خیلی‌ها دلشان می‌خواست که از میدان بازی حذفش کنند؛ چراکه هیچ‌کس از سرک‌هایی که به این‌جا و آن‌جا می‌کشید، خوشش نمی‌آمد.
با نادیده گرفتن چند افسری که در میانه‌ی سالن قرار داشتند و به او می‌نگریستند، به طرف دروازه‌های شیشه‌ای منتهی به تالار نخبگان رفت و پس از اسکن رمز خصوصی‌اش، وارد مسیرمارپیچی که از آن به عنوان « راهروی شناور » یاد می‌کردند، شد. این مسیر شیشه‌ای، توسط شاخه‌های بلوط سی ساله‌ای که مانند یک ستون طبیعی در آخرین طبقه‌ی سازمان قرار داشت، احاطه شده بود؛ یک جاذبه‌ی استثنایی و مخالف با خلق و خوی اغلب کارکنان!
میگل، برای رسیدن به مقصد خود می‌بایست از مرتفع‌ترین قسمت‌های راهرو عبور می‌کرد و به دالان‌های فراموش‌شده‌‌ می‌رسید. وجود بخش بایگانی در این قسمت از مجموعه، چنین اسمی را برایش به ارمغان آورده بود. تقریبا در آن محدوده کسی به جز روسلان، به عنوان منشی بایگانی پرسه نمی‌زد و با وجود قوانین قرنطینه، گذر هیچ‌کس به هزارتوی اطلاعات از یاد رفته، نمی‌افتاد؛ مگر آن که مانند او، تشنه‌ی یافتن سرنخ‌های نامرئی باشند!
با عبور از درب‌های آهنین انتهای راهرو، وارد سرسرای بایگانی شد و به قفسه‌های غول‌پیکر مقابلش، چشم دوخت. طولی نکشید که روسلان، از میان خروارها کاغذ روی هم تلنبار شده، بیرون آمد و خودش را به او رساند. پایش را به نشانه‌ی احترام به زمین کوبید و با دستپاچگی گفت:
- کا...کاپیتان! خیلی خوش‌حالم که دوباره می‌بینمتون.
میگل، چشمانش را ریز کرد و با دقت، سرتاپای پسر را از نظر گذراند. چکمه‌های چرم پوسته‌پوسته شده‌اش، به طرز ناشیانه‌ای واکس خورده بودند و هیکل درشتش، در زیر جلیقه‌‌ی بافت مشکی رنگش، خودنمایی می‌کرد. او بیشتر شبیه به بادیگاردهای دفتر ریاست جمهوری بود تا یک منشی ساده در قسمت بایگانی!
- مطمئنم که همین‌طوره.
سپس، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و پرسید:
- این‌جا خیلی به هم ریخته‌ست.
روسلان، سرش را چرخاند و با اشاره به میزکار شلوغش، جواب داد:
- متاسفم قربان؛ شبانه روز روی دسته‌بندی اطلاعات کار می‌کنم اما تعداد پرونده‌های باطله خیلی زیاده.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان خاکستری او، زل زد.
- پرونده‌ی من هم این‌جاست؟
- ب‍...بله؛ پنج روز پیش، تحویلش گرفتم.
- ظاهراً باید برگردونیش.
روسلان، با چند قدم کوتاه به طرف میزش رفت و از زیر خروارها کاغذ، پوشه‌ی ضخیمی را بیرون کشید و دومرتبه، در مقابل میگل ایستاد.
- امیدوارم که دیگه به این‌جا نیاد، قربان.
میگل، پرونده را از دست پسرک گرفت و در حالی که ضمیمه‌هایش را چک می‌کرد، گفت:
- به جز این، پرونده‌های دیگه‌ای هم تحویل گرفتی؟
- منظورتون پرونده‌های تیم همراه خودتون... .
- هر نوع پرونده‌ای؛ مثلا از قسمت گزینش افسران یا طراحی عملیات.
روسلان، ابروهای نامرتبش را درهم کشید و با ژست متفکری جواب داد:
- نه قربان؛ به جز پوشه‌های مربوط به اعلان قرنطینه و گزارش حادثه کالینینگراد چیزی به دستم نرسیده.
میگل، نفس عمیقی کشید و پرونده‌ی درون دستش را بالا گرفت.
- مطمئنی؟
- ب‍... بله، کاپیتان.
با جدیت، سرش را تکان داد و پوشه‌اش را در آ*غ*و*ش منشی انداخت.
- گزارش کالینینگراد رو برام بیار.
روسلان، بدون فوت وقت به طرف قفسه‌های سمت چپشان رفت و مشغول بررسی فایل‌های مورد نظرش شد. میگل، هنوز از او چشم برنداشته بود که با صدای درب، نگاهش را چرخاند و به پشت سرش، خیره شد. مارشال، آخرین کسی بود که انتظار دیدنش را در آن حوالی می‌کشید. لادیژنسکی، از عالی‌رتبه‌ترین درجه‌داران سازمان بود که به طور مستقیم، با وزیر دفاع مکاتبه داشت و کمتر کسی می‌توانست که او را بدون وقت قبلی، ملاقات کند. میگل، دست نیمه سالمش را بالا آورد و همراه با یک احترام نظامی رسمی، ل*ب زد:
- صبحتون بخیر، مارشال.
روسلان به تبعیت از او، پایش را روی زمین کوبید و جمله را تکرار کرد. لادیژنسکی، زبانش را بر روی ل*ب‌های گوشتی تیره‌اش کشید و به عادت همیشگی‌، دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد.
- پس تو این‌جایی، پسر!
به دو افسری که در پشت سرش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد:
- همه دارن درمورد روحی که توی سازمان پرسه می‌زنه، حرف‌ می‌زنن.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف میگل باشد، قدمی به جلو برداشت و با دقت، او را برانداز کرد.
- محض خاطر چاپلوسی هم که شده، اول باید از اتاق رئیست سر درمی‌آوردی!
میگل، خیره به چشمان افسران محافظ مقابلش، تک سرفه‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- بی‌ملاحظگی من رو ببخشید قربان؛ باید موضوع مهمی رو فوراً بررسی می‌کردم.
لادیژنسکی، پوزخندی زد و پس از چند ثانیه، دست از آنالیز کردن او برداشت. عینک چهارگوش روی چشمانش را جابه‌جا کرد و در حالی که به طرف درب می‌رفت، گفت:
- باهام قدم بزن.
و به سرعت، سالن را ترک کرد. میگل، نگاه کلافه‌ای به روسلان و سپس به مأمورانی که از جایشان تکان نخورده بودند، انداخت و از دستور مافوقش، اطاعت کرد. کمی بعد، در فاصله‌ی یک قدمی از مارشال، به او ملحق شد و پشت سرش قرار گرفت.
- اوضاع نسبت به زمانی که از این‌جا رفتی، خیلی تغییر کرده.
نیازی به گوشزد کردن این موضوع نبود؛ خودش هم می‌دانست که همه‌چیز دستخوش تغییرات بزرگی شده است که هرگز، قابل پیش‌بینی نبودند.
لادیژنسکی در برابر سکوت طولانی او، نفس عمیقی کشید و چانه‌ی استخوانی‌اش را لمس کرد. در واقع، منتظر پاسخ قابل تأملی هم از طرف افسر جوان و خودکامه‌اش، نبود. در تصوراتش، باور داشت که میگل، تحت تأثیر مرگ زابکوف و حادثه‌ای که در پایگاه مرزی برایش رخ داده، بسیار متشنج و بی‌قرار است.
- نصف کسایی که می‌شناختی، حالا توی تابوت خوابیدن و به خوش‌شانسی تو، غبطه می‌خورن!
میگل، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و هم‌زمان با خارج شدن از راهروی معلق، بدون چشم برداشتن از آویزهای کریستالی مقابلش، جواب داد:
- متأسفانه هیچ تابوتی گنجایش خاکستر افرادم رو نداره.
مارشال با شنیدن طعنه‌ی آشکار کلام او، از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. با جدیت، به مردمک‌های منجمد میگل خیره شد و از میان دندان‌هایش، غرید:
- فقط افراد تو نبودن که توی اون جهنم حضور داشتن.
- من برای سربازهای دشمن دل نمی‌سوزونم، قربان!
- اون‌هایی که توی پایگاه سوختن، برادرهای قسم‌خورده‌ی تو بودن.
- کدوم پایگاه، مارشال؟
میگل، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- جایی که من و تیمم رفتیم، فقط یه قتلگاهِ پیش‌‌ساخته بود.
لادیژنسکی، نفس عمیقی کشید و انگشتان باریکش را بر روی چشمانش قرار داد. با تعلل، سرش را بلند کرد و خیره به چهره‌‌ی عبوس پسر، گفت:
- حرف‌هات بوی خیانت میده، سانچز! شاید توی کالینینگراد جون سالم به در برده باشی اما این‌جا، سرت رو به باد میدی.
- پس اجازه بدید که با خودم، اون کسی که پشت این عملیات بوده رو هم پایین بکشم.
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. زمانی که خبر شکست مأموریت رُخو را آوردند، می‌دانست که یک جای کار می‌لنگد. از ابتدا هم با فرستادن یکی از نیروهای باسابقه‌اش به یک عملیات تشریفاتی، موافق نبود اما اصرارهای سازمان فدرال برای اجرای دقیق برنامه مشترک، نظرش را تغییر داد. حال، تمام فرستاده‌ها کشته شده بودند و تنها بازمانده‌‌ی حادثه، عقیده داشت که این شکست از یک خیانت نشأت می‌گیرد؛ در حالی که او به عنوان یک سرپرست، می‌بایست با تبعات شیوع یک ویروس ناشناخته و احتمال وقوع جنگ بر سر بقا، دست و پنجه نرم می‌کرد. واقعا که اوضاع اسف‌باری بود!
با جدیت، دست‌هایش را بر روی نرده‌های حفاظ گذاشت و خیره به برگ‌های تازه جوانه‌زده‌ی بلوط، گفت:
- روز اولی که به این‌جا اومدی، قسم خوردی که با جونت از فدراسیون محافظت می‌کنی؛ یادته؟
میگل، ابروانش را بالا انداخت و با سردرگمی، به نیم‌رخ مافوقش، زل زد. او، بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند و نگاه متکبرانه‌‌اش را به پسر بدهد، اضافه کرد:
- دیدی که اون‌ها تا آخرین لحظه، به حرف خودشون پایبند بودن و بهای افتخار رو پرداخت کردن!
میگل، ناخودآگاه اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و دندان‌هایش را روی هم سایید. درموردش چه فکری کرده بودند؟ او، از آن دسته افرادی نبود که به دنبال کسب افتخار باشد و زمانی که در تابوت حبسش می‌کنند، به مدال‌های قدردانی‌اش عشق بورزد. در هیچ مقطعی از زندگی‌، مرگ را آن‌قدر حقیر نمی‌شمرد که برای آرمان‌های احمقانه‌‌ی دولت، تجربه‌اش کند. آن‌ها، با همین ایدئولوژی‌های حماسی، ذهن و روح همه را مسموم کرده بودند و بر روی خیانت‌های مکررشان، سرپوش می‌گذاشتند. حال، از او توقع داشتند که در برابر نقشه‌ی قتلش، ساکت بماند و به آن‌ اجساد سوخته، غبطه بخورد؟ شاید که روزی، با افتخار در رده‌ی آنان قرار بگیرد!
در طرف دیگر، مارشال اجازه‌ی پیشروی به ذهن پرتلاطم او را نداد و نگاه نافذش را از تنه‌ی تنومند بلوط برداشت. بیشتر از بیست سال، تماشاگر این روحیه‌‌ی سرکش بود و در خیالش، می‌دانست که باید چگونه با او به نتیجه برسد.
- تو به طرز شگفت‌آوری، باعث تنفر اطرافیانت میشی و همین، برای این که تشنه‌ی مرگت باشن، کافیه.
با وسواس، دستی به یقه‌ی تاخورده‌ی یونیفرم میگل کشید و ادامه داد:
- اما وقتی که داری با زنده موندنت ناامیدشون می‌کنی، فراموش نکن که برای چی این‌جایی. یادت باشه که اگر از مسیری که ما می‌خوایم خارج بشی، خودم قبل از اون‌ها، حذفت می‌کنم!
بلافاصله، پوزخند تلخی بر کنج لبان میگل شکل گرفت و نقش وارونه‌اش، رفته‌رفته پررنگ‌تر شد.
- و شما چی می‌خواید قربان؟
مارشال، لبخند مرموزش را با دست و دلبازی به رخ کشید و دو مرتبه، دستانش را بر روی کمرش، گره زد.
- پشت سر گذاشتن افتضاحی که توی کالینینگراد به بار اومد!
پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- می‌خوام باهات روراست باشم، پسر. خیلی راحت می‌تونم برای پاک کرد بقایای اون اتفاق، بکشمت! تقلای تو درمورد این مسئله، فقط برای سازمان بدنامی به بار میاره و ما رو با دولت لهستان درگیر می‌کنه. توی چنین وضعیتی، اولویت سیستم با حذف تنش‌های بی‌مورده. فکر می‌کردم از حادثه‌‌ی بسلان درس گرفته باشی... .
- می‌خواید که در برابر نفوذ قدرتی که توانایی حذف کردن مهره‌های سازمان رو داره، سکوت کنم؟
- شجاعت مخالفت کردن رو داری؟
- چرا دارید این کار رو می‌کنید، مارشال؟
- فکر می‌کنی زندگیت چقدر باارزشه که مجبور باشم به خاطر تو، سازمان رو به خطر بندازم کاپیتان؟!
میگل، بازدم عمیقش را به بیرون فرستاد و به آرامی، سرش را پایین انداخت تا شعله‌های آتش درون چشمانش، زبانه نکشند و خلق پیرمرد را تنگ نکنند. حال، فرصتی برای لادیژنسکی پیش آمد که قدمی به عقب برداشته و با کلافگی، نگاهش را از او بگیرد. در حال حاضر، بیشتر از هر زمان دیگری به سیاستمداران فاسد شبیه بود اما باید از جوخه‌‌ی متزلزلش در برابر مسائل مهم‌تری، محافظت می‌کرد؛ این، مهم‌ترین وظیفه‌اش بود.
پیش از آن که از میگل به طور کامل فاصله بگیرد، از حرکت ایستاد و دستش را بالا گرفت.
- و یه چیز دیگه؛ تا پایان فاز اول قرنطینه حق ورود به تالار نخبگان رو نداری. به نظرم فرصت خوبیه که بتونی راحت‌تر خودت رو جمع‌وجور کنی!
- ول‍.... .
- می‌تونی بری.
سپس، با اشاره به مأمورانی که با فاصله به دنبالشان آمده بودند، از پله‌ها پایین رفت و به سرعت، آن‌جا را ترک کرد. میگل، در تقلا برای پنهان کردن خشمی که در چشمانش موج می‌زد، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و برای چند ثانیه، بی‌حرکت ماند. در همین حال، ل*ب‌هایش، به آرامی از هم باز شدند و طرح یک خنده‌‌ی هیستیریک، بر روی صورتش نشست. ظاهراً یک مانع بزرگ بر سر راهش قرار گرفته بود و می‌دانست که با این حجم از پیشروی دشمن نامرئی، قافیه را باخته است.

کد:
صدای دخترک به قدری بلند بود که از پشت دیوارهای ضخیم بینشان و تا قبل از رسیدن به پلکان‌‌ دوشاخه‌ی طبقه‌ی دوازدهم، در گوشش طنین انداخت. رِینا بیشتر از آن که یک دغدغه‌‌ی چالش‌ برانگیز باشد، یک سرگرمی قابل دسترس بود که تا پیش از سفرش به مجارستان، با او وقت می‌گذراند؛ اما هیچ‌وقت جدی‌اش نمی‌گرفت.
تا جایی که یادش می‌آمد، در سایه ماندن برای یافتن راز مرگ پدرش، مهم‌ترین اولویت زندگی‌اش بود؛ بدون آن که الکساندرا، میخائیل و کسانی که در اطرافش قرار داشتند، بویی از ماجرا ببرند. خیلی‌ها دلشان می‌خواست که از میدان بازی حذفش کنند؛ چراکه هیچ‌کس از سرک‌هایی که به این‌جا و آن‌جا می‌کشید، خوشش نمی‌آمد.
با نادیده گرفتن چند افسری که در میانه‌ی سالن قرار داشتند و به او می‌نگریستند، به طرف دروازه‌های شیشه‌ای منتهی به تالار نخبگان رفت و پس از اسکن رمز خصوصی‌اش، وارد مسیر مارپیچی که از آن به عنوان « راهروی شناور » یاد می‌کردند، شد. این مسیر شیشه‌ای، توسط شاخه‌های بلوط سی ساله‌ای که مانند یک ستون طبیعی در آخرین طبقه‌ی سازمان قرار داشت، احاطه شده بود؛ یک جاذبه‌ی استثنایی و مخالف با خلق و خوی اغلب کارکنان!
میگل، برای رسیدن به مقصد خود می‌بایست از مرتفع‌ترین قسمت‌های راهرو عبور می‌کرد و به دالان‌های فراموش‌شده‌‌ می‌رسید. وجود بخش بایگانی در این قسمت از مجموعه، چنین اسمی را برایش به ارمغان آورده بود. تقریبا در آن محدوده کسی به جز روسلان، به عنوان منشی بایگانی پرسه نمی‌زد و با وجود قوانین قرنطینه، گذر هیچ‌کس به هزارتوی اطلاعات از یاد رفته، نمی‌افتاد؛ مگر آن که مانند او، تشنه‌ی یافتن سرنخ‌های نامرئی باشند!
با عبور از درب‌های آهنین انتهای راهرو، وارد سرسرای بایگانی شد و به قفسه‌های غول‌پیکر مقابلش، چشم دوخت. طولی نکشید که روسلان، از میان خروارها کاغذ روی هم تلنبار شده، بیرون آمد و خودش را به او رساند. پایش را به نشانه‌ی احترام به زمین کوبید و با دستپاچگی گفت:
- کا...کاپیتان! خیلی خوش‌حالم که دوباره می‌بینمتون.
میگل، چشمانش را ریز کرد و با دقت، سرتاپای پسر را از نظر گذراند. چکمه‌های چرم پوسته‌پوسته شده‌اش، به طرز ناشیانه‌ای واکس خورده بودند و هیکل درشتش، در زیر جلیقه‌‌ی بافت مشکی رنگش، خودنمایی می‌کرد. او بیشتر شبیه به بادیگاردهای دفتر ریاست جمهوری بود تا یک منشی ساده در قسمت بایگانی!
- مطمئنم که همین‌طوره.
سپس، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و پرسید:
- این‌جا خیلی به هم ریخته‌ست.
روسلان، سرش را چرخاند و با اشاره به میزکار شلوغش، جواب داد:
- متاسفم قربان؛ شبانه روز روی دسته‌بندی اطلاعات کار می‌کنم اما تعداد پرونده‌های باطل‌شده خیلی زیاده.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان خاکستری او، زل زد.
- پرونده‌ی من هم این‌جاست؟
- ب‍...بله؛ پنج روز پیش، تحویلش گرفتم.
- ظاهراً باید برگردونیش.
روسلان، با چند قدم کوتاه به طرف میزش رفت و از زیر خروارها کاغذ، پوشه‌ی ضخیمی را بیرون کشید و دومرتبه، در مقابل میگل ایستاد.
- امیدوارم که دیگه به این‌جا نیاد، قربان.
میگل، پرونده را از دست پسرک گرفت و در حالی که ضمیمه‌هایش را چک می‌کرد، گفت:
- به جز این، پرونده‌های دیگه‌ای هم تحویل گرفتی؟
- منظورتون پرونده‌های تیم همراه خودتون... .
- هر نوع پرونده‌ای؛ مثلا از قسمت گزینش افسران یا طراحی عملیات.
روسلان، ابروهای نامرتبش را درهم کشید و با ژست متفکری جواب داد:
- نه قربان؛ به جز پوشه‌های مربوط به اعلان قرنطینه و گزارش حادثه کالینینگراد چیزی به دستم نرسیده.
میگل، نفس عمیقی کشید و پرونده‌ی درون دستش را بالا گرفت.
- مطمئنی؟
- ب‍... بله، کاپیتان.
با جدیت، سرش را تکان داد و پوشه‌اش را در آ*غ*و*ش منشی انداخت.
- گزارش کالینینگراد رو برام بیار.
روسلان، بدون فوت وقت به طرف قفسه‌های سمت چپشان رفت و مشغول بررسی فایل‌های مورد نظرش شد. میگل، هنوز از او چشم برنداشته بود که با صدای درب، نگاهش را چرخاند و به پشت سرش، خیره شد. مارشال، آخرین کسی بود که انتظار دیدنش را در آن حوالی می‌کشید. لادیژنسکی، از عالی‌رتبه‌ترین درجه‌داران سازمان بود که به طور مستقیم، با وزیر دفاع مکاتبه داشت و کمتر کسی می‌توانست که او را بدون وقت قبلی، ملاقات کند. میگل، دست نیمه سالمش را بالا آورد و همراه با یک احترام نظامی رسمی، ل*ب زد:
- صبحتون بخیر، مارشال.
روسلان به تبعیت از او، پایش را روی زمین کوبید و جمله را تکرار کرد. لادیژنسکی، زبانش را بر روی ل*ب‌های گوشتی تیره‌اش کشید و به عادت همیشگی‌، دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد.
- پس تو این‌جایی، پسر!
به دو افسری که در پشت سرش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد:
- همه دارن درمورد روحی که توی سازمان پرسه می‌زنه، حرف‌ می‌زنن.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف میگل باشد، قدمی به جلو برداشت و با دقت، او را برانداز کرد.
- محض خاطر چاپلوسی هم که شده، اول باید از اتاق رئیست سر درمی‌آوردی!
میگل، خیره به چشمان افسران محافظ مقابلش، تک سرفه‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- بی‌ملاحظگی من رو ببخشید قربان؛ باید موضوع مهمی رو فوراً بررسی می‌کردم.
لادیژنسکی، پوزخندی زد و پس از چند ثانیه، دست از آنالیز کردن او برداشت. عینک چهارگوش روی چشمانش را جابه‌جا کرد و در حالی که به طرف درب می‌رفت، گفت:
- باهام قدم بزن.
و به سرعت، سالن را ترک کرد. میگل، نگاه کلافه‌ای به روسلان و سپس به مأمورانی که از جایشان تکان نخورده بودند، انداخت و از دستور مافوقش، اطاعت کرد. کمی بعد، در فاصله‌ی یک قدمی از مارشال، به او ملحق شد و پشت سرش قرار گرفت.
- اوضاع نسبت به زمانی که از این‌جا رفتی، خیلی تغییر کرده.
نیازی به گوشزد کردن این موضوع نبود؛ خودش هم می‌دانست که همه‌چیز دستخوش تغییرات بزرگی شده است که هرگز، قابل پیش‌بینی نبودند.
لادیژنسکی در برابر سکوت طولانی او، نفس عمیقی کشید و چانه‌ی استخوانی‌اش را لمس کرد. در واقع، منتظر پاسخ قابل تأملی هم از طرف افسر جوان و خودکامه‌اش، نبود. در تصوراتش، باور داشت که میگل، تحت تأثیر مرگ زابکوف و حادثه‌ای که در پایگاه مرزی برایش رخ داده، بسیار متشنج و بی‌قرار است.
- نصف کسایی که می‌شناختی، حالا توی تابوت خوابیدن و به خوش‌شانسی تو، غبطه می‌خورن!
میگل، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و هم‌زمان با خارج شدن از راهروی معلق، بدون چشم برداشتن از آویزهای کریستالی مقابلش، جواب داد:
- متأسفانه هیچ تابوتی گنجایش خاکستر افرادم رو نداره.
مارشال با شنیدن طعنه‌ی آشکار کلام او، از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. با جدیت، به مردمک‌های منجمد میگل خیره شد و از میان دندان‌هایش، غرید:
- فقط افراد تو نبودن که توی اون جهنم حضور داشتن.
- من برای سربازهای دشمن دل نمی‌سوزونم، قربان!
- اون‌هایی که توی پایگاه سوختن، برادرهای قسم‌خورده‌ی تو بودن.
- کدوم پایگاه، مارشال؟
میگل، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- جایی که من و تیمم رفتیم، فقط یه قتلگاهِ پیش‌‌ساخته بود.
لادیژنسکی، نفس عمیقی کشید و انگشتان باریکش را بر روی چشمانش قرار داد. با تعلل، سرش را بلند کرد و خیره به چهره‌‌ی عبوس پسر، گفت:
- حرف‌هات بوی خیانت میده، سانچز! شاید توی کالینینگراد جون سالم به در برده باشی اما این‌جا، سرت رو به باد میدی.
- پس اجازه بدید که با خودم، اون کسی که پشت این عملیات بوده رو هم پایین بکشم.
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. زمانی که خبر شکست مأموریت رُخو را آوردند، می‌دانست که یک جای کار می‌لنگد. از ابتدا هم با فرستادن یکی از نیروهای باسابقه‌اش به یک عملیات تشریفاتی، موافق نبود اما اصرارهای سازمان فدرال برای اجرای دقیق برنامه مشترک، نظرش را تغییر داد. حال، تمام فرستاده‌ها کشته شده بودند و تنها بازمانده‌‌ی حادثه، عقیده داشت که این شکست از یک خیانت نشأت می‌گیرد؛ در حالی که او به عنوان یک سرپرست، می‌بایست با تبعات شیوع یک ویروس ناشناخته و احتمال وقوع جنگ بر سر بقا، دست و پنجه نرم می‌کرد. واقعا که اوضاع اسف‌باری بود!
با جدیت، دست‌هایش را بر روی نرده‌های حفاظ گذاشت و خیره به برگ‌های تازه جوانه‌زده‌ی بلوط، گفت:
- روز اولی که به این‌جا اومدی، قسم خوردی که با جونت از فدراسیون محافظت می‌کنی؛ یادته؟
میگل، ابروانش را بالا انداخت و با سردرگمی، به نیم‌رخ مافوقش، زل زد. او، بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند و نگاه متکبرانه‌‌اش را به پسر بدهد، اضافه کرد:
- دیدی که اون‌ها تا آخرین لحظه، به حرف خودشون پایبند بودن و بهای افتخار رو پرداخت کردن!
میگل، ناخودآگاه اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و دندان‌هایش را روی هم سایید. درموردش چه فکری کرده بودند؟ او، از آن دسته افرادی نبود که به دنبال کسب افتخار باشد و زمانی که در تابوت حبسش می‌کنند، به مدال‌های قدردانی‌اش عشق بورزد. در هیچ مقطعی از زندگی‌، مرگ را آن‌قدر حقیر نمی‌شمرد که برای آرمان‌های احمقانه‌‌ی دولت، تجربه‌اش کند. آن‌ها، با همین ایدئولوژی‌های حماسی، ذهن و روح همه را مسموم کرده بودند و بر روی خیانت‌های مکررشان، سرپوش می‌گذاشتند. حال، از او توقع داشتند که در برابر نقشه‌ی قتلش، ساکت بماند و به آن‌ اجساد سوخته، غبطه بخورد؟ شاید که روزی، با افتخار در رده‌ی آنان قرار بگیرد!
در طرف دیگر، مارشال اجازه‌ی پیشروی به ذهن پرتلاطم او را نداد و نگاه نافذش را از تنه‌ی تنومند بلوط برداشت. بیشتر از بیست سال، تماشاگر این روحیه‌‌ی سرکش بود و در خیالش، می‌دانست که باید چگونه با او به نتیجه برسد.
- تو به طرز شگفت‌آوری، باعث تنفر اطرافیانت میشی و همین، برای این که تشنه‌ی مرگت باشن، کافیه.
با وسواس، دستی به یقه‌ی تاخورده‌ی یونیفرم میگل کشید و ادامه داد:
- اما وقتی که داری با زنده موندنت ناامیدشون می‌کنی، فراموش نکن که برای چی این‌جایی. یادت باشه که اگر از مسیری که ما می‌خوایم خارج بشی، خودم قبل از اون‌ها، حذفت می‌کنم!
بلافاصله، پوزخند تلخی بر کنج لبان میگل شکل گرفت و نقش وارونه‌اش، رفته‌رفته پررنگ‌تر شد.
- و شما چی می‌خواید قربان؟
مارشال، لبخند مرموزش را با دست و دلبازی به رخ کشید و دو مرتبه، دستانش را بر روی کمرش، گره زد.
- پشت سر گذاشتن افتضاحی که توی کالینینگراد به بار اومد!
پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- می‌خوام باهات روراست باشم، پسر. خیلی راحت می‌تونم برای پاک کردن بقایای اون اتفاق، بکشمت! تقلای تو درمورد این مسئله، فقط برای سازمان بدنامی به بار میاره و ما رو با دولت لهستان درگیر می‌کنه. توی چنین وضعیتی، اولویت سیستم با حذف تنش‌های بی‌مورده. فکر می‌کردم از حادثه‌‌ی بسلان درس گرفته باشی... .
- می‌خواید که در برابر نفوذ قدرتی که توانایی حذف کردن مهره‌های سازمان رو داره، سکوت کنم؟
- شجاعت مخالفت کردن رو داری؟
- چرا دارید این کار رو می‌کنید، مارشال؟
- فکر می‌کنی زندگیت چقدر باارزشه که مجبور باشم به خاطر تو، سازمان رو به خطر بندازم کاپیتان؟!
میگل، بازدم عمیقش را به بیرون فرستاد و به آرامی، سرش را پایین انداخت تا شعله‌های آتش درون چشمانش، زبانه نکشند و خلق پیرمرد را تنگ نکنند. حال، فرصتی برای لادیژنسکی پیش آمد که قدمی به عقب برداشته و با کلافگی، نگاهش را از او بگیرد. در حال حاضر، بیشتر از هر زمان دیگری به سیاستمداران فاسد شبیه بود اما باید از جوخه‌‌ی متزلزلش در برابر مسائل مهم‌تری، محافظت می‌کرد؛ این، مهم‌ترین وظیفه‌اش بود.
پیش از آن که از میگل به طور کامل فاصله بگیرد، از حرکت ایستاد و دستش را بالا گرفت.
- و یه چیز دیگه؛ تا پایان فاز اول قرنطینه حق ورود به تالار نخبگان رو نداری. به نظرم فرصت خوبیه که بتونی راحت‌تر خودت رو جمع‌وجور کنی!
- ول‍.... .
- می‌تونی بری.
سپس، با اشاره به مأمورانی که با فاصله به دنبالشان آمده بودند، از پله‌ها پایین رفت و به سرعت، آن‌جا را ترک کرد. میگل، در تقلا برای پنهان کردن خشمی که در چشمانش موج می‌زد، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و برای چند ثانیه، بی‌حرکت ماند. در همین حال، ل*ب‌هایش، به آرامی از هم باز شدند و طرح یک خنده‌‌ی هیستیریک، بر روی صورتش نشست. ظاهراً یک مانع بزرگ بر سر راهش قرار گرفته بود و می‌دانست که با این حجم از پیشروی دشمن نامرئی، قافیه را باخته است.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Richette

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,204
لایک‌ها
7,636
امتیازها
93
کیف پول من
282,599
Points
1,541
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و بیست و نهم

***
دومینیکا، سیگاری را که در میان انگشتان باریکش جا گرفته بود، با بی‌حواسی بر روی ل*ب‌های متورمش گذاشت و پایش را با ریتم ناموزونی، تکان داد. این در حالی بود که در مقابلش، صح*نه‌های عاشقانه‌ی فیلمی که در حالت بی‌صدا پخش میشد، در جریان بودند و او، وانمود می‌کرد که محو تماشای آن‌ها شده است. اولگا، فنجان دمنوش زهرآگینش را برداشت و هم‌زمان با پیچیدن انگشتانش بر دور آن، به صفحه‌ی مانیتور مقابلش خیره شد.
- اون شبیه یه روح سرگردون شده!
طولی نکشید که صدای خش‌دار شِی، در فضای کوچک اتاق طنین‌ انداخت. دومینیکا، به راحتی می‌توانست فرکانس‌های حرص و دلخوری را در میان کلمات او، احساس کند.
- حداقل باید به ایمیل‌هام جواب بدی، نیک!
اولگا، لپ‌تاپ را از روی زانوهای بر*ه*نه‌اش برداشت و از جایش بلند شد. بی‌توجه به نگاه غضبناک دومینیکا، خودش را بر روی کاناپه‌ی کنار او رها کرد و رو به شِی گفت:
- تو حتی توی چک‌لیست روزمره‌اش هم نیستی، رفیق!
سپس، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- خانم پرمشغله تازه از مأموریت برگشته؛ یه مأموریت احمقانه زیر بارون و... .
دومینیکا، کام نصفه‌ونیمه‌ای از سیگار گرفت و باقی‌مانده‌‌اش را درون گلدان کوچک کنار دستش، مچاله کرد.
- خفه شو، لِگا!
سپس، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و بدون آن که اهمیتی به موضوع بحث آن‌ها بدهد، ل*ب زد:
- خب، این‌جا چی داریم؟ یه کلئوپاترای جدید؟!
شِی، یقه‌ی کفتان شیری رنگش را بالا کشید و به صندلی چوبی‌اش، تکیه زد. دیگر خبری از موهای شرابی رنگ کوتاهش نبود و به جای آن، از یک کلاه‌گیس بلند مشکی استفاده می‌کرد. چشمان بادامی‌اش با وجود سایه‌های غلیظ عربی، کشیده‌تر از همیشه به نظر می‌آمدند؛ به طوری که اگر او را اتفاقی در خیابان می‌دید، نمی‌شناخت.
- نیک! هوف، خدای من! کاملاً واضح بود که با رفتنت به مسکو، می‌خوای همچین بلایی سر خودت بیاری.
- حتی نمی‌تونم وانمود کنم که حرف‌هات رو می‌فهمم.
- می‌دونم که داری سعی می‌کنی با مرگ اون پیرمرد خرفت کنار بیای؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که برات آسون باشه.
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و با کرختی، چشمان سرخش را مالید.
- چقدر باید آدم مزخرفی باشی که حتی یک نفر هم برای مرگت، احساس تأسف نکنه؟
اولگا، خمیازه‌‌ای کشید و سرش را کج کرد. او هم نمی‌توانست ادعا کند که شب خوبی را گذرانده و پلک‌هایش از فرط بی‌خوابی، ورم کرده بود؛ هرچند که به اندازه‌ی دومینیکا، به قدری دیوانه نبود که ساعت‌ها یک‌جا بنشیند و به دیوار خالی زل بزند.
- دقیقاً مثل اتفاقی که قراره برای خودت بیفته.
- الآن باید بهم بربخوره؟
- خودت چی فکر می‌ک‍... .
شِی سرفه‌ی کوتاهی کرد و در میان بحث کودکانه‌ی آن‌ها پرید:
- دومینیکا! باید یه مقدار از انرژیت رو برای برداشتن اون آشغال لعنتی از سر راه خودت، بذاری! چطور به خودش اجازه داده که دوباره... .
اولگا، هلال ابروهایش را بالا انداخت و یکی از کوسن‌های کاناپه را در آ*غ*و*ش گرفت.
- اگه صدسال پیش به دنیا می‌اومدی، بابت همین حرف سرت رو می‌زدن.
پس از کمی تعلل، در حالی که با دقت به طرح ناخن‌های هفت‌ رنگش خیره شده بود، ادامه داد:
- به نظرم اون واسه آشغال بودن زیادی جذابه!
دومینیکا، با کلافگی چنگی به موهایش زد و زیر ل*ب غرید:
- اولگا!
این در حالی بود که شی، با چشمانی ریز شده و چهره‌ای حق به جانب، به او نگاه می‌کرد.
- شما که درمورد لاورنتی حرف نمی‌زنید، هان؟!
بلافاصله، پوزخند صدادار اولگا در فضای اتاق پیچید و دومینیکا، از جایش برخاست.
- بهش درمورد میگل نگفته بودی؟
- دقیقاً چی رو باید بهش می‌گفتم؟
***
آفتاب کم‌جان ظهرگاهی، به سختی از میان پرده‌های حریر عبور کرده و تنها، بخش‌هایی از خانه را که در مجاورت با پنجره‌ها قرار داشتند، روشن ساخته بود؛ البته، نمی‌شد که از هاله‌ی ضعیف نور ناشی از چراغ مطالعه‌ی قدیمی روی میز، چشم‌پوشی کرد.
میگل، بی‌توجه به فرکانس‌های گوش‌خراش ضامن اسلحه‌‌ی درون دستش که مدام باز و بسته‌اش می‌کرد، به پرتره‌ی محبوبش بر روی دیوار چشم دوخته بود. اوضاع، طوری پیش می‌رفت که حتی نمی‌توانست به آن فکر کند و همه‌چیز، رقت‌انگیزتر از حد تصور به نظر می‌رسید. چطور به خودشان اجازه داده بودند که خلع سلاحش کنند و خانه‌نشین؟! و اما یک فاجعه‌‌ی خانوادگی! بیشتر از آن‌چه که فکر می‌کرد، بابت حضور در مراسم ختم زابکوف دچار دردسر شده بود که کم‌ترین غرامتش، تماس‌های بی‌وقفه‌ی الکساندراست که هم‌چنان ادامه داشتند. او، هنوز هم به طرز احمقانه‌ای تلاش می‌کرد تا مادر خوبی به نظر برسد و بر روی گذشته‌، سرپوش بگذارد. در حقیقت، خودش تصور نمی‌کرد که مادرش، آن‌چنان در نقش خود غرق شود که به دومینیکا، اجازه‌ی حضور در مراسم را بدهد. واقعاً انتظار دیدن آن دختر را در آن مهلکه نداشت؛ شاید، الکساندرا تنها کسی بود که می‌توانست به او چنین حقه‌ای بزند و وانمود کند که دیگر از آن دختر، متنفر نیست.
- پوف، محض رضای خدا! اون لعنتی رو بذار کنار میگل!
با صدای ونتسل، سرش را چرخاند و با سردرگمی، به چهره‌‌ی اخم‌‌آلودش زل زد. در حقیقت، حضور او در کنارش را فراموش کرده بود و در میان افکارش، به تنهایی پرسه می‌زد. در چنین شرایطی، چکاندن خشاب‌های خالی اسلحه‌اش، بیشتر از هرچیز دیگری آرامش می‌کرد و سبب تمرکزش میشد؛ هم‌خانه‌اش باید این چیزها را بهتر می‌دانست.
ونتسل در برابر نگاه خیره‌ی او، خودکارش را روی میز پرت کرد و از جایش بلند شد. پس از عبور از گلدان‌های بلادونا، تک‌پله‌ی میان سالن را پشت سر گذاشت و در یک قدمی پسر، ایستاد.
- می‌خوای تا پایان مرخصی اجباریت، همین‌جا بشینی و با اون اسباب‌بازی مسخره‌ات کلنجار بری؟
میگل بدون حرف، چشمانش را درون حدقه چرخاند و اسلحه را روی کاناپه رها کرد. پس از مکث کوتاهی، گفت:
- ظاهراً یادت رفته که کلید دست کیه.
- واقعاً ترسیدم، مرد.
در جواب، به لبخند محوی اکتفا کرد و سرش را به کاناپه تکیه داد. طبق انتظار، به محض بسته شدن پلک‌هایش، صدای قدم‌های ونتسل در گوشش طنین انداخت و چند ثانیه‌ بعد، در کنارش نشست.
- خیلی خوب پیش نمیره، نه؟
- همیشه به پیشگویی‌هات حسادت می‌کنم.
ونتسل، گویا که بامزه‌ترین جوک سال را شنیده باشد، خندید و دستانش را به کاناپه تکیه داد. در همان حال، خیره به قاب عکس مقابلشان، سرش را کج کرد و گفت:
- حتی یه آدم کور هم متوجه‌ی بدبختی‌هات میشه.
میگل بدون چشم باز کردن، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و آن را حول یک مرکز فرضی، چرخاند.
- پس حالا وقتشه که تخم‌مرغ‌‌های شانست رو برام رو کنی!
- برای درخواست کمک باید بیشتر از این‌ها، فروتن باشی.
در جواب او، پوزخندزنان پلک‌هایش را گشود و در حالی که از جا برمی‌خاست، ل*ب زد:
- داری درمورد چه کوفتی حرف می‌زنی، وِن؟

کد:
***
دومینیکا، سیگاری را که در میان انگشتان باریکش جا گرفته بود، با بی‌حواسی بر روی ل*ب‌های متورمش گذاشت و پایش را با ریتم ناموزونی، تکان داد. این در حالی بود که در مقابلش، صح*نه‌های عاشقانه‌ی فیلمی که در حالت بی‌صدا پخش میشد، در جریان بودند و او، وانمود می‌کرد که محو تماشای آن‌ها شده است. اولگا، فنجان دمنوش زهرآگینش را برداشت و هم‌زمان با پیچیدن انگشتانش بر دور آن، به صفحه‌ی مانیتور مقابلش خیره شد.
- اون شبیه یه روح سرگردون شده!
طولی نکشید که صدای خش‌دار شِی، در فضای کوچک اتاق طنین‌ انداخت. دومینیکا، به راحتی می‌توانست فرکانس‌های حرص و دلخوری را در میان کلمات او، احساس کند.
- حداقل باید به ایمیل‌هام جواب بدی، نیک!
اولگا، لپ‌تاپ را از روی زانوهای بر*ه*نه‌اش برداشت و از جایش بلند شد. بی‌توجه به نگاه غضبناک دومینیکا، خودش را بر روی کاناپه‌ی کنار او رها کرد و رو به شِی گفت:
- تو حتی توی چک‌لیست روزمره‌اش هم نیستی، رفیق!
سپس، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- خانم پرمشغله تازه از مأموریت برگشته؛ یه مأموریت احمقانه زیر بارون و... .
دومینیکا، کام نصفه‌ونیمه‌ای از سیگار گرفت و باقی‌مانده‌‌اش را درون گلدان کوچک کنار دستش، مچاله کرد.
- خفه شو، لِگا!
سپس، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و بدون آن که اهمیتی به موضوع بحث آن‌ها بدهد، ل*ب زد:
- خب، این‌جا چی داریم؟ یه کلئوپاترای جدید؟!
شِی، یقه‌ی کفتان شیری رنگش را بالا کشید و به صندلی چوبی‌اش، تکیه زد. دیگر خبری از موهای شرابی رنگ کوتاهش نبود و به جای آن، از یک کلاه‌گیس بلند مشکی استفاده می‌کرد. چشمان بادامی‌اش با وجود سایه‌های غلیظ عربی، کشیده‌تر از همیشه به نظر می‌آمدند؛ به طوری که اگر او را اتفاقی در خیابان می‌دید، نمی‌شناخت.
- نیک! هوف، خدای من! کاملاً واضح بود که با رفتنت به مسکو، می‌خوای همچین بلایی سر خودت بیاری.
- حتی نمی‌تونم وانمود کنم که حرف‌هات رو می‌فهمم.
- می‌دونم که داری سعی می‌کنی با مرگ اون پیرمرد خرفت کنار بیای؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که برات آسون باشه.
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و با کرختی، چشمان سرخش را مالید.
- چقدر باید آدم مزخرفی باشی که حتی یک نفر هم برای مرگت، احساس تأسف نکنه؟
اولگا، خمیازه‌‌ای کشید و سرش را کج کرد. او هم نمی‌توانست ادعا کند که شب خوبی را گذرانده و پلک‌هایش از فرط بی‌خوابی، ورم کرده بود؛ هرچند که به اندازه‌ی دومینیکا، به قدری دیوانه نبود که ساعت‌ها یک‌جا بنشیند و به دیوار خالی زل بزند.
- دقیقاً مثل اتفاقی که قراره برای خودت بیفته.
- الآن باید بهم بربخوره؟
- خودت چی فکر می‌ک‍... .
شِی سرفه‌ی کوتاهی کرد و در میان بحث کودکانه‌ی آن‌ها پرید:
- دومینیکا! باید یه مقدار از انرژیت رو برای برداشتن اون آشغال لعنتی از سر راه خودت، بذاری! چطور به خودش اجازه داده که دوباره... .
اولگا، هلال ابروهایش را بالا انداخت و یکی از کوسن‌های کاناپه را در آ*غ*و*ش گرفت.
- اگه صدسال پیش به دنیا می‌اومدی، بابت همین حرف سرت رو می‌زدن.
پس از کمی تعلل، در حالی که با دقت به طرح ناخن‌های هفت‌ رنگش خیره شده بود، ادامه داد:
- به نظرم اون واسه آشغال بودن زیادی جذابه!
دومینیکا، با کلافگی چنگی به موهایش زد و زیر ل*ب غرید:
- اولگا!
این در حالی بود که شی، با چشمانی ریز شده و چهره‌ای حق به جانب، به او نگاه می‌کرد.
- شما که درمورد لاورنتی حرف نمی‌زنید، هان؟!
بلافاصله، پوزخند صدادار اولگا در فضای اتاق پیچید و دومینیکا، از جایش برخاست.
- بهش درمورد میگل نگفته بودی؟
- دقیقاً چی رو باید بهش می‌گفتم؟
***
آفتاب کم‌جان ظهرگاهی، به سختی از میان پرده‌های حریر عبور کرده و تنها، بخش‌هایی از خانه را که در مجاورت با پنجره‌ها قرار داشتند، روشن ساخته بود؛ البته، نمی‌شد که از هاله‌ی ضعیف نور ناشی از چراغ مطالعه‌ی قدیمی روی میز، چشم‌پوشی کرد.
میگل، بی‌توجه به فرکانس‌های گوش‌خراش ضامن اسلحه‌‌ی درون دستش که مدام باز و بسته‌اش می‌کرد، به پرتره‌ی محبوبش بر روی دیوار چشم دوخته بود. اوضاع، طوری پیش می‌رفت که حتی نمی‌توانست به آن فکر کند و همه‌چیز، رقت‌انگیزتر از حد تصور به نظر می‌رسید. چطور به خودشان اجازه داده بودند که خلع سلاحش کنند و خانه‌نشین؟! و اما یک فاجعه‌‌ی خانوادگی! بیشتر از آن‌چه که فکر می‌کرد، بابت حضور در مراسم ختم زابکوف دچار دردسر شده بود که کم‌ترین غرامتش، تماس‌های بی‌وقفه‌ی الکساندراست که هم‌چنان ادامه داشتند. او، هنوز هم به طرز احمقانه‌ای تلاش می‌کرد تا مادر خوبی به نظر برسد و بر روی گذشته‌، سرپوش بگذارد. در حقیقت، خودش تصور نمی‌کرد که مادرش، آن‌چنان در نقش خود غرق شود که به دومینیکا، اجازه‌ی حضور در مراسم را بدهد. واقعاً انتظار دیدن آن دختر را در آن مهلکه نداشت؛ شاید، الکساندرا تنها کسی بود که می‌توانست به او چنین حقه‌ای بزند و وانمود کند که دیگر از آن دختر، متنفر نیست.
- پوف، محض رضای خدا! اون لعنتی رو بذار کنار میگل!
با صدای ونتسل، سرش را چرخاند و با سردرگمی، به چهره‌‌ی اخم‌‌آلودش زل زد. در حقیقت، حضور او در کنارش را فراموش کرده بود و در میان افکارش، به تنهایی پرسه می‌زد. در چنین شرایطی، چکاندن خشاب‌های خالی اسلحه‌اش، بیشتر از هرچیز دیگری آرامش می‌کرد و سبب تمرکزش میشد؛ هم‌خانه‌اش باید این چیزها را بهتر می‌دانست.
ونتسل در برابر نگاه خیره‌ی او، خودکارش را روی میز پرت کرد و از جایش بلند شد. پس از عبور از گلدان‌های بلادونا، تک‌پله‌ی میان سالن را پشت سر گذاشت و در یک قدمی پسر، ایستاد.
- می‌خوای تا پایان مرخصی اجباریت، همین‌جا بشینی و با اون اسباب‌بازی مسخره‌ات کلنجار بری؟
میگل بدون حرف، چشمانش را درون حدقه چرخاند و اسلحه را روی کاناپه رها کرد. پس از مکث کوتاهی، گفت:
- ظاهراً یادت رفته که کلید دست کیه. 
- واقعاً ترسیدم، مرد.
در جواب، به لبخند محوی اکتفا کرد و سرش را به کاناپه تکیه داد. طبق انتظار، به محض بسته شدن پلک‌هایش، صدای قدم‌های ونتسل در گوشش طنین انداخت و چند ثانیه‌ بعد، در کنارش نشست.
- خیلی خوب پیش نمیره، نه؟
- همیشه به پیشگویی‌هات حسادت می‌کنم.
ونتسل، گویا که بامزه‌ترین جوک سال را شنیده باشد، خندید و دستانش را به کاناپه تکیه داد. در همان حال، خیره به قاب عکس مقابلشان، سرش را کج کرد و گفت:
- حتی یه آدم کور هم متوجه‌ی بدبختی‌هات میشه.
میگل بدون چشم باز کردن، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و آن را حول یک مرکز فرضی، چرخاند.
- پس حالا وقتشه که تخم‌مرغ‌‌های شانست رو برام رو کنی!
- برای درخواست کمک باید بیشتر از این‌ها، فروتن باشی.
در جواب او، پوزخندزنان پلک‌هایش را گشود و در حالی که از جا برمی‌خاست، ل*ب زد:
- داری درمورد چه کوفتی حرف می‌زنی، وِن؟

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,204
لایک‌ها
7,636
امتیازها
93
کیف پول من
282,599
Points
1,541
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و سی‌ام

ونتسل، دستی به گر*دن عضلانی‌‌اش کشید و کمی به جلو متمایل شد. هیچ‌گاه در حین تماشای تقلاهای بچگانه‌ی میگل برای طفره رفتن از چیزهایی که به مزاجش سازگار نیستند، احساس کسالت نمی‌کرد.
- شبیه یه جشن تولد بدون کیک شدی!
- پس باید به فکر یه کیک جدید باش‍... .
- من درمورد این روزها، بهت هشدار داده بودم؛ یادت میاد مایک؟ همون موقع که توی مجارستان داشتی با این دختره... .
میگل با بدخلقی، رویش را برگرداند و دست‌هایش را به کمر زد.
- این، هیچ ربطی به الئونورا نداره.
- اوه، جدی؟! پس چرا باهاش روبه‌رو نمیشی؟
- خب... خب، من فقط یه ذره زمان می‌خوام تا اوضاع رو مرتب کنم. مامان، اسباب‌بازی محبوبش رو از دست داده؛ حالا داره دنبال یه جایگزین بهتر می‌گرده. چه انتظاری ازم داری؟ زیر سایه‌ی اون نمی‌تونم کار خاصی انجام بدم.
شانه‌ای بالا انداخت و با کمی تعلل، ادامه داد:
- گمون نمی‌کنم که چیزی از نفرتش به این خانواده کم شده باشه؛ در هر صورت اون‌ها بهش یادآوری می‌کنن که واقعاً کیه!
پس از ادای آخرین کلماتش، به طرف آشپزخانه قدم برداشت و بدون توجه به ونتسل، از کنارش رد شد. به راحتی می‌توانست سنگینی نگاه تمسخرآمیز رفیقش را حس کند؛ درواقع هیچ‌کدام از بهانه‌هایش ذره‌ای برای او، اهمیت نداشتند و می‌دانست که هم‌اکنون در چشمانش، تأسف موج می‌زند.
پس از ورود به آشپزخانه، در برابر سکوت احمقانه‌ی ونتسل، نفس عمیقی کشید و هم‌زمان با باز کردن درب یخچال، گفت:
- اون‌جوری بهم زل نزن؛ از این کارت متنفرم!
***
صدای فریاد شی، به قدری بلند بود که دومینیکا بدون در نظر گرفتن مسافت بینشان، حضور مشمئزکننده‌ی او را در کنارش احساس می‌کرد. با گذشت سال‌ها، هنوز هم به این واکنش‌های عجیب و غریب شی، عادت نداشت و در نظرش، هیچی بدتر از تحمل او در شرایط عصبانیت و ناامیدی، نبود.
- تو، دومینیکا، تو! بذار این رفاقت لعنتی به باد بره!
- چی شده حالا؟ انتظار داری تمام خط‌های امنم رو بسوزونم که چی بگم؟
انگشتان اشاره‌ی هردو دستش را بالا برد و هم‌زمان با خم و راست کردن آن‌ها، دهانش را کج کرد:
- من با یه مردک روانی توی بوداپست آشنا شدم و حالا فهمیدم که تمام مدت با برادرخونده‌ام خوش گذروندم!
اولگا، ل*ب‌هایش را به دندان کشید و با کمی تعلل، زمزمه کرد:
- این دیگه اوج فاجعه‌ست.
دومینیکا، نگاه تندی به او انداخت و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد‌. شی، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرفین تکان داد. هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد که با چند ماه دوری از خانه، این‌چنین از اتفاقات جا بماند.
- باید از شرش خلاص بش‍... .
اولگا، نیم نگاهی به چشمان گرد شده‌‌ی دومینیکا انداخت و اخم‌ ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند.
- نمی‌تونم باور کنم که جدی باشی، شی.
- شوخی‌ای در کار نیست, اولاٰ.
با خنده، قولنج انگشتانش را شکاند و جواب داد:
- این دیگه خیلی بی‌رحمانه‌ست.
- چیه؟ نکنه عاشقش شدی؟!
- چرند نگو.
- من این‌جور آدم‌ها رو خوب می‌شناسم. اگه دست روی دست بذاری، اون رو از حقش محروم کردی!
- ک‍... .
در همین حین، دومینیکا اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای نسبتاً بلندی، به بحثشان خاتمه داد.
- تمومش کنید!
***
- تو باید باهاش حرف بزنی، پسر.
میگل، لیوان درون دستش را روی سنگ آشپزخانه کوبید و گفت:
- طوری حرف می‌زنی که انگار وکیل مدافع دختر‌ه‌ای!
ونتسل، یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد و از او چشم برداشت.
- فکر کن یه نفر، تمام چیزی باشه که از گذشته‌ات باقی مونده؛ اما حالا پشت خروارها حرف مفت، قایم شده باشه و... .
میگل با بی‌خیالی، خندید و تک ابرویش را بالا پراند.
- چرا باید به این چرندیاتت اهمیت بدم؟
- اوه آره! تو اهمیت میدی، مایکی! چون هیچ احمقی خاطرات شیرین بچگیش رو فراموش نمی‌کنه.
- می‌دونی رفیق، اون‌ موقع‌ها هم‌بازی بهتری بود.
- هنوز هم از سر و کله زدن باهاش ل*ذت می‌بری!
این‌بار، قهقهه‌اش به هوا برخاست و از ونتسل روی برگرداند. در حالی که به کانتر آشپزخانه تکیه می‌زد، بریده‌بریده گفت:
- لعنت بهت، مرد! نباید این‌قدر ازم بدونی... .
هنوز دست از خنده‌های تمسخرآمیزش برنداشته بود که صدای زنگ تلفنش، بلند شد. به آرامی، دستش را بر روی صورتش کشید و از آشپزخانه خارج شد. گوشی موبایل بر روی میز مقابل کاناپه، بی‌وقفه می‌لرزید و نام «الکساندرا» بر روی آن، خودنمایی می‌کرد. به سرعت، آثار خنده از روی چهره‌اش ناپدید شد و پیشانی‌اش، گره افتاد.
- نمی‌تونم این رو تحمل کنم.
- می‌دونی که بهتره جواب بدی.
با کلافگی، چنگی به موهایش زد و زمزمه‌کنان، گفت:
- چرا همه‌چی باید این‌قدر پیچیده باشه؟
***
دومینیکا، پالتوی تیره‌اش را از روی کاناپه برداشت و پس از آن، به طرف درب خانه رفت. در حالی که بند چکمه‌هایش را گره می‌زد، رو به اولگا گفت:
- ماشین رو برمی‌دارم.
- خیلی داری عجله به خرج میدی.
- برای امروز، بیشتر از ظرفیتم توی جمع بودم.
اولگا، دستانش را بر روی س*ی*نه گره زد و شانه‌ای بالا انداخت.
- خب... تو که شِی رو می‌شناسی، نیک.
- می‌‌دونم. الآن فقط یه ذره زمان می‌خوام تا اوضاع رو مرتب کنم، هوم؟
- می‌خوای بری سراغ اون... .
دومینیکا، کمرش را صاف کرد و ماسک درون دستش را روی هوا تکان داد.
- که بکشمش؟!
به تلخی خندید و پس از باز کردن درب آپارتمان، ادامه داد:
- بعداً می‌بینمت.
اولگا، نفس عمیقی کشید و بدون حرف، سوییچ ماشینش را به طرف او گرفت. شاید این بهترین راه بود تا دومینیکا را از تقلای بیهوده برای حفظ ظاهر، نجات دهد. هرکسی که این دختر را می‌شناخت، می‌دانست که در تنهایی، بیشتر از هر زمان دیگری به نتایج باب‌میلش دست پیدا می‌کند.
دومینیکا به محض خروج از آپارتمان، دهانش را برای بلعیدن هوای تازه باز کرد و بوی خاک نمناک را به درون ریه‌هایش کشید. حالا دیگر آزاد و تنها به نظر می‌آمد؛ تمام چیزی که در طول چند ساعت اخیر می‌خواست؛ اما گندش بزنند! چرا خوش‌حال نبود؟!

› کلیک کنید ‹

کد:
ونتسل، دستی به گر*دن عضلانی‌‌اش کشید و کمی به جلو متمایل شد. هیچ‌گاه در حین تماشای تقلاهای بچگانه‌ی میگل برای طفره رفتن از چیزهایی که به مزاجش سازگار نیستند، احساس کسالت نمی‌کرد. 
- شبیه یه جشن تولد بدون کیک شدی! 
- پس باید به فکر یه کیک جدید باش‍... . 
- من درمورد این روزها، بهت هشدار داده بودم؛ یادت میاد مایک؟ همون موقع که توی مجارستان داشتی با این دختره... . 
میگل با بدخلقی، رویش را برگرداند و  دست‌هایش را به کمر زد.
- این، هیچ ربطی به الئونورا نداره. 
- اوه، جدی؟! پس چرا باهاش روبه‌رو نمیشی؟
- خب... خب، من فقط یه ذره زمان می‌خوام تا اوضاع رو مرتب کنم. مامان، اسباب‌بازی محبوبش رو از دست داده؛ حالا داره دنبال یه جایگزین بهتر می‌گرده. چه انتظاری ازم داری؟ زیر سایه‌ی اون نمی‌تونم کار خاصی انجام بدم. 
شانه‌ای بالا انداخت و با کمی تعلل، ادامه داد:
- گمون نمی‌کنم که چیزی از نفرتش به این خانواده کم شده باشه؛ در هر صورت اون‌ها بهش یادآوری می‌کنن که واقعاً کیه! 
پس از ادای آخرین کلماتش، به طرف آشپزخانه قدم برداشت و بدون توجه به ونتسل، از کنارش رد شد. به راحتی می‌توانست سنگینی  نگاه تمسخرآمیز رفیقش را حس کند؛ درواقع هیچ‌کدام از بهانه‌هایش ذره‌ای برای او، اهمیت نداشتند و می‌دانست که هم‌اکنون در چشمانش، تأسف موج می‌زند. 
پس از ورود به آشپزخانه، در برابر سکوت احمقانه‌ی ونتسل، نفس عمیقی کشید و هم‌زمان با باز کردن درب یخچال، گفت: 
- اون‌جوری بهم زل نزن؛ از این کارت متنفرم! 
***
صدای فریاد شی، به قدری بلند بود که دومینیکا بدون در نظر گرفتن مسافت بینشان، حضور مشمئزکننده‌ی او را در کنارش احساس می‌کرد. با گذشت سال‌ها، هنوز هم به این واکنش‌های عجیب و غریب شی، عادت نداشت و در نظرش، هیچی بدتر از تحمل او در شرایط عصبانیت و ناامیدی، نبود. 
- تو، دومینیکا، تو! بذار این رفاقت لعنتی به باد بره!
- چی شده حالا؟ انتظار داری تمام خط‌های امنم رو بسوزونم که چی بگم؟
انگشتان اشاره‌ی هردو دستش را بالا برد و هم‌زمان با خم و راست کردن آن‌ها، دهانش را کج کرد:
- من با یه مردک روانی توی بوداپست آشنا شدم و حالا فهمیدم که تمام مدت با برادرخونده‌ام خوش گذروندم! 
اولگا، ل*ب‌هایش را به دندان کشید و با کمی تعلل، زمزمه کرد: 
- این دیگه اوج فاجعه‌ست. 
دومینیکا، نگاه تندی به او انداخت و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد‌. شی، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرفین تکان داد. هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد که با چند ماه دوری از خانه، این‌چنین از اتفاقات جا بماند. 
- باید از شرش خلاص بش‍... . 
اولگا، نیم نگاهی به چشمان گرد شده‌‌ی دومینیکا انداخت و اخم‌ ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند. 
- نمی‌تونم باور کنم که جدی باشی، شی. 
- شوخی‌ای در کار نیست, اولاٰ. 
با خنده، قولنج انگشتانش را شکاند و جواب داد: 
- این دیگه خیلی بی‌رحمانه‌ست. 
- چیه؟ نکنه عاشقش شدی؟!
- چرند نگو. 
- من این‌جور آدم‌ها رو خوب می‌شناسم. اگه دست روی دست بذاری، اون رو از حقش محروم کردی!
- ک‍... . 
در همین حین، دومینیکا اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای نسبتاً بلندی، به بحثشان خاتمه داد.
- تمومش کنید!
***
- تو باید باهاش حرف بزنی، پسر. 
میگل، لیوان درون دستش را روی سنگ آشپزخانه کوبید و گفت:
- طوری حرف می‌زنی که انگار وکیل مدافع دختر‌ه‌ای!
ونتسل، یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد و از او چشم برداشت. 
- فکر کن یه نفر، تمام چیزی باشه که از گذشته‌ات باقی مونده؛ اما حالا پشت خروارها حرف مفت، قایم شده باشه و... .
میگل با بی‌خیالی، خندید و تک ابرویش را بالا پراند. 
- چرا باید به این چرندیاتت اهمیت بدم؟
- اوه آره! تو اهمیت میدی، مایکی! چون هیچ احمقی خاطرات شیرین بچگیش رو فراموش نمی‌کنه. 
- می‌دونی رفیق، اون‌ موقع‌ها هم‌بازی بهتری بود. 
- هنوز هم از سر و کله زدن باهاش ل*ذت می‌بری! 
این‌بار، قهقهه‌اش به هوا برخاست و از ونتسل روی برگرداند. در حالی که به کانتر آشپزخانه تکیه می‌زد، بریده‌بریده گفت:
- لعنت بهت، مرد! نباید این‌قدر ازم بدونی... .
هنوز دست از خنده‌های تمسخرآمیزش برنداشته بود که صدای زنگ تلفنش، بلند شد. به آرامی، دستش را بر روی صورتش کشید و از آشپزخانه خارج شد. گوشی موبایل بر روی میز مقابل کاناپه، بی‌وقفه می‌لرزید و نام «الکساندرا» بر روی آن، خودنمایی می‌کرد. به سرعت، آثار خنده از روی چهره‌اش ناپدید شد و پیشانی‌اش، گره افتاد. 
- نمی‌تونم این رو تحمل کنم. 
- می‌دونی که بهتره جواب بدی. 
با کلافگی، چنگی به موهایش زد و زمزمه‌کنان، گفت:
- چرا همه‌چی باید این‌قدر پیچیده باشه؟
***
دومینیکا، پالتوی تیره‌اش را از روی کاناپه برداشت و پس از آن، به طرف درب خانه رفت. در حالی که بند چکمه‌هایش را گره می‌زد، رو به اولگا گفت:
- ماشین رو برمی‌دارم.
- خیلی داری عجله به خرج میدی. 
- برای امروز، بیشتر از ظرفیتم توی جمع بودم. 
اولگا، دستانش را بر روی س*ی*نه گره زد و شانه‌ای بالا انداخت.
- خب... تو که شِی رو می‌شناسی، نیک. 
- می‌‌دونم. الآن فقط یه ذره زمان می‌خوام تا اوضاع رو مرتب کنم، هوم؟
- می‌خوای بری سراغ اون... . 
دومینیکا، کمرش را صاف کرد و ماسک درون دستش را روی هوا تکان داد. 
- که بکشمش؟! 
به تلخی خندید و پس از باز کردن درب آپارتمان، ادامه داد:
- بعداً می‌بینمت. 
اولگا، نفس عمیقی کشید و بدون حرف، سوییچ ماشینش را به طرف او گرفت. شاید این بهترین راه بود تا دومینیکا را از تقلای بیهوده برای حفظ ظاهر، نجات دهد. هرکسی که این دختر را می‌شناخت، می‌دانست که در تنهایی، بیشتر از هر زمان دیگری به نتایج باب‌میلش دست پیدا می‌کند. 
دومینیکا به محض خروج از آپارتمان، دهانش را برای بلعیدن هوای تازه باز کرد و بوی خاک نمناک را به درون ریه‌هایش کشید. حالا دیگر آزاد و تنها به نظر می‌آمد؛ تمام چیزی که در طول چند ساعت اخیر می‌خواست؛ اما گندش بزنند! چرا خوش‌حال نبود؟!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا