• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۷-
( دو هفته بعد)
نزدیک یک ماهِ که با آتش دوستم یا شاید هم عاشق و معشوق.
من واقعاً دوستش دارم اون هم که چند روز پیش رفته بود شهر فهمیدم.
می‌خواست بخاطر کارهایی که داشت یک هفته بمونه که من به رگبار تلفن بستمش و گفتم اگه نیاد دوستیم رو باهاش تموم می‌کنم و دیگه نه من نه تو.
اون هم همش می‌گفت:
- دوستم داری؟ اگه نداری که رفتم شهر این همه به هول ولا نمی‌افتادی.
منم که گفتم:
- نه هوا برت نداره من اصلاً دوست ندارم.
اون هم خیلی خونسرد گفت:
- باشه پس من فردا برمی‌گردم شهر یه ماهی نمیام.
چنان بهش توپیدم که:
- غلط می‌کنی بری! تو برو ببین چجوری جرواجرت می‌کنم.
بعد از اون هم همش سربه‌سرم می‌ذاره که:
- چجوری می‌خوای جرواجرم کنی؟ مگه می‌تونی؟
این روزا شیطنت‌هاش بیشتر شده، ولی همین که خودِ واقعیش رو نشون میده واسم باارزشِ.
هر شب هم مثل این‌که انگار نامزدیم و یواشکی میاد توی اتاقم تا من می‌خوابم اون هم برمی‌گرده خونشون.
توی کارهام کمکم می‌کنه... انقدر اومد و رفت حرف زد تا عاشقش شدم.
هر روز به علاقه‌ش به روش‌های مختلف اعتراف می‌کنه نه اینکه به ز*ب*ون بیاره دوست دارم.
با کلمات بازی می‌کنه روح منو نوازش می‌کنه.
مثل دیروز که گفت:
- دلتنگیم رو مولانا توی یه بیت بیان کرده:
«دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رَنگِ رُخَت زمانه زندان من است»
یا چند وقت پیش که گفتم:
- آتش تو چطوری تو این مدت کم عاشقم شدی؟ واقعی یعنی؟
اون با جوابی که داد مات موندم.
- «کاش بدونی
دوست داشتنت
خورشید نیست :
که یه لحظه بیا و یه لحطه بره ...
ماه نیست :
که یه شب باشه و یه شب نباشه ...
ستاره نیست :
که یه شب پر از شور باشه و یه شب کم فروغ ...
باران نیست :
که گاهی شدت بگیره و گاهی نم نم بباره...
مثل نفس می‌مونه:
همیشه با منِ... » .
اگه عاشقش نمی‌شدم تعجب داشت.
اون روز می‌خواستم تلافی رو سرش دربیارم اما فرداش که رفتم.
اون چنان خودش رو گرفته بود که من افتادم به منت کشی آقا... کلی هم دستور داد که دیگه با اون سه تا به قول خودش یالغوز نگردم و هم‌کلام نشم.
***
آتش: آسمان؟
- جان؟
آتش: تو دوستم داری؟
- نه.
جواب همیشگی.
آتش: شرط ببندیم؟
- سر چی؟
آتش: من میگم دوست داری تو میگی نه.
- باشه، چجوری می‌خوای ثابت کنی؟
لبخند جذابی زد. از روی سنگ کنار رودخونه بلند شد و به سمت منی که روی چمن‌ها نشستم اومد. طبق عادت هر روزش سر روی پام گذاشت و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- کاری نداره که اگه عاشقم باشی هر مردی رو ببینی فکر می‌کنی منم.
خندیدم و گفتم:
- خودت می‌دونی چی گفتی؟
آتش: اهوم.
- می‌بازی از الان.
آتش: خواهیم دید، سر این شرط می‌بندیم که اگه حق با من بود و تو عاشقم شدی باید بوسم کنی و اعتراف کنی.
چشمکی پایان حرفش زد.
- اگه من درست گفتم چی؟
آتش: هر چی تو بگی، ولی وای به حالت اگه بخوای جر زنی کنی!
- باشه.
آتش: خوبه.
چشم‌هاش رو بست. دستم رو توی موهاش بردم و نوازششون کردم.
موهای لَخت و خوش‌حالتی داره. دستی به ابروهاش کشیدم. ابروهای یک‌دست و بدون پیوند البته دقت که می‌کردی یکم وجود داشت اما نه زیاد که قابل رویت باشه.
شیطنتم گل کرد. لپش رو کشیدم. توی گلو خندید و گفت:
- نکن.
دستم رو پایین‌تر بردم روی ل*بش کشیدم، یه جورایی نوازشش کردم که انگشتم رو ب*و*سید.
پایین‌تر روی چونه‌ی ضلع دارش. به سمت پایین کشیدم، دهنش باز شد و دندان‌هاش نمایان.
انگار دارم کالبدشکافی می‌‌کنم. دستی به ته ريشش کشیدم. آروم ته‌ريشش رو کشیدم. که نچی کرد و چشم باز کرد.
آتش: نکن.
- تو رو سننه؟
ابرویی بالا انداخت. بلند شد.

کد:
۶۷-
( دو هفته بعد)
نزدیک یک ماهِ که با آتش دوستم یا شاید هم عاشق و معشوق.
من واقعاً دوستش دارم اون هم که چند روز پیش رفته بود شهر فهمیدم.
می‌خواست بخاطر کارهایی که داشت یک هفته بمونه که من به رگبار تلفن بستمش و گفتم اگه نیاد دوستیم رو باهاش تموم می‌کنم و دیگه نه من نه تو.
اون هم همش می‌گفت:
- دوستم داری؟ اگه نداری که رفتم شهر این همه به هول ولا نمی‌افتادی.
منم که گفتم:
- نه هوا برت نداره من اصلاً دوست ندارم.
اون هم خیلی خونسرد گفت:
- باشه پس من فردا برمی‌گردم شهر یه ماهی نمیام.
چنان بهش توپیدم که:
- غلط می‌کنی بری! تو برو ببین چجوری جرواجرت می‌کنم.
بعد از اون هم همش سربه‌سرم می‌ذاره که:
- چجوری می‌خوای جرواجرم کنی؟ مگه می‌تونی؟
این روزا شیطنت‌هاش بیشتر شده، ولی همین که خودِ واقعیش رو نشون میده واسم باارزشِ.
هر شب هم مثل این‌که انگار نامزدیم و یواشکی میاد توی اتاقم تا من می‌خوابم اون هم برمی‌گرده خونشون.
توی کارهام کمکم می‌کنه... انقدر اومد و رفت حرف زد تا عاشقش شدم.
هر روز به علاقه‌ش به روش‌های مختلف اعتراف می‌کنه نه اینکه به ز*ب*ون بیاره دوست دارم.
با کلمات بازی می‌کنه روح منو نوازش می‌کنه.
مثل دیروز که گفت:
- دلتنگیم رو مولانا توی یه بیت بیان کرده:
«دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رَنگِ رُخَت زمانه زندان من است»
یا چند وقت پیش که گفتم:
- آتش تو چطوری تو این مدت کم عاشقم شدی؟ واقعی یعنی؟
اون با جوابی که داد مات موندم.
- «کاش بدونی
دوست داشتنت
خورشید نیست :
که یه لحظه بیا و یه لحطه بره ...
ماه نیست :
که یه شب باشه و یه شب نباشه ...
ستاره نیست :
که یه شب پر از شور باشه و یه شب کم فروغ ...
باران نیست :
که گاهی شدت بگیره و گاهی نم نم بباره...
مثل نفس می‌مونه:
همیشه با منِ... » .
اگه عاشقش نمی‌شدم تعجب داشت.
اون روز می‌خواستم تلافی رو سرش دربیارم اما فرداش که رفتم.
اون چنان خودش رو گرفته بود که من افتادم به منت کشی آقا... کلی هم دستور داد که دیگه با اون سه تا به قول خودش یالغوز نگردم و هم‌کلام نشم.
***
آتش: آسمان؟
- جان؟
آتش: تو دوستم داری؟
- نه.
جواب همیشگی.
آتش: شرط ببندیم؟
- سر چی؟
آتش: من میگم دوست داری تو میگی نه.
- باشه، چجوری می‌خوای ثابت کنی؟
لبخند جذابی زد. از روی سنگ کنار رودخونه بلند شد و به سمت منی که روی چمن‌ها نشستم اومد. طبق عادت هر روزش سر روی پام گذاشت و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- کاری نداره که اگه عاشقم باشی هر مردی رو ببینی فکر می‌کنی منم.
خندیدم و گفتم:
- خودت می‌دونی چی گفتی؟
آتش: اهوم.
- می‌بازی از الان.
آتش: خواهیم دید، سر این شرط می‌بندیم که اگه حق با من بود و تو عاشقم شدی باید بوسم کنی و اعتراف کنی.
چشمکی پایان حرفش زد.
- اگه من درست گفتم چی؟
آتش: هر چی تو بگی، ولی وای به حالت اگه بخوای جر زنی کنی!
- باشه.
آتش: خوبه.
چشم‌هاش رو بست. دستم رو توی موهاش بردم و نوازششون کردم.
موهای لَخت و خوش‌حالتی داره. دستی به ابروهاش کشیدم. ابروهای یک‌دست و بدون پیوند البته دقت که می‌کردی یکم وجود داشت اما نه زیاد که قابل رویت باشه.
شیطنتم گل کرد. لپش رو کشیدم. توی گلو خندید و گفت:
- نکن.
دستم رو پایین‌تر بردم روی ل*بش کشیدم، یه جورایی نوازشش کردم که انگشتم رو ب*و*سید.
پایین‌تر روی چونه‌ی ضلع دارش. به سمت پایین کشیدم، دهنش باز شد و دندان‌هاش نمایان.
انگار دارم کالبدشکافی می‌‌کنم. دستی به ته ريشش کشیدم. آروم ته‌ريشش رو کشیدم. که نچی کرد و چشم باز کرد.
آتش: نکن.
- تو رو سننه؟
ابرویی بالا انداخت. بلند شد.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۸-
. . .
تا به خودم بیام، سریع خیمه زد روم و گفت:
- که منو سننه؟
- اهوم!
خم که شد با چشم‌های گرد شده گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
آتش: تو رو سننه؟
- برو کنار الان یکی میاد.
از حرص گونه‌م رو گ*از گرفت که جیغ خفه‌ای کشیدم.
با حرص و درد زیر ل*ب غُر زدم:
- ول کن گونه‌م رو.
آتش: کم با این حرف‌ها مانع من شو.
- حقیقتِ.
پوفی کشید ... خم شد و جای گازش رو ب*و*سید، بعد از روم بلند شد و دست منم گرفت، بلند شدم.
آتش: بهترِ بریم داره دیر میشه.
سری تکون دادم با هم به سمت اسبش رفتیم، از کنار پهلوم گرفت بلندم کرد.
توی یک حرکت من رو روی اسب نشوند خودش هم با یه پرش روی اسب پرید.
که اسبش تکونی خورد، باعث شد خم بشم و سفت گ*ردنش رو بچسبم.
حرصی از پشت غرید:
- انقدر گر*دن اون اسب رو محکم نگیر.
زیر ل*ب نجوا کرد:
- گر*دن هر چیزی رو این‌طور می‌چسبه به ما که می‌رسه دختر پیغمبر میشه.
پشت چشمی نازک کردم گر*دن اسبش رو ول کردم.
یه دستش رو دور شکمم حلقه کرد و من رو از پشت به خودش چسبوند که نیفتم.
از قصد آروم می‌رفت منم بیخیال سر به س*ی*نه‌ش تکیه دادم و چشم بستم.
ب*وسه‌ش روی پیشونیم رو حس کردم.
تا رسیدیم شمار ب*وسه‌هایی که روی موها و پیشونیم کاشت، از دستم در رفت.
افسار اسب رو کشید، با صدایی از حرکت ایستاد.
برگردوندم، پیشونیم رو عمیق ب*و*سید. از زیر بغلم گرفت و پیاده‌م کرد.
قبل از این‌که بره، گفت:
- شالت رو بکش جلو! موهات رو بده زیر پیراهنت... سه روز دیگه کنار آبشار مشخص میشه کی شرط رو برده.
- باشه، خداحافظ.
وایساد تا کاری رو که گفت انجام دادم.
دستی تکون داد راهم رو گرفتم وارد ده که شدم صدای پرشتاب اسبش رو که دور می‌شد شنیدم.
به سمت خونه پا تند کردم. مثل همیشه از پنجره وارد اتاق شدم.
چه شرط مسخره‌ای! مگه میشه یه نفر رو به جای یکی دیگه دید؟ معلوم‌ِ که نمیشه؛ باید فکر کنم حالا که می‌برم چی ازش بخوام.
دیروز طرح خونه‌ی ارباب ده بالا رو تحویل دادم. خداروشکر که مشکلی نداشت.
اما مثل این‌که تصمیم نداشتند اون رو بازسازی کنن.
در کمال تعجب هم دختر خان قرارِ از شوهرش طلاق بگیره ... هنوز هم دلیلش مشخص نیست.
اما مثل این‌که هاتف شوهرش بود، دیروز که رفتم خیلی بهم ریخته بود. مثل این‌که راضی به طلاق نیست.
حق هم داره جرمش مرگه ... مردک ع*و*ضی!
شنیدم توی این روستا و روستاهای اطراف کسی به زیبایی دخترِ بزرگِ خان نمی‌رسه ... واسه همینِ هم جلال عاشقش بود.
اما اون گفت من واسه زیباییش عاشقش نشدم ... اخلاق و رفتارش رو دوشت داشتم و دارم.
حیف جلال ازدواج هم نکرد. حالا خدا می‌دونه چه حالی داره وقتی شنید.
مطمئنم همون روز میره خونه‌ی خان خواستگاری.

کد:
۶۸-
.  .  .
تا به خودم بیام، سریع خیمه زد روم و گفت:
- که منو سننه؟
- اهوم!
خم که شد با چشم‌های گرد شده گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
آتش: تو رو سننه؟
- برو کنار الان یکی میاد.
از حرص گونه‌م رو گ*از گرفت که جیغ خفه‌ای کشیدم.
با حرص و درد زیر ل*ب غُر زدم:
- ول کن گونه‌م رو.
آتش: کم با این حرف‌ها مانع من شو.
- حقیقتِ.
پوفی کشید ... خم شد و جای گازش رو ب*و*سید، بعد از روم بلند شد و دست منم گرفت، بلند شدم.
آتش: بهترِ بریم داره دیر میشه.
سری تکون دادم با هم به سمت اسبش رفتیم، از کنار پهلوم گرفت بلندم کرد.
توی یک حرکت من رو روی اسب نشوند خودش هم با یه پرش روی اسب پرید.
که اسبش تکونی خورد، باعث شد خم بشم و سفت گ*ردنش رو بچسبم.
حرصی از پشت غرید:
- انقدر گر*دن اون اسب رو محکم نگیر.
زیر ل*ب نجوا کرد:
- گر*دن هر چیزی رو این‌طور می‌چسبه به ما که می‌رسه دختر پیغمبر میشه.
پشت چشمی نازک کردم گر*دن اسبش رو ول کردم.
یه دستش رو دور شکمم حلقه کرد و من رو از پشت به خودش چسبوند که نیفتم.
از قصد آروم می‌رفت منم بیخیال سر به س*ی*نه‌ش تکیه دادم و چشم بستم.
ب*وسه‌ش روی پیشونیم رو حس کردم.
تا رسیدیم شمار ب*وسه‌هایی که روی موها و پیشونیم کاشت، از دستم در رفت.
افسار اسب رو کشید، با صدایی از حرکت ایستاد.
برگردوندم، پیشونیم رو عمیق ب*و*سید. از زیر بغلم گرفت و پیاده‌م کرد.
قبل از این‌که بره، گفت:
- شالت رو بکش جلو! موهات رو بده زیر پیراهنت... سه روز دیگه کنار آبشار مشخص میشه کی شرط رو برده.
- باشه، خداحافظ.
وایساد تا کاری رو که گفت انجام دادم.
دستی تکون داد راهم رو گرفتم وارد ده که شدم صدای پرشتاب اسبش رو که دور می‌شد شنیدم.
به سمت خونه پا تند کردم. مثل همیشه از پنجره وارد اتاق شدم.
چه شرط مسخره‌ای! مگه میشه یه نفر رو به جای یکی دیگه دید؟ معلوم‌ِ که نمیشه؛ باید فکر کنم حالا که می‌برم چی ازش بخوام.
دیروز طرح خونه‌ی ارباب ده بالا رو تحویل دادم. خداروشکر که مشکلی نداشت.
اما مثل این‌که تصمیم نداشتند اون رو بازسازی کنن.
در کمال تعجب هم دختر خان قرارِ از شوهرش طلاق بگیره ... هنوز هم دلیلش مشخص نیست.
اما مثل این‌که هاتف شوهرش بود، دیروز که رفتم خیلی بهم ریخته بود. مثل این‌که راضی به طلاق نیست.
حق هم داره جرمش مرگه ... مردک ع*و*ضی!
شنیدم توی این روستا و روستاهای اطراف کسی به زیبایی دخترِ بزرگِ خان نمی‌رسه ... واسه همینِ هم جلال عاشقش بود.
اما اون گفت من واسه زیباییش عاشقش نشدم ... اخلاق و رفتارش  رو دوشت داشتم و دارم.
حیف جلال ازدواج هم نکرد. حالا خدا می‌دونه چه حالی داره وقتی شنید.
مطمئنم همون روز میره خونه‌ی خان خواستگاری.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۹-
البته کسی که م.طل.قه‌س رسم که بعد سه ماه باید ازدواج کنه و باید حتما این سه ماه بگذره که جز شرایط قانونی هم هست.
خاله هم واسه همین فرار کرد رفت شهر از این رسم و رسومات متنفر بود؛عین من که مخالف شدید این رسم‌ها بودم و هستم.
اما خب واسه هر کی بد شد واسه جلال که نه!
***
مامان: آسمان برو از فاطمه خانوم یه بسته رو بگیر بیار.
- بسته‌ی چی؟
مامان: خودش می‌دونه، فقط بگو مامانم گفت بسته رو بده.
- بگو ستاره بره.
مامان: حرف نزن کاری که گفتم رو بکن ... بعد از اون هم به آقا طاهر بگو بیاد یه نگاهی به تلویزیون بندازه خ*را*ب شده.
- من که هستم طاهر رو می‌خوای چی‌کار؟
تهدیدوار توی درگاه آشپزخونه ایستاد و دست به کمر گفت:
- آسمان چند وقته کتک نخوردی؟
سری از روی مبل پایین اومدم و گفتم:
- غلط کردم، الان میرم.
سری تکون داد و یه نگاه دیگه انداخت وقتی مطمئن شد میرم، رفت توی آشپزخونه.
شال رو از روی دسته‌ی مبل برداشتم، شُل روی سرم انداختمش، دمپایی صورتی رو پوشیدم. از حیاط گذشتم.
در رو باز کردم و خارج شدم.
همین که برگشتم با دیدن فرد روبه‌روم کم مونده بود شاخ دربیارم.
این این‌جا چیکار می‌کنه؟ خدایی می‌زاشتی حداقل چند ساعت بگذره بعد ضایعمون کن.
چشم‌هام رو محکم بستم و دستی بهشون کشیدم، اما همین که باز کردم با کارن مواجه شدم.
خدایا چی‌شد الان؟ فکر کنم توهم زدم!
شونه‌ای بالا انداختم و به راه افتادم .. به سمت خونه‌ی فاطمه خانوم که چند خونه اون‌ور‌ترِ حرکت می‌کنم.
هر کی رو می‌بینم با روی باز و لبخند روی ل*ب سلام می‌کنم.
که دوباره می‌بینمش باز خشک می‌شم.
یه کیسه رو دوششِ سری تکون داد و رد شد.
کمی مکث کردم بعد سریع چشم‌هام رو باز و بسته کردم، به عقب برگشتم که یکی از ریش سفیدای روستا رو دیدم.
لعنت!
به خونه‌ی فاطمه خانوم رسیدم، در زدم. همین حین مردکی که اشغال توی گاریش رو جمع می‌کرد، توجهم کرد جلب کرد.
خدایا این دیگه کیه؟ مطمئنم توهم زدم.
چشم‌هام رو محکم باز و بسته کردم نیشگون از بازوم گرفتم. چشم باز کردم که مرد آشغال فروش رو دیدم.
با صدایی فاطمه خانوم به خودم اومدم.
- آسمان خوبی؟صدات زدم جواب ندادی!
- سلام خاله! ببخشید حواسم پرت شد ... مرسی شما خوبین؟
فاطی: شکر الحمدلله ... ماهم خوبیم.
- خاله مامانم گفت بسته رو بدیم براش ببرم.
خاله: بسته؟
- آره گفت خودتون می‌دونین.
انگار که یادش اومد چند باری آهان گفت و حین داخل رفتن گفت:
- صبر کن الان میام.
- باشه.
داخل رفت؛‌ کنار در ایستادم که همین حین در باز میشه با فکر اینکه خاله‌س از روی سکوی کنار در بلند شدم.
برگشتم اما با دیدن آتش جلوم شوکه نگاهش کردم.
دستی به چشم‌هام کشیدم و صدایی اومد صدایی مثل اهم.
چشم باز کردم و دوباره نگاه کردم. لعنتی باز توهم زدم.
پسر بزرگ خاله فاطمه بود که اخم کرده نگاهم می‌کرد.
وقتی نگاهش رو به خودم دیدم فهمیدم جلو در وایسادم، عقب رفتم که بیرون اومد اومد رفت، پلشت.
خدایا یعنی چی واقعا؟
بسته رو از خاله فاطی گرفتم و آن‌قدر بابت این توهمات درگیر بود که کنجکاوی درمورد بسته رو به بعد موکول کردم.
کد:
۶۹-
البته کسی که م.طل.قه‌س رسم که بعد سه ماه باید ازدواج کنه و باید حتما این سه ماه بگذره که جز شرایط قانونی هم هست.
خاله هم واسه همین فرار کرد رفت شهر از این رسم و رسومات متنفر بود؛عین من که مخالف شدید این رسم‌ها بودم و هستم.
اما خب واسه هر کی بد شد واسه جلال که نه!
***
مامان: آسمان برو از فاطمه خانوم یه بسته رو بگیر بیار.
- بسته‌ی چی؟
مامان: خودش می‌دونه، فقط بگو مامانم گفت بسته رو بده.
- بگو ستاره بره.
مامان: حرف نزن کاری که گفتم رو بکن ... بعد از اون هم به آقا طاهر بگو بیاد یه نگاهی به تلویزیون بندازه خ*را*ب شده.
- من که هستم طاهر رو می‌خوای چی‌کار؟
تهدیدوار توی درگاه آشپزخونه ایستاد و دست به کمر گفت:
- آسمان چند وقته کتک نخوردی؟
سری از روی مبل پایین اومدم و گفتم:
- غلط کردم، الان میرم.
سری تکون داد و یه نگاه دیگه انداخت وقتی مطمئن شد میرم، رفت توی آشپزخونه.
شال رو از روی دسته‌ی مبل برداشتم، شُل روی سرم انداختمش، دمپایی صورتی رو پوشیدم. از حیاط گذشتم.
در رو باز کردم و خارج شدم.
همین که برگشتم با دیدن فرد روبه‌روم کم مونده بود شاخ دربیارم.
این این‌جا چیکار می‌کنه؟ خدایی می‌زاشتی حداقل چند ساعت بگذره بعد ضایعمون کن.
چشم‌هام رو محکم بستم و دستی بهشون کشیدم، اما همین که باز کردم با کارن مواجه شدم.
خدایا چی‌شد الان؟ فکر کنم توهم زدم!
شونه‌ای بالا انداختم و به راه افتادم .. به سمت خونه‌ی فاطمه خانوم که چند خونه اون‌ور‌ترِ حرکت می‌کنم.
هر کی رو می‌بینم با روی باز و لبخند روی ل*ب سلام می‌کنم.
که دوباره می‌بینمش باز خشک می‌شم.
یه کیسه رو دوششِ سری تکون داد و رد شد.
کمی مکث کردم بعد سریع چشم‌هام رو باز و بسته کردم، به عقب برگشتم که یکی از ریش سفیدای روستا رو دیدم.
لعنت!
به خونه‌ی فاطمه خانوم رسیدم، در زدم. همین حین مردکی که اشغال توی گاریش رو جمع می‌کرد، توجهم کرد جلب کرد.
خدایا این دیگه کیه؟ مطمئنم توهم زدم.
چشم‌هام رو محکم باز و بسته کردم نیشگون از بازوم گرفتم. چشم باز کردم که مرد آشغال فروش رو دیدم.
با صدایی فاطمه خانوم به خودم اومدم.
- آسمان خوبی؟صدات زدم جواب ندادی!
- سلام خاله! ببخشید حواسم پرت شد ... مرسی شما خوبین؟
فاطی: شکر الحمدلله ... ماهم خوبیم.
- خاله مامانم گفت بسته رو بدیم براش ببرم.
خاله: بسته؟
- آره گفت خودتون می‌دونین.
انگار که یادش اومد چند باری آهان گفت و حین داخل رفتن گفت:
- صبر کن الان میام.
- باشه.
داخل رفت؛‌ کنار در ایستادم که همین حین در باز میشه با فکر اینکه خاله‌س از روی سکوی کنار در بلند شدم.
برگشتم اما با دیدن آتش جلوم شوکه نگاهش کردم.
دستی به چشم‌هام کشیدم و صدایی اومد صدایی مثل اهم.
چشم باز کردم و دوباره نگاه کردم. لعنتی باز توهم زدم.
پسر بزرگ خاله فاطمه بود که اخم کرده نگاهم می‌کرد.
وقتی نگاهش رو به خودم دیدم فهمیدم جلو در وایسادم، عقب رفتم که بیرون اومد اومد رفت، پلشت.
خدایا یعنی چی واقعا؟
بسته رو از خاله فاطی گرفتم و آن‌قدر بابت این توهمات درگیر بود که کنجکاوی درمورد بسته رو به بعد موکول کردم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۰-
. . .
در خونه عمو طاهر رفتم، در زدم که همین حین ماشینی که میوه و خشک‌بار میاره و می‌فروشه با مرد کناریش چیزهایی که داره رو به مردم اعلام می‌کنه.
حینی که از جلوی در می‌گذره با دیدن راننده دیگه نزدیک بود دو تا شاخ عین بز کیانا روی سرم دربیاد.
خدایا این دیگه چه وضعشه؟
نزدیک بود بزنم زیره گریه که خودم رو جمع کرد.
با صدای باز شدن در برگشتم سمت عمو طاهر و گفتم:
- سلام عمو خوب هستین؟ ببخشید مامانم گفت تلویزیون خ*را*ب شده بی‌زحمت بیاین یه نگاهی بهش بندازین.
طاهر: سلام دخترم، به خوبی شما! زحمت چیه حتما میام .. اما بگو الان نمی‌تونم و تا عصر میام.
- چشم، مرسی خداحافظ.
طاهر: بفرما داخل.
- نه ممنون عجله دارم.
با حالی گرفته از اون‌جا فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم. سعی می‌کردم به کسی نگاه نکنم.
با صدا زدنم توسط کسی سر بلند کردم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
با دیدن محبوبه نیشم باز شد و کل اتفاقات رو به فراموشی سپردم.
چند قدم سمتش رفتم که قدم‌های باقی مونده رو اون طی کرد و همدیگه رو در آ*غ*و*ش کشیدیم.
محبوب: طوری بی‌معرفت.
زدم پشتش و گفتم:
- سلام قربونت خوبم تو چطوری بامعرفت؟
خندید و جدا شد.
پشت چشمی اومد و گفت:
- یه وقت یه حالی نپرسی!
- یکم سرم شلوغ بود جون محبوب، چخبر؟ چیکار میکنی؟
محبوبه: هی! چی بگم؟ دلم خونِ آسی.
متعجب گفتم:
- چرا؟ چیشده؟
محبوبه: این‌جا که نمیشه بریم یه جایی بشینیم.
سری تکون دادم همگام با گرفتن دستش گفتم:
- بیا بریم خونه‌ی ما.
ایستاد و گفت:
- نه، خونه نه... بریم قدم بزنیم.
- باشه پس من این رو (اشاره رو به بسته) بدم مامانم، میام.
سری تکون داد و حین گذاشتن دست‌هاش توی جیب پیراهن چارخونه‌ای فرو برد و گفت:
- باشه زود بیا.
سری تکون دادم به سمت خونه دویدم.
در زدم تا اومدن مامان ناخونم رو جویدم.
کنجکاوی داشت می‌کشتم که ببینم چی شده محبوب شاد به این حال و روز افتاده.
تا مامان در رو باز کرد بسته رو توی بغلش هل دادم که دست‌هاش ناخودآگاه بالا اومد.
خم شدم گونه‌ش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- مامان من با محبوبه میریم قدم بزنیم، فعلا!
قبل از اینکه مخالفت کند به سمت محبوبه رفتم.
- بریم؟
راه افتاد و گفت:
- آره.
گوشه‌ی ل*بم رو از حرص خونسردیش جوییدم و گفتم:
- خب بگو دیگه جریان چیه که محبوبه‌ی سرحال ما انقدر گرفته‌س؟
مغموم و گرفته ل*ب زد:
- چی بگم؟
کد:
۷۰-
. . .
در خونه عمو طاهر رفتم، در زدم که همین حین ماشینی که میوه و خشک‌بار میاره و می‌فروشه با مرد کناریش چیزهایی که داره رو به مردم اعلام می‌کنه.
حینی که از جلوی در می‌گذره با دیدن راننده دیگه نزدیک بود دو تا شاخ عین بز کیانا روی سرم دربیاد.
خدایا این دیگه چه وضعشه؟
نزدیک بود بزنم زیره گریه که خودم رو جمع کرد.
با صدای باز شدن در برگشتم سمت عمو طاهر و گفتم:
- سلام عمو خوب هستین؟ ببخشید مامانم گفت تلویزیون خ*را*ب شده بی‌زحمت بیاین یه نگاهی بهش بندازین.
طاهر: سلام دخترم، به خوبی شما! زحمت چیه حتما میام .. اما بگو الان نمی‌تونم و تا عصر میام.
- چشم، مرسی خداحافظ.
طاهر: بفرما داخل.
- نه ممنون عجله دارم.
با حالی گرفته از اون‌جا فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم. سعی می‌کردم به کسی نگاه نکنم.
با صدا زدنم توسط کسی سر بلند کردم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
با دیدن محبوبه نیشم باز شد و کل اتفاقات رو به فراموشی سپردم.
چند قدم سمتش رفتم که قدم‌های باقی مونده رو اون طی کرد و همدیگه رو در آ*غ*و*ش کشیدیم.
محبوب: طوری بی‌معرفت.
زدم پشتش و گفتم:
- سلام قربونت خوبم تو چطوری بامعرفت؟
خندید و جدا شد.
پشت چشمی اومد و گفت:
- یه وقت یه حالی نپرسی!
- یکم سرم شلوغ بود جون محبوب، چخبر؟ چیکار میکنی؟
محبوبه: هی! چی بگم؟ دلم خونِ آسی.
متعجب گفتم:
- چرا؟ چیشده؟
محبوبه: این‌جا که نمیشه بریم یه جایی بشینیم.
سری تکون دادم همگام با گرفتن دستش گفتم:
- بیا بریم خونه‌ی ما.
ایستاد و گفت:
- نه، خونه نه... بریم قدم بزنیم.
- باشه پس من این رو (اشاره رو به بسته) بدم مامانم، میام.
سری تکون داد و حین گذاشتن دست‌هاش توی جیب پیراهن چارخونه‌ای  فرو برد و گفت:
- باشه زود بیا.
سری تکون دادم به سمت خونه دویدم.
در زدم تا اومدن مامان ناخونم رو جویدم.
کنجکاوی داشت می‌کشتم که ببینم چی شده محبوب شاد به این حال و روز افتاده.
تا مامان در رو باز کرد بسته رو توی بغلش هل دادم که دست‌هاش ناخودآگاه بالا اومد.
خم شدم گونه‌ش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- مامان من با محبوبه میریم قدم بزنیم، فعلا!
قبل از اینکه مخالفت کند به سمت محبوبه رفتم.
- بریم؟
راه افتاد و گفت:
- آره.
گوشه‌ی ل*بم رو از حرص خونسردیش جوییدم و گفتم:
- خب بگو دیگه جریان چیه که محبوبه‌ی سرحال ما انقدر گرفته‌س؟
مغموم و گرفته ل*ب زد:
- چی بگم؟
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۱-
. . .
- چی‌شده که حالت اینه؟
محبوب باز هی کشید.
که یکی پشت گ*ردنش کوبیدم و حرصی گفتم:
- دِ جون بکن بگو چه مرگته می‌زنم ناقصت می‌کنما! مردم از فضولی.
محبوب ایستاد نگاهی بهم انداخت و همون‌طور که پشت گ*ردنش رو مالش می‌داد، گفت:
- اگه این رفتار ازت سر نزد تعجب می‌کردم آسمانی! زانیار رو که یادته؟
کمی به مخم فشار آوردم و گفتم:
- پسر خاله‌ت رو می‌گی؟ همون که دوستش داشتی!
محبوب: آره همون.
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
- خب؟ چی‌شده مگه؟ قرار بود ازدواج کنین!
محبوب با قیافه‌ای که گرفته و هر آن ممکن بود بزنه زیره گریه گفت:
- آره اما نمیشه.
متعجب ایستادم.
- چرا؟
قطره اشکی از چشمش چکید. این رو می‌دونستم که جونش به زانیار وصلِ جوری که اگه می‌گفتن واسش می‌مرد.
محبوبه حرصی در حالی که هر لحظه بر شدت اشک‌هاش افزوده می‌شد، گفت:
- مگه رسم و رسومات رو یادت رفته؟ سه تا از دختر از یک خاندان نمی‌تونه با سه تا پسر از یک خاندان دیگه ازدواج کنن.
- خب آره اما...
پرید وسط حرفم و حینی که حرصی صورتش رو پاک می‌کرد، گفت:
- اما نداره دیگه، دوتا از دخترعمو‌هام با برادر و پسرعموی زانیار نامزدن، و الان... .
ادامه نداد.
- آها، فهمیدم، چرا نمی‌رین پیش خان؟
محبوب: رفتیم، بیشتر از سه بار رفتیم، قبول نکرد گفت نمیشه بخاطر یک دوست داشتن رسم چندین ساله رو زیر پا بزاریم.
اخم کرده و شاکی گفتم:
- یعنی چی نمیشه؟ حالا می‌خواین چیکار کنین؟
محبوب: نمی‌دونم، آسمان تو می‌دونی من چقدر عاشق زانیارم .. نباشه می‌میرم بخدا میمیرم ... نمی‌دونم اصلا باید چیکار کنیم، فعلا منتظر می‌مونیم خان رو راضی کنیم.
با اشک و بغض ادامه داد:
- آسمان شوهر خاله‌م دختر خواهرش رو واسه زانیار لقمه گرفته، زانیار رو حرف باباش نه نمیاره، بخواد بره با اون بخدا خودم رو می‌کشم.
- دیوونه نشو، واسه چی بره؟ مگه دوسِت نداره؟ این چه حرفیه می‌زنی اصل زانیارِ .. اگه زانیار روی حرف پدرش نه نمیگه واسه احترامی که براش داره وگرنه هیچکس از احساسش نمی‌گذره ... چرا اصلاً از این‌جا نمیرین؟ ازدواج کنین برین.
محبوب: حالت خوبه آسمان؟ اگه بریم دیگه نباید برگردیم‌، دوست داریم بریم اما خانواده‌هامون رو دیگه نمی‌تونیم ببینیم، تو خودت حاضری این کار رو انجام بدی؟
- نمی‌دونم چی بگم اما بسپارش دست خدا خودش مهرش رو به دلت انداخت خودش هم درستش می‌کنه،
میگم ... می‌خوای منم باهات بیام بریم خان رو راضی کنیم.
یه لحظه یه برق توی چشم‌هاش روشن شد ولی سریع خاموش شد و گفت:
- نه تو هم توی دردسر می‌افتی.
بخاطر این‌که دوباره برق توی چشم‌هاش رو ببینم.
با اخم گفتم:
- چه دردسری؟ دوستمی! حالا تلاشمون رو می‌کنیم .. هوم؟
مشکوک گفت:
- بد نشه برات؟
- خیالت راحت، بریم.
محبوب با شوقی که در لحنش هویدا بود، گفت:
- به زانیار هم بگم بیاد؟
سری تکون دادم، هر دوشون باشن بهترِ.
- آره اونم باشه خوبه.
با شوق حینی که یه قدم عقب رفت گفت:
- پس من می‌رم بهش میگم تو همین‌جا وایسا.
حینی که خواست پشت کنه بره سر و کله‌ی زانیار از روبه‌رو پیدا شد.
داد زدم:
- هو محبوب بیا خودش اومد.
محبوبه سریع برگشت با دیدن زانیار لبخندش عمق گرفت اما منکر غم توی چشم هاشون هم نمیشم.
زانیار به ما که رسید سلام کرد، جوابش رو دادیم.
محبوب سریع گفت:
- زانیار! آسمان می‌خواد بیاد بریم با خان صحبت کنه.
زانیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- برات دردسر میشه آسمان.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ نمیشه، خودتون که می‌دونید هیشکی حریف ز*ب*ون من نمیشه، بریم؟
آهسته خندیدن و سری تکون دادند. با هم هم‌قدم شدیم.
البته زانیار با فاصله از پشت سر همراهمون می‌اومد.
کد:
۷۱-
. . .
- چی‌شده که حالت اینه؟
محبوب باز هی کشید.
که یکی پشت گ*ردنش کوبیدم و حرصی گفتم:
- دِ جون بکن بگو چه مرگته می‌زنم ناقصت می‌کنما! مردم از فضولی.
محبوب ایستاد نگاهی بهم انداخت و همون‌طور که پشت گ*ردنش رو مالش می‌داد، گفت:
- اگه این رفتار ازت سر نزد تعجب می‌کردم آسمانی! زانیار رو که یادته؟
کمی به مخم فشار آوردم و گفتم:
- پسر خاله‌ت رو می‌گی؟ همون که دوستش داشتی!
محبوب: آره همون.
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
- خب؟ چی‌شده مگه؟ قرار بود ازدواج کنین!
محبوب با قیافه‌ای که گرفته و هر آن ممکن بود بزنه زیره گریه گفت:
- آره اما نمیشه.
متعجب ایستادم.
- چرا؟
قطره اشکی از چشمش چکید. این رو می‌دونستم که جونش به زانیار وصلِ جوری که اگه می‌گفتن واسش می‌مرد.
محبوبه حرصی در حالی که هر لحظه بر شدت اشک‌هاش افزوده می‌شد، گفت:
- مگه رسم و رسومات رو یادت رفته؟ سه تا از دختر از یک خاندان نمی‌تونه با سه تا پسر از یک خاندان دیگه ازدواج کنن.
- خب آره اما...
پرید وسط حرفم و حینی که حرصی صورتش رو پاک می‌کرد، گفت:
- اما نداره دیگه، دوتا از دخترعمو‌هام با برادر و پسرعموی زانیار نامزدن، و الان...  .
ادامه نداد.
- آها، فهمیدم، چرا نمی‌رین پیش خان؟
محبوب: رفتیم، بیشتر از سه بار رفتیم، قبول نکرد گفت نمیشه بخاطر یک دوست داشتن رسم چندین ساله رو زیر پا بزاریم.
اخم کرده و شاکی گفتم:
- یعنی چی نمیشه؟ حالا می‌خواین چیکار کنین؟
محبوب: نمی‌دونم، آسمان تو می‌دونی من چقدر عاشق زانیارم .. نباشه می‌میرم بخدا میمیرم ... نمی‌دونم اصلا باید چیکار کنیم، فعلا منتظر می‌مونیم خان رو راضی کنیم.
با اشک و بغض ادامه داد:
- آسمان شوهر خاله‌م دختر خواهرش رو واسه زانیار لقمه گرفته، زانیار رو حرف باباش نه نمیاره، بخواد بره با اون بخدا خودم رو می‌کشم.
- دیوونه نشو، واسه چی بره؟ مگه دوسِت نداره؟ این چه حرفیه می‌زنی اصل زانیارِ .. اگه زانیار روی حرف پدرش نه نمیگه واسه احترامی که براش داره وگرنه هیچکس  از احساسش نمی‌گذره ... چرا اصلاً از این‌جا نمیرین؟ ازدواج کنین برین.
محبوب: حالت خوبه آسمان؟ اگه بریم دیگه نباید برگردیم‌، دوست داریم بریم اما خانواده‌هامون رو دیگه نمی‌تونیم ببینیم، تو خودت حاضری این کار رو انجام بدی؟
- نمی‌دونم چی بگم اما بسپارش دست خدا خودش مهرش رو به دلت انداخت خودش هم درستش می‌کنه،
میگم ... می‌خوای منم باهات بیام بریم خان رو راضی کنیم.
یه لحظه یه برق توی چشم‌هاش روشن شد ولی سریع خاموش شد و گفت:
- نه تو هم توی دردسر می‌افتی.
بخاطر این‌که دوباره برق توی چشم‌هاش رو ببینم.
با اخم گفتم:
- چه دردسری؟ دوستمی! حالا تلاشمون رو می‌کنیم .. هوم؟
مشکوک گفت:
- بد نشه برات؟
- خیالت راحت، بریم.
محبوب با شوقی که در لحنش هویدا بود، گفت:
- به زانیار هم بگم بیاد؟
سری تکون دادم، هر دوشون باشن بهترِ.
- آره اونم باشه خوبه.
با شوق حینی که یه قدم عقب رفت گفت:
- پس من می‌رم بهش میگم تو همین‌جا وایسا.
حینی که خواست پشت کنه بره سر و کله‌ی زانیار از روبه‌رو پیدا شد.
داد زدم:
- هو محبوب بیا خودش اومد.
محبوبه سریع برگشت با دیدن زانیار لبخندش عمق گرفت اما منکر غم توی چشم هاشون هم نمیشم.
زانیار به ما که رسید سلام کرد، جوابش رو دادیم.
محبوب سریع گفت:
- زانیار! آسمان می‌خواد بیاد بریم با خان صحبت کنه.
زانیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- برات دردسر میشه آسمان.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ نمیشه، خودتون که می‌دونید هیشکی حریف ز*ب*ون من نمیشه، بریم؟
آهسته خندیدن و سری تکون دادند. با هم هم‌قدم شدیم.
البته زانیار با فاصله از پشت سر همراهمون می‌اومد.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۲-
. . .
محبوبه که انگار یه چی یادش اومد سریع ایستاد و گفت:
- راستی اگه پرسید تو چیکاره‌ی اینایی چی؟
- میگم زبونشونم.
زانیار خندید و محبوب با حرص نگاهم کرد.
- چیه؟ تو به این چیزا کاری نداشته باشه، گفتم اومدم کمک پس بسپرش به من‌.
سری تکون داد ... دوباره راه افتادیم.
فک منم یکی باید بیاد جمع کنه از بس خوش صحبتم:)
به ورودی که رسیدیم از نگهبان جلوی در اجازه گرفتیم‌.
خدایی یه لحظه حس کردم اومدم خونه رئیس جمهوری مافیایی چیزی‌.
وارد که شدیم. نگهبان تا در اصلی عمارت راهنماییمون کرد.
یکی از پله‌ها‌ رو بالا رفتم سر بالا آوردم که به محبوب طرف راستم چیزی بگم که با دیدن فرد پشت سرش مات موندم‌.
که اتفاقا دست بلند کرد و لبخند محوی هم زد. خدایا این دیگه چه مصیبتی! بخدا می‌رم بهش میگم‌.
حالا باید حتما ببینمش‌؟
چشم باز و بسته کردم. که یکی به بازوم کوبید.
برگشتم طرف محبوب که با استرس گفت:
- کجایی آسمان؟ بریم دیگه.
سری تکون دادم و دوباره همون‌جایی که آتش ایستاده بود نگاه کردم. اما با جای خالیش مواجه شدم.
حرصی و عصبی نفس کشیدم. وارد خونه شدیم.
خونه‌ی جالب و قشنگی بود. سعی کردم مسئله آتش رو چند ساعتی به فراموشی بسپارم.
انگار جمعشون جمع بود که با شنیدن صدای پاهامون برگشتن سمتمون.
محبوبه و زانیار سر زیر انداخته سلام کردن منم که عین خیالم نبود.
خیره توی چهره‌ی جدی خان سلام کردم.
جواب دادن‌
خان عصای توی دستش رو روی زمین کوبید و با کمی رگه‌های عصبی که توی لحنش بود گفت:
- برای چی اینجا اومدین؟
زانیار ملتمس گفت:
- خان.
خان حرفش رو قطع کرد و گفت:
- من جواب رو به شما گفتم.
مداخله کردم:
- اما عمو خان این منصفانه نیست بابت دوتا رسم و قانون این روستا دل دوتا جوون رو بشکنیم.
ابروهاش از نسبتی که توی دادم بالا رفت رفت یه لحظه طرح لبخندی محو رو صورتش نشست.
البته منکر خنده‌ی ریز سوتیام و دو تا پسرهاش هم نمی‌شیم.
نگاه دقیقی به چهره‌ام انداخت و گفت:
- تو همون دختری نیستی که اون روز توی زمین مار دنبالش می‌کرد؟!
- بله خودمم.
عمو خان پا روی پا، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اون‌وقت شما چه نسبتی با این‌ اشخاص دارین؟
حالت متفکری به خودم گرفتم و گفتم:
- خب نسبت فامیلی که داریم اما چه نسبتی اللهُ عَلَم ... ولی خب من اینجام تا با شما در این باره‌ کمی صحبت و اختلات کنیم.
خان: خب بفرمایید.
- زشته سر پا وایسیم نه؟
اول متعجب از این پرروییم نگاه کرد بعد با اخم به مبل‌ها اشاره کرد که ننشستن سنگین‌تر بود.
به روی مبارک نیوردم و به سمت مبل تک نفره‌ای رفتم و نشستم.
لبی تر کردم و گفتم:
- خب عارضم به حضورتان که خودتون هم مطلع هستید که این دوتا جوون چقدر هم‌دیگه رو دوست دارن، خود خدا هم که میگه مانع نشو و چوب لای چرخشون قرار نده.
خان: این یه رسمه.
سری تکون دادم با جدیتی که از من بعید بود ادامه دادم:
- بله می‌دونم، اما چه اشکالی داره این یک قلم رو نقص کنیم، اصلاً عمو خان شما فکر کنید هر سه پسرهات به سه دختر از یه خانواده علاقه مند بشن اون‌وقت چی؟
خان که از پرروییم هر لحظه بیشتر به تعجبش اضافه می‌شد، گفت:
- این قوانین شامل همه میشه، حتی پسرهای من.
- یعنی دل بشکنیم اما یه قانون که همچین هم مهم نیست رو نقص نکنیم.
خان: قوانین اینجا همه مهمن، تو حق توهین و گستاخی رو نداری.
سری تکون دادم حالتی به چهره‌م دادم. از این‌ها که آره حرفت رو قبول دارم:)
- درسته اما حق صحبت کردن و نظر دادن راجب قانون‌ها رو دارم، اصلاً شما حساب کن چند نفر سر این قانون به کسی که می‌خواست نرسید در حالی که بیش‌از حد خواهان هم بودند‌ ... بهتر نیست این رسم رو بردارین؟
خان جدی هم‌چنان پافشاری کرد، گفت:
- گفتم که نمیشه.
- چرا نمیشه؟ مزیت خوبی که این رسم داره چیه واقعاً؟ هیچ مزیت خوبی نداره فقط باعث میشه آه و ناله پشت سر کسی باشه که این قانون رو تثبیت کرد. باعث دل شکستن‌های زیادی میشه که اگه فراموش نمیشه اما عادت میشه.
خان: معلوم که عادت می‌کنن، اولش سخته.
- آره سخته! اما سخت‌ترین اینه که یه عمر کنارت یکی رو تحمل کنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری،
اون بدبختی که می‌خواد اون رو بگیره چه تقصیری داره که زن یا مردش دلش در گرو یه زن یا مرد دیگه‌س.
سخته اما سختیش همیشگیِ! چرا مانع باشیم برای رسیدن دونفر به همدیگه؟ به جای اینکه بهم برسونیمشون داریم مانع میشیم، که چی؟ خودِ خدا هم این رو قبول نداره‌.
خان: شرح قانون این رو میگه.
لعنتی من سه ساعت دارم یاسین تو گوش کی می‌خونم؟!
- قانون؟ باشه درسته اما بعضی وقت‌ها نیازِ که یه تغییراتی رو توی قوانین ایجاد یا کسر کنیم ... نه عمو خان؟
خان اخمو گفت:
- تو یه الف بچه نمی‌خواد واسه من حرف از قانون بزنی.
کد:
۷۲-
.  .  .
محبوبه که انگار یه چی یادش اومد سریع ایستاد و گفت:
- راستی اگه پرسید تو چیکاره‌ی اینایی چی؟
- میگم زبونشونم.
زانیار خندید و محبوب با حرص نگاهم کرد.
- چیه؟ تو به این چیزا کاری نداشته باشه، گفتم اومدم کمک پس بسپرش به من‌.
سری تکون داد ... دوباره راه افتادیم.
فک منم یکی باید بیاد جمع کنه از بس خوش صحبتم:)
به ورودی که رسیدیم از نگهبان جلوی در اجازه گرفتیم‌.
خدایی یه لحظه حس کردم اومدم خونه رئیس جمهوری مافیایی چیزی‌.
وارد که شدیم. نگهبان تا در اصلی عمارت راهنماییمون کرد.
یکی از پله‌ها‌ رو بالا رفتم سر بالا آوردم که به محبوب طرف راستم چیزی بگم که با دیدن فرد پشت سرش مات موندم‌.
که اتفاقا دست بلند کرد و لبخند محوی هم زد. خدایا این دیگه چه مصیبتی! بخدا می‌رم بهش میگم‌.
حالا باید حتما ببینمش‌؟
چشم باز و بسته کردم. که یکی به بازوم کوبید.
برگشتم طرف محبوب که با استرس گفت:
- کجایی آسمان؟ بریم دیگه.
سری تکون دادم و دوباره همون‌جایی که آتش ایستاده بود نگاه کردم. اما با جای خالیش مواجه شدم.
حرصی و عصبی نفس کشیدم. وارد خونه شدیم.
خونه‌ی جالب و قشنگی بود. سعی کردم مسئله آتش رو چند ساعتی به فراموشی بسپارم.
انگار جمعشون جمع بود که با شنیدن صدای پاهامون برگشتن سمتمون.
محبوبه و زانیار سر زیر انداخته سلام کردن منم که عین خیالم نبود.
خیره توی چهره‌ی جدی خان سلام کردم.
جواب دادن‌
خان عصای توی دستش رو روی زمین کوبید و با کمی رگه‌های عصبی که توی لحنش بود گفت:
- برای چی اینجا اومدین؟
زانیار ملتمس گفت:
- خان.
خان حرفش رو قطع کرد و گفت:
- من جواب رو به شما گفتم.
مداخله کردم:
- اما عمو خان این منصفانه نیست بابت دوتا رسم و قانون این روستا دل دوتا جوون رو بشکنیم.
ابروهاش از نسبتی که توی دادم بالا رفت رفت یه لحظه طرح لبخندی محو رو صورتش نشست.
البته منکر خنده‌ی ریز سوتیام و دو تا پسرهاش هم نمی‌شیم.
نگاه دقیقی به چهره‌ام انداخت و گفت:
- تو همون دختری نیستی که اون روز توی زمین مار دنبالش می‌کرد؟!
- بله خودمم.
عمو خان پا روی پا، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اون‌وقت شما چه نسبتی با این‌ اشخاص دارین؟
حالت متفکری به خودم گرفتم و گفتم:
- خب نسبت فامیلی که داریم اما چه نسبتی اللهُ عَلَم ... ولی خب من اینجام تا با شما در این باره‌ کمی صحبت و اختلات کنیم.
خان: خب بفرمایید.
- زشته سر پا وایسیم نه؟
اول متعجب از این پرروییم نگاه کرد بعد با اخم به مبل‌ها اشاره کرد که ننشستن سنگین‌تر بود.
به روی مبارک نیوردم و به سمت مبل تک نفره‌ای رفتم و نشستم.
لبی تر کردم و گفتم:
- خب عارضم به حضورتان که خودتون هم مطلع هستید که این دوتا جوون چقدر هم‌دیگه رو دوست دارن، خود خدا هم که میگه مانع نشو و چوب لای چرخشون قرار نده.
خان: این یه رسمه.
سری تکون دادم با جدیتی که از من بعید بود ادامه دادم:
- بله می‌دونم، اما چه اشکالی داره این یک قلم رو نقص کنیم، اصلاً عمو خان شما فکر کنید هر سه پسرهات به سه دختر از یه خانواده علاقه مند بشن اون‌وقت چی؟
خان که از پرروییم هر لحظه بیشتر به تعجبش اضافه می‌شد، گفت:
- این قوانین شامل همه میشه، حتی پسرهای من.
- یعنی دل بشکنیم اما یه قانون که همچین هم مهم نیست رو نقص نکنیم.
خان: قوانین اینجا همه مهمن، تو حق توهین و گستاخی رو نداری.
سری تکون دادم حالتی به چهره‌م دادم. از این‌ها که آره حرفت رو قبول دارم:)
- درسته اما حق صحبت کردن و نظر دادن راجب قانون‌ها رو دارم، اصلاً شما حساب کن چند نفر سر این قانون به کسی که می‌خواست نرسید در حالی که بیش‌از حد خواهان هم بودند‌ ... بهتر نیست این رسم رو بردارین؟
خان جدی هم‌چنان پافشاری کرد، گفت:
- گفتم که نمیشه.
- چرا نمیشه؟ مزیت خوبی که این رسم داره چیه واقعاً؟ هیچ مزیت خوبی نداره فقط باعث میشه آه و ناله پشت سر کسی باشه که این قانون رو تثبیت کرد. باعث دل شکستن‌های زیادی میشه که اگه فراموش نمیشه اما عادت میشه.
خان: معلوم که عادت می‌کنن، اولش سخته.
- آره سخته! اما سخت‌ترین اینه که یه عمر کنارت یکی رو تحمل کنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری،
اون بدبختی که می‌خواد اون رو بگیره چه تقصیری داره که زن یا مردش دلش در گرو یه زن یا مرد دیگه‌س.
سخته اما سختیش همیشگیِ! چرا مانع باشیم برای رسیدن دونفر به همدیگه؟ به جای اینکه بهم برسونیمشون داریم مانع میشیم، که چی؟ خودِ خدا هم این رو قبول نداره‌.
خان: شرح قانون این رو میگه.
لعنتی من سه ساعت دارم یاسین تو گوش کی می‌خونم؟!
- قانون؟ باشه درسته اما بعضی وقت‌ها نیازِ که یه تغییراتی رو توی قوانین ایجاد یا کسر کنیم ... نه عمو خان؟
خان اخمو گفت:
- تو یه الف بچه نمی‌خواد واسه من حرف از قانون بزنی.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۳-
. . .
- من فقط حرف حق رو گفتم ... مخالفتم رو به این قانون.
کمی توی فکر فرو رفت. که دختر خان که انصافاً خیلی خیلی خوشگل بود، با لحنی که مشخص بود ناز درونش زاتیِ. گفت:
- خب تو درست میگی، اما یه چیزی ... تو اگه ازدواج کنی خ.یانت ببینی طبق رسم و رسومات روستا هم که سن.گسار میشه اگه ط.لاق بگیری مط.لقه میشی و ازدواج دوباره عیبی نداره اما ب.یوه بشی عیب داره، چیکار می‌کنی.
خان جدی و توبیخی گفت:
- سوتیام!
حالت متفکری به خودم گرفتم.
- من اول طرفم رو می‌شناسم بعد باهاس ازدواج می‌کنم، یا هم نه اگه وسط زندگی بفهمم خی.انت کرده اول یه مدرک جور می‌کنم ازش شکایت می‌کنم.
تا علاوه بر سن.گ.ساری ط.لاقم رو ازش گرفتم باشم، ولی اگه اون فردی که باهاش بهم خی.انت کرد ص*ی*غه‌ش بوده باشه که بحثش جداس.
سوتیام: آها.
رو به خان گفتم:
- خب جناب عمو خان من حرف‌هام رو زدم، شما هم لطفاً فکرهاتون رو بکنید .. من مطمئنم اگه به مردم روستا بگی که این رسم برداشته بشه یا نه بی‌شک قبول می‌کنن برداشته بشه.
بلند شدم و حینی که لباسم رو مرتب می‌کردم ادامه دادم:
- خب دیگه با اجازتون ما رفع زحمت می‌کنیم.
خان سری تکون داد. همراه محبوب و زانیار زدیم بیرون.
دوباره حس کردم آتش رو دیدم اما نه اون نبود. فکر کنم متوهم شدم و تيمارستان لازمم. یا نکنه حرف آتش درسته؟ البته درسته که دوستش دارم اما فکر نمی‌کردم هر جا برم ببینمش.
با صدای زانیار از فکر بیرون اومدم.
- چقدر رکی آسمان.
- حرف زور می‌زد شما هم به جای سکوت از حقتون دفاع کنید حله؟
محبوبه: مرسی که اومدی.
زانیار مضطرب گفت:
- به نظرت خان قبول می‌کنه؟
با یادآوری چهره‌ی متفکرش. گفتم:
- حالت چهره‌ش این رو نشون می‌داد رفته توی فکر، من دیگه باید برم مادرم الانِ با گرز بیاد دنبالم، فعلا.
دستی توی هوا براشون تکون دادم. راهم رو ازشون کج کردم.
در حقیقت خواستم تنهاشون بزارم آره دیگه من خیلی فهمیده‌ و با شعورم.
ارواح عمه‌مم اگه تا پنج مین خونه نباشم مادر گرامی یه پدری ازم درمیاره که اون سرش ناپیدا.
تا جایی که به کسی دید نداشت و کسی نبود رو دیدم. از جایی به بعد راه رفتم اونم چه راه رفتنی. نزدیک بود بخورم زمین به زور تعادلم رو حفظ کردم.
در زدم. بعد کمی مامان در رو باز کرد.
با دیدنش خود به خود نیشم شل شد.
- سلام بر سلطان قلب‌ها! سلام بر کسی که بهشت درست در زیر پای توست.
وسط حرفم پرید با اخم کنار رفت و گفت:
- بیا برو داخل اعصاب ندارم می‌زنمتا.
مظلوم گفتم:
- کی با اعصاب نداشته‌ی مامی جونم بازی کرده.
همین که خیز برداشت طرفم سریع از زیر دستش فلنگ رو بستم. وارد حیاط شدم.
با دیدن گلنار گل از گلم شکفت. زن داداشم خیلی خوشگلِ‌.
به سمتش که روی تخت زیر درخت نشسته بود رفتم.
- تو کار و زندگی نداری همش این‌جا پلاسی‌؟
قری به گ*ردنش داد و موهای بافت شده زیر شال دور گ*ردنش رو که روی شونه‌ی چپش بود، رو پشت سرش انداخت و گفت:
- به تو چه؟ اومدم خونم.
- اوهُه! چخبر مشنگ؟
گلی: سلامتی چغندر.
با صدای مامان هر دو به سمتش برگشتیم‌.
- آسمان با گلنار برو وسایل خونه‌ش رو بچین.
دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم:
- حالا زودِ که.
گلی بلند و حین رفتن به سمت دوطبقه‌شون گفت:
- من یه مقدار وسایل آوردم، ستاره که رفته خونه خالت کیانا هم داشت درس می‌خوند.
باهاش هم‌گام شدم و پرسیدم:
- درس چی؟
گلی: زبان.
- آها پس بریم، راستی رنگش رو می‌خوای چیکار کنی؟
گلی: یه رنگ‌هایی مد نظرم هست گفتم ازت مشورت بگیرم.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
- خوبه، سراغ خوب کسی اومدی من که اوج خوش سلیقه‌گی رو دارم‌
خندید و گفت:
- بر منکرش لعنت.
در رد باز کرد و وارد شدیم.
تا عصر مشغول بودیم.
عمو طاهر اومد تلویزیون رو درست کرد. با گلنار هم بعد کلی کلنجار رفتن رنگ طلایی و فیروزه‌ای و آبی آسمونی رو انتخاب کردیم.
که البته من عاشق طرح دیوار اتاق مطالعه و طرح کاشی‌های اپن که رو به نشیمن می‌خورد، بودم.
طرح داخل اتاق مطالعه، یه فضایی آروم آروم دلنشینی داشت که چند تا عکس از نویسنده‌ها و شاعرهای معروف ایرانی خارجی روی دیوار نصب بود.
جهان علاوه بر این‌ها همیشه عاشق درس خوندن بود. اما از اونجایی که همیشه باید کمک دست بابا می‌بود.
درسش رو ول کرد، افتاد دنبال کارهای جوشکاری و ... .
و طرح کاشی اپن که بیشتر از همه‌جا عاشقش بودم. طرح برای آرم تیم پرسپولیس و تخت جمشید بود. که عجیب دلبری می‌کرد و از من دل می‌برد.
شام رو هم با ما خورد و با کیانا رسوندیم و برگشتیم درسته دو قدم راه بود اما بیشتر واسه فک زدن بود.
تکرار می‌کنم پر حرف نیستم! خوش صحبتم.
- چه ربطی داشت؟
- نمی‌دونییی؟
- نه! چیه؟
- طبیعیه منم نمی‌دونم.
یه لبخند ژکوند هم به مغزی که پوکر فیس نگاهم می‌کرد زدم.
کلاً من جوری نبود بقیه توی خونه رو پُر می‌کنم که خودم اگه نباشم خونه سوت و کور و در عوض مامان میگه:
- آخیشش حالا می‌تونم یه نفس راحت بکشم.
با کیانا تا آخرای شب حرف زدیم. بابا هم که خستگی رو بهونه کرد و سر شب رفت خوابید.
مامان هم که تا فیلم ساعت ده رو ندید نرفت نخوابید.
کد:
۷۳-
.  .  .
- من فقط حرف حق رو گفتم ... مخالفتم رو به این قانون.
کمی توی فکر فرو رفت. که دختر خان که انصافاً خیلی خیلی خوشگل بود، با لحنی که مشخص بود ناز درونش زاتیِ. گفت:
- خب تو درست میگی، اما یه چیزی ... تو اگه ازدواج کنی خ.یانت ببینی طبق رسم و رسومات روستا هم که سن.گسار میشه اگه ط.لاق بگیری مط.لقه میشی و ازدواج دوباره عیبی نداره اما ب.یوه بشی عیب داره، چیکار می‌کنی.
خان جدی و توبیخی گفت:
- سوتیام!
حالت متفکری به خودم گرفتم.
- من اول طرفم رو می‌شناسم بعد باهاس ازدواج می‌کنم، یا هم نه اگه وسط زندگی بفهمم خی.انت کرده اول یه مدرک جور می‌کنم ازش شکایت می‌کنم.
تا علاوه بر سن.گ.ساری ط.لاقم رو ازش گرفتم باشم، ولی اگه اون فردی که باهاش بهم خی.انت کرد ص*ی*غه‌ش بوده باشه که بحثش جداس.
سوتیام: آها.
رو به خان گفتم:
- خب جناب عمو خان من حرف‌هام رو زدم، شما هم لطفاً فکرهاتون رو بکنید .. من مطمئنم اگه به مردم روستا بگی که این رسم برداشته بشه یا نه بی‌شک قبول می‌کنن برداشته بشه.
بلند شدم و حینی که لباسم رو مرتب می‌کردم ادامه دادم:
- خب دیگه با اجازتون ما رفع زحمت می‌کنیم.
خان سری تکون داد. همراه محبوب و زانیار زدیم بیرون.
دوباره حس کردم آتش رو دیدم اما نه اون نبود. فکر کنم متوهم شدم و تيمارستان لازمم. یا نکنه حرف آتش درسته؟ البته درسته که دوستش دارم اما فکر نمی‌کردم هر جا برم ببینمش.
با صدای زانیار از فکر بیرون اومدم.
- چقدر رکی آسمان.
- حرف زور می‌زد شما هم به جای سکوت از حقتون دفاع کنید حله؟
محبوبه: مرسی که اومدی.
زانیار مضطرب گفت:
- به نظرت خان قبول می‌کنه؟
با یادآوری چهره‌ی متفکرش. گفتم:
- حالت چهره‌ش این رو نشون می‌داد رفته توی فکر، من دیگه باید برم مادرم الانِ با گرز بیاد دنبالم، فعلا.
دستی توی هوا براشون تکون دادم. راهم رو ازشون کج کردم.
در حقیقت خواستم تنهاشون بزارم آره دیگه من خیلی فهمیده‌ و با شعورم.
ارواح عمه‌مم اگه تا پنج مین خونه نباشم مادر گرامی یه پدری ازم درمیاره که اون سرش ناپیدا.
تا جایی که به کسی دید نداشت و کسی نبود رو دیدم. از جایی به بعد راه رفتم اونم چه راه رفتنی. نزدیک بود بخورم زمین به زور تعادلم رو حفظ کردم.
در زدم. بعد کمی مامان در رو باز کرد.
با دیدنش خود به خود نیشم شل شد.
- سلام بر سلطان قلب‌ها! سلام بر کسی که بهشت درست در زیر پای توست.
وسط حرفم پرید با اخم کنار رفت و گفت:
- بیا برو داخل اعصاب ندارم می‌زنمتا.
مظلوم گفتم:
- کی با اعصاب نداشته‌ی مامی جونم بازی کرده.
همین که خیز برداشت طرفم سریع از زیر دستش فلنگ رو بستم. وارد حیاط شدم.
با دیدن گلنار گل از گلم شکفت. زن داداشم خیلی خوشگلِ‌.
به سمتش که روی تخت زیر درخت نشسته بود رفتم.
- تو کار و زندگی نداری همش این‌جا پلاسی‌؟
قری به گ*ردنش داد و موهای بافت شده زیر شال دور گ*ردنش رو که روی شونه‌ی چپش بود، رو پشت سرش انداخت و گفت:
- به تو چه؟ اومدم خونم.
- اوهُه! چخبر مشنگ؟
گلی: سلامتی چغندر.
با صدای مامان هر دو به سمتش برگشتیم‌.
- آسمان با گلنار برو وسایل خونه‌ش رو بچین.
دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم:
- حالا زودِ که.
گلی بلند و حین رفتن به سمت دوطبقه‌شون گفت:
-  من یه مقدار وسایل آوردم، ستاره که رفته خونه خالت کیانا هم داشت درس می‌خوند.
باهاش هم‌گام شدم و پرسیدم:
- درس چی؟
گلی: زبان.
- آها پس بریم، راستی رنگش رو می‌خوای چیکار کنی؟
گلی: یه رنگ‌هایی مد نظرم هست گفتم ازت مشورت بگیرم.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
- خوبه، سراغ خوب کسی اومدی من که اوج خوش سلیقه‌گی رو دارم‌
خندید و گفت:
- بر منکرش لعنت.
در رد باز کرد و وارد شدیم.
تا عصر مشغول بودیم.
عمو طاهر اومد تلویزیون رو درست کرد. با گلنار هم بعد کلی کلنجار رفتن رنگ طلایی و فیروزه‌ای و آبی آسمونی رو انتخاب کردیم.
که البته من عاشق طرح دیوار اتاق مطالعه و طرح کاشی‌های اپن که رو به نشیمن می‌خورد، بودم.
طرح داخل اتاق مطالعه، یه فضایی آروم آروم دلنشینی داشت که چند تا عکس از نویسنده‌ها و شاعرهای معروف ایرانی خارجی روی دیوار نصب بود.
جهان علاوه بر این‌ها همیشه عاشق درس خوندن بود. اما از اونجایی که همیشه باید کمک دست بابا می‌بود.
درسش رو ول کرد، افتاد دنبال کارهای جوشکاری و ...  .
و طرح کاشی اپن که بیشتر از همه‌جا عاشقش بودم. طرح برای آرم تیم پرسپولیس و تخت جمشید بود. که عجیب دلبری می‌کرد و از من دل می‌برد.
شام رو هم با ما خورد و با کیانا رسوندیم و برگشتیم درسته دو قدم راه بود اما بیشتر واسه فک زدن بود.
تکرار می‌کنم پر حرف نیستم! خوش صحبتم.
- چه ربطی داشت؟
- نمی‌دونییی؟
- نه! چیه؟
- طبیعیه منم نمی‌دونم.
یه لبخند ژکوند هم به مغزی که پوکر فیس نگاهم می‌کرد زدم.
کلاً من جوری نبود بقیه توی خونه رو پُر می‌کنم که خودم اگه نباشم خونه سوت و کور و در عوض مامان میگه:
- آخیشش حالا می‌تونم یه نفس راحت بکشم.
با کیانا تا آخرای شب حرف زدیم. بابا هم که خستگی رو بهونه کرد و سر شب رفت خوابید.
مامان هم که تا فیلم ساعت ده رو ندید نرفت نخوابید.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۴-
. . .
- کیان چخبر از عشقت؟
کیانا: سلامتی، خبری نیست.
- حالا واقعاً می‌خواد بیاد بگیرتت؟ خوبه حداقل از شرتون راحت میشیم.
- خیلی هم دلت بخواد، نه می‌خواد نگاهم کنه حرف‌ها می‌زنی.
- واسه خودت گفتم خواهر عزیزم، یه وقت یه دختر می‌بینه به اون دل می‌بنده.
عصبی با قیافه‌ای گرفته گفت:
- غلط کرد، منم بلدم چیکار کنم.
سوالی و کنجکاو گفتم:
- چیکار؟
با لبخند خبیثی گفت:
- ارسطو.
صورتم رو جمع کردم و تند گفتم:
- وای درموردش نگو حالت تهوع می‌گیرم. خودم میام نقش شوهر و دوست پسرت رو بازی می‌کنم، فقط دیگه اون ریختش رو نبینم.
خندید و گفت:
- جوون، عاشقشی.
- بدجور.
کیانا خمیازه‌ای کشید و گفت: خب دیگه من برم بخوابم ساعت یک شد.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- چه زود گذشت، از بس ور زدی نفهمیدم چطور زمان گذشت.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- روتُ برم بشر.
کیان رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
***
الانِ دیگه سرم رو بکوبم به دیوار.
خدایا دارم دیوونه میشم یعنی چی هر جا میرم باید می‌بینمش؟
به جای پیرمرد، مرد، بچه‌های هفده هجده ساله.
الان هم با دیدن پیرمردی که کمرش رو گرفته و عصا به دست داره می‌گذره.
همون‌جا روی زمین نشستم و مثل بچه‌های دو سه ساله که چیزی از مادرشون می‌خوان ولی براش نمی‌خرن.
پاهام رو دو طرفم دراز کردم و نمایشی و مغموم زدم زیره گریه.
حالا از شانس خوشگلی هم که داشتم یه قطره هم پایین نمی‌اومد.
هر کی از اون‌جا رد شد با تعجب و بعد با تاسف نگاه کردن و رفتن‌.
با حس چیزی روی پام چشم چرخوندم با دیدن قورباغه‌ی بزرگی که داشت قور قور می‌کرد.
جیغی کشیدم، در رفتم‌.
حالا خوبیش اینه حیوون‌ها رو می‌بینم با آتش اشتباهشون نمی‌گیرم.
مثل این خری که الان جلومه داره نگاهم می‌کنه.
مثل این کارگاه‌ها یه چوب هم توی دهنش.
مظلوم نگاهش کردم که واویلا گاوم زاید ... حاجی خرِ نَرِ .. فکر کنم زده بالا وگرنه خرای روستای ما همه معرفت رو دارن و می‌تونن خودشون رو کنترل کنن.
که با دیدن ج*ن*س مونث وا ندن.
همه فکر می‌کنن بچه‌م البته که این اخلاق و رفتارم هم بیشتر به فکرشون دامن می‌زنه‌، یه قدم عقب رفتم که جلو اومد.
یا قمر بنی هاشم این الان به من تعرض نکنه خیلیه.
همینم مونده چیز رو یه خر ازم بگیره.
هیییییییی لعنت بر ذهن مریض ... خوشگل هم نیستیم بگیم از اون لحاظ.
لامصب معلوم چند روز توی عیش و نو نبوده کمر درد گرفته.
حالا می‌خواد درمانی واسه کمرش پیدا کنه آخی الهی زنت بمیره برات.
خرِ جوری نگاهم کرد، که سر جام ثابت ایستادم. اومد با یه نگاه خاص مخصوص خرا نگاه کرد و رفت.
نفس راحتی کشیدم.
نمردیم و خر هم رومون کراش زد.
کد:
۷۴-
.  .  .
- کیان چخبر از عشقت؟
کیانا: سلامتی، خبری نیست.
- حالا واقعاً می‌خواد بیاد بگیرتت؟ خوبه حداقل از شرتون راحت میشیم.
- خیلی هم دلت بخواد، نه می‌خواد نگاهم کنه حرف‌ها می‌زنی.
- واسه خودت گفتم خواهر عزیزم، یه وقت یه دختر می‌بینه به اون دل می‌بنده.
عصبی با قیافه‌ای گرفته گفت:
- غلط کرد، منم بلدم چیکار کنم.
سوالی و کنجکاو گفتم:
- چیکار؟
با لبخند خبیثی گفت:
- ارسطو.
صورتم رو جمع کردم و تند گفتم:
- وای درموردش نگو حالت تهوع می‌گیرم. خودم میام نقش شوهر و دوست پسرت رو بازی می‌کنم، فقط دیگه اون ریختش رو نبینم.
خندید و گفت:
- جوون، عاشقشی.
- بدجور.
کیانا خمیازه‌ای کشید و گفت: خب دیگه من برم بخوابم ساعت یک شد.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- چه زود گذشت، از بس ور زدی نفهمیدم چطور زمان گذشت.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- روتُ برم بشر.
کیان رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
***
الانِ دیگه سرم رو بکوبم به دیوار.
خدایا دارم دیوونه میشم یعنی چی هر جا میرم باید می‌بینمش؟
به جای پیرمرد، مرد، بچه‌های هفده هجده ساله.
الان هم با دیدن پیرمردی که کمرش رو گرفته و عصا به دست داره می‌گذره.
همون‌جا روی زمین نشستم و مثل بچه‌های دو سه ساله که چیزی از مادرشون می‌خوان ولی براش نمی‌خرن.
پاهام رو دو طرفم دراز کردم و نمایشی و مغموم زدم زیره گریه.
حالا از شانس خوشگلی هم که داشتم یه قطره هم پایین نمی‌اومد.
هر کی از اون‌جا رد شد با تعجب و بعد با تاسف نگاه کردن و رفتن‌.
با حس چیزی روی پام چشم چرخوندم با دیدن قورباغه‌ی بزرگی که داشت قور قور می‌کرد.
جیغی کشیدم، در رفتم‌.
حالا خوبیش اینه حیوون‌ها رو می‌بینم با آتش اشتباهشون نمی‌گیرم.
مثل این خری که الان جلومه داره نگاهم می‌کنه.
مثل این کارگاه‌ها یه چوب هم توی دهنش.
مظلوم نگاهش کردم که واویلا گاوم زاید ... حاجی خرِ نَرِ .. فکر کنم زده بالا وگرنه خرای روستای ما همه معرفت رو دارن و می‌تونن خودشون رو کنترل کنن.
که با دیدن ج*ن*س مونث وا ندن.
همه فکر می‌کنن بچه‌م البته که این اخلاق و رفتارم هم بیشتر به فکرشون دامن می‌زنه‌، یه قدم عقب رفتم که جلو اومد.
یا قمر بنی هاشم این الان به من تعرض نکنه خیلیه.
همینم مونده چیز رو یه خر ازم بگیره.
هیییییییی لعنت بر ذهن مریض ... خوشگل هم نیستیم بگیم از اون لحاظ.
لامصب معلوم چند روز توی عیش و نو نبوده کمر درد گرفته.
حالا می‌خواد درمانی واسه کمرش پیدا کنه آخی الهی زنت بمیره برات.
خرِ جوری نگاهم کرد، که سر جام ثابت ایستادم. اومد با یه نگاه خاص مخصوص خرا نگاه کرد و رفت.
نفس راحتی کشیدم.
نمردیم و خر هم رومون کراش زد.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان[/MUSIC]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۵-
. . .
نیشم شل شد. با لبخند ژکوند به راهم ادامه دادم.
ستاره صبحی رسید از زیر زبونش کش رفتم که سردار بهش گفت:
- برگرد اگه برنگردی میام به زور برت می‌گردونم.
ستاره‌ هم اول کلی فوش بهش داد بعد هم عین این چیزخل ها قربون صدقه‌ش رفت.
راه جنگل رو در پیش گرفتم .. این‌دفعه میان‌بر نمی‌زنم و از راه اصلی رفتم.
بیست دقیقه‌ای طول کشید تا رسیدم. آتش رو دیدم که داره اون قسمت عمقی شنا می‌کنه، روی سنگ با فاصله از رودخونه جاری از آبشار نشستم.
کیفم رو کنارم گذاشتم. دفتر نقاشی رو همراه‌ مداد بیرون کشیدم.
کراش جدیدم رو نقاشی کردم .. اول گوش‌هاش رو بعد سرش رو ... .
انقدر محو نقاشی کشیدنم و نیشم بازِ که متوجه بیرون اومدن آتش از آب نشدم .. با تک سرفه‌ی مصنوعی که کرد متوجهش شدم.
نقاشیم دیگه کامل شده بود. اشاره‌ای به لبخند روی ل*بم کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیر باشه؟ خیلی خوشحالی!
متقابلاً ابرو بالا انداختم و دست‌هام رو چلیپایی روی بالاتنه‌م تنظیم کردم و گفتم:
- چرا نباشم؟
حوله‌ای که با خودش آورده بود رو برداشت و روی ب*دن بی‌نقصش کشید. که البته من نگاهم به چشم‌هاش بود.
- حالا قضیه چیه؟
با نیش باز و پر از شعف دست‌هام رو به هم مالیدم و گفتم:
- یکی بدجور روم کراش زده حینی که اومدم دیدمش.
یه‌دفعه دست از کارش کشید اخمو سمتم برگشت و با چشم‌هایی که داشت به هفت روش سامورایی کراشم رو تیکه‌تیکه می‌کرد، گفت:
- کی؟
پیاز داغش رو زیاد کردم.
- وای ان‌قدر خوشگلِ که نگو ... اصلا چشماش یه‌جوری گیراس که دوست داری فقط نگاهش کنی.
این‌بار اخمش بیشتر توی هم پیچید، با عصبانیتی که توی لحنش مشخص بود گفت:
- مثل این‌که تو هم روش کراشی!
با حرص زیاد این کلمه رو بین دندون‌هاش غرید.
- چرا نباشم؟ خیلی خوبه! خوشگل جذاب هیکلی از همه نظر عالی بیستتت اصلا، (با شعف و ذوق) فکر کنم عاشقش شدم.
از عصبانیت که رو به ک*بودی می‌زد سعی می‌کرد خونسرد باشه. اگه ادامه می‌دادم شرط می‌بندم خرخره‌م رو می‌جویید.
خونسرد درحالی که گوش و گ*ردنش از عصبانیت سرخ شده بود و فکش انقباض داشت، گفت:
- حالا کی هست این مرد خوشبخت؟
دیگه بازی رو ادامه ندادم و گفتم:
- مرد چیه؟ خرِ بابا.
گنگ با ابروهای درهم نگاهم کرد. که دفتر نقاشی رو بالا آوردم و تصویر الاغی رو که کشیدم نشونش دادم.
کمی خیره نگاهش، هضم که کرد. حرصی با فک قفل شده زیر دندون‌هاش کلمات رو پرت کرد.
- آسمان ... آسمان.
- جون خیلی خوشگلم؟
سرم رو کج کردم نیش باز شده‌م رو نشون دادم.
در آنی به سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و در رفتم.
چون قدم کوتاه بود. فرز بودم نمی‌تونست راحت بگیرتم.
از پشت سر صداش رو شنیدم که گفت:
- منو دست می‌ندازی؟
- نچ راست میگم خو بدجور روم کراش بود.
- غلط کرد با تو؛ وایسا ببینم.
- نچ که بزنیم؟
- یه لقمه‌ت می‌کنم.
نفس‌نفس زنون گفتم:
- اگه تونستی بگیری باش.
صداش رو از فاصله‌ی نزدیک شنیدم که گفت:
- خودت خواستی.
از روی سنگی پریدم پایین حینی که خواستم دورتر بشم از روی همون سنگ به سمتم پرش کرد. که اگه به سمت آب نمی‌پریدم با زمین یکی می‌شدم.
کد:
۷۵-
.  .  .
نیشم شل شد. با لبخند ژکوند به راهم ادامه دادم.
ستاره صبحی رسید از زیر زبونش کش رفتم که سردار بهش گفت:
- برگرد اگه برنگردی میام به زور برت می‌گردونم.
ستاره‌ هم اول کلی فوش بهش داد بعد هم عین این چیزخل ها قربون صدقه‌ش رفت.
راه جنگل رو در پیش گرفتم .. این‌دفعه میان‌بر نمی‌زنم و از راه اصلی رفتم.
بیست دقیقه‌ای طول کشید تا رسیدم. آتش رو دیدم که داره اون قسمت عمقی شنا می‌کنه، روی سنگ با فاصله از رودخونه جاری از آبشار نشستم.
کیفم رو کنارم گذاشتم. دفتر نقاشی رو همراه‌ مداد بیرون کشیدم.
کراش جدیدم رو نقاشی کردم .. اول گوش‌هاش رو بعد سرش رو ... .
انقدر محو نقاشی کشیدنم و نیشم بازِ که متوجه بیرون اومدن آتش از آب نشدم .. با تک سرفه‌ی مصنوعی که کرد متوجهش شدم.
نقاشیم دیگه کامل شده بود. اشاره‌ای به لبخند روی ل*بم کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیر باشه؟ خیلی خوشحالی!
متقابلاً ابرو بالا انداختم و دست‌هام رو چلیپایی روی بالاتنه‌م تنظیم کردم و گفتم:
- چرا نباشم؟
حوله‌ای که با خودش آورده بود رو برداشت و روی ب*دن بی‌نقصش کشید. که البته من نگاهم به چشم‌هاش بود.
- حالا قضیه چیه؟
با نیش باز و پر از شعف دست‌هام رو به هم مالیدم و گفتم:
- یکی بدجور روم کراش زده حینی که اومدم دیدمش.
یه‌دفعه دست از کارش کشید اخمو سمتم برگشت و با چشم‌هایی که داشت به هفت روش سامورایی کراشم رو تیکه‌تیکه می‌کرد، گفت:
- کی؟
پیاز داغش رو زیاد کردم.
- وای ان‌قدر خوشگلِ که نگو ... اصلا چشماش یه‌جوری گیراس که دوست داری فقط نگاهش کنی.
این‌بار اخمش بیشتر توی هم پیچید، با عصبانیتی که توی لحنش مشخص بود گفت:
- مثل این‌که تو هم روش کراشی!
با حرص زیاد این کلمه رو بین دندون‌هاش غرید.
- چرا نباشم؟ خیلی خوبه! خوشگل جذاب هیکلی از همه نظر عالی بیستتت اصلا، (با شعف و ذوق)  فکر کنم عاشقش شدم.
از عصبانیت که رو به ک*بودی می‌زد سعی می‌کرد خونسرد باشه. اگه ادامه می‌دادم شرط می‌بندم خرخره‌م رو می‌جویید.
خونسرد درحالی که گوش و گ*ردنش از عصبانیت سرخ شده بود و فکش انقباض داشت، گفت:
- حالا کی هست این مرد خوشبخت؟
دیگه بازی رو ادامه ندادم و گفتم:
- مرد چیه؟ خرِ بابا.
گنگ با ابروهای درهم نگاهم کرد. که دفتر نقاشی رو بالا آوردم و تصویر الاغی رو که کشیدم نشونش دادم.
کمی خیره نگاهش، هضم که کرد. حرصی با فک قفل شده زیر دندون‌هاش کلمات رو پرت کرد.
- آسمان ... آسمان.
- جون خیلی خوشگلم؟
سرم رو کج کردم نیش باز شده‌م رو نشون دادم.
در آنی به سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و در رفتم.
چون قدم کوتاه بود. فرز بودم نمی‌تونست راحت بگیرتم.
از پشت سر صداش رو شنیدم که گفت:
- منو دست می‌ندازی؟
- نچ راست میگم خو بدجور روم کراش بود.
- غلط کرد با تو؛ وایسا ببینم.
- نچ که بزنیم؟
- یه لقمه‌ت می‌کنم.
نفس‌نفس زنون گفتم:
- اگه تونستی بگیری باش.
صداش رو از فاصله‌ی نزدیک شنیدم که گفت:
- خودت خواستی.
از روی سنگی پریدم پایین حینی که خواستم دورتر بشم از روی همون سنگ به سمتم پرش کرد. که اگه به سمت آب نمی‌پریدم با زمین یکی می‌شدم.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷۶-
. . .
زبونم رو درآوردم و دست‌هام رو کنار گوشم قرار دادم و گفتم:
- کم آوردی آقا گرگِ.
دست مشت کرده‌ش رو به زمین کوبید .. جایی که من بودم کمی عمق زیادی داشت. به طرفم شیرجه زد چون یهویی بود نتونستم حتی نیم سانت فاصله بگیریم.
موش آب کشیده شدم. تعادلم رو از دست دادم و رفتم زیر آب ... دست و پا زدم نمیشه.
به جاش دستی دور کمرم حلقه شد و به سمت بالا کشیده شدم.
به سطح که رسیدیم. نفس‌های عمیق کشیدم.
با نفس‌نفس و صدایی که هنوز کمی بخاطر آب خوردن زیاد گرفته شده بود، گفتم:
- مریضی! داشتم می‌مردم.
اخمی کرد و گفت:
- چرت نگو! بعدش هم خودت گفتی.
خودم رو زدم به اون در.
- من؟ کی؟ یادم نمیاد.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- که یادت نمیاد.
سری تکون دادم که ادامه داد:
- الان یادت میارم.
- چی رو؟
جواب نداد به جاش سرش رو جلو آورد که نیم تنه‌م رو عقب کشیدم.
آتش ز*ب*ون روی ل*بش کشید و گفت:
- خودت اجازه داری یه لقمه‌ت کنم.
- من؟ نچ من نگفتم.
خواست نزدیک بشه که خودم رو عقب کشیدم.
کمرم رو سفت چسبید.
- خب شرط رو نگفتی! کی برد کی باخت؟
با حالت زار نگاهش کردم و گفت:
- جواب!
با لحن‌زاری گفتم:
- قبول نیست آقا.
توی گلو خندید و گفت:
- خیلی هم قبوله! بردم شرطو حالا انجامش.
اخمو گفتم:
- حالا کی گفت تو بردی؟
عمیق نگاه کرد و گفت:
- خب تو شرطت رو بگو.
پاهام رو دور کمر و دست‌هام رو هم دور گ*ردنش حلقه می‌کنم.
متعجب از حالتم گفت:
- چیکار می‌کنی؟
- می‌خوام غرق نشم.
آتش: گرفتمت، غرق نمی‌شی.
- احتیاط شرط عقلِ.
ابرویی بالا انداخت حینی که دستش رو پشت کمرم حلقه می‌کرد گفت:
- آها اوکی.
با کمی مکث ادامه داد:
- خب شرطت چیه؟
- خب شرطم... .
حالت متفکری به خودم گرفتم و اون هم‌چنان منتظر نگاهم می‌کرد که غافلگیرش کردم.
سرم رو جلو بردم و خیلی آهسته و سریع ل*ب روی ل*بش گذاشتم. فقط گذاشتن وگرنه که منو چه به این کارها.
اومدم جدا شم که از بهت خارج شد و نذاشت جدا بشم. سریع دست پشت کمرم رو برداشت و قاب صورتم کرد.
با دست دیگه‌ش به کمرم چ.نگ انداخت و با سری کج شده که خوب توی دسترسش باشه همه‌چی! عین تشنه‌ی به آب رسیده می‌بو.سید‌.
انقدر که تا خودش نفس کم نیاورد جدا نشد.
پشیمونم کرد از کارم. نفس عمیقی کشیدم اگه جدا نمی‌شد قطع به یقین خفه می‌شدم.
اعتراف نکردم اما همین هم کافیه. مثلاً خجالت کشیدم و از خجالت به آغوشش پناه بردم.
اون هم که انگار خجالتم بیشتر شوکه‌ش کرد که سفت بغلم کرد.
ههه بدبخت نمی‌دونه دوست دارم بازو‌های پر پیچ و خم و س.ینه‌ی ستبر رو لمس کنم.
ه.ی.ز هم عمتونه:)
همون‌طور که توی بغلش بودم به سمت خروج از آب راه افتاد.
روی سنگی که قبلاً نشسته بودم نشوندم تا لباس‌هام خشک بشن.
سرخوش به سمت لباس‌هاش رفت و یکی یکی پوشید، لعنتی انگار لباس همراهش داشت. که دل به آب زد.
چی‌شد یه‌دفعه؟ اصلا مگه دوست داشتن چه شکلی؟
چیزی روی دوشم قرار گرفت.
سر بلند کردم که بالای سرم دیدمش همون کتش بود که بار اول بهم قرضش داد.
لبخندی از اون خاطره زدم که نشست و گفت:
- به چه فکر می‌کنی؟
- به اولین روزی که دیدمت، اون روز کتت رو بهم دادی ببرم بعد اون‌موقع همه‌چی شروع شد.
با لبخندی که روی ل*ب داشت گفت:
- از همون اولش هم توجهم رو جلب کردی.
لبخندم عمق گرفت.
کد:
۷۶-
.  .  .
زبونم رو درآوردم و دست‌هام رو کنار گوشم قرار دادم و گفتم:
- کم آوردی آقا گرگِ.
دست مشت کرده‌ش رو به زمین کوبید .. جایی که من بودم کمی عمق زیادی داشت. به طرفم شیرجه زد چون یهویی بود نتونستم حتی نیم سانت فاصله بگیریم.
موش آب کشیده شدم. تعادلم رو از دست دادم و رفتم زیر آب ... دست و پا زدم نمیشه.
به جاش دستی دور کمرم حلقه شد و به سمت بالا کشیده شدم.
به سطح که رسیدیم. نفس‌های عمیق کشیدم.
با نفس‌نفس و صدایی که هنوز کمی بخاطر آب خوردن زیاد گرفته شده بود، گفتم:
- مریضی! داشتم می‌مردم.
اخمی کرد و گفت:
- چرت نگو! بعدش هم خودت گفتی.
خودم رو زدم به اون در.
- من؟ کی؟ یادم نمیاد.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- که یادت نمیاد.
سری تکون دادم که ادامه داد:
- الان یادت میارم.
- چی رو؟
جواب نداد به جاش سرش رو جلو آورد که نیم تنه‌م رو عقب کشیدم.
آتش ز*ب*ون روی ل*بش کشید و گفت:
- خودت اجازه داری یه لقمه‌ت کنم.
- من؟ نچ من نگفتم.
خواست نزدیک بشه که خودم رو عقب کشیدم.
کمرم رو سفت چسبید.
- خب شرط رو نگفتی! کی برد کی باخت؟
با حالت زار نگاهش کردم و گفت:
- جواب!
با لحن‌زاری گفتم:
- قبول نیست آقا.
توی گلو خندید و گفت:
- خیلی هم قبوله! بردم شرطو حالا انجامش.
اخمو گفتم:
- حالا کی گفت تو بردی؟
عمیق نگاه کرد و گفت:
- خب تو شرطت رو بگو.
پاهام رو دور کمر و دست‌هام رو هم دور گ*ردنش حلقه می‌کنم.
متعجب از حالتم گفت:
- چیکار می‌کنی؟
- می‌خوام غرق نشم.
آتش: گرفتمت، غرق نمی‌شی.
- احتیاط شرط عقلِ.
ابرویی بالا انداخت حینی که دستش رو پشت کمرم حلقه می‌کرد گفت:
- آها اوکی.
با کمی مکث ادامه داد:
- خب شرطت چیه؟
- خب شرطم...  .
حالت متفکری به خودم گرفتم و اون هم‌چنان منتظر نگاهم می‌کرد که غافلگیرش کردم.
سرم رو جلو بردم و خیلی آهسته و سریع ل*ب روی ل*بش گذاشتم. فقط گذاشتن وگرنه که منو چه به این کارها.
اومدم جدا شم که از بهت خارج شد و نذاشت جدا بشم. سریع دست پشت کمرم رو برداشت و قاب صورتم کرد.
با دست دیگه‌ش به کمرم چ.نگ انداخت و با سری کج شده که خوب توی دسترسش باشه همه‌چی! عین تشنه‌ی به آب رسیده می‌بو.سید‌.
انقدر که تا خودش نفس کم نیاورد جدا نشد.
پشیمونم کرد از کارم. نفس عمیقی کشیدم اگه جدا نمی‌شد قطع به یقین خفه می‌شدم.
اعتراف نکردم اما همین هم کافیه. مثلاً خجالت کشیدم و از خجالت به آغوشش پناه بردم.
اون هم که انگار خجالتم بیشتر شوکه‌ش کرد که سفت بغلم کرد.
ههه بدبخت نمی‌دونه دوست دارم بازو‌های پر پیچ و خم و س.ینه‌ی ستبر رو لمس کنم.
ه.ی.ز هم عمتونه:)
همون‌طور که توی بغلش بودم به سمت خروج از آب راه افتاد.
روی سنگی که قبلاً نشسته بودم نشوندم تا لباس‌هام خشک بشن.
سرخوش به سمت لباس‌هاش رفت و یکی یکی پوشید، لعنتی انگار لباس همراهش داشت. که دل به آب زد.
چی‌شد یه‌دفعه؟ اصلا مگه دوست داشتن چه شکلی؟
چیزی روی دوشم قرار گرفت.
سر بلند کردم که بالای سرم دیدمش همون کتش بود که بار اول بهم قرضش داد.
لبخندی از اون خاطره زدم که نشست و گفت:
- به چه فکر می‌کنی؟
- به اولین روزی که دیدمت، اون روز کتت رو بهم دادی ببرم بعد اون‌موقع همه‌چی شروع شد.
با لبخندی که روی ل*ب داشت گفت:
- از همون اولش هم توجهم رو جلب کردی.
لبخندم عمق گرفت.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا