خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان دفینه سلطنتی | اثرNasrin.J کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Nasrin.J
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 389
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Nasrin.J

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
25
کیف پول من
530
Points
34
پارت_8:
مدت کوتاهی از مشاجره‌ می‌گذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانی‌اش می‌گفت. بهراد ضربه‌ای به پس سر بی‌موی سهند زد و در حالی‌که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پر‌صدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکی‌تر نشان می‌داد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را می‌توانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکی‌ها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه می‌یافت. دلش نمی‌خواست جلوتر برود اما… .
آهی کشید. پاهایش درد می‌کرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا این‌چنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بی‌صدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دست‌هایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آن‌همه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، با‌هم هم‌خوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمی‌داشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دختر‌های گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدن‌های پسرها در این نیم‌ساعت، عصبی‌ترش می‌کرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دست‌هایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومند‌‌تری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آن‌که بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعد‌آسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمی‌توانست چیزی ببیند و حس می‌کرد هم‌چنان در حال سقوط‌ کردن است. بدنش بی‌اختیار و به سرعت می‌چرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت می‌کرد. در همین حین، شقیقه‌اش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونه‌اش، با جسم یخ‌زده‌اش تداخل داشت. کم‌کم در حال از دست دادن هوشیاری‌اش بود. درست مثل مجسمه‌ای بی‌جان، قِل می‌خورد و به قعر ناکجاآباد پیش می‌رفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود می‌آمد و بی‌حسی افزون‌تری به اندامش می‌بخشید. چشم‌های بلااستفاده شده‌اش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاری‌اش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***

کد:
مدت کوتاهی از مشاجره‌ می‌گذشت. سهند با هیجان از خاطرات نوجوانی‌اش می‌گفت. بهراد ضربه‌ای به پس سر بی‌موی سهند زد و در حالی‌که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند گفت:
- خاک تو سرت!
سهند با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. سایر پسرها به حرکتش پر‌صدا خندیدند.
نگاه ترانه به سطح جاده متمرکز بود. رطوبت زمین، آسفالت تَرَک خورده و کهنه را، مشکی‌تر نشان می‌داد. شال سفید و نازک را دور گ*ردنش پیچید و زیپ سویشرتش را تا انتها بالا کشید. هوا سردتر از قبل شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت. گرسنه بود و صدای قاروقور شکمش را می‌توانست بشنود. از بد روزگار، همه خوراکی‌ها در کیف رودوشی دختر اخموی گروه یا همان ناهید بود. قبل از حرکت، فقط ناهید محتویات کیفش را خالی کرد و توانست چند کیک و کلوچه را در کیفش جا بدهد. هر چند که از نوع دیگری هم، خوراکی نداشتند و مسافران حاضر نشدند، جیره خود را به گروه اعزامی واگذار کنند. ترانه حس خوبی نداشت. این مسیر انگار تا ابد ادامه می‌یافت. دلش نمی‌خواست جلوتر برود اما… .
 آهی کشید. پاهایش درد می‌کرد، ولی جرئت نداشت برای توقف و استراحت، درخواستی بدهد. برایش عجیب بود که چرا این‌چنین از بهراد وحشت کرده است؟ هنوز هم رفتار بهراد برایش قابل قبول نبود. بی‌صدا ل*ب زد:
- مر*تیکه وحشی!
دست‌هایش را از خشم مشت کرد. دلش از الناز هم پر بود. آن‌همه ادعا مبنی بر رفاقت و یاری نکردنش در برابر بهراد، با‌هم هم‌خوانی نداشت. شهریار هم که گفتن نداشت. ترانه به زور او را با گروه همراه کرده بود. پس طبیعی بود که در زمان نزاع، شهریار حمایتش نکند. نگاه نامحسوسی به دو طرف خود انداخت. ناهید و الناز در سکوت محضی گام برمی‌داشتند. از آن زمان تا به الان، آوایی از دختر‌های گروه تولید نشده بود و ترانه از این سرخوردگی ناراحت بود. گرم گرفتن و قهقهه زدن‌های پسرها در این نیم‌ساعت، عصبی‌ترش می‌کرد. با وزیدن باد سردی، به خود شدید لرزید و با دست‌هایش بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. سرما به شکل گرد سفید، دیدگانش را تار کرد. باد نیرومند‌‌تری، ساق پاهایش را به رعشه انداخت. قبل از آن‌که بتواند وضعیت را تشخیص دهد، ناگهان حس کرد، زمین زیر پایش خالی شده است. همه باهم جیغ و داد کردند و مشخص بود که کل گروه به مصیبت دچار شده است. پایش داخل جسم نیمه نرمی فرو رفت و به دنبالش، البرز رعد‌آسا خروشید. ترانه هنوز در شوک بود و درکی از شرایط نداشت. کمرش با تیزی سنگی برخورد کرد. از درد فریاد زد. نمی‌توانست چیزی ببیند و حس می‌کرد هم‌چنان در حال سقوط‌ کردن است. بدنش بی‌اختیار و به سرعت می‌چرخید و مکرر به موانع سنگی اصابت می‌کرد. در همین حین، شقیقه‌اش به سنگ سختی کوبیده شد. گرمی خون جاری شده روی گونه‌اش، با جسم یخ‌زده‌اش تداخل داشت. کم‌کم در حال از دست دادن هوشیاری‌اش بود. درست مثل مجسمه‌ای بی‌جان، قِل می‌خورد و به قعر ناکجاآباد پیش می‌رفت. تیرهای سوزناک سرما، هر لحظه بر تنش فرود می‌آمد و بی‌حسی افزون‌تری به اندامش می‌بخشید. چشم‌های بلااستفاده شده‌اش، حالا کاملاً بسته شده بود. ثانیه آخر هوشیاری‌اش، با شنیدن صدای مهیبی همراه بود.
***

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
25
کیف پول من
530
Points
34
پارت_9:
درد مثل صاعقه در جمجمه‌اش پیچید. صورتش جمع شد و ناله کرد. به تدریج، روحِ زندگی در بند‌بند وجودش نفوذ می‌کرد. دست‌هایش سردی زمین ناهموار را حس کرد. شکمش تیر می‌کشید و بقیه بدنش کرخت بود. رفته‌رفته اندام‌های حسی‌اش به کار افتاد. گوش‌هایش سوت کشید. حس کرد کسی تکانش می‎‌دهد.
- البرز! البرز!
