با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان: جایی که رزها نمیرقصند
نام نویسنده: شاهدخت کاربر انجمن تک رمان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: حوراء
خلاصه:
خوشبختیای که در آن غرق شده بودم؛ عمر کوتاهی داشت؛ کوتاه به اندازهی عمر گل رز، به زیبایی گلبرگهایِ سرخی که روی شاخهاش میرقصیدند و نغمهی عشق سر میدادند و دلنشین بود مثل عطر خوش بهاریاش که دل میبرد.
کاش حضورت نمادین و دروغین نبود؛ کاش احساساتت زودگذر و احمقانه نبود! آنگاه شاید میتوانستیم عمر گلِ عشقمان را ابدی کنیم و چه کسی میدانست زندگی برایمان چه خوابهایی دیده است؟
کد:
به نام خدای زیباییهای مطلق:)
نام رمان: جایی که رزها نمیرقصند
نام نویسنده: شاهدخت کاربر انجمن تک رمان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: دختر اقیانوس
خلاصه:
خوشبختیای که در آن غرق شده بودم؛ عمر کوتاهی داشت؛ کوتاه به اندازهی عمر گل رز، به زیبایی گلبرگهایِ سرخی که روی شاخهاش میرقصیدند و نغمهی عشق سر میدادند و دلنشین بود مثل عطر خوش بهاریاش که دل میبرد.
کاش حضورت نمادین و دروغین نبود؛ کاش احساساتت زودگذر و احمقانه نبود! آنگاه شاید میتوانستیم عمر گلِ عشقمان را ابدی کنیم و چه کسی میدانست زندگی برایمان چه خوابهایی دیده است؟
مشغول نظافتِ پذیرایی کوچکی بودم که حالا به لطف یک ساعت جان کندن من، حسابی برق افتاده بود.
. لبخندی از سر رضایت زدم و بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی به آن زدم وبا همان پرستیژ همیشگیام، روی مبلهای چرم مشکی رنگی که گوشه سالن چیده بودم؛ نشستم.
برای دقایقی، بیخیال رویدادهای تلخی شدم که یکی پس از دیگری بر زندگی و جانم رخنه میکرد و حالا بعد از آمدن به خانهای که کسی جز خودم محل دقیق آن را نمیدانست، نه تنها نتوانسته بودم از واقعیت فرار کنم؛ بلکه گاهی در خلوتم به آن میاندیشیدم که شاید من آنقدری شجاع نبودم که بتوانم با چنین مسئلهی بزرگی دست و پنجه نرم کنم و به قولی با این اوضاع کنار بیایم. گاهی هنگام درد و دل کردن با خودم کسی را جز خودم برای سرزنش پیدا نمیکردم و برای بار هزارم از خود میپرسیدم:
ـ حالا با این دوری، چه چیزی رو نصیب خودت کردی؟ حقیقت رو تونستی عوض کنی؟
اما خود در پاسخ دادن به این سوال، عاجز میماندم و درست نمیدانستم کاری که کردم از روی احساساتی زود گذر بوده یا از روی استدلالی بامنطق؟ خود جواب این سوال را نمیدانستم و این نادانی، از هر چیزی برایم عذاببخشتر بود. با شنیدن صدای زنگ خانه، ابروهایم بالا پرید و بعد از زدن آخرین پک به وینستون درون دستم، هنگام طی کردن مسیر، با فشار دادن ته ماندههای سیگارم روی میز ناهارخوری دو نفرهای که نزدیک به درب خروجی بود، خاموشش کردم و همانجا رهایش کردم. با دیدن تصویر همسایه در آیفون، بی آنکه جوابی بدهم، در را باز کردم. همیشه کارشان همین بود، بیرون میرفتند بی آنکه کلیدی را همراه خودشان ببرند. تنها استفادهای که من از آیفون تصویری منزلم داشتم، باز کردن در برای رقیه خانم و بچههایش بود. پس از گذشت نیم ساعت، تصمیم گرفتم به مبینا، تنها رفیق این روزهایم سری بزنم؛ بلکه حال خودم نیز کمی رو به راه شود.
بعد از پوشیدن یک ست ورزشی کرم رنگ، کلاهی به سر گذاشتم و از خانه خارج شدم. سوار ماشینی شدم که با پول خودم خریده بودم. برای منی که یک عمر سوار ماشینهای خارجی یاسمن شده بودم، ناگهان رسیدن به پراید سخت بود؛ اما سختتر از آن نبود که جایی زندگی کنم که هیچ تعلقی به آنجا ندارم. حداقلش این بود که رانندگی را با همین پراید آموخته بودم و از این بابت مشکلی نداشتم.
حداقلش این بود که رانندگی را با همین پراید آموخته بودم و از این بابت مشکلی نداشتم. بعد از حدود نیم ساعت، جلوی در چوبی قهوهای رنگی که متعلق به خانه مبینا بود، پارک کردم و بعد از فشردن زنگ، بی آنکه بپرسند چه کسی پشت در است، در با صدای تیک مانندی باز شد و قدمهایم را روی زمینی که سنگ فرش شده بود برداشتم. اندکی راه تا پلهها بود، که با شکل لوزیهایی در هم، سنگ فرش شده بود و میان جای خالی لوزیها، از سبزه پر شده بود. بالای پلهها، مادر مبینا در دیدم قرار گرفت و با دیدن من، لبخندی بر صورت خود نقاشی کرد. مبینا فرزند آخر بود و مادرش سن و سال نسبتا بالاتری داشت. مادر مبینا صورتی داشت با چین و چروکهای عمیق و خط اخمهای زیادی که حسابی در چشم میزدند. با این حال، در تمامی جشنها و برنامههایی که جوان پسندانه بود همراه مبینا شرکت میکرد و به قولی (دلش جوان بود). بعد از روبوسی و احوالپرسی مختصر با مادر مبینا، به سمت اتاق مبینا راهی شدم و با دیدن او در رخت خواب گرم و نرم، لبخندی روی لـ*ـبم ظاهر شد و نقشههایی شوم در ذهنم پدیدار. دوباره از اتاق خارج شدم و بعد از برداشتن یک پارچ آب یخ، و دو در قابلمه، با همان لبخند دوباره وارد اتاق شدم. پارچ آب را کنار تـ*ـخت گذاشتم و بعد از شمارشی که در دلم داشتم، دو در را تا هر جا که توانم بود محکم به هم کوبیدم؛ با جیغ خفه و ترس زیاد از خواب بیدار شد که این بار با هیجان تمام آن پارچ را روی سرش خالی کردم. در حالی که سعی داشت، میزان بلندی صدایش را کنترل کند، داد زد:
ـ دیوونه روانی، هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ زهرهی آدم و تو خواب میترکونی. چرا آدم نمیشی تو نوشین، هان؟
سرخوش خندیدم و توجهی به غر زدنهای همیشگیش نکردم:
ـ چقدر میخوابی بابا! به خدا اینقدر که مثل خرس همش خوابی، کلی باد کردی!
