یه روزی، یه جایی به خودت میای. میبینی که خودت موندی و یه زندگی پوچ وتوخالی که توش هیچ آدم واقعی ای نیست و همه از دم منفعت طلب و سودجو هستن. خیلی دوست دارم بدونم روزی که بفهمی زندگی رو خیلی بد باختی چه واکنشی میخوای نشون بدی؟
اون روز، دیگه جای برگشتی نیست، یعنی تو هم بخوای برگردی دیگه من آدم برگشتن نیستم.
یا نمیرم یا اگر رفتم هم جوری میرم که فکر کنی اصلا توی زندگیت نبودم. پس الان بجنب! الان تا دیر نشده تا فرصت جبران داری تلاش کن. اگر دیر بشه دیگه خدا هم نمیتونه منو راضی به موندن کنه.
خودتم خوب میدونی هیچوقت دیگه کسی رو مثل من پیدا نمیکنی که عشق واقعی بهت بده، بهت محبت کنه، وقتی ناراحتی سرت رو توی آ*غ*و*ش خودش بگیره و وقتی خسته ای کنارت دراز بکشه و اینقدر توی موهات دست بکشه و نوازشت کنه که خواه ناخواه خواب تورو بدزده.
الان حال من، مثل حال یه بچه ست که بهش یه مداد سیاه دادن و گفتن حالا زندگیت رو رنگ کن! یالا، رنگش کن! زندگیمو دست عقابی میبینم که چنگش زده و داره میبره و دور و دورتر میشه.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان