داستانک داستانک آمین/سمیه قاصره کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع somayeh_g1377
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 136
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

somayeh_g1377

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
8
امتیازها
3
کیف پول من
113
Points
16
نام داستانک 🍀🌹 آمین
نویسنده 🍀🌹سمیه قاصره
ژانر 🍀🌹 عاشقانه
خلاصه 🍀🌹 وحید توی تعمیرگاه داییم کار می‌کرد و منم درس میخوندم سال آخر دبیرستان هر وقت با دوستم هدا از مدرسه به خونه برمی‌گشتیم وحید رو میدیدم تا اینکه یه روز وحید اومد پیشم و گفت که بهم پیشنهاد ازدواج داد منم قبول کردم و قرار شد آخر سال بعد امتحانا بیاد پیش اقاجونم و اینکه من و وحید هر روز عشق و علاقه مون بهم بیشتر می‌شد ولی نمی دونستیم که روزگار چه خوابی برامون دیده.....
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

somayeh_g1377

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
8
امتیازها
3
کیف پول من
113
Points
16
پیشگفتار: این رمان برگرفته شده از رمان کوتاهی در ایسنتاگرام بوده.
زنگ آخر کلاس ما که معلم ادبیات خانم احمدی بودن وارد کلاس شدند و مستقیم به سمت میزشون رفتند؛ وسایلشون رو روی میز گذاشتند و رو بهم گفتند‌:
- بچه‌ها، گاهی اوقات دیر رسیدن عین همون نرسیدن هستش و شهریار این رو خیلی خوب توصیف میکنه! مثل شعری که میگه:
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که افتاده‌ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زود می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
کمی نگذشت که صدای زنگ همه را شتاب زده کرد من و هدا دوستم با هم از کلاس خارج شدیم. هدای عزیزم دوست چندین و چند ساله من بود و خیلی دوستش داشتم! بالاخره از مدرسه خارج شدیم و من بعد طی مسافتی به خونه برگشتم.
توی راه گل گفتیم و گل شنیدیم. مسیر مدرسه تا خونه خیلی عالی بود برامون، کلی می‌خندیدم. ما سال آخر دبیرستان بودیم و امسال باید دیپلم می‌گرفتیم. توی یکی از همین روز‌ها، وقت‌هایی که به خونه برمی‌گشتیم، توجه‌ام رو نگاه‌های پسری که توی تعمیرگاه داییم کار می‌کرد جلب کرد، نمی‌دونم چرا همه‌ش نگاهمون می‌کنه! هدا همش می‌گفت:
- گلچهره این پسره عاشقمون شده‌ها...
توجه‌ی به حرفش نکردم و بدون توجه به پسره از جلوی مغازه رد شدیم. مدت‌ها گذشت و توی یکی از همین روزها بود که موقع برگشت از بازار داشتم از جلوی مغازه رد می‌شدم که پسر تعمیرکار به سمت من اومد و گفت:
- ببخشید خانم گلچهره، می‌تونم چند لحضه وقتتون رو بگیرم؟
چند لحظه‌ای فکر کردم و مانعی ندیدم. بالاخره منم کنجکاو شده بودم که چرا من رو دنبال می‌کنه!تنها نبودم، به سمت هدا چرخیرم و گفتم:
- میشه یه لحظه...
هدا که قضیه رو گرفت با نیش باز باشه‌ای گفت و به طرف مخالف ما رفت.
چند دقیقه‌ای پسره تعمیرکار شروع کرد با من صحبت کردن، به گفته‌ی خودش از من خوشش می‌اومد و چند وقتی بوده که دلش رو باخته بوده و دوستم داره و همین حرف‌ها...
مشغول فکر کردن بودم که ادامه داد:
- حالا اجازه میدید با خانواده مزاحم بشیم؟
سری تکان دادم و در کمال خونسردی ظاهری گفتم:
- اجازه بدید به آقاجونم میگم و خبرتون میکنم آقای...
اسمش رو نمی‌دونستم و کمی مکث کردم که خودش پیش دستی کرد و ادامه داد:
-اسمم وحیده، ببخشید گلی خانوم کی جوابم‌ رو می‌دید؟
با تعجب و مکث پرسیدم:
- ببخشید گلی؟!
آقا وحید کمی دستپاچه شد و این کاملا از رفتارش مشخص بود، کمی صبر کرد و گفت:
- ببخشید، چون بقیه این‌جوری صداتون می‌کنند و منم همین رو شنیدم اسمتون رو گفتم شرمنده!
چشم غره‌ای رفتم و کمی از او دور شدم، به سمت هدا چرخیدم و گفتم:
- بریم!
در ادامه به اقا وحید گفتم که فردا بهشون جواب میدم! اون روز تموم راه خونه فکرم مشغول بود و هدا همش ازم می‌پرسید که چی گفت و چیکار کردین.
منم بدون توجه جواب دادم.
- هیچی، فقط گفت ازم خوشش میاد، اجازه میدی بیایم خواستگاری منم گفتم اجازه میگیرم فردا بهش جواب میدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا