خلاصه:
جنگ سرد هرگز به پایان نرسید، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئههای قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا میشود. دومینیکا پس از بیستوهفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی خود، با مسبب مرگ خانوادهاش روبهرو خواهد شد. او چه کسی است؟
نام اثر: کاراکال
نویسنده: حدیثه شهبازی
ژانر: جنایی، عاشقانه
تگ: حرفهای
منتقد: [USER=3492]آوا اسدی[/USER]
ناظر: @AhoorA
ویراستار: [USER=4056]MINERVA[/USER]
خلاصه:
جنگ سرد هرگز به پایان نرسید، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئههای قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا میشود. دومینیکا پس از بیستوهفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی خود، با مسبب مرگ خانوادهاش روبهرو خواهد شد. او چه کسی است؟
*کاراکال: سیاهگوش، تیرهای از گربهسانان
/CODE]
[/SPOILER]
[HASH=57259]#رمان_کاراکال[/HASH]
[HASH=58533]#اثر_حدیثه_شهبازی[/HASH]
[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
مقدمه:
- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به خاطر شباهت.
- و اون وقت وجه تشابه من با یه گربهی وحشی چیه؟ ناخنهای تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
- اونها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن. شکارچی نیستن اما شکار رو از مایلها دورتر پیدا میکنن. وقتی میخوان چیزی رو به دست بیارن، با تمام وجود بلند میشن، با تمام وجود دنبالش میکنن و با تمام وجود به دستش میارن. عزیزم، این چیزیه که تو هستی!
کد:
مقدمه:
- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به خاطر شباهت.
- و اون وقت وجه تشابه من با یه گربهی وحشی چیه؟ ناخنهای تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
- اونها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن. شکارچی نیستن اما شکار رو از مایلها دورتر پیدا میکنن. وقتی میخوان چیزی رو به دست بیارن، با تمام وجود بلند میشن، با تمام وجود دنبالش میکنن و با تمام وجود به دستش میارن. عزیزم، این چیزیه که تو هستی!
«دهکدهی آنسو، اسپانیا ۱۹۸۹، دو سال قبل از انحلال دولت شوروی»
صدای زنگهای کلیسا که به مناسبت حلول سال نو نواخته میشد، دختر جوان را مضطربتر از قبل میکرد. او برای نوشتن نامهی خداحافظی وقت زیادی نداشت. به هرحال میدانست که برای مدت زیادی مجبور است که به اوئسکا برود و تنها وجود همین نامهها بود که دلش را نسبت به عدم حضور رامون آرامتر میکرد؛ لااقل تا آخر تعطیلات کریسمس.
رامون، کوچکترین پسر پیشکارِ پدرش، موسیو مورتل بود. هیچگاه فکر نمیکرد که همهی فرانسویها، چهرهای به دلنشینی رامون داشته باشند؛ البته که او، چشمان درشت مشکی رنگش که همیشه به آنها سرمهی عربی میکشید را از مادر شرقیاش به ارث برده بود. همان هم در نخستین روز دیدارشان، اولین چیزی بود به مزاج دخترک خوش آمد. او همیشه میگفت: « آن روغن سیاهرنگ، او را از شر درد چشم خلاص کرده است! »
مدت زیادی بود که یکدیگر را در باغ انگور پشت جاده ملاقات میکردند. خدا میدانست که اگر پدرش متوجه موضوع میشد، چه بلایی بر سر مع*شوقهاش میآورد. بیشک خود او را هم برای همیشه جهت پرستاری از عمهاش راهی اوئسکا میکرد. هیچکس از آن زن متعصب خوشش نمیآمد. هنوز هم نمیدانست که چگونه تعطیلات کریسمس را دور از رامون و در خانهی عمه کارلوتا بگذراند. با تمام اینها، جای شکرش باقی است که خواهر کوچکترش، کم سن و سالتر از آن است که بازیگوشیهای بچگانه را رها کرده و به دنبال فضولی باشد. ساعات زیادی را به بهانهی او، با رامون وقت میگذراند، هرچند که این موضوع تا چند سال آینده، دیگر پابرجا نمیماند.
یعنی میتوانست بدون هیچ دردسری، با علم بر این حقیقت که پدرش مایل بود یکی از همان اعضای حزب دامادش شود، با رامون ازدواج کند؟ پسرک مدعی بود که بهزودی برای کار به مادرید رفته و بعد هم میتواند خانهای برای هردویشان اجاره کند. اگر اوضاع جنگ و جدالهای داخلی بهتر شود، مادرید شهری است که سنگفرشهایش را با پول، تزئین کردهاند!
شاید هم این حرفها از همان لافهای معروف پسرهای جوان بود تا خودشان را بیشتر در دل معشوقشان جای دهند. به هرحال، حتی فکر کردن به این حرفها، تا مدتها میتوانست او را خوش اخلاق کند؛ اینگونه شاید کمتر به فلیس بیچاره برای پختن باکالائو¹ ایراد میگرفت، قابل انکار نیست که طعم سس سالسای او، وحشتناک است!
آه عمیقی کشید و دستش را زیر چانه گذاشت و از پنجرهی اتاق، به برج سنگی و نیمهکارهی کلیسا که از دور خودنمایی میکرد، نگاهی انداخت.
با خودش فکر میکرد که ای کاش در خانوادهی مدرنتری به دنیا میآمد و دستکم، اجازهی داشتن یک تلفن همراه را به او میدادند؛ اینگونه دیگر لازم نبود نگران مسافت باشد یا مانند دوشیزگان قرن هجدهم، نامهی عاشقانه بنویسد!
باز هم آوای ناقوس کلیسا در گوشش پیچید؛ البته، این صدای زنگ کلیسا بود یا مادرش؟ گوشهایش را تیز کرد و به محض بلند شدن قژقژ پلههای چوبی از پشت درب اتاق، کاغذ نامهها را رها کرد، کتاب قطوری روی آنها گذاشت و از جایش بلند شد.
همزمان، درب اتاق با شدت باز شد و مادرش، با اخمهای درهم رفته و چهرهای که دائما رنگپریده بود و او را در نگاه اهالی دهکده، شبیه به مردم ایسلند یا منطقهای در آن حوالی میکرد، وارد شد. خدا را شکر که چهرهاش هیچ شباهتی به او نداشت!
زن، نگاه غضبناکی به سرتاپای دختر انداخت و با ترشرویی گفت:
- بیانکا، داری چی کار میکنی؟ تو میخوای از قطار جا بمونیم؟ مراسم دعا هم شروع شده.
چشمهای خاکستری رنگش را در فضای نه چندان مرتب اتاق چرخاند و بدون مکث، ادامه داد:
- یا مسیح! بگو ببینم نورا کجاست؟ ۱. خوراک اسپانیایی همراه با ماهی کادِ نمکسود شده
کد:
«دهکدهی آنسو، اسپانیا ۱۹۸۹، دو سال قبل از انحلال دولت شوروی»
صدای زنگهای کلیسا که به مناسبت حلول سال نو نواخته میشد، دختر جوان را مضطربتر از قبل میکرد. او برای نوشتن نامهی خداحافظی وقت زیادی نداشت. به هرحال میدانست که برای مدت زیادی مجبور است که به اوئسکا برود و تنها وجود همین نامهها بود که دلش را نسبت به عدم حضور رامون آرامتر میکرد؛ لااقل تا آخر تعطیلات کریسمس.
رامون، کوچکترین پسر پیشکارِ پدرش، موسیو مورتل بود. هیچگاه فکر نمیکرد که همهی فرانسویها، چهرهای به دلنشینی رامون داشته باشند؛ البته که او، چشمان درشت مشکی رنگش که همیشه به آنها سرمهی عربی میکشید را از مادر شرقیاش به ارث برده بود. همان هم در نخستین روز دیدارشان، اولین چیزی بود به مزاج دخترک خوش آمد. او همیشه میگفت: « آن روغن سیاهرنگ، او را از شر درد چشم خلاص کرده است! »
مدت زیادی بود که یکدیگر را در باغ انگور پشت جاده ملاقات میکردند. خدا میدانست که اگر پدرش متوجه موضوع میشد، چه بلایی بر سر مع*شوقهاش میآورد. بیشک خود او را هم برای همیشه جهت پرستاری از عمهاش راهی اوئسکا میکرد. هیچکس از آن زن متعصب خوشش نمیآمد. هنوز هم نمیدانست که چگونه تعطیلات کریسمس را دور از رامون و در خانهی عمه کارلوتا بگذراند. با تمام اینها، جای شکرش باقی است که خواهر کوچکترش، کم سن و سالتر از آن است که بازیگوشیهای بچگانه را رها کرده و به دنبال فضولی باشد. ساعات زیادی را به بهانهی او، با رامون وقت میگذراند، هرچند که این موضوع تا چند سال آینده، دیگر پابرجا نمیماند.
یعنی میتوانست بدون هیچ دردسری، با علم بر این حقیقت که پدرش مایل بود یکی از همان اعضای حزب دامادش شود، با رامون ازدواج کند؟ پسرک مدعی بود که بهزودی برای کار به مادرید رفته و بعد هم میتواند خانهای برای هردویشان اجاره کند. اگر اوضاع جنگ و جدالهای داخلی بهتر شود، مادرید شهری است که سنگفرشهایش را با پول، تزئین کردهاند!
شاید هم این حرفها از همان لافهای معروف پسرهای جوان بود تا خودشان را بیشتر در دل معشوقشان جای دهند. به هرحال، حتی فکر کردن به این حرفها، تا مدتها میتوانست او را خوش اخلاق کند؛ اینگونه شاید کمتر به فلیس بیچاره برای پختن باکالائو¹ ایراد میگرفت، قابل انکار نیست که طعم سس سالسای او، وحشتناک است!
آه عمیقی کشید و دستش را زیر چانه گذاشت و از پنجرهی اتاق، به برج سنگی و نیمهکارهی کلیسا که از دور خودنمایی میکرد، نگاهی انداخت.
با خودش فکر میکرد که ای کاش در خانوادهی مدرنتری به دنیا میآمد و دستکم، اجازهی داشتن یک تلفن همراه را به او میدادند؛ اینگونه دیگر لازم نبود نگران مسافت باشد یا مانند دوشیزگان قرن هجدهم، نامهی عاشقانه بنویسد!
باز هم آوای ناقوس کلیسا در گوشش پیچید؛ البته، این صدای زنگ کلیسا بود یا مادرش؟ گوشهایش را تیز کرد و به محض بلند شدن قژقژ پلههای چوبی از پشت درب اتاق، کاغذ نامهها را رها کرد، کتاب قطوری روی آنها گذاشت و از جایش بلند شد.
همزمان، درب اتاق با شدت باز شد و مادرش، با اخمهای درهم رفته و چهرهای که دائما رنگپریده بود و او را در نگاه اهالی دهکده، شبیه به مردم ایسلند یا منطقهای در آن حوالی میکرد، وارد شد. خدا را شکر که چهرهاش هیچ شباهتی به او نداشت!
زن، نگاه غضبناکی به سرتاپای دختر انداخت و با ترشرویی گفت:
- بیانکا، داری چی کار میکنی؟ تو میخوای از قطار جا بمونیم؟ مراسم دعا هم شروع شده.
چشمهای خاکستری رنگش را در فضای نه چندان مرتب اتاق چرخاند و بدون مکث، ادامه داد:
- یا مسیح! بگو ببینم نورا کجاست؟
[HR][/HR]
۱. خوراک اسپانیایی همراه با ماهی کادِ نمکسود شده
- نمی... نمیدونم مامان. شاید دوباره رفته به انبار یا... .
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که مادرش، مچ دستش را چرخاند و با نگاه به ساعت ظریفی که به تازگی آن را به مناسبت کریسمس هدیه گرفته بود، گفت:
- فاجعهست. چطور ممکنه به مراسم دعا نرسیم؟
رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت اما قبل از آن که به کلی از دید دخترک خارج شود، دو مرتبه به سوی او برگشت و گفت:
- برو دنبال نور، پدرت اون بیرون منتظره.
خوب میدانست که پدر، حوصلهی چندانی برای انتظار کشیدن ندارد. به همین خاطر سرش را تکان داد و با نگاهش، مادر را بدرقه کرد. آیا فرصت میکرد که به دیدار رامون برود؟ با خودش فکر کرد که اگر کمی خوششانس باشد، میتواند به بهانهی پیدا کردن الئونورا، راهی مزرعه شود و ترتیب یک خداحافظی رمانتیک را بدهد.
با این تصور، چشمانش برق زد و سراسیمه، کمد لباسهایش را باز کرد، پالتوی تیرهاش را برداشت و روبهروی صورتش گرفت.
بینیاش را چین داد و اخمهایش را درهم کشید. اگر یکی از دوستان دبیرستانش کمد لباس او را ببیند، بیشک او را دست خواهد انداخت. بیشتر دخترهای دبیرستان تمام تلاششان را میکردند تا شبیه سلن دیون یا مدونا باشند، شاید هم مایکل جکسون!
هرچند که در این خانه، به هیچوجه خبری از جینهای گلامور¹ و کاپشن تِدی² نبود چراکه پدر، این چیزها را مایهی شرم و پیروان مد را فاسد میدانست. خانوادهی دِل پِره ته میبایست مطابق با سنتهای مرسوم اجدادش وارد دههی نود میلادی میشد؛ به هرحال که قوانین حزب به شدت سختگیرانه بود. با این اوصاف، بیانکا شانس آورده بود که با اصرارهای مادر، حداقل میتوانست دبیرستان را تمام کند!
پالتویش را پوشید و موهای فِرش را از زیر آن بیرون کشید. حتی اجازهی کوتاه کردن موهایش را نداشت و مجبور بود زمان زیادی را صرف مرتب و صاف کردنشان کند، درست مانند امروز صبح.
کاغذهای تا خوردهی نامه را که به عطر گرانقیمتی آغشته شده بود، برداشت و درون جیب پالتویش جا داد. همیشه در استفادهی این عطر کلاسیک که آن را بئاتریس، دخترعموی دست و دلبازش از پاریس آورده بود، وسواس به خرج میداد و فقط در مراسمهای مهم از آن استفاده میکرد. حالا هم یک موقعیت مهم بود، یک دیدار و خداحافظی رمانتیک!
با عجله از اتاق بیرون رفت و پلههای چوبی را یکی در میان پشت سر گذاشت. پدر بارها به فردریک گفته بود که آنها را تعمیر کند اما او به منزلهی چرتهای گاه و بیگاهش در گوشه و کنار مزرعه، هیچگاه به تمام کارها نمیرسید. او پادوی زبر و زرنگی نبود. اتفاقا پایین پلهها، در کنار چمدانها ایستاده بود و نفسی چاق میکرد؛ سنگینی آن چمدانها از یک مایلی هم مشخص بود و به راحتی میشد فهمید که فدریک، زحمت بسیاری برای حمل آنها کشیده است. به محض دیدن بیانکا، تا جایی که شکم بزرگش اجازه میداد، خم شد و گفت:
- روز بخیر خانم.
در طبقهی پایین، بوی شیرینیهای زنجبیلی فلیس اجازهی پیشروی به عطر بهارنارنجی که به پیراهنش زده بود را نمیداد.
بیانکا با حواسپرتی سرش را در جواب فردریک تکان داد و به سرعت از خانه خارج شد. ۱. نوعی جین زنانه در دهه نود میلادی
۲. کاپشنهایی با طرح عروسکی که در دهه نود میلادی مد بودند.
کد:
- نمی... نمیدونم مامان. شاید دوباره رفته به انبار یا... .
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که مادرش، مچ دستش را چرخاند و با نگاه به ساعت ظریفی که به تازگی آن را به مناسبت کریسمس هدیه گرفته بود، گفت:
- فاجعهست. چطور ممکنه به مراسم دعا نرسیم؟
رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت اما قبل از آن که به کلی از دید دخترک خارج شود، دو مرتبه به سوی او برگشت و گفت:
- برو دنبال نور، پدرت اون بیرون منتظره.
خوب میدانست که پدر، حوصلهی چندانی برای انتظار کشیدن ندارد. به همین خاطر سرش را تکان داد و با نگاهش، مادر را بدرقه کرد. آیا فرصت میکرد که به دیدار رامون برود؟ با خودش فکر کرد که اگر کمی خوششانس باشد، میتواند به بهانهی پیدا کردن الئونورا، راهی مزرعه شود و ترتیب یک خداحافظی رمانتیک را بدهد.
با این تصور، چشمانش برق زد و سراسیمه، کمد لباسهایش را باز کرد، پالتوی تیرهاش را برداشت و روبهروی صورتش گرفت.
بینیاش را چین داد و اخمهایش را درهم کشید. اگر یکی از دوستان دبیرستانش کمد لباس او را ببیند، بیشک او را دست خواهد انداخت. بیشتر دخترهای دبیرستان تمام تلاششان را میکردند تا شبیه سلن دیون یا مدونا باشند، شاید هم مایکل جکسون!
هرچند که در این خانه، به هیچوجه خبری از جینهای گلامور¹ و کاپشن تِدی² نبود چراکه پدر، این چیزها را مایهی شرم و پیروان مد را فاسد میدانست. خانوادهی دِل پِره ته میبایست مطابق با سنتهای مرسوم اجدادش وارد دههی نود میلادی میشد؛ به هرحال که قوانین حزب به شدت سختگیرانه بود. با این اوصاف، بیانکا شانس آورده بود که با اصرارهای مادر، حداقل میتوانست دبیرستان را تمام کند!
پالتویش را پوشید و موهای فِرش را از زیر آن بیرون کشید. حتی اجازهی کوتاه کردن موهایش را نداشت و مجبور بود زمان زیادی را صرف مرتب و صاف کردنشان کند، درست مانند امروز صبح.
کاغذهای تا خوردهی نامه را که به عطر گرانقیمتی آغشته شده بود، برداشت و درون جیب پالتویش جا داد. همیشه در استفادهی این عطر کلاسیک که آن را بئاتریس، دخترعموی دست و دلبازش از پاریس آورده بود، وسواس به خرج میداد و فقط در مراسمهای مهم از آن استفاده میکرد. حالا هم یک موقعیت مهم بود، یک دیدار و خداحافظی رمانتیک!
با عجله از اتاق بیرون رفت و پلههای چوبی را یکی در میان پشت سر گذاشت. پدر بارها به فردریک گفته بود که آنها را تعمیر کند اما او به منزلهی چرتهای گاه و بیگاهش در گوشه و کنار مزرعه، هیچگاه به تمام کارها نمیرسید. او پادوی زبر و زرنگی نبود. اتفاقا پایین پلهها، در کنار چمدانها ایستاده بود و نفسی چاق میکرد؛ سنگینی آن چمدانها از یک مایلی هم مشخص بود و به راحتی میشد فهمید که فدریک، زحمت بسیاری برای حمل آنها کشیده است. به محض دیدن بیانکا، تا جایی که شکم بزرگش اجازه میداد، خم شد و گفت:
- روز بخیر خانم.
در طبقهی پایین، بوی شیرینیهای زنجبیلی فلیس اجازهی پیشروی به عطر بهارنارنجی که به پیراهنش زده بود را نمیداد.
بیانکا با حواسپرتی سرش را در جواب فردریک تکان داد و به سرعت از خانه خارج شد.
[HR][/HR]
۱. نوعی جین زنانه در دهه نود میلادی
۲. کاپشنهایی با طرح عروسکی که در دهه نود میلادی مد بودند.
در این وقت از سال، همهی مردم انتظار بارش برف را داشتند اما هنوز آفتاب، حاکم مطلقِ زمینهای آنسو بود؛ بعید میدانست که در اوئسکا هم وضعیت متفاوت باشد.
پدرش، به فولکس واگن سرخ رنگش تکیه داده بود و سیگار میکشید. اغلب مواقع، از چهرهی سخت و عبوسش، نمیتوانست حدس بزند که چه فکری در سر دارد اما امروز، کلافگی از سر و رویش میبارید؛ از این بابت مطمئن بود.
به همین سبب، به آهستگی از پلههای جلوی خانه پایین آمد و کوتاه، سلام کرد. جثهی ریزش را تکان داد و میخواست هرچه سریعتر دور شود که با صدای زمخت پدر، سرجایش خشک شد.
- کجا فرار میکنی تُرُمتای¹؟!
به سمت پدر برگشت و لبخند نصفه نیمهای روی ل*بهایش نشاند. به ندرت او را با نام خودش صدا میکرد. برای پدر، همیشه یک پرندهی کوچک بود!
- باید الئونورا رو پیدا کنم پد... .
پیرمرد عبوس، سرش را تکان داد و در میانهی حرفهایش، ل*ب زد:
- میدونی که عجله داریم و گمش کردی؟
بیانکا، سرش را پایین انداخت و انگشتان کشیدهاش را به بازی گرفت. اغلب موضوعاتی که بهخاطرشان توبیخ میشد، در واقع هیچ ربطی به او نداشتند. چرا باید غیب شدنهای گاه و بیگاه یک دختربچهی سه ساله تقصیر او باشد؟
- متاسفم پدر.
خوزه، نفس عمیقی کشید و با اشارهی دست، به دختر شانزده سالهاش اجازهی مرخصی داد. باید زمان دیگری را برای نصیحت و موعظهی دختر بزرگترش انتخاب میکرد. اکنون تنها کاری که موظف به انجامش بود، ترک کردن خانه است، حتی به بهانهی تعطیلات کریسمس.
در چند ماه گذشته، اوضاع دولت کمونیسم، حتی در شوروی هم چندان خوشایند نبود. فاشیستها دیگر راهشان را تا خانهی اعضای حزب هم باز کرده بودند.
با تمام این تفاسیر، خوزه معتقد بود که تاریخ، گواه خوبی برای پایان تراژدی این انقلابیون خائن که خود را نوادگان ارتش سفید میدانستند، است.
او به عنوان یک روسی تبار که پدرش در جنگِ ارتش سرخ و تشکیل اتحاد جماهیر شوروی علیه نظام ضد کمونیسم و امپراطوری روسیه کشته شد، هرگز تحمل وجود چنین افرادی را در خاک کشورش نداشت و به خون آنها تشنه بود.
ته ماندهی سیگارش را روی زمین انداخت و زیر ل*ب، فحشی نثار ارواح قاتلان پدرش کرد. با تمام زد و خوردهای فکری، باید در مقابل خانوادهی سرکشش هم صبر و حوصلهی زیادی به خرج میداد. از پلههای سنگی بالا رفت و غرید:
- چه آدمهای وقت نشناسی!
بیانکا، هنوز پرچین را پشت سر نگذاشته بود که صدای فریاد پدرش را از پشت سر شنید و به واسطهی دور شدن از آنجا، نفس راحتی کشید. هیچ دلش نمیخواست که باز هم نقش دیوار کوتاهتر از بقیه را برای او ایفا کند.
با عجله، وارد باغ پرتقال شد و در بین درختانی که دیگر میوهای روی شاخه نداشتند، به دنبال الئونور گشت؛ آن سر به هوا همیشه در این حوالی بازی میکرد.
در ماه نوامبر، وقتی که برای چیدن محصولات به باغ میآمدند، از دخترک شنیده بود که درختها با او حرف میزنند، پس برای همین است که هرروز به اینجا میآید تا حرفهای دوستانش را بشنود!
از یادآوری حرفهای بچگانهی الئونورا، ناخودآگاه لبخند محوی زد و بلندتر صدایش زد:
- نورا؟ تو اینجایی؟ نو... .
با شنیدن صدای خشخش پشت سرش و سپس، کشیده شدن آستین پالتویش، صدایش در گلو خفه شد. ۱. نوعی پرنده شکاری کوچک از تیره شاهینسانان
کد:
در این وقت از سال، همهی مردم انتظار بارش برف را داشتند اما هنوز آفتاب، حاکم مطلقِ زمینهای آنسو بود؛ بعید میدانست که در اوئسکا هم وضعیت متفاوت باشد.
پدرش، به فولکس واگن سرخ رنگش تکیه داده بود و سیگار میکشید. اغلب مواقع، از چهرهی سخت و عبوسش، نمیتوانست حدس بزند که چه فکری در سر دارد اما امروز، کلافگی از سر و رویش میبارید؛ از این بابت مطمئن بود.
به همین سبب، به آهستگی از پلههای جلوی خانه پایین آمد و کوتاه، سلام کرد. جثهی ریزش را تکان داد و میخواست هرچه سریعتر دور شود که با صدای زمخت پدر، سرجایش خشک شد.
- کجا فرار میکنی تُرُمتای¹؟!
به سمت پدر برگشت و لبخند نصفه نیمهای روی ل*بهایش نشاند. به ندرت او را با نام خودش صدا میکرد. برای پدر، همیشه یک پرندهی کوچک بود!
- باید الئونورا رو پیدا کنم پد... .
پیرمرد عبوس، سرش را تکان داد و در میانهی حرفهایش، ل*ب زد:
- میدونی که عجله داریم و گمش کردی؟
بیانکا، سرش را پایین انداخت و انگشتان کشیدهاش را به بازی گرفت. اغلب موضوعاتی که بهخاطرشان توبیخ میشد، در واقع هیچ ربطی به او نداشتند. چرا باید غیب شدنهای گاه و بیگاه یک دختربچهی سه ساله تقصیر او باشد؟
- متاسفم پدر.
خوزه، نفس عمیقی کشید و با اشارهی دست، به دختر شانزده سالهاش اجازهی مرخصی داد. باید زمان دیگری را برای نصیحت و موعظهی دختر بزرگترش انتخاب میکرد. اکنون تنها کاری که موظف به انجامش بود، ترک کردن خانه است، حتی به بهانهی تعطیلات کریسمس.
در چند ماه گذشته، اوضاع دولت کمونیسم، حتی در شوروی هم چندان خوشایند نبود. فاشیستها دیگر راهشان را تا خانهی اعضای حزب هم باز کرده بودند.
با تمام این تفاسیر، خوزه معتقد بود که تاریخ، گواه خوبی برای پایان تراژدی این انقلابیون خائن که خود را نوادگان ارتش سفید میدانستند، است.
او به عنوان یک روسی تبار که پدرش در جنگِ ارتش سرخ و تشکیل اتحاد جماهیر شوروی علیه نظام ضد کمونیسم و امپراطوری روسیه کشته شد، هرگز تحمل وجود چنین افرادی را در خاک کشورش نداشت و به خون آنها تشنه بود.
ته ماندهی سیگارش را روی زمین انداخت و زیر ل*ب، فحشی نثار ارواح قاتلان پدرش کرد. با تمام زد و خوردهای فکری، باید در مقابل خانوادهی سرکشش هم صبر و حوصلهی زیادی به خرج میداد. از پلههای سنگی بالا رفت و غرید:
- چه آدمهای وقت نشناسی!
بیانکا، هنوز پرچین را پشت سر نگذاشته بود که صدای فریاد پدرش را از پشت سر شنید و به واسطهی دور شدن از آنجا، نفس راحتی کشید. هیچ دلش نمیخواست که باز هم نقش دیوار کوتاهتر از بقیه را برای او ایفا کند.
با عجله، وارد باغ پرتقال شد و در بین درختانی که دیگر میوهای روی شاخه نداشتند، به دنبال الئونور گشت؛ آن سر به هوا همیشه در این حوالی بازی میکرد.
در ماه نوامبر، وقتی که برای چیدن محصولات به باغ میآمدند، از دخترک شنیده بود که درختها با او حرف میزنند، پس برای همین است که هرروز به اینجا میآید تا حرفهای دوستانش را بشنود!
از یادآوری حرفهای بچگانهی الئونورا، ناخودآگاه لبخند محوی زد و بلندتر صدایش زد:
- نورا؟ تو اینجایی؟ نو... .
با شنیدن صدای خشخش پشت سرش و سپس، کشیده شدن آستین پالتویش، صدایش در گلو خفه شد.
[HR][/HR]
۱. نوعی پرنده شکاری کوچک از تیره شاهینسانان
وحشتزده به عقب برگشت و خودش را برای جیغ زدن آماده کرد که رامون، دستش را روی د*ه*ان دختر گذاشت و به آهستگی ل*ب زد:
- هیس! نترس.
بیانکا، چشمان درشت شدهاش را روی صورت خندان رامون چرخاند و به محض پایین آمدن دستِ پسر، معترضانه صدایش زد و گفت:
- خدای من! من رو ترسوندی.
رامون سر به زیر انداخت و مردانه خندید. دستکشهای نخنمای چرمش را از دستهایش درآورد و گفت:
- فکر کردی یه دزد وارد عمارت شده؟
بیانکا، گوشهی ل*بش را به دندان کشید و با لوندی، ابروهایش را بالا انداخت.
- من نمیدونستم که دزدهای آنسو تا این حد جذاب هستن.
پسر با شنیدن این حرف، مغرورانه س*ی*نهاش را صاف کرد و جواب داد:
- البته که نیستن سینیوریتا. اگر هم دزدی بخواد نزدیک تو بشه... .
دستهای بیانکا را گرفت، صورتش را به او نزدیک کرد و با اطمینان، ادامه داد:
- قلبش رو از س*ی*نه بیرون میکشم!
بیانکا قدمی به عقب برداشت و ریز خندید. خدا میدانست که چقدر این حرفهای عجیب و غریب او، حالش را خوب میکند.
- شبیه پدرم حرف میزنی.
رامون ابروهایش را بالاتر برد و با تعجب گفت:
- میخوای بگی که دیگه میتونم عضو حزب بشم؟
دخترک، دستش را از حصار گرم دستان او در آورد و مشت بیرمقی به بازوی ورزیدهاش کوبید.
- زده به سرت؟! خودت هم میدونی که من از این چیزها متنفرم.
رامون، چشمکی نثار صورت درهم رفتهی معشوقهاش کرد و قبل از آن که فرصت حرکت دیگری به او بدهد، خم شد و گونهی رنگپریده و استخوانیاش را ب*و*سید. طبق انتظارش، لپهای سرد بیانکا به سرعت رنگ گرفت و چشمان براق مشکیاش، از تعجب گرد شد.
- داری چی کار... .
قبل از آن که حرفش را کامل کند، صدای ضعیف نامشخصی از پشت سرشان، هر دو را از جا پراند. بیانکا به سرعت سرش را چرخاند و نفسش، با دیدن الئونورا که پشت درخت ایستاده و دستهای کوچکش را روی ل*ب گذاشته بود، در س*ی*نه حبس شد.
دختربچه، چشمان کشیدهی خاکستریاش را با کنجکاوی به آنها دوخته و از قرار معلوم، عطسهی بیموقعش او را حسابی گیر انداخته بود. بیانکا با عصبانیتی که ناشی از اضطرابش بود، غرید:
- تو، جاسوس کوچولو، زود بیا اینجا!
الئونورا از لحن تند خواهرش، ترسیده بود و با تکان دادن سرش، به او فهماند که قرار نیست به دستورش عمل کرده و خودش را به باد کتک بدهد. او فقط برای دنبال کردن یکی از حلزونهای کوچکی که بعد از باران دیشب، سرتاسر باغ را پر کرده بودند، به آنجا آمده بود؛ چه میدانست که مزاحم خواهر بزرگترش خواهد شد؟
بیانکا، اخمهایش را درهم کشید و تکه چوبی از زمین برداشت و میخواست به طرف دخترک برود که رامون، بازویش را کشید و گفت:
- هی، میخوای چی کار کنی؟
- میدونی چقدر دنبالش گشتم؟ حالا هم که ما رو... .
ل*بهایش را گزید و از زیر بار کامل کردن جملهاش، شانه خالی کرد. رامون چوب را از دستش گرفت، آن را به طرفی انداخت و زیر ل*ب گفت:
- تو داری بدتر فراریش میدی.
سپس، با دست و دلبازی لبخندی روی ل*ب نشاند و رو به دخترک، با صدای بلندتری ادامه داد:
- اون حتما از توی خونه موندن حوصلهاش سر رفته، مگه نه لئو؟
الئونورا در تایید حرف او، با شیطنت سرش را تکان داد و از پشت درخت، سرک کشید. در همین حال، دستهای بیانکا روی س*ی*نه گره خورد و بازدمش را با صدا به بیرون فرستاد. رامون نیمنگاهی به او انداخت و سپس با لحن کنجکاوی پرسید:
- داشتی چی کار میکردی؟
الئونورا، دستهای کوچکش را داخل جیب پیراهن سفیدش که دیگر چرکمور و کثیف شده بود، برد و تعدادی صدف حلزون بیرون کشید. کف دستهایش را جلوتر گرفت و گفت:
- خودم پیداشون کردم.
- وای! اینها خیلی قشنگن. به نظرت من و بیانکا هم میتونیم پیداشون کنیم؟
الئونورا، مردد به رامون و سپس به چهرهی غضبناک خواهرش نگاه کرد و چیزی نگفت. شاید بهتر بود پا به فرار بگذارد!
پسر که متوجهی علت تردید دختربچه شد، دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
- هی لئو، بیا اینجا. دوست دارم که اونها رو از نزدیک نشون من بدی.
کد:
وحشتزده به عقب برگشت و خودش را برای جیغ زدن آماده کرد که رامون، دستش را روی د*ه*ان دختر گذاشت و به آهستگی ل*ب زد:
- هیس! نترس.
بیانکا، چشمان درشت شدهاش را روی صورت خندان رامون چرخاند و به محض پایین آمدن دستِ پسر، معترضانه صدایش زد و گفت:
- خدای من! من رو ترسوندی.
رامون سر به زیر انداخت و مردانه خندید. دستکشهای نخنمای چرمش را از دستهایش درآورد و گفت:
- فکر کردی یه دزد وارد عمارت شده؟
بیانکا، گوشهی ل*بش را به دندان کشید و با لوندی، ابروهایش را بالا انداخت.
- من نمیدونستم که دزدهای آنسو تا این حد جذاب هستن.
پسر با شنیدن این حرف، مغرورانه س*ی*نهاش را صاف کرد و جواب داد:
- البته که نیستن سینیوریتا. اگر هم دزدی بخواد نزدیک تو بشه... .
دستهای بیانکا را گرفت، صورتش را به او نزدیک کرد و با اطمینان، ادامه داد:
- قلبش رو از س*ی*نه بیرون میکشم!
بیانکا قدمی به عقب برداشت و ریز خندید. خدا میدانست که چقدر این حرفهای عجیب و غریب او، حالش را خوب میکند.
- شبیه پدرم حرف میزنی.
رامون ابروهایش را بالاتر برد و با تعجب گفت:
- میخوای بگی که دیگه میتونم عضو حزب بشم؟
دخترک، دستش را از حصار گرم دستان او در آورد و مشت بیرمقی به بازوی ورزیدهاش کوبید.
- زده به سرت؟! خودت هم میدونی که من از این چیزها متنفرم.
رامون، چشمکی نثار صورت درهم رفتهی معشوقهاش کرد و قبل از آن که فرصت حرکت دیگری به او بدهد، خم شد و گونهی رنگپریده و استخوانیاش را ب*و*سید. طبق انتظارش، لپهای سرد بیانکا به سرعت رنگ گرفت و چشمان براق مشکیاش، از تعجب گرد شد.
- داری چی کار... .
قبل از آن که حرفش را کامل کند، صدای ضعیف نامشخصی از پشت سرشان، هر دو را از جا پراند. بیانکا به سرعت سرش را چرخاند و نفسش، با دیدن الئونورا که پشت درخت ایستاده و دستهای کوچکش را روی ل*ب گذاشته بود، در س*ی*نه حبس شد.
دختربچه، چشمان کشیدهی خاکستریاش را با کنجکاوی به آنها دوخته و از قرار معلوم، عطسهی بیموقعش او را حسابی گیر انداخته بود. بیانکا با عصبانیتی که ناشی از اضطرابش بود، غرید:
- تو، جاسوس کوچولو، زود بیا اینجا!
الئونورا از لحن تند خواهرش، ترسیده بود و با تکان دادن سرش، به او فهماند که قرار نیست به دستورش عمل کرده و خودش را به باد کتک بدهد. او فقط برای دنبال کردن یکی از حلزونهای کوچکی که بعد از باران دیشب، سرتاسر باغ را پر کرده بودند، به آنجا آمده بود؛ چه میدانست که مزاحم خواهر بزرگترش خواهد شد؟
بیانکا، اخمهایش را درهم کشید و تکه چوبی از زمین برداشت و میخواست به طرف دخترک برود که رامون، بازویش را کشید و گفت:
- هی، میخوای چی کار کنی؟
- میدونی چقدر دنبالش گشتم؟ حالا هم که ما رو... .
ل*بهایش را گزید و از زیر بار کامل کردن جملهاش، شانه خالی کرد. رامون چوب را از دستش گرفت، آن را به طرفی انداخت و زیر ل*ب گفت:
- تو داری بدتر فراریش میدی.
سپس، با دست و دلبازی لبخندی روی ل*ب نشاند و رو به دخترک، با صدای بلندتری ادامه داد:
- اون حتما از توی خونه موندن حوصلهاش سر رفته، مگه نه لئو؟
الئونورا در تایید حرف او، با شیطنت سرش را تکان داد و از پشت درخت، سرک کشید. در همین حال، دستهای بیانکا روی س*ی*نه گره خورد و بازدمش را با صدا به بیرون فرستاد. رامون نیمنگاهی به او انداخت و سپس با لحن کنجکاوی پرسید:
- داشتی چی کار میکردی؟
الئونورا، دستهای کوچکش را داخل جیب پیراهن سفیدش که دیگر چرکمور و کثیف شده بود، برد و تعدادی صدف حلزون بیرون کشید. کف دستهایش را جلوتر گرفت و گفت:
- خودم پیداشون کردم.
- وای! اینها خیلی قشنگن. به نظرت من و بیانکا هم میتونیم پیداشون کنیم؟
الئونورا، مردد به رامون و سپس به چهرهی غضبناک خواهرش نگاه کرد و چیزی نگفت. شاید بهتر بود پا به فرار بگذارد!
پسر که متوجهی علت تردید دختربچه شد، دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
- هی لئو، بیا اینجا. دوست دارم که اونها رو از نزدیک نشون من بدی.
الئونورا سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، از پشت درخت بیرون آمد و مقابل پسر ایستاد. بیانکا خودش را جلوتر کشید و قبل از آن که دستان رامون، خواهرش را لمس کنند، چنگی به بازوی نحیف او زد و گفت:
- چرا هر چقدر صدات زدم، جوابم رو نمیدادی؟
الئونور، انگار که درون قفس زندانی باشد، تقلا میکرد که خودش را از حصار دستان خواهر جدا کند و وقتی موفق نشد، ل*بهایش را جمع کرد و با بغض به رامون چشم دوخت.
بیانکا تکانی به اندام ریز نقش او داد و با صدایی که سعی میکرد بالا نرود، سوالش را دو مرتبه با جدیت بیشتری تکرار کرد که نتیجهاش، شکستن بغض دختربچه شد.
رامون، بچه را از آ*غ*و*ش بیانکا جدا کرد و روی زمین گذاشت و در حالی که در کنارش زانو میزد، با لحن سرزنشگرانهای، بیانکا را خطاب قرار داد:
- تو چت شده دختر؟ این همه عصبانیت برای چیه؟
- واقعا متوجه نیستی؟ اون به همه میگه که من و تو رو دیده، میخوای جفتمون توی دردسر بیفتیم؟
رامون، کمان ابروهایش را درهم فرو برد و با انگشتانش، اشکهای بیصدای الئونور را پاک کرد و گفت:
- ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم. همهی دوستها با هم حرف میزنن؛ درست مثل لئو که قراره به من بگه که چطور صدفها رو از توی باغ جمع کنم.
الئونورا، بینی کوچکش را بالا کشید و سرش را تکان داد. رامون لبخندزنان، موهای روشن دختر بچه را از روی صورتش کنار زد و آهسته، پیشانیاش را ب*و*سید. او همیشه بلد بود که چطور اوضاع را سر و سامان بدهد و گاهی شباهت بسیاری با قهرمانهای کمیک پیدا میکرد، لااقل در نگاه بیانکا که اینطور بود.
با دیدن آن دو، گرهی پیشانی بیانکا باز شد و در مقابل الئونورا، روی زانو نشست.
- هی! معذرت میخوام، باشه؟
الئونورا با عصبانیت بچگانهای که بیشتر خندهدار بود تا هولناک، از او روی برگرداند و جوابی نداد. بیانکا خندهاش را با زحمت بسیار قورت داد و ل*ب زد:
- چقدر عالی! حالا میتونم همهی شیرینیهای فلیس رو تنها بخورم.
الئونورا به تندی نگاهش کرد و معترضانه، پا روی زمین کوبید. بیانکا به حرکات دخترک خندید و زبانش را به قصد خنداندن خواهر لجبازش، چرخاند اما قبل از آن که صدایی از دهانش خارج شود، با صدای مهیب رها شدن گلوله در فضای باغ، همراه با رامون از جا برخاست. به سرعت، به طرف الئونور رفت، او را به پشت سرش هدایت کرد و وحشتزده پرسید:
- اون صدای چی بود؟!
هر دو به خوبی میدانستند که در روزگار جنگ داخلی، شنیدن چنین چیزهایی از دور و اطراف کاملا طبیعیست؛ اما هیچ زمان سابقه نداشت که صدا تا این حد نزدیک و از طرف عمارت خودشان باشد. به هرحال که پدرش به عنوان صاحبخانه، هرگز اجازه نمیداد که در محدودهی قلمروی او، کسی حتی برای شکار خرگوش، ماشه بکشد.
هنوز سرجایشان خشک شده بودند که انعکاس رهایی تیر بعدی، در هوای مرطوب باغ پیچید. چهرهی رامون دیگر مانند چند دقیقهی قبل، شاد و بشاش نبود و بلعکس، ردی از نگرانی در چشمهای زغالیاش دیده میشد.
به طرف صدا قدم برداشت که بیانکا، بی آن که حرفی بزند، بازویش را گرفت و مانع شد. این یک واکنش به دور از اراده تلقی میشد؛ دختر جوان ترسیده بود.
کد:
الئونورا سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، از پشت درخت بیرون آمد و مقابل پسر ایستاد. بیانکا خودش را جلوتر کشید و قبل از آن که دستان رامون، خواهرش را لمس کنند، چنگی به بازوی نحیف او زد و گفت:
- چرا هر چقدر صدات زدم، جوابم رو نمیدادی؟
الئونور، انگار که درون قفس زندانی باشد، تقلا میکرد که خودش را از حصار دستان خواهر جدا کند و وقتی موفق نشد، ل*بهایش را جمع کرد و با بغض به رامون چشم دوخت.
بیانکا تکانی به اندام ریز نقش او داد و با صدایی که سعی میکرد بالا نرود، سوالش را دو مرتبه با جدیت بیشتری تکرار کرد که نتیجهاش، شکستن بغض دختربچه شد.
رامون، بچه را از آ*غ*و*ش بیانکا جدا کرد و روی زمین گذاشت و در حالی که در کنارش زانو میزد، با لحن سرزنشگرانهای، بیانکا را خطاب قرار داد:
- تو چت شده دختر؟ این همه عصبانیت برای چیه؟
- واقعا متوجه نیستی؟ اون به همه میگه که من و تو رو دیده، میخوای جفتمون توی دردسر بیفتیم؟
رامون، کمان ابروهایش را درهم فرو برد و با انگشتانش، اشکهای بیصدای الئونور را پاک کرد و گفت:
- ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم. همهی دوستها با هم حرف میزنن؛ درست مثل لئو که قراره به من بگه که چطور صدفها رو از توی باغ جمع کنم.
الئونورا، بینی کوچکش را بالا کشید و سرش را تکان داد. رامون لبخندزنان، موهای روشن دختر بچه را از روی صورتش کنار زد و آهسته، پیشانیاش را ب*و*سید. او همیشه بلد بود که چطور اوضاع را سر و سامان بدهد و گاهی شباهت بسیاری با قهرمانهای کمیک پیدا میکرد، لااقل در نگاه بیانکا که اینطور بود.
با دیدن آن دو، گرهی پیشانی بیانکا باز شد و در مقابل الئونورا، روی زانو نشست.
- هی! معذرت میخوام، باشه؟
الئونورا با عصبانیت بچگانهای که بیشتر خندهدار بود تا هولناک، از او روی برگرداند و جوابی نداد. بیانکا خندهاش را با زحمت بسیار قورت داد و ل*ب زد:
- چقدر عالی! حالا میتونم همهی شیرینیهای فلیس رو تنها بخورم.
الئونورا به تندی نگاهش کرد و معترضانه، پا روی زمین کوبید. بیانکا به حرکات دخترک خندید و زبانش را به قصد خنداندن خواهر لجبازش، چرخاند اما قبل از آن که صدایی از دهانش خارج شود، با صدای مهیب رها شدن گلوله در فضای باغ، همراه با رامون از جا برخاست. به سرعت، به طرف الئونور رفت، او را به پشت سرش هدایت کرد و وحشتزده پرسید:
- اون صدای چی بود؟!
هر دو به خوبی میدانستند که در روزگار جنگ داخلی، شنیدن چنین چیزهایی از دور و اطراف کاملا طبیعیست؛ اما هیچ زمان سابقه نداشت که صدا تا این حد نزدیک و از طرف عمارت خودشان باشد. به هرحال که پدرش به عنوان صاحبخانه، هرگز اجازه نمیداد که در محدودهی قلمروی او، کسی حتی برای شکار خرگوش، ماشه بکشد.
هنوز سرجایشان خشک شده بودند که انعکاس رهایی تیر بعدی، در هوای مرطوب باغ پیچید. چهرهی رامون دیگر مانند چند دقیقهی قبل، شاد و بشاش نبود و بلعکس، ردی از نگرانی در چشمهای زغالیاش دیده میشد.
به طرف صدا قدم برداشت که بیانکا، بی آن که حرفی بزند، بازویش را گرفت و مانع شد. این یک واکنش به دور از اراده تلقی میشد؛ دختر جوان ترسیده بود.
رامون، نگاهش را برگرداند و به چشمان مضطرب بیانکا و سپس الئونورا خیره شد اما هیچ اثری از ترس در نگاه بانوی کوچک خانه، نبود. این دو خواهر، در هر شرایطی تفاوتهایشان را به رخ میکشیدند.
محض دلگرم کردن بیانکا لبخندی زد، دست ظریفش را که به بازوی او گره کرده بود، در دست گرفت و به آرامی ب*و*سید.
- نگران نباش. فقط میرم تا ببینم چه خبر شده.
و قبل از آن که اجازهی مخالفت به او بدهد، از هر دوی آنان فاصله گرفت و به طرف پرچین رفت.
بیانکا نمیتوانست در جای خود بماند؛ انگار که هر چه رامون از محدودهی دید او دورتر میشد، بیشتر به غیرعادی بودن اوضاع پی میبرد. هرچند که تا چند سال گذشته، پدر از اعضای مهم حزب بود اما تاکنون، موضوعات جنگ را به داخل خانه نمیکشید، حتی یکبار!
- اون کجا رفت؟
به الئونورا که با کنجکاوی خواهرش را برانداز میکرد، چشم دوخت. دست کوچکش را محکم در دست گرفت و به آرامی گفت:
- بیا عزیزم.
اما مطمئن نبود که دختربچه، صدایش را شنیده باشد؛ آوای کلماتش حتی به گوشهای خودش هم نرسیده بود. به هرحال، الئونور را به دنبال خودش کشید و برخلاف خواستهی رامون، راهی مسیر خانه شدند.
تا چند قدم مانده تا پرچین، سر و صداها بیشتر از قبل در گوشش طنین انداخت. انگار که صداهای ناآشنا و گنگ دیگری را هم علاوه بر اهل خانه میشنید. به قدری نزدیک شد که میتوانست محدودهی وسیعی از محوطهی روبهروی خانه را ببیند. با دیدن مردان غریبهای که همگی لباس نظامی داشتند و چکمههایشان زیر نور آفتاب برق میزد، همانجا، پشت اولین درخت تنومند باغ ایستاد و الئونور را هم به پشت سرش کشید.
از بازوبندهای سفید رنگی که تمامی آنها به بازوهای خود بسته بودند، میتوانست حدس بزند که اینها از موافقان پدرش و حزب نیستند؛ این هم به واسطهی تعلیمهای اجباری روزهای سه شنبه در کتابخانهی پدرش بود. هرچند که سر و وضعشان هم هیچ شباهتی به اعضای حزب کمونیست نداشت.
چندین سرباز دور اتومبیل پدرش حلقه زده بودند و یک نفر که گویا افسر مافوقشان بود، اسلحهاش را در دست میچرخاند و روبهروی پلههای سنگی خانه، رژه میرفت. نمیتوانست به خوبی چهرهاش را ببیند و شناخت آن مرد جوان، غیرممکن به نظر میرسید.
به محض آن که پدرش، همراه با مرد قوی هیکلی که از پشت سر او را هدایت میکرد، از درون خانه به بیرون پرت شد، آن افسر ناشناس از حرکت ایستاد.
پشت سر پدر، فردریک، موسیو مورتل، مادرش و حتی فلیس همراه با تعداد دیگری از سربازها به بیرون خانه آورده شدند. بیانکا صدای تپشهای نامرتب قلبش را به خوبی میشنید.
سربازها، همهی اعضای خانواده را روی زمین انداخته و مجبور کردند که جلوی افسر، زانو بزنند اما حرفهایشان را نمیشنید.
نفسهایش به سختی از درون س*ی*نهاش بیرون میآمدند و عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود. علیرغم میل باطنیاش، قادر به ساکت کردن ذهنش نبود و نمیتوانست همزمان به تمام سوالهای پیش آمده جواب بدهد.
آنها چه کسانی هستند؟ برای چه چیزی آمدهاند؟ چرا خانوادهاش را به این وضع انداختهاند؟ و آخرین سوال، رامون کجاست؟ از جواب دادن به تمامی این سوالات، وحشت داشت.
حتی با آن که به واسطهی اشارهی افسر، تمام سربازانی که دور خانواده حلقه زده به طرفشان نشانهگیری کرده بودند، تنها کسانی که آثار ترس در چهرهشان دیده نمیشد، پدر و مادرش بودند، همان وفاداران ابدی حزب!
بیانکا، دستش را جلوی دهانش گرفت و میترسید که از وحشتی که در جانش رخنه کرده، کوچکترین صدایی بلند شود و آنها را متوجه خود کند. به کلی الئونور را از یاد برده بود.
چهرهی افسر جوان، خونسرد بود. کلاهش را درآورد و سیگار برگش را روشن میکرد. بیانکا به راحتی نمیتوانست احساسات درون چهرهی عبوس مرد را درک کند؛ شاید به علت فاصله بود و یا حتی ترس!
به محض آن که فندکش را پایین آورد، سرش را تکان داد و در کسری از ثانیه، صدای رگبار گلولهها به هوا برخاست.
نفس در س*ی*نهی بیانکا حبس شد، پاهایش سست شدند و لرزش اندامش، هویدا بود. در مقابل چشمانش، تمام اعضای خانواده یکی پس از دیگری به روی زمین افتاده و در خون خود، میغلتیدند. حتی با وجود فاصلهی زیادی که از آن مهلکه داشت، بوی خون را استشمام میکرد؛ دیگر خبری از سفیدی پیراهن گرانقیمت مادرش هم نبود. همهچیز را تار میدید.
کد:
رامون، نگاهش را برگرداند و به چشمان مضطرب بیانکا و سپس الئونورا خیره شد اما هیچ اثری از ترس در نگاه بانوی کوچک خانه، نبود. این دو خواهر، در هر شرایطی تفاوتهایشان را به رخ میکشیدند.
محض دلگرم کردن بیانکا لبخندی زد، دست ظریفش را که به بازوی او گره کرده بود، در دست گرفت و به آرامی ب*و*سید.
- نگران نباش. فقط میرم تا ببینم چه خبر شده.
و قبل از آن که اجازهی مخالفت به او بدهد، از هر دوی آنان فاصله گرفت و به طرف پرچین رفت.
بیانکا نمیتوانست در جای خود بماند؛ انگار که هر چه رامون از محدودهی دید او دورتر میشد، بیشتر به غیرعادی بودن اوضاع پی میبرد. هرچند که تا چند سال گذشته، پدر از اعضای مهم حزب بود اما تاکنون، موضوعات جنگ را به داخل خانه نمیکشید، حتی یکبار!
- اون کجا رفت؟
به الئونورا که با کنجکاوی خواهرش را برانداز میکرد، چشم دوخت. دست کوچکش را محکم در دست گرفت و به آرامی گفت:
- بیا عزیزم.
اما مطمئن نبود که دختربچه، صدایش را شنیده باشد؛ آوای کلماتش حتی به گوشهای خودش هم نرسیده بود. به هرحال، الئونور را به دنبال خودش کشید و برخلاف خواستهی رامون، راهی مسیر خانه شدند.
تا چند قدم مانده تا پرچین، سر و صداها بیشتر از قبل در گوشش طنین انداخت. انگار که صداهای ناآشنا و گنگ دیگری را هم علاوه بر اهل خانه میشنید. به قدری نزدیک شد که میتوانست محدودهی وسیعی از محوطهی روبهروی خانه را ببیند. با دیدن مردان غریبهای که همگی لباس نظامی داشتند و چکمههایشان زیر نور آفتاب برق میزد، همانجا، پشت اولین درخت تنومند باغ ایستاد و الئونور را هم به پشت سرش کشید.
از بازوبندهای سفید رنگی که تمامی آنها به بازوهای خود بسته بودند، میتوانست حدس بزند که اینها از موافقان پدرش و حزب نیستند؛ این هم به واسطهی تعلیمهای اجباری روزهای سه شنبه در کتابخانهی پدرش بود. هرچند که سر و وضعشان هم هیچ شباهتی به اعضای حزب کمونیست نداشت.
چندین سرباز دور اتومبیل پدرش حلقه زده بودند و یک نفر که گویا افسر مافوقشان بود، اسلحهاش را در دست میچرخاند و روبهروی پلههای سنگی خانه، رژه میرفت. نمیتوانست به خوبی چهرهاش را ببیند و شناخت آن مرد جوان، غیرممکن به نظر میرسید.
به محض آن که پدرش، همراه با مرد قوی هیکلی که از پشت سر او را هدایت میکرد، از درون خانه به بیرون پرت شد، آن افسر ناشناس از حرکت ایستاد.
پشت سر پدر، فردریک، موسیو مورتل، مادرش و حتی فلیس همراه با تعداد دیگری از سربازها به بیرون خانه آورده شدند. بیانکا صدای تپشهای نامرتب قلبش را به خوبی میشنید.
سربازها، همهی اعضای خانواده را روی زمین انداخته و مجبور کردند که جلوی افسر، زانو بزنند اما حرفهایشان را نمیشنید.
نفسهایش به سختی از درون س*ی*نهاش بیرون میآمدند و عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود. علیرغم میل باطنیاش، قادر به ساکت کردن ذهنش نبود و نمیتوانست همزمان به تمام سوالهای پیش آمده جواب بدهد.
آنها چه کسانی هستند؟ برای چه چیزی آمدهاند؟ چرا خانوادهاش را به این وضع انداختهاند؟ و آخرین سوال، رامون کجاست؟ از جواب دادن به تمامی این سوالات، وحشت داشت.
حتی با آن که به واسطهی اشارهی افسر، تمام سربازانی که دور خانواده حلقه زده به طرفشان نشانهگیری کرده بودند، تنها کسانی که آثار ترس در چهرهشان دیده نمیشد، پدر و مادرش بودند، همان وفاداران ابدی حزب!
بیانکا، دستش را جلوی دهانش گرفت و میترسید که از وحشتی که در جانش رخنه کرده، کوچکترین صدایی بلند شود و آنها را متوجه خود کند. به کلی الئونور را از یاد برده بود.
چهرهی افسر جوان، خونسرد بود. کلاهش را درآورد و سیگار برگش را روشن میکرد. بیانکا به راحتی نمیتوانست احساسات درون چهرهی عبوس مرد را درک کند؛ شاید به علت فاصله بود و یا حتی ترس!
به محض آن که فندکش را پایین آورد، سرش را تکان داد و در کسری از ثانیه، صدای رگبار گلولهها به هوا برخاست.
نفس در س*ی*نهی بیانکا حبس شد، پاهایش سست شدند و لرزش اندامش، هویدا بود. در مقابل چشمانش، تمام اعضای خانواده یکی پس از دیگری به روی زمین افتاده و در خون خود، میغلتیدند. حتی با وجود فاصلهی زیادی که از آن مهلکه داشت، بوی خون را استشمام میکرد؛ دیگر خبری از سفیدی پیراهن گرانقیمت مادرش هم نبود. همهچیز را تار میدید.
دستهایش شل شدند و مانند تکههای گوشتی که در سوپ غرق میشوند، به آرامی از کنار درخت سُر خورد و گویا داخل زمین فرو رفت!
قطرات اشک، راه خودشان را از میان چشمان ملتهب بیانکا که سوزش آنها تا قلبش هم رسوخ کرده بود، پیدا کردند و بر روی گونهاش سرازیر شدند. به قدری نفس کشیدن سخت بود که گویا آن سربازها، تمام اکسیژن آن حوالی را یکجا بلعیدهاند.
با تمام وجودش، میل شدیدی داشت که از جا برخیزد، به آن میدان جنگ نابرابر برود و تمام سربازان بیدفاعی که روی زمین افتاده بودند را در آ*غ*و*ش بکشد، حتی پدرش را.
هرچند که انگار پاهایش را به زمین میخ کردهاند و قامتش در کنار درخت، مچاله شده بود. به واسطهی سقوط دلخراشش، حالا دیگر الئونورا هم میتوانست منظره را تماشا کند؛ ولی چشمان بیانکا، فقط خیره به روبهرویش بود. این تصویر، چندین برابر بدتر از کابوسهایی که اغلب شبها میدید و او را تا صبح بیدار نگه میداشتند، بود.
خون از سر و روی پدر بر روی زمین جاری شده بود و بلعکس، در رگهای بیانکا یخ بسته بود. چرا نمیتوانست رامون را در میان این جماعت پیدا کند؟ آیا او توانسته بود بگریزد؟
به قدری سست شده بود که حتی با شنیدن جیغ الئونورا، تا چند ثانیه نتوانست به خودش بیاید و تا بجنبد، دخترک چند قدمی را از او دور شده بود.
- مامان!
به خوبی میدانست که دیگر جای تعلل نیست و این آدمها اگر دستشان به او و الئونورا برسد، کارشان تمام است. به هیچ وجه نمیتوانست شاهد قتل دیگری باشد. چنگی به تنهی درخت زد و به تندی از جایش پرید. الئونور را که راه زیادی تا گذر از پرچین نداشت، در آ*غ*و*ش گرفت و دستش را روی د*ه*ان کوچکش گذاشت اما دیگر دیر شده بود، آنها صدایش را شنیده بودند.
افسر ناشناس، سیگارش را روی زمین انداخت و چند قدمی جلوتر آمد. یک اشارهی او کافی بود تا تعدادی از سربازها، به قصد شکار آخرین بازماندههای خانوادهی دِل پره ته، به طرف پرچین روانه شوند.
بیانکا بدون درنگ، شروع به دویدن کرد. گریهی الئونور، همراه با صدای چکمههای سربازان، روحش را میآزرد. نمیدانست کدام راه میتواند برایش راه نجات باشد. به قدری وحشت در وجودش رخنه کرده بود که چشمهایش، دیگر مسیرهای آشنای دهکده را نمیشناخت.
تمام توانش را در پاهای لرزانش ریخت و باغ را پشت سر گذاشت اما صدای فریاد مردان پشت سرش، لحظهای دورتر نمیشد؛ شاید باید بال درآورده و برای نجات، پرواز میکرد!
در نظرش، مسیر داخل دهکده امن نبود. خدا میدانست که این یاغیها از کدام کوی و برزن بر سرش خواهند ریخت. از آخرین خانه گذر کرد و خودش را به مزارع رساند، زمینهایی خالی از محصول و تا حدودی برهوت!
جرأت نداشت که پشت سرش را نگاه کند. میترسید با از دست دادن ثانیهای، به او رسیده و هر دو را تیرباران کنند. قلبش بیوقفه در س*ی*نهاش میکوبید، همانند کوفته شدن خاک در زیر پای سربازان.
از انبارهای چوبی میان مزرعه گذر کرد و با دیدن پل سنگی رودخانه، جان دوبارهای گرفت. سراسیمه، خودش را به دهانهی پل رساند و از خاکریز کنارش، پایین رفت. قبل از آن که به ساحل سنگریزهی زیر پل برسد، نگاهی به انبارها انداخت؛ آنها هنوز نرسیده بودند.
کد:
دستهایش شل شدند و مانند تکههای گوشتی که در سوپ غرق میشوند، به آرامی از کنار درخت سُر خورد و گویا داخل زمین فرو رفت!
قطرات اشک، راه خودشان را از میان چشمان ملتهب بیانکا که سوزش آنها تا قلبش هم رسوخ کرده بود، پیدا کردند و بر روی گونهاش سرازیر شدند. به قدری نفس کشیدن سخت بود که گویا آن سربازها، تمام اکسیژن آن حوالی را یکجا بلعیدهاند.
با تمام وجودش، میل شدیدی داشت که از جا برخیزد، به آن میدان جنگ نابرابر برود و تمام سربازان بیدفاعی که روی زمین افتاده بودند را در آ*غ*و*ش بکشد، حتی پدرش را.
هرچند که انگار پاهایش را به زمین میخ کردهاند و قامتش در کنار درخت، مچاله شده بود. به واسطهی سقوط دلخراشش، حالا دیگر الئونورا هم میتوانست منظره را تماشا کند؛ ولی چشمان بیانکا، فقط خیره به روبهرویش بود. این تصویر، چندین برابر بدتر از کابوسهایی که اغلب شبها میدید و او را تا صبح بیدار نگه میداشتند، بود.
خون از سر و روی پدر بر روی زمین جاری شده بود و بلعکس، در رگهای بیانکا یخ بسته بود. چرا نمیتوانست رامون را در میان این جماعت پیدا کند؟ آیا او توانسته بود بگریزد؟
به قدری سست شده بود که حتی با شنیدن جیغ الئونورا، تا چند ثانیه نتوانست به خودش بیاید و تا بجنبد، دخترک چند قدمی را از او دور شده بود.
- مامان!
به خوبی میدانست که دیگر جای تعلل نیست و این آدمها اگر دستشان به او و الئونورا برسد، کارشان تمام است. به هیچ وجه نمیتوانست شاهد قتل دیگری باشد. چنگی به تنهی درخت زد و به تندی از جایش پرید. الئونور را که راه زیادی تا گذر از پرچین نداشت، در آ*غ*و*ش گرفت و دستش را روی د*ه*ان کوچکش گذاشت اما دیگر دیر شده بود، آنها صدایش را شنیده بودند.
افسر ناشناس، سیگارش را روی زمین انداخت و چند قدمی جلوتر آمد. یک اشارهی او کافی بود تا تعدادی از سربازها، به قصد شکار آخرین بازماندههای خانوادهی دِل پره ته، به طرف پرچین روانه شوند.
بیانکا بدون درنگ، شروع به دویدن کرد. گریهی الئونور، همراه با صدای چکمههای سربازان، روحش را میآزرد. نمیدانست کدام راه میتواند برایش راه نجات باشد. به قدری وحشت در وجودش رخنه کرده بود که چشمهایش، دیگر مسیرهای آشنای دهکده را نمیشناخت.
تمام توانش را در پاهای لرزانش ریخت و باغ را پشت سر گذاشت اما صدای فریاد مردان پشت سرش، لحظهای دورتر نمیشد؛ شاید باید بال درآورده و برای نجات، پرواز میکرد!
در نظرش، مسیر داخل دهکده امن نبود. خدا میدانست که این یاغیها از کدام کوی و برزن بر سرش خواهند ریخت. از آخرین خانه گذر کرد و خودش را به مزارع رساند، زمینهایی خالی از محصول و تا حدودی برهوت!
جرأت نداشت که پشت سرش را نگاه کند. میترسید با از دست دادن ثانیهای، به او رسیده و هر دو را تیرباران کنند. قلبش بیوقفه در س*ی*نهاش میکوبید، همانند کوفته شدن خاک در زیر پای سربازان.
از انبارهای چوبی میان مزرعه گذر کرد و با دیدن پل سنگی رودخانه، جان دوبارهای گرفت. سراسیمه، خودش را به دهانهی پل رساند و از خاکریز کنارش، پایین رفت. قبل از آن که به ساحل سنگریزهی زیر پل برسد، نگاهی به انبارها انداخت؛ آنها هنوز نرسیده بودند.