به آرامی چند بار پلک زد. کمی طول کشید تا دیدش شفاف شود. چهره دختر برایش آشنا بود. زیر چشم‌های متورم دختر، سیاه شده بود و از میان طلایی موهایش، سرخی خون به چشم می‌خورد.
- خوبی؟
ناخودآگاه سعی در برخاستن داشت. دختر فشار خفیفی به قفسه س*ی*نه‌اش وارد کرد.
- بلند نشو! ممکنه کمرت آسیب دیده باشه.
هم‌زمان دردِ خنجر‌گونه در ستون فقراتش فرود آمد. ل*ب گزید و چشمانش را بست. صدای باز شدن زیپ به گوش رسید. پلک زد. دختر بطری آب کوچکی از کیف مشکی‌ درآورد و پس از باز کردن درب آبی‌ش، سمت سر البرز برد.
- یه‌کم بخور.
البرز سری تکان داد. دختر یکی از دست‌هایش را زیر گر*دن البرز برد و با احتیاط، کمی سرش را از زمین بلند کرد. هم‌زمان با دست دیگرش، سر بطری را به سمت ل*ب‌های خشک البرز برد. البرز که گویا خیلی تشنه بود‌، با کمک دختر، جرعه جرعه آب نوشید. سپس سرش را کمی عقب کشید. مقداری آب، گر*دن و یقه گِرد لباسش را خیس کرد. انگار با نوشیدن آب، چرخ‌دنده‌های مغزش، دوباره فعال شده بود. حالا می‌توانست شرایط اطرافش را درک کند و اتفاقی که افتاده را به یاد بیاورد. آب دهانش را قورت داد و با تردید گفت:
- ترانه! بقیه کجان؟
بغض ترانه شکست و با صدایی گرفته گفت:
- همین‌جان. بی‌هوشن.
با آستین بنفش رنگ و گِلی‌اش، اشک‌هایش را از روی صورتش کنار زد.
- ولی شهریار نیست! نمی‌دونم کجاست؟
البرز سعی کرد گ*ردنش را بچرخاند، ولی موفق نشد. عضلات بالاتنه‌اش، تماماً کوفته بود.
- یه ساعته به هوش اومدم. ولی جز تو، کس دیگه‌ای بیدار نشده.
البرز نگاهش را از صورت اشک‌آلود ترانه به بالا حرکت داد. در آنی از زمان، ماتش برد. سطح جاده تا محل سقوطِشان، بیش از ده متر فاصله داشت. هوا هم‌چنان سوز داشت و صدای باد با آوای فین‌فین کردن ترانه، ادغام شده بود.
این‌بار دیگر تمام توانش را جمع کرد و با فشارآرنج‌هایش روی زمین، تنه‌اش را با درد و فریاد تواَم، بالا کشید. بی‌اختیار پلک‌هایش بسته شد. ترانه سریع به کمکش شتافت و دست بی‌جایش را حائل شانه البرز کرد و کمی به سمت جلو هُل داد. البرز به حالت نشسته درآمد. بازدم خسته و پردردش را در هوای سرد آزاد کرد. چند ثانیه طول کشید تا بتواند با درد کمر و گ*ردنش کنار بیاید.
- اگه این‌جوری سختته، یه‌کم بری عقب، می‌تونی تکیه بدی.
پلک زد. ترانه می‌خواست دوباره کمکش کند. سری تکان داد و مانع شد. با اتکا بر دست هایش، کمی خود را روی زمین عقب کشید و به دیوار سنگی و خشن پشت سرش تکیه داد. ترانه سریع کنارش نشست و زانوهایش را ب*غ*ل کرد. مشخص بود که بیش از آن چیزی که نشان می‌داد، هراسیده است. البرز به صورت کثیف و مرطوبش نگاه کرد. معلوم نبود چقدر در این یک ساعت کذایی، از ترس ضجه زده بود؟ دلش برای دخترک سوخت. آن از جدالش با بهراد و این هم از فرونشستِ زمین و گم شدن پسرعمویش. طفلک زیادی بدشانس بود. ترانه بیشتر در خود جمع شد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. گویا با بیدار شدن البرز، دیگر خود را تنها نمی‌دید و حالا نیاز به کمی استراحت داشت. البرز گ*ردنش را به سختی حرکت داد و به محیط وسیع گودال حاصل از فرونشست زمین، نگاه کرد. در کمال شگفتی، سطح گودال درست مثل دایره ای با کمی بی‌نظمی بود. با گردش سوی چشم‌هایش، اجساد پراکنده هم‌گروهی‌هایش را می‌دید. الناز و بهراد کنار هم، تقریبا وسط گودال و به‌صورت دمر روی زمین قرار داشتند. ناهید و سهند هم در نقاط مختلف دیگری افتاده بودند.
- اون رو دیدی؟
البرز نگاهش را از جسم مچاله شده ناهید گرفت و به عسلی لرزان چشمان ترانه دوخت.
- کدوم؟
ترانه با انگشت اشاره به قطاع روبه‌رو اشاره کرد.
- اون!
البرز جهت انگشت ترانه را دنبال کرد. ابرویش بالا پرید. تازه متوجه منظور ترانه شد. متعجب پرسید:
- چی هست؟
ترانه سر تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم. یه‌جور شیشه ست. روش با ماژیک قرمز، یه سری کلمه‌های عجیب غریب نوشته. نمی‌تونم بخونمشون.
البرز بهت‌زده به شیءِ موردنظر نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد. چطور امکان داشت یک شیشه ایستاده، آن هم در چنین جایی وجود داشته باشد؟
ترانه به بازوی البرز چنگ انداخت و با صدای بغض‌آلود گفت:
- این‌جا خیلی عجیب غریبه. من می‌ترسم!
کد:
درد مثل صاعقه در جمجمه‌اش پیچید. صورتش جمع شد و ناله کرد. به تدریج، روحِ زندگی در بند‌بند وجودش نفوذ می‌کرد. دست‌هایش سردی زمین ناهموار را حس کرد. شکمش تیر می‌کشید و بقیه بدنش کرخت بود. رفته‌رفته اندام‌های حسی‌اش به کار افتاد. گوش‌هایش سوت کشید. حس کرد کسی تکانش می‎‌دهد.
- البرز! البرز!
به آرامی چند بار پلک زد. کمی طول کشید تا دیدش شفاف شود. چهره دختر برایش آشنا بود. زیر چشم‌های متورم دختر، سیاه شده بود و از میان طلایی موهایش، سرخی خون به چشم می‌خورد.
