نام رمان: کژی
ژانر: عاشقانه
نام نویسنده: Mina7192
ناظر: Negin_SH
ویراستار: Moon✦
خلاصه:
هانیه زنی است که بعد از فوت شوهرش، به زادگاهش اصفهان برمیگردد و با تعریف گذشته برای دخترش با اتفاقات جدیدی روبهرو میشود.
کد:
نام رمان: کژی
ژانر: عاشقانه
نام نویسنده: Mina7192
ناظر: @Negin_SH
خلاصه:
هانیه زنی است که بعد از فوت شوهرش، به زادگاهش اصفهان برمیگردد و با تعریف گذشته برای دخترش با اتفاقات جدیدی روبهرو میشود .
مقدمه:
بعضی مواقع هر چقدر هم که قوی باشی، باز هم زورت به سرنوشت نمیرسه.
یه جایی میفهمی باید رها کنی، دست از تلاش بیهوده برداری و تسلیم بشی ولی میتونی امیدوار باشی که یه روزی خوشبختی در آغوشت بگیره.
چون؛ آدمیزاد بدون امید به پوچی میرسه.
کد:
مقدمه:
بعضی مواقع هر چقدر هم که قوی باشی، باز هم زورت به سرنوشت نمیرسه.
یه جایی میفهمی باید رها کنی، دست از تلاش بیهوده برداری و تسلیم بشی ولی میتونی امیدوار باشی که یه روزی خوشبختی در آغوشت بگیره.
چون؛ آدمیزاد بدون امید به پوچی میرسه.
جلوی آینه ایستاده بودم و شال مشکیم رو سرم میکردم. چقدر از این رنگ متنفر بودم. همهی زندگیم به سیاهی این شال گذشته بود. هیچوقت، کاری از دستم برنیومده بود و زندگی به اجبار من رو تا اینجا کشونده بود. باصدای نگار به خودم اومدم.
- مامان آماده شدی؟
دستپاچه گفتم:
- دارم میام عزیزم.
نگار، در آستانهی بیستسالگی بود؛ دختری باچشمهای عسلی، موی خرمایی، قدی بلند ولاغر اندام. سوار تاکسی شدیم. توی راه به غلامرضا فکر میکردم. امروز چهلروز میشد، که غلامرضا مرده بود. من و نگار بعد چندسال تو این چهلروز طعم آرامش رو چشیده بودیم. غلامرضا شوهر مستبدی برای من و بابای بداخلاقی برای نگار بود. هیچوقت از دستش راضی نبودیم. همهی زندگیش دنبال خوشگذرونیش بود. همهی وقتش رو آدمای مثل خودش پر کرده بودن. خوشیش بیرون بود و جنگ و دعواش توی خونه.
من مطیع غلامرضا بودم؛ ولی نگار یه دختر کمسن و سال بود و مدام با غلامرضا بگومگو داشتند. نگار همیشه به من میگفت، چجوری زن بابای من شدی، چطور زندگیت رو به پای بابای من گذاشتی؟ کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم تا مجبور نباشی با بابام زندگی رو ادامه بدی. منم میگفتم، تموم دلخوشی من تو این زندگی فقط تویی، بقیه چیزا برام مهم نیست.
نگار گفت:
- مامان حواست کجاست؟رسیدیم، باید پیاده بشیم.
گفتم:
- ببخشید عزیزم تو فکر غلامرضا بودم.
نگار گفت:
- بیخیال مامان دیگه تموم شد، اون کابوس تموم شد.
به سمت قبر غلامرضا رفتیم، فاتحهای خوندیم.
گفتم:
- دخترم غلامرضا رو ببخش، من هم حلالش کردم.
نگار گفت:
- درسته هیچوقت نذاشت آب خوش از گلومون پایین بره؛ ولی نمیخوام روحش تو عذاب باشه.
گفتم:
- تو یکی یدونهی خودمی، مهربون خودمی، میدونم قلبت چقدر بزرگه!
هر دو از ته دل خندیدیم. تصمیم گرفتم دیگه به زندگی با غلامرضا فکر نکنم. دلم میخواست اندازهی همهی اونسالها با نگارم خوش باشم. دلم میخواست از اول شروع کنم.
***
جلوی آینه ایستاده بودم و شال مشکیم رو سرم میکردم. چقدر از این رنگ متنفر بودم. همهی زندگیم به سیاهی این شال گذشته بود. هیچوقت، کاری از دستم برنیومده بود و زندگی به اجبار من رو تا اینجا کشونده بود. باصدای نگار به خودم اومدم.
- مامان آماده شدی؟
دستپاچه گفتم:
- دارم میام عزیزم.
نگار، در آستانهی بیستسالگی بود؛ دختری باچشمهای عسلی، موی خرمایی، قدی بلند ولاغر اندام. سوار تاکسی شدیم. توی راه به غلامرضا فکر میکردم. امروز چهلروز میشد، که غلامرضا مرده بود. من و نگار بعد چندسال تو این چهلروز طعم آرامش رو چشیده بودیم. غلامرضا شوهر مستبدی برای من و بابای بداخلاقی برای نگار بود. هیچوقت از دستش راضی نبودیم. همهی زندگیش دنبال خوشگذرونیش بود. همهی وقتش رو آدمای مثل خودش پر کرده بودن. خوشیش بیرون بود و جنگ و دعواش توی خونه.
من مطیع غلامرضا بودم؛ ولی نگار یه دختر کمسن و سال بود و مدام با غلامرضا بگومگو داشتند. نگار همیشه به من میگفت، چجوری زن بابای من شدی، چطور زندگیت رو به پای بابای من گذاشتی؟ کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم تا مجبور نباشی با بابام زندگی رو ادامه بدی. منم میگفتم، تموم دلخوشی من تو این زندگی فقط تویی، بقیه چیزا برام مهم نیست.
نگار گفت:
- مامان حواست کجاست؟رسیدیم، باید پیاده بشیم.
گفتم:
- ببخشید عزیزم تو فکر غلامرضا بودم.
نگار گفت:
- بیخیال مامان دیگه تموم شد، اون کابوس تموم شد.
به سمت قبر غلامرضا رفتیم، فاتحهای خوندیم.
گفتم:
- دخترم غلامرضا رو ببخش، من هم حلالش کردم.
نگار گفت:
- درسته هیچوقت نذاشت آب خوش از گلومون پایین بره؛ ولی نمیخوام روحش تو عذاب باشه.
گفتم:
- تو یکی یدونهی خودمی، مهربون خودمی، میدونم قلبت چقدر بزرگه!
هر دو از ته دل خندیدیم. تصمیم گرفتم دیگه به زندگی با غلامرضا فکر نکنم. دلم میخواست اندازهی همهی اونسالها با نگارم خوش باشم. دلم میخواست از اول شروع کنم.
***
از استرس و هیجان خواب به چشم هیچکدوممون نمیاومد. نگار گفت:
- مامان خوابی؟
جواب دادم:
- بیدارم.
با ابروهای تو هم گره خورده گفت:
- به نظرت قبول شدم؟
گفتم:
- تو همهی تلاشت رو کردی، هرچی خواست خدا باشه.
پوفی کشید وگفت:
- چرا این شب صبح نمیشه، دل تو دلم نیست.
محکم بغلش کردم. دلم میخواست به آرزوش برسه و رشتهای رو که براش دوسال تلاش کرده بود، قبول شده باشه. نمیدونم کی بود که خوابمون برد. صبح با صدای موبایل نگار بیدار شدیم. با صدای گرفته تلفنش رو جواب داد.
- الو؟
دوستش فرزانه پشت تلفن بود. فرزانه پرسید:
- چی قبول شدی خرخون؟
نگار جواب داد:
- بیتربیت درست حرف بزن! هنوز نرفتم ببینم، خودت چی قبول شدی؟
فرزانه با صدایی که خوشحالی توش موج میزد، گفت:
- روانشناسی!
نگار ذوقی کرد وگفت:
- مبارکت باشه، خوشحال شدم برات!
فرزانه گفت:
- زود ببین چی آوردی؟ بهم زنگ بزن، خدافظ.
گوشی رو قطع کرد. من با نگرانی بهش نگاه میکردم. یه دفعه شروع به جیغ کشیدن کرد:
- قبول شدم مامان جونم، قبول شدم!
بغلش کردم. هردومون گریه میکردیم، اشکم رو با پشت دست پاک کردم و پرسیدم:
- همینجا قبول شدی؟
نگار گفت:
-اصفهان.
با تعجب دوباره پرسیدم:
- اصفهان؟
نگار ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت:
- مگه فرقی میکنه اینجا و اصفهان؟
عصبی نگاش کردم و گفتم:
- به نظرت فرق نمیکنه؟چرا همینجا انتخاب رشته نکردی؟ بیخیالش شو، بخون سال دیگه همینجا قبول شو!
دندونهاشو رو هم فشرد، صداشو بالا برد:
- مامان میدونی چی داری میگی؟ من دوساله پشت کنکورم برای همچین لحظهای، حالا راحت این حرف رو میزنی؟ داری باهام شوخی میکنی؟
نگار عاشق رشتهی حقوق بود، عاشق وکالت. عشق نگار موروثی بود، منم عاشق این رشته و حرفه بودم؛ ولی بخت باهام یار نبود و نتونستم درسم رو ادامه بدم. از وقتی فهمیدم نگار هم این رشته رو دوست داره، خیلی خوشحال بودم. خودم رو تو وجود نگار زنده دیدم.
نگار اصفهان قبول شده بود. اصفهان شهر من بود؛ زادگاهم، شهری که بزرگ شدم؛ ولی یه روزی مجبور به ترکش شدم و به تهران اومدم. آرزوم برگشتن به اصفهان بود؛ ولی حالا با شنیدن اسمش از ز*ب*ون نگار کلافه و عصبی شدم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
کد:
***
از استرس و هیجان خواب به چشم هیچکدوممون نمیاومد. نگار گفت:
- مامان خوابی؟
جواب دادم:
- بیدارم.
با ابروهای تو هم گره خورده گفت:
- به نظرت قبول شدم؟
گفتم:
- تو همهی تلاشت رو کردی، هرچی خواست خدا باشه.
پوفی کشید وگفت:
- چرا این شب صبح نمیشه، دل تو دلم نیست.
محکم بغلش کردم. دلم میخواست به آرزوش برسه و رشتهای رو که براش دوسال تلاش کرده بود، قبول شده باشه. نمیدونم کی بود که خوابمون برد. صبح با صدای موبایل نگار بیدار شدیم. با صدای گرفته تلفنش رو جواب داد.
- الو؟
دوستش فرزانه پشت تلفن بود. فرزانه پرسید:
- چی قبول شدی خرخون؟
نگار جواب داد:
- بیتربیت درست حرف بزن! هنوز نرفتم ببینم، خودت چی قبول شدی؟
فرزانه با صدایی که خوشحالی توش موج میزد، گفت:
- روانشناسی!
نگار ذوقی کرد وگفت:
- مبارکت باشه، خوشحال شدم برات!
فرزانه گفت:
- زود ببین چی آوردی؟ بهم زنگ بزن، خدافظ.
گوشی رو قطع کرد. من با نگرانی بهش نگاه میکردم. یه دفعه شروع به جیغ کشیدن کرد:
- قبول شدم مامان جونم، قبول شدم!
بغلش کردم. هردومون گریه میکردیم، اشکم رو با پشت دست پاک کردم و پرسیدم:
- همینجا قبول شدی؟
نگار گفت:
-اصفهان.
با تعجب دوباره پرسیدم:
- اصفهان؟
نگار ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت:
- مگه فرقی میکنه اینجا و اصفهان؟
عصبی نگاش کردم و گفتم:
- به نظرت فرق نمیکنه؟چرا همینجا انتخاب رشته نکردی؟ بیخیالش شو، بخون سال دیگه همینجا قبول شو!
دندونهاشو رو هم فشرد، صداشو بالا برد:
- مامان میدونی چی داری میگی؟ من دوساله پشت کنکورم برای همچین لحظهای، حالا راحت این حرف رو میزنی؟ داری باهام شوخی میکنی؟
نگار عاشق رشتهی حقوق بود، عاشق وکالت. عشق نگار موروثی بود، منم عاشق این رشته و حرفه بودم؛ ولی بخت باهام یار نبود و نتونستم درسم رو ادامه بدم. از وقتی فهمیدم نگار هم این رشته رو دوست داره، خیلی خوشحال بودم. خودم رو تو وجود نگار زنده دیدم.
نگار اصفهان قبول شده بود. اصفهان شهر من بود؛ زادگاهم، شهری که بزرگ شدم؛ ولی یه روزی مجبور به ترکش شدم و به تهران اومدم. آرزوم برگشتن به اصفهان بود؛ ولی حالا با شنیدن اسمش از ز*ب*ون نگار کلافه و عصبی شدم.
اسم اصفهان تنم رو لرزوند. نمیدونستم چجوری میشد نگار رو راضی کرد. منی که شاهد تلاش شبانه روزیش بودم، میگفتم بخون سال دیگه کنکور بده. خدایا این چه سرنوشتیه که برای من نوشتی؟
نگار با صدای بلند گفت:
- مامان با توام، چرا جوابم رو نمیدی؟مگه ما اینجا کسی رو داریم؟ میتونیم باهم بریم اصفهان. خونهی اینجا رو میفروشیم، اونجا میخریم.
دندونهام رو رو هم فشار دادم، نفس بلندی کشیدم وگفتم:
- حرف زدن با تو فایدهای نداره. آنقدر راحته؟ بفروشیم اونجا بخریم؟ ما همهی زندگیمون اینجاست، کجا بریم؟ اگه غلامرضا هم زنده بود، جرأت همچین حرفی رو داشتی؟
نگار بلند شد و به سمت اتاقش رفت. نمیدونستم کار درست چیه. خیلی با خودم کلنجار میرفتم؛ ولی نمیتونستم تصمیم بگیرم. نگار مثل دختر بچهها قهر کرده بود؛ نه صبحانه خورد، نه ناهار. نزدیکهای ساعت نه بود، صداش کردم:
- بیا از اون اتاقت بیرون، بیا شام بخوریم، یه تصمیمی میگیریم.
جوابی نشنیدم و به ناچار گفتم:
- اصلاً قبوله، میریم اصفهان.
نگار با خوشحالی از اتاق بیرون اومد. خودش رو بهم چسبوند و محکم صورتم رو ب*و*سید.
- وای مامان قشنگم چقدر گشنم بود، خوب شد صدام کردی. قربونت برم الهی!
از خودم جداش کردم و با خنده گفتم:
- خیلی پر رویی، خدا نکنه دختر!
بیقرار بودم. نمیدونستم اصفهان چه چیزایی در انتظارمونه؟ نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ یه لحظه خوشحال بودم که نگار اصفهان قبول شده، لحظهی بعد نگران بودم که با چه چیزایی قراره تو اصفهان روبهرو بشیم.
***
اسم اصفهان تنم رو لرزوند. نمیدونستم چجوری میشد نگار رو راضی کرد. منی که شاهد تلاش شبانه روزیش بودم، میگفتم بخون سال دیگه کنکور بده. خدایا این چه سرنوشتیه که برای من نوشتی؟
نگار با صدای بلند گفت:
- مامان با توام، چرا جوابم رو نمیدی؟مگه ما اینجا کسی رو داریم؟ میتونیم باهم بریم اصفهان. خونهی اینجا رو میفروشیم، اونجا میخریم.
دندونهام رو رو هم فشار دادم، نفس بلندی کشیدم وگفتم:
- حرف زدن با تو فایدهای نداره. آنقدر راحته؟ بفروشیم اونجا بخریم؟ ما همهی زندگیمون اینجاست، کجا بریم؟ اگه غلامرضا هم زنده بود، جرأت همچین حرفی رو داشتی؟
نگار بلند شد و به سمت اتاقش رفت. نمیدونستم کار درست چیه. خیلی با خودم کلنجار میرفتم؛ ولی نمیتونستم تصمیم بگیرم. نگار مثل دختر بچهها قهر کرده بود؛ نه صبحانه خورد، نه ناهار. نزدیکهای ساعت نه بود، صداش کردم:
- بیا از اون اتاقت بیرون، بیا شام بخوریم، یه تصمیمی میگیریم.
جوابی نشنیدم و به ناچار گفتم:
- اصلاً قبوله، میریم اصفهان.
نگار با خوشحالی از اتاق بیرون اومد. خودش رو بهم چسبوند و محکم صورتم رو ب*و*سید.
- وای مامان قشنگم چقدر گشنم بود، خوب شد صدام کردی. قربونت برم الهی!
از خودم جداش کردم و با خنده گفتم:
- خیلی پر رویی، خدا نکنه دختر!
بیقرار بودم. نمیدونستم اصفهان چه چیزایی در انتظارمونه؟ نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ یه لحظه خوشحال بودم که نگار اصفهان قبول شده، لحظهی بعد نگران بودم که با چه چیزایی قراره تو اصفهان روبهرو بشیم.
باید برای کارهای ثبت نام نگار به اصفهان میرفتیم. دوتا بلیط خریدم و راهی اصفهان شدیم. نگار با صدایی که میلرزید و سرشار از نگرانی بود، پرسید:
- مامان حالا چی میشه؟ قراره اونجا چکار کنیم؟ اصلاً بعد ثبت نام چکار میکنیم؟برمیگردیم خونه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آروم دختر، سوالاتو یکییکی بپرس.
اجازه نداد حرفم تموم بشه، دوباره گفت:
- آخه ما هیچی از اونجا نمیدونیم، استرس گرفتم. وای خدایا، کاش تهران قبول شده بودم، هوف!
به چشماش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
- آروم باش عزیزم، اونجا غریب نیستیم.
با تعجب پرسید:
- غریب نیستیم؟ منظورت چیه؟
نمیدونم چرا یه لحظه این رو به نگار گفتم، نمیدونستم چی بگم که یهدفعه گفتم:
- خونهی یه دوست قدیمیم اصفهانه.
پرسید:
- دوست قدیمی؟ پس کجا بوده این چندسال؟ چرا من خبر ندارم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه با اون اخلاق غلامرضا میشد دوستی با من رفتوآمد کنه؟
به نشونهی تأیید سرش رو پایین و بالا داد و گفت:
- آره حق با توئه.
نگاهم رو از صورتش گرفتم، به سمت بیرون خیره شدم و ل*ب زدم:
- صبر داشته باش، وقتی برسیم اونجا خودت میبینیش.
از صدای نفسهاش معلوم بود چقدر مضطرب و پریشونه. دستش رو تو دستم گرفتم وگفتم:
- میخوای یکم بخوابی؟ چقدر استرس داری؟ دستات خیسه.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- حالت تهوع دارم مامان، تا برسیم اصفهان جونم در میاد.
ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم:
- زبونت رو گ*از بگیر دختر، این چه حرفیه؟ میخوای برات یه قصه بگم تا زمان یادت بره؟ حواست پرت بشه ؟
خندهای کرد و گفت:
- قصه؟ مامانم الان دیگه برای قصه گفتن دیر نیست؟
زدیم زیر خنده. دستاش که تو دستم بود رو محکم فشار دادم:
- ولی این قصه با بقیه قصههایی که برات گفتم فرق داره. این قصه، قصهی خودمه.
نگار چشماش روگرد کرده بود و متعجب نگاهم میکرد، ازحرفهام جا خورده بود. سرش رو روشونم گذاشتم و گفتم:
- بالاخره هر آدمی یه قصه برای گفتن داره، منم مثل همه.
***
باید برای کارهای ثبت نام نگار به اصفهان میرفتیم. دوتا بلیط خریدم و راهی اصفهان شدیم. نگار با صدایی که میلرزید و سرشار از نگرانی بود، پرسید:
- مامان حالا چی میشه؟ قراره اونجا چکار کنیم؟ اصلاً بعد ثبت نام چکار میکنیم؟برمیگردیم خونه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آروم دختر، سوالاتو یکییکی بپرس.
اجازه نداد حرفم تموم بشه، دوباره گفت:
- آخه ما هیچی از اونجا نمیدونیم، استرس گرفتم. وای خدایا، کاش تهران قبول شده بودم، هوف!
به چشماش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
- آروم باش عزیزم، اونجا غریب نیستیم.
با تعجب پرسید:
- غریب نیستیم؟ منظورت چیه؟
نمیدونم چرا یه لحظه این رو به نگار گفتم، نمیدونستم چی بگم که یهدفعه گفتم:
- خونهی یه دوست قدیمیم اصفهانه.
پرسید:
- دوست قدیمی؟ پس کجا بوده این چندسال؟ چرا من خبر ندارم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه با اون اخلاق غلامرضا میشد دوستی با من رفتوآمد کنه؟
به نشونهی تأیید سرش رو پایین و بالا داد و گفت:
- آره حق با توئه.
نگاهم رو از صورتش گرفتم، به سمت بیرون خیره شدم و ل*ب زدم:
- صبر داشته باش، وقتی برسیم اونجا خودت میبینیش.
از صدای نفسهاش معلوم بود چقدر مضطرب و پریشونه. دستش رو تو دستم گرفتم وگفتم:
- میخوای یکم بخوابی؟ چقدر استرس داری؟ دستات خیسه.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- حالت تهوع دارم مامان، تا برسیم اصفهان جونم در میاد.
ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم:
- زبونت رو گ*از بگیر دختر، این چه حرفیه؟ میخوای برات یه قصه بگم تا زمان یادت بره؟ حواست پرت بشه ؟
خندهای کرد و گفت:
- قصه؟ مامانم الان دیگه برای قصه گفتن دیر نیست؟
زدیم زیر خنده. دستاش که تو دستم بود رو محکم فشار دادم:
- ولی این قصه با بقیه قصههایی که برات گفتم فرق داره. این قصه، قصهی خودمه.
نگار چشماش روگرد کرده بود و متعجب نگاهم میکرد، ازحرفهام جا خورده بود. سرش رو روشونم گذاشتم و گفتم:
- بالاخره هر آدمی یه قصه برای گفتن داره، منم مثل همه.
شش سالم بود که با پدر ومادرم، به مسافرت رفتیم. کاش هیچوقت این سفر رو نرفته بودیم. تصادف وحشتناکی کردیم، پدر ومادرم رو تو اون تصادف از دست دادم که ایکاش منم با اونها مرده بودم! خانومجون و آقاجونم من رو بردن پیش خودشون. اونا شده بودن پدر و مادرم، همهی کس و کارم، همدم تنهاییهام، همبازی بچگیام. هرکاری میکردن تا احساس تنهایی نکنم. خیلی زود بهشون عادت کردم. عاشقشون بودم. اگه اونا نبودن معلوم نبود تو اون سنوسال چه بلایی سرم میاومد.
آقاجونم فقط دوتا پسر داشت؛ یکیشون بابای من و یکی هم عمو نادر. بابای من که مرده بود، عمو نادر هم حق رفت و آمد به خونهی اقاجونم رو نداشت. خیلی وقتها میدیدم خانومجونم سر نمازش گریه میکرد و میگفت، خدایا احمدم رو که ازم گرفتی، حداقل نادر رو سر به راه کن. عمو نادر تو کار خلاف بود؛ از اون خلاف کارهای سنگین، با چندین زیر دست و نوکر و چاکر. آقاجون قدغن کرده بود که حتی اسم عمو نادر آورده بشه. میگفت لقمهی حروم تو زندگی به بچههام ندادم؛ ولی نمیدونم چرا نادر من رو به این خفت و خواری کشوند.
من با تربیت خانومجون و اقاجونم بزرگ و بزرگتر شدم. اونقدری بزرگ شده بودم که دیگه کمک دست خانومجون بودم. یادشبخیر! عصر که میشد، آقاجونم میگفت:
- وقته چیه؟
خانوم جونم هم میگفت:
- هانیهخانوم حیاط رو آبپاشی کنه، آقا سلیمون هم برامون حافظ بخونه.
عاشق شستن اون حیاط بزرگ بودم. حوض وسطش رو تمیز کنم، گلدونهای دور حوض رو آب بدم، درختها وگلها رو آبپاشی کنم، چای رو بیارم روی تخت وسط حیاط، خانومجون چای بریزه و آقاجونم حافظ بخونه. از بهترین روزهای زندگیم بود. هیچی تو زندگیم کم نداشتم، سیراب از محبت بودم. آقاجونم هر از گاهی به شوخی میگفت:
- حاجخانوم اگه این هانیهخانم شوهر کنه بره، تنهای تنها میشیم ها.
خانومجون میگفت:
- هانیه حالاحالا ها بچهست، قصد شوهر دادنش رو هم ندارم.
آقاجونم دوست داشت من یه کاری تو خونه یاد بگیرم. همیشه میگفت، خیاطی، گلدوزی، آرایشگری، هر چی دوست داری یاد بگیر؛ زن باید از هر انگشتش هنر بریزه.
خانوم جونم میگفت، این هنرا خوبه؛ ولی هانیه باید درسش رو بخونه، برای خودش خانوم دکتر بشه.
به درس خیلی علاقه داشتم؛ ولی دلم نمیخواست رو حرف آقاجونم حرف بیارم. یه همسایه داشتیم که آرایشگر بود. یه روز با خانوم جون رفتیم خونش. خانوم جون بهش گفت:
- اگه اشکالی نداره هانیه بعد از مدرسش هر از گاهی بیاد، یه چیزایی ور دستت یاد بگیره.
همسایمون هم قبول کرد. منم می رفتم ب*غ*ل دستش، یه چیزایی هم یاد گرفته بودم. وقتی هم که یه کم راه افتاده بودم و کار بلد شده بودم، دستمزدی هم بهم میداد.
***
شش سالم بود که با پدر ومادرم، به مسافرت رفتیم. کاش هیچوقت این سفر رو نرفته بودیم. تصادف وحشتناکی کردیم، پدر ومادرم رو تو اون تصادف از دست دادم که ایکاش منم با اونها مرده بودم! خانومجون و آقاجونم من رو بردن پیش خودشون. اونا شده بودن پدر و مادرم، همهی کس و کارم، همدم تنهاییهام، همبازی بچگیام. هرکاری میکردن تا احساس تنهایی نکنم. خیلی زود بهشون عادت کردم. عاشقشون بودم. اگه اونا نبودن معلوم نبود تو اون سنوسال چه بلایی سرم میاومد.
آقاجونم فقط دوتا پسر داشت؛ یکیشون بابای من و یکی هم عمو نادر. بابای من که مرده بود، عمو نادر هم حق رفت و آمد به خونهی اقاجونم رو نداشت. خیلی وقتها میدیدم خانومجونم سر نمازش گریه میکرد و میگفت، خدایا احمدم رو که ازم گرفتی، حداقل نادر رو سر به راه کن. عمو نادر تو کار خلاف بود؛ از اون خلاف کارهای سنگین، با چندین زیر دست و نوکر و چاکر. آقاجون قدغن کرده بود که حتی اسم عمو نادر آورده بشه. میگفت لقمهی حروم تو زندگی به بچههام ندادم؛ ولی نمیدونم چرا نادر من رو به این خفت و خواری کشوند.
من با تربیت خانومجون و اقاجونم بزرگ و بزرگتر شدم. اونقدری بزرگ شده بودم که دیگه کمک دست خانومجون بودم. یادشبخیر! عصر که میشد، آقاجونم میگفت:
- وقته چیه؟
خانوم جونم هم میگفت:
- هانیهخانوم حیاط رو آبپاشی کنه، آقا سلیمون هم برامون حافظ بخونه.
عاشق شستن اون حیاط بزرگ بودم. حوض وسطش رو تمیز کنم، گلدونهای دور حوض رو آب بدم، درختها وگلها رو آبپاشی کنم، چای رو بیارم روی تخت وسط حیاط، خانومجون چای بریزه و آقاجونم حافظ بخونه. از بهترین روزهای زندگیم بود. هیچی تو زندگیم کم نداشتم، سیراب از محبت بودم. آقاجونم هر از گاهی به شوخی میگفت:
- حاجخانوم اگه این هانیهخانم شوهر کنه بره، تنهای تنها میشیم ها.
خانومجون میگفت:
- هانیه حالاحالا ها بچهست، قصد شوهر دادنش رو هم ندارم.
آقاجونم دوست داشت من یه کاری تو خونه یاد بگیرم. همیشه میگفت، خیاطی، گلدوزی، آرایشگری، هر چی دوست داری یاد بگیر؛ زن باید از هر انگشتش هنر بریزه.
خانوم جونم میگفت، این هنرا خوبه؛ ولی هانیه باید درسش رو بخونه، برای خودش خانوم دکتر بشه.
به درس خیلی علاقه داشتم؛ ولی دلم نمیخواست رو حرف آقاجونم حرف بیارم. یه همسایه داشتیم که آرایشگر بود. یه روز با خانوم جون رفتیم خونش. خانوم جون بهش گفت:
- اگه اشکالی نداره هانیه بعد از مدرسش هر از گاهی بیاد، یه چیزایی ور دستت یاد بگیره.
همسایمون هم قبول کرد. منم می رفتم ب*غ*ل دستش، یه چیزایی هم یاد گرفته بودم. وقتی هم که یه کم راه افتاده بودم و کار بلد شده بودم، دستمزدی هم بهم میداد.
یادشبخیر، یه روز آقاجونم گفت:
- حالا که آرایشگر شدی، بیا موهای من رو کوتاه کن.
از آقاجون اصرار و از من و خانوم جون انکار. خانوم جون میگفت:
- اخه مرد این دختر آرایشگر زنونه شده، نه مردونه.
آقاجونم بلندبلند میخندید و میگفت:
- اینها بهانهست، زود باش موهای من رو کوتاه کن.
بالاخره دل رو زدم به دریا و موهای آقاجونم رو کوتاه کردم. از واکنش اقاجون میترسیدم. خدایی موهاش رو خ*را*ب کرده بودم؛ ولی آقاجونم حسابی تعریف کرد و گفت:
- حالا که آرایشگر اختصاصی دارم، دیگه آرایشگاه نمیرم.
اونقدر موهای اقاجون رو خ*را*ب کردم، تا بالاخره یاد گرفتم و واقعاً آرایشگر اختصاصی آقاجون شدم.
سال اخر دبیرستان بودم، رشتهام انسانی بود .خیلی دوست داشتم دانشگاه رشتهی حقوق بخونم. خانومجون میگفت:
- ننه نمیشه خانوم دکتر بشی؟
منم میگفتم:
- خانومجون اخه من رشتم انسانیه، نمیتونم پزشکی بخونم. در ضمن به پزشکی علاقه هم ندارم، دلم میخواد یه خانوم وکیل بشم.
خانوم جون فقط دلش میخواست من درس بخونم. میگفت:
- من و آقاجون افتاب ل*ب بومیم. اگه درس بخونی و به یه جایی برسی، من و آقاجون کمتر دلواپست هستیم.
دلم از حرفاش می گرفت. نمیخواستم هیچوقت ترکم کنن. دلم میخواست تا وقتی باشم که اونا هستن. فکر اینکه یه روز نباشن دیوونم میکرد.
باصدای راننده به خودمون اومدیم. گفتم:
- رسیدیم دخترم.
نگار گفت:
- چه زود رسیدیم!
خندهای کردم و گفتم:
- بخاطره قصههای منه، دیدی گذر زمان رو حس نکردی؟
کلافه به نظر میرسید، پوفی کشید و گفت:
- حالا وقت رسیدن بود؟ دلم میخواد بقیه زندگیت رو برام تعریف کنی.
گفتم:
- حالاحالاها وقت داریم، الان بهتره بریم سوار یه تاکسی بشیم.
نگار گفت:
- کجا میریم؟
تنها جایی که به ذهنم میاومد، خونهی سمانه بود؛ همون دوست قدیمیم،هم دانشگاهیم. نگار گفت:
- بعد از اینهمه سال چجوری میخوای پیداش کنی؟
گفتم:
- میریم جایی که با پدر و مادرش زندگی میکرد. خدا بزرگه، میتونیم آدرسش رو پیدا کنیم، پیداش هم نکردیم، میریم مسافرخونه یا هتل، نگران نباش!
سوار تاکسی شدیم. آدرس دست و پا شکستهای که یادم بود رو به راننده دادم. بالاخره تونستم خونه رو پیدا کنم. از نگار خواستم که تو ماشین بشینه و منتظر باشه تا برگردم. خودم پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. درسته به نگار دلداری میدادم؛ ولی خودم از استرس حال خوشی نداشتم. بالاخره پشت در رسیدم و زنگ خونه رو زدم. صدای پشت آیفن:
- کیه؟
گفتم:
- سلام خانم، با خانوادهی کیانی کار دارم.
صدا:
- کدوم کیانی؟
گفتم:
- سمانه.
صدا:
- شما کی هستید؟
گفتم:
- ببخشید خانم، من از راه دور اومدم، اگه از سمانه خبر دارید لطفاً بیایید دم در!
صدا:
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
***
یادشبخیر، یه روز آقاجونم گفت:
- حالا که آرایشگر شدی، بیا موهای من رو کوتاه کن.
از آقاجون اصرار و از من و خانوم جون انکار. خانوم جون میگفت:
- اخه مرد این دختر آرایشگر زنونه شده، نه مردونه.
آقاجونم بلندبلند میخندید و میگفت:
- اینها بهانهست، زود باش موهای من رو کوتاه کن.
بالاخره دل رو زدم به دریا و موهای آقاجونم رو کوتاه کردم. از واکنش اقاجون میترسیدم. خدایی موهاش رو خ*را*ب کرده بودم؛ ولی آقاجونم حسابی تعریف کرد و گفت:
- حالا که آرایشگر اختصاصی دارم، دیگه آرایشگاه نمیرم.
اونقدر موهای اقاجون رو خ*را*ب کردم، تا بالاخره یاد گرفتم و واقعاً آرایشگر اختصاصی آقاجون شدم.
سال اخر دبیرستان بودم، رشتهام انسانی بود .خیلی دوست داشتم دانشگاه رشتهی حقوق بخونم. خانومجون میگفت:
- ننه نمیشه خانوم دکتر بشی؟
منم میگفتم:
- خانومجون اخه من رشتم انسانیه، نمیتونم پزشکی بخونم. در ضمن به پزشکی علاقه هم ندارم، دلم میخواد یه خانوم وکیل بشم.
خانوم جون فقط دلش میخواست من درس بخونم. میگفت:
- من و آقاجون افتاب ل*ب بومیم. اگه درس بخونی و به یه جایی برسی، من و آقاجون کمتر دلواپست هستیم.
دلم از حرفاش می گرفت. نمیخواستم هیچوقت ترکم کنن. دلم میخواست تا وقتی باشم که اونا هستن. فکر اینکه یه روز نباشن دیوونم میکرد.
باصدای راننده به خودمون اومدیم. گفتم:
- رسیدیم دخترم.
نگار گفت:
- چه زود رسیدیم!
خندهای کردم و گفتم:
- بخاطره قصههای منه، دیدی گذر زمان رو حس نکردی؟
کلافه به نظر میرسید، پوفی کشید و گفت:
- حالا وقت رسیدن بود؟ دلم میخواد بقیه زندگیت رو برام تعریف کنی.
گفتم:
- حالاحالاها وقت داریم، الان بهتره بریم سوار یه تاکسی بشیم.
نگار گفت:
- کجا میریم؟
تنها جایی که به ذهنم میاومد، خونهی سمانه بود؛ همون دوست قدیمیم،هم دانشگاهیم. نگار گفت:
- بعد از اینهمه سال چجوری میخوای پیداش کنی؟
گفتم:
- میریم جایی که با پدر و مادرش زندگی میکرد. خدا بزرگه، میتونیم آدرسش رو پیدا کنیم، پیداش هم نکردیم، میریم مسافرخونه یا هتل، نگران نباش!
سوار تاکسی شدیم. آدرس دست و پا شکستهای که یادم بود رو به راننده دادم. بالاخره تونستم خونه رو پیدا کنم. از نگار خواستم که تو ماشین بشینه و منتظر باشه تا برگردم. خودم پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. درسته به نگار دلداری میدادم؛ ولی خودم از استرس حال خوشی نداشتم. بالاخره پشت در رسیدم و زنگ خونه رو زدم. صدای پشت آیفن:
- کیه؟
گفتم:
- سلام خانم، با خانوادهی کیانی کار دارم.
صدا:
- کدوم کیانی؟
گفتم:
- سمانه.
صدا:
- شما کی هستید؟
گفتم:
- ببخشید خانم، من از راه دور اومدم، اگه از سمانه خبر دارید لطفاً بیایید دم در!
صدا:
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
خوشحال شدم، چون اگه خبری از سمانه نداشت، دم در نمیاومد. گفتم:
- ببخشید که مزاحمتون شدم، شما سمانه رو میشناسید درسته؟ اینجا زندگی میکنه؟
خانمه گفت:
- یه روزی اینجا با پدر ومادرش زندگی میکرد، میشه بپرسم با سمانه چه کار دارید؟
گفتم:
- سمانه دوست قدیمی منه، هم دانشگاهیمه، از تهران برای دیدنش اومدم. تنها آدرسی که داشتم همین بود.
خانمه گفت:
- از کجا بدونم راست میگید، نیت بدی ندارید؟ اصلاً چجوری بهتون اعتماد کنم؟
گفتم:
- من هانیهام، با سمانه تماس بگیرید، بگید من برای دیدنش اومدم.
خانمه گفت:
- منتظر باشید تا برم گوشیم رو بیارم.
دل تو دلم نبود. سمانه خواهر نداشت، پس این خانم چه نسبتی باهاش داشت؟ تو فکر بود که خانومه صدام کرد، تلفن رو گرفت سمتم وگفت:
- میخواد باهاتون حرف بزنه.
دستم میلرزید، قلبم تندتند میزد، گوشی رو گرفتم و گفتم:
- الو
سمانه گفت:
- هانیه خودتی؟ درست میشنوم؟
گریه امان صحبت کردن بهم نداد. سمانه فهمیده بود، به حرفاش ادامه داد:
- هانیه جان، خانومی که باهات حرف زد، زن داداشمه. برو تو خونه، من میام اونجا دنبالت.
گوشی رو قطع کردم و به سمت زنداداش سمانه گرفتم. معذرتخواهی کرد و خودش رو معرفی کرد:
- من گلارهام؛ زن داداش سمانه. بیاید داخل، خودش الان میاد دنبالتون.
اشکم رو پاک کردم، سرفهای کردم تا بتونم حرف بزنم. به زحمت ل*ب زدم و گفتم:
- نه همینجا منتظر میمونم، مزاحم شما نمیشم.
گلاره گفت:
- این چه حرفیه؟ مهمان سمانه روی چشم منه، بیاید داخل.
با نگار به داخل خونه رفتیم. خونشون مثل خونهی آقا جونم خیلی باصفا بود. یه حیاط بزرگ با یه حوض وسطش. اون موقعها با سمانه که میاومدیم اینجا، یه راست می رفتیم سراغ درختهای میوه. خیلی خوب بود، همونجا پای درخت میوه میچیدیم و میخوردیم. به گذشتهها فکر میکردم که گلاره با سینی چای اومد. گلاره گفت:
- بفرمایید چای، خستگیتون در بره.
گفتم:
- شرمنده مزاحم شما شدیم.
گلاره گفت:
- این حرف رو نزنید، شما ببخشید. راستش من و فرهاد شوهرم اجارهنشین بودیم. پدر شوهرم و مادرشوهرم که به رحمت خدا رفتن، ما اسبابکشی کردیم اینجا. سمانه هم خدا رو شکر شوهرش دستش به دهنش میرسه، وضعشون خوبه، از خودشون خونه دارن؛ ولی خب پدرشوهرم وصیت کرده نصف خونه مال سمانه است.
گفتم:
- خدا رحمتشون کنه، یادمه مادر سمانه بیماری قلبی داشتن.
گلاره گفت:
- بله خیلی زودتر از پدرشوهرم هم فوت کردن.
نگاهی به چاییها کرد و گفت:
- بفرمایید تو رو خدا چاییتون سرد شد.
همین موقع بود که صدای زنگ در شنیده شد. گلاره به سمت آیفون رفت. سمت من نگاه کرد و گفت:
- خودشه، سمانهست.
ازجام بلندشدم. طاقت نداشتم سمانه داخل خونه برسه. به سمت حیاط رفتم. سمانه جلوم ایستاد. محکم همدیگه رو ب*غ*ل گرفتیم. هر دومون گریه میکردیم. نمیدونم چقدر گریه کردیم تا بالاخره تونستم یه کلمه حرف بزنم:
- اصلاً پیر نشدی، ماشاالله همونجور خوشگل و سرحال!
سمانه با خندهی تلخ گفت:
- ولی تو چقدر شکسته شدی، باورم نمیشه تو هانیهی شیطون باشی!
نگاهش رو از من دزدید، به طرف نگار نگاه کرد و گفت:
- نگو که این دختر زیبا دخترته؟
به نشونهی تأیید چشمام رو بستم وگفتم:
- دخترمه؛ نگار.
نگار تازه یادش اومد سلام کنه. سمانه بغلش کرد وگفت:
- خدای من چی میبینم، ماشاالله چقدر زیبایی عزیزم.
از گلاره تشکر کردو ما رو از اون جا برد. سوار ماشین سمانه شدیم.
***
خوشحال شدم، چون اگه خبری از سمانه نداشت، دم در نمیاومد. گفتم:
- ببخشید که مزاحمتون شدم، شما سمانه رو میشناسید درسته؟ اینجا زندگی میکنه؟
خانمه گفت:
- یه روزی اینجا با پدر ومادرش زندگی میکرد، میشه بپرسم با سمانه چه کار دارید؟
گفتم:
- سمانه دوست قدیمی منه، هم دانشگاهیمه، از تهران برای دیدنش اومدم. تنها آدرسی که داشتم همین بود.
خانمه گفت:
- از کجا بدونم راست میگید، نیت بدی ندارید؟ اصلاً چجوری بهتون اعتماد کنم؟
گفتم:
- من هانیهام، با سمانه تماس بگیرید، بگید من برای دیدنش اومدم.
خانمه گفت:
- منتظر باشید تا برم گوشیم رو بیارم.
دل تو دلم نبود. سمانه خواهر نداشت، پس این خانم چه نسبتی باهاش داشت؟ تو فکر بود که خانومه صدام کرد، تلفن رو گرفت سمتم وگفت:
- میخواد باهاتون حرف بزنه.
دستم میلرزید، قلبم تندتند میزد، گوشی رو گرفتم و گفتم:
- الو
سمانه گفت:
- هانیه خودتی؟ درست میشنوم؟
گریه امان صحبت کردن بهم نداد. سمانه فهمیده بود، به حرفاش ادامه داد:
- هانیه جان، خانومی که باهات حرف زد، زن داداشمه. برو تو خونه، من میام اونجا دنبالت.
گوشی رو قطع کردم و به سمت زنداداش سمانه گرفتم. معذرتخواهی کرد و خودش رو معرفی کرد:
- من گلارهام؛ زن داداش سمانه. بیاید داخل، خودش الان میاد دنبالتون.
اشکم رو پاک کردم، سرفهای کردم تا بتونم حرف بزنم. به زحمت ل*ب زدم و گفتم:
- نه همینجا منتظر میمونم، مزاحم شما نمیشم.
گلاره گفت:
- این چه حرفیه؟ مهمان سمانه روی چشم منه، بیاید داخل.
با نگار به داخل خونه رفتیم. خونشون مثل خونهی آقا جونم خیلی باصفا بود. یه حیاط بزرگ با یه حوض وسطش. اون موقعها با سمانه که میاومدیم اینجا، یه راست می رفتیم سراغ درختهای میوه. خیلی خوب بود، همونجا پای درخت میوه میچیدیم و میخوردیم. به گذشتهها فکر میکردم که گلاره با سینی چای اومد. گلاره گفت:
- بفرمایید چای، خستگیتون در بره.
گفتم:
- شرمنده مزاحم شما شدیم.
گلاره گفت:
- این حرف رو نزنید، شما ببخشید. راستش من و فرهاد شوهرم اجارهنشین بودیم. پدر شوهرم و مادرشوهرم که به رحمت خدا رفتن، ما اسبابکشی کردیم اینجا. سمانه هم خدا رو شکر شوهرش دستش به دهنش میرسه، وضعشون خوبه، از خودشون خونه دارن؛ ولی خب پدرشوهرم وصیت کرده نصف خونه مال سمانه است.
گفتم:
- خدا رحمتشون کنه، یادمه مادر سمانه بیماری قلبی داشتن.
گلاره گفت:
- بله خیلی زودتر از پدرشوهرم هم فوت کردن.
نگاهی به چاییها کرد و گفت:
- بفرمایید تو رو خدا چاییتون سرد شد.
همین موقع بود که صدای زنگ در شنیده شد. گلاره به سمت آیفون رفت. سمت من نگاه کرد و گفت:
- خودشه، سمانهست.
ازجام بلندشدم. طاقت نداشتم سمانه داخل خونه برسه. به سمت حیاط رفتم. سمانه جلوم ایستاد. محکم همدیگه رو ب*غ*ل گرفتیم. هر دومون گریه میکردیم. نمیدونم چقدر گریه کردیم تا بالاخره تونستم یه کلمه حرف بزنم:
- اصلاً پیر نشدی، ماشاالله همونجور خوشگل و سرحال!
سمانه با خندهی تلخ گفت:
- ولی تو چقدر شکسته شدی، باورم نمیشه تو هانیهی شیطون باشی!
نگاهش رو از من دزدید، به طرف نگار نگاه کرد و گفت:
- نگو که این دختر زیبا دخترته؟
به نشونهی تأیید چشمام رو بستم وگفتم:
- دخترمه؛ نگار.
نگار تازه یادش اومد سلام کنه. سمانه بغلش کرد وگفت:
- خدای من چی میبینم، ماشاالله چقدر زیبایی عزیزم.
از گلاره تشکر کردو ما رو از اون جا برد. سوار ماشین سمانه شدیم.