• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک پروانه ای در آتش حسرت

ساعت تک رمان

رها سادات عابدینی

کتابخوان برتر
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
167
امتیازها
33
کیف پول من
11,446
Points
164
نام داستانک:
پروانه ای در آتش حسرت
نام نویسنده :
رهاسادات عابدینی
همیشه اورا می دیدم باسیگاری در میان انگشتان دستش ودرحالی که توگویی می خواهد برزمین سجده بزنددرخود جمع شده ونشسته بود.آنقدر درحال وهوای خود به سر می برد که تنهاگاهی که خاکستر سیگارِ سوزانش به روی دستش می ریخت به خود می آمد واز جا می پرید آنگاه تکانی به خود می دادو پکی بر سیگارش می زد اندکی بعددوباره به خلسه فرو
می رفت و چرت می زد. انگارازوجود خود بیزار بودکه
این گونه به خویشتن آسیب می رساند.

چندی بعدحجله ای درمیان کوچه قرارداده شده بود وقاب عکسی از آن جوانک درمیان آن خودنمایی می کرد.به تماشای عکس اوکه چشمانش معصومیت خاصی ازاو رابه نمایش می گذاشت ایستاده بودم، دستی برشانه ام نشست،پروانه خواهرش بود. خودش رادرمیان آغوشم رها کرد.

باصدایی گرفته و ملتمسانه گفت:دلم حرف زدن
می خواد میشه بریم یه گوشه خلوت باهم حرف بزنیم

اورابه خانه خودمان آوردم و دراتاقم به گفت و گو
نشستیم واین گونه سرِ دردِ دل کردن پروانه باز شد:
_حالم بهم می خوره ازاین همه دورویی ازاین همه
بی رحمی ازاین همه بی مسئولیتی آدم ها... تاوقتی زنده بود برای کسی اهمیت نداشت مثل یه تیکه گوشت متعفن باهاش برخورد می کردن وبهم دیگه پاسش می دادن حالا هم از شدت عذاب وجدان هم دیگه رو مقصر می دونن
پرسیدم:
_اصلن چی شد که اینطوری شد

انگار این حرفم باعث شدداغ اش راتازه وآتش دلش را شعله ور تر کندکه آنطور سوزناک شروع کرد به گریه کردن به حدی که صدای هق هق اش بلند شد.اندکی که گذشت نم اشک هایش را بادستمال خشک کرد وادامه داد:
_می دونی که ما بچه ی طلاقیم زمانی که مامانم از بابام جداشد ازش خواست حداقل یکی از ماسه تارو اجازه بده باخودش ببره بابام هم پدرام رو پیشنهاد داد که پسر بزرگتر بود ولی خب مامانم که بهنام رو دوست داشت اون رو باخودش نبرد که هیچ حتی گفته بود اون رو دوست نداره...
درمیان صحبتش پریدم و گفتم:
_وای طفلی!از همین جا ضربه عاطفی خورده

پس از مکثی کوتاه انگار که بخواهد حرفم را در ذهن خود هضم کند.ادامه داد:
_پدرام تو سنی بود که بتونه رد شدن و نخواستنش رو درک کنه دبیرستانی بود، شاید به همین خاطر بود درس خوندن رو رها کردو رفت دنبال کارکردن تو کارگاه شیرینی فروشی عموم .اونجا همه جور آدمی رفت وآمد داشت یه کم بعد معتاد شد اولش هم از سیگار کشیدن شروع شدکه خیلی جدیش نگرفتیم یه روزی ما به خودمون اومدیم دیدیم که تزریق هم
می کنه
عصبی گفتم :
_خب چکارش کردین می بردین ترکش می دادین
باحرص نفس عمیقی کشیدوگفت:
_دلت خوشه بابا...از خونه وخونواده طردش کردن،بابام ازخونه بیرونش کرد تازه خبر نداری چه اتفاق های بدتری براش پیش اومد
به صورت عصبی اش نگاه کردم و گفتم:
_مثلن چه اتفاق های دیگه ای براش افتاد

ل*ب هایش رابرهم فشرد وگفت:
_افتادزندان به جرم دزدی که البته کاراون نبود اماخب چون معتادو حاضردر صح*نه بود.همه چی به پای اون نوشته شد
حیرت زده گفتم:
_خب بعدش چی شد

پروانه که دوباره بغض کرده بود گفت:
_ بادوستش میرن خونشون کسی خونه نبوده پسره هم از فرصت استفاده می کنه طلاهای مامانشو
می دزده و پدرام رو مقصر جلوه میده بعد از یکی دوسال پسره لو میره مامان باباشم که می فهمن کارپسر خودشون بوده میان رضایت میدن وپدرام هم آزاد شد باورت میشه هیچکی پی کارش رو نگرفت پای حرفاش ننشستن شاید بی گناه باشه شاید کارِ
اون نبوده باشه

پلک هایش را بر روی هم نهاد باریکه ای ازاشک برروی گونه هایش جاری شد باصدایی آرام زمزمه کرد:
_هیچ می دونی گاهی شعر می گفت وگیتار
می زد...چقدر رویای یه هنرمند بزرگ شدن رو داشت...
اصلن کسی می دونست اون ازبچگی عاشق دختر عمه مون بود می خواست بزرگتر که شد باهاش ازدواج کنه...اما افسوس که همشون توبچگی هاش موند

چشمانش راباز کردو روبه من گفت:
_یه مدتی سعی کرد ترک کنه ترکم کرد اما دیگه خیلی دیرشده بود مواد به کلیه ها و ریه هاش آسیب زده بود
همین هم باعث مرگش شد و عذاب وجدان و آتش حسرت ازدست دادنش موند برای ما!
۲۰۲۳۱۱۲۱_۱۹۰۰۵۲.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا