• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان شروع پر دردسر| آوا اسدی و آراد رادان کاربران انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع آوا اسدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 557
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۹

سرمو تکون دادم و گفتم:
- اره کاش بریم منم می‌خوام بخوابم، شما پسرا برید خونه‌ی مجردیتون منو ببرید خونه
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب می‌مونه خونه یاسین اینا قراره بیان.
تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو می‌مونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت!
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو می‌شینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با آسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟!
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداشو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟! باباجون چخبر؟!
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو!
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟! به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- اوووووو! خلوت کردید؟!
نفسم رفت! به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟! آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟!
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- می‌خوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم... .
- نمی‌خوام! بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما ب*غ*ل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.
*آمین*
آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، می‌خواستم در رو باز کنم که صدایی اومد:
- وایسا ببینم!
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟!
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره خونه‌ایی؟!
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه!
نچی کردم و گفتم:
- شوهر دختر کوچیکشونم! شما؟!
کد:
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اره کاش بریم منم میخوام بخوابم، شما پسرا برید خونه مجردیتون منو ببرید خونه
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب می‌مونه خونه یاسین اینا قراره بیان.
تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو می‌مونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت!
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو میشینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با اسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟!
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداشو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟! باباجون چخبر؟!
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو!
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟! به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- اوووووو! خلوت کردید؟!
نفسم رفت! به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟! آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟!
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- می‌خوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم...
- نمی‌خوام! بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما ب*غ*ل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.

*آمین*

آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، می‌خواستم در رو باز کنم که صدایی اومد:
- وایسا ببینم!
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟!
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره خونه‌ایی؟!
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه!
نچی کردم و گفت:
- شوهر دختر کوچیکشونم! شما؟!

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۱۰

با تعجب گفت:
- مامان! بابا! بیاید اینجا.
تو شوهر آوایی؟!
یه پسره دیگه وایساد کنارش و گفت:
- دروغ میگه! آوا بچه است هنوز.
همون موقعه آوا بلند شد و اروم شروع کرد به اشک ریختن! با تعجب گفتم:
- چته زندگیم؟! چیشده؟!
- خواب دیدم مردیی!
- خواب بوده زندگیم، بیا بریم داخل خونه بخواب که بعدش من برم.
به پسرا که اونجا بودن نگاه کرد و گفت:
- این چقد سامانه!
متعجب گفتم:
- تو سامانی؟!
پسره سری تکون داد و گفت:
- با اجازه.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل، من آمین هستم... .
- پسره پسر عمه بابام هستن.
سامان می‌خواست خندشو پنهان کنه، خندیدم و گفتم:
- بیا برو تو من لباسمو بردارم برم بچها منتظرن!
*آوا*
آمین کت شلوارش رو از توی اتاق برداشت و اومد بیرون، رو به من گفت:
- لباستو گذاشتم رو تختت، صبح دیر میام یه سر میرم تالار ببینم همه چیز مرتبه یا نه، بعدم که میام اینجا دیگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه منتظرتم پس.
- عشقی، خداحافظ.
- خدافظ.
رفتم توی اشپزخونه و کتری گذاشتم، عمو با صدای بلند گفت:
- عمو جان این پسره چی می‌گفت؟!
سامان با خنده گفت:
- چرت و پرت پدر جان!
رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم، کاور لباسم رو هم برداشتم تا اویزون کنم توی کمد داخل پذیرایی.
رو به عمو گفتم:
- چی می‌گفت عمو؟!
کاور لباسمو باز کردم و گفتم:
- خواب بودم نفهمیدم چی می‌گید.
- می‌گفت داماد خونه است! شوهر توعه.
لباسم رو در اوردم و گفتم:
- خوب؟!
رفتم جلوی اینه و لباس رو گرفتم جلوم و یکم به خودم نگاه کردم، بعدم برش گردوندم سر جاش.
گذاشتم توی کمد، خواستم برم توی آشپز‌خونه که صدای عمو بلند شد:
- آوا دارم با تو حرف میزنم!
چشمامو بستم و گفتم:
- بله عمو جان؟!
- میگم این پسره چی می‌گفت؟!
برگشتم سمتش و گفتم:
- این نه و آمین عمو جان!
عصبی گفت:
- چشمم روشن! صداتو برا من میبری بالا؟!
ل*بم رو گ*از گرفتم و برگشتم، رفتم سمت آشپز‌خونه و گفتم:
- ببخشید دم در موندید.
یاسین اومد توی آشپزخونه و نشست روی صندلی، دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
- کاری داری پسر عمو؟!
- بیا بشین آوا.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- حرفتو بزن یاسین.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- میدونی که بابا چقدر تورو دوست داره!؟ همیشه هم می‌گفت که تو عروس خودشی... .
- یعنی چون عمو می‌خواسته من عر...
- صداتو نبر بالا آوا!
- برو بیرون یاسین، برو بیروننننن.
- باشه، تو آروم باش.
قوری رو گذاشتم روی کتری و رفتم توی اتاق، شماره آمین و گرفتم و نشستم روی تخت.
بعد چند بوق کوتاه جواب داد:
- الو، جانم آوا؟
با گریه گفتم:
- آمین! ن...نمیشه ببیای اینجا؟!
آمین با تعجب گفت:
- آوا؟! چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!

کد:
با تعجب گفت:
- مامان! بابا! بیاید اینجا.
تو شوهر آوایی؟!
یه پسره دیگه وایساد کنارش و گفت:
- دروغ میگه! آوا بچه است هنوز.
همون موقعه آوا بلند شد و اروم شروع کرد به اشک ریختن! با تعجب گفتم:
- چته زندگیم؟! چیشده؟!
- خواب دیدم مردیی!
- خواب بوده زندگیم، بیا بریم داخل خونه بخواب که بعدش من برم.
به پسرا که اونجا بودن نگاه کرد و گفت:
- این چقد سامانه!
متعجب گفتم:
- تو سامانی؟!
پسره سری تکون داد و گفت:
- با اجازه.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل، من آمین هستم... .
- پسره پسر عمه بابام هستن.
سامان می‌خواست خندشو پنهان کنه، خندیدم و گفتم:
- بیا برو تو من لباسمو بردارم برم بچها منتظرن!