- خوبی؟
ناخودآگاه سعی در برخاستن داشت. دختر فشار خفیفی به قفسه س*ی*نه‌اش وارد کرد.
- بلند نشو! ممکنه کمرت آسیب دیده باشه.
هم‌زمان دردِ خنجر‌گونه در ستون فقراتش فرود آمد. ل*ب گزید و چشمانش را بست. صدای باز شدن زیپ به گوش رسید. پلک زد. دختر بطری آب کوچکی از کیف مشکی‌ درآورد و پس از باز کردن درب آبی‌ش، سمت سر البرز برد.
- یه‌کم بخور.
البرز سری تکان داد. دختر یکی از دست‌هایش را زیر گر*دن البرز برد و با احتیاط، کمی سرش را از زمین بلند کرد. هم‌زمان با دست دیگرش، سر بطری را به سمت ل*ب‌های خشک البرز برد. البرز که گویا خیلی تشنه بود‌، با کمک دختر، جرعه جرعه آب نوشید. سپس سرش را کمی عقب کشید. مقداری آب، گر*دن و یقه گِرد لباسش را خیس کرد. انگار با نوشیدن آب، چرخ‌دنده‌های مغزش، دوباره فعال شده بود. حالا می‌توانست شرایط اطرافش را درک کند و اتفاقی که افتاده را به یاد بیاورد. آب دهانش را قورت داد و با تردید گفت:
- ترانه! بقیه کجان؟
بغض ترانه شکست و با صدایی گرفته گفت:
- همین‌جان. بی‌هوشن.
با آستین بنفش رنگ و گِلی‌اش، اشک‌هایش را از روی صورتش کنار زد.
- ولی شهریار نیست! نمی‌دونم کجاست؟
البرز سعی کرد گ*ردنش را بچرخاند، ولی موفق نشد. عضلات بالاتنه‌اش، تماماً کوفته بود.
- یه ساعته به هوش اومدم. ولی جز تو، کس دیگه‌ای بیدار نشده.
البرز نگاهش را از صورت اشک‌آلود ترانه به بالا حرکت داد. در آنی از زمان، ماتش برد. سطح جاده تا محل سقوطِشان، بیش از ده متر فاصله داشت. هوا هم‌چنان سوز داشت و صدای باد با آوای فین‌فین کردن ترانه، ادغام شده بود.
این‌بار دیگر تمام توانش را جمع کرد و با فشارآرنج‌هایش روی زمین، تنه‌اش را با درد و فریاد تواَم، بالا کشید. بی‌اختیار پلک‌هایش بسته شد. ترانه سریع به کمکش شتافت و دست بی‌جایش را حائل شانه البرز کرد و کمی به سمت جلو هُل داد. البرز به حالت نشسته درآمد. بازدم خسته و پردردش را در هوای سرد آزاد کرد. چند ثانیه طول کشید تا بتواند با درد کمر و گ*ردنش کنار بیاید.
- اگه این‌جوری سختته، یه‌کم بری عقب، می‌تونی تکیه بدی.
 پلک زد. ترانه می‌خواست دوباره کمکش کند. سری تکان داد و مانع شد. با اتکا بر دست هایش، کمی خود را روی زمین عقب کشید و به دیوار سنگی و خشن پشت سرش تکیه داد. ترانه سریع کنارش نشست و زانوهایش را ب*غ*ل کرد. مشخص بود که بیش از آن چیزی که نشان می‌داد، هراسیده است. البرز به صورت کثیف و مرطوبش نگاه کرد. معلوم نبود چقدر در این یک ساعت کذایی، از ترس ضجه زده بود؟ دلش برای دخترک سوخت. آن از جدالش با بهراد و این هم از فرونشستِ زمین و گم شدن پسرعمویش. طفلک زیادی بدشانس بود. ترانه بیشتر در خود جمع شد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. گویا با بیدار شدن البرز، دیگر خود را تنها نمی‌دید و حالا نیاز به کمی استراحت داشت. البرز گ*ردنش را به سختی حرکت داد و به محیط وسیع گودال حاصل از فرونشست زمین، نگاه کرد. در کمال شگفتی، سطح گودال درست مثل دایره ای با کمی بی‌نظمی بود. با گردش سوی چشم‌هایش، اجساد پراکنده هم‌گروهی‌هایش را می‌دید. الناز و بهراد کنار هم، تقریبا وسط گودال و به‌صورت دمر روی زمین قرار داشتند. ناهید و سهند هم در نقاط مختلف دیگری افتاده بودند.
- اون رو دیدی؟
البرز نگاهش را از جسم مچاله شده ناهید گرفت و به عسلی لرزان چشمان ترانه دوخت.
- کدوم؟
ترانه با انگشت اشاره به قطاع روبه‌رو اشاره کرد.
- اون!
البرز جهت انگشت ترانه را دنبال کرد. ابرویش بالا پرید. تازه متوجه منظور ترانه شد. متعجب پرسید:
- چی هست؟
ترانه سر تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم. یه‌جور شیشه ست. روش با ماژیک قرمز، یه سری کلمه‌های عجیب غریب نوشته. نمی‌تونم بخونمشون.
البرز بهت‌زده به شیءِ موردنظر نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد. چطور امکان داشت یک شیشه ایستاده، آن هم در چنین جایی وجود داشته باشد؟
ترانه به بازوی البرز چنگ انداخت و با صدای بغض‌آلود گفت:
- این‌جا خیلی عجیب غریبه. من می‌ترسم!

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
25
کیف پول من
530
Points
34
پارت_10:
البرز واکنشی نشان نداد. او هم مثل ترانه‌ی گریان، احساس ترس و اضطراب می‌کرد. با این‌حال سعی داشت ظاهرش را حفظ کند و پوسته شجاعت و رهبری را، بار دیگر به تن کِشَد. چند ثانیه به شیشه‌ی مذکور خیره شد. شفاف بود و نمای دیواره گودال، از پشتش دیده می‌شد. ابعادش مثل یک تلویزیون چهل تا پنجاه اینچ بود. دور تا دورش را، قابی از ج*ن*س شیشه مات‌تر گرفته بود. عجیب‌تر این‌که، کاملاً صاف روی زمین کج و معوج گودال ایستاده بود. نوشته‌های قرمز رنگ، از این فاصله قابل رویت نبود. حتی در نگاه اول و پیش از اشاره ترانه، متوجه وجود شیشه نشده بود. با خود فکر کرد که باید از نزدیک شیشه را بررسی کند. شاید هم بهتر بود تا به هوش آمدن بقیه، کاری انجام ندهد. صدای گریه مظلومانه ترانه، اعصابش را بیش‌تر به صلیب می‌کشید. به یاد بحث داخل مینی‌ب*و*س، بر سر انتخاب اعضای گروه افتاد. حق را به بهراد داد. کاش دخترها نمی‌آمدند. نفس عمیقی کشید و با دلسوزی، موهای مرطوب و براق ترانه را نوازش کرد. موهایش کثیف و گلی شده بود و موج‌های مرتب ساعات قبل، حالا در هم گره خورده بود.
- نگران نباش. همه باهمیم. اتفاقی نمیفته.
ترانه هِق‌هِق کرد. بیشتر آستین پاره شده‌ی البرز را کشید. ل*ب‌هایش از شدت بغض و گریه توام می‌لرزید .نمی‌توانست راحت صحبت کند.
- شهریار چی؟
البرز لبخند کم‌رنگی زد. حتی یک درصد هم، احتمال نمی‌داد در چنین موقعیتی گیر کند و بخواهد دختری نوجوان را دلداری بدهد. ترانه بیش از حد رقت‌انگیر به‌نظر می‌رسید. با یک حساب سرانگشتی، اختلاف سنی‌شان پانزده سال بود. البرز حالا مثل پدری بود که می‌خواست فرزند پریشانش را آرام کند. همان‌طور که در حال نوازش کردن موهای طلایی ترانه بود، با دست راستش، سعی کرد دخترک را در آ*غ*و*ش بگیرد.
- شهریار رو هم پیدا می‌کنیم. نترس.
ترانه که گویا منتظر این لحظه بود، پیشانی‌اش را کامل به بلوز مشکی البرز چسباند. لبخند البرز پررنگ‌تر شد. در دل «آب زیر کاهی» نثار ترانه کرد. هنوز چند لحظه‌ای از این حالت نگذشته بود که ناگهان، بانگ آژیر به گوش رسید. ترانه سریع از البرز جدا شد. هر دو با حیرت، منبع صدا را جستجو کردند. البرز بلافاصله گفت:
- صدا از شیشه ست. نگاه کن! قاب دورش داره چشمک می‌زنه.
ترانه چیزی نگفت. بی‌شک صدا از شیشه خارج می‌شد. نور زرد و قرمز، یکی در میان از قاب شیشه، ساطع می‌شد و فضا را متشنج‌تر نشان می‌داد. البرز رو به ترانه کرد و با عجله گفت:
- کمکم کن بتونم وایسم. باید بریم نزدیکش.
ترانه با بیچارگی سر تکان داد. البرز دستش را روی شانه ترانه گذاشت. سپس به سختی کمرش را روی سطح ناهموار دیواره گودال کشید. پشت بارانی سرمه‌ایش، کاملاَ پاره شده بود. دختر ریز‌اندام، نمی‌توانست وزن هیکل چهارشانه البرز را تحمل کند. ترانه از فشار وارده به شانه‌های نحیفش، جیغ کشید. البرز زانوهای قفل شده‌اش را به مقاومت وادار کرد. ترانه در حال لِه شدن بود. آژیر به صورت هشدار‌گونه، هم‌چنان در فضا انتشار می‌یافت. بالاخره عذاب ترانه پایان یافت و البرز توانست روی پاهایش بایستد. ترانه با خستگی به دیواره گودال تکیه داد. نفسش بالا نمی‌آمد. حس می‌کرد استخوان‌هایش خرد شده است. به سرفه افتاد. البرز ب*دن دخترک را به سمت خود کشید و به میان دو کتفش، چند ضربه آرام زد و با شرمساری گفت:
- ببخش.
کد:
البرز واکنشی نشان نداد. او هم مثل ترانه‌ی گریان، احساس ترس و اضطراب می‌کرد. با این‌حال سعی داشت ظاهرش را حفظ کند و پوسته شجاعت و رهبری را، بار دیگر به تن کِشَد. چند ثانیه به شیشه‌ی مذکور خیره شد. شفاف بود و نمای دیواره گودال، از پشتش دیده می‌شد. ابعادش مثل یک تلویزیون چهل تا پنجاه اینچ بود. دور تا دورش را، قابی از ج*ن*س شیشه مات‌تر گرفته بود. عجیب‌تر این‌که، کاملاً صاف روی زمین کج و معوج گودال ایستاده بود. نوشته‌های قرمز رنگ، از این فاصله قابل رویت نبود. حتی در نگاه اول و پیش از اشاره ترانه، متوجه وجود شیشه نشده بود. با خود فکر کرد که باید از نزدیک شیشه را بررسی کند. شاید هم بهتر بود تا به هوش آمدن بقیه، کاری انجام ندهد. صدای گریه مظلومانه ترانه، اعصابش را بیش‌تر به صلیب می‌کشید. به یاد بحث داخل مینی‌ب*و*س، بر سر انتخاب اعضای گروه افتاد. حق را به بهراد داد. کاش دخترها نمی‌آمدند. نفس عمیقی کشید و با دلسوزی، موهای مرطوب و براق ترانه را نوازش کرد. موهایش کثیف و گلی شده بود و موج‌های مرتب ساعات قبل، حالا در هم گره خورده بود.
- نگران نباش. همه باهمیم. اتفاقی نمیفته.
ترانه هِق‌هِق کرد. بیشتر آستین پاره شده‌ی البرز را کشید. ل*ب‌هایش از شدت  بغض و گریه توام می‌لرزید .نمی‌توانست راحت صحبت کند.
- شهریار چی؟
البرز لبخند کم‌رنگی زد. حتی یک درصد هم، احتمال نمی‌داد در چنین موقعیتی گیر کند و بخواهد دختری نوجوان را دلداری بدهد. ترانه بیش از حد رقت‌انگیر به‌نظر می‌رسید. با یک حساب سرانگشتی، اختلاف سنی‌شان پانزده سال بود. البرز حالا مثل پدری بود که می‌خواست فرزند پریشانش را آرام کند. همان‌طور که در حال نوازش کردن موهای طلایی ترانه بود، با دست راستش، سعی کرد دخترک را در آ*غ*و*ش بگیرد.
- شهریار رو هم پیدا می‌کنیم. نترس.
ترانه که گویا منتظر این لحظه بود، پیشانی‌اش را کامل به بلوز مشکی البرز چسباند. لبخند البرز پررنگ‌تر شد. در دل «آب زیر کاهی» نثار ترانه کرد. هنوز چند لحظه‌ای از این حالت نگذشته بود که ناگهان، بانگ آژیر به گوش رسید. ترانه سریع از البرز جدا شد. هر دو با حیرت، منبع صدا را جستجو کردند. البرز بلافاصله گفت:
- صدا از شیشه ست. نگاه کن! قاب دورش داره چشمک می‌زنه.
ترانه چیزی نگفت. بی‌شک صدا از شیشه خارج می‌شد. نور زرد و قرمز، یکی در میان از قاب شیشه، ساطع می‌شد و فضا را متشنج‌تر نشان می‌داد. البرز رو به ترانه کرد و با عجله گفت:
- کمکم کن بتونم وایسم. باید بریم نزدیکش.
ترانه با بیچارگی سر تکان داد. البرز دستش را روی شانه ترانه گذاشت. سپس به سختی کمرش را روی سطح ناهموار دیواره گودال کشید. پشت بارانی سرمه‌ایش، کاملاَ پاره شده بود. دختر ریز‌اندام، نمی‌توانست وزن هیکل چهارشانه البرز را تحمل کند. ترانه از فشار وارده به شانه‌های نحیفش، جیغ کشید. البرز زانوهای قفل شده‌اش را به مقاومت وادار کرد. ترانه در حال لِه شدن بود. آژیر به صورت هشدار‌گونه، هم‌چنان در فضا انتشار می‌یافت. بالاخره عذاب ترانه پایان یافت و البرز توانست روی پاهایش بایستد. ترانه با خستگی به دیواره گودال تکیه داد. نفسش بالا نمی‌آمد. حس می‌کرد استخوان‌هایش خرد شده است. به سرفه افتاد. البرز ب*دن دخترک را به سمت خود کشید و به میان دو کتفش، چند ضربه آرام زد و با شرمساری گفت:
- ببخش.

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
25
کیف پول من
530
Points
34
پارت_11:
ترانه دستش را بالا گرفت. البرز رهایش کرد. ترانه موهای عرق کرده‌اش را یک طرف گ*ردنش جمع کرد و در حالی‌که هنور نمی‌توانست به درستی نفس بکشد‌، طولانی پلک زد. آژیر خطر، بی‌وقفه هر دو نفر را به سوی خویش فرا می‌خواند. درد جانکاهی در ستون فقرات البرز جریان داشت. حس می‌کرد کمرش به شدت آسیب دیده است. با این وجود، سعی کرد با حالت خمیده و به آرامی گام بردارد. ترانه سریع دست البرز را دور شانه‌هایش گرفت. البرز اعتراض کرد:
- خودم میام.
ترانه نگاهش نکرد و بی‌حرف رو به جلو گام برداشت. البرز بیش‌تر خجالت‌زده شد. برخلاف ذهنیات دقایق قبلش، ترانه دیگر فرصت‌طلب و چموش به نظرش نمی‌آمد. انگار آن لحظه هم، واقعا از ترس به آ*غ*و*ش البرز پناه برده بود و قصد دیگری نداشت.
صدای آژیر کَر کننده بود. ولی هیچ یک از افراد بی‌هوش گروه، از شدت صدا بیدار نشدند. البرز و ترانه، سلانه سلانه به سمت شیشه می‌رفتند. سوی چشم البرز، صح*نه خونریزی سر بهراد را شکار کرد. با نگرانی سر جایش متوقف شد. وضعیت بهراد جالب به نظر نمی‌آمد. ترانه دستش را کشید. البرز دندان‌قروچه ای کرد و سعی کرد به وضعیت هم‌گروهی‌هایش نگاه نکند و تمرکزش را بر شیشه اسرارآمیز بگذارد. کم‌کم نوشته‌های روی شیشه واضح شد. چند کلمه به زبانی بیگانه، زیر هم و در وسط شیشه، به رنگ قرمز نوشته شده بودند.
بالاخره به دو قدمی شیشه رسیدند. صدای آژیر یک دفعه قطع شد. ترانه و البرز بهت‌زده به صفحه شیشه خیره شدند. نوشته روی صفحه شیشه تغییر کرد.
آواز برخاسته از شیشه، هر دو نفر را به رعشه انداخت.
- بازیکنان محترم! به بازی «دفینه سلطنتی» خوش آمدید! سیستم هوشمند بازی، با آنالیز نوع مکالمه شما، زبان بازی را، فارسیِ ایرانی برگزیده است. در صورت عدم تطابق، لطفا در یک دقیقه پیش‌ِرو، از منوی موجود، زبان مورد‌نظرتان را انتخاب کنید.
هر دو نفر مثل مجسمه در جای خود خشک شده بودند. قدرت درک جملاتی که شنیده بودند را نداشتند. لیستی با اشکال متفاوت نمایان شد. در زیر لیست، خط افقی و مشکی رنگی پدید آمد، که هر ثانیه کوتاه‌تر می‌شد.
- این… این دیگه… چه کوفتیه؟!
جمله منقطع و سرشار از ناباوری البرز، به سختی شنیده شد.
ترانه هم‌چنان در شوک بود و با چشمانی وَق‌زده، به نمای‌ روبه‌رویش می‌نگریست. خط مشکی، بالکل از صفحه شیشه غیب شد.چراغ چشمک‌زن دور قاب، حالا با نور آبی ثابت شده بود.
- بر اساس بررسی سیستم هوشمند بازی، نوع «گویش محاوره‌ای»، برای شما انتخاب شده است. در صورت مغایرت با خواسته شما، لطفا گزینه مورد‌نظر را انتخاب کنید.
چراغ چشمک‌زن دوباره به کار افتاد. گویا فقط در زمانی که برای انتخاب گزینه‌ها منظور شده بود، حالت چشمک‌زن فعال می‌شد. طبق اعلام صدای زنانه، سه گزینه روی شیشه ایجاد شد:
1.گویش ادبی
2.گویش محاوره‌ای
3.گویش باستانی
ساختار گزینه‌ها، انگار با دست‌خط انسانی نوشته شده بود. دوباره خط مشکی که حکم زمان سنج را داشت، در زیر گزینه‌ها به نمایش درآمد. کمی در سکوت گذشت و باز هم، زمان مهلت داده شده به پایان رسید. نوشته‌های فعلی محو شدند.
- پیشنهاد می‌کنیم که با نام‌های اصلی خود در بازی شرکت کنید. در صورت تمایل به بازی با نام‌های انتخابی توسط سیستم، گزینه «تمایل دارم» را انتخاب کنید. دوباره پروسه قبل تکرار شد.
باد تندی وزید و موهای ترانه را در هوا به ر*ق*ص درآورد. ترانه که انگار مسحور شده بود، بی اختیار دستش را به سمت گزینه بالایی برد. البرز با شتاب دستش را در هوا گرفت.
- چه کار می‌کنی؟

کد:
ترانه دستش را بالا گرفت. البرز رهایش کرد. ترانه موهای عرق کرده‌اش را یک طرف گ*ردنش جمع کرد و در حالی‌که هنور نمی‌توانست به درستی نفس بکشد‌، طولانی پلک زد. آژیر خطر، بی‌وقفه هر دو نفر را به سوی خویش فرا می‌خواند. درد جانکاهی در ستون فقرات البرز جریان داشت. حس می‌کرد کمرش به شدت آسیب دیده است. با این وجود، سعی کرد با حالت خمیده و به آرامی گام بردارد. ترانه سریع دست البرز را دور شانه‌هایش گرفت. البرز اعتراض کرد:
- خودم میام.
ترانه نگاهش نکرد و بی‌حرف رو به جلو گام برداشت. البرز بیش‌تر خجالت‌زده شد. برخلاف ذهنیات دقایق قبلش، ترانه دیگر فرصت‌طلب و چموش به نظرش نمی‌آمد. انگار آن لحظه هم، واقعا از ترس به آ*غ*و*ش البرز پناه برده بود و قصد دیگری نداشت.
صدای آژیر کَر کننده بود. ولی هیچ یک از افراد بی‌هوش گروه، از شدت صدا بیدار نشدند. البرز و ترانه، سلانه سلانه به سمت شیشه می‌رفتند. سوی چشم البرز، صح*نه خونریزی سر بهراد را شکار کرد. با نگرانی سر جایش متوقف شد. وضعیت بهراد جالب به نظر نمی‌آمد. ترانه دستش را کشید. البرز دندان‌قروچه ای کرد و سعی کرد به وضعیت هم‌گروهی‌هایش نگاه نکند و تمرکزش را بر شیشه اسرارآمیز بگذارد. کم‌کم نوشته‌های روی شیشه واضح شد. چند کلمه به زبانی بیگانه، زیر هم و در وسط شیشه، به رنگ قرمز نوشته شده بودند.
بالاخره به دو قدمی شیشه رسیدند. صدای آژیر یک دفعه قطع شد. ترانه و البرز بهت‌زده به صفحه شیشه خیره شدند. نوشته روی صفحه شیشه تغییر کرد.
آواز برخاسته از شیشه، هر دو نفر را به رعشه انداخت.
- بازیکنان محترم! به بازی «دفینه سلطنتی» خوش آمدید! سیستم هوشمند بازی، با آنالیز نوع مکالمه شما، زبان بازی را، فارسیِ ایرانی برگزیده است. در صورت عدم تطابق، لطفا در یک دقیقه پیش‌ِرو، از منوی موجود، زبان مورد‌نظرتان را انتخاب کنید.
هر دو نفر مثل مجسمه در جای خود خشک شده بودند. قدرت درک جملاتی که شنیده بودند را نداشتند. لیستی با اشکال متفاوت نمایان شد. در زیر لیست، خط افقی و مشکی رنگی  پدید آمد، که هر ثانیه کوتاه‌تر می‌شد.
- این… این دیگه… چه کوفتیه؟!
جمله منقطع و سرشار از ناباوری البرز، به سختی شنیده شد.
ترانه هم‌چنان در شوک بود و با چشمانی وَق‌زده، به نمای‌ روبه‌رویش می‌نگریست. خط مشکی، بالکل از صفحه شیشه غیب شد.چراغ چشمک‌زن دور قاب، حالا با نور آبی ثابت شده بود.
- بر اساس بررسی سیستم هوشمند بازی، نوع «گویش محاوره‌ای»، برای شما انتخاب شده است. در صورت مغایرت با خواسته شما، لطفا گزینه مورد‌نظر را انتخاب کنید.
چراغ چشمک‌زن دوباره به کار افتاد. گویا فقط در زمانی که برای انتخاب گزینه‌ها منظور شده بود، حالت چشمک‌زن فعال می‌شد. طبق اعلام صدای زنانه، سه گزینه روی شیشه ایجاد شد:
1.گویش ادبی
2.گویش محاوره‌ای
3.گویش باستانی
ساختار گزینه‌ها، انگار با دست‌خط انسانی نوشته شده بود. دوباره خط مشکی که حکم زمان سنج را داشت، در زیر گزینه‌ها به نمایش درآمد. کمی در سکوت گذشت و باز هم، زمان مهلت داده شده به پایان رسید. نوشته‌های فعلی محو شدند.
- پیشنهاد می‌کنیم که با نام‌های اصلی خود در بازی شرکت کنید. در صورت تمایل به بازی با نام‌های انتخابی توسط سیستم، گزینه «تمایل دارم» را انتخاب کنید. دوباره پروسه قبل تکرار شد.
باد تندی وزید و موهای ترانه را در هوا به ر*ق*ص درآورد. ترانه که انگار مسحور شده بود، بی اختیار دستش را به سمت گزینه بالایی برد. البرز با شتاب دستش را در هوا گرفت.
- چه کار می‌کنی؟

#رمان_دفینه_سلطنتی
#انجمن_تک_رمان
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
25
کیف پول من
530
Points
34
پارت_12:
ترانه به خود لرزید. گ*ردنش را به سختی چرخاند و با گیجی به اتصال دست‌هایشان نگاه کرد. تیله‌های عسلی چشمانش، سرگردان و پر از استفهام بودند. البرز هم وضعیت بهتری نداشت. حس می‌کرد به دنیایی از بی‌خبری تبعید شده است. صدای "دینگ" از شیشه برخاست.
- لطفاً به قوانین بازی توجه کنید. این موارد تنها یک بار ذکر می‌شود و قابل تکرار نیست.
البرز سعی کرد به خود تسلط یابد، اما شدنی نبود. مغزش نمی‌توانست به درستی فرمان بدهد و توان تجزیه و تحلیل شرایط را نداشت. به آرامی دست سرد ترانه را رها کرد و سعی کرد حواسش را به نوشته‌های درج شده روی شیشه و صدای خروجی بدهد. ترانه همچنان به ناکجاآباد می‌نگریست و در حال خودش نبود. ذهنش گنجایش این‌همه اتفاق غیرمنطقی، آن هم در فواصل کوتاه را نداشت.
صدای زنانه برای بار چندم پخش شد:
- قانون اول بازی: سه نفر از بازیکنان، حافظه خود را از دنیای واقعی به همراه خواهند داشت و باقی نفرات، با ذهنیتی که سیستم به آن‌ها القا می‌کند، در بازی حضور خواهند یافت.
ابروی البرز از ناباوری بالا پرید. ظرفیت شگفتی‌های امروز، هر ثانیه پُرتر می‌شد.
- قانون دوم: هر ماه در بازی، معادل پانزده دقیقه در دنیای واقعی است. مدت کل بازی، یک‌سال خواهد بود. در انتهای بازی، باید حداقل چهار‌نفر از بازیکنان گروه زنده بمانند. در غیر این‌صورت، حافظه تمام بازیکنان از هویت و دنیای واقعی، از بین خواهد رفت و به جزئی از بازی تبدیل می‌شوند. دقت کنید که در صورت شکست بازیکنان و نرسیدن به مقصد اعلام شده، اجساد شما در دنیای واقعی، منجمد شده و از بین خواهد رفت!
البرز با حیرت ل*ب زد:
- یعنی چی؟!
نمی‌توانست مفهوم کلماتی که پخش می‌شد را درک کند. در دلش هزار بار به آقا موسی و شاگرد نگون بختش، ناسزا و لعنت فرستاد. این جاده دیگر کدام جهنم درّه‌ای بود؟ چرا به جز او و ترانه بقیه به هوش نمی‌آمدند؟ این بازی اجباری چه بود؟! قوانین عجیب غریب را کجای دلش بگذارد؟! ذهنش متلاطم و درهم بود. کلافه انگشتانش را روی پلک‌های بسته‌اش فشار داد. انگار امید داشت تا بتواند از این کابوس بیدار شود.
صدای بی‌جان و مرتعش ترانه به گوش رسید.
- اونا… .
هم‌زمان با انگشتش به پشت سر البرز اشاره می‌کرد؛ ولی البرز در جایش، مات و مبهوت بود و متوجه نجوای ترانه نشد.
ناگهان ترانه از حال رفت. سوی چشمانش تار بود و حس کرد بدنش لَمس شده است. البرز که حالا با خشونت در حال چنگ زدن موهای جوگندمی‌اش بود؛ از گوشه چشم، افتادن ترانه را دید، ولی قدرت نشان دادن هیچ واکنشی را نداشت. گویا مسخ شده بود و نمی‌توانست به اراده‌ی خود حرکتی کند. چشمان نیمه‌باز ترانه، هنوز به فضای پشت سر البرز خیره بود. هم‌گروهی‌هایش، برای چند ثانیه به هوش آمده و مثل بردگانی تسخیر شده، به سمت شیشه سخنگو راه افتاده بودند؛ ولی پس از اُفول ترانه، یکی پس از دیگری، روی زمین سقوط کردند. اما البرز مجسمه‌گونه در جایش ایستاده بود. سیستم دوباره مورد جدیدی اعلام کرد:
- قانون سوم: اگر هر یک از سه بازیکن هوشیار، سعی کند تا دیگر افراد را از هویت واقعی‌شان مطلع سازد، به عنوان مجازات، تا دو روز کامل در بازی، قادر به صحبت کردن نیست.
خاتمه یافتن اعلام قانون سوم، با صدای مهیب زمین خوردن البرز همراه بود. سرش به تیزی سنگی برخورد کرد و از درد فریاد کشید. با ضربه وارده، گویا تازه به خود آمده بود. چشمان سبزش به جسد مچاله شده ترانه معطوف گشت. ترانه مثل نوزاد به پهلو در خود جمع شده بود. صورتش را نمی‌دید. سرخی خون، کل کاسه سر ترانه را رنگ‌آمیزی کرده بود. موهای بالای سرش از پشت، نارنجی و قرمز و قسمت موهایش از گر*دن به پایین، طلایی و کمی گِلی بود. سر البرز مدام گیج می‌رفت و چشمانش بازو بسته می‌شد. فاصله بینشان کم بود. دستش را دراز کرد تا جسم ترانه را به سمت خودش بکشد.
- سایر قوانین بازی در طول بازی، به بازیکنان هوشیار اطلاع داده خواهد شد.
البرز آگاهی کمی داشت. نمی‌دانست سرگیجه دارد یا زمین‌لرزه در حال وقوع است؟ جیغ کَرکننده شکستن شیشه، گوش‌های البرز را پر کرد. سوزش زیادی را روی تک‌تک نقاط بدنش حس می‌کرد. انگار که بر*ه*نه است و گروهی زنبور در حال نیش زدن بدنش هستند. از درد مدام نعره می‌کشید. دستش هنوز به شانه ترانه نرسیده بود. ترانه را دید که در حال مدفون شدن توسط پودری سفید بود. البرز علت سوزش زیاد پوستش را فهمید. خرده‌های ریز شیشه، مداوم روی کالبدش پاشیده می‌شد. قطره اشکی از گوشه چشمش سقوط کرد. فرو رفتن شیشه‌ها در پو*ست سرش، غیرقابل تحمل بود و امانش را برید. دیگر حتی توان فریاد کشیدن هم نداشت. قبل از آن‌که پوشش پودری شیشه به صورتش برسد، چشم‌هایش را بست و در بی‌حسی غوطه‌ور شد.
تمام اجساد با خرده شیشه پوشانده و هر یک تبدیل به مجسمه‌ای بلورین شدند. دیگر اثری از شیشه ایستاده و اسرارآمیز نبود. با این‌حال، از منبعی نادیدنی، جمله‌ای در فضا ساطع گشت که توسط هیچ یک از نفرات گروه، شنیده نشد.
- با آرزوی موفقیت برای همه عزیزان!
**
کد:
ترانه به خود لرزید. گ*ردنش را به سختی چرخاند و با گیجی به اتصال دست‌هایشان نگاه کرد. تیله‌های عسلی چشمانش، سرگردان و پر از استفهام بودند. البرز هم وضعیت بهتری نداشت. حس می‌کرد به دنیایی از بی‌خبری تبعید شده است. صدای "دینگ" از شیشه برخاست.
- لطفاً به قوانین بازی توجه کنید. این موارد تنها یک بار ذکر می‌شود و قابل تکرار نیست.
البرز سعی کرد به خود تسلط یابد، اما شدنی نبود. مغزش نمی‌توانست به درستی فرمان بدهد و توان تجزیه و تحلیل شرایط را نداشت. به آرامی دست سرد ترانه را رها کرد و سعی کرد حواسش را به نوشته‌های درج شده روی شیشه و صدای خروجی بدهد. ترانه همچنان به ناکجاآباد می‌نگریست و در حال خودش نبود. ذهنش گنجایش این‌همه اتفاق غیرمنطقی، آن هم در فواصل کوتاه را نداشت.
صدای زنانه برای بار چندم پخش شد:
- قانون اول بازی: سه نفر از بازیکنان، حافظه خود را از دنیای واقعی به همراه خواهند داشت و باقی نفرات، با ذهنیتی که سیستم به آن‌ها القا می‌کند، در بازی حضور خواهند یافت.
ابروی البرز از ناباوری بالا پرید. ظرفیت شگفتی‌های امروز، هر ثانیه پُرتر می‌شد.
- قانون دوم: هر ماه در بازی، معادل پانزده دقیقه در دنیای واقعی است. مدت کل بازی، یک‌سال خواهد بود. در انتهای بازی، باید حداقل چهار‌نفر از بازیکنان گروه زنده بمانند. در غیر این‌صورت، حافظه تمام بازیکنان از هویت و دنیای واقعی، از بین خواهد رفت و به جزئی از بازی تبدیل می‌شوند. دقت کنید که در صورت شکست بازیکنان و نرسیدن به مقصد اعلام شده، اجساد شما در دنیای واقعی، منجمد شده و از بین خواهد رفت!
البرز با حیرت ل*ب زد:
- یعنی چی؟!
نمی‌توانست مفهوم کلماتی که پخش می‌شد را درک کند. در دلش هزار بار به آقا موسی و شاگرد نگون بختش، ناسزا و لعنت فرستاد. این جاده دیگر کدام جهنم درّه‌ای بود؟ چرا به جز او و ترانه بقیه به هوش نمی‌آمدند؟ این بازی اجباری چه بود؟! قوانین عجیب غریب را کجای دلش بگذارد؟! ذهنش متلاطم و درهم بود. کلافه انگشتانش را روی پلک‌های بسته‌اش فشار داد. انگار امید داشت تا بتواند از این کابوس بیدار شود.
صدای بی‌جان و مرتعش ترانه به گوش رسید.
- اونا… .
هم‌زمان با انگشتش به پشت سر البرز اشاره می‌کرد؛ ولی البرز در جایش، مات و مبهوت بود و متوجه نجوای ترانه نشد.
ناگهان ترانه از حال رفت. سوی چشمانش تار بود و حس کرد بدنش لَمس شده است. البرز که حالا با خشونت در حال چنگ زدن موهای جوگندمی‌اش بود؛ از گوشه چشم، افتادن ترانه را دید، ولی قدرت نشان دادن هیچ واکنشی را نداشت. گویا مسخ شده بود و نمی‌توانست به اراده‌ی خود حرکتی کند. چشمان نیمه‌باز ترانه، هنوز به فضای پشت سر البرز خیره بود. هم‌گروهی‌هایش، برای چند ثانیه به هوش آمده و مثل بردگانی تسخیر شده، به سمت شیشه سخنگو راه افتاده بودند؛ ولی پس از اُفول ترانه، یکی پس از دیگری، روی زمین سقوط کردند. اما البرز مجسمه‌گونه در جایش ایستاده بود. سیستم دوباره مورد جدیدی اعلام کرد:
- قانون سوم: اگر هر یک از سه بازیکن هوشیار، سعی کند تا دیگر افراد را از هویت واقعی‌شان مطلع سازد، به عنوان مجازات، تا دو روز کامل در بازی، قادر به صحبت کردن نیست.
خاتمه یافتن اعلام قانون سوم، با صدای مهیب زمین خوردن البرز همراه بود. سرش به تیزی سنگی برخورد کرد و از درد فریاد کشید. با ضربه وارده، گویا تازه به خود آمده بود. چشمان سبزش به جسد مچاله شده ترانه معطوف گشت. ترانه مثل نوزاد به پهلو در خود جمع شده بود. صورتش را نمی‌دید. سرخی خون، کل کاسه سر ترانه را رنگ‌آمیزی کرده بود. موهای بالای سرش از پشت، نارنجی و قرمز و قسمت موهایش از گر*دن به پایین، طلایی و کمی گِلی بود. سر البرز مدام گیج می‌رفت و چشمانش بازو بسته می‌شد. فاصله بینشان کم بود. دستش را دراز کرد تا جسم ترانه را به سمت خودش بکشد.
- سایر قوانین بازی در طول بازی، به بازیکنان هوشیار اطلاع داده خواهد شد.
البرز آگاهی کمی داشت. نمی‌دانست سرگیجه دارد یا زمین‌لرزه در حال وقوع است؟ جیغ کَرکننده شکستن شیشه، گوش‌های البرز را پر کرد. سوزش زیادی را روی تک‌تک نقاط بدنش حس می‌کرد. انگار که بر*ه*نه است و گروهی زنبور در حال نیش زدن بدنش هستند. از درد مدام نعره می‌کشید. دستش هنوز به شانه ترانه نرسیده بود. ترانه را دید که در حال مدفون شدن توسط پودری سفید بود. البرز علت سوزش زیاد پوستش را فهمید. خرده‌های ریز شیشه، مداوم روی کالبدش پاشیده می‌شد. قطره اشکی از گوشه چشمش سقوط کرد. فرو رفتن شیشه‌ها در پو*ست سرش، غیرقابل تحمل بود و امانش را برید. دیگر حتی توان فریاد کشیدن هم نداشت. قبل از آن‌که پوشش پودری شیشه به صورتش برسد، چشم‌هایش را بست و در بی‌حسی غوطه‌ور شد.
تمام اجساد با خرده شیشه پوشانده و هر یک تبدیل به مجسمه‌ای بلورین شدند. دیگر اثری از شیشه ایستاده و اسرارآمیز نبود. با این‌حال، از منبعی نادیدنی، جمله‌ای در فضا ساطع گشت که توسط هیچ یک از نفرات گروه، شنیده نشد.
- با آرزوی موفقیت برای همه عزیزان!
**

#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا