با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
بسم رب القلم
نام دلنوشته : زخم روح
ژانر : عاشقانه ، تراژدی
نویسنده : علی برادر خدام خسروشاهی مقدمه:
در دام زندگیِ تاریک و غمگینم هستم. هیاهوی روزمرگی، من را در بیابانی از خستگی و تنهایی گرفتار کرده است. قدمهایی که میگذارم، سنگین بوده و هر روز، با دستمالی پر از اشکها به روحم جنگلهایی از درد میبندم.
در دام زندگیِ تاریک و غمگینم هستم. هیاهوی روزمرگی، من را در بیابانی از خستگی و تنهایی گرفتار کرده است. قدمهایی که میگذارم، سنگین بوده و هر روز، با دستمالی پر از اشکها به روحم جنگلهایی از درد میبندم.
زندگی، مثل بادی است که شدیداً نفس میکشد و دوباره میرود. ما میجنگیم، میتلاشیم و پا به پای آرزوها و امیدها میرقصیم، اما همیشه در پایان، خسته و زخمی به زمین میافتیم.
روزگار، برایم صدایی از نابودی و رنج میدهد. دلنوشتههایم پر است از نوازشهای غمگین و آهنگی سرگردانِ دریایی از درد و اندوه. این دریاچهِ اشکها، هر روز بزرگتر میشود و خداحافظی از لحظههایی که نمیتوانم دوباره به آنها برگردم، را به من یادآوری میکند. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_روح
در دام زندگیِ تاریک و غمگینم هستم. هیاهوی روزمرگی، من را در بیابانی از خستگی و تنهایی گرفتار کرده است. قدمهایی که میگذارم، سنگین بوده و هر روز، با دستمالی پر از اشکها به روحم جنگلهایی از درد میبندم.
زندگی، مثل بادی است که شدیداً نفس میکشد و دوباره میرود. ما میجنگیم، میتلاشیم و پا به پای آرزوها و امیدها میرقصیم، اما همیشه در پایان، خسته و زخمی به زمین میافتیم.
روزگار، برایم صدایی از نابودی و رنج میدهد. دلنوشتههایم پر است از نوازشهای غمگین و آهنگی سرگردانِ دریایی از درد و اندوه. این دریاچهِ اشکها، هر روز بزرگتر میشود و خداحافظی از لحظههایی که نمیتوانم دوباره به آنها برگردم، را به من یادآوری میکند.
زندگی، بیرحم است. به شکل خاموشی، آرام میجنگد و پس از همهی تلاشها، به معنای واقعیِ سرزنش میکند. من در این تئاترِ بیپایانِ دردها، نقشی بیخطا را بازی میکنم. دستانِ تنها، قلبم را مینوازند و در تاریکیِ حضورم، نوری نمیدرخشاند.
اما به هر حال، هنوز امیدوارم. هنوز در دلِ این تاریکی، پرنیانی دیدار میکنم. شاید زندگی در کنار کمیابیها، خوشبختی و شادی را نیز عرضه کند. اما تا آن روز، من همچنان در باغِ انتظار نشستهام و به طلوعِ نوری که هیچگاه نمیرسد، خوابیدهام.
زندگی، به همهی ما درسهایی میدهد. درسِ درد، درسِ گریه و درسِ تنهایی. اما من به طور قطع باید باور کنم که در پایان این دلنوشتهها، فصلی جدید شروع خواهد شد. هر رنجی که تحمل میکنم، در آینهای به نام تجربه و سختیها، میانعکاسد!
و بنابراین، من ادامه خواهم داد. #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان #زخم_روح
زندگی، بیرحم است. به شکل خاموشی، آرام میجنگد و پس از همهی تلاشها، به معنای واقعیِ سرزنش میکند. من در این تئاترِ بیپایانِ دردها، نقشی بیخطا را بازی میکنم. دستانِ تنها، قلبم را مینوازند و در تاریکیِ حضورم، نوری نمیدرخشاند.
اما به هر حال، هنوز امیدوارم. هنوز در دلِ این تاریکی، پرنیانی دیدار میکنم. شاید زندگی در کنار کمیابیها، خوشبختی و شادی را نیز عرضه کند. اما تا آن روز، من همچنان در باغِ انتظار نشستهام و به طلوعِ نوری که هیچگاه نمیرسد، خوابیدهام.
زندگی، به همهی ما درسهایی میدهد. درسِ درد، درسِ گریه و درسِ تنهایی. اما من به طور قطع باید باور کنم که در پایان این دلنوشتهها، فصلی جدید شروع خواهد شد. هر رنجی که تحمل میکنم، در آینهای به نام تجربه و سختیها، میانعکاسد!
و بنابراین، من ادامه خواهم داد.
گاهی زمان میایستد، نگاهم به دور دستها میرود و در عمق وجودم با یک نجوای دلی زمزمه میکنم:
زندگی! تو آمیختهای از پیچوخمها و راستاهایی که گاه مرزشان با هم میآمیزد. تو همچون رودی هستی که گاهی آرام میچرخی و گهگاهی سرکش و خروشان. در چنگال تو، لحظههایی از شور و هیجان را تجربه کردهام؛ لحظاتی که تپش قلبم با نبض زندگی یکی شده.
در خلوت خود، زمزمههای دلتنگی را به تو میسپرم. دلنوشتههایی سرشار از امید، آرزوهایی که چون بادبادکها در آسمان دلم پرواز میکنند. زندگی، تو آینهای هستی که در آن چهرهی واقعی خودم را میبینم؛ گاه با چینوچروک نگرانیها و گاه با لبخندی آویخته به امیدهای روشنفردا.
چه زیباست این دنیا با همهی تناقضهایش، و چه دلنشین تمام این گردشها که مرا به قلههای آرزو و درههای واقعیت میبرند. در هر نفس، به این میاندیشم که زندگی، همچون یک عشق پاک و ساده، دستهایم را گرفته تا بر دامان بیکران خود بنشاند و به من بیاموزد که چگونه با هر پیچ و خمش همراه شوم.
از این دلنوشته بگذرم، همواره به یاد داشته باشیم که زندگی یک مسیر است و ما در هر قدم، نویسندهی داستان خویشیم. نقاشی کنیم با هزاران رنگ امید و شادی، پیچ و تاب دهیم با نخهای صبر و بردباری، و بنوازیم با نتهای دلانگیز دلبستگیها و دوستداشتنها. #زخم_روح #علی_برادر_خدام_خسروشاهی #انجمن_تک_رمان
گاهی زمان میایستد، نگاهم به دور دستها میرود و در عمق وجودم با یک نجوای دلی زمزمه میکنم:
زندگی! تو آمیختهای از پیچوخمها و راستاهایی که گاه مرزشان با هم میآمیزد. تو همچون رودی هستی که گاهی آرام میچرخی و گهگاهی سرکش و خروشان. در چنگال تو، لحظههایی از شور و هیجان را تجربه کردهام؛ لحظاتی که تپش قلبم با نبض زندگی یکی شده.
در خلوت خود، زمزمههای دلتنگی را به تو میسپرم. دلنوشتههایی سرشار از امید، آرزوهایی که چون بادبادکها در آسمان دلم پرواز میکنند. زندگی، تو آینهای هستی که در آن چهرهی واقعی خودم را میبینم؛ گاه با چینوچروک نگرانیها و گاه با لبخندی آویخته به امیدهای روشنفردا.
چه زیباست این دنیا با همهی تناقضهایش، و چه دلنشین تمام این گردشها که مرا به قلههای آرزو و درههای واقعیت میبرند. در هر نفس، به این میاندیشم که زندگی، همچون یک عشق پاک و ساده، دستهایم را گرفته تا بر دامان بیکران خود بنشاند و به من بیاموزد که چگونه با هر پیچ و خمش همراه شوم.
از این دلنوشته بگذرم، همواره به یاد داشته باشیم که زندگی یک مسیر است و ما در هر قدم، نویسندهی داستان خویشیم. نقاشی کنیم با هزاران رنگ امید و شادی، پیچ و تاب دهیم با نخهای صبر و بردباری، و بنوازیم با نتهای دلانگیز دلبستگیها و دوستداشتنها.
امروز دلم تنگ از درد عشق است. این دردی است که هر روز با من است و هر روز بیشتر میشود.
دلم میخواهد این درد را فراموش کند، اما هر چه میخواهم، همان درد بیشتر میشود.
اما من تصمیم گرفتم دیگر این درد را تحمل نکنم.
من میخواهم به خودم وفادار بمانم و دیگر دلم را به کسی نبندم.
این تصمیم سختی است، اما من مصمم هستم. امیدوارم که عشقی پیدا کنم که من را شاد کند و این درد و رنج را فراموش کنم.
امروز دلم تنگ از درد عشق است. این دردی است که هر روز با من است و هر روز بیشتر میشود.
دلم میخواهد این درد را فراموش کند، اما هر چه میخواهم، همان درد بیشتر میشود.
اما من تصمیم گرفتم دیگر این درد را تحمل نکنم.
من میخواهم به خودم وفادار بمانم و دیگر دلم را به کسی نبندم.
این تصمیم سختی است، اما من مصمم هستم. امیدوارم که عشقی پیدا کنم که من را شاد کند و این درد و رنج را فراموش کنم.
روح من زخم خورده است. هر روز با درد و غصهای که درونم است، بیدار میشوم. این دردی است که هیچ کس نمیتواند به من کمک کند. احساس میکنم که به تنهایی در این درد فرو رفتهام.
گاهی اوقات فکر میکنم که این درد هیچ وقت نخواهد رفت. هیچ وقت نخواهم توانست از این درد خلاص شوم. هیچ کس نمیتواند به من کمک کند و هیچ کس نمیتواند درک کند که چگونه احساس میکنم.
اما هرگز نمیتوانم از این درد فرار کنم. باید با آن زندگی کنم و سعی کنم بهتر شوم. شاید یک روزی، این درد کمتر شود و روح من آرامش بیشتری پیدا کند.
اما تا آن روز، من با این درد زندگی میکنم و سعی میکنم بهتر شوم.
روح من زخم خورده است. هر روز با درد و غصهای که درونم است، بیدار میشوم. این دردی است که هیچ کس نمیتواند به من کمک کند. احساس میکنم که به تنهایی در این درد فرو رفتهام.
گاهی اوقات فکر میکنم که این درد هیچ وقت نخواهد رفت. هیچ وقت نخواهم توانست از این درد خلاص شوم. هیچ کس نمیتواند به من کمک کند و هیچ کس نمیتواند درک کند که چگونه احساس میکنم.
اما هرگز نمیتوانم از این درد فرار کنم. باید با آن زندگی کنم و سعی کنم بهتر شوم. شاید یک روزی، این درد کمتر شود و روح من آرامش بیشتری پیدا کند.
اما تا آن روز، من با این درد زندگی میکنم و سعی میکنم بهتر شوم.
خسته ام از زندگی بی فایده
زخم روح به جان من افتاده
چون من از درد جدایی بی خبر
کی ز وصلم ذوق آن یابد اثر
هر زمان دل را غمی تازه رسد
وز غم دیرینه آوازه رسد
هر زمان دردی ز نو آید پدید
زان همه محنت شفا خواهد رسید
هر کسی دردی نهد در دل به دست
تا کند درمان آن دردم شکست
کد:
خسته ام از زندگی بی فایده
زخم روح به جان من افتاده
چون من از درد جدایی بی خبر
کی ز وصلم ذوق آن یابد اثر
هر زمان دل را غمی تازه رسد
وز غم دیرینه آوازه رسد
هر زمان دردی ز نو آید پدید
زان همه محنت شفا خواهد رسید
هر کسی دردی نهد در دل به دست
تا کند درمان آن دردم شکست
**در سکوت شب، در تاریکی مطلق، به آسمان پرستاره خیره میشوم. گویی ستارگان نیز با من همدردی میکنند و در غم عظیمی که بر دلم سنگینی میکند، شریکند.**
**به یاد روزهای خوش گذشته میافتم، به زمانی که لبخند بر لبانم نقش بسته بود و شادی در قلبم موج میزد. اما چه شد که آن روزها به تاریکی و غم تبدیل شد؟**
**عشق، امیدی بود که در قلبم تابید، اما طولی نکشید که شعلهاش خاموش شد و جز خاکستر غم و اندوه چیزی باقی نماند. آرزوها و رویاهایم، یکی پس از دیگری نقش بر آب شدند و من در دریای ناامیدی غرق شدم.**
**تنهایی، امانم را بریده است. گویی در قفسی از تاریکی و سکوت گرفتار شدهام و هیچ راه نجاتی وجود ندارد. هر روز که میگذرد، بیشتر در اعماق غم فرو میروم و امیدی به رهایی نمیبینم.**
**اشک، تنها یار همیشگی من است. در سکوت شب، در تنهایی مطلق، اشک میریزم و درد و رنج خود را به آسمان میسپارم. گویی آسمان نیز از غم من میگرید و ستارگان با من همدردی میکنند.**
**تا کی باید در این تاریکی و غم غرق بمانم؟ تا کی باید طعم تلخ ناامیدی را بچشم؟**
**امید، تنها چیزی است که در اعماق وجودم هنوز زنده است. امیدی به طلوع خورشیدی در پس این تاریکی، امیدی به رهایی از این قفس غم و اندوه.**
**شاید روزی، در نقطهای دور از این تاریکی، دوباره لبخند بر لبانم نقش ببندد و شادی در قلبم موج بزند. شاید روزی، طعم شیرین امید را بچشم و از اعماق ناامیدی رهایی یابم.**
**تا آن روز، در سکوت شب، در تاریکی مطلق، به آسمان پرستاره خیره میشوم و با ستارگان همدردی میکنم.**
آه ای دیوانگان بشنوید حرف مرا
این من و این نالهی من ، آه آهای دیوانهها
در دل من نیست جایی ، جا برای نالهها
در دل من نیست راهی ، راه برای نالهها
آهای دیوانگان بشنوید حرف مرا
از چه دیوانهای مرا ، در خود شکستی چرا ؟
من که به عشقت شدم ، بی قید و بند و بی قرار
تو شکستی مرا ، بی عشق و بی قید و قرار
من که شدم محو تو ، یک عمر عاشق روی تو
تو مرا دیوانه کردی ، دیوانهی روی تو
آهای دیوانهها بشنوید حرف مرا
مرا شکست این عشق ، به جرم یک نگاه
مرا به زندان کشاند ، به جرم یک گناه
مرا به زنجیر کشید ، مرا به چاه کشید
مرا به حبس ابد کشاند ؛ مرا کشت عشق او
مرا به خاک نشاند ، مرا به خاک کشید
آهای دیوانگان بشنوید حرف مرا
آه ای دیوانگان بشنوید حرف مرا
این من و این نالهی من ، آه آهای دیوانهها
در دل من نیست جایی ، جا برای نالهها
در دل من نیست راهی ، راه برای نالهها
آهای دیوانگان بشنوید حرف مرا
از چه دیوانهای مرا ، در خود شکستی چرا ؟
من که به عشقت شدم ، بی قید و بند و بی قرار
تو شکستی مرا ، بی عشق و بی قید و قرار
من که شدم محو تو ، یک عمر عاشق روی تو
تو مرا دیوانه کردی ، دیوانهی روی تو
آهای دیوانهها بشنوید حرف مرا
مرا شکست این عشق ، به جرم یک نگاه
مرا به زندان کشاند ، به جرم یک گناه
مرا به زنجیر کشید ، مرا به چاه کشید
مرا به حبس ابد کشاند ؛ مرا کشت عشق او
مرا به خاک نشاند ، مرا به خاک کشید
آهای دیوانگان بشنوید حرف مرا