*آوا*

آمین کت شلوارش رو از توی اتاق برداشت و اومد بیرون، رو به من گفت:
- لباستو گذاشتم رو تختت، صبح دیر میام یه سر میرم تالار ببینم همه چیز مرتبه یا نه، بعدم که میام اینجا دیگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه منتظرتم پس.
- عشقی، خداحافظ.
- خدافظ.
رفتم توی اشپزخونه و کتری گذاشتم، عمو با صدای بلند گفت:
- عمو جان این پسره چی می‌گفت؟!
سامان با خنده گفت:
- چرت و پرت پدر جان!
رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم، کاور لباسم رو هم برداشتم تا اویزون کنم توی کمد داخل پذیرایی.
رو به عمو گفتم:
- چی می‌گفت عمو؟!
کاور لباسمو باز کردم و گفتم:
- خواب بودم نفهمیدم چی می‌گید.
- می‌گفت داماد خونه است! شوهر توعه.
لباسم رو در اوردم و گفتم:
- خوب؟!
رفتم جلوی اینه و لباس رو گرفتم جلوم و یکم به خودم نگاه کردم، بعدم برش گردوندم سر جاش.
گذاشتم توی کمد، خواستم برم توی آشپز‌خونه که صدای عمو بلند شد:
- آوا دارم با تو حرف میزنم!
چشمامو بستم و گفتم:
- بله عمو جان؟!
- میگم این پسره چی می‌گفت؟!
برگشتم سمتش و گفتم:
- این نه و آمین عمو جان!
عصبی گفت:
- چشمم روشن! صداتو برا من میبری بالا؟!
ل*بم رو گ*از گرفتم و برگشتم، رفتم سمت آشپز‌خونه و گفتم:
- ببخشید دم در موندید.
یاسین اومد توی آشپزخونه و نشست روی صندلی، دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
- کاری داری پسر عمو؟!
- بیا بشین آوا.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- حرفتو بزن یاسین.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- میدونی که بابا چقدر تورو دوست داره!؟ همیشه هم می‌گفت که تو عروس خودشی... .
- یعنی چون عمو می‌خواسته من عر...
- صداتو نبر بالا آوا!
- برو بیرون یاسین، برو بیروننننن.
- باشه، تو آروم باش.
قوری رو گذاشتم روی کتری و رفتم توی اتاق، شماره آمین و گرفتم و نشستم روی تخت.
بعد چند بوق کوتاه جواب داد:
- الو، جانم آوا؟
با گریه گفتم:
- آمین! ن...نمیشه ببیای اینجا؟!
آمین با تعجب گفت:
- آوا؟! چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۱۱

- تو بیا اینجا... .
- باشه میام الان، پنج دقیقه دیگه اونجام.
باشه‌ایی گفتم و گوشی رو کنار گذاشتم، صدای زن‌عمو اومد:
- آوا خانم، پاشو بیا بیرون زشته رفتی تو اتاق ها!
اشکامو پاک کردم و گوشیمو از روی تخت برداشتم، رفتم بیرون و رو به زن‌عمو گفتم:
- جانم زن‌عمو؟
به مبل اشاره کرد و گفت:
- بشین.
داشتن حرف میزدن که باز اشکم در اومد، زن‌عمو سری تکون داد و گفت:
- بچه بازی در نیار دختر!
با صدای باز شدن در با گریه بلند شدم و رفتم سمت در، آمین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چیشده؟!
محکم بغلش کردم و گریه کردم، بلندم کرد و رو به سامان گفت:
- چیشده؟! از وقتی که عمو زنگ زد گفت کاش می‌موندم پیش آوا منتظر بودم آوا زنگ بزنه! ولی فکر نمیکردم شما که عموشی اشکشو در بیاری.
پدر من پسر عمه شما هم هست! مشکلتون با من چیه؟!
عمو بلند شد و گفت:
- اگه زودتر می‌فهمیدم اینجا چه خبره تو پات به این خونه باز نمیشد.
با صدای بلند گفتم:
- بسه عمووووو!
آمین در رو بست و اومد داخل، منو نشوند روی پاش و رو به عمو گفت:
- حرفتون چیه؟! بگید دوتامون بشنویم.
- من همه حرفامو زدم.
امین یکی از کارتای زیر میز رو در اورد و گفت:
- می‌خواید بیاید، نمی‌خواید خوشحال میشدیم بیاید.
بعد رو به من گفت:
- تو هم برو بخواب دیر وقته عزیزم، هستم امشب.
اون شب با هر سختی که شد گذشت، صبح که بیدار شدم دیدم نه آمین هست نه عمو!
رو به زن‌عمو گفتم:
- عمو و آمین کجان؟!
زن‌عمو شونه‌ای بالا انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی شد، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- زن‌عمو من برم تو اتاق زشته! بعد شما پاتو بندازی رو پات و سرتو بکنی توی گوشی زشت نیست؟!
- پررو نشو دختر!
اخمی کردم و گفتم:
- زن‌عمو روتو برم!
با سیلی‌ای که به گونم زد سوزشی زیر چشمم حس کردم، با صدای باز شدن در چرخیدم.
عمو و آمین با خنده وارد خونه شدن، متعجب بهشون نگاه کردم.
عمو دستشو گذاشت روی شونه آمین و گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه پسر، برو...
با دیدن من چشم گرد کرد و گفت:
- چرا صورتت قرمزه؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست، کبکتون خروس می‌خونه عموجان؟!
عمو خندید و گفت:
- هیچی این اقا آمین خیلی شوخی.
آمین نون‌ها رو از عمو گرفت و گفت:
- شما بشینید خودم میز رو میچینم.
- زحمت نکش پسرم.
- زحمت چیه؟! خودمونم می‌خوایم بخوریم دیگه.
پشت سر آمین رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- تو دل برو!
دستی روی صورتم کشید و گفت:
- کی زدت؟!
- هیچ کس.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آوا!
کد:
- تو بیا اینجا... .
- باشه میام الان، پنج دقیقه دیگه اونجام.
باشه‌ایی گفتم و گوشی رو کنار گذاشتم، صدای زن‌عمو اومد:
- آوا خانم، پاشو بیا بیرون زشته رفتی تو اتاق ها!
اشکامو پاک کردم و گوشیمو از روی تخت برداشتم، رفتم بیرون و رو به زن‌عمو گفتم:
- جانم زن‌عمو؟
به مبل اشاره کرد و گفت:
- بشین.
داشتن حرف میزدن که باز اشکم در اومد، زن‌عمو سری تکون داد و گفت:
- بچه بازی در نیار دختر!
با صدای باز شدن در با گریه بلند شدم و رفتم سمت در، آمین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چیشده؟!
محکم بغلش کردم و گریه کردم، بلندم کرد و رو به سامان گفت:
- چیشده؟! از وقتی که عمو زنگ زد گفت کاش می‌موندم پیش آوا منتظر بودم آوا زنگ بزنه! ولی فکر نمیکردم شما که عموشی اشکشو در بیاری.
پدر من پسر عمه شما هم هست! مشکلتون با من چیه؟!
عمو بلند شد و گفت:
- اگه زودتر می‌فهمیدم اینجا چه خبره تو پات به این خونه باز نمیشد.
با صدای بلند گفتم:
- بسه عمووووو!
آمین در رو بست و اومد داخل، منو نشوند روی پاش و رو به عمو گفت:
- حرفتون چیه؟! بگید دوتامون بشنویم.
- من همه حرفامو زدم.
امین یکی از کارتای زیر میز رو در اورد و گفت:
- می‌خواید بیاید، نمی‌خواید خوشحال میشدیم بیاید.
بعد رو به من گفت:
- تو هم برو بخواب دیر وقته عزیزم، هستم امشب.
اون شب با هر سختی که شد گذشت، صبح که بیدار شدم دیدم نه آمین هست نه عمو!
رو به زن‌عمو گفتم:
- عمو و آمین کجان؟!
زن‌عمو شونه‌ای بالا انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی شد، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- زن‌عمو من برم تو اتاق زشته! بعد شما پاتو بندازی رو پات و سرتو بکنی توی گوشی زشت نیست؟!
- پررو نشو دختر!
اخمی کردم و گفتم:
- زن‌عمو روتو برم!
با سیلی‌ای که به گونم زد سوزشی زیر چشمم حس کردم، با صدای باز شدن در چرخیدم.
عمو و آمین با خنده وارد خونه شدن، متعجب بهشون نگاه کردم.
عمو دستشو گذاشت روی شونه آمین و گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه پسر، برو...
با دیدن من چشم گرد کرد و گفت:
- چرا صورتت قرمزه؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست، کبکتون خروس می‌خونه عموجان؟!
عمو خندید و گفت:
- هیچی این اقا آمین خیلی شوخی.
آمین نون‌ها رو از عمو گرفت و گفت:
- شما بشینید خودم میز رو میچینم.
- زحمت نکش پسرم.
- زحمت چیه؟! خودمونم می‌خوایم بخوریم دیگه.
پشت سر آمین رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- تو دل برو!
دستی روی صورتم کشید و گفت:
- کی زدت؟!
- هیچ کس.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آوا!
#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۱۲

- زن‌عمو زده بیخیال شو.
نون‌ها رو تیکه کرد و گذاشت توی جانونی، میز رو چیدیم و نشستیم دورش.
آمین با نگاهی به من کرد و گفت:
- خدا لعنت کنه اونی رو که دست رو تو بلند کرده.
عمو مشکوک به سامان نگاه کرد، یاسین قایمکی زن‌عمو رو نشون داد و تا زن‌عمو برگشت مشغول خوردن لقمش شد.
عمو به بالا نگاه کرد و گفت:
- الهی آمین پسرم الهی آمین.
سامان و یاسین خندشون گرفته بود، سینا رو به عمو گفت:
- بابا میدونی کی زده؟!
عمو سری تکون داد و گفت:
- متاسفانه اره.
زن‌عمو برگشت و گفت:
- بعد الهی آمین میگی؟!
عمو سرشو تکون داد و گفت:
- بعدا حرف میزنیم.
آمین رو به من گفت:
- با عموجان یه سر رفتیم تالار، همه چیز رو به راه بود الا یه چیز.
لقمم رو قورت دادم و گفتم:
- چی؟!
- عروس نداشت.
خندیدم و گفتم:
- ترسوندیم دیوونه!
میز رو که جمع کردیم آمین رفت سراغ ظرفا، داشت ظرفا رو میشست که گوشیش زنگ خورد.
رو به من کرد و گفت:
- کیه؟!
به گوشیش نگاه کردم، روی صفحه نوشته بود" ❤️قلبم❤️" قلبم دیگه کیه! رو به آمین گفتم:
- قلبته!
- جواب بده بزار رو بلندگو.
باشه ایی گفتم و تماس رو وصل کردم:
- این یک پیغام ضبط شده است، من عاشقتم!
عاشق حرف زدنت، عاشق خندیدنت، عاشق مهربونیات، عاشق اخمات،
عاشق دستات، عاشق چشمات، عاشق خودِ خودتم، دقیقا همینطور که هستی…
تو برای من بهترینی و می‌دونی که با هیچکس و هیچ چیز عوضت نمی‌کنم.
- مرسی داداش.
آرتام خندید و گفت:
- پیغامتم ارسال شد، دیگه کاری نداری؟
- نه ممنون داداش.
- خواهش، خداحافظ.
آمین با خنده گفت:
- اینم نامه من، به شما بانو کوچولو.
محکم زدم به شونش زدم و گفتم:
- بیشورررررر.
خندید و گفت:
- باش باش.
دردی توی سینم پیچید، به سختی رفتم سمت میز و نشستم روی صندلی.
آمین دستاشو شست و اومد پیشم، ترسیده نگاهم کرد و گفت:
- چیشده آوا؟!
- ق...قرصام.
آمین از توی یخچال قرصامو اورد و جلوم گذاشت، قرصامو که خوردم یکم اروم شدم ولی نیاز داشتم یکم بخوابم.
بیدا که شدم ساعت سه بود و مامان و بابا برگشته بودن، بلند شدم و رفتم توی پذیرایی.
مامان برگشت سمتم و گفت:
- چطوری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم.
بابا بلند شد و گفت:
- فردا عروسیه مثلا! چقدر بیخیالیم!
خندیدم و گفتم:
- اوهوم.
- فردا آمین ساعت ۶ صبح میاد دنبالتا! یادت باشه.
خندیدم و گفتم:
- می‌پیچونم نمیرم خودت خوشگلم کنی.
- برو بینم بچه پررو!
خندیدم و گفتم:
- چش.

کد:
- زن‌عمو زده بیخیال شو.
نون‌ها رو تیکه کرد و گذاشت توی جانونی، میز رو چیدیم و نشستیم دورش.
آمین با نگاهی به من کرد و گفت:
- خدا لعنت کنه اونی رو که دست رو تو بلند کرده.
عمو مشکوک به سامان نگاه کرد، یاسین قایمکی زن‌عمو رو نشون داد و تا زن‌عمو برگشت مشغول خوردن لقمش شد.
عمو به بالا نگاه کرد و گفت:
- الهی آمین پسرم الهی آمین.
سامان و یاسین خندشون گرفته بود، سینا رو به عمو گفت:
- بابا میدونی کی زده؟!
عمو سری تکون داد و گفت:
- متاسفانه اره.
زن‌عمو برگشت و گفت:
- بعد الهی آمین میگی؟!
عمو سرشو تکون داد و گفت:
- بعدا حرف میزنیم.
آمین رو به من گفت:
- با عموجان یه سر رفتیم تالار، همه چیز رو به راه بود الا یه چیز.
لقمم رو قورت دادم و گفتم:
- چی؟!
- عروس نداشت.
خندیدم و گفتم:
- ترسوندیم دیوونه!
میز رو که جمع کردیم آمین رفت سراغ ظرفا، داشت ظرفا رو میشست که گوشیش زنگ خورد.
رو به من کرد و گفت:
- کیه؟!
به گوشیش نگاه کردم، روی صفحه نوشته بود" ❤️قلبم❤️" قلبم دیگه کیه! رو به آمین گفتم:
- قلبته!
- جواب بده بزار رو بلندگو.
باشه ایی گفتم و تماس رو وصل کردم:
- این یک پیغام ضبط شده است، من عاشقتم!
عاشق حرف زدنت، عاشق خندیدنت، عاشق مهربونیات، عاشق اخمات،
عاشق دستات، عاشق چشمات، عاشق خودِ خودتم، دقیقا همینطور که هستی…
تو برای من بهترینی و می‌دونی که با هیچکس و هیچ چیز عوضت نمی‌کنم.
- مرسی داداش.
آرتام خندید و گفت:
- پیغامتم ارسال شد، دیگه کاری نداری؟
- نه ممنون داداش.
- خواهش، خداحافظ.
آمین با خنده گفت:
- اینم نامه من، به شما بانو کوچولو.
محکم زدم به شونش زدم و گفتم:
- بیشورررررر.
خندید و گفت:
- باش باش.
دردی توی سینم پیچید، به سختی رفتم سمت میز و نشستم روی صندلی.
آمین دستاشو شست و اومد پیشم، ترسیده نگاهم کرد و گفت:
- چیشده آوا؟!
- ق...قرصام.
آمین از توی یخچال قرصامو اورد و جلوم گذاشت، قرصامو که خوردم یکم اروم شدم ولی نیاز داشتم یکم بخوابم.
بیدا که شدم ساعت سه بود و مامان و بابا برگشته بودن، بلند شدم و رفتم توی پذیرایی.
مامان برگشت سمتم و گفت:
- چطوری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم.
بابا بلند شد و گفت:
- فردا عروسیه مثلا! چقدر بیخیالیم!
خندیدم و گفتم:
- اوهوم.
- فردا آمین ساعت ۶ صبح میاد دنبالتا! یادت باشه.
خندیدم و گفتم:
- می‌پیچونم نمیرم خودت خوشگلم کنی.
- برو بینم بچه پررو!
خندیدم و گفتم:
- چش.
#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
*صبح روز بعد*
- ای خدا، پاشو آوااااا!
نشستم رو تخت و گفتم:
- چیه؟!
پاشو آمین اعصاب نداره، پاشو حاظر شو برید آرایشگاه.
دراز کشیدم روی تخت و گفتم:
- بزار بخوابم.
همون موقعه صدای داد و بی‌داد آمین اومد:
- ولم کن عمو!
با کشیده شدن موهام خواب از سرم پرید، مامان با صدایی جیغ مانند گفت:
- آمین ول کن بچه رو نفسش رفت!
آمین هولم داد سمت در و گفت:
- پاشو آماده‌شو اعصاب ندارم.
با چشمایی اشکی بهش نگاه کردم و گفتم:
- چته؟! چرا میزنی وحشیییی.
آمین رفت بیرون و گفت:
- منتظرم.
مامان کمکم کرد لباس‌هامو عوض کردم و رفتم پیش آمین، آمین سرش روی رول ماشین بود‌.
لباسم رو گذاشتم روی پام و با گریه گفتم:
- چرا وحشی بازی در میاری آمین؟!
آمین برگشت سمتم، بغلم کرد و گفت:
- ببخشید! ببخشید عزیزم اصلا حالیم نبود چیکار میکنم.
توی بغلش اروم گریه میکردم، دستی روی گونه‌هام کشید و گفت:
- گریه نکن دیگه! عروس که گریه نمی‌کنه!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
ماشین رو روشن کرد و گفت:
- بریم، آرایشگاه.
- بریم.
- آی آی!
فاطی جون نگاهی به من کرد و گفت:
- وای عزیز من! دو دقیقه اروم بگیر یه مو اومدیم درست کنیم.
خندیدم و گفتم:
- فاطی جون کندی موهامو!
- دیگه عروس شدن این بدبختی هارو هم داره خانم خانما.
دیگه خوابم برده بود که فاطی جون صدام کرد:
- عروس خانم! اقا داماد اومدن دنبال عروس کوچولوشون.
لبخندی زدم و همراه یسنا پایین رفتم، یسنا دوربین گوشیشو روشن کرد و همراه فاطی جون که داشت باهام میومد پایین چندتا کل کشید.
یسنا رو به آمین گفت:
- برگرد اقا آمین! عروسو اوله کاری نمیدوم خدمتتون.
آمین خندید و پشتشو به ما کرد، وایسادم پشت سر آمین.
یسنا رفت رو به روی آمین وایساد و گفت:
- خیلی حال میده دوتا فیلم از عروسیت داشته باشی نه؟!
- هاع اصلا عالی.
یسنا با خنده گفت:
- حرفی نداری؟!
- ببین من عروسو ندیده بردم! انقدر منو حرص نده.
- باوشه! حرفه دیگه ایی نیست؟!
آمین با خنده گفت:
- این آوا خانم رو بدید ببرم!
فاطی جون خندید و گفت:
- برگرد اقا داماد، برگرد.
آمین برگشت سمتم و بهم نگاه کرد، متعجب بهم نگاه میکرد و میخندید.
با دیدن اشک توی چشماش چشمام خیس شد، فاطی جون کلی کشید و گفت:
- بزنید به افتخار عروس و داماد!
- اقا داماد زشته! گریه؟!
آمین بغلم کرد و گفت:
- چقدر خشگل شدی نفسم!
یسنا وایساد کنارمون و گفت:
- خوبه خوبه! عروس چیه؟!
آمین با ریتم و خنده گفت:
- تاجه سر دوماده!
- برید مهمونا منتظرن!
آمین جلوی ماشین وایساد و در رو باز کرد، سوار ماشین شدم و نفسم رو حرصی بیرون دادم.
آمین سوار شد و گفت:
- چته پس؟!
- سرم درد گرفت انقدر کشید موهامو.
" اوی ننه، چرا انقدر لوسم من؟!"
آمین با خنده سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد، جلوی تالار بودیم که سرما توی بدنم پیچید!
شنلم رو دور خودم پیچیدم و رو به آمین گفتم:
- آمین سرده!
آمین سری تکون داد و گفت:
- سرده؟!
دستشو گذاشت روی پیشونیم و با تعجب گفت:
- ای تو این شانس! تب و لرز کردی.
در سمت منو باز کرد و گفت:
- تو اروم باش زود خوب میشی.
صدای کل کشیدن و جیغ کشیدنا بچها اذیتم میکرد، چسبیده بودم به آمین.
روی صندلی نشسته بودیم که آمین با خنده گفت:
- یک دو سه بود یا رازی؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی؟!
- چسبه که باهاش چسبیدی بهم.
خندیدم و گفتم:
- چسب آهن بود.
و باز هم مسخره بازیه یسنا شروع شد، با صدای بلند گفت:
- همه ساکت! عشقم میخواد بخنده.
همه باهم زدیم زیر خنده، انقدر مشغول بودیم که اصلا نفهمیدیم چطوری گذشت.
فکر کنم ساعت سه شب بود، دراز کشیده بودم روی تخت و به سقف نگاه میکردم.
با حس کشیده شدن لباسم جیغ ریزی زدم و لباسمو گرفتم، آمین خندید و گفت:
- سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی! بعد بخاطره لباس جیغ میزنی؟!
لباسمو محکم گرفتم و گفتم:
- بیشول‌.
سرشو اورد سمت صورتم که جیغی کشیدم، دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:
- چته پس دیوانه؟!
خودمو عقب کشیدم و گفتم:
- تو چته امشب؟!
- آوا داری اذیت میکنی؟!
پتورو کشیدم روم و گفتم:
- شب بخیر.
سرم رو گذاشتم روی بالشت و چشمامو بستم، آمین کلافه نشست روی تخت و گفت:
- نمی‌دونم منه خنگ چرا از این بچه پونزده شونزده ساله انتظار دارم!
با کشیده شدن پتو نشستم روی تخت و گفتم:
- چیه؟!
اخمی کرد و گفت:
- پاشو لباس خوابتو بپوش!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نچ! خیلی بازه.
آمین زد تو سرش و گفت:
- آوا پاشو!
چنان لباسم رو کشید و یه گوشش چاک برداشت و پاره شد! بلند شدم و گفتم:
- چرا اینجوری میکنی آمین؟!
- حالا تو برا من بچه مثبت شدی اره؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مثبت بودم.
- آوا یا خودت پاشو! یا وحشی میشم برا دوتامون بد میشه.

کد:
*صبح روز بعد*

- ای خدا، پاشو آوااااا!
نشستم رو تخت و گفتم:
- چیه؟!
پاشو آمین اعصاب نداره، پاشو حاظر شو برید آرایشگاه.
دراز کشیدم روی تخت و گفتم:
- بزار بخوابم.
همون موقعه صدای داد و بی‌داد آمین اومد:
- ولم کن عمو!
با کشیده شدن موهام خواب از سرم پرید، مامان با صدایی جیغ مانند گفت:
- آمین ول کن بچه رو نفسش رفت!
آمین هولم داد سمت در و گفت:
- پاشو آماده‌شو اعصاب ندارم.
با چشمایی اشکی بهش نگاه کردم و گفتم:
- چته؟! چرا میزنی وحشیییی.
آمین رفت بیرون و گفت:
- منتظرم.
مامان کمکم کرد لباس‌هامو عوض کردم و رفتم پیش آمین، آمین سرش روی رول ماشین بود‌.
لباسم رو گذاشتم روی پام و با گریه گفتم:
- چرا وحشی بازی در میاری آمین؟!
آمین برگشت سمتم، بغلم کرد و گفت:
- ببخشید! ببخشید عزیزم اصلا حالیم نبود چیکار میکنم.
توی بغلش اروم گریه میکردم، دستی روی گونه‌هام کشید و گفت:
- گریه نکن دیگه! عروس که گریه نمی‌کنه!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
ماشین رو روشن کرد و گفت:
- بریم، آرایشگاه.
- بریم.

