حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
picsart_23-12-22_19-56-02-445_s1o.jpg

نام رمان: میقات *
نویسنده: زینب گرگین
ژانر : عاشقانه/اجتماعی/جنایی
ناظر محترم: AhoorA
خلاصه : میقات، حکایتی غریب از عاشقانه‌ای در دل کوچه‌ و‌ پس‌کوچه‌های شهر است. روایت از بره‌ِ گله‌ای رمیده که دل به مهر گرگِ زیبا رویِ شب‌هایش سپرده. با لالایی زوزه‌هایش، چشم بسته و تَن را خوش خیالانه به کثیفی دندان‌هایش می‌سپارد اما روزگار... روزگار... امان از بازی‌های پر پیچ‌و‌خم روزگار.

* میقات به معنی وعده گاه، وقت مقرر شده و وقت محدود است.

کد:
نام رمان: میقات *
نویسنده: زینب گرگین.
ژانر : عاشقانه/اجتماعی/جنایی

خلاصه : میقات، حکایتی غریب از عاشقانه‌ای در دل کوچه‌ و‌ پس‌کوچه‌های شهر است. روایت از بره‌ِ گله‌ای رمیده که دل به مهر گرگِ زیبا رویِ شب‌هایش سپرده. با لالایی زوزه‌هایش، چشم بسته و تَن را خوش خیالانه به کثیفی دندان‌هایش می‌سپارد اما روزگار... روزگار... امان از بازی‌های پر پیچ‌و‌خم روزگار
* میقات به معنی وعده گاه، وقت مقرر شده و وقت محدود است.

تیزر میقات
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,488
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲ (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
مقدمه:
بغض بیخ گلویم را چسبیده، قصد خفه کردنم را دارد و بوی شکلات مطبوع سیگار محبوبم‌هم به بَد حادثه افزوده شده!
نگاهم به قار قار کلاغ‌های شوم روی بید است! به گرگ‌ومیش هوا و جدال میان تاریک و روشنش.
به باد سرکش و درخت بید تنهایی که میان این همه هیاهو به ر‌قص باد است؛ چقدر آن بید شبیه من است!
- هنوزم از کلاغا میترسی؟
چشم می‌بندم.
این صدایِ بَم و خش دار که حالا جاافتادگی مردانه‌اش زیبا ترش کرده، نُت به نُتش یک ورق از زندگی من را رقم زده بود. مخصوصا بخشِ تیره و تارش را، که با چاشنی سیاهی نگاهش در اوج پارادوکس داشتن؛ دلچسب کرده و زهر مارم!
دست‌هایم به بازوی بی‌جانم می‌نشیند و نگاه بی‌فروغم به حسرت بار می‌گیرد:
- نه از وقتی زیر دست گرگ صفت‌های دورت تبدیل به یه شغال شدم.
صدای فرو دادن بزاق دهانش، تلخ تر از خاطرات تاریک و کثیفِ بین‌ِمان است! حتی... حتی تلخ تر از آن نو‌شـیدنی‌های مخصوص او!
- هنوزم که هنوزه تنها نقطه ضعفم تویی.
کنج لَبم، کج می‌شود و حالت تهوع دارم.
دلم می‌خواهد تمام او را یک جا بالا بیاورم! تمام دوست داشتن‌های دروغین ویران کننده اش را، تمام کثا‌فت‌های وجودم را که او برایم رقم زده بود:
- دیدن من تو این حال برات لذ‌ت داره، مگه‌نه؟ اگه نداشت سراغم نمیومدی به ریش نداشته‌ام بخندی.
دستش به روی صورتش می‌نشیند و نفس‌هایش سخت بالا می‌آید!
- نمی‌فهمیدم!

مشکل اینجاست که او هیچ وقت نفهمید.
هیچ وقت!



کد:
مقدمه:

       بغض بیخ گلویم را چسبیده، قصد خفه کردنم را دارد و بوی شکلات مطبوع سیگار محبوبم هم به بَد حادثه افزوده شده!
نگاهم به قار قار کلاغ‌های شوم روی بید است! به گرگ‌ومیش هوا و جدال میان تاریک و روشنش.
به باد سرکش و درخت بید تنهایی که میان این همه هیاهو به ر‌قص باد است؛ چقدر آن بید شبیه من است!
- هنوزم از کلاغا میترسی؟
چشم می‌بندم.
این صدایِ بَم و خش دار که حالا جاافتادگی مردانه‌اش زیبا ترش کرده، نُت به نُتش یک ورق از زندگی من را رقم زده بود. مخصوصا بخشِ تیره و تارش را، که با چاشنی سیاهی نگاهش در اوج پارادوکس داشتن؛ دلچسب کرده و زهر مارم!
دست‌هایم به بازوی بی‌جانم می‌نشیند و نگاه بی‌فروغم به حسرت بار می‌گیرد:
- نه از وقتی زیر دست گرگ صفت‌های دورت تبدیل به یه شغال شدم.
صدای فرو دادن بزاق دهانش، تلخ تر از خاطرات تاریک و کثیفِ بینمان است! حتی... حتی تلخ تر از آن نوشـیدنی‌های مخصوص او!
- هنوزم که هنوزه تنها نقطه ضعفم تویی.
کنج لَبم، کج می‌شود و حالت تهوع دارم.
دلم می‌خواهد تمام او را یک جا بالا بیاورم! تمام دوست داشتن‌های دروغین ویران کننده اش را، تمام کثا‌فت‌های وجودم را که او برایم رقم زده بود:
- دیدن من تو این حال برات ل*ذت داره، مگه‌نه؟ اگه نداشت سراغم نمیومدی به ریش نداشته‌ام بخندی.
دستش به روی صورتش می‌نشیند و نفس‌هایش سخت بالا می‌آید!
- نمی‌فهمیدم!
 مشکل اینجاست که او هیچ وقت نفهمید.
هیچ وقت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
بسم الله الرحمن الرحیم

#پارت1

از خنده و خوشحالی جیغ می‌کشم و نفس‌هایم بالا نمی‌آیند. ضربان قلبم در سرم می‌کوبد و آدرنالین، سیستم تَنم را از کار انداخته.
با هر ضربه‌ای که به عابران می‌زنم و سهواً یکی را پخش زمین می‌کنم؛ صدایم بالا می‌رود و حین خنده‌ی جنون‌آمیزم، عذرخواهی می‌کنم.
و البته فحش هم نوش جان کرده‌ام؛ اما فدای خبر خوب مادرم!
تمام تلاشم برای برخورد نکردن به مردم روانی که اول صبح به خیابان ریخته‌اند را انجام می‌دهم اما نمی‌شود.
لامروت ها از یکی و دوتا و صدتا گذشته اند!
حالتم از دویدن به پرواز کردن تغییر کرده و روی پاهایم بند نمی‌شوم. هر چند ثانیه یک بار با جیغ پر شوقی بالا می‌پرم و گور پدر نگاه بَد مردم؛ در دوازه را که نمی‌شود بَست! مخصوصا اگر مال مردم باشد.
خَبر، دا‌غ است و حساس!
باید قبل سَرد شدن چایی حاجی بابا و تخم مرغ عسلی ننهِ‌ی عینکی‌ام، مشتلق را بگیرد.
چند کوچه مانده به پایان مسیر، ناگهان با برخورد شدیدی روی زمین پرت می‌شوم و به علت سرعت فوق زیاد خودم و آن بی‌شرف مقابلم، سَرم سخت با زمین برخورد می‌کند.
آخ! به گمانم ملک‌الموت، زودتر از مَن، به مَن رسید تا خودش برود مشتلق را بگیرد! ای گشنه‌ی بدبخت، آن نقل‌های صورتی رنگ ارزشش را داشت؟.
صدای فریاد و هم همه می‌آید و همه چیز دور سَرم می‌چرخد.
به چه خورده بودم را نمی‌دانم اما... .
- گرفتیمش! مرکز مرکز، یکی از اون دو نفر رو گرفتیم.
گیج لای چشم‌هایم را باز می‌کنم.
همه جا را تار می‌بینم و سرم تا نا‌‌موس درد دارد! آخ مادر جان. خبرت سَرت را بخورد. حالا چایی حاج بابا که هیچ، تخم مرغ عسلی ننه عینکی هم به درک، اصلا منم خورشید سَرد می‌شد و جهانی یخ می‌بَست. چه عجله‌ای داشتی لعنتی؟
جان بی‌جانم یاری آه و ناله نمی‌کند.
خودم طمع کرده بودم! می‌خواستم هیجانم را با پیرزن و پیرمرد سهیم شوم و سکته کردن‌شان را به چشم ببینم.
سرم زیاد درد دارد! ناجور و مزخرف. همین که می‌خواهم دَهان به التماس و گلایه بگشایم، دستی، وحشیانه مرا از زمین جدا می‌کند و در کسری از ثانیه دیوار آجری راسه‌ی بازار، در حال سخت در آغو‌ش کشیدن و رو بو‌سی‌ام است.
پایی به زیر پایم لگد می اندازد و به عرض شانه بازش کرده و از پشت، با زانو به رانم فشار می‌آورد.
دست‌هایم تقریبا در حال خورد شدن است؛ بین خودمان باشد، استخوان فکم هم همین‌طور.
چه صبح بد شگوم و چه خنده های نحسی بود!
دستم آن‌چنان محکم بین انگشت‌های غریبه فشرده می‌شود که حدس می‌زنم مرا با قاتل پدر بی‌پدرش اشتباه گرفته.
تا می‌خواهم از گیجی خارج شده و اموات طرف را در قبر جا به جا کنم؛ سردی اسلحه‌ای روی پیشانیِ از خون گرم شده‌ام می‌نشیند و بدنم، قبل از مغزم واکنش نشان داده، می‌لرزد. یا جد غریب گور گم کرده‌ام!
صدای زمخت زنانه‌ای که در بسیم حرف می‌زند، در مغزم اکو می‌شود:
- سوژه تحت نظر کاملِ... مرکز... مرکز سوژه تحت نظر کامله.
چند باری پلک می‌زنم تا نگاهم صاف کند.
آجرهای بازار، پو‌ست گونه‌ام را مهر می‌زنند.صدایم، حرصی و شاکی، بالأخره بلند می‌شود:
- بابا نامسلمون، کافر نگرفتی که! بذار ببینم دردت چیه داری استخونامو خورد میکنی.
بدون اینکه حرفی بزند، دست در جیب مانتوی بهاره‌ی سفیدم می‌برد و به خدا که روح من هم از آنچه که بیرون می کشد خبر ندارد!
یک بسته‌ی با محتویات دانه ریز سفید رنگ و شفاف است. یا باری‌تعالی! این دیگر چه درد و مرضی‌است؟ از آسمان نازل شده یا زمین دَهان به رسوایی من بخت برگشته باز کرده؟
همان گونه که چشم‌های زیادی گِرد شده‌ام زوم محتوای دست آن زن است، چند مرد درشت هیکل در لباس شخصی می‌رسند.
صدای ماشین پلیس می‌آید.
مغزم قفل کرده و توان هضم کردن اتفاقات را ندارم.
تا همین چند دقیقه پیش کرکر خنده‌ام پرده‌ی گوشم را دریده بودم و می‌خواستم همه‌جا جار بزنم مادرم بعد 18 سال بالأخره باردار شده! می‌خواستم نقل‌های عتیقه و قیمتی ننه‌ عینکی را مشتلق بگیرم! چه شد؟ این جغد ییلاق بدبختی از کجا سایه بر سَرم افکند؟
صدای آژیر پلیس بلند می‌شود؛ متحیر، مات و مبهوتم.
به قرآن که ته خلافم زدن زنگ همسایه‌ها و قطع کردن برقِ ساختمان بود. حالا دیگر اینکه فال گوش سر و صداهای شبانه زوج جوان ساختمان می‌شدم خلاف حساب نمی‌شد، از بی‌شعوری‌ام بود.
دستم از فشار آن دست خلاص می شود و هنوز نفس راحتی نکشیده ام که زمختی زبر فولاد را حس می‌کنم؛ یخ می بندم.
دستبند است؟ برای چه؟ به جرم چه؟
به وَن مشکی یگان‌ویژه نگاه می‌کنم و نگاه‌های شوکه مردم. صداها در سَرم می‌‌چرخد و نفس‌هایم دچار اختلال شده. دَهانم بی‌هدف و اکسیژن، باز و بسته می‌شود و تَنم حالت ترک روح دارد.

قلبم در مغزم می‌کوبد و همه‌چیز روی دور تند مقابل نگاهم می‌چرخد؛ درست مانند قیامت.
آهسته پلک می‌زنم و نگاهم از ون مشکی که لحظه به لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شوم دور نمی‌شود.
مرا به طرف دروازه جهنم هُل می‌دهند. بدون آن‌که گناهم آن‌قدر بزرگ باشد! مگر یگان‌ویژه، جدیداً دیوانه‌ها را هم از سطح شهر جمع می‌کند؟



کد:
بسم الله الرحمن الرحیم

#پارت1

از خنده و خوشحالی جیغ می‌کشم و نفس‌هایم بالا نمی‌آیند. ضربان قلبم در سرم می‌کوبد و آدرنالین، سیستم تَنم را از کار انداخته.
با هر ضربه‌ای که به عابران می‌زنم و سهواً یکی را پخش زمین می‌کنم؛ صدایم بالا می‌رود و حین خنده‌ی جنون‌آمیزم، عذرخواهی می‌کنم.
و البته فحش هم نوش جان کرده‌ام؛ اما فدای خبر خوب مادرم!
تمام تلاشم برای برخورد نکردن به مردم روانی که اول صبح به خیابان ریخته‌اند را انجام می‌دهم اما نمی‌شود.
لامروت ها از یکی و دوتا و صدتا گذشته اند!
حالتم از دویدن به پرواز کردن تغییر کرده و روی پاهایم بند نمی‌شوم. هر چند ثانیه یک بار با جیغ پر شوقی بالا می‌پرم و گور پدر نگاه بَد مردم؛ در دوازه را که نمی‌شود بَست! مخصوصا اگر مال مردم باشد.
خَبر، دا‌غ است و حساس!
باید قبل سَرد شدن چایی حاجی بابا و تخم مرغ عسلی ننهِ‌ی عینکی‌ام، مشتلق را بگیرد.
چند کوچه مانده به پایان مسیر، ناگهان با برخورد شدیدی روی زمین پرت می‌شوم و به علت سرعت فوق زیاد خودم و آن بی‌شرف مقابلم، سَرم سخت با زمین برخورد می‌کند.
آخ! به گمانم ملک‌الموت، زودتر از مَن، به مَن رسید تا خودش برود مشتلق را بگیرد! ای گشنه‌ی بدبخت، آن نقل‌های صورتی رنگ ارزشش را داشت؟.
صدای فریاد و هم همه می‌آید و همه چیز دور سَرم می‌چرخد.
به چه خورده بودم را نمی‌دانم اما... .
- گرفتیمش! مرکز مرکز، یکی از اون دو نفر رو گرفتیم.
گیج لای چشم‌هایم را باز می‌کنم.
همه جا را تار می‌بینم و سرم تا نا‌‌موس درد دارد! آخ مادر جان. خبرت سَرت را بخورد. حالا چایی حاج بابا که هیچ، تخم مرغ عسلی ننه عینکی هم به درک، اصلا منم خورشید سَرد می‌شد و جهانی یخ می‌بَست. چه عجله‌ای داشتی لعنتی؟
جان بی‌جانم یاری آه و ناله نمی‌کند.
خودم طمع کرده بودم! می‌خواستم هیجانم را با پیرزن و پیرمرد سهیم شوم و سکته کردن‌شان را به چشم ببینم.
سرم زیاد درد دارد! ناجور و مزخرف. همین که می‌خواهم دَهان به التماس و گلایه بگشایم، دستی، وحشیانه مرا از زمین جدا می‌کند و در کسری از ثانیه دیوار آجری راسه‌ی بازار، در حال سخت در آغو‌ش کشیدن و رو بو‌سی‌ام است.
پایی به زیر پایم لگد می اندازد و به عرض شانه بازش کرده و از پشت، با زانو به رانم فشار می‌آورد.
دست‌هایم تقریبا در حال خورد شدن است؛ بین خودمان باشد، استخوان فکم هم همین‌طور.
چه صبح بد شگوم و چه خنده های نحسی بود!
دستم آن‌چنان محکم بین انگشت‌های غریبه فشرده می‌شود که حدس می‌زنم مرا با قاتل پدر بی‌پدرش اشتباه گرفته.
تا می‌خواهم از گیجی خارج شده و اموات طرف را در قبر جابه‌جا کنم؛ سردی اسلحه‌ای روی پیشانیِ از خون گرم شده‌ام می‌نشیند و بدنم، قبل از مغزم واکنش نشان داده، می‌لرزد. یا جد غریب گور گم کرده‌ام!
صدای زمخت زنانه‌ای که در بسیم حرف می‌زند، در مغزم اکو می‌شود:
- سوژه تحت نظر کاملِ... مرکز... مرکز سوژه تحت نظر کامله.
چند باری پلک می‌زنم تا نگاهم صاف کند.
آجرهای بازار، پو‌ست گونه‌ام را مهر می‌زنند. صدایم، حرصی و شاکی، بالأخره بلند می‌شود:
- بابا نامسلمون، کافر نگرفتی که! بذار ببینم دردت چیه داری استخونامو خورد میکنی.
بدون اینکه حرفی بزند، دست در جیب مانتوی بهاره‌ی سفیدم می‌برد و به خدا که روح من هم از آنچه که بیرون می کشد خبر ندارد!
یک بسته‌ی با محتویات دانه ریز سفید رنگ و شفاف است. یا باری‌تعالی! این دیگر چه درد و مرضی‌است؟ از آسمان نازل شده یا زمین دَهان به رسوایی من بخت برگشته باز کرده؟
همان گونه که چشم‌های زیادی گِرد شده‌ام زوم محتوای دست آن زن است، چند مرد درشت هیکل در لباس شخصی می‌رسند.
صدای ماشین پلیس می‌آید.
مغزم قفل کرده و توان هضم کردن اتفاقات را ندارم.
تا همین چند دقیقه پیش کرکر خنده‌ام پرده‌ی گوشم را دریده بودم و می‌خواستم همه‌جا جار بزنم مادرم بعد 18 سال بالأخره باردار شده! می‌خواستم نقل‌های عتیقه و قیمتی ننه‌ عینکی را مشتلق بگیرم! چه شد؟ این جغد ییلاق بدبختی از کجا سایه بر سَرم افکند؟
صدای آژیر پلیس بلند می‌شود؛ متحیر، مات و مبهوتم.
به قرآن که ته خلافم زدن زنگ همسایه‌ها و قطع کردن برقِ ساختمان بود. حالا دیگر اینکه فال گوش سر و صداهای شبانه زوج جوان ساختمان می‌شدم خلاف حساب نمی‌شد، از بی‌شعوری‌ام بود.
دستم از فشار آن دست خلاص می شود و هنوز نفس راحتی نکشیده ام که زمختی زبر فولاد را حس می‌کنم؛ یخ می بندم.
دستبند است؟ برای چه؟ به جرم چه؟
به وَن مشکی یگان‌ویژه نگاه می‌کنم و نگاه‌های شوکه مردم. صداها در سَرم می‌‌چرخد و نفس‌هایم دچار اختلال شده. دَهانم بی‌هدف و اکسیژن، باز و بسته می‌شود و تَنم حالت ترک روح دارد.
 قلبم در مغزم می‌کوبد و همه‌چیز روی دور تند مقابل نگاهم می‌چرخد؛ درست مانند قیامت.
آهسته پلک می‌زنم و نگاهم از ون مشکی که لحظه به لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شوم دور نمی‌شود.
مرا به طرف دروازه جهنم هُل می‌دهند. بدون آن‌که گناهم آن‌قدر بزرگ باشد! مگر یگان‌ویژه، جدیداً دیوانه‌ها را هم از سطح شهر جمع می‌کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت2

در وَن باز می‌شود و زنک زمخت و درشت جثه‌ای مرا بالا می‌کشد و درب کشویی وَن، فی‌الفور بسته می‌شود.
جسم شوکه و بی‌جانم میان دستانشان جابه‌جا می‌شود و حتی خودم هم نمی‌دانم داستان از چه قرار است.
سَرم را که بالا می کشم، جوانی درشت جثه و خوش هیکل، با تیپ سرا پا مشکی و چشم‌های سیاه‌چاله مثالِ تنگ شده می‌بینم.
سیاهی نگاهش، لرز از تنم می گذراند و چشم‌هایم تا آخرین حد ممکن گرد می‌شود. صورتش در تاریکی وَن رعب‌ناک شده بود!
به دیواره‌ی وَن می‌چسبم و چشم‌های وحشت‌زده‌ام را به زن که می‌خواهد دستم را به دیواره‌ی وَن ببندد می‌دهم. صدایم تقريباً جیغ می‌شود:
- من این‌جا چه غلطی می‌کنم؟
نیم نگاهی به سر و وضعم می‌اندازد و لبخند کجی می‌زند. چرا هیچ نمی‌گوید؟ لعنتی یک خر پیدا نمی‌شود بگوید من این‌جا چه غلطی می‌کنم؟ نفس نفس زنان دوباره به طرف جوان مقابلم می‌چرخم که با دیدن سر کج شده‌اش، در حال وارسی وضعیتم، ناخواسته جیغ می کشم و تکان محکمی می خورم.
حرکت غیرارادی‌ام سبب کشیدن دَست‌هایم توسط زن و مورد هدف اسلحه‌ی مَرد نظامی کنار جوان قرار گرفتن است.
قفسه سینِه‌ام پر شتاب بالا و پایین می‌شود. همه چیز مثل یک کابوس وحشتناک است!
نمی‌توانم نفس بکشم! فضا خفه است.
تکان می‌خورم که متوجه می‌شوم دست‌هایم به میله‌ی فلز پشت سرم بسته شده.
چشم می‌بندم و پی‌درپی نفس عمیق می‌کشم.
لعنتی... لعنتی... یک‌دفعه چه اتفاقی افتاد!
صدای آرام و بَمی در گوشم طنین می‌اندازد.
- سرباز دختره نمی‌تونه نفس بکشه.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و دوباره همان مرد مشکی را می‌بینم.
یک دسته از موهای لَخت مشکی براقش، درون پیشانی بلندش افتاده و تیغه ی بینی اش، نور را می شکست. چشم‌هایش در این تاریکی برق می‌زدند!
لَب‌های مردانه و خوش فرمی بین ته‌ریش‌های مشکی‌اش جا گرفته.
دوباره چشم‌های مضطرب و ترسیده‌ام را، تا چشم‌های درشت و مردانه‌ای که اسیر حجم عظیمی از مژه مشکی شده بود، بالا می‌کشم.
نگاه زن روی من می‌نشیند و با چشم‌های تنگ شده احوالاتم را بررسی می‌کند:
- مشکل قلبی داری؟
آن‌قدر ترسیده‌ام که حتی توان جواب دادن را هم ندارم.
مَرد اسلحه به دست، بلند می‌شود و دریچه‌ی هوای بالای وَن را باز می‌کند و من، با ورود آماج حملات باد به درون وَن، تازه می‌توانم اکسیژن را لمس کنم.
نفس گیر افتاده درون سینِه‌ام پر فشار بیرون می‌رود.
وَن با سرعت زیادی حرکت می‌کند و صدای آژیرش وحشتناک است. با احساس ضربه‌ی خفیفی که به پاهایم می‌خورد، نگاهم تا کتونی‌های سفیدم کشیده می‌شود و به کفش اسپرت و مشکی مردانه ای می‌رسد که درست کنار پاهایم قرار دارد.
پاهایم را محکم عقب می کشم و در خودم جمع می‌شوم. آن‌قدر ترسیده‌ام که دلم می‌خواهد عر عر زنان گریه کنم.
چشم‌های گرد شده و وحشت زده‌ام به روی جوان می‌نشیند که انگار قصد دارد با چشم‌هایش چیزی بگوید.
نگاه نیروی زن که روی جوان می‌نشیند، سرش را کج می‌کند و کارش را نیمه تمام می‌گذارد.
هیچ احساس امنیت نداشتم‌؛ به واقع در حال سکته کردنم. قفسه سینِه‌ام پر شتاب بالا و پایین می‌شود و نگاهم بغض می‌گیرد.
لَب‌هایم می‌لرزد و وحشت‌زده و پر التماس به چشم‌های زن نگاه می‌کنم:
- به خدا من کاری نکردم!
نگاه زن، خونسرد و آرام است.خیره به چشم‌هایم است و انگار باورم دارد!
- صبر کن به زودی همه‌چیز مشخص میشه.
کمی آرام‌تر می‌شوم و دم باز دم عمیقی می‌گیرم.
یک سوء تفاهم ساده است! به محض این‌که به آگاهی برسیم خودشان متوجه می‌شوند و آزادم می‌کنند.
هنوز مناجات و دلداری دادن‌هایم تمام نشده با بلند شدن صدای تیر اندازی، جیغم به هوا بلند می‌رود و به میله فلزی پشت سرم چنگ می‌اندازم.
ماشین به یک‌باره می‌ایستد که باعث برخورد وحشیانه سَرم، به آهن می‌شود.
نگاهم ضعف می‌رود! آخ، درست همان جای قبلی... .
قلبم به دَهانم ریخته و کل محتویات معده‌ام بالا می‌آید.
چشم‌هایم تار می‌شود و تلاشم برای متعادل نگه داشتن سَرم نافرجام مانده و دوباره تکیه سرم را به دیواره‌ی ون می‌دهم.
نگهبان، بلند شده و اسلحه‌اش را به سمت در نشانه گرفته.
هنوز در بسیمش حرف نزده که به ناگهان، با صدای انفجار کوچکی، درب ماشین باز می‌شود و قبل از این‌که دود بخوابد، یک تیر درست از جلوی صورتم رد شده و به کنارم برخورد می‌کند.
فقط چند ثانیه طول می‌کشد!
جیغم چنان گوش خراش بالا می‌رود که صدایش در ماشین منعکس و گوش‌هایم را به زنگ می‌اندازد.
و تیرهای پی‌درپی بعدی که پشت سر هم وارد وَن می‌شوند؛ بدون خطا!
انگار اهداف از قبل مشخص است.
چند نفر وارد وَن می‌شوند و جیغ‌های من قصد خفه شدن ندارد تا آن‌جا که صدای فریاد گوش خراش مردانه‌ای صدایم را در گلو خفه می‌کند:
- دَر دهنت رو ببند زنیکه!
مرد درشت جثه‌ای به طرفم می‌آید و زنجیرِ دستبند را با وسیله‌ای می‌چیند.
مرا از لباسم می‌گیرد و چنان با سرعت به طرف خروجی ون می‌برد که نفس کشیدن را از یاد می‌برم.
با چشم های گرد شده و وحشت زده به پارس‌های سفید رنگی که وَن مشکی را دوره کرده اند خیره می‌شوم.
چشم‌های ترسیده‌ام دو طرف اتوبان را می‌بیند که مرد‌های مسلح درشت‌جثه راه را بر مردم بسته‌اند و یک ماشین مشکی رنگ پلیس پشت سر ون روی سقف افتاده بود.
نگاهم به خون کف جاده و دو ماموری که درون ماشین برعکس شده بودند می‌افتد؛ به خودم که می‌آیم از ته دلم جیغ می‌کشم!
مرد مرا به طرف یکی از ماشین‌ها می‌برد و با باز کردن در، مرا به داخلش می‌اندازد. همین که در بسته می‌شود، ماشین تقریبا پرواز می‌کند.


کد:
#پارت2

در وَن باز می‌شود و زنک زمخت و درشت جثه‌ای مرا بالا می‌کشد و درب کشویی وَن، فی‌الفور بسته می‌شود.
جسم شوکه و بی‌جانم میان دستانشان جابه‌جا می‌شود و حتی خودم هم نمی‌دانم داستان از چه قرار است.
سَرم را که بالا می کشم، جوانی درشت جثه و خوش هیکل، با تیپ سرا پا مشکی و چشم‌های سیاه‌چاله مثالِ تنگ شده می‌بینم.
سیاهی نگاهش، لرز از تنم می گذراند و چشم‌هایم تا آخرین حد ممکن گرد می‌شود. صورتش در تاریکی وَن رعب‌ناک شده بود!
به دیواره‌ی وَن می‌چسبم و چشم‌های وحشت‌زده‌ام را به زن که می‌خواهد دستم را به دیواره‌ی وَن ببندد می‌دهم. صدایم تقريباً جیغ می‌شود:
- من این‌جا چه غلطی می‌کنم؟
نیم نگاهی به سر و وضعم می‌اندازد و لبخند کجی می‌زند. چرا هیچ نمی‌گوید؟ لعنتی یک خر پیدا نمی‌شود بگوید من این‌جا چه غلطی می‌کنم؟ نفس نفس زنان دوباره به طرف جوان مقابلم می‌چرخم که با دیدن سر کج شده‌اش، در حال وارسی وضعیتم، ناخواسته جیغ می کشم و تکان محکمی می خورم.
حرکت غیرارادی‌ام سبب کشیدن دَست‌هایم توسط زن و مورد هدف اسلحه‌ی مَرد نظامی کنار جوان قرار گرفتن است.
قفسه سینِه‌ام پر شتاب بالا و پایین می‌شود. همه چیز مثل یک کابوس وحشتناک است!
نمی‌توانم نفس بکشم! فضا خفه است.
تکان می‌خورم که متوجه می‌شوم دست‌هایم به میله‌ی فلز پشت سرم بسته شده.
چشم می‌بندم و پی‌درپی نفس عمیق می‌کشم.
لعنتی... لعنتی... یک‌دفعه چه اتفاقی افتاد!
صدای آرام و بَمی در گوشم طنین می‌اندازد.
- سرباز دختره نمی‌تونه نفس بکشه.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و دوباره همان مرد مشکی را می‌بینم.
یک دسته از موهای لَخت مشکی براقش، درون پیشانی بلندش افتاده و تیغه ی بینی اش، نور را می شکست. چشم‌هایش در این تاریکی برق می‌زدند!
لَب‌های مردانه و خوش فرمی بین ته‌ریش‌های مشکی‌اش جا گرفته.
دوباره چشم‌های مضطرب و ترسیده‌ام را، تا چشم‌های درشت و مردانه‌ای که اسیر حجم عظیمی از مژه مشکی شده بود، بالا می‌کشم.
نگاه زن روی من می‌نشیند و با چشم‌های تنگ شده احوالاتم را بررسی می‌کند:
- مشکل قلبی داری؟
آن‌قدر ترسیده‌ام که حتی توان جواب دادن را هم ندارم.
مَرد اسلحه به دست، بلند می‌شود و دریچه‌ی هوای بالای وَن را باز می‌کند و من، با ورود آماج حملات باد به درون وَن، تازه می‌توانم اکسیژن را لمس کنم.
نفس گیر افتاده درون سینِه‌ام پر فشار بیرون می‌رود.
وَن با سرعت زیادی حرکت می‌کند و صدای آژیرش وحشتناک است. با احساس ضربه‌ی خفیفی که به پاهایم می‌خورد، نگاهم تا کتونی‌های سفیدم کشیده می‌شود و به کفش اسپرت و مشکی مردانه ای می‌رسد که درست کنار پاهایم قرار دارد.
پاهایم را محکم عقب می کشم و در خودم جمع می‌شوم. آن‌قدر ترسیده‌ام که دلم می‌خواهد عر عر زنان گریه کنم.
چشم‌های گرد شده و وحشت زده‌ام به روی جوان می‌نشیند که انگار قصد دارد با چشم‌هایش چیزی بگوید.
نگاه نیروی زن که روی جوان می‌نشیند، سرش را کج می‌کند و کارش را نیمه تمام می‌گذارد.
هیچ احساس امنیت نداشتم‌؛ به واقع در حال سکته کردنم. قفسه سینِه‌ام پر شتاب بالا و پایین می‌شود و نگاهم بغض می‌گیرد.
لَب‌هایم می‌لرزد و وحشت‌زده و پر التماس به چشم‌های زن نگاه می‌کنم:
- به خدا من کاری نکردم!
نگاه زن، خونسرد و آرام است.خیره به چشم‌هایم است و انگار باورم دارد!
- صبر کن به زودی همه‌چیز مشخص میشه.
کمی آرام‌تر می‌شوم و دم باز دم عمیقی می‌گیرم.
یک سوء تفاهم ساده است! به محض این‌که به آگاهی برسیم خودشان متوجه می‌شوند و آزادم می‌کنند.
هنوز مناجات و دلداری دادن‌هایم تمام نشده با بلند شدن صدای تیر اندازی، جیغم به هوا بلند می‌رود و به میله فلزی پشت سرم چنگ می‌اندازم.
ماشین به یک‌باره می‌ایستد که باعث برخورد وحشیانه سَرم، به آهن می‌شود.
نگاهم ضعف می‌رود! آخ، درست همان جای قبلی... .
قلبم به دَهانم ریخته و کل محتویات معده‌ام بالا می‌آید.
چشم‌هایم تار می‌شود و تلاشم برای متعادل نگه داشتن سَرم نافرجام مانده و دوباره تکیه سرم را به دیواره‌ی ون می‌دهم.
نگهبان، بلند شده و اسلحه‌اش را به سمت در نشانه گرفته.
هنوز در بسیمش حرف نزده که به ناگهان، با صدای انفجار کوچکی، درب ماشین باز می‌شود و قبل از این‌که دود بخوابد، یک تیر درست از جلوی صورتم رد شده و به کنارم برخورد می‌کند.
فقط چند ثانیه طول می‌کشد!
جیغم چنان گوش خراش بالا می‌رود که صدایش در ماشین منعکس و گوش‌هایم را به زنگ می‌اندازد.
و تیرهای پی‌درپی بعدی که پشت سر هم وارد وَن می‌شوند؛ بدون خطا! انگار اهداف از قبل مشخص بود.
چند نفر وارد وَن می‌شوند و جیغ‌های من قصد خفه شدن ندارد تا آن‌جا که صدای فریاد گوش خراش مردانه‌ای صدایم را در گلو خفه می‌کند:
- دَر دهنت رو ببند زنیکه!
مرد درشت جثه‌ای به طرفم می‌آید و زنجیرِ دستبند را با وسیله‌ای می‌چیند.
مرا از لباسم می‌گیرد و چنان با سرعت به طرف خروجی ون می‌برد که نفس کشیدن را از یاد می‌برم.
با چشم های گرد شده و وحشت زده به پارس‌های سفید رنگی که وَن مشکی را دوره کرده اند خیره می‌شوم.
چشم‌های ترسیده‌ام دو طرف اتوبان را می‌بیند که مرد‌های مسلح درشت‌جثه راه را بر مردم بسته‌اند و یک ماشین مشکی رنگ پلیس پشت سر ون روی سقف افتاده بود.
 نگاهم به خون کف جاده و دو ماموری که درون ماشین برعکس شده بودند می‌افتد؛ به خودم که می‌آیم از ته دلم جیغ می‌کشم!
مرد مرا به طرف یکی از ماشین‌ها می‌برد و با باز کردن در، مرا به داخلش می‌اندازد. همین که در بسته می‌شود، ماشین تقریبا پرواز می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت3

همه چیز شبیه یک کابوس است.
وارد ماشین که شده بودم چشم هایم را بسته و شخصی، بر خلاف تمام تقلا هایم مرا محکم گرفته بود.
نمی دانم چقدر جیغ و داد کردم که با ضربه ی محکمی به گیج گاهم و درست جای دو ضربه ی لعنتی قبلی از حال رفته بودم. اصلا نحسی کل امروز بخاطر این نقطه از سَرم بود!
وقتی چشم باز کردم وسط یک سالن خالی زیر زمینی قرار داشتم، پر از ستون و مملو از تاریکی و تباهی به گونه ای که بیست متر جلوتر را دیگر نمی‌دیدم و این وحشتناک بود.
قلبم بالای سیصد می‌کوبد!
تمام تلاشم را برای رهایی از شر آن بست ها و صندلی مزخرف کرده بودم اما بی فایده بود.
این جور صح*نه های درگیری و تیر اندازی تقریبا در حاشیه‌ی زاهدان طبیعی‌ست، اما این سرقت شدنِ برای اولین بار بود! البته برای مَن بد شگوم. آخ... آخ پدر خدا لعنتت کند که چقدر التماس کردم به اینجا نیاییم، امنیت ندارد.
چرا شغلت از خانواده ات مهم تر بود؟ لعنتی محتاج دو قرون حقوق نظامی بودی که بدبختم کردی. اگر اینجا بود بر سرم می کوبید و می‌گفت: حرف عشق به وطن و امنیت است احمق من!
حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟ اگر بدانند پدرم نظامیست، سوراخ سوراخم می‌کنند.
نمی توانم نفس بکشم.
دلم می‌خواهد یقه لباسم را چاک بدهم تا بهتر هوا به قلبم برسد.
اشک راه خودش را باز می‌کند و حقیقتا دلم عر زدن می‌خواهد. در گور اموات تک تکتان مگر آسیب من به کدامتان می‌خواست برسد؟ بی شرف ها خودتان رفتید به جهنم مَنِ بخت برگشته را چرا به جهنم خود آوردید؟
سَرم حرصی تکان می‌خورد و حقیقتا به مرثیه خان نیاز دارم.
آخ مادر مادر... آخ دختر یکی یدونه ات از بین رفت، آخ مادر کجایی ببینی به گ... آخ نه ببخشید، منظورم به فنا رفتم.
آخ مادر، حالا شب ها سر کی نق میزنی؟ آخ مادر حالا دمپایی ابریت دهن کی رو سلف سرویس میکنه؟ آخ مادر حالا به کی میگی کاش تو رو هم نیاورده بودم؟
کل لَب و لوچه ام آویزان و به پایین کش رفته دارم عر عر زنان گریه می‌کنم که ناگهان صدای استارت ماشین و در نهایت روشن شدنُ، و نوری که روی صورتم می‌نشیند، گریه ام را متوقف و چشم هایم را مچاله می‌کند.
در ماشین باز می‌شود و من تازه ماشین اسپرت مشکی رنگی را که صد متری با من فاصله داشته می‌بینم.
دیدید آبرو حیثیتم کیلو کیلو در آب جوب رفت؟
تمام سعیم را برای حفظ ظاهر انجام می‌دهم اما مطمعنم که قیافه ام ورم کرده و شبیه دلقک ها شده ام.
نگاهم قفل سایه ی برومندی که از ماشین پیاده می‌شود است.
نور قوی، مانع از دیدنش می‌شود اما سینِه پَهن و خوش بر و بالاست! به قول ننه عینکی قدْ قامتَش، لاحول ولا قوة الا بالله دارد.
آنچنان آرام به طرفم می‌آید که انگار فیلم هندیست! خوب بی پدر کمی تند تر بیا ببینمت جانم از کفم رفت و آبرویم از قفا.
صدایم را روی سرم می‌اندازم و عربده می‌زنم!
- هـــُـو حیوون. بیا باز کن مَنو باید برگردم خونمون.
چاقو کش و لات که بودم من!؟
هرچه سرم را خم می‌کنم که نور اجازه دیدن طرف را بدهد نمی‌شود.
چشم ها و کل صورتم بخاطر نور قوی ماشین مچاله است.
صدا، بَم، مردانه و آشناست:
- جوجه تیغی رو! تا چند دقیقه پیش مثل خر ناله می‌زدی. حالا شدی هفت تیر کش؟ نکشیمون سامورایی.
راست می‌گوید خُب! من هم جرعه ای عقل ندارم. چه وقت زر زر کردن است؟ شاید همان ناله خر گونه پاسخگویی اش بیشتر باشد، ها؟ لَب و لوچه ام مظلومانه پایین می‌آید و چند دقیقه ای چشم های خر شرک را قرض میگیرم. با اینکه نمی‌بینمش اما، قصدم تاثیر گذاریست.
- تو رو خـــــــــــــــــــــــــدا! ننم بار شیشه داره، بذار برم.
صدای خنده ی ته گلویش، جالب و شنیدنیست.
- گرمی چند میفروشه حالا؟
چند دقیقه آن مائده خنگ درونم، در مغزم یورتمه می‌رود و کمی ویندوز هایم برای بالا آمدن ضعیف عمل می‌کند.
ناگهان، چراغ صد ولت مفتولی، بالای سرم جرقه می‌زند.
خب، حق دارد بنده ی خدا! چرا من مثل این پیرزن های صد ساله حرف می‌زنم؟ تا با لبخند کجی می‌خواهم جمعش کنم، صدا، جدی و بی حوصله‌ بالا می‌رود:
- بسته دلقک بازی. کجا گذاشتیشون؟
خدایا، امروز قصد دیروز شدن ندارد؟ چه مصیبتی است دیگر! آن از صبح و اینم از ظهر چرت تر از چرتش. آن از یگان ویژه و این هم از این ها.
این ها، همه تقاص دیشب تا صبح است که با بالا و پایین شدن صدای همسایه‌ی تازه مزدوجمان، پاپ کرن خورده و با هر سکوت و اوجشان هیجان گرفته مسخره کرده بودم.
تقصیر خودشان بود، من که داشتم فیلم سانسور شده ام را می‌دیدم! مراعات حضور بچه های همسایگان را نمی‌کنند. ناسلامتی آن ساختمان مجرد ترش کرده دارد.




کد:
#پارت3

همه چیز شبیه یک کابوس است.
وارد ماشین که شده بودم چشم هایم را بسته و شخصی، بر خلاف تمام تقلا هایم مرا محکم گرفته بود.
نمی دانم چقدر جیغ و داد کردم که با ضربه ی محکمی به گیج گاهم و درست جای دو ضربه ی لعنتی قبلی از حال رفته بودم. اصلا نحسی کل امروز بخاطر این نقطه از سَرم بود!
    وقتی چشم باز کردم وسط یک سالن خالی زیر زمینی قرار داشتم، پر از ستون و مملو از تاریکی و تباهی به گونه ای که بیست متر جلوتر را دیگر نمی‌دیدم و این وحشتناک بود.
قلبم بالای سیصد می‌کوبد!
تمام تلاشم را برای رهایی از شر آن بست ها و صندلی مزخرف کرده بودم اما بی فایده بود.
این جور صح*نه های درگیری و تیر اندازی تقریبا در حاشیه نشین  زاهدان طبیعی‌ست، اما این سرقت شدنِ برای اولین بار بود! البته برای مَن بد شگوم. آخ... آخ پدر خدا لعنتت کند که چقدر التماس کردم به اینجا نیاییم، امنیت ندارد.
چرا شغلت از خانواده ات مهم تر بود؟ لعنتی محتاج دو قرون حقوق نظامی بودی که بدبختم کردی. اگر اینجا بود بر سرم می کوبید و می‌گفت: حرف عشق به وطن و امنیت است احمق من!
حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟ اگر بدانند پدرم نظامیست، سوراخ سوراخم می‌کنند.
نمی توانم نفس بکشم.
دلم می‌خواهد یقه لباسم را چاک بدهم تا بهتر هوا به قلبم برسد.
اشک راه خودش را باز می‌کند و حقیقتا دلم عر زدن می‌خواهد. در گور اموات تک تکتان مگر آسیب من به کدامتان می‌خواست برسد؟ بی شرف ها خودتان رفتید به جهنم مَنِ بخت برگشته را چرا به جهنم خود آوردید؟
سَرم حرصی تکان می‌خورد و حقیقتا به مرثیه خان نیاز دارم.
آخ مادر مادر... آخ دختر یکی یدونه ات از بین رفت، آخ مادر کجایی ببینی به گا... آخ نه ببخشید، منظورم به فنا رفتم.
آخ مادر، حالا شب ها سر کی نق میزنی؟ آخ مادر حالا دمپایی ابریت دهن کی رو سلف سرویس میکنه؟ آخ مادر حالا به کی میگی کاش تو رو هم نیاورده بودم؟
کل لَب و لوچه ام آویزان و به پایین کش رفته دارم عر عر زنان گریه می‌کنم  که ناگهان صدای استارت ماشین و در نهایت روشن شدنُ، و نوری که روی صورتم می‌نشیند، گریه ام را متوقف و چشم هایم را مچاله می‌کند.
در ماشین باز می‌شود و من تازه ماشین اسپرت مشکی رنگی را که صد متری با من فاصله داشته می‌بینم.
دیدید آبرو حیثیتم کیلو کیلو در آب جوب رفت؟
تمام سعیم را برای حفظ ظاهر انجام می‌دهم اما مطمعنم که قیافه ام ورم کرده و شبیه دلقک ها شده ام.
نگاهم قفل سایه ی برومندی که از ماشین پیاده می‌شود است.
نور قوی، مانع از دیدنش می‌شود اما سینِه پَهن و خوش بر و بالاست! به قول ننه عینکی قدْ قامتَش، لاحول ولا قوة الا بالله دارد.
آنچنان آرام به طرفم می‌آید که انگار فیلم هندیست! خوب بی پدر کمی تند تر بیا ببینمت جانم از کفم رفت و آبرویم از قفا.
صدایم را روی سرم می‌اندازم و عربده می‌زنم!
- هـــُـو حیوون. بیا باز کن مَنو باید برگردم خونمون.
چاقو کش و لات که بودم من!؟
هرچه سرم را خم می‌کنم که نور اجازه دیدن طرف را بدهد نمی‌شود.
چشم ها و کل صورتم بخاطر نور قوی ماشین مچاله است.
صدا، بَم، مردانه و آشناست:
- جوجه تیغی رو! تا چند دقیقه پیش مثل خر ناله می‌زدی. حالا شدی هفت تیر کش؟ نکشیمون سامورایی.
راست می‌گوید خُب! من هم جرعه ای عقل ندارم. چه وقت زر زر کردن است؟ شاید همان ناله خر گونه پاسخگویی اش بیشتر باشد، ها؟ لَب و لوچه ام مظلومانه پایین می‌آید و چند دقیقه ای چشم های خر شرک را قرض میگیرم. با اینکه نمی‌بینمش اما، قصدم تاثیر گذاریست.
- تو رو خـــــــــــــــــــــــــدا! ننم بار شیشه داره، بذار برم.
صدای خنده ی ته گلویش، جالب و شنیدنیست.
- گرمی چند میفروشه حالا؟
چند دقیقه آن مائده خنگ درونم، در مغزم یورتمه می‌رود و کمی ویندوز هایم برای بالا آمدن ضعیف عمل می‌کند.
ناگهان، چراغ صد ولت مفتولی، بالای سرم جرقه می‌زند.
خب، حق دارد بنده ی خدا! چرا من مثل این پیرزن های صد ساله حرف می‌زنم؟ تا با لبخند کجی می‌خواهم جمعش کنم، صدا، جدی و بی حوصله‌ بالا می‌رود:
- بسته دلقک بازی. کجا گذاشتیشون؟
خدایا، امروز قصد دیروز شدن ندارد؟ چه مصیبتی است دیگر! آن از صبح و اینم از ظهر چرت تر از چرتش. آن از یگان ویژه و این هم از این ها.
این ها، همه تقاص دیشب تا صبح است که با بالا و پایین شدن صدای همسایه‌ی تازه مزدوجمان، پاپ کرن خورده و با هر سکوت و اوجشان هیجان گرفته مسخره کرده بودم.
تقصیر خودشان بود، من که داشتم فیلم سانسور شده ام را می‌دیدم! مراعات حضور بچه های همسایگان را نمی‌کنند. ناسلامتی آن ساختمان مجرد ترش کرده دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت4

لَب و لوچه ام آویزان است و نگاهم بی جان.
تا پای عر زدن می‌روم و قیافه ام، مانند سیب مچاله ته جعبه تره باری هاست!
- خدایا غلط کردم.
چانه ام می‌لرزد و نگاهم سو به آسمان می‌کشد؛ مگر نمی‌گویند هزار و یک راه برای توبه است؟ نمی‌شود این باری را کمی شل بگیری به قربان سَرت؟ نمی‌شود این یک بار را فقط ارحم الراحمین باشی نه شدید العقاب؟
جوان، بلاخره به مقابلم می‌آید.
می‌بینمش؛ همان چشم های کشیده و نافذ در ماشین یگان است.
ابرو های کشیده در راستای چشمش، تنگ شده و نگاهش، منتظر است.
سر به زیر می‌اندازم تا گناه چشم در چشمی با نا*مح*رم به فالگوشی و تعرض به عنفم اضافه نشود.
صدایم بغض می‌گیرد و تحلیل می‌رود:
- قبله کدوم طرفه‌؟
نگاهش که رنگ شوک می‌گیرد و اخم هایش چفت تر می‌شود، بغض من می‌شکند؛ مثل سگ ترسیده و کل تَنم می‌لرزد.
- قبله رو میخوای چیکار؟ رو پیشونی من جای مهر میبینی؟
اولین هقم را که می‌زنم، راه برای بعدی ها هم باز می‌شود و صدایم با هق هقم بالا می‌رود:
- می‌خوام توبه کنم.
نگاهش، رنگ تعجب می‌گیرد اخم هایش باز می‌شود. من کاملا جدی گفته ام و اوی احمق، ناباور و کج می‌خندد.
چشم هایم را می‌بندم تا گرمی اشک روی گونه ام، مرثیه خوانم نشود. دَست خودم نیست، پرونده های مزخرفی که برای تحقیقات رمانم خوانده بودم، ترسم را صد برابر می‌کرد. مگر برای یک دختر، از آبرو و پاکی اش، چه چیزی مهم تر است؟ اینجا که رمان های بی سر و ته من نیست که طرف دخترک داستان را زیر بگیرد و بعد گر*دن گیرش شود.
برای من بدبخت، همه امیرند؛ گر*دن گیرشان خَراب است لامصب‌ها.
- بهتره هرچی زودتر این مسخره بازی هاتو تموم کنی. من شاید صبور باشم، اما رئیسم ریسک نگه داشتن تو رو نمیکنه؛ می‌گیری دیگه.
نگاهم به دستش که شبیه تفنگ کنار شقیقه اش است می‌افتد. لَب های لرزانم را نمی‌توانم جمع کنم.
ضربان قلبم تند می‌شود و هرچه می‌کنم نمی‌توانم جلوی گریه ام را بگیرم؛ دلم می‌خواهد در اشک هایم غرق‌شان کنم. آنگونه خیالم از حفظ آبرویم راحت می‌شود.
لَب خشک شده ام را به دندان می‌گیرم و نگاه نا امیدم تا آسمان کشیده می‌شود؛ محبوب من، راستش را بخواهی، مرگ برایم شیرین تر از بی آبروییست، باشد تصدقت گردم؟ اینها که قصد باور کردن حرفم را ندارند، می‌شود پاک به دیدارت بیایم؟ اصلا نگران ناکام ماندن من نباشی ها! من ذاتا از آرزو به دل مردن خوشم می‌آید.
همان صبح که از دَر خانه بیرون زدم و لباسم به دستگیره در گیر کرد، با خودم گفتم این دَر بیچاره دلش برایم تنگ می‌شود. چه خوش خیالانه گفته بودم تا ساعاتی دیگر، با نقل های ننه بر میگردم و به توی گشنه هم می‌دهم. حتی آن در هم خبر داشت که آخرین روز مَن است و قرار است راحت شود. اصلا با گرفتن لباسم می‌خواست مسخره ام کند و بگوید: برو به درک!
می‌خواست بگوید توی دیوانه که بروی دیگر هیچ کس مرا با در طویله اشتباه نمی‌گیرد!
حتی فرصت خداحافظی هم نداشتم! آخرین لحظه ها چقدر زود می‌رسند.
صدایم، تحلیل رفته و لرزان است:
- بابا، مَن یه خل و چل دیونم که ننم بعد هیجده سال دوا دکتر یه بچه دیگه گیرش اومده. حالا شما منو بکشید، باز یه بچه داره و تا بخواد هیجده سال دیگه دوا دکتر کنه سن زائو بودنش گذشته.
منتظر نگاهم می‌کند و قیافه اش می‌گوید، یک کلمه از حرف هایم را باور نکرده. کل سَک و صورتم جمع می‌شود؛ فین فین می‌کنم و چشم هایم را می‌بندم.
- آی مادر جان. بمیرم برا تلاش‌های بی‌فایده ات.
آب بینی ام دارد راه به بیرون می‌برد و من، معذب و سرخ شده از این حادثه ی شوم، سعی می‌کنم سَرم را به کتفم برسانم و با گوشه ی لباسم مانع از بی آبرویی شوم؛ نمی‌شود.
نیم نگاهی به قیافه کج و متعجبش، که دارد مو به مو مرا می‌پاید می‌اندازم.
با ابرو به دستم اشاره می‌زنم:
- تا دل و دینت از تو حلقت بالا نیومده بیا بازش کن، گلاب به روت فین دارم.
به گونه ای نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید؛ واقعا کَم دارد!


کد:
#پارت4



لَب و لوچه ام آویزان است و نگاهم بی جان.
تا پای عر زدن می‌روم و قیافه ام، مانند سیب مچاله ته جعبه تره باری هاست!
- خدایا غلط کردم.
چانه ام می‌لرزد و نگاهم سو به آسمان می‌کشد؛ مگر نمی‌گویند هزار و یک راه برای توبه است؟ نمی‌شود این باری را کمی شل بگیری به قربان سَرت؟ نمی‌شود این یک بار را فقط ارحم الراحمین باشی نه شدید العقاب؟
جوان، بلاخره به مقابلم می‌آید.
می‌بینمش؛ همان چشم های کشیده و نافذ در ماشین یگان است.
ابرو های کشیده در راستای چشمش، تنگ شده و نگاهش، منتظر است.
سر به زیر می‌اندازم تا گناه چشم در چشمی با نا*مح*رم به فالگوشی و تعرض به عنفم اضافه نشود.
صدایم بغض می‌گیرد و تحلیل می‌رود:
- قبله کدوم طرفه‌؟
نگاهش که رنگ شوک می‌گیرد و اخم هایش چفت تر می‌شود، بغض من می‌شکند؛ مثل سگ ترسیده و کل تَنم می‌لرزد.
- قبله رو میخوای چیکار؟ رو پیشونی من جای مهر میبینی؟
اولین هقم را که می‌زنم، راه برای بعدی ها هم باز می‌شود و صدایم با هق هقم بالا می‌رود:
- می‌خوام توبه کنم.
نگاهش، رنگ تعجب می‌گیرد اخم هایش باز می‌شود. من کاملا جدی گفته ام و اوی احمق، ناباور و کج می‌خندد.
چشم هایم را می‌بندم تا گرمی اشک روی گونه ام، مرثیه خوانم نشود. دَست خودم نیست، پرونده های مزخرفی که برای تحقیقات رمانم خوانده بودم، ترسم را صد برابر می‌کرد. مگر برای یک دختر، از آبرو و پاکی اش، چه چیزی مهم تر است؟ اینجا که رمان های بی سر و ته من نیست که طرف دخترک داستان را زیر بگیرد و بعد گر*دن گیرش شود.
برای من بدبخت، همه امیرند؛ گر*دن گیرشان خَراب است لامصب‌ها.
- بهتره هرچی زودتر این مسخره بازی هاتو تموم کنی. من شاید صبور باشم، اما رئیسم ریسک نگه داشتن تو رو نمیکنه؛ می‌گیری دیگه.
نگاهم به دستش که شبیه تفنگ کنار شقیقه اش است می‌افتد. لَب های لرزانم را نمی‌توانم جمع کنم.
ضربان قلبم تند می‌شود و هرچه می‌کنم نمی‌توانم جلوی گریه ام را بگیرم؛ دلم می‌خواهد در اشک هایم غرق‌شان کنم. آنگونه خیالم از حفظ آبرویم راحت می‌شود.
لَب خشک شده ام را به دندان می‌گیرم و نگاه نا امیدم تا آسمان کشیده می‌شود؛ محبوب من، راستش را بخواهی، مرگ برایم شیرین تر از بی آبروییست، باشد تصدقت گردم؟ اینها که قصد باور کردن حرفم را ندارند، می‌شود پاک به دیدارت بیایم؟ اصلا نگران ناکام ماندن من نباشی ها! من ذاتا از آرزو به دل مردن خوشم می‌آید.
همان صبح که از دَر خانه بیرون زدم و لباسم به دستگیره در گیر کرد، با خودم گفتم این دَر بیچاره دلش برایم تنگ می‌شود. چه خوش خیالانه گفته بودم تا ساعاتی دیگر، با نقل های ننه بر میگردم و به توی گشنه هم می‌دهم. حتی آن در هم خبر داشت که آخرین روز مَن است و قرار است راحت شود. اصلا با گرفتن لباسم می‌خواست مسخره ام کند و بگوید: برو به درک!
می‌خواست بگوید توی دیوانه که بروی دیگر هیچ کس مرا با در طویله اشتباه نمی‌گیرد!
حتی فرصت خداحافظی هم نداشتم! آخرین لحظه ها چقدر زود می‌رسند.
صدایم، تحلیل رفته و لرزان است:
- بابا، مَن یه خل و چل دیونم که ننم بعد هیجده سال دوا دکتر یه بچه دیگه گیرش اومده. حالا شما منو بکشید، باز یه بچه داره و تا بخواد هیجده سال دیگه دوا دکتر کنه سن زائو بودنش گذشته.
منتظر نگاهم می‌کند و قیافه اش می‌گوید، یک کلمه از حرف هایم را باور نکرده. کل سَک و صورتم جمع می‌شود؛ فین فین می‌کنم و چشم هایم را می‌بندم.
- آی مادر جان. بمیرم برا تلاش‌های بی‌فایده ات.
آب بینی ام دارد راه به بیرون می‌برد و من، معذب و سرخ شده از این حادثه ی شوم، سعی می‌کنم سَرم را به کتفم برسانم و با گوشه ی لباسم مانع از بی آبرویی شوم؛ نمی‌شود.
نیم نگاهی به قیافه کج و متعجبش، که دارد مو به مو مرا می‌پاید می‌اندازم.
با ابرو به دستم اشاره می‌زنم:
- تا دل و دینت از تو حلقت بالا نیومده بیا بازش کن، گلاب به روت فین دارم.
به گونه ای نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید؛ واقعا کَم دارد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت5

صورتش پر از انزجار جمع شده و مشخص است دست به دامان خدا شده که انگلی مانند من را از جلوی چشم هایش غیب کند.
سرش را کج می‌کند و دست روی صورتش می‌کشد.
کتفم را بالا می‌کشم و با قوت گرفتن از حضرت عزرائیل، آب بینی کوفتی ام را جمع و جور می‌کنم.
فین فین کنان، لَبم به داخل جمع می‌شود و بغض کرده به قیافه پر از تنفر پسرک نگاه می‌کنم.
فحش زیر لَبی اش زیادی رکیک است! انقدر که مرز های اسلام را جا به جا کند و من با بیان کردنش دودمانم را بر باد دهم! لامصب، این فحش های باکلاس و دارک را چه کسی یادشان می‌دهد؟
صدای بی حوصله و بالا رفته پسرک رو به ماشین است.
- خودش نیست بابا، این دیونه رو اشتباهی گرفتن.
لبخندم عمق می یابد.
تا به حال شده از آب بینی تان قدر دانی کنید؟ نه؟ پس حتما من احمق هستم! مانند شپش گرفته ها، کتفم را به زیر چشمم می‌کشم تا نَمی اشک و خارش‌ش بر طرف شود.
هنوز لَب به سخن باز نکرده ام که با ضربه ی فوق محکمی که به جای ضربه های قبلی می‌خورد، چشم هایم سیاهی می‌رود.
ای در گور پدر بی پدر این نقطه ی نحس که کل حالات خوشم را گند می‌زند! هنوز سور عیش دوباره را تمام نکرده ام که تیش می‌کند روزگارم را.
چشم هایم تار می‌شود و آخرین چیزی که می‌بینم، گام های بلند پسرک است که به طرفم می‌آید.
پلک هایم آهسته روی هم می‌افتد.
آخ، گه بزنند زندگی مرا، می‌خواهند رهایم کنند؟
سرم به اندازه ی یک تریلی f 500 با بیش از حد مجاز وزن، سنگین است! سرم به طرف زمین کشیده می‌شود و کدام بی پدری جاذبه ی زمین را به طرف خودش می‌کشد!؟
زمین مانند یک آهن ربای منفی و من قطب مثبتی که شتاب دارم به او برسم.
به یک‌جایی که می‌رسم، بند ها مانع از وصال و هم آغوشی ام با زمین می‌شود و کم کم تَنم به خواب کشیده می‌شود.

***

صدای خنده زنانه و مردانه ای توام با هم می‌آید!
بوی دود آزار دهنده ای را حس می‌کنم.
بینی ام غیر ارادی چین می‌افتد و سرم تیر می‌کشد.
آخ... درد دارد!
دستش بشکند. به قول ننه عینکی گرفتار زن بد شود الهی. چگونه دلش آمد اینگونه سر بی نوای مرا که خود به خود چند تخته کم داشت، اینگونه مورد عنایت قرار دهد و همان چند تخته را هم که به فیض الهی سالم مانده بود بر باد دهد!
از درد وحشتناک سرم، صورتم جمع می‌شود.
بوی دود زیادی آزار دهنده است و مغزم را عرور می‌دهد! یک اشعه خاصی از بو کردنش به مغزم وارد می‌شود.
تکانم می‌دهد.
کمی بو می‌کشم شاید متوجه بشوم اما هر چه بو می‌کشم این عرور و حالت عجیبه بیشتر می‌شود!
صدای کر کر خنده بالا می‌رود و دخترکی سر شادانه جیغ می‌کشد و موزیکی از تتلو را باز خوانی می‌کند.
"زیدمو اون وسط من لای دست و پا دیدم"
عجب صدای نکره جیغی دارد!
صدا های خنده همراهی اش می‌کنند و ادامه موزیک را می‌خوانند... و مغز من قدرت تحلیل کردن ندارد.
من که اهل این جور گه خوردن ها نبودم که در این چون جمعی بروم.
داستان از چه قرار است؟


#میقات
#زینب_گرگین

کد:
#پارت5



صورتش پر از انزجار جمع شده و مشخص است دست به دامان خدا شده که انگلی مانند من را از جلوی چشم هایش غیب کند.

سرش را کج می‌کند و دست روی صورتش می‌کشد.

کتفم را بالا می‌کشم و با قوت گرفتن از حضرت عزرائیل، آب بینی کوفتی ام را جمع و جور می‌کنم.

فین فین کنان، لَبم به داخل جمع می‌شود و بغض کرده به قیافه پر از تنفر پسرک نگاه می‌کنم.

فحش زیر لَبی اش زیادی رکیک است! انقدر که مرز های اسلام را جا به جا کند و من با بیان کردنش دودمانم را بر باد دهم! لامصب، این فحش های باکلاس و دارک را چه کسی یادشان می‌دهد؟

صدای بی حوصله و بالا رفته پسرک رو به ماشین است.

- خودش نیست بابا، این دیونه رو اشتباهی گرفتن.

لبخندم عمق می یابد.

تا به حال شده از آب بینی تان قدر دانی کنید؟ نه؟ پس حتما من احمق هستم! مانند شپش گرفته ها، کتفم را به زیر چشمم می‌کشم تا نَمی اشک و خارش‌ش بر طرف شود.

هنوز لَب به سخن باز نکرده ام که با ضربه ی فوق محکمی که به جای ضربه های قبلی می‌خورد، چشم هایم سیاهی می‌رود.

ای در گور پدر بی پدر این نقطه ی نحس که کل حالات خوشم را گند می‌زند! هنوز سور عیش دوباره را تمام نکرده ام که تیش می‌کند روزگارم را.

چشم هایم تار می‌شود و آخرین چیزی که می‌بینم، گام های بلند پسرک است که به طرفم می‌آید.

پلک هایم آهسته روی هم می‌افتد.

آخ، گه بزنند زندگی مرا، می‌خواهند رهایم کنند؟

سرم به اندازه ی یک تریلی f 500 با بیش از حد مجاز وزن، سنگین است! سرم به طرف زمین کشیده می‌شود و کدام بی پدری جاذبه ی زمین را به طرف خودش می‌کشد!؟

زمین مانند یک آهن ربای منفی و من قطب مثبتی که شتاب دارم به او برسم.

به یک‌جایی که می‌رسم، بند ها مانع از وصال و هم آغوشی ام با زمین می‌شود و کم کم تَنم به خواب کشیده می‌شود.



***



صدای خنده زنانه و مردانه ای توام با هم می‌آید!

بوی دود آزار دهنده ای را حس می‌کنم.

بینی ام غیر ارادی چین می‌افتد و سرم تیر می‌کشد.

آخ... درد دارد!

دستش بشکند. به قول ننه عینکی گرفتار زن بد شود الهی. چگونه دلش آمد اینگونه سر بی نوای مرا که خود به خود چند تخته کم داشت، اینگونه مورد عنایت قرار دهد و همان چند تخته را هم که به فیض الهی سالم مانده بود بر باد دهد!

از درد وحشتناک سرم، صورتم جمع می‌شود.

بوی دود زیادی آزار دهنده است و مغزم را عرور می‌دهد! یک اشعه خاصی از بو کردنش به مغزم وارد می‌شود.

تکانم می‌دهد.

کمی بو می‌کشم شاید متوجه بشوم اما هر چه بو می‌کشم این عرور و حالت عجیبه بیشتر می‌شود!

صدای کر کر خنده بالا می‌رود و دخترکی سر شادانه جیغ می‌کشد و موزیکی از تتلو را باز خوانی می‌کند.

"زیدمو اون وسط من لای دست و پا دیدم"

عجب صدای نکره جیغی دارد!

صدا های خنده همراهی اش می‌کنند و ادامه موزیک را می‌خوانند... و مغز من قدرت تحلیل کردن ندارد.

من که اهل این جور گه خوردن ها نبودم که در این چون جمعی بروم.

داستان از چه قرار است؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت7

نرمی چیزی، گونه ام را قلقلک می‌دهد.
صدای آرامی را، در نزد‌یکی گوشم می‌شنوم:
- یالا دختر، انقدر فس فس نکن، باز کن چشماتو.
صدا، مردانه و پخته است! به سن سی تا چهل ساله می‌خورد و از طرفی شدت نزد‌یکی اش، تمام حواسم را پی وجود خارجی نزدیک او می‌دهد.
آهسته لای چشم هایم را باز می‌کنم... مقاومت پلک هایم خیلی کوتاه است! انگار وزنه ای صد تنی را حمل می‌کنند و دوباره بسته می‌شوند.
صدای خنده ها و ریتم موزیک همچنان پا برجاست اما می‌توانم فاصله تا صدا را تشخیص دهم.
آخ آخ مادر جان، سرم دارد می‌ترکد؛ یک نفس ناحیه ی اصابت، می‌کوبد... بوم...بوم....بوم...شبیه آغاز جنگ و طبل کوبی اعلام آماده باش.
به بینی ام چین می‌دهم و بوی آزار دهنده و خاص دود را، استشمام می‌کنم.
صدای خنده ی ته گلوی همان شخص خارجی کنارم را دوباره می‌شنوم:
- پدر سوخته، نقش بازی نکن. کی از بوی ماری بدش میاد؟
چشم هایم را از شدت خشکی نمی‌توانم باز کنم.
دَهانم، گس و تلخ است!
لَب هایم ترک خورده و محرک دیگری گوش هایم را ت*ح*ریک می‌کند. صدای زنگخور موبایلم است!
" بدو بدو بیا بزبز قندی...
بگو تو، چرا نمیخندی؟
بگو یک و دو سه بپر و بیا،
سر بخور، قل بخور و یورتمه زنان زودی بیا....
بدو بدو بیا بزبز قندی...
بگو تو، چرا نمیخندی؟
بگو یک و دو سه و بپر و بیا،
سر بخور، قل بخور و یورتمه زنان زودی بیا..."
درد سر؟ خودم را هم با شنیدن زنگ موبایلم فراموش می‌کنم!
مخصوصا که با صدای بچه گانه خودم خوانده شده!
صدای خنده مردانه ای می‌آید.
وای وای وای ابرو و حیثیتم بر باد نیاکانم رفت.
چرا من احمق این زنگ کوفتی را عوض نکردم؟
صدای مردانه را دوباره می‌شنوم :
- دختر جون، مامیت خیلی نگرانته، از صبح که موبایلت پیشم بود صدباری زنگ زده.
مادرم؟مادرم! وای خاک بر سرم، مادرم.
استرسی نشود هجده سال تلاشش نافرجام بماند! بارش را زمین نگذارد خدایی نکرده؟
چشم هایم را آهسته باز می‌کنم.
همه چیز تار است.
سرم روی پای کسی است انگار!
دوباره پلک هایم بسته می‌شود؛ گیج و هنگ است مغز نازنینم.
زیر بَدنم تقریبا نرم است و به گمانم مبل باشد.
رنگ جگری و ج*ن*س پارچه اش گویای این است!
شاید مرده ام ها؟ مگر در بهشت عشق و حال نیست؟ شاید بهشتی ها هوس تتلو کرده اند... چرت نگو مائده... چرت نگو... اما... کدام الاغی این همه ریسک را به جان خریده و سر من را روی رانش گذاشته؟
دوباره همان صدای مردانه می‌آید و اصلا شاید عزرائیل است ها؟ نکند انقدر ناز می‌کشد که همین که کامل چشم هایم باز شد مرا با خودش ببرد؟
- سی و هشت تا مسیج از مادرت داری... اصلا دلم نمی‌خواست جای تو باشم. کف دمپایی ابریشو برا دهنت روغن زده... .
چیزی درونم فرو می‌ریزد.
مادر من... مادر من... به قربان روح جنگجنویت بروم... این خشونت علیه کودکان معلول مغزی ات را نمی‌شد در چشم همه نکنی؟ الا و بلا باید جلوی عزرائیل هم آبروی مرا ببری؟ این دمپایی ابری تو قرار نیست دم مرگ هم از سرویس کردن دهن من بدبخت دست بردارد؟
دستم، تکان غیر ارادی آرامی می‌خورد و دوباره پلک های بسته شده ام را باز می‌کنم.
دستی روی سرم به نوازش می‌نشیند.
صدای مرد این بار تُن عجیبی دارد:
- بگردم، چی به روزت آوردن این لاشخورا... سرت خیلی درد میکنه؟ چقد ورم کرده.
وای مادر... وای مادر دیگر مطمعنم مرده ام... هیچ انسان سالمی به من ابراز علاقه نمی‌کند. همه می‌دانند من تخته هایم کم و زیاد دارد کسی نزدیکم نمی‌شود و حالا این صدای مردانه این گونه نازم را می‌کشد؟ دیگر مطمئنم که مرده ام. آخ... چقدر بهشت خوب است!
صورتم را به زبری جینش می‌کشم.
ته گلو می‌خندد و دست، از حرکت می‌افتد.
بوی دود، زیر بینی ام می‌پیچد و لبخند محوی که می‌خواهد روی لَبم بیاید را جمع می‌کند.
صبر کن ببینم... صبر کن ببینم... گفت ماری؟ ماری جواناست؟ مگر در بهشت هم ماری پاری می‌کارند؟ صبر کن ببینم، این خر کیست که من سر به روی پایش گذاشته ام؟ با چه جرعتی سر مرا نوازش می‌کند؟
هوشیاری، فجیعانه نورن های مغزم را می‌درّد!
چشم هایم، به یکبار و ناگهانی تا انتها گرد می‌شود و چیزی که مقابلم قرار می‌گیرد، گروه دختر و پسری است که از در باز اتاق قابل مشاهده اند و در بین انبوهی از نور و دود بالا و پایین می‌پرند.

فی الفور و بی توجه به خشکی ب*دن و درد سرم بلند می‌شوم و سیخ می‌نشینم.
نگاه شوکه ام، آهسته و ربات وار به سمت راست می‌چرخد.
جوانی شاید سی و پنج ساله، با کت چرم مشکی و تیشرت یقه بسته مشکی، در حالی که نخ سیگار بین ک*بودی لَب هایش قرار گرفته و چشم هایش تنگ شده نگاهم می‌کند.
سیگار را از لَبش فاصله می‌دهد و لبخند محوی می‌زند:
- صبح بخیر مائده جون... خوب خوابیدی؟
ساعت اسپرت استیلش را نگاه می‌کند و تای ابرو بالا می‌اندازد:
- تقریبا یه هشت ساعتی میشه خوابی! مادرت پدر مارو در آورد.
اسم مرا از کجا می‌داند؟ دیدید گفتم مرده ام! ها... نه... احمق، موبایلم دستش است... لابد مادرم در پیام هایش اسم هفت پشتم را آورده و آبادش کرده.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم هایم جایی برای بیشتر از این گرد شدن ندارد.
چشم های بادام مانند قهوه ای رنگ دارد و موها و ته ريشش طلایی و زرد است! دکلره کرده؟ ها؟ حتما...
- شما کی هستین؟ من کی هستم؟ من اینجا چیکار می‌کنم؟ شما اینجا چیکار می‌کنین؟
مرد ته گلو می‌خندد و من نگاهم را از قوز کوچیک بینی استخوانی اش، به لَب های کبود نسبتا ب*ر*جسته اش می‌نشیند که دوباره دارد از آن سیگار و بوی عجیبش کام می‌گیرد.
خودم را تا حد انتها عقب می‌کشم و نگاهم تا موبایلم و جلد خرگوشی صورتی اش، در بین دستان مرد پایین می‌آید.
بزاقم را فرو می‌دهم و نفس کشیدن را از یاد برده ام.
جوان، زیر چشمی به مَن وحشت زده نگاه می‌کند:
- من؟ ناجی جونتم. والا که با این تهدید های رکیک مادرت جنازه اتم از خونتون بیرون نمی‌اومد.
خم می‌شوم و حمله می‌کنم تا موبایلم را از دستش بگیرم که ناگهانی دستش را بالا سرش می‌کشد و باعث می‌شود فیس در فیسش شویم.
بوی دود بینی ام را چین می‌اندازد و اخم هایم قفل می‌شود.
از این فاصله که نگاه می‌کنم رنگ چشم هایش عسلیست.
- موبایلمو بده!
با لبخند محوی، اجزای صورتم را بررسی می‌کند.
- آروم باش جونم... بذار یه کم نگرانت بشن قدرتو بدونن.
پر از حرص نگاهش می‌کنم و به جای اولم بر می‌گردم.
از روی مبل بلند می‌شوم که متوجه اوج سردرد و سرگیجه کوفتی می‌شوم. آخ... آخ... لعنتی سرم.
دستم را روی شقیقه در حال انفجارم می‌گذارم و برای حفظ تعادلم دستم را باز می‌کنم.
صدای خنده ی جوان می‌اید:
- بی شرفا خیلی محکم زدن نه؟ اشکال نداره گلم، عادت میکنی. یکم بشین.
غیر ارادی، برای جلو گیری از سقوط، تَنم را به روی مبل می‌اندازم.
صدای آرام و دوستانه جوان می‌اید:
- واقعا نمیفهمم چرا این قدر شوق داری برگردی پیش خانوادت. صد تا یکی دلشون نمیخواد برگردن. مخصوصا وقتی با خانواده من آشنا میشن...
خانواده او؟ کدام خانواده؟ از چه حرف می‌زند؟ هدفش از زدن این حرف ها چیست؟ خدایا، خودت به دادم برس.


کد:
#پارت7

نرمی چیزی، گونه ام را قلقلک می‌دهد.
صدای آرامی را در نزد‌یکی گوشم می‌شنوم:
- یالا دختر، انقدر فس فس نکن، باز کن چشماتو.
صدا، مردانه و پخته است! به سن سی تا چهل ساله می‌خورد و از طرفی شدت نزد‌یکی‌اش، تمام حواسم را پی وجود خارجی نز‌دیک او می‌دهد.
آهسته لای چشم‌هایم را باز می‌کنم... مقاومت پلک‌هایم خیلی کوتاه است! انگار وزنه‌ای صد تنی را حمل می‌کنند و دوباره بسته می‌شوند.
صدای خنده ها و ریتم موزیک همچنان پا برجاست اما می‌توانم فاصله تا صدا را تشخیص دهم.
آخ آخ مادر جان، سرم دارد می‌ترکد؛ یک نفس ناحیه‌ی اصابت، می‌کوبد... بوم...بوم....بوم...شبیه آغاز جنگ و طبل کوبی اعلام آماده باش.
به بینی ام چین می‌دهم و بوی آزار دهنده و خاص دود را، استشمام می‌کنم.
صدای خنده ی ته گلوی همان شخص خارجی کنارم را دوباره می‌شنوم:
- پدر سوخته، نقش بازی نکن. کی از بوی ماری بدش میاد؟
چشم هایم را از شدت خشکی نمی‌توانم باز کنم.
دَهانم، گس و تلخ است!
لَب هایم ترک خورده و محرک دیگری گوش هایم را ت*ح*ریک می‌کند. صدای زنگخور موبایلم است!
" بدو بدو بیا بزبز قندی...
بگو تو، چرا نمیخندی؟
بگو یک و دو سه بپر و بیا،
سر بخور، قل بخور و یورتمه زنان زودی بیا....
بدو بدو بیا بزبز قندی...
بگو تو، چرا نمیخندی؟
بگو یک و دو سه و بپر و بیا،
سر بخور، قل بخور و یورتمه زنان زودی بیا..."
درد سر؟ خودم را هم با شنیدن زنگ موبایلم فراموش می‌کنم!
مخصوصا که با صدای بچه گانه خودم خوانده شده!
صدای خنده مردانه ای می‌آید.
وای وای وای ابرو و حیثیتم بر باد نیاکانم رفت.
چرا من احمق این زنگ کوفتی را عوض نکردم؟
صدای مردانه را دوباره می‌شنوم :
- دختر جون، مامیت خیلی نگرانته، از صبح که موبایلت پیشم بود صدباری زنگ زده.
مادرم؟مادرم! وای خاک بر سرم، مادرم.
استرسی نشود هجده سال تلاشش نافرجام بماند! بارش را زمین نگذارد خدایی نکرده؟
چشم هایم را آهسته باز می‌کنم.
همه چیز تار است.
سرم روی پای کسی است انگار!
دوباره پلک هایم بسته می‌شود؛ گیج و هنگ است مغز نازنینم.
زیر بَدنم تقریبا نرم است و به گمانم مبل باشد.
رنگ جگری و ج*ن*س پارچه اش گویای این است!
شاید مرده ام ها؟ مگر در بهشت عشق و حال نیست؟ شاید بهشتی ها هوس تتلو کرده اند... چرت نگو مائده... چرت نگو... اما... کدام الاغی این همه ریسک را به جان خریده و سر من را روی رانش گذاشته؟
دوباره همان صدای مردانه می‌آید و اصلا شاید عزرائیل است ها؟ نکند انقدر ناز می‌کشد که همین که کامل چشم هایم باز شد مرا با خودش ببرد؟
- سی و هشت تا مسیج از مادرت داری... اصلا دلم نمی‌خواست جای تو باشم