نام نویسنده: ابراهیم نجم آبادی
ژانر: تراژدی ،جنایی_ پلیسی، عاشقانه
ناظر: آوا اسدی
ویراستار: MINERVA
خلاصه:
گل، گل نيلوفر، اولین چیزی که به ذهنمون میاد زیبایی و بوی خوش ولی گل داستان ما کاغذیه، نيلوفر کاغذی که فقط بوی خون میده!
السا مامور تحقیقات قتلهای زنجیرهای میشه، قتلهای بیرحمانهای که قویترین آدم با دیدن یا شنیدنش لرز به اندامش میفته!
السا باید با استدلال و تحلیلهای درست و منطقی، پروندهای رو پیش ببره و به سرانجام برسونه که تنها سرنخش امضای قاتل است، نيلوفر کاغذی!
یه بازی شطرنج خونین با سه استاد بزرگ، السا، قاتل و ....
کد:
نام رمان : نيلوفر کاغذی
نام نویسنده: ابراهیم نجم آبادی
ژانر: تراژدی ،جنایی_ پلیسی، عاشقانه
ناظر: [USER=3492]آوا اسدی[/USER]
خلاصه:
گل، گل نيلوفر، اولین چیزی که به ذهنمون میاد زیبایی و بوی خوش ولی گل داستان ما کاغذیه، نيلوفر کاغذی که فقط بوی خون میده!
السا مامور تحقیقات قتلهای زنجیرهای میشه، قتلهای بیرحمانهای که قویترین آدم با دیدن یا شنیدنش لرز به اندامش میفته!
السا باید با استدلال و تحلیلهای درست و منطقی، پروندهای رو پیش ببره و به سرانجام برسونه که تنها سرنخش امضای قاتل است، نيلوفر کاغذی!
یه بازی شطرنج خونین با سه استاد بزرگ، السا، قاتل و ....
مقدمه:
یه شب عادی به معنای تاریکی، سکوت و چشمک ستارگان و بس.
ولی این شبهای داستان، شبهای عادی نیست؛ یعنی یه نفر نمیخواد این شبها عادی باشه، کسی که نه انسانه و نه حیوان!
یه گذشتهی خشن، دوران کودکی بد و سالها عذاب، باعث ایجاد مشکلات ذهنی میشه!
عجز، ناتوانی و خشم بیشتر و بیشتر میشه و بعدش بوم! آزاد میشه و قتل.
اونها توی صورت قربانیهای خودشون کسایی رو میبینن که زجرشون دادن. برای اون، کشتن مثل یه بیماری میمونه و همزمان نیز درمان محسوب میشه. حس میکنه که برای کشتن قربانیهاش یه دلیل خوب داره، داره برای عدالت میکشه.
مثل رستم و آرش، اونها قهرمانهای داستان خودشون بودن، اینجا هم همینطور؛ هر تبهکاری قهرمان داستان خودشه، فقط فرقش اینه که همه داستان قهرمان رو میدونیم ولی هیچکس داستان تبهکار رو نمیدونه!
کد:
مقدمه:
یه شب عادی به معنای تاریکی، سکوت و چشمک ستارگان و بس.
ولی این شبهای داستان، شبهای عادی نیست؛ یعنی یه نفر نمیخواد این شبها عادی باشه، کسی که نه انسانه و نه حیوان!
یه گذشتهی خشن، دوران کودکی بد و سالها عذاب، باعث ایجاد مشکلات ذهنی میشه!
عجز، ناتوانی و خشم بیشتر و بیشتر میشه و بعدش بوم! آزاد میشه و قتل.
اونها توی صورت قربانیهای خودشون کسایی رو میبینن که زجرشون دادن. برای اون، کشتن مثل یه بیماری میمونه و همزمان نیز درمان محسوب میشه. حس میکنه که برای کشتن قربانیهاش یه دلیل خوب داره، داره برای عدالت میکشه.
مثل رستم و آرش، اونها قهرمانهای داستان خودشون بودن، اینجا هم همینطور؛ هر تبهکاری قهرمان داستان خودشه، فقط فرقش اینه که همه داستان قهرمان رو میدونیم ولی هیچکس داستان تبهکار رو نمیدونه!
* السا *
اگه از تموم آدمهای دنیا این سوال رو کنی که سختترین کار دنیا چیه، اکثریت آدمها جوابشون خودکشیه؛ ولی من جزو اقلیت هستم، قتل!
سختتر از کشتن خودت، کشتن یه شخص دیگهست. خیلی سخته با اراده و اختیار مرتکب به قتل همنوعت بشی.
خمیازهای کشیدم، وارد اتوبان شدم و با توجه به موقعیت مکانیای که برام فرستاده بودن، حرکت میکردم؛ موقعیت مکانی محل پیدا شدن یه جنازه که هنوز اطلاعاتی ازش نداشتم. همه، روزشون رو با یه صبحونه درست و حسابی شروع میکنن ولی من با قتل و خون و از این چیزها!
سرعتم رو بیشتر کردم، باید زودتر میرسیدم به اونجا، این اولین پروندهی بزرگ من به عنوان شخص اول پروندهست؛ باید با موفقیت به سرانجام برسونمش.
توی اتوبان رانندگی میکردم. به موقعیت مکانی نگاهی انداختم، فاصلهی زیادی با محل قتل نداشتم.
بعد، اپلیکیشن ازم خواست به سمت راست که یه جادهی خاکی بود که به سمت بیابون و تپهها میرفت، بپیچم.
بعد از اتوبان خارج شدم، وارد یه جادهی خاکی شدم. مسیر خیلی داغون بود. دویست شش نازم توی این مسیر داغون میشه! حالا خوبه رنگش سفیده، زیاد گرد و خاک بشینه روش، نشون نمیده.
از دور ماشینهای همکارها معلوم بود. یکم سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر برسم. بعد از رسیدن به اونجا، ماشینم رو کنار ماشین بقیه پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو بستم. به خاطر درجهام(سرگرد) بهم احترام گذاشتن. بچهها داشتن انگشتنگاری و کارهای معمول در مورد قتل رو انجام میدادن تا سرنخی پیدا کنن.
کد:
* السا *
اگه از تموم آدمهای دنیا این سوال رو کنی که سختترین کار دنیا چیه، اکثریت آدمها جوابشون خودکشیه؛ ولی من جزو اقلیت هستم، قتل!
سختتر از کشتن خودت، کشتن یه شخص دیگهست. خیلی سخته با اراده و اختیار مرتکب به قتل همنوعت بشی.
خمیازهای کشیدم، وارد اتوبان شدم و با توجه به موقعیت مکانیای که برام فرستاده بودن، حرکت میکردم؛ موقعیت مکانی محل پیدا شدن یه جنازه که هنوز اطلاعاتی ازش نداشتم. همه، روزشون رو با یه صبحونه درست و حسابی شروع میکنن ولی من با قتل و خون و از این چیزها!
سرعتم رو بیشتر کردم، باید زودتر میرسیدم به اونجا، این اولین پروندهی بزرگ من به عنوان شخص اول پروندهست؛ باید با موفقیت به سرانجام برسونمش.
توی اتوبان رانندگی میکردم. به موقعیت مکانی نگاهی انداختم، فاصلهی زیادی با محل قتل نداشتم.
بعد، اپلیکیشن ازم خواست به سمت راست که یه جادهی خاکی بود که به سمت بیابون و تپهها میرفت، بپیچم.
بعد از اتوبان خارج شدم، وارد یه جادهی خاکی شدم. مسیر خیلی داغون بود. دویست شش نازم توی این مسیر داغون میشه! حالا خوبه رنگش سفیده، زیاد گرد و خاک بشینه روش، نشون نمیده.
از دور ماشینهای همکارها معلوم بود. یکم سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر برسم. بعد از رسیدن به اونجا، ماشینم رو کنار ماشین بقیه پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو بستم. به خاطر درجهام(سرگرد) بهم احترام گذاشتن. بچهها داشتن انگشتنگاری و کارهای معمول در مورد قتل رو انجام میدادن تا سرنخی پیدا کنن.
با قدمهای بلند به سمت سروان احمدی حرکت کردم. احترام گذاشت، من هم بهش نگاه کردم و ازش پرسیدم.
- سلام، شناسایی شده؟
احمدی با سر تایید کرد و گفت:
- سلام، آره. طبق لباسهایی که توی نایلون کنار جنازه عر*یان بود، فهمیدیم که کیه.
به احمدی خیره شدم.
- خب؟
احمدی دستی به سبیلش کشید و جواب داد:
- آرمیتا کریمی، یه دختر بيست ساله. پدرش معلم بازنشستهست، ديروز ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده و بعد ناپدید شده، تا این که امروز جنازهاش نایلونپیچ، پیدا شد.
به اطراف نگاه کردم. یه منطقهی بیابونی با تپههای کوچک و بوتههای صحرایی که از اتوبان فاصله چندانی نداشت و کنار شهر بود. بدون نگاه به احمدی پرسیدم:
- پس جنازه کو؟!
- ببخشید، دیر رسیدید بردنش پزشک قانونی، داداشش هویت رو تایید کرد.
سرم رو تکون دادم و به احمدی نگاه کردم. تقریبا هم قد بودیم، شاید دو سانت بزرگتر باشه، همون صد و هفتاد و چهار بیشتر نیست. مغزم هنوز نتونسته بود قضیه رو تحلیل کنه که باید الان چی کار کنم. اولین سؤالی که توی ذهنم اومد، پرسیدم:
- جنازه دقیقاً کجا بود؟
احمدی دستش رو دراز کرد و با انگشتش به یه نقطه اشاره کرد. من هم به جایی که احمدی اشاره کرد، رفتم. به اطراف نگاه کردم، به جایی که جنازه اونجا بوده ولی هیچ اثری از خون نبود.
افکارم بلند گفتم:
- هیچ خونی توی محل نیست، پس قتل اینجا نبوده؛ فقط جنازه رو آوردن.
به احمدی خیره شدم. حالش زیاد خوب به نظر نمیرسید. پو*ست سفیدش قرمز شده بود. با صدایی که یکم خشم داخلش بود، گفت:
- خانوم به شکل بی رحمانهای به قتل رسیده بود و یه کاردستی روی جنازه بود.
بهش خیره شدم و با تعجب ازش پرسیدم.
- کار دستی؟!
احمدی با سر تایید کرد.
- کاردستی گل نيلوفر که با مقوای آبی درست شده بود. روی گلبرگهاش نوشته شده بود، نيلوفر کاغذی.
چند قدم به سمتم برداشت. گوشیش رو سمت من گرفت. من هم ازش گرفتم و نگاهی به تصویر اون کاردستی نيلوفرکردم. روش زوم کردم ولی هیچی نبود جز یه کاردستی، اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به ز*ب*ون آوردم.
- احمدی، اگه حدسم درست باشه با یه بیمار روانی طرفیم.
بعد گوشی رو سمت احمدی گرفتم. اون هم دستش رو دراز کرد، ازم گوشی رو گرفت و بعد بهم نگاه کرد.
- شاید یه تسويه حساب شخصی بوده.
شونهای بالا انداختم.
- امیدوارم، بریم پزشک قانونی؛ باید خودم جنازه رو ببینم.
احمدی با سر تایید کرد.
- باشه خانوم جهانی.
احمدی از قتل بیرحمانه گفت. باید ببینم قاتل با مقتول چی کار کرده که تونسته حال یه مامور پلیس رو بد کنه. برای به دست آوردن جواب این سؤال، باید خودم جنازه رو ببینم.
چه دلیل و داستانی پشت این دو کلمه هست؟ نيلوفر کاغذی!
کد:
با قدمهای بلند به سمت سروان احمدی حرکت کردم. احترام گذاشت، من هم بهش نگاه کردم و ازش پرسیدم.
- سلام، شناسایی شده؟
احمدی با سر تایید کرد و گفت:
- سلام، آره. طبق لباسهایی که توی نایلون کنار جنازه عر*یان بود، فهمیدیم که کیه.
به احمدی خیره شدم.
- خب؟
احمدی دستی به سبیلش کشید و جواب داد:
- آرمیتا کریمی، یه دختر بيست ساله. پدرش معلم بازنشستهست، ديروز ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده و بعد ناپدید شده، تا این که امروز جنازهاش نایلونپیچ، پیدا شد.
به اطراف نگاه کردم. یه منطقهی بیابونی با تپههای کوچک و بوتههای صحرایی که از اتوبان فاصله چندانی نداشت و کنار شهر بود. بدون نگاه به احمدی پرسیدم:
- پس جنازه کو؟!
- ببخشید، دیر رسیدید بردنش پزشک قانونی، داداشش هویت رو تایید کرد.
سرم رو تکون دادم و به احمدی نگاه کردم. تقریبا هم قد بودیم، شاید دو سانت بزرگتر باشه، همون صد و هفتاد و چهار بیشتر نیست. مغزم هنوز نتونسته بود قضیه رو تحلیل کنه که باید الان چی کار کنم. اولین سؤالی که توی ذهنم اومد، پرسیدم:
- جنازه دقیقاً کجا بود؟
احمدی دستش رو دراز کرد و با انگشتش به یه نقطه اشاره کرد. من هم به جایی که احمدی اشاره کرد، رفتم. به اطراف نگاه کردم، به جایی که جنازه اونجا بوده ولی هیچ اثری از خون نبود.
افکارم بلند گفتم:
- هیچ خونی توی محل نیست، پس قتل اینجا نبوده؛ فقط جنازه رو آوردن.
به احمدی خیره شدم. حالش زیاد خوب به نظر نمیرسید. پو*ست سفیدش قرمز شده بود. با صدایی که یکم خشم داخلش بود، گفت:
- خانوم به شکل بی رحمانهای به قتل رسیده بود و یه کاردستی روی جنازه بود.
بهش خیره شدم و با تعجب ازش پرسیدم.
- کار دستی؟!
احمدی با سر تایید کرد.
- کاردستی گل نيلوفر که با مقوای آبی درست شده بود. روی گلبرگهاش نوشته شده بود، نيلوفر کاغذی.
چند قدم به سمتم برداشت. گوشیش رو سمت من گرفت. من هم ازش گرفتم و نگاهی به تصویر اون کاردستی نيلوفرکردم. روش زوم کردم ولی هیچی نبود جز یه کاردستی، اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به ز*ب*ون آوردم.
- احمدی، اگه حدسم درست باشه با یه بیمار روانی طرفیم.
بعد گوشی رو سمت احمدی گرفتم. اون هم دستش رو دراز کرد، ازم گوشی رو گرفت و بعد بهم نگاه کرد.
- شاید یه تسويه حساب شخصی بوده.
شونهای بالا انداختم.
- امیدوارم، بریم پزشک قانونی؛ باید خودم جنازه رو ببینم.
احمدی با سر تایید کرد.
- باشه خانوم جهانی.
احمدی از قتل بیرحمانه گفت. باید ببینم قاتل با مقتول چی کار کرده که تونسته حال یه مامور پلیس رو بد کنه. برای به دست آوردن جواب این سؤال، باید خودم جنازه رو ببینم.
چه دلیل و داستانی پشت این دو کلمه هست؟ نيلوفر کاغذی!
احمدی پشت در ایستاد. به خاطر جنسیت مقتول، من هم با پوشیدن لباس مخصوص وارد اونجا شدم. یه اتاق با متراژ صد و بیست متری که یه میز وسطش بود و جنازه روی اون میز قرار داشت.
خانوم میانسالی به سمتم اومد. وقتی نزدیک شد، حالت چهرهی به هم ریختهاش مشخص بود؛ انگار از چیزی ناراحته. بهش خیره شدم و گفتم:
- سلام، مقتولی که... .
دکتر با غم توی چشماش، بهم خیره شد. پو*ست سفید اون هم مثل احمدی قرمز شده بود. مگه چی دیدن که اینجوری عصبانی و به هم ریخته میشن؟ دکتر با صدایی بغض آلود گفت:
- من توی این سالهایی که اینجا کار کردم، هیچوقت همچین موردی ندیدم.
از دور به جنازه خیره شدم و بدون نگاه به دکتر، پرسیدم:
- مگه چی شده؟!
- اون ع*و*ضی یه حیوون پست فطرت، یه ع*و*ضی به تمام معناست! چجوری تونسته با همنوع خودش این کار رو بکنه؟!
به دکتر خیره شدم. اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. بدجوری به هم ریخته بود. مگه اون قاتل با مقتول چی کار کرده که اینجوری باعث به هم ریختن روان دکتر شده؟
با قدمهای بلند به سمت جنازه رفتم. روپوش سفید رو کامل کنار زدم و با دیدن جنازه، شوکه شدم. زبونم بند اومد و به جنازه خیره شدم. حتی حیوانات هم اینجوری هم رو نمیدریدن! روی زمین زانو زدم. نفسم بند اومد از صح*نهای که دیدم. دوتا چشمهاش رو در آورده بود، موهاش رو قیچی زده بود. نفسم رو رها کردم. صدای دکتر از پشت سرم اومد.
- بطری شیشهای رو توی دهنش شکسته؛ اون هم نه یکی، چندتا! ل*ب و دهنش پر از خرده شیشهست.
با دیدن جنازه، زانوهام رمقشون رو از دست دادن. بدجوری توی شوک فرو رفتم. زیر ل*ب آروم گفتم:
- حرومزاده!
دکتر با صدای لرزونی گفت:
- میدونی، وقتی داشته شیشهها رو توی دهنش خرد میکرده، مقتول زنده بوده.
بلند شدم، قدرتم رو جمع کردم و نزدیکتر رفتم. به قلبش نگاه کردم. به صورت بیرحمانهای با یه سلاح سرد مورد حمله قرار گرفته بود. همهی انگشتان دستش رو بریده بود، هر دهتا رو! قاتل، هرچی خشم توی وجودش بود رو خالی کرده روی مقتول!
دکتر کنارم ایستاد، به قلب مقتول خیره شد و گفت:
- یه چاقو به طول سی و قطر پنج سانت؛ اونقدر ضرباتش زیاد بوده، حتی مشخص نیست چندتاست!
آروم پرسیدم:
- ت*ج*اوز؟
دکتر نگاهش رو پایین انداخت.
- بله، قبل از مرگ و بعد از مرگ.
بدجوری نفس کم آوردم. این صح*نه حتی دختر محکمی مثل من رو از پا در آورد. حالت تهوع گرفتم. از دکتر آروم پرسیدم:
- دستشویی؟
دکتر به یکی از پرستارها نگاه کرد و گفت:
- همراهیشون کن.
با پرستار از اون اتاق خارج شدیم. تا احمدی سمتم اومد، با دست اشاره کردم فعلا نزدیکم نیاد. با کمک پرستار دستشویی رو پیدا کردم. رفتم داخل و شروع کردم به بالا آوردن. حالم خیلی بد بود، چجوری انسان به این حد از بیرحمی میرسه؟!
بعد شیر آب رو باز کردم و دست و صورتم رو شستم. چشمام رو بستم و سرم آوردم بالا؛ تا چشمام رو باز کردم، نگاهم توی آینه به خودم افتاد. زیر ل*ب آروم گفتم:
- میکشمت!
از دستشویی بیرون اومدم. احمدی و دکتر بهم نزدیک شدن. احمدی یه سنایچ کوچک هلو به سمتم گرفت. من هم ازش گرفتم.
- ممنون.
دکتر با خشم گفت:
- اون ع*و*ضی رو بگیر و به سزای اعمالش برسون. لعنتی یه ذره انسانیت توی وجودش نبوده که همچین بلایی سر دختر مردم آورده!
سرم رو بلند کردم و به دکتر نگاه کردم.
- هیچ سرنخی پیدا نکردی؟
دکتر با درماندگی گفت:
- نه، ع*و*ضی هیچ سرنخی از خودش بهجا نذاشته.
کد:
احمدی پشت در ایستاد. به خاطر جنسیت مقتول، من هم با پوشیدن لباس مخصوص وارد اونجا شدم. یه اتاق با متراژ صد و بیست متری که یه میز وسطش بود و جنازه روی اون میز قرار داشت.
خانوم میانسالی به سمتم اومد. وقتی نزدیک شد، حالت چهرهی به هم ریختهاش مشخص بود؛ انگار از چیزی ناراحته. بهش خیره شدم و گفتم:
- سلام، مقتولی که... .
دکتر با غم توی چشماش، بهم خیره شد. پو*ست سفید اون هم مثل احمدی قرمز شده بود. مگه چی دیدن که اینجوری عصبانی و به هم ریخته میشن؟ دکتر با صدایی بغض آلود گفت:
- من توی این سالهایی که اینجا کار کردم، هیچوقت همچین موردی ندیدم.
از دور به جنازه خیره شدم و بدون نگاه به دکتر، پرسیدم:
- مگه چی شده؟!
- اون ع*و*ضی یه حیوون پست فطرت، یه ع*و*ضی به تمام معناست! چجوری تونسته با همنوع خودش این کار رو بکنه؟!
به دکتر خیره شدم. اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. بدجوری به هم ریخته بود. مگه اون قاتل با مقتول چی کار کرده که اینجوری باعث به هم ریختن روان دکتر شده؟
با قدمهای بلند به سمت جنازه رفتم. روپوش سفید رو کامل کنار زدم و با دیدن جنازه، شوکه شدم. زبونم بند اومد و به جنازه خیره شدم. حتی حیوانات هم اینجوری هم رو نمیدریدن! روی زمین زانو زدم. نفسم بند اومد از صح*نهای که دیدم. دوتا چشمهاش رو در آورده بود، موهاش رو قیچی زده بود. نفسم رو رها کردم. صدای دکتر از پشت سرم اومد.
- بطری شیشهای رو توی دهنش شکسته؛ اون هم نه یکی، چندتا! ل*ب و دهنش پر از خرده شیشهست.
با دیدن جنازه، زانوهام رمقشون رو از دست دادن. بدجوری توی شوک فرو رفتم. زیر ل*ب آروم گفتم:
- حرومزاده!
دکتر با صدای لرزونی گفت:
- میدونی، وقتی داشته شیشهها رو توی دهنش خرد میکرده، مقتول زنده بوده.
بلند شدم، قدرتم رو جمع کردم و نزدیکتر رفتم. به قلبش نگاه کردم. به صورت بیرحمانهای با یه سلاح سرد مورد حمله قرار گرفته بود. همهی انگشتان دستش رو بریده بود، هر دهتا رو! قاتل، هرچی خشم توی وجودش بود رو خالی کرده روی مقتول!
دکتر کنارم ایستاد، به قلب مقتول خیره شد و گفت:
- یه چاقو به طول سی و قطر پنج سانت؛ اونقدر ضرباتش زیاد بوده، حتی مشخص نیست چندتاست!
آروم پرسیدم:
- ت*ج*اوز؟
دکتر نگاهش رو پایین انداخت.
- بله، قبل از مرگ و بعد از مرگ.
بدجوری نفس کم آوردم. این صح*نه حتی دختر محکمی مثل من رو از پا در آورد. حالت تهوع گرفتم. از دکتر آروم پرسیدم:
- دستشویی؟
دکتر به یکی از پرستارها نگاه کرد و گفت:
- همراهیشون کن.
با پرستار از اون اتاق خارج شدیم. تا احمدی سمتم اومد، با دست اشاره کردم فعلا نزدیکم نیاد. با کمک پرستار دستشویی رو پیدا کردم. رفتم داخل و شروع کردم به بالا آوردن. حالم خیلی بد بود، چجوری انسان به این حد از بیرحمی میرسه؟!
بعد شیر آب رو باز کردم و دست و صورتم رو شستم. چشمام رو بستم و سرم آوردم بالا؛ تا چشمام رو باز کردم، نگاهم توی آینه به خودم افتاد. زیر ل*ب آروم گفتم:
- میکشمت!
از دستشویی بیرون اومدم. احمدی و دکتر بهم نزدیک شدن. احمدی یه سنایچ کوچک هلو به سمتم گرفت. من هم ازش گرفتم.
- ممنون.
دکتر با خشم گفت:
- اون ع*و*ضی رو بگیر و به سزای اعمالش برسون. لعنتی یه ذره انسانیت توی وجودش نبوده که همچین بلایی سر دختر مردم آورده!
سرم رو بلند کردم و به دکتر نگاه کردم.
- هیچ سرنخی پیدا نکردی؟
دکتر با درماندگی گفت:
- نه، ع*و*ضی هیچ سرنخی از خودش بهجا نذاشته.
با احمدی دوباره برگشتیم به محلی که جنازه پیدا شده بود. چند تا مأمور هنوز اونجا در حال تحقیقات میدانی بودن. احمدی یه مأمور فرستاده بود تا چوپانی که خبر پيدا شدن جنازه رو داده بود، بیارن. دستم رو به کمرم زده بودم و به اطراف نگاه میکردم. بعد رو به احمدی پرسیدم:
- توی این بیابون چی کار میکرده؟
احمدی دستش رو صورتش کشید.
- گوسفندهاش رو آورده بوده اینجا.
احمدی عادت داشت بعضی وقتها موقع حرف زدن، دستی به صورت و سبیلش یا سرش بکشه .
بعد متوجه یه ماشین شدم که داره بهمون نزدیک میشه. اون مأمور بود که با چوپانی که جنازه رو پیدا کرده بود، اومد. از ماشین پیاده شدند و به سمت ما اومدن. مردی قد بلند به همراه مأمور اومد. مأمور احترام گذاشت، بعد مرد بهمون سلام کرد.
- سلام.
بهش خیره شدم. صورتش توی آفتاب سوخته بود. بهش میخورد چهل ساله باشه. جواب سلامش رو دادم.
- سلام.
یکم استرس رو میشد توی چهرهاش دید که با قرار گرفتن توی همچین شرایطی، طبیعیه. نگاهم رو بهش دوختم.
- تعریف کن.
اون هم با فشار دادن دستاش توی هم، شروع به تعریف کرد.
- خانوم، من گوسفندهام رو همیشه میارم اینجا؛ امروز صبح وقتی رسیدم اینجا، گوسفندها ترسیدن. من هم رفتم و جنازه رو دیدم. همین خانوم.
سر تکون دادم.
- هیچ آدمی یا ماشینی این اطراف ندیدی؟
سرش رو به معنای نه تکون داد.
- نه خانوم.
چشمام رو باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- میتونی بری.
داشتم کلافه میشدم از این همه بن بستی که توی این پرونده وجود داره. مرد بعد از خداحافظی، همراه با مأمور به سمت ماشین رفت. احمدی بهم نگاه کرد و گفت:
- خانوم جهانی، با خانوادش حرف بزنیم؟ شاید سرنخی پیدا کردیم.
بدون نگاه به احمدی سر تکون دادم.
- الان زمان خوبی برای حرف زدن باهاشون نیست؛ بزارید پس فردا.
ظهر شده بود. آفتاب اردیبهشتی بدجوری داشت میتابید. اینجا موندن دیگه کمکی نمیکنه، باید برگردیم اداره و تحقیقات حرفهایتری شروع کنیم تا بتونیم هر چه زودتر یه سرنخی پیدا کنیم؛ برای پیدا کردن اون قاتل نيلوفر کاغذی!
بعد از رسیدن به اداره، تیم تحقیقاتی چهارنفرهای تشکیل دادم. با حضور احمدی، همسرش صبا و سیما، توی اتاقم نشسته بودم که سیما طبق معمول، بدون در زدن و احترام، خودش رو داخل انداخت.
دوست صمیمی بودیم، من هم زیاد توجهی به احترام نظامی و این چیزها ندارم؛ اون هم بیتوجهتر از من.
سیما روی مبل نشست و بهم خیره شد. من هم با اخم ساختگی بهش خیره شدم.
- ستوان سهیلی، یاد نگرفتی احترام بذاری؟
سیما لبخند زد و گفت:
- برو بابا!
قبل از این که من جوابش رو بدم، احمدی و صبا وارد اتاق شدن. سیما در رو باز گذاشته بود؛ وگرنه صبا همیشه رعایت این چیزها رو میکرد. حداقل در میزد ولی اون هم احترام نمیذاشت. احمدی احترام گذاشت، صبا هم سلامی کرد و بدون احترام اومد و روی مبل نشست. احمدی هم اومد کنار صبا نشست. احمدی و صبا، زن و شوهر بودن. سیما بدون هیچ مقدمهای رفت سر اصل مطلب.
- هیچ مدرکی نیست. در مورد چی تحقیق کنیم؟!
توی چشمهای قهوهای سیما نگاه کردم.
- باید مدرک پیدا کنیم.
احمدی صدایی صاف کرد و رو به من گفت:
- اول ببینیم چی داریم.
صبا رو به احمدی کرد.
- هیچی جز یه نيلوفر کاغذی.
به صبا نگاه کردم. پنج سالی ازم بزرگتره؛ ولی توی سی و پنج سالگی هنوز هم چهرهی خوبی داره.
- نيلوفر کاغذی امضاشه.
سیما با تعجب پرسید:
- امضا؟
احمق مأموره، بعد این چیزها رو نمیدونه!
- یه روش بین قاتلهای زنجیرهای که از خودشون یه چیزی به جا میذارن، عین زورو؛ تا به همه بگن اين قتلها کار کیه.
صبا نگاهش رو به من دوخت.
_پس معلومه ترسی از دستگیر شدن نداره و دوست داره توی دید توجه باشه؛ میخواد در حالی که پنهانه، همه ازش حرف بزنن و ازش بترسن.
سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم.
- آره، اون نوع قتل فقط میتونه کار یه روانی باشه که پر از عقدهست.
احمدی دستاش رو توی هم فشارداد.
- تنها چیزی که معلومه، اینه که اون یه مرده، همین!
چشمام رو به نشانهی تایید باز و بسته کردم.
کد:
با احمدی دوباره برگشتیم به محلی که جنازه پیدا شده بود. چند تا مأمور هنوز اونجا در حال تحقیقات میدانی بودن. احمدی یه مأمور فرستاده بود تا چوپانی که خبر پيدا شدن جنازه رو داده بود، بیارن. دستم رو به کمرم زده بودم و به اطراف نگاه میکردم. بعد رو به احمدی پرسیدم:
- توی این بیابون چی کار میکرده؟
احمدی دستش رو صورتش کشید.
- گوسفندهاش رو آورده بوده اینجا.
احمدی عادت داشت بعضی وقتها موقع حرف زدن، دستی به صورت و سبیلش یا سرش بکشه .
بعد متوجه یه ماشین شدم که داره بهمون نزدیک میشه. اون مأمور بود که با چوپانی که جنازه رو پیدا کرده بود، اومد. از ماشین پیاده شدند و به سمت ما اومدن. مردی قد بلند به همراه مأمور اومد. مأمور احترام گذاشت، بعد مرد بهمون سلام کرد.
- سلام.
بهش خیره شدم. صورتش توی آفتاب سوخته بود. بهش میخورد چهل ساله باشه. جواب سلامش رو دادم.
- سلام.
یکم استرس رو میشد توی چهرهاش دید که با قرار گرفتن توی همچین شرایطی، طبیعیه. نگاهم رو بهش دوختم.
- تعریف کن.
اون هم با فشار دادن دستاش توی هم، شروع به تعریف کرد.
- خانوم، من گوسفندهام رو همیشه میارم اینجا؛ امروز صبح وقتی رسیدم اینجا، گوسفندها ترسیدن. من هم رفتم و جنازه رو دیدم. همین خانوم.
سر تکون دادم.
- هیچ آدمی یا ماشینی این اطراف ندیدی؟
سرش رو به معنای نه تکون داد.
- نه خانوم.
چشمام رو باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- میتونی بری.
داشتم کلافه میشدم از این همه بن بستی که توی این پرونده وجود داره. مرد بعد از خداحافظی، همراه با مأمور به سمت ماشین رفت. احمدی بهم نگاه کرد و گفت:
- خانوم جهانی، با خانوادش حرف بزنیم؟ شاید سرنخی پیدا کردیم.
بدون نگاه به احمدی سر تکون دادم.
- الان زمان خوبی برای حرف زدن باهاشون نیست؛ بزارید پس فردا.
ظهر شده بود. آفتاب اردیبهشتی بدجوری داشت میتابید. اینجا موندن دیگه کمکی نمیکنه، باید برگردیم اداره و تحقیقات حرفهایتری شروع کنیم تا بتونیم هر چه زودتر یه سرنخی پیدا کنیم؛ برای پیدا کردن اون قاتل نيلوفر کاغذی!
بعد از رسیدن به اداره، تیم تحقیقاتی چهارنفرهای تشکیل دادم. با حضور احمدی، همسرش صبا و سیما، توی اتاقم نشسته بودم که سیما طبق معمول، بدون در زدن و احترام، خودش رو داخل انداخت.
دوست صمیمی بودیم، من هم زیاد توجهی به احترام نظامی و این چیزها ندارم؛ اون هم بیتوجهتر از من.
سیما روی مبل نشست و بهم خیره شد. من هم با اخم ساختگی بهش خیره شدم.
- ستوان سهیلی، یاد نگرفتی احترام بذاری؟
سیما لبخند زد و گفت:
- برو بابا!
قبل از این که من جوابش رو بدم، احمدی و صبا وارد اتاق شدن. سیما در رو باز گذاشته بود؛ وگرنه صبا همیشه رعایت این چیزها رو میکرد. حداقل در میزد ولی اون هم احترام نمیذاشت. احمدی احترام گذاشت، صبا هم سلامی کرد و بدون احترام اومد و روی مبل نشست. احمدی هم اومد کنار صبا نشست. احمدی و صبا، زن و شوهر بودن. سیما بدون هیچ مقدمهای رفت سر اصل مطلب.
- هیچ مدرکی نیست. در مورد چی تحقیق کنیم؟!
توی چشمهای قهوهای سیما نگاه کردم.
- باید مدرک پیدا کنیم.
احمدی صدایی صاف کرد و رو به من گفت:
- اول ببینیم چی داریم.
صبا رو به احمدی کرد.
- هیچی جز یه نيلوفر کاغذی.
به صبا نگاه کردم. پنج سالی ازم بزرگتره؛ ولی توی سی و پنج سالگی هنوز هم چهرهی خوبی داره.
- نيلوفر کاغذی امضاشه.
سیما با تعجب پرسید:
- امضا؟
احمق مأموره، بعد این چیزها رو نمیدونه!
- یه روش بین قاتلهای زنجیرهای که از خودشون یه چیزی به جا میذارن، عین زورو؛ تا به همه بگن اين قتلها کار کیه.
صبا نگاهش رو به من دوخت.
_پس معلومه ترسی از دستگیر شدن نداره و دوست داره توی دید توجه باشه؛ میخواد در حالی که پنهانه، همه ازش حرف بزنن و ازش بترسن.
سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم.
- آره، اون نوع قتل فقط میتونه کار یه روانی باشه که پر از عقدهست.
احمدی دستاش رو توی هم فشارداد.
- تنها چیزی که معلومه، اینه که اون یه مرده، همین!
چشمام رو به نشانهی تایید باز و بسته کردم.
پروندهی عجیبی بود. نيلوفر کاغذی؟ گل نيلوفر با پسوند کاغذی؛ چه معنا و داستانی پشتش میتونه باشه؟
صدای سیما رشتهی افکارم رو پاره کرد.
- تا پس فردا بشینیم و دست روی دست بذاریم تا مراسم تموم بشه؟!
در جوابش، بیحوصله گفتم:
- چی کار کنیم؟ من دیگه مغزم نمیکشه؛ هر طرف این پرونده بن بسته.
سیما یهو و غیرمنتظره گفت:
- بریم ناهارمون رو بخوریم. بعدش یه کاریش میکنیم.
با تعجب بهش خیره شدم. ما رو باش با کی تیم تشکیل دادیم تا در مورد پرونده حرف بزنیم!
من هم بدون فکر، جلوی احمدی و صبا گفتم:
- حالا هی بگو چرا شوهر گیرم نمیاد! از بس میخوری چاق شدی دیگه.
سیما یهو رنگش پرید. با این حرفم، خجالتزده به احمدی نگاه کرد. صبا بهم نگاه کرد و خواست بحث رو عوض کنه.
- فعلا بریم ناهارمون رو بخوریم؛ بعدا در مورد پرونده حرف میزنیم.
من هم با سر تایید کردم و به سیما نگاه کردم. احمدی و صبا بیرون رفتن. سیما بهم خیره شد؛ حالت چهرهاش چیزی نشون نمیداد. دستهام رو توی هم گره کردم و بهش خیره شدم.
- ببخشید، حواسم به احمدی نبود.
سیما لبخند بیجونی زد.
- پاشو بریم ناهار.
- من میل ندارم، تو برو.
سیما بلند شد و بهم نگاه کرد.
- با گرسنه موندن تو، پرونده حل نمیشه.
بعد رفت سمت در و از اتاق خارج شد.
با دیدن اون صح*نه، اشتهایی برام نمونده بود. چشام بستم.
یه دختر کجای این دنیا در امانه؟ چرا زن، منفور زمانه؟!
چرا تبديل شده به یه وسيله؟ مگه همین زن، مردها رو به دنیا نمیاره؟! پس چرا وقتی بزرگتر میشن، تبديل میشن به یه مشت ش*ه*و*تپرست احمق؟!
چجوری این پازل گیجکننده رو کامل کنم؟ چجوری اون حرومزاده رو به تله بندازم؟ سوال زیاد بود ولی دریغ از جواب.
اون روز لعنتی، بالاخره شب شد. من هم خسته و کوفته برگشتم خونه. پدر و مادرم رفته بودن مهمونی خانوادگی عموم. من هم یه دوش گرفتم و بعد از خوردن شام، توی اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم. اتاقم فاقد هر رنگی بود. فقط سفیدی گچ، بدون پوستر و قاب عکس، تخت و کمد دیواری. از جای شلوغ متنفرم.
افکارم دوباره به سمت پرونده کشیده شد. نباید زیاد احساساتی بشم. فقط باید تمرکز کنم و به صورت حرفهای موضوع رو تحلیل کنم.
خب از دوربین مداربستهای نمیشه استفاده کنیم، انگشتنگاری و این چیزها هم سرنخی در پی نداشته. اونجا یه جادهی خلوت و خاکیه؛ خیلی کم رفت و آمد توش صورت میگیره. بعدش هم شب بوده و کسی نتونسته ماشین رو ببینه. اون ن*زد*یک*ی هم دوربین نیست که مشخص کنه چه ماشینی وارد اون جاده شده یا خارج شده.
ساعت پنج بعدازظهر، یه ساعت بعد از خروجش از خونه، دزدیده شده. ساعت پنج گوشیش خاموش شده. خانوادهاش دیشب که فرم گم شدن دخترشون رو پر کردن، ذکر کرده بودن که اون میخواسته بره آرایشگاه؛ ولی جایی که گوشیش خاموش شده بود، اصلاً توی مسیر آرایشگاه نبوده.
کد:
پروندهی عجیبی بود. نيلوفر کاغذی؟ گل نيلوفر با پسوند کاغذی؛ چه معنا و داستانی پشتش میتونه باشه؟
صدای سیما رشتهی افکارم رو پاره کرد.
- تا پس فردا بشینیم و دست روی دست بذاریم تا مراسم تموم بشه؟!
در جوابش، بیحوصله گفتم:
- چی کار کنیم؟ من دیگه مغزم نمیکشه؛ هر طرف این پرونده بن بسته.
سیما یهو و غیرمنتظره گفت:
- بریم ناهارمون رو بخوریم. بعدش یه کاریش میکنیم.
با تعجب بهش خیره شدم. ما رو باش با کی تیم تشکیل دادیم تا در مورد پرونده حرف بزنیم!
من هم بدون فکر، جلوی احمدی و صبا گفتم:
- حالا هی بگو چرا شوهر گیرم نمیاد! از بس میخوری چاق شدی دیگه.
سیما یهو رنگش پرید. با این حرفم، خجالتزده به احمدی نگاه کرد. صبا بهم نگاه کرد و خواست بحث رو عوض کنه.
- فعلا بریم ناهارمون رو بخوریم؛ بعدا در مورد پرونده حرف میزنیم.
من هم با سر تایید کردم و به سیما نگاه کردم. احمدی و صبا بیرون رفتن. سیما بهم خیره شد؛ حالت چهرهاش چیزی نشون نمیداد. دستهام رو توی هم گره کردم و بهش خیره شدم.
- ببخشید، حواسم به احمدی نبود.
سیما لبخند بیجونی زد.
- پاشو بریم ناهار.
- من میل ندارم، تو برو.
سیما بلند شد و بهم نگاه کرد.
- با گرسنه موندن تو، پرونده حل نمیشه.
بعد رفت سمت در و از اتاق خارج شد.
با دیدن اون صح*نه، اشتهایی برام نمونده بود. چشام بستم.
یه دختر کجای این دنیا در امانه؟ چرا زن، منفور زمانه؟!
چرا تبديل شده به یه وسيله؟ مگه همین زن، مردها رو به دنیا نمیاره؟! پس چرا وقتی بزرگتر میشن، تبديل میشن به یه مشت ش*ه*و*تپرست احمق؟!
چجوری این پازل گیجکننده رو کامل کنم؟ چجوری اون حرومزاده رو به تله بندازم؟ سوال زیاد بود ولی دریغ از جواب.
اون روز لعنتی، بالاخره شب شد. من هم خسته و کوفته برگشتم خونه. پدر و مادرم رفته بودن مهمونی خانوادگی عموم. من هم یه دوش گرفتم و بعد از خوردن شام، توی اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم. اتاقم فاقد هر رنگی بود. فقط سفیدی گچ، بدون پوستر و قاب عکس، تخت و کمد دیواری. از جای شلوغ متنفرم.
افکارم دوباره به سمت پرونده کشیده شد. نباید زیاد احساساتی بشم. فقط باید تمرکز کنم و به صورت حرفهای موضوع رو تحلیل کنم.
خب از دوربین مداربستهای نمیشه استفاده کنیم، انگشتنگاری و این چیزها هم سرنخی در پی نداشته. اونجا یه جادهی خلوت و خاکیه؛ خیلی کم رفت و آمد توش صورت میگیره. بعدش هم شب بوده و کسی نتونسته ماشین رو ببینه. اون ن*زد*یک*ی هم دوربین نیست که مشخص کنه چه ماشینی وارد اون جاده شده یا خارج شده.
ساعت پنج بعدازظهر، یه ساعت بعد از خروجش از خونه، دزدیده شده. ساعت پنج گوشیش خاموش شده. خانوادهاش دیشب که فرم گم شدن دخترشون رو پر کردن، ذکر کرده بودن که اون میخواسته بره آرایشگاه؛ ولی جایی که گوشیش خاموش شده بود، اصلاً توی مسیر آرایشگاه نبوده.
اون آرایشگاه هم تایید کرد که ساعت پنج، آرمیتا وقت گرفته. پس خودش اون مسیر رو انتخاب نکرده؛ پس حتماً یه جایی وقتی در مسیر آرایشگاه بوده، دزدیده شده. بعد برای این که محل دزديده شدن مشخص نباشه، گوشیش رو یه جای دیگه غیرفعال کرده. این احتمال وجود داره که آرمیتا، اون شخص رو میشناخته، خودش سوار ماشین شده و باهاش رفته، بعد اون منطقه... . نه، این احتمال خیلی ضعیفه چون هیچ دختری از وقت آرایشگاهش نمیزنه؛ هرکسی هم بود، بعد از وقت آرایشگاهش اون رو میدید. پس یه جایی توی مسیر دزدیده شده. از خونه تا آرایشگاه، نیم ساعت راه بوده. کوچه پس کوچههای زیادی داشته و مسیر خیلی خلوت بوده؛ نه دوربینی و نه مغازهای. پس دزدیدن یه دختر خیلی آسون بوده؛ ولی نباید باهاش درگیر میشده.
سرم درد گرفت از این همه احتمالی که وجود داشت. نمیتونستم این پرونده رو با حدس و گمان پیش ببرم.
نشستم روی تخت و دستم رو توی موهام بردم. هوف! دیگه دارم دیوونه میشم. اون ع*و*ضی خیلی باهوشه، هیچجا گاف نداده بود.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و سعی کردم بخوابم. فردا توی مراسم باید حواسم به تمام اونهایی که حضور دارن، باشه. شاید سرنخی پیدا کنم. اگه طرف آشنا باشه، حتما توی مراسم شرکت میکنه تا کسی بهش شک نکنه. با همین فکرها خوابم برد.
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. سریع توی جام نشستم. چشمام بسته بود و موهام روم ریخته بود. با چشمای بسته، موهام رو کنار زدم. چشمام رو مالیدم و باز کردم. از تخت اومدم بیرون و رفتم دستشویی. از اونجا اومدم بیرون و صورتم رو خشک کردم. با حوله برای صبحونه پایین رفتم.
با پدر و مادرم سر میز صبحونه نشسته بودم. پدرم حدودا پنجاه و هفت سالش و سرهنگ بازنشسته بود. چهرهی من کپ پدرمه. به مادرم نگاه کردم. اون هم فقط چشماش با من فرق داره، چشمهای قهوهای درشتتر!
صبحونه رو بدون مکالمهی خاصی خوردم. بعد آماده شدم و از خونه بیرون زدم.
مراسم تشییع جنازهی آرمیتا بود. من یه گوشه ایستاده بودم و به صورت افرادی که اومده بودن، نگاه میکردم. سیما یه گوشه ایستاده بود، احمدی و صبا هم یه گوشهی دیگه؛ تا همه رو زیر نظر داشته باشیم. من از جمع فاصله گرفتم و یه نگاهی به اطراف کردم.
شاید قاتل دور از بقیه ایستاده باشه. آدمهایی که اون اطراف میچرخیدن، هیچکدوم حواسشون به مراسم آرمیتا نبود.
مراسم تموم شد. بعد همه همراه خانوادهی مقتول رفتن. احمدی و صبا و سیما اومدن.
کد:
اون آرایشگاه هم تایید کرد که ساعت پنج، آرمیتا وقت گرفته. پس خودش اون مسیر رو انتخاب نکرده؛ پس حتماً یه جایی وقتی در مسیر آرایشگاه بوده، دزدیده شده. بعد برای این که محل دزديده شدن مشخص نباشه، گوشیش رو یه جای دیگه غیرفعال کرده. این احتمال وجود داره که آرمیتا، اون شخص رو میشناخته، خودش سوار ماشین شده و باهاش رفته، بعد اون منطقه... . نه، این احتمال خیلی ضعیفه چون هیچ دختری از وقت آرایشگاهش نمیزنه؛ هرکسی هم بود، بعد از وقت آرایشگاهش اون رو میدید. پس یه جایی توی مسیر دزدیده شده. از خونه تا آرایشگاه، نیم ساعت راه بوده. کوچه پس کوچههای زیادی داشته و مسیر خیلی خلوت بوده؛ نه دوربینی و نه مغازهای. پس دزدیدن یه دختر خیلی آسون بوده؛ ولی نباید باهاش درگیر میشده.
سرم درد گرفت از این همه احتمالی که وجود داشت. نمیتونستم این پرونده رو با حدس و گمان پیش ببرم.
نشستم روی تخت و دستم رو توی موهام بردم. هوف! دیگه دارم دیوونه میشم. اون ع*و*ضی خیلی باهوشه، هیچجا گاف نداده بود.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و سعی کردم بخوابم. فردا توی مراسم باید حواسم به تمام اونهایی که حضور دارن، باشه. شاید سرنخی پیدا کنم. اگه طرف آشنا باشه، حتما توی مراسم شرکت میکنه تا کسی بهش شک نکنه. با همین فکرها خوابم برد.
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. سریع توی جام نشستم. چشمام بسته بود و موهام روم ریخته بود. با چشمای بسته، موهام رو کنار زدم. چشمام رو مالیدم و باز کردم. از تخت اومدم بیرون و رفتم دستشویی. از اونجا اومدم بیرون و صورتم رو خشک کردم. با حوله برای صبحونه پایین رفتم.
با پدر و مادرم سر میز صبحونه نشسته بودم. پدرم حدودا پنجاه و هفت سالش و سرهنگ بازنشسته بود. چهرهی من کپ پدرمه. به مادرم نگاه کردم. اون هم فقط چشماش با من فرق داره، چشمهای قهوهای درشتتر!
صبحونه رو بدون مکالمهی خاصی خوردم. بعد آماده شدم و از خونه بیرون زدم.
مراسم تشییع جنازهی آرمیتا بود. من یه گوشه ایستاده بودم و به صورت افرادی که اومده بودن، نگاه میکردم. سیما یه گوشه ایستاده بود، احمدی و صبا هم یه گوشهی دیگه؛ تا همه رو زیر نظر داشته باشیم. من از جمع فاصله گرفتم و یه نگاهی به اطراف کردم.
شاید قاتل دور از بقیه ایستاده باشه. آدمهایی که اون اطراف میچرخیدن، هیچکدوم حواسشون به مراسم آرمیتا نبود.
مراسم تموم شد. بعد همه همراه خانوادهی مقتول رفتن. احمدی و صبا و سیما اومدن.
سیما تا رسید، با صورتی خسته گفت:
- ما هم بریم.
کلافه رو به احمدی و صبا گفتم:
- نه، داریم وقت هدر میدیم. اینجوری نمیشه کار پیش برد.
صبا بهم نگاه کرد.
- من توی مراسم با معاون آموزشی سابق آرمیتا آشنا شدم که دخترخالهی پدر آرمیتاست.
به صبا نگاه کردم.
- خب چرا نگفتی برای تحقیقات بیاد؟
- گفتم، بعدازظهر میاد.
- آها باشه.
احمدی در حالی که دستش رو زده بود به درختی که نزدیکش ایستاده بودیم، گفت:
- دوست صمیمی آرمیتا رو هم میاره، سحر، دختر خانوم عطایی.
با تعجب پرسیدم:
- خانوم عطایی کیه؟
صبا سریع جواب داد.
- همون معاون آموزشی.
بهشون خیره شدم.
- راستی، چیز مشکوکی... .
سیما پرید وسط حرفم.
- هیچی!
صبا هم سر تکون داد.
- نه، چیز مشکوکی دیده نشد.
سرتکون دادم.
- خب پس برگردیم اداره.
بعد سوار ماشین من شدیم و رفتیم سمت اداره؛ من رانندگی میکردم، سیما جلو نشسته بود، صبا و احمدی صندلی عقب نشسته بودن و همه توی حال خودشون بودن.
پرونده پیچیدهای به نظر میرسه. معلوم قتل رو با برنامه انجام داده و هیچجا خطایی نکرده. کارمون برای پیدا کردن اون وحشی، خیلی سخته!
کد:
سیما تا رسید، با صورتی خسته گفت:
- ما هم بریم.
کلافه رو به احمدی و صبا گفتم:
- نه، داریم وقت هدر میدیم. اینجوری نمیشه کار پیش برد.
صبا بهم نگاه کرد.
- من توی مراسم با معاون آموزشی سابق آرمیتا آشنا شدم که دخترخالهی پدر آرمیتاست.
به صبا نگاه کردم.
- خب چرا نگفتی برای تحقیقات بیاد؟
- گفتم، بعدازظهر میاد.
- آها باشه.
احمدی در حالی که دستش رو زده بود به درختی که نزدیکش ایستاده بودیم، گفت:
- دوست صمیمی آرمیتا رو هم میاره، سحر، دختر خانوم عطایی.
با تعجب پرسیدم:
- خانوم عطایی کیه؟
صبا سریع جواب داد.
- همون معاون آموزشی.
بهشون خیره شدم.
- راستی، چیز مشکوکی... .
سیما پرید وسط حرفم.
- هیچی!
صبا هم سر تکون داد.
- نه، چیز مشکوکی دیده نشد.
سرتکون دادم.
- خب پس برگردیم اداره.
بعد سوار ماشین من شدیم و رفتیم سمت اداره؛ من رانندگی میکردم، سیما جلو نشسته بود، صبا و احمدی صندلی عقب نشسته بودن و همه توی حال خودشون بودن.
پرونده پیچیدهای به نظر میرسه. معلوم قتل رو با برنامه انجام داده و هیچجا خطایی نکرده. کارمون برای پیدا کردن اون وحشی، خیلی سخته!