- آی آی!
فاطی جون نگاهی به من کرد و گفت:
- وای عزیز من! دو دقیقه اروم بگیر یه مو اومدیم درست کنیم.
خندیدم و گفتم:
- فاطی جون کندی موهامو!
- دیگه عروس شدن این بدبختی هارو هم داره خانم خانما.
دیگه خوابم برده بود که فاطی جون صدام کرد:
- عروس خانم! اقا داماد اومدن دنبال عروس کوچولوشون.
لبخندی زدم و همراه یسنا پایین رفتم، یسنا دوربین گوشیشو روشن کرد و همراه فاطی جون که داشت باهام میومد پایین چندتا کل کشید.
یسنا رو به آمین گفت:
- برگرد اقا آمین! عروسو اوله کاری نمیدوم خدمتتون.
آمین خندید و پشتشو به ما کرد، وایسادم پشت سر آمین.
یسنا رفت رو به روی آمین وایساد و گفت:
- خیلی حال میده دوتا فیلم از عروسیت داشته باشی نه؟!
- هاع اصلا عالی.
یسنا با خنده گفت:
- حرفی نداری؟!
- ببین من عروسو ندیده بردم! انقدر منو حرص نده.
- باوشه! حرفه دیگه ایی نیست؟!
آمین با خنده گفت:
- این آوا خانم رو بدید ببرم!
فاطی جون خندید و گفت:
- برگرد اقا داماد، برگرد.
آمین برگشت سمتم و بهم نگاه کرد، متعجب بهم نگاه میکرد و میخندید.
با دیدن اشک توی چشماش چشمام خیس شد، فاطی جون کلی کشید و گفت:
- بزنید به افتخار عروس و داماد!
- اقا داماد زشته! گریه؟!
آمین بغلم کرد و گفت:
- چقدر خشگل شدی نفسم!
یسنا وایساد کنارمون و گفت:
- خوبه خوبه! عروس چیه؟!
آمین با ریتم و خنده گفت:
- تاجه سر دوماده!
- برید مهمونا منتظرن!
آمین جلوی ماشین وایساد و در رو باز کرد، سوار ماشین شدم و نفسم رو حرصی بیرون دادم.
آمین سوار شد و گفت:
- چته پس؟!
- سرم درد گرفت انقدر کشید موهامو.
" اوی ننه، چرا انقدر لوسم من؟!"
آمین با خنده سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد، جلوی تالار بودیم که سرما توی بدنم پیچید!
شنلم رو دور خودم پیچیدم و رو به آمین گفتم:
- آمین سرده!
آمین سری تکون داد و گفت:
- سرده؟!
دستشو گذاشت روی پیشونیم و با تعجب گفت:
- ای تو این شانس! تب و لرز کردی.
در سمت منو باز کرد و گفت:
- تو اروم باش زود خوب میشی.
صدای کل کشیدن و جیغ کشیدنا بچها اذیتم میکرد، چسبیده بودم به آمین.
روی صندلی نشسته بودیم که آمین با خنده گفت:
- یک دو سه بود یا رازی؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی؟!
- چسبه که باهاش چسبیدی بهم.
خندیدم و گفتم:
- چسب آهن بود.
و باز هم مسخره بازیه یسنا شروع شد، با صدای بلند گفت:
- همه ساکت! عشقم میخواد بخنده.
همه باهم زدیم زیر خنده، انقدر مشغول بودیم که اصلا نفهمیدیم چطوری گذشت.
فکر کنم ساعت سه شب بود، دراز کشیده بودم روی تخت و به سقف نگاه میکردم.
با حس کشیده شدن لباسم جیغ ریزی زدم و لباسمو گرفتم، آمین خندید و گفت:
- سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی! بعد بخاطره لباس جیغ میزنی؟!
لباسمو محکم گرفتم و گفتم:
- بیشول‌.
سرشو اورد سمت صورتم که جیغی کشیدم، دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:
-  چته پس دیوانه؟!
خودمو عقب کشیدم و گفتم:
- تو چته امشب؟!
- آوا داری اذیت میکنی؟!
پتورو کشیدم روم و گفتم:
- شب بخیر.
سرم رو گذاشتم روی بالشت و چشمامو بستم، آمین کلافه نشست روی تخت و گفت:
- نمی‌دونم منه خنگ چرا از این بچه پونزده شونزده ساله انتظار دارم!
با کشیده شدن پتو نشستم روی تخت و گفتم:
- چیه؟!
اخمی کرد و گفت:
- پاشو لباس خوابتو بپوش!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نچ! خیلی بازه.
آمین زد تو سرش و گفت:
- آوا پاشو!
چنان لباسم رو کشید و یه گوشش چاک برداشت و پاره شد! بلند شدم و گفتم:
- چرا اینجوری میکنی آمین؟!
- حالا تو برا من بچه مثبت شدی اره؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مثبت بودم.
- آوا یا خودت پاشو! یا وحشی میشم برا دوتامون بد میشه.

#شروع_پر_دردسر
#آرتام_اسدی
#آوا_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

Aedan

مدیر آزمایشی تالار روانشناسی
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-23
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
287
امتیازها
63
سن
29
محل سکونت
سیاره تاریکی
کیف پول من
17,433
Points
177
" آمین"

ساعت پنج بود که گوشیم زنگ خورد، به دستام نگاه کردم خونی بود.
تماسو وصل کردم و گذاشتم روی گوشم و مشغول تمیز کردن دستام شدم.
- الو، جانم آراد؟!
صدای نااشنایی اومد:
- الو؟! ببخشید از اقوام اقای اسدی هستید؟!
- بله! شما؟!
من پرستار بیمارستان عشایر هستم، آقای آراد اسدی تصادف کردن و انتقالشون دادن اینجا.
نفسم گرفت، با ترس گفتم:
- به کسه دیگه ایی خبر دادید؟!
- به خواهرشون خبر دادیم.
زدم به سرم و گفتم:
- خودمو سریع میرسونم.
با اومد صدای جیغی پرستاره گفت:
- زیاد...عجله نکنید.
ترسیدم! گوشی رو قطع کردم و دوییدم سمت ماشین، جلوی بیمارستان پارک کردم و وارد بیمارستان شدم.
با دیدن آرین و آرتا و آرتادخت و آریسا و ملودی و سهند که داشتن گریه میکردن رفتم سمتشون، رو به آرین گفتم:
- آرین آراد؟! آراد کجاست آریننن؟!
آوا با هق هق گفت:
- آمین داداشم.
با دیدن آراد سریع آوا رو چسبوندم به خودم و گوشش رو گرفتم، بلند گریه میکرد.
آرین با صدایی گرفته گفت:
- ببرش...ببرش بیرون.
آوا رو بردم بیرون و چسبیدم به ماشین، بغض امونم رو بریده بود.
نشستم توی ماشین و با صدای بلند گفتم:
- خدایا دست از سرم برداررررر! نمی‌خوام اقا نمی‌خوام خدایی کنی برام اگه این خدایی کردنته!
کوبیدم روی فرمون و گفتم:
- دِ لامصب! تازه عروس بود عزادارش کردی یک ماه از عروسیش میگذره هم دوستشو گرفتی هم برادرش؟! خدایا حوصلت سر رفته نه؟!
حوصلت سر رفته سر من خالی کن، منو بکش ول کن این دخترو!
با باز شدن در ماشین سرمو گذاشتم روی فرمون، آرین که صداش گرفته بود گفت:
- آمین! چیکار میکنی با خودت؟!
بی‌جون نگاهش کردم و گفتم:
- آرین دیوونه شدم! به خدا قلبم نمی‌کشه!
آرین سری تکون داد و گفت:
- نگو اینجوری!
به آوا که وایساده بود یه گوشه اشاره کردم و گفتم:
- بهش میاد تازه عروس باشه؟! یه روز از عروسیش نگذشته تا الان سیاه تنشه!
آرین سرشو پایین انداخت و گفت:
- خودشو با نوشتن مشغول میکنه، تو هم یکم بیشتر پیشش باش! یه مرخصی بگیر یه مدت ببرش تهران.
- دخترا رو چیکار میکنی آرین؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو برو، ما هم بعد مراسم هفتم سحر و آراد میایم.
بغلش کردم و گفتم:
- خیلی مراقب خودتون باشید بچها!
- روی چشمام.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم، رفتم سمت آوا و کنارش وایسادم.
تازه متوجه قدش شدم! زانو زدم جلوش تا هم قدش شدم.
به زور خودمو وادار به خندیدن کردم و گفتم:
- نگاش کن! زانو زدم تا هم قدش شم.
با گریه گفت:
- برو گمشو آمین.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوب صد در‌صد توی یه شهر غریب گم میشم! ولی تو دلت میاد من گم شم؟!
بغلم کرد و بی‌صدا گریه کرد، دستی روی سرش کشیدم و گفتم:
- پاشو بریم خونه! من مرخصی گرفتم از مدرسه تو هم مرخصی میگیریم میریم تهران.
به من نگاه کرد و گفت:
- تهران؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- میریم تهران زندگیم.
سرشو تکون داد و باهام اومد سمت ماشین، نشست توی ماشین و صورتش رو پاک کرد.
دستی توی موهاش بردم و گفتم:
- بلند شدن ها!
- نمی‌تونم موهامو ببندم و شونه کنم بس بلندن!
خندیدم و گفتم:
- بریم بدم درستت کنن.
جلوی خونه ارسام وایسادم و گفتم:
- بریم؟!
آوا سری تکون داد و گفت:
- موهامو خ*را*ب کنه نه من نه تو!
- باش.
آیفونو زدم.
- بله؟!
ابرو بالا پرید، با تعجب گفتم:
- شما؟! مگه خونه ارسام نیست؟!
صداش اشنا بود ولی یادم نمیومد کیه! پسره صداشو صاف کرد و گفت:
- ارسام دستش بنده بیاید بالا.
باشه‌ای گفتم و با آوا رفتیم بالا، آوا رو به من کرد و گفت:
- کی بود آمین؟!
- نمیدونم زندگیم، نمیدونم.
در خونه ارسام که باز شد پسر جوونی بیرون اومد، نگاهی به من کرد و گفت:
- بفرما داخل آقا آمین!
همون موقعه صدای ارسام اومد:
- سجاد کی بود؟!
- آمینه.
با دهن نیمه باز گفتم:
- سجاد؟!
سجاد خندید و گفت:
- بله اقا خشگله! بله پسر گل.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوشحالم می‌بینمت.
ارسام از اتاق بیرون اومد، با دیدن چشمای اشکی من و گریه آوا ترسید.
درحالی که به من و آوا نگاه میکرد گفت:
- چیشده؟! کسی چیزیش شده؟!
آوا با هق هق گفت:
- آراد...داداشم.
چشمای ارسامم اشکی شد‌.
- آراد چی؟! آراد چیشده‌.

کد:
" آمین"

ساعت پنج بود که گوشیم زنگ خورد، به دستام نگاه کردم خونی بود.
تماسو وصل کردم و گذاشتم روی گوشم و مشغول تمیز کردن دستام شدم.
- الو، جانم آراد؟!
صدای نااشنایی اومد:
- الو؟! ببخشید از اقوام اقای اسدی هستید؟!
- بله! شما؟!
من پرستار بیمارستان عشایر هستم، آقای آراد اسدی تصادف کردن و انتقالشون دادن اینجا.
نفسم گرفت، با ترس گفتم:
- به کسه دیگه ایی خبر دادید؟!
- به خواهرشون خبر دادیم.
زدم به سرم و گفتم:
- خودمو سریع میرسونم.
با اومد صدای جیغی پرستاره گفت:
- زیاد...عجله نکنید.
ترسیدم! گوشی رو قطع کردم و دوییدم سمت ماشین، جلوی بیمارستان پارک کردم و وارد بیمارستان شدم.
با دیدن آرین و آرتا و آرتادخت و آریسا و ملودی و سهند که داشتن گریه میکردن رفتم سمتشون، رو به آرین گفتم:
- آرین آراد؟! آراد کجاست آریننن؟!
آوا با هق هق گفت:
- آمین داداشم.
با دیدن آراد سریع آوا رو چسبوندم به خودم و گوشش رو گرفتم، بلند گریه میکرد.
آرین با صدایی گرفته گفت:
- ببرش...ببرش بیرون.
آوا رو بردم بیرون و چسبیدم به ماشین، بغض امونم رو بریده بود.
نشستم توی ماشین و با صدای بلند گفتم:
- خدایا دست از سرم برداررررر! نمی‌خوام اقا نمی‌خوام خدایی کنی برام اگه این خدایی کردنته!
کوبیدم روی فرمون و گفتم:
- دِ لامصب! تازه عروس بود عزادارش کردی یک ماه از عروسیش میگذره هم دوستشو گرفتی هم برادرش؟! خدایا حوصلت سر رفته نه؟!
حوصلت سر رفته سر من خالی کن، منو بکش ول کن این دخترو!
با باز شدن در ماشین سرمو گذاشتم روی فرمون، آرین که صداش گرفته بود گفت:
- آمین! چیکار میکنی با خودت؟!
بی‌جون نگاهش کردم و گفتم:
- آرین دیوونه شدم! به خدا قلبم نمی‌کشه!
آرین سری تکون داد و گفت:
- نگو اینجوری!
به آوا که وایساده بود یه گوشه اشاره کردم و گفتم:
- بهش میاد تازه عروس باشه؟! یه روز از عروسیش نگذشته تا الان سیاه تنشه!
آرین سرشو پایین انداخت و گفت:
- خودشو با نوشتن مشغول میکنه، تو هم یکم بیشتر پیشش باش! یه مرخصی بگیر یه مدت ببرش تهران.
- دخترا رو چیکار میکنی آرین؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو برو، ما هم بعد مراسم هفتم سحر و آراد میایم.
بغلش کردم و گفتم:
- خیلی مراقب خودتون باشید بچها!
- روی چشمام.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم، رفتم سمت آوا و کنارش وایسادم.
تازه متوجه قدش شدم! زانو زدم جلوش تا هم قدش شدم.
به زور خودمو وادار به خندیدن کردم و گفتم:
- نگاش کن! زانو زدم تا هم قدش شم.
با گریه گفت:
- برو گمشو آمین.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوب صد در‌صد توی یه شهر غریب گم میشم! ولی تو دلت میاد من گم شم؟!
بغلم کرد و بی‌صدا گریه کرد، دستی روی سرش کشیدم و گفتم:
- پاشو بریم خونه! من مرخصی گرفتم از مدرسه تو هم مرخصی میگیریم میریم تهران.
به من نگاه کرد و گفت:
- تهران؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- میریم تهران زندگیم.
سرشو تکون داد و باهام اومد سمت ماشین، نشست توی ماشین و صورتش رو پاک کرد.
دستی توی موهاش بردم و گفتم:
- بلند شدن ها!
- نمی‌تونم موهامو ببندم و شونه کنم بس بلندن!
خندیدم و گفتم:
- بریم بدم درستت کنن.
جلوی خونه ارسام وایسادم و گفتم:
- بریم؟!
آوا سری تکون داد و گفت:
- موهامو خ*را*ب کنه نه من نه تو!
- باش.
آیفونو زدم.
- بله؟!
ابرو بالا پرید، با تعجب گفتم:
- شما؟! مگه خونه ارسام نیست؟!
صداش اشنا بود ولی یادم نمیومد کیه! پسره صداشو صاف کرد و گفت:
- ارسام دستش بنده بیاید بالا.
باشه‌ای گفتم و با آوا رفتیم بالا، آوا رو به من کرد و گفت:
- کی بود آمین؟!
- نمیدونم زندگیم، نمیدونم.
در خونه ارسام که باز شد پسر جوونی بیرون اومد، نگاهی به من کرد و گفت:
- بفرما داخل آقا آمین!
همون موقعه صدای ارسام اومد:
- سجاد کی بود؟!
- آمینه.
با دهن نیمه باز گفتم:
- سجاد؟!
سجاد خندید و گفت:
- بله اقا خشگله! بله پسر گل.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوشحالم می‌بینمت.
ارسام از اتاق بیرون اومد، با دیدن چشمای اشکی من و گریه آوا ترسید.
درحالی که به من و آوا نگاه میکرد گفت:
- چیشده؟! کسی چیزیش شده؟!
آوا با هق هق گفت:
- آراد...داداشم.
چشمای ارسامم اشکی شد‌.
- آراد چی؟! آراد چیشده‌.

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aedan

Aedan

مدیر آزمایشی تالار روانشناسی
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-23
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
287
امتیازها
63
سن
29
محل سکونت
سیاره تاریکی
کیف پول من
17,433
Points
177
- آراد مردههه... .
ارسام مظلوم به من نگاه کرد، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم‌.
ارسام لنگون لنگون اومد سمتم و گفت:
- آ... آمین!؟ چی... چی میگه؟!
بغلش کردم و گفتم:
- ارسام تورو خدا! تو مریضی زیاد خودتو... .
با پیچیدن درد شدیدی توی قلبم دستم رو گذاشتم روی قفسه سینم و نشستم روی زمین... .

*آوا*

با دیدن حال آمین جیغی کشیدم، ارسام رو به من گفت:
- نترس! نترس آوا چیزی نیست فقط بخاطره فشاره عصبیه!
نشستم کنار آمین و آروم تکونش دادم.
- آمین! خوبی؟!
آمین سوشو تکون داد و گفت:
- چیزی نیست، تو قرار بود موهاتو درست کنی یادم نرفته ها!
ارسام دستمو گرفت و گفت:
- پاشو برو تو اتاق تا بیام، آمین پاشو بیا یکم استراحت کن.
ارسام وایساد پشت سرم و گفت:
- خوب؟
خندیدم و گفتم:
- پسرونه بزن.
موهامو بافت و بریدشون، شونشو برداشت و گفت:
- به عنوان یه دختر حرف اخری نداری؟! چون قراره پسر شی.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- یه حرف دارم.
- به گوشم؟!
- باهامون بیا تهران!
ارسام سری تکون داد و گفت:
- نمیشه که آوا!
آمین وایساد کنارمون و گفت:
- چرا نشه؟!
ارسام به آمین نگاه کرد و گفت:
- شما میرید منو چیکار دارید؟! تازه میبینی که مهمون دارم!
آمین به سجاد نگاه کرد و گفت:
- مهمون شما که قدمش روی چشم ماست! تازه بعد هفتم سحر و... .
سرشو تکون داد و گفت:
- بقیه هم میان تو هم با ما بیا تا فردا بهم اطلاع بده که میای یا نه.
آرسام‌ تافتی به موهام زد و گفت:
- باش حالا.
بلندم کرد و گفت:
- بیا پسرت!
آمین بغلم کرد و گفت:
- ای جان! چطوری پسرم؟!
خندیدم و گفتم:
- خوبم بابایی.
حالت صورت آمین زود عوض شد، منو گذاشت روی زمین و گفت:
- پس منتظرتونم ارسام.
دست به س*ی*نه برگشتم و گفتم:
- درازِ بی‌ریخت.
آمین دستمو گرفت و گفت:
- بیا برو آوا.
از فشار دستش آخ بلندی گفتم، ارسام بغلم کرد و گفت:
- چته آمین شکوندی دست بچه رو!
- تو هم می‌خوای مثل بابا منو بزنیییی.
ارسام دستی روی سرم کشید و گفت:
- نه آجی! عصبیه تو ببخش.
آمین رفت سمت در و گفت:
- بیا برو تو ماشین آوا! بدوو.
لبمو گ*از گرفتم، سرمو پایین انداختم و بعد خداحافظی از خونه خارج شدم.
چرا رفتارش سی‌‌صدو شصت درجه تغییر کرد؟! بی‌منطق بازی از آمین بعیده!
داشتم فکر می‌کردم که آمین سوار شد، گوشیشو داد دستم و گفت:
- ببخش منو آوام.
فیلمی که باز شده بود رو پلی کردم.
- چطوری پسرم؟!
آراد بود، خندید و گفت:
- خوبم بابایی‌‌.
اشک توی چشمام جمع شد، تحمل نبود آراد رو نداشتم.
- می‌گم آمین، اگه یه روز مثلا تو بری خواستگاری آوا! میدونی جات کجاست؟!
- س*ی*نه قبرستون.
آراد خندید و گفت:
- عا باریکلا! کی عاشق آواست؟
آمین با خنده گفت:
- حتما تو!
- صد درصد! صد درصد‌.
آمین زد پس کله آراد و گفت:
- بیا برو.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم، زدم زیر گریه.
آمین گوشی رو ازم گرفت و گذاشت پشت فرمون، بغلم کرد و آروم گفت:
- گریه نکن نفسم! دورت بگردم ببخشید.
- چرا داداش من؟!
آمین سرشو تکون داد و گفت:
- حتما حکمتی توشه عزیزم!
- این حکمته گور به گور رفته کدوم قبرستونیه؟!
- آوا جانم!
دستمو گذاشتم روی صورتم و گفتم:
- من فردا جایی نمیام! من میرم پیش داداشم آمین، آره! میرم پیش داداشم.
آمین سرشو تکون داد و گفت:
- به کجا چنین شتابان؟ پیاده‌شو باهم بریم آوا خانم!
- تقصیر منه آمین!
- دیگه این حرفو نزن باشه؟!
چشمامو بستم و تکیه دادم به صندلی، بیدار که شدم بیمارستان بودم!
با دیدن آرین سعی کردم بلند شم، دستم توان نگه داشتنم رو نداشت برای همین دوباره افتادم رو تخت.
آرین برگشت سمت من، اومد کنارم و آروم گفت:
- چیکار میکنی دختر؟! بگیر بخواب.
با صدایی گرفته گفتم:
- من چرا اینجام؟!
- عصبی بودی، فشارتم افتاده بود.
- ساعت چنده؟! تو چرا اینجایی؟!
آرین پاشو روی زمین کشید و گفت:
- ساعت دوازدهه، منم مراسمه اراد که تموم شد اومدم.
با تعجب گفتم:
- مراسم؟!
آرین سری تکون داد و گفت:
- از دیروز که اوردنت بیمارستان تا الان حتی چشم باز نکردی.
- احساس میکنم یه چیزی روی سینم سنگینی میکنه.
آرین نشست روی تخت و گفت:
- دورت بگردم، میشه یه چیزی ازت بخوام؟!
سرمو تکون دادموو گفتم:
- جانم داداشی؟
آرین دستشو روی گونم کشید و گفت:
- مراقب خودت و شوهرت و در آینده بچه‌هات باش.
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- این که حتما، ولی... حرف اصلیتو بزن داداش.
آرین سری تکون داد و گفت:
- یه داستان درباره کسیه که اراد عاشقش بود و کلی درموردش باهامون حرف زد! بزار یه روز دیگه.

کد:
- آراد مردههه... .
ارسام مظلوم به من نگاه کرد، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم‌.
ارسام لنگون لنگون اومد سمتم و گفت:
- آ... آمین!؟ چی... چی میگه؟!
بغلش کردم و گفتم:
- ارسام تورو خدا! تو مریضی زیاد خودتو... .
با پیچیدن درد شدیدی توی قلبم دستم رو گذاشتم روی قفسه سینم و نشستم روی زمین... .

*آوا*

با دیدن حال آمین جیغی کشیدم، ارسام رو به من گفت:
- نترس! نترس آوا چیزی نیست فقط بخاطره فشاره عصبیه!
نشستم کنار آمین و آروم تکونش دادم.
- آمین! خوبی؟!
آمین سوشو تکون داد و گفت:
- چیزی نیست، تو قرار بود موهاتو درست کنی یادم نرفته ها!
ارسام دستمو گرفت و گفت:
- پاشو برو تو اتاق تا بیام، آمین پاشو بیا یکم استراحت کن.
ارسام وایساد پشت سرم و گفت:
- خوب؟
خندیدم و گفتم:
- پسرونه بزن.
موهامو بافت و بریدشون، شونشو برداشت و گفت:
- به عنوان یه دختر حرف اخری نداری؟! چون قراره پسر شی.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- یه حرف دارم.
- به گوشم؟!
- باهامون بیا تهران!
ارسام سری تکون داد و گفت:
- نمیشه که آوا!
آمین وایساد کنارمون و گفت:
- چرا نشه؟!
ارسام به آمین نگاه کرد و گفت:
- شما میرید منو چیکار دارید؟! تازه میبینی که مهمون دارم!
آمین به سجاد نگاه کرد و گفت:
- مهمون شما که قدمش روی چشم ماست! تازه بعد هفتم سحر و... .
سرشو تکون داد و گفت:
- بقیه هم میان تو هم با ما بیا تا فردا بهم اطلاع بده که میای یا نه.
آرسام‌ تافتی به موهام زد و گفت:
- باش حالا.
بلندم کرد و گفت:
- بیا پسرت!
آمین بغلم کرد و گفت:
- ای جان! چطوری پسرم؟!
خندیدم و گفتم:
- خوبم بابایی.
حالت صورت آمین زود عوض شد، منو گذاشت روی زمین و گفت:
- پس منتظرتونم ارسام.
دست به س*ی*نه برگشتم و گفتم:
- درازِ بی‌ریخت.
آمین دستمو گرفت و گفت:
- بیا برو آوا.
از فشار دستش آخ بلندی گفتم، ارسام بغلم کرد و گفت:
- چته آمین شکوندی دست بچه رو!
- تو هم می‌خوای مثل بابا منو بزنیییی.
ارسام دستی روی سرم کشید و گفت:
- نه آجی! عصبیه تو ببخش.
آمین رفت سمت در و گفت:
- بیا برو تو ماشین آوا! بدوو.
لبمو گ*از گرفتم، سرمو پایین انداختم و بعد خداحافظی از خونه خارج شدم.
چرا رفتارش سی‌‌صدو شصت درجه تغییر کرد؟! بی‌منطق بازی از آمین بعیده!
داشتم فکر می‌کردم که آمین سوار شد، گوشیشو داد دستم و گفت:
- ببخش منو آوام.
فیلمی که باز شده بود رو پلی کردم.
- چطوری پسرم؟!
آراد بود، خندید و گفت:
- خوبم بابایی‌‌.
اشک توی چشمام جمع شد، تحمل نبود آراد رو نداشتم.
- می‌گم آمین، اگه یه روز مثلا تو بری خواستگاری آوا! میدونی جات کجاست؟!
- س*ی*نه قبرستون.
آراد خندید و گفت:
- عا باریکلا! کی عاشق آواست؟
آمین با خنده گفت:
- حتما تو!
- صد درصد! صد درصد‌.
آمین زد پس کله آراد و گفت:
- بیا برو.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم، زدم زیر گریه.
آمین گوشی رو ازم گرفت و گذاشت پشت فرمون، بغلم کرد و آروم گفت:
- گریه نکن نفسم! دورت بگردم ببخشید.
- چرا داداش من؟!
آمین سرشو تکون داد و گفت:
- حتما حکمتی توشه عزیزم!
- این حکمته گور به گور رفته کدوم قبرستونیه؟!
- آوا جانم!
دستمو گذاشتم روی صورتم و گفتم:
- من فردا جایی نمیام! من میرم پیش داداشم آمین، آره! میرم پیش داداشم.
آمین سرشو تکون داد و گفت:
- به کجا چنین شتابان؟ پیاده‌شو باهم بریم آوا خانم!
- تقصیر منه آمین!
 - دیگه این حرفو نزن باشه؟!
چشمامو بستم و تکیه دادم به صندلی، بیدار که شدم بیمارستان بودم!
با دیدن آرین سعی کردم بلند شم، دستم توان نگه داشتنم رو نداشت برای همین دوباره افتادم رو تخت.
آرین برگشت سمت من، اومد کنارم و آروم گفت:
- چیکار میکنی دختر؟! بگیر بخواب.
با صدایی گرفته گفتم:
- من چرا اینجام؟!
- عصبی بودی، فشارتم افتاده بود.
- ساعت چنده؟! تو چرا اینجایی؟!
آرین پاشو روی زمین کشید و گفت:
- ساعت دوازدهه، منم مراسمه اراد که تموم شد اومدم.
با تعجب گفتم:
- مراسم؟!
آرین سری تکون داد و گفت:
- از دیروز که اوردنت بیمارستان تا الان حتی چشم باز نکردی.
- احساس میکنم یه چیزی روی سینم سنگینی میکنه.
آرین نشست روی تخت و گفت:
- دورت بگردم، میشه یه چیزی ازت بخوام؟!
سرمو تکون دادموو گفتم:
- جانم داداشی؟
آرین دستشو روی گونم کشید و گفت:
- مراقب خودت و شوهرت و در آینده بچه‌هات باش.
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- این که حتما، ولی... حرف اصلیتو بزن داداش.
آرین سری تکون داد و گفت:
- یه داستان درباره کسیه که اراد عاشقش بود و کلی درموردش باهامون حرف زد! بزار یه روز دیگه.

#شروع_دوباره
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aedan
بالا