با حرص چندباری پلک زد و در آخر چشمانش را محکم روی هم بست. دستی به صورت خیسش کشید و در حالی که با کلافگی از روی تـ*ـخت بلند میشد گفت:
ـ مطمئن باش همینجوری از کارت نمیگذرم. تلافیش رو ده برابر سرت در میارم صبر داشته باش.
خندیدم و به رفتنش از اتاق نگاه کردم. بعد از پنج دقیقه، با لباسهای جدید و دو تا لیوان چای، روی تـ*ـخت خیسش جای گرفت و بعد اینکه متوجه خیسی شد، به من لعنتی فرستاد و روی زمین کنار من جای گرفت. خندیدم و زمزمه کردم:
ـ هر چی گفتی خودتی!
ـ از درس و دانشگاه چه خبر؟
ـ هیچی بابا، به زور میرم سر کلاسا، این روزا حوصلهی درس و دانشگاه رو ندارم. دلم میخواست ترک تحصیل کنم.
در حالی که لیوان د*اغ چایی را، فوت میکرد، پرسید:
ـ خب چرا بیخیال دانشگاه نمیشی؟ من به خاطر مامانم دارم میخونم؛ وگرنه به من بود تموم وقتم رو میذاشتم واسه کار کردن. کسی هم نیست پیگیر تو باشه و برات تعیین تکلیف بکنه. به نظرم بیخیال درس بشو.
دستم را دور لیوان د*اغ، حلقه کردم و گفتم:
ـ اگه ول کنم، مجبورم تا آخر عمرم فروشندگی کنم، چون کسی به دختری که حتی یه لیسانس خشک و خالی هم نداره کار نمیده!
سری تکان داد و بعد از گذشت چند دقیقه، مشغول نوشیدن چای شدیم.
کد:
مشغول نظافتِ پذیرایی کوچکی بودم که حالا به لطف یک ساعت جان کندن من، حسابی برق افتاده بود.
. لبخندی از سر رضایت زدم و بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی به آن زدم وبا همان پرستیژ همیشگیام، روی مبلهای چرم مشکی رنگی که گوشه سالن چیده بودم؛ نشستم.
برای دقایقی، بیخیال رویدادهای تلخی شدم که یکی پس از دیگری بر زندگی و جانم رخنه میکرد و حالا بعد از آمدن به خانهای که کسی جز خودم محل دقیق آن را نمیدانست، نه تنها نتوانسته بودم از واقعیت فرار کنم؛ بلکه گاهی در خلوتم به آن میاندیشیدم که شاید من آنقدری شجاع نبودم که بتوانم با چنین مسئلهی بزرگی دست و پنجه نرم کنم و به قولی با این اوضاع کنار بیایم. گاهی هنگام درد و دل کردن با خودم کسی را جز خودم برای سرزنش پیدا نمیکردم و برای بار هزارم از خود میپرسیدم:
ـ حالا با این دوری، چه چیزی رو نصیب خودت کردی؟ حقیقت رو تونستی عوض کنی؟
اما خود در پاسخ دادن به این سوال، عاجز میماندم و درست نمیدانستم کاری که کردم از روی احساساتی زود گذر بوده یا از روی استدلالی بامنطق؟ خود جواب این سوال را نمیدانستم و این نادانی، از هر چیزی برایم عذاببخشتر بود. با شنیدن صدای زنگ خانه، ابروهایم بالا پرید و بعد از زدن آخرین پک به وینستون درون دستم، هنگام طی کردن مسیر، با فشار دادن ته ماندههای سیگارم روی میز ناهارخوری دو نفرهای که نزدیک به درب خروجی بود، خاموشش کردم و همانجا رهایش کردم. با دیدن تصویر همسایه در آیفون، بی آنکه جوابی بدهم، در را باز کردم. همیشه کارشان همین بود، بیرون میرفتند بی آنکه کلیدی را همراه خودشان ببرند. تنها استفادهای که من از آیفون تصویری منزلم داشتم، باز کردن در برای رقیه خانم و بچههایش بود. پس از گذشت نیم ساعت، تصمیم گرفتم به مبینا، تنها رفیق این روزهایم سری بزنم؛ بلکه حال خودم نیز کمی رو به راه شود.
بعد از پوشیدن یک ست ورزشی کرم رنگ، کلاهی به سر گذاشتم و از خانه خارج شدم. سوار ماشینی شدم که با پول خودم خریده بودم. برای منی که یک عمر سوار ماشینهای خارجی یاسمن شده بودم، ناگهان رسیدن به پراید سخت بود؛ اما سختتر از آن نبود که جایی زندگی کنم که هیچ تعلقی به آنجا ندارم. حداقلش این بود که رانندگی را با همین پراید آموخته بودم و از این بابت مشکلی نداشتم.
حداقلش این بود که رانندگی را با همین پراید آموخته بودم و از این بابت مشکلی نداشتم. بعد از حدود نیم ساعت، جلوی در چوبی قهوهای رنگی که متعلق به خانه مبینا بود، پارک کردم و بعد از فشردن زنگ، بی آنکه بپرسند چه کسی پشت در است، در با صدای تیک مانندی باز شد و قدمهایم را روی زمینی که سنگ فرش شده بود برداشتم. اندکی راه تا پلهها بود، که با شکل لوزیهایی در هم، سنگ فرش شده بود و میان جای خالی لوزیها، از سبزه پر شده بود. بالای پلهها، مادر مبینا در دیدم قرار گرفت و با دیدن من، لبخندی بر صورت خود نقاشی کرد. مبینا فرزند آخر بود و مادرش سن و سال نسبتا بالاتری داشت. مادر مبینا صورتی داشت با چین و چروکهای عمیق و خط اخمهای زیادی که حسابی در چشم میزدند. با این حال، در تمامی جشنها و برنامههایی که جوان پسندانه بود همراه مبینا شرکت میکرد و به قولی (دلش جوان بود). بعد از روبوسی و احوالپرسی مختصر با مادر مبینا، به سمت اتاق مبینا راهی شدم و با دیدن او در رخت خواب گرم و نرم، لبخندی روی لـ*ـبم ظاهر شد و نقشههایی شوم در ذهنم پدیدار. دوباره از اتاق خارج شدم و بعد از برداشتن یک پارچ آب یخ، و دو در قابلمه، با همان لبخند دوباره وارد اتاق شدم. پارچ آب را کنار تـ*ـخت گذاشتم و بعد از شمارشی که در دلم داشتم، دو در را تا هر جا که توانم بود محکم به هم کوبیدم؛ با جیغ خفه و ترس زیاد از خواب بیدار شد که این بار با هیجان تمام آن پارچ را روی سرش خالی کردم. در حالی که سعی داشت، میزان بلندی صدایش را کنترل کند، داد زد:
ـ دیوونه روانی، هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ زهرهی آدم و تو خواب میترکونی. چرا آدم نمیشی تو نوشین، هان؟
سرخوش خندیدم و توجهی به غر زدنهای همیشگیش نکردم:
ـ چقدر میخوابی بابا! به خدا اینقدر که مثل خرس همش خوابی، کلی باد کردی!
با حرص چندباری پلک زد و در آخر چشمانش را محکم روی هم بست. دستی به صورت خیسش کشید و در حالی که با کلافگی از روی تـ*ـخت بلند میشد گفت:
ـ مطمئن باش همینجوری از کارت نمیگذرم. تلافیش رو ده برابر سرت در میارم صبر داشته باش.
خندیدم و به رفتنش از اتاق نگاه کردم. بعد از پنج دقیقه، با لباسهای جدید و دو تا لیوان چای، روی تـ*ـخت خیسش جای گرفت و بعد اینکه متوجه خیسی شد، به من لعنتی فرستاد و روی زمین کنار من جای گرفت. خندیدم و زمزمه کردم:
ـ هر چی گفتی خودتی!
ـ از درس و دانشگاه چه خبر؟
ـ هیچی بابا، به زور میرم سر کلاسا، این روزا حوصلهی درس و دانشگاه رو ندارم. دلم میخواست ترک تحصیل کنم.
در حالی که لیوان د*اغ چایی را، فوت میکرد، پرسید:
ـ خب چرا بیخیال دانشگاه نمیشی؟ من به خاطر مامانم دارم میخونم؛ وگرنه به من بود تموم وقتم رو میذاشتم واسه کار کردن. کسی هم نیست پیگیر تو باشه و برات تعیین تکلیف بکنه. به نظرم بیخیال درس بشو.
دستم را دور لیوان د*اغ، حلقه کردم و گفتم:
ـ اگه ول کنم، مجبورم تا آخر عمرم فروشندگی کنم، چون کسی به دختری که حتی یه لیسانس خشک و خالی هم نداره کار نمیده!
سری تکان داد و بعد از گذشت چند دقیقه، مشغول نوشیدن چای شدیم.
بعد از یک ساعت، عزم رفتن کردم. در برابر اصرارهای مکررشان برای اینکه شام را همراه آنها بخورم؛ نیز فقط مخالفت کرده بودم و حالا بعد از نیم ساعت به خانهی خودم رسیده بودم. پس از پارک کردن ماشین و قفل و زنجیر کردن آن، پیاده شدم و به سمت در خانه قدم برداشتم. به محض رسیدن، راه آشپزخانه را در پیش گرفتم و بعد از دم کردن یک قهوه، آن را در لیوان مخصوصم ریختم و روی مبل تک نفره نشستم. لیوان را روی میز روبرویم گذاشتم و شقیقههایم رو ماساژ دادم. روز نسبتا خسته کنندهای بود؛ مثل سایر روزهای دیگر. با زنگ خوردن تلفن همراهم، سرم را بلند کردم و نگاهی به صفحه آن انداختم. با دیدن اسم یاسمن، بین ابروهایم گرهای ایجاد شد و تماس را رد کردم. دوست نداشتم دیگر هیچ ردی از آن زن در زندگیم باشد. او گناهکار بود؛ گنـ*ـاه سنگینی مرتکب شده بود و آن هم پنهانکاری بود؛ که اگر خواهر پدرم، یعنی عمه فرخنده حقیقت را برملا نمیکرد، این پنهانکاری تا آخر عمر من ادامهدار بود. هیچگاه احساس پشیمانی بابت بیخبر گذاشتنشان از احوال خودم نمیکردم، زیرا دیگر احساس خوبی نسبت به هیچ کدام از اعضای خانواده دروغین خود نداشتم. یاسمن چندین بار تماس گرفت؛ اما هر بار تنها کاری که کردم، رد کردن تماسهایش بود. پس از نوشیدن قهوهی تلخی که، شباهت زیادی به این روزهای زندگیام داشت، به سمت اتاقخواب کوچکی رفتم که لباسهای مناسب برای رفتن به کافه را بپوشم.اتاقخوابی با کمد و تـ*ـخت قهوهای رنگ چوبی و پردهای کرم رنگ که باعث شده بودند این اتاق، مورد پسند من واقع شود. این روزها اصلاً سر وقت به آنجا نمیرفتم و هر روز و هر ساعت منتظر تماسی بودم که خبر اخراج شدنم را بدهند. اگر چه برایم چندان اهمیتی نداشت و میتوانستم جای دیگر مشغول به کار بشوم. پس از برداشتن سوییچ ماشین، دوباره خانه را ترک کردم. همزمان با روشن کردن ماشین، شماره نرگس را گرفتم و پس از گذشت چند بوق بالاخره جواب داد:
_ مطمئنی درست گرفتی؟ چه عجب بالاخره پیدات شد!
در حالی که دنده ماشین را عوض میکردم، گفتم:
ـ خوبی نرگس؟ نرگس اوضاع چطوره. من دارم میام توی راهم.
نفسش را با فوت بیرون فرستاد و گفت:
ـ فرزین مشکات اینجاست و الان هم سراغ تو رو گرفت! مجبور شدم بگم مامانت تو بیمارستانه و ازم مرخصی گرفتی! بچهها هم هوات رو داشتن و چیزی راجب غیبتهای همیشگیت نگفتن؛ حتی آرمان هم که برادرزادهی خودش بود؛ نم پس نداد که چقدر غیبت داری.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ اون که برای وفاداریش دلیل داره! بهم پیشنهاد داده؛ منم نه رد کردم، نه اوکی دادم. الان هم به امید همون جواب مثبت هوام رو داشته و به عموش نگفته من چقدر پروندم سیاهه!
خندید و گفت:
ـ یه خبر بد هم دارم! آرمان قراره بره شعبهی تهرانسر کار کنه و خود فرزین قراره جاش اینجا بیاد؛ ببین نوشین! اگه کارت رو دوست داری از این به بعد جدی باش و اینقدر نپیچون.
با حرص گفتم:
ـ همین رو کم داشتیم. قدر آرمان و ندونستم این بلا سرم اومد.
خندید و پرسید:
ـ خیلی خوب، حالا کی میرسی؟
یک پژو، به طور ناگهانی جلویم پیچید؛ سریع روی ترمز زدم و با کمی تأخیر گفتم:
ـ نیم ساعت دیگه اونجام. فعلا!
***
با استرس فراوانی دستگیره را فشردم و در را باز کردم. با پیچیدن بوی سیگار در بینیم، چهرهام گرفته شد؛ سعی کردم لبخندی مصنوعی را چاشنی صورتم کنم و به سمت بچهها رفتم. سرم را کمی کج کردم و پرسیدم:
ـ سلام، حالتون خوبه؟
اشکان با تعجب گفت:
ـ نوشین؟ این چند روز رو نبودی حالا گذاشتی وقتی فرزین اینجاست بیای؟ بزن به چاک بابا
بعد از یک ساعت، عزم رفتن کردم. در برابر اصرارهای مکررشان برای اینکه شام را همراه آنها بخورم؛ نیز فقط مخالفت کرده بودم و حالا بعد از نیم ساعت به خانهی خودم رسیده بودم. پس از پارک کردن ماشین و قفل و زنجیر کردن آن، پیاده شدم و به سمت در خانه قدم برداشتم. به محض رسیدن، راه آشپزخانه را در پیش گرفتم و بعد از دم کردن یک قهوه، آن را در لیوان مخصوصم ریختم و روی مبل تک نفره نشستم. لیوان را روی میز روبرویم گذاشتم و شقیقههایم رو ماساژ دادم. روز نسبتا خسته کنندهای بود؛ مثل سایر روزهای دیگر. با زنگ خوردن تلفن همراهم، سرم را بلند کردم و نگاهی به صفحه آن انداختم. با دیدن اسم یاسمن، بین ابروهایم گرهای ایجاد شد و تماس را رد کردم. دوست نداشتم دیگر هیچ ردی از آن زن در زندگیم باشد. او گناهکار بود؛ گنـ*ـاه سنگینی مرتکب شده بود و آن هم پنهانکاری بود؛ که اگر خواهر پدرم، یعنی عمه فرخنده حقیقت را برملا نمیکرد، این پنهانکاری تا آخر عمر من ادامهدار بود. هیچگاه احساس پشیمانی بابت بیخبر گذاشتنشان از احوال خودم نمیکردم، زیرا دیگر احساس خوبی نسبت به هیچ کدام از اعضای خانواده دروغین خود نداشتم. یاسمن چندین بار تماس گرفت؛ اما هر بار تنها کاری که کردم، رد کردن تماسهایش بود. پس از نوشیدن قهوهی تلخی که، شباهت زیادی به این روزهای زندگیام داشت، به سمت اتاقخواب کوچکی رفتم که لباسهای مناسب برای رفتن به کافه را بپوشم.اتاقخوابی با کمد و تـ*ـخت قهوهای رنگ چوبی و پردهای کرم رنگ که باعث شده بودند این اتاق، مورد پسند من واقع شود. این روزها اصلاً سر وقت به آنجا نمیرفتم و هر روز و هر ساعت منتظر تماسی بودم که خبر اخراج شدنم را بدهند. اگر چه برایم چندان اهمیتی نداشت و میتوانستم جای دیگر مشغول به کار بشوم. پس از برداشتن سوییچ ماشین، دوباره خانه را ترک کردم. همزمان با روشن کردن ماشین، شماره نرگس را گرفتم و پس از گذشت چند بوق بالاخره جواب داد:
_ مطمئنی درست گرفتی؟ چه عجب بالاخره پیدات شد!
در حالی که دنده ماشین را عوض میکردم، گفتم:
ـ خوبی نرگس؟ نرگس اوضاع چطوره. من دارم میام توی راهم.
نفسش را با فوت بیرون فرستاد و گفت:
ـ فرزین مشکات اینجاست و الان هم سراغ تو رو گرفت! مجبور شدم بگم مامانت تو بیمارستانه و ازم مرخصی گرفتی! بچهها هم هوات رو داشتن و چیزی راجب غیبتهای همیشگیت نگفتن؛ حتی آرمان هم که برادرزادهی خودش بود؛ نم پس نداد که چقدر غیبت داری.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ اون که برای وفاداریش دلیل داره! بهم پیشنهاد داده؛ منم نه رد کردم، نه اوکی دادم. الان هم به امید همون جواب مثبت هوام رو داشته و به عموش نگفته من چقدر پروندم سیاهه!
خندید و گفت:
ـ یه خبر بد هم دارم! آرمان قراره بره شعبهی تهرانسر کار کنه و خود فرزین قراره جاش اینجا بیاد؛ ببین نوشین! اگه کارت رو دوست داری از این به بعد جدی باش و اینقدر نپیچون.
با حرص گفتم:
ـ همین رو کم داشتیم. قدر آرمان و ندونستم این بلا سرم اومد.
خندید و پرسید:
ـ خیلی خوب، حالا کی میرسی؟
یک پژو، به طور ناگهانی جلویم پیچید؛ سریع روی ترمز زدم و با کمی تأخیر گفتم:
ـ نیم ساعت دیگه اونجام. فعلا!
***
با استرس فراوانی دستگیره را فشردم و در را باز کردم. با پیچیدن بوی سیگار در بینیم، چهرهام گرفته شد؛ سعی کردم لبخندی مصنوعی را چاشنی صورتم کنم و به سمت بچهها رفتم. سرم را کمی کج کردم و پرسیدم:
ـ سلام، حالتون خوبه؟
اشکان با تعجب گفت:
ـ نوشین؟ این چند روز رو نبودی حالا گذاشتی وقتی فرزین اینجاست بیای؟ بزن به چاک بابا
با حرص نگاهی بهش کردم و زمزمه کردم:
ـ من هیچ ترسی ندارم؛ نه از فرزین، نه از هیچکس دیگه! اخراجمم بکنه خیالی نیست؛ میرم یه کار دیگه پیدا میکنم!
بدون هیچ حرف دیگهری مشغول به کار شدم. سفارشات رو میگرفتم و آماده میکردم. هر از گاهی نگاهم به فرزین میافتاد که حرکاتم را زیر نظر گرفته بود و با چشمهایی ریز به اجزای صورتم نگاه میکرد. سعی کردم اهمیتی به نگاههای خیرهی او ندهم و فقط به کارم اهمیت بدهم. اما بعد از گذشت چند دقیقه، از روی میز بلند شد و به سمت ما قدم برداشت. با صداش همه از حرکت ایستادند:
ـ خانوم مقدم؟
نگاهی به او انداختم و سعی کردم به خود مسلط باشم. زمزمه کردم:
ـ بله بفرمایید؟
با همان چهرهی جدی خود زمزمه کرد:
ـ بفرمایین بیرون! باهاتون حرف دارم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم؛ راه گلویم بسته شده بود و نمیدانستم قرار است راجبع به چه چیزی با او صحبت کنم؛ پس بدون هیچ حرف اضافهای، پیشبند قرمز رنگ خود را باز کردم و با نگرانی به نرگس چشم دوختم. چشمانش را محکم باز و بسته کرد و با حرکات لـ*ـب گفت:
ـ نگران نباش!
لبخندی برای حفظ ظاهر زدم و از کافی شاپ خارج شدم. به سانتافهای مشکی، که حدس میزدم متعلق به خودش باشد تکیه زده بود و به قدم برداشتن من خیره شده بود. دستی به شالم کشیدم و با قدمهایی آهسته به او رسیدم. راه را تا جایی که امکان داشت، طولانیتر کرده بودم تا اگر امکان اخراج شدنم وجود داشت، دیرتر متوجه شوم؛ اما با رسیدنم، او لبانش را از هم فاصله داد و شروع کرد به حرف زدن.
گوش سپرده بودم به صاحب کاری که حتم داشتم قرار است از اخراجم سخن بگوید:
ـ ببین خانم مقدم، اینجا شعبهی اصلیه کافی شاپه بنده است! پس مسلما دوست دارم؛ پرسنلی که اننتخاب میکنم؛ اول از همه وقت شناس باشن، دوم توی کارشون مهارت داشته باشن و سوم اینکه با مشتریها ارتباط خوبی برقرار کنن. شما دو مورد آخر رو کاملا رعایت میکنید و من این رو توی این چند دقیقه کاملا متوجه شدم؛ اما راجع به وقت شناسیتون واقعا رک باید بگم که شما فاجعهاین!
ابروهایم بالا پرید و ادامه داد:
ـ طبق چیزهایی که از صحبتهای اشکان متوجه شدم؛ شما یا نیستین، یا تشریف میارین و بعد از یه ساعت هم دوباره میرین؛ من برای این مدل کار کردن هیچ ارزشی قائل نمیشم و متأسفم که اینجوری میگم؛ اما سریعاً اخراج میکنم!
شانهای بالا انداختم و گفتم:
ـ مشکلی نیست! من همین امروز زحمتم رو کم میکنم. میرم وسایلم رو جمع کنم. با اجازتون.
با تعجب فامیلیام را صدا زد که به سمتش برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه به او چشم دوختم.
ـ خانم مقدم شما چقدر عجولین! یکم صبر کنین من حرفم تموم بشه؛ بعد اینجوری عصبی بشید. میخواستم بگم من نمیتونم شما رو اخراج کنم؛ حتی اگه خودتون بخواید برید. شما مهارت و حوصلهی خوبی دارین؛ فقط خواستم ازتون خواهش کنم که یکم به اوضاع دیر اومدن یا نیومدنهاتون سر و سامون بدین و سعی کنید به خاطر حرفهای منم که شده؛ کمی وقت شناستر باشین.
با ابروهایی گره خورده نگاهم را به او دوختم و چند باری پشت سر هم پلک زدم و سپس پرسیدم:
ـ یعنی شما الان قرار نیست من رو اخراج کنید؟
خندید و گفت:
ـ از اول هم همچین قراری نبوده خانم مقدم، فقط شما اجازه تکمیل صحبتهای بنده رو ندادین!
لبخندی روی لـ*ـبم نشست و سعی کردم روی صدایم، که به خاطر استرس چند دقیقهی قبل همچنان میلرزید؛ کنترل داشته باشم. با لبخند پرسیدم:
ـ پس من الان میتونم برگردم سرکارم؟
لبخندی زد و با اشارهی دست گفت:
ـ حتما! بفرمایید،؛ فقط لطفا روی حرفهام کمی فکر کنید.
با تعجب پرسیدم:
ـ کدوم حرفها؟
انگار که از این میزان پایین بودن هوش و حواس من، تعجب کرده بود و نمیتوانست چیزی بگوید. با تأخیر زیادی گفت:
ـ منظورم دیر اومدنتون بود. حالا بفرمایید.
سری تکون دادم و دوباره به سمت کافه، قدم برداشتم و در برابر نگاههای نگران بچهها، تنها به زدن لبخندی اکتفا کردم و با دیدن اشکان، لبخند از لبانم پر کشید و در عوض، نگاه سرشار از نفرتم را به او دوختم. بعدش به سرجایم برگشتم و مشغول به کار شدم.
کد:
با حرص نگاهی بهش کردم و زمزمه کردم:
ـ من هیچ ترسی ندارم؛ نه از فرزین، نه از هیچکس دیگه! اخراجمم بکنه خیالی نیست؛ میرم یه کار دیگه پیدا میکنم!
بدون هیچ حرف دیگهری مشغول به کار شدم. سفارشات رو میگرفتم و آماده میکردم. هر از گاهی نگاهم به فرزین میافتاد که حرکاتم را زیر نظر گرفته بود و با چشمهایی ریز به اجزای صورتم نگاه میکرد. سعی کردم اهمیتی به نگاههای خیرهی او ندهم و فقط به کارم اهمیت بدهم. اما بعد از گذشت چند دقیقه، از روی میز بلند شد و به سمت ما قدم برداشت. با صداش همه از حرکت ایستادند:
ـ خانوم مقدم؟
نگاهی به او انداختم و سعی کردم به خود مسلط باشم. زمزمه کردم:
ـ بله بفرمایید؟
با همان چهرهی جدی خود زمزمه کرد:
ـ بفرمایین بیرون! باهاتون حرف دارم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم؛ راه گلویم بسته شده بود و نمیدانستم قرار است راجبع به چه چیزی با او صحبت کنم؛ پس بدون هیچ حرف اضافهای، پیشبند قرمز رنگ خود را باز کردم و با نگرانی به نرگس چشم دوختم. چشمانش را محکم باز و بسته کرد و با حرکات لـ*ـب گفت:
ـ نگران نباش!
لبخندی برای حفظ ظاهر زدم و از کافی شاپ خارج شدم. به سانتافهای مشکی، که حدس میزدم متعلق به خودش باشد تکیه زده بود و به قدم برداشتن من خیره شده بود. دستی به شالم کشیدم و با قدمهایی آهسته به او رسیدم. راه را تا جایی که امکان داشت، طولانیتر کرده بودم تا اگر امکان اخراج شدنم وجود داشت، دیرتر متوجه شوم؛ اما با رسیدنم، او لبانش را از هم فاصله داد و شروع کرد به حرف زدن.
گوش سپرده بودم به صاحب کاری که حتم داشتم قرار است از اخراجم سخن بگوید:
ـ ببین خانم مقدم، اینجا شعبهی اصلیه کافی شاپه بنده است! پس مسلما دوست دارم؛ پرسنلی که اننتخاب میکنم؛ اول از همه وقت شناس باشن، دوم توی کارشون مهارت داشته باشن و سوم اینکه با مشتریها ارتباط خوبی برقرار کنن. شما دو مورد آخر رو کاملا رعایت میکنید و من این رو توی این چند دقیقه کاملا متوجه شدم؛ اما راجع به وقت شناسیتون واقعا رک باید بگم که شما فاجعهاین!
ابروهایم بالا پرید و ادامه داد:
ـ طبق چیزهایی که از صحبتهای اشکان متوجه شدم؛ شما یا نیستین، یا تشریف میارین و بعد از یه ساعت هم دوباره میرین؛ من برای این مدل کار کردن هیچ ارزشی قائل نمیشم و متأسفم که اینجوری میگم؛ اما سریعاً اخراج میکنم!
شانهای بالا انداختم و گفتم:
ـ مشکلی نیست! من همین امروز زحمتم رو کم میکنم. میرم وسایلم رو جمع کنم. با اجازتون.
با تعجب فامیلیام را صدا زد که به سمتش برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه به او چشم دوختم.
ـ خانم مقدم شما چقدر عجولین! یکم صبر کنین من حرفم تموم بشه؛ بعد اینجوری عصبی بشید. میخواستم بگم من نمیتونم شما رو اخراج کنم؛ حتی اگه خودتون بخواید برید. شما مهارت و حوصلهی خوبی دارین؛ فقط خواستم ازتون خواهش کنم که یکم به اوضاع دیر اومدن یا نیومدنهاتون سر و سامون بدین و سعی کنید به خاطر حرفهای منم که شده؛ کمی وقت شناستر باشین.
با ابروهایی گره خورده نگاهم را به او دوختم و چند باری پشت سر هم پلک زدم و سپس پرسیدم:
ـ یعنی شما الان قرار نیست من رو اخراج کنید؟
خندید و گفت:
ـ از اول هم همچین قراری نبوده خانم مقدم، فقط شما اجازه تکمیل صحبتهای بنده رو ندادین!
لبخندی روی لـ*ـبم نشست و سعی کردم روی صدایم، که به خاطر استرس چند دقیقهی قبل همچنان میلرزید؛ کنترل داشته باشم. با لبخند پرسیدم:
ـ پس من الان میتونم برگردم سرکارم؟
لبخندی زد و با اشارهی دست گفت:
ـ حتما! بفرمایید،؛ فقط لطفا روی حرفهام کمی فکر کنید.
با تعجب پرسیدم:
ـ کدوم حرفها؟
انگار که از این میزان پایین بودن هوش و حواس من، تعجب کرده بود و نمیتوانست چیزی بگوید. با تأخیر زیادی گفت:
ـ منظورم دیر اومدنتون بود. حالا بفرمایید.
سری تکون دادم و دوباره به سمت کافه، قدم برداشتم و در برابر نگاههای نگران بچهها، تنها به زدن لبخندی اکتفا کردم و با دیدن اشکان، لبخند از لبانم پر کشید و در عوض، نگاه سرشار از نفرتم را به او دوختم. بعدش به سرجایم برگشتم و مشغول به کار شدم.
پس از پایان وقت کاری و نظافت میزها، همگی مشغول خداحافظی با یکدیگر شدیم. قصد داشتم به سمت ماشینم بروم، اما با دیدن فرزین آن هم درست کنار خودم، از تصمیمم پشیمان گشتم و به آن نتیجه رسیدم که کمی وقت معطل کنم تا او بالاخره برود و بتوانم به کار و زندگیام برسم. دقایقی آنجا ایستادم و خود را مشغول نگاههای گاه و بیگاه به ساعت روی دستم کردم، به طوری که انگار منتظر شخص خاصی هستم. اما انگار آن صاحبکار بدپیله، قصد رفتن نداشت. چارهای نداشتم، جز اینکه به پارک نزدیک کافه بروم و اندکی در آنجا بنشینم تا بلکه شر او کم بشود و بتوانم با ماشین راه آمده را برگردم. به همین نیت، قدم از قدم برداشتم که با صدای او متوقف شدم:
ـ خانم مقدم؟ شما وسیله ندارین؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت او برگشتم. لبخند احمقانهای زدم و با دستپاچگی آشکارا گفتم:
ـ چرا، یعنی نه. خب امروز ماشینم رو برده بودم تعمیرگاه، این شد که مجبور شدم امروز رو با مترو بیام!
سری تکان داد و طوری وانمود کرد که قانع شده است:
ـ خیلی هم عالی، پس تشریف بیارین تا مسیری که سر راهم هست، برسونمتون!
با عجله سری تکان دادم و مخالفت خود را، اینگونه اعلام کردم:
ـ نه آقای مشکات. ممنونم از لطفتون، با مترو راحتترم. شما بفرمایید!
لبخندی زد و گفت:
ـ هر طور که راحتین؛ خانم مقدم! پس با اجازتون.
در حالی که بند کیفم را درون درون میفشردم، گفتم:
ـ اجازه ما هم دست شماست؛ فعلا!
دوباره شبیه به احمقها، تا سر خیابان پیاده کوچ کردم و به محض رد شدن ماشین فرزین از خیابان، نفسی از سر آسودگی کشیدم و دوباره به سمت محلی که ماشین را پارک کرده بودم رفتم. اگر میتوانستم حداقل کمی پول جمع کنم؛ تا فقط بتوانم همانند همین ماشین، اما کمی مدل بالاتر از این را بخرم، نیازی به اجرای این همه تئاتر نبود! نفسی از سر آسودگی کشیدم و پس از روشن کردن ماشین، شیشههایش را پایین دادم. ترافیک سنگینی که در اتوبان همیشه شلوغ همت وجود داشت، امانم را بریده بود. هیچگاه دوست نداشتم از این اتوبان نه چندان مطلوب، عبور کنم. اما چارهی دیگری نیز وجود نداشت. از داخل کیف قهوهای رنگم، وینستون و فندکی را بیرون آوردم و پس از روشن کردنش، با ولع شروع به پک گرفتن از آن کردم. تمام روز نکشیده بودم و حالا پس از دو نخ، تصمیم داشتم نخ سوم را نیز روشن کنم، که تلفن همراهم زنگ خورد. تا خواستم از درون کیف، خارجش کنم ترافیک روان شد و به علت بوقهای ناهنجار ماشینهای عقبی، بیخیال تماس از دست رفتهام شدم و به مسیرم ادامه دادم. بعد از یک ساعت بالاخره به خانهام رسیده بودم؛ اما ماشین مزدا3 مشکی رنگی که جلوی درب خانهام پارک شده بود، توجهم را عجیب به خودش جلب کرده بود. تمام واحدهای دیگر، به جز من پارکینگ داشتند و کمتر پیش میآمد جز من، کسی درب خانه پارک کند. علاوه بر آن، مقداری از پل را نیز گرفته بود. متوجه وجود دزدگیر روی ماشین شدم. بی درنگ، از ماشین پیاده شدم و با کوبیدن به شیشهاش، آژیر نامطلوب آن را به صدا در آوردم. برخلاف تصورم، در خانه باز شد و رقیه خانم نمایان شد. اما طولی نکشید که چهرهی یاسمن نیز مقابل چشمانم هویدا شد. لحظات اول، ابروهایم از تعجب کمی بالا پرید، اما طولی نکشید که آن تعجب در چشمانم، جایش را به خشمی دوساله داد و با حرص سوار ماشین خود شدم. تا خواستم حرکت کنم، یاسمن را جلوی ماشین خود دیدم. آنقدر نفرتم نسبت به این زن زیاد بود، که لحظهای به سرم زد تا با تمام توان، او را زیر بگیرم. اما دست از این خیالهای مریض برداشتم و شیشه ماشین را پایین کشیدم. با تمام خشم در صدایم نجوا کردم:
ـ یاسمن من حوصله درست حسابی ندارم! یا خودت برو، یا برو کنار بزار من برم! برم که حرمت اون 16 سال زحمتت پایمال نشه!
یاسمن تلخ خندید. کوتاه اما پردرد. پس از آن خندهی نه چندان واقعی گفت:
ـ اشکال نداره مامان، تو با رفتنت حرمت رو در حق من تموم کردی؛ حرف درشت الان هم روش!
سری تکان دادم و زمزمه کردم:
ـ برو یاسمن؛ من تازه به آرامش رسیدم، دست از سرم بردار. دوست ندارم به بزرگتر از خودم بیاحترامی کنم؛ حتی اگه تو باشی! پس برو.
در حالی که موهای قهوهای رنگش را به داخل روسری میفرستاد گفت:
ـ حتی اگه من باشم؟ من کیم نوشین؟ من دشمن تو هستم یا مادرت، کسی که 16 سال از جوونیش رو پای تو گذاشته!
تقریبا فریاد کشیدم:
ـ مادر من تو نیستی! مادر من مُرده، سالها پیش هم مرده. از اینجا برو.
یاسمن سعی داشت مقاومت بیشتری از خود نشان دهد، که صدایش نلرزد، که بغض راه گلویش را نبندد و اشک در چشمانش نشیند؛ اما موفق نبود و ناگهان شروع به گریه کردن کرد. تا میتوانست اشک ریخت، برای لحظهای دوست داشتم او مادرم بود، یا دست کم این همه سال حقیقت را از من پنهان نمیکرد و الان میتوانستم او را در آ*غو*ش بگیرم. اما تمام این افکار را پس زدم و با حرص زمزمه کردم:
ـ از اینجا برو یاسمن.
دستی به صورتش کشید و با عجز گفت:
ـ داداش مهدیارت میخواد تو رو ببینه! دل اون رو نشکن نوشین. مامان جان قربونت برم، این کینه رو بزار کنار.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ اون هم داداش من نیست، یکیه مثل تو، مثل اون شوهرت! هیچ کدومتون رو نمیخوام ببینم! برو.
نزدیک تر شد و در حالی که سعی داشت لبخندی به روی رنگ پریدهام بزند، گفت:
ـ مهران چی برات کم گذاشته که اینجوری میگی؟ اون مثل یه پدر بالای سرت بود مامان جان. الان هم دلتنگته، برگرد خونه؛ برگرد به خونمون!
خندیدم؛ با حرص. سوار ماشین شدم و بدون هیچ حرف دیگری آن محل کذایی را ترک کردم.
تصمیم نداشتم امشب به خانهی خودم برگردم. پس بدون معطلی، مسیر خانهی عمه فرخنده را در پیش گرفتم. پس از گذشت حدودا چهل دقیقه، به خانهی او رسیدم. همسرش سالها پیش فوت شده بود و برای خوابیدن معذب نبودم. جعبه شیرینی را به دست گرفتم و پس از فشردن زنگ، دستی به شالم کشیدم و روی سرم مرتبش کردم. در باز شد و سوار آسانسور شدم. طبقه 5 را فشردم و برای بار دوم، شال روی سرم را مرتب کردم. درب آسانسور را باز کردم و با چهرهی خندان عمه فرخنده روبرو شدم. لبخندی کوتاه زدم و زمزمه کردم:
ـ سلام عمه فرخنده.
در حالی که دستهای از موهای سفیدش را به پشت گوش خود هدایت میکرد گفت:
ـ خوش اومدی نور چشمی فرخنده. چه عجب یادی از عمهی پیرت کردی!
خندیدم و گفتم:
ـ شما که از منم جوونترین عمه جان! راستش امشب رو قراره مزاحم شما باشم.
عمه لبخندی زد و گفت:
ـ بیا داخل عمه جان! تو همیشه برای عمت مراحمی!
جعبهی شیرینی را با لبخند به دستش دادم و بعد از تشکر، راهی آشپزخانه شد. روی مبلهای آبی رنگ عمه نشستم که با پردههای آبی و فرشهایش هماهنگی خاص و زیبایی داشت. آشپزخانهای نقلی در انتهای سالن داشت که با کابینتهایی قهوهای به چشم میآمد. از همه زیباتر، دیوار سنگی بود که کاملا طبیعی بودند و سنگهای زیبایی روی آن خودنمایی میکردند. اگر میخواستم سلیقه عمه را در چیدمان خانه، آن هم در یک جمله توصیف کنم؛ میتوانستم بگویم او واقعا خوش سلیقه بود. دیزاین خانهی او با کمترین و ارزانترین وسایل، رویایی و شیک بود. با یک سینی حاوی دو شربت و یک تکه کیک شکلاتی، روی مبلهای روبروی من جای گرفت و با لبخند همیشگی پرسید:
ـ چی باعث شده نوشین بیمعرفت، یادی از عمهاش بکنه؟
آهی کشیدم و تمام ماجراهایی که پس از برگشتنم به خانه رخ داده بود را توضیح دادم. پس از اتمام صحبتهایم، اخمهایش در هم کشیده شد و گفت:
ـ کار خوبی کردی که جوابش رو دادی نوشین جان! این دو سال رو چرا دنبالت نگشت؟ اگه براش مهم بودی همون اول پیگیرت میشد نه حالا؛ به نظرم بعد تموم شدن قراردادت، خونهات رو هم عوض کن تا دیگه مزاحمت نشه.
سری تکان دادم و زمزمه کردم:
ـ تو همین فکرم، فقط نمیدونم چطوری و از کجا فهمیده که خونهی من کجاست! اگر میتونستم بفهمم، دیگه عالی بود.
در حالی که یکی از لیوانها را روبروی من قرار میداد، با حرص گفت:
ـ اون یاسی مثل جن میمونه! همه جا ظاهر میشه؛ مثل همون سالها که شبیه بختک افتاد رو زندگی داداش بیچارهام و آخر سر سکتهاش داد.
با ابروهایی در هم گره خورده، پرسیدم:
ـ مگه بابا محمد، به خاطر ورشکستگی سکته نکرد؟!
و همین پاسخ او، برای ضربهی آخر و تنفر ابدی من نسبت به یاسمن کافی بود:
ـ نوشین جان عمه، این حرفها رو قرار نبود بهت بزنم. اما این یاسمن، همون سال که زن بابات شد، به بابات پیله کرد که بریم خونه بزرگتر! بابات خدا بیامرز یه مقدار پول از من قرض کرد، اما خیلی پول کم داشت برای خرید خونهی مد نظر یاسمن. این شد که رفت یه جا سرمایه گذاری کرد برای سود بیشتر. یه ماه نشده پولش رو بالا کشیدن و یه آبم روش؛ قلب بابات طاقت نیاورد. داداش سادهی من، برای همیشه هممون رو تنها گذاشت.
اشک در چشمانم حلقه زده بود و توانایی دیدن اطراف را از من گرفته بود. قطرهی اشکی از گوشهی چشمم پایین چکید و عمه زمزمه کرد:
ـ شربتت گرم شد عمه!
سری تکان دادم و مشغول نوشیدن شربتی بودم، که با بغض در گلویم آمیخته شده بود و همانند نوشیدن زهر بود!
***
کمرم حسابی گرفته بود و عادت به روی زمین خوابیدن نیز نداشتم! کمی بدنم را کشیدم تا بلکه از این حالت گرفتگی خارج شود؛ اما دریغ از کمی تغییر. با چهرهای زار، از اتاق بیرون رفتم . راه دستشویی را در پیش گرفتم و پس از شستن دست و صورت خود، به سمت آشپزخانه رفتم. عمه مشغول نوشیدن چای بود که با دیدن من لبخندی زد و گفت:
ـ سلام عمه، صبحت بخیر باشه. الان برای تو هم چایی میریزم. بیا بشین صبحونهات رو بخور.
لبخندی زدم و روی یکی از صندلیها نشستم.
مشغول گرفتن لقمه بودم که ناگهان با صدای شکستن لیوان، با ترس سرم را بلند کردم. عمه روی زمین افتاده بود و اثری از بیداری در صورتش نبود. از حال رفته بود و نگران، چندباری تکانش دادم. وقتی پاسخی از سمت او دریافت نکردم، به سمت تلفن رفتم و با ترس آدرس خانهی عمه را به آنها دادم و منتظر رسیدن آنها شدم. پس از ده دقیقه بالاخره زنگ خانه با صدا در آمد و با عجله در را برایشان باز کردم. چند سوال راجب تغذیه و قرصهای مصرفی عمه پرسیدند، که پاسخ دادم و عمه را همراه خودشان بردند. من نیز با ماشین به دنباشان راهی شدم. پس از بسـ*ـتری شدن عمه، با نگرانی به سمت پرستاری رفتم که از اتاق او بیرون آمده بود.
ـ خانم پرستار؟ حالشون چطوره؟
در حالی که سعی داشت نگاهش را خونسرد نشان دهد زمزمه کرد:
ـ دکترشون در حال معاینه ایشون هستند، میتونین از خودشون بپرسین. با اجازه.
نمیدانستم عمه چرا و چگونه به این حال دچار شده، اما بیش از اندازه نگران تنها کسی بودم، که در این دنیا با او نسبت خونی داشتم! دوست نداشتم برای او اتفاقی بیافتد. با حالی آشفته راهروی بیمارستان را متر میزدم تا اینکه دکترش، از اتاق خارج شد.
با نگرانی به سمت او رفتم و نجوا کردم:
ـ سلام! من همراه فرخنده مقدم هستم؛ حالشون چطوره؟
دکتر در حالی که ماسک روی صورتش را بر میداشت، پرسید:
ـ نسبتتون با خانم مقدم چیه؟
ملتمسانه نگاهی به او انداختم و در حالی که لبانم را تر میکردم، پاسخ دادم:
ـ برادرزادهشون هستم!
سری تکان داد و در حالی که مسیر اتاقی با در قهوهای رنگ را طی میکرد، با صدایی محکم گفت:
ـ تشریف بیارین اتاقم صحبت میکنیم.
پشت سر او، وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلیهای نزدیک به میز او، جای گرفتم. با کمی مکث، پرسید:
ـ تا به حال بیمار، علائمی همچون کاهش وزن ناگهانی، ضعف، حالت تهوع؛ یا همچین علائمی رو شبیه به چیزهایی که گفتم نداشتن؟
دستم را چند باری به صورت آشفتهام کشیدم و با نگرانی پاسخ دادم:
ـ نه؛ یعنی راستش نمیدونم. من دیر به دیر از احوالاتشون باخبر هستم. چیزی شده آقای دکتر؟
تلاش کرد تا نگاهی غمگین، مهمان صورتش کند و در همین حال گفت:
ـ متاسفانه ایشون دچار سرطان کبد هستن! بخوام باهاتون روراست باشم، خیلی اوضاعشون وخیمه و هر چه زودتر باید شیمی درمانیشون رو شروع کنیم. به خانوادهاش خبر بدین تا بیان و یک سری فرم رضایت رو پر کنن.
یکهای خوردم و چند باری پلک زدم. آنقدر پلک زدم تا بالاخره متوجه شوم تمامی اینها یک خواب است؛ عمه فرخندهی بیچاره و تنهای من، حالا سخت مریض بود و خودش نیز چیزی از این ماجرا نمیدانست. در حالی که لرزش صدایم، کاملا محسوس بود؛ پرسیدم:
ـ چقدر؟ چقدر احتمالش هست که زنده بمونه.
با تاسف سری تکان داد و زمزمه کرد:
ـ سرطان کبد، از وخیم ترین نوع سرطانهاست! خیلی امیدی بهشون نیست. فقط براش دعا کنید و زودتر کارهای شیمی درمانیشون رو پیگیری کنید. هر چه زودتر بهتر!
تشکری کردم و با پاهایی لرزان، آن اتاق کذایی را ترک کردم. دوست داشتم قبل بیرون آمدن از اتاق، آن دکتر بگوید که تمامی سخنهایش کذب محض بوده و اتفاقی برای عمه فرخنده نمیافتد. اما دریغ از این تصورهای محال! با بغض، روی صندلیهای قرمز رنگ بیمارستان نشستم و اشک ریختم. برای بیماری کسی که تنها یادگار کودکیهای پدرم بود. تنها خواهر، همدم و همخون او! نمیتوانستم این شرایط را ببینم و دم نزنم. نفس عمیقی سر دادم و آن بغض سنگین را سرکوب کردم. با همان حالی آشفته، وارد اتاقی شدم که عمه فرخنده داخل آن بسـ*ـتری شده بود. سعی میکردم احوالاتم را نمایان نکنم، اما به هیچ وجه موفق نبودم؛ چرا که عمه با نگرانی پرسید:
ـ چرا اینقدر بهم ریختی عمه جان؟
سری تکان دادم و لبخندی چاشنی صورت آشفتهام کردم و زمزمه کردم:
ـ خوبم عمه؛ خوبم!
با درد خندید و بعد از مکث گفت:
ـ اگه موضوع مریضیمه، خودم میدونم عمه. یک ماهه فهمیدم؛ اما از شیمی درمانی میترسم عمه جان. پیگیرش نشدم تا بمیرم. لاقل توی خونهی خودم بمیرم.
گرهای بین پیشانیام نشست و با عجز گفتم:
ـ عمه! شما خیلی اشتباه کردین که پیگیر نشدین. خدا نکنه این اتفاق برای شما بیفته عمه جان. من پیگیر کارهای شیمی درمانیتون میشم؛ باید خیلی زودتر جلسههاتون رو مرتب بیاین تا بهتر بشید.
اجازهی مخالفت را به او ندادم و بلافاصله گفتم:
ـ الان هم من میرم یه آبمیوه و کمپوت بگیرم برای عمهی قشنگم. منتظر بمونین زود میام.
اتاق را با قدمهایی تند طی کردم و راهی حیاط بیمارستان شدم.