Richette
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-12-15
- نوشتهها
- 1,315
- لایکها
- 8,294
- امتیازها
- 100
- کیف پول من
- 295,399
- Points
- 1,699
- سطح
-
- حرفهای
پارت صد و بیست و هشتم
صدای دخترک به قدری بلند بود که از پشت دیوارهای ضخیم بینشان و تا قبل از رسیدن به پلکان دوشاخهی طبقهی دوازدهم، در گوشش طنین انداخت. رِینا بیشتر از آن که یک دغدغهی چالش برانگیز باشد، یک سرگرمی قابل دسترس بود که تا پیش از سفرش به مجارستان، با او وقت میگذراند؛ اما هیچوقت جدیاش نمیگرفت.
تا جایی که یادش میآمد، در سایه ماندن برای یافتن راز مرگ پدرش، مهمترین اولویت زندگیاش بود؛ بدون آن که الکساندرا، میخائیل و کسانی که در اطرافش قرار داشتند، بویی از ماجرا ببرند. خیلیها دلشان میخواست که از میدان بازی حذفش کنند؛ چراکه هیچکس از سرکهایی که به اینجا و آنجا میکشید، خوشش نمیآمد.
با نادیده گرفتن چند افسری که در میانهی سالن قرار داشتند و به او مینگریستند، به طرف دروازههای شیشهای منتهی به تالار نخبگان رفت و پس از اسکن رمز خصوصیاش، وارد مسیرمارپیچی که از آن به عنوان « راهروی شناور » یاد میکردند، شد. این مسیر شیشهای، توسط شاخههای بلوط سی سالهای که مانند یک ستون طبیعی در آخرین طبقهی سازمان قرار داشت، احاطه شده بود؛ یک جاذبهی استثنایی و مخالف با خلق و خوی اغلب کارکنان!
میگل، برای رسیدن به مقصد خود میبایست از مرتفعترین قسمتهای راهرو عبور میکرد و به دالانهای فراموششده میرسید. وجود بخش بایگانی در این قسمت از مجموعه، چنین اسمی را برایش به ارمغان آورده بود. تقریبا در آن محدوده کسی به جز روسلان، به عنوان منشی بایگانی پرسه نمیزد و با وجود قوانین قرنطینه، گذر هیچکس به هزارتوی اطلاعات از یاد رفته، نمیافتاد؛ مگر آن که مانند او، تشنهی یافتن سرنخهای نامرئی باشند!
با عبور از دربهای آهنین انتهای راهرو، وارد سرسرای بایگانی شد و به قفسههای غولپیکر مقابلش، چشم دوخت. طولی نکشید که روسلان، از میان خروارها کاغذ روی هم تلنبار شده، بیرون آمد و خودش را به او رساند. پایش را به نشانهی احترام به زمین کوبید و با دستپاچگی گفت:
- کا...کاپیتان! خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون.
میگل، چشمانش را ریز کرد و با دقت، سرتاپای پسر را از نظر گذراند. چکمههای چرم پوستهپوسته شدهاش، به طرز ناشیانهای واکس خورده بودند و هیکل درشتش، در زیر جلیقهی بافت مشکی رنگش، خودنمایی میکرد. او بیشتر شبیه به بادیگاردهای دفتر ریاست جمهوری بود تا یک منشی ساده در قسمت بایگانی!
- مطمئنم که همینطوره.
سپس، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و پرسید:
- اینجا خیلی به هم ریختهست.
روسلان، سرش را چرخاند و با اشاره به میزکار شلوغش، جواب داد:
- متاسفم قربان؛ شبانه روز روی دستهبندی اطلاعات کار میکنم اما تعداد پروندههای باطله خیلی زیاده.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان خاکستری او، زل زد.
- پروندهی من هم اینجاست؟
- ب...بله؛ پنج روز پیش، تحویلش گرفتم.
- ظاهراً باید برگردونیش.
روسلان، با چند قدم کوتاه به طرف میزش رفت و از زیر خروارها کاغذ، پوشهی ضخیمی را بیرون کشید و دومرتبه، در مقابل میگل ایستاد.
- امیدوارم که دیگه به اینجا نیاد، قربان.
میگل، پرونده را از دست پسرک گرفت و در حالی که ضمیمههایش را چک میکرد، گفت:
- به جز این، پروندههای دیگهای هم تحویل گرفتی؟
- منظورتون پروندههای تیم همراه خودتون... .
- هر نوع پروندهای؛ مثلا از قسمت گزینش افسران یا طراحی عملیات.
روسلان، ابروهای نامرتبش را درهم کشید و با ژست متفکری جواب داد:
- نه قربان؛ به جز پوشههای مربوط به اعلان قرنطینه و گزارش حادثه کالینینگراد چیزی به دستم نرسیده.
میگل، نفس عمیقی کشید و پروندهی درون دستش را بالا گرفت.
- مطمئنی؟
- ب... بله، کاپیتان.
با جدیت، سرش را تکان داد و پوشهاش را در آ*غ*و*ش منشی انداخت.
- گزارش کالینینگراد رو برام بیار.
روسلان، بدون فوت وقت به طرف قفسههای سمت چپشان رفت و مشغول بررسی فایلهای مورد نظرش شد. میگل، هنوز از او چشم برنداشته بود که با صدای درب، نگاهش را چرخاند و به پشت سرش، خیره شد. مارشال، آخرین کسی بود که انتظار دیدنش را در آن حوالی میکشید. لادیژنسکی، از عالیرتبهترین درجهداران سازمان بود که به طور مستقیم، با وزیر دفاع مکاتبه داشت و کمتر کسی میتوانست که او را بدون وقت قبلی، ملاقات کند. میگل، دست نیمه سالمش را بالا آورد و همراه با یک احترام نظامی رسمی، ل*ب زد:
- صبحتون بخیر، مارشال.
روسلان به تبعیت از او، پایش را روی زمین کوبید و جمله را تکرار کرد. لادیژنسکی، زبانش را بر روی ل*بهای گوشتی تیرهاش کشید و به عادت همیشگی، دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد.
- پس تو اینجایی، پسر!
به دو افسری که در پشت سرش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد:
- همه دارن درمورد روحی که توی سازمان پرسه میزنه، حرف میزنن.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف میگل باشد، قدمی به جلو برداشت و با دقت، او را برانداز کرد.
- محض خاطر چاپلوسی هم که شده، اول باید از اتاق رئیست سر درمیآوردی!
میگل، خیره به چشمان افسران محافظ مقابلش، تک سرفهی کوتاهی سر داد و گفت:
- بیملاحظگی من رو ببخشید قربان؛ باید موضوع مهمی رو فوراً بررسی میکردم.
لادیژنسکی، پوزخندی زد و پس از چند ثانیه، دست از آنالیز کردن او برداشت. عینک چهارگوش روی چشمانش را جابهجا کرد و در حالی که به طرف درب میرفت، گفت:
- باهام قدم بزن.
و به سرعت، سالن را ترک کرد. میگل، نگاه کلافهای به روسلان و سپس به مأمورانی که از جایشان تکان نخورده بودند، انداخت و از دستور مافوقش، اطاعت کرد. کمی بعد، در فاصلهی یک قدمی از مارشال، به او ملحق شد و پشت سرش قرار گرفت.
- اوضاع نسبت به زمانی که از اینجا رفتی، خیلی تغییر کرده.
نیازی به گوشزد کردن این موضوع نبود؛ خودش هم میدانست که همهچیز دستخوش تغییرات بزرگی شده است که هرگز، قابل پیشبینی نبودند.
لادیژنسکی در برابر سکوت طولانی او، نفس عمیقی کشید و چانهی استخوانیاش را لمس کرد. در واقع، منتظر پاسخ قابل تأملی هم از طرف افسر جوان و خودکامهاش، نبود. در تصوراتش، باور داشت که میگل، تحت تأثیر مرگ زابکوف و حادثهای که در پایگاه مرزی برایش رخ داده، بسیار متشنج و بیقرار است.
- نصف کسایی که میشناختی، حالا توی تابوت خوابیدن و به خوششانسی تو، غبطه میخورن!
میگل، گرهای به پیشانیاش انداخت و همزمان با خارج شدن از راهروی معلق، بدون چشم برداشتن از آویزهای کریستالی مقابلش، جواب داد:
- متأسفانه هیچ تابوتی گنجایش خاکستر افرادم رو نداره.
مارشال با شنیدن طعنهی آشکار کلام او، از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. با جدیت، به مردمکهای منجمد میگل خیره شد و از میان دندانهایش، غرید:
- فقط افراد تو نبودن که توی اون جهنم حضور داشتن.
- من برای سربازهای دشمن دل نمیسوزونم، قربان!
- اونهایی که توی پایگاه سوختن، برادرهای قسمخوردهی تو بودن.
- کدوم پایگاه، مارشال؟
میگل، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- جایی که من و تیمم رفتیم، فقط یه قتلگاهِ پیشساخته بود.
لادیژنسکی، نفس عمیقی کشید و انگشتان باریکش را بر روی چشمانش قرار داد. با تعلل، سرش را بلند کرد و خیره به چهرهی عبوس پسر، گفت:
- حرفهات بوی خیانت میده، سانچز! شاید توی کالینینگراد جون سالم به در برده باشی اما اینجا، سرت رو به باد میدی.
- پس اجازه بدید که با خودم، اون کسی که پشت این عملیات بوده رو هم پایین بکشم.
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. زمانی که خبر شکست مأموریت رُخو را آوردند، میدانست که یک جای کار میلنگد. از ابتدا هم با فرستادن یکی از نیروهای باسابقهاش به یک عملیات تشریفاتی، موافق نبود اما اصرارهای سازمان فدرال برای اجرای دقیق برنامه مشترک، نظرش را تغییر داد. حال، تمام فرستادهها کشته شده بودند و تنها بازماندهی حادثه، عقیده داشت که این شکست از یک خیانت نشأت میگیرد؛ در حالی که او به عنوان یک سرپرست، میبایست با تبعات شیوع یک ویروس ناشناخته و احتمال وقوع جنگ بر سر بقا، دست و پنجه نرم میکرد. واقعا که اوضاع اسفباری بود!
با جدیت، دستهایش را بر روی نردههای حفاظ گذاشت و خیره به برگهای تازه جوانهزدهی بلوط، گفت:
- روز اولی که به اینجا اومدی، قسم خوردی که با جونت از فدراسیون محافظت میکنی؛ یادته؟
میگل، ابروانش را بالا انداخت و با سردرگمی، به نیمرخ مافوقش، زل زد. او، بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند و نگاه متکبرانهاش را به پسر بدهد، اضافه کرد:
- دیدی که اونها تا آخرین لحظه، به حرف خودشون پایبند بودن و بهای افتخار رو پرداخت کردن!
میگل، ناخودآگاه اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و دندانهایش را روی هم سایید. درموردش چه فکری کرده بودند؟ او، از آن دسته افرادی نبود که به دنبال کسب افتخار باشد و زمانی که در تابوت حبسش میکنند، به مدالهای قدردانیاش عشق بورزد. در هیچ مقطعی از زندگی، مرگ را آنقدر حقیر نمیشمرد که برای آرمانهای احمقانهی دولت، تجربهاش کند. آنها، با همین ایدئولوژیهای حماسی، ذهن و روح همه را مسموم کرده بودند و بر روی خیانتهای مکررشان، سرپوش میگذاشتند. حال، از او توقع داشتند که در برابر نقشهی قتلش، ساکت بماند و به آن اجساد سوخته، غبطه بخورد؟ شاید که روزی، با افتخار در ردهی آنان قرار بگیرد!
در طرف دیگر، مارشال اجازهی پیشروی به ذهن پرتلاطم او را نداد و نگاه نافذش را از تنهی تنومند بلوط برداشت. بیشتر از بیست سال، تماشاگر این روحیهی سرکش بود و در خیالش، میدانست که باید چگونه با او به نتیجه برسد.
- تو به طرز شگفتآوری، باعث تنفر اطرافیانت میشی و همین، برای این که تشنهی مرگت باشن، کافیه.
با وسواس، دستی به یقهی تاخوردهی یونیفرم میگل کشید و ادامه داد:
- اما وقتی که داری با زنده موندنت ناامیدشون میکنی، فراموش نکن که برای چی اینجایی. یادت باشه که اگر از مسیری که ما میخوایم خارج بشی، خودم قبل از اونها، حذفت میکنم!
بلافاصله، پوزخند تلخی بر کنج لبان میگل شکل گرفت و نقش وارونهاش، رفتهرفته پررنگتر شد.
- و شما چی میخواید قربان؟
مارشال، لبخند مرموزش را با دست و دلبازی به رخ کشید و دو مرتبه، دستانش را بر روی کمرش، گره زد.
- پشت سر گذاشتن افتضاحی که توی کالینینگراد به بار اومد!
پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- میخوام باهات روراست باشم، پسر. خیلی راحت میتونم برای پاک کرد بقایای اون اتفاق، بکشمت! تقلای تو درمورد این مسئله، فقط برای سازمان بدنامی به بار میاره و ما رو با دولت لهستان درگیر میکنه. توی چنین وضعیتی، اولویت سیستم با حذف تنشهای بیمورده. فکر میکردم از حادثهی بسلان درس گرفته باشی... .
- میخواید که در برابر نفوذ قدرتی که توانایی حذف کردن مهرههای سازمان رو داره، سکوت کنم؟
- شجاعت مخالفت کردن رو داری؟
- چرا دارید این کار رو میکنید، مارشال؟
- فکر میکنی زندگیت چقدر باارزشه که مجبور باشم به خاطر تو، سازمان رو به خطر بندازم کاپیتان؟!
میگل، بازدم عمیقش را به بیرون فرستاد و به آرامی، سرش را پایین انداخت تا شعلههای آتش درون چشمانش، زبانه نکشند و خلق پیرمرد را تنگ نکنند. حال، فرصتی برای لادیژنسکی پیش آمد که قدمی به عقب برداشته و با کلافگی، نگاهش را از او بگیرد. در حال حاضر، بیشتر از هر زمان دیگری به سیاستمداران فاسد شبیه بود اما باید از جوخهی متزلزلش در برابر مسائل مهمتری، محافظت میکرد؛ این، مهمترین وظیفهاش بود.
پیش از آن که از میگل به طور کامل فاصله بگیرد، از حرکت ایستاد و دستش را بالا گرفت.
- و یه چیز دیگه؛ تا پایان فاز اول قرنطینه حق ورود به تالار نخبگان رو نداری. به نظرم فرصت خوبیه که بتونی راحتتر خودت رو جمعوجور کنی!
- ول.... .
- میتونی بری.
سپس، با اشاره به مأمورانی که با فاصله به دنبالشان آمده بودند، از پلهها پایین رفت و به سرعت، آنجا را ترک کرد. میگل، در تقلا برای پنهان کردن خشمی که در چشمانش موج میزد، پلکهایش را روی هم گذاشت و برای چند ثانیه، بیحرکت ماند. در همین حال، ل*بهایش، به آرامی از هم باز شدند و طرح یک خندهی هیستیریک، بر روی صورتش نشست. ظاهراً یک مانع بزرگ بر سر راهش قرار گرفته بود و میدانست که با این حجم از پیشروی دشمن نامرئی، قافیه را باخته است.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
صدای دخترک به قدری بلند بود که از پشت دیوارهای ضخیم بینشان و تا قبل از رسیدن به پلکان دوشاخهی طبقهی دوازدهم، در گوشش طنین انداخت. رِینا بیشتر از آن که یک دغدغهی چالش برانگیز باشد، یک سرگرمی قابل دسترس بود که تا پیش از سفرش به مجارستان، با او وقت میگذراند؛ اما هیچوقت جدیاش نمیگرفت.
تا جایی که یادش میآمد، در سایه ماندن برای یافتن راز مرگ پدرش، مهمترین اولویت زندگیاش بود؛ بدون آن که الکساندرا، میخائیل و کسانی که در اطرافش قرار داشتند، بویی از ماجرا ببرند. خیلیها دلشان میخواست که از میدان بازی حذفش کنند؛ چراکه هیچکس از سرکهایی که به اینجا و آنجا میکشید، خوشش نمیآمد.
با نادیده گرفتن چند افسری که در میانهی سالن قرار داشتند و به او مینگریستند، به طرف دروازههای شیشهای منتهی به تالار نخبگان رفت و پس از اسکن رمز خصوصیاش، وارد مسیرمارپیچی که از آن به عنوان « راهروی شناور » یاد میکردند، شد. این مسیر شیشهای، توسط شاخههای بلوط سی سالهای که مانند یک ستون طبیعی در آخرین طبقهی سازمان قرار داشت، احاطه شده بود؛ یک جاذبهی استثنایی و مخالف با خلق و خوی اغلب کارکنان!
میگل، برای رسیدن به مقصد خود میبایست از مرتفعترین قسمتهای راهرو عبور میکرد و به دالانهای فراموششده میرسید. وجود بخش بایگانی در این قسمت از مجموعه، چنین اسمی را برایش به ارمغان آورده بود. تقریبا در آن محدوده کسی به جز روسلان، به عنوان منشی بایگانی پرسه نمیزد و با وجود قوانین قرنطینه، گذر هیچکس به هزارتوی اطلاعات از یاد رفته، نمیافتاد؛ مگر آن که مانند او، تشنهی یافتن سرنخهای نامرئی باشند!
با عبور از دربهای آهنین انتهای راهرو، وارد سرسرای بایگانی شد و به قفسههای غولپیکر مقابلش، چشم دوخت. طولی نکشید که روسلان، از میان خروارها کاغذ روی هم تلنبار شده، بیرون آمد و خودش را به او رساند. پایش را به نشانهی احترام به زمین کوبید و با دستپاچگی گفت:
- کا...کاپیتان! خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون.
میگل، چشمانش را ریز کرد و با دقت، سرتاپای پسر را از نظر گذراند. چکمههای چرم پوستهپوسته شدهاش، به طرز ناشیانهای واکس خورده بودند و هیکل درشتش، در زیر جلیقهی بافت مشکی رنگش، خودنمایی میکرد. او بیشتر شبیه به بادیگاردهای دفتر ریاست جمهوری بود تا یک منشی ساده در قسمت بایگانی!
- مطمئنم که همینطوره.
سپس، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و پرسید:
- اینجا خیلی به هم ریختهست.
روسلان، سرش را چرخاند و با اشاره به میزکار شلوغش، جواب داد:
- متاسفم قربان؛ شبانه روز روی دستهبندی اطلاعات کار میکنم اما تعداد پروندههای باطله خیلی زیاده.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان خاکستری او، زل زد.
- پروندهی من هم اینجاست؟
- ب...بله؛ پنج روز پیش، تحویلش گرفتم.
- ظاهراً باید برگردونیش.
روسلان، با چند قدم کوتاه به طرف میزش رفت و از زیر خروارها کاغذ، پوشهی ضخیمی را بیرون کشید و دومرتبه، در مقابل میگل ایستاد.
- امیدوارم که دیگه به اینجا نیاد، قربان.
میگل، پرونده را از دست پسرک گرفت و در حالی که ضمیمههایش را چک میکرد، گفت:
- به جز این، پروندههای دیگهای هم تحویل گرفتی؟
- منظورتون پروندههای تیم همراه خودتون... .
- هر نوع پروندهای؛ مثلا از قسمت گزینش افسران یا طراحی عملیات.
روسلان، ابروهای نامرتبش را درهم کشید و با ژست متفکری جواب داد:
- نه قربان؛ به جز پوشههای مربوط به اعلان قرنطینه و گزارش حادثه کالینینگراد چیزی به دستم نرسیده.
میگل، نفس عمیقی کشید و پروندهی درون دستش را بالا گرفت.
- مطمئنی؟
- ب... بله، کاپیتان.
با جدیت، سرش را تکان داد و پوشهاش را در آ*غ*و*ش منشی انداخت.
- گزارش کالینینگراد رو برام بیار.
روسلان، بدون فوت وقت به طرف قفسههای سمت چپشان رفت و مشغول بررسی فایلهای مورد نظرش شد. میگل، هنوز از او چشم برنداشته بود که با صدای درب، نگاهش را چرخاند و به پشت سرش، خیره شد. مارشال، آخرین کسی بود که انتظار دیدنش را در آن حوالی میکشید. لادیژنسکی، از عالیرتبهترین درجهداران سازمان بود که به طور مستقیم، با وزیر دفاع مکاتبه داشت و کمتر کسی میتوانست که او را بدون وقت قبلی، ملاقات کند. میگل، دست نیمه سالمش را بالا آورد و همراه با یک احترام نظامی رسمی، ل*ب زد:
- صبحتون بخیر، مارشال.
روسلان به تبعیت از او، پایش را روی زمین کوبید و جمله را تکرار کرد. لادیژنسکی، زبانش را بر روی ل*بهای گوشتی تیرهاش کشید و به عادت همیشگی، دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد.
- پس تو اینجایی، پسر!
به دو افسری که در پشت سرش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد:
- همه دارن درمورد روحی که توی سازمان پرسه میزنه، حرف میزنن.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف میگل باشد، قدمی به جلو برداشت و با دقت، او را برانداز کرد.
- محض خاطر چاپلوسی هم که شده، اول باید از اتاق رئیست سر درمیآوردی!
میگل، خیره به چشمان افسران محافظ مقابلش، تک سرفهی کوتاهی سر داد و گفت:
- بیملاحظگی من رو ببخشید قربان؛ باید موضوع مهمی رو فوراً بررسی میکردم.
لادیژنسکی، پوزخندی زد و پس از چند ثانیه، دست از آنالیز کردن او برداشت. عینک چهارگوش روی چشمانش را جابهجا کرد و در حالی که به طرف درب میرفت، گفت:
- باهام قدم بزن.
و به سرعت، سالن را ترک کرد. میگل، نگاه کلافهای به روسلان و سپس به مأمورانی که از جایشان تکان نخورده بودند، انداخت و از دستور مافوقش، اطاعت کرد. کمی بعد، در فاصلهی یک قدمی از مارشال، به او ملحق شد و پشت سرش قرار گرفت.
- اوضاع نسبت به زمانی که از اینجا رفتی، خیلی تغییر کرده.
نیازی به گوشزد کردن این موضوع نبود؛ خودش هم میدانست که همهچیز دستخوش تغییرات بزرگی شده است که هرگز، قابل پیشبینی نبودند.
لادیژنسکی در برابر سکوت طولانی او، نفس عمیقی کشید و چانهی استخوانیاش را لمس کرد. در واقع، منتظر پاسخ قابل تأملی هم از طرف افسر جوان و خودکامهاش، نبود. در تصوراتش، باور داشت که میگل، تحت تأثیر مرگ زابکوف و حادثهای که در پایگاه مرزی برایش رخ داده، بسیار متشنج و بیقرار است.
- نصف کسایی که میشناختی، حالا توی تابوت خوابیدن و به خوششانسی تو، غبطه میخورن!
میگل، گرهای به پیشانیاش انداخت و همزمان با خارج شدن از راهروی معلق، بدون چشم برداشتن از آویزهای کریستالی مقابلش، جواب داد:
- متأسفانه هیچ تابوتی گنجایش خاکستر افرادم رو نداره.
مارشال با شنیدن طعنهی آشکار کلام او، از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. با جدیت، به مردمکهای منجمد میگل خیره شد و از میان دندانهایش، غرید:
- فقط افراد تو نبودن که توی اون جهنم حضور داشتن.
- من برای سربازهای دشمن دل نمیسوزونم، قربان!
- اونهایی که توی پایگاه سوختن، برادرهای قسمخوردهی تو بودن.
- کدوم پایگاه، مارشال؟
میگل، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- جایی که من و تیمم رفتیم، فقط یه قتلگاهِ پیشساخته بود.
لادیژنسکی، نفس عمیقی کشید و انگشتان باریکش را بر روی چشمانش قرار داد. با تعلل، سرش را بلند کرد و خیره به چهرهی عبوس پسر، گفت:
- حرفهات بوی خیانت میده، سانچز! شاید توی کالینینگراد جون سالم به در برده باشی اما اینجا، سرت رو به باد میدی.
- پس اجازه بدید که با خودم، اون کسی که پشت این عملیات بوده رو هم پایین بکشم.
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. زمانی که خبر شکست مأموریت رُخو را آوردند، میدانست که یک جای کار میلنگد. از ابتدا هم با فرستادن یکی از نیروهای باسابقهاش به یک عملیات تشریفاتی، موافق نبود اما اصرارهای سازمان فدرال برای اجرای دقیق برنامه مشترک، نظرش را تغییر داد. حال، تمام فرستادهها کشته شده بودند و تنها بازماندهی حادثه، عقیده داشت که این شکست از یک خیانت نشأت میگیرد؛ در حالی که او به عنوان یک سرپرست، میبایست با تبعات شیوع یک ویروس ناشناخته و احتمال وقوع جنگ بر سر بقا، دست و پنجه نرم میکرد. واقعا که اوضاع اسفباری بود!
با جدیت، دستهایش را بر روی نردههای حفاظ گذاشت و خیره به برگهای تازه جوانهزدهی بلوط، گفت:
- روز اولی که به اینجا اومدی، قسم خوردی که با جونت از فدراسیون محافظت میکنی؛ یادته؟
میگل، ابروانش را بالا انداخت و با سردرگمی، به نیمرخ مافوقش، زل زد. او، بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند و نگاه متکبرانهاش را به پسر بدهد، اضافه کرد:
- دیدی که اونها تا آخرین لحظه، به حرف خودشون پایبند بودن و بهای افتخار رو پرداخت کردن!
میگل، ناخودآگاه اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و دندانهایش را روی هم سایید. درموردش چه فکری کرده بودند؟ او، از آن دسته افرادی نبود که به دنبال کسب افتخار باشد و زمانی که در تابوت حبسش میکنند، به مدالهای قدردانیاش عشق بورزد. در هیچ مقطعی از زندگی، مرگ را آنقدر حقیر نمیشمرد که برای آرمانهای احمقانهی دولت، تجربهاش کند. آنها، با همین ایدئولوژیهای حماسی، ذهن و روح همه را مسموم کرده بودند و بر روی خیانتهای مکررشان، سرپوش میگذاشتند. حال، از او توقع داشتند که در برابر نقشهی قتلش، ساکت بماند و به آن اجساد سوخته، غبطه بخورد؟ شاید که روزی، با افتخار در ردهی آنان قرار بگیرد!
در طرف دیگر، مارشال اجازهی پیشروی به ذهن پرتلاطم او را نداد و نگاه نافذش را از تنهی تنومند بلوط برداشت. بیشتر از بیست سال، تماشاگر این روحیهی سرکش بود و در خیالش، میدانست که باید چگونه با او به نتیجه برسد.
- تو به طرز شگفتآوری، باعث تنفر اطرافیانت میشی و همین، برای این که تشنهی مرگت باشن، کافیه.
با وسواس، دستی به یقهی تاخوردهی یونیفرم میگل کشید و ادامه داد:
- اما وقتی که داری با زنده موندنت ناامیدشون میکنی، فراموش نکن که برای چی اینجایی. یادت باشه که اگر از مسیری که ما میخوایم خارج بشی، خودم قبل از اونها، حذفت میکنم!
بلافاصله، پوزخند تلخی بر کنج لبان میگل شکل گرفت و نقش وارونهاش، رفتهرفته پررنگتر شد.
- و شما چی میخواید قربان؟
مارشال، لبخند مرموزش را با دست و دلبازی به رخ کشید و دو مرتبه، دستانش را بر روی کمرش، گره زد.
- پشت سر گذاشتن افتضاحی که توی کالینینگراد به بار اومد!
پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- میخوام باهات روراست باشم، پسر. خیلی راحت میتونم برای پاک کرد بقایای اون اتفاق، بکشمت! تقلای تو درمورد این مسئله، فقط برای سازمان بدنامی به بار میاره و ما رو با دولت لهستان درگیر میکنه. توی چنین وضعیتی، اولویت سیستم با حذف تنشهای بیمورده. فکر میکردم از حادثهی بسلان درس گرفته باشی... .
- میخواید که در برابر نفوذ قدرتی که توانایی حذف کردن مهرههای سازمان رو داره، سکوت کنم؟
- شجاعت مخالفت کردن رو داری؟
- چرا دارید این کار رو میکنید، مارشال؟
- فکر میکنی زندگیت چقدر باارزشه که مجبور باشم به خاطر تو، سازمان رو به خطر بندازم کاپیتان؟!
میگل، بازدم عمیقش را به بیرون فرستاد و به آرامی، سرش را پایین انداخت تا شعلههای آتش درون چشمانش، زبانه نکشند و خلق پیرمرد را تنگ نکنند. حال، فرصتی برای لادیژنسکی پیش آمد که قدمی به عقب برداشته و با کلافگی، نگاهش را از او بگیرد. در حال حاضر، بیشتر از هر زمان دیگری به سیاستمداران فاسد شبیه بود اما باید از جوخهی متزلزلش در برابر مسائل مهمتری، محافظت میکرد؛ این، مهمترین وظیفهاش بود.
پیش از آن که از میگل به طور کامل فاصله بگیرد، از حرکت ایستاد و دستش را بالا گرفت.
- و یه چیز دیگه؛ تا پایان فاز اول قرنطینه حق ورود به تالار نخبگان رو نداری. به نظرم فرصت خوبیه که بتونی راحتتر خودت رو جمعوجور کنی!
- ول.... .
- میتونی بری.
سپس، با اشاره به مأمورانی که با فاصله به دنبالشان آمده بودند، از پلهها پایین رفت و به سرعت، آنجا را ترک کرد. میگل، در تقلا برای پنهان کردن خشمی که در چشمانش موج میزد، پلکهایش را روی هم گذاشت و برای چند ثانیه، بیحرکت ماند. در همین حال، ل*بهایش، به آرامی از هم باز شدند و طرح یک خندهی هیستیریک، بر روی صورتش نشست. ظاهراً یک مانع بزرگ بر سر راهش قرار گرفته بود و میدانست که با این حجم از پیشروی دشمن نامرئی، قافیه را باخته است.
کد:
صدای دخترک به قدری بلند بود که از پشت دیوارهای ضخیم بینشان و تا قبل از رسیدن به پلکان دوشاخهی طبقهی دوازدهم، در گوشش طنین انداخت. رِینا بیشتر از آن که یک دغدغهی چالش برانگیز باشد، یک سرگرمی قابل دسترس بود که تا پیش از سفرش به مجارستان، با او وقت میگذراند؛ اما هیچوقت جدیاش نمیگرفت.
تا جایی که یادش میآمد، در سایه ماندن برای یافتن راز مرگ پدرش، مهمترین اولویت زندگیاش بود؛ بدون آن که الکساندرا، میخائیل و کسانی که در اطرافش قرار داشتند، بویی از ماجرا ببرند. خیلیها دلشان میخواست که از میدان بازی حذفش کنند؛ چراکه هیچکس از سرکهایی که به اینجا و آنجا میکشید، خوشش نمیآمد.
با نادیده گرفتن چند افسری که در میانهی سالن قرار داشتند و به او مینگریستند، به طرف دروازههای شیشهای منتهی به تالار نخبگان رفت و پس از اسکن رمز خصوصیاش، وارد مسیر مارپیچی که از آن به عنوان « راهروی شناور » یاد میکردند، شد. این مسیر شیشهای، توسط شاخههای بلوط سی سالهای که مانند یک ستون طبیعی در آخرین طبقهی سازمان قرار داشت، احاطه شده بود؛ یک جاذبهی استثنایی و مخالف با خلق و خوی اغلب کارکنان!
میگل، برای رسیدن به مقصد خود میبایست از مرتفعترین قسمتهای راهرو عبور میکرد و به دالانهای فراموششده میرسید. وجود بخش بایگانی در این قسمت از مجموعه، چنین اسمی را برایش به ارمغان آورده بود. تقریبا در آن محدوده کسی به جز روسلان، به عنوان منشی بایگانی پرسه نمیزد و با وجود قوانین قرنطینه، گذر هیچکس به هزارتوی اطلاعات از یاد رفته، نمیافتاد؛ مگر آن که مانند او، تشنهی یافتن سرنخهای نامرئی باشند!
با عبور از دربهای آهنین انتهای راهرو، وارد سرسرای بایگانی شد و به قفسههای غولپیکر مقابلش، چشم دوخت. طولی نکشید که روسلان، از میان خروارها کاغذ روی هم تلنبار شده، بیرون آمد و خودش را به او رساند. پایش را به نشانهی احترام به زمین کوبید و با دستپاچگی گفت:
- کا...کاپیتان! خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون.
میگل، چشمانش را ریز کرد و با دقت، سرتاپای پسر را از نظر گذراند. چکمههای چرم پوستهپوسته شدهاش، به طرز ناشیانهای واکس خورده بودند و هیکل درشتش، در زیر جلیقهی بافت مشکی رنگش، خودنمایی میکرد. او بیشتر شبیه به بادیگاردهای دفتر ریاست جمهوری بود تا یک منشی ساده در قسمت بایگانی!
- مطمئنم که همینطوره.
سپس، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و پرسید:
- اینجا خیلی به هم ریختهست.
روسلان، سرش را چرخاند و با اشاره به میزکار شلوغش، جواب داد:
- متاسفم قربان؛ شبانه روز روی دستهبندی اطلاعات کار میکنم اما تعداد پروندههای باطلشده خیلی زیاده.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان خاکستری او، زل زد.
- پروندهی من هم اینجاست؟
- ب...بله؛ پنج روز پیش، تحویلش گرفتم.
- ظاهراً باید برگردونیش.
روسلان، با چند قدم کوتاه به طرف میزش رفت و از زیر خروارها کاغذ، پوشهی ضخیمی را بیرون کشید و دومرتبه، در مقابل میگل ایستاد.
- امیدوارم که دیگه به اینجا نیاد، قربان.
میگل، پرونده را از دست پسرک گرفت و در حالی که ضمیمههایش را چک میکرد، گفت:
- به جز این، پروندههای دیگهای هم تحویل گرفتی؟
- منظورتون پروندههای تیم همراه خودتون... .
- هر نوع پروندهای؛ مثلا از قسمت گزینش افسران یا طراحی عملیات.
روسلان، ابروهای نامرتبش را درهم کشید و با ژست متفکری جواب داد:
- نه قربان؛ به جز پوشههای مربوط به اعلان قرنطینه و گزارش حادثه کالینینگراد چیزی به دستم نرسیده.
میگل، نفس عمیقی کشید و پروندهی درون دستش را بالا گرفت.
- مطمئنی؟
- ب... بله، کاپیتان.
با جدیت، سرش را تکان داد و پوشهاش را در آ*غ*و*ش منشی انداخت.
- گزارش کالینینگراد رو برام بیار.
روسلان، بدون فوت وقت به طرف قفسههای سمت چپشان رفت و مشغول بررسی فایلهای مورد نظرش شد. میگل، هنوز از او چشم برنداشته بود که با صدای درب، نگاهش را چرخاند و به پشت سرش، خیره شد. مارشال، آخرین کسی بود که انتظار دیدنش را در آن حوالی میکشید. لادیژنسکی، از عالیرتبهترین درجهداران سازمان بود که به طور مستقیم، با وزیر دفاع مکاتبه داشت و کمتر کسی میتوانست که او را بدون وقت قبلی، ملاقات کند. میگل، دست نیمه سالمش را بالا آورد و همراه با یک احترام نظامی رسمی، ل*ب زد:
- صبحتون بخیر، مارشال.
روسلان به تبعیت از او، پایش را روی زمین کوبید و جمله را تکرار کرد. لادیژنسکی، زبانش را بر روی ل*بهای گوشتی تیرهاش کشید و به عادت همیشگی، دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد.
- پس تو اینجایی، پسر!
به دو افسری که در پشت سرش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد:
- همه دارن درمورد روحی که توی سازمان پرسه میزنه، حرف میزنن.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف میگل باشد، قدمی به جلو برداشت و با دقت، او را برانداز کرد.
- محض خاطر چاپلوسی هم که شده، اول باید از اتاق رئیست سر درمیآوردی!
میگل، خیره به چشمان افسران محافظ مقابلش، تک سرفهی کوتاهی سر داد و گفت:
- بیملاحظگی من رو ببخشید قربان؛ باید موضوع مهمی رو فوراً بررسی میکردم.
لادیژنسکی، پوزخندی زد و پس از چند ثانیه، دست از آنالیز کردن او برداشت. عینک چهارگوش روی چشمانش را جابهجا کرد و در حالی که به طرف درب میرفت، گفت:
- باهام قدم بزن.
و به سرعت، سالن را ترک کرد. میگل، نگاه کلافهای به روسلان و سپس به مأمورانی که از جایشان تکان نخورده بودند، انداخت و از دستور مافوقش، اطاعت کرد. کمی بعد، در فاصلهی یک قدمی از مارشال، به او ملحق شد و پشت سرش قرار گرفت.
- اوضاع نسبت به زمانی که از اینجا رفتی، خیلی تغییر کرده.
نیازی به گوشزد کردن این موضوع نبود؛ خودش هم میدانست که همهچیز دستخوش تغییرات بزرگی شده است که هرگز، قابل پیشبینی نبودند.
لادیژنسکی در برابر سکوت طولانی او، نفس عمیقی کشید و چانهی استخوانیاش را لمس کرد. در واقع، منتظر پاسخ قابل تأملی هم از طرف افسر جوان و خودکامهاش، نبود. در تصوراتش، باور داشت که میگل، تحت تأثیر مرگ زابکوف و حادثهای که در پایگاه مرزی برایش رخ داده، بسیار متشنج و بیقرار است.
- نصف کسایی که میشناختی، حالا توی تابوت خوابیدن و به خوششانسی تو، غبطه میخورن!
میگل، گرهای به پیشانیاش انداخت و همزمان با خارج شدن از راهروی معلق، بدون چشم برداشتن از آویزهای کریستالی مقابلش، جواب داد:
- متأسفانه هیچ تابوتی گنجایش خاکستر افرادم رو نداره.
مارشال با شنیدن طعنهی آشکار کلام او، از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. با جدیت، به مردمکهای منجمد میگل خیره شد و از میان دندانهایش، غرید:
- فقط افراد تو نبودن که توی اون جهنم حضور داشتن.
- من برای سربازهای دشمن دل نمیسوزونم، قربان!
- اونهایی که توی پایگاه سوختن، برادرهای قسمخوردهی تو بودن.
- کدوم پایگاه، مارشال؟
میگل، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- جایی که من و تیمم رفتیم، فقط یه قتلگاهِ پیشساخته بود.
لادیژنسکی، نفس عمیقی کشید و انگشتان باریکش را بر روی چشمانش قرار داد. با تعلل، سرش را بلند کرد و خیره به چهرهی عبوس پسر، گفت:
- حرفهات بوی خیانت میده، سانچز! شاید توی کالینینگراد جون سالم به در برده باشی اما اینجا، سرت رو به باد میدی.
- پس اجازه بدید که با خودم، اون کسی که پشت این عملیات بوده رو هم پایین بکشم.
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. زمانی که خبر شکست مأموریت رُخو را آوردند، میدانست که یک جای کار میلنگد. از ابتدا هم با فرستادن یکی از نیروهای باسابقهاش به یک عملیات تشریفاتی، موافق نبود اما اصرارهای سازمان فدرال برای اجرای دقیق برنامه مشترک، نظرش را تغییر داد. حال، تمام فرستادهها کشته شده بودند و تنها بازماندهی حادثه، عقیده داشت که این شکست از یک خیانت نشأت میگیرد؛ در حالی که او به عنوان یک سرپرست، میبایست با تبعات شیوع یک ویروس ناشناخته و احتمال وقوع جنگ بر سر بقا، دست و پنجه نرم میکرد. واقعا که اوضاع اسفباری بود!
با جدیت، دستهایش را بر روی نردههای حفاظ گذاشت و خیره به برگهای تازه جوانهزدهی بلوط، گفت:
- روز اولی که به اینجا اومدی، قسم خوردی که با جونت از فدراسیون محافظت میکنی؛ یادته؟
میگل، ابروانش را بالا انداخت و با سردرگمی، به نیمرخ مافوقش، زل زد. او، بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند و نگاه متکبرانهاش را به پسر بدهد، اضافه کرد:
- دیدی که اونها تا آخرین لحظه، به حرف خودشون پایبند بودن و بهای افتخار رو پرداخت کردن!
میگل، ناخودآگاه اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و دندانهایش را روی هم سایید. درموردش چه فکری کرده بودند؟ او، از آن دسته افرادی نبود که به دنبال کسب افتخار باشد و زمانی که در تابوت حبسش میکنند، به مدالهای قدردانیاش عشق بورزد. در هیچ مقطعی از زندگی، مرگ را آنقدر حقیر نمیشمرد که برای آرمانهای احمقانهی دولت، تجربهاش کند. آنها، با همین ایدئولوژیهای حماسی، ذهن و روح همه را مسموم کرده بودند و بر روی خیانتهای مکررشان، سرپوش میگذاشتند. حال، از او توقع داشتند که در برابر نقشهی قتلش، ساکت بماند و به آن اجساد سوخته، غبطه بخورد؟ شاید که روزی، با افتخار در ردهی آنان قرار بگیرد!
در طرف دیگر، مارشال اجازهی پیشروی به ذهن پرتلاطم او را نداد و نگاه نافذش را از تنهی تنومند بلوط برداشت. بیشتر از بیست سال، تماشاگر این روحیهی سرکش بود و در خیالش، میدانست که باید چگونه با او به نتیجه برسد.
- تو به طرز شگفتآوری، باعث تنفر اطرافیانت میشی و همین، برای این که تشنهی مرگت باشن، کافیه.
با وسواس، دستی به یقهی تاخوردهی یونیفرم میگل کشید و ادامه داد:
- اما وقتی که داری با زنده موندنت ناامیدشون میکنی، فراموش نکن که برای چی اینجایی. یادت باشه که اگر از مسیری که ما میخوایم خارج بشی، خودم قبل از اونها، حذفت میکنم!
بلافاصله، پوزخند تلخی بر کنج لبان میگل شکل گرفت و نقش وارونهاش، رفتهرفته پررنگتر شد.
- و شما چی میخواید قربان؟
مارشال، لبخند مرموزش را با دست و دلبازی به رخ کشید و دو مرتبه، دستانش را بر روی کمرش، گره زد.
- پشت سر گذاشتن افتضاحی که توی کالینینگراد به بار اومد!
پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- میخوام باهات روراست باشم، پسر. خیلی راحت میتونم برای پاک کردن بقایای اون اتفاق، بکشمت! تقلای تو درمورد این مسئله، فقط برای سازمان بدنامی به بار میاره و ما رو با دولت لهستان درگیر میکنه. توی چنین وضعیتی، اولویت سیستم با حذف تنشهای بیمورده. فکر میکردم از حادثهی بسلان درس گرفته باشی... .
- میخواید که در برابر نفوذ قدرتی که توانایی حذف کردن مهرههای سازمان رو داره، سکوت کنم؟
- شجاعت مخالفت کردن رو داری؟
- چرا دارید این کار رو میکنید، مارشال؟
- فکر میکنی زندگیت چقدر باارزشه که مجبور باشم به خاطر تو، سازمان رو به خطر بندازم کاپیتان؟!
میگل، بازدم عمیقش را به بیرون فرستاد و به آرامی، سرش را پایین انداخت تا شعلههای آتش درون چشمانش، زبانه نکشند و خلق پیرمرد را تنگ نکنند. حال، فرصتی برای لادیژنسکی پیش آمد که قدمی به عقب برداشته و با کلافگی، نگاهش را از او بگیرد. در حال حاضر، بیشتر از هر زمان دیگری به سیاستمداران فاسد شبیه بود اما باید از جوخهی متزلزلش در برابر مسائل مهمتری، محافظت میکرد؛ این، مهمترین وظیفهاش بود.
پیش از آن که از میگل به طور کامل فاصله بگیرد، از حرکت ایستاد و دستش را بالا گرفت.
- و یه چیز دیگه؛ تا پایان فاز اول قرنطینه حق ورود به تالار نخبگان رو نداری. به نظرم فرصت خوبیه که بتونی راحتتر خودت رو جمعوجور کنی!
- ول.... .
- میتونی بری.
سپس، با اشاره به مأمورانی که با فاصله به دنبالشان آمده بودند، از پلهها پایین رفت و به سرعت، آنجا را ترک کرد. میگل، در تقلا برای پنهان کردن خشمی که در چشمانش موج میزد، پلکهایش را روی هم گذاشت و برای چند ثانیه، بیحرکت ماند. در همین حال، ل*بهایش، به آرامی از هم باز شدند و طرح یک خندهی هیستیریک، بر روی صورتش نشست. ظاهراً یک مانع بزرگ بر سر راهش قرار گرفته بود و میدانست که با این حجم از پیشروی دشمن نامرئی، قافیه را باخته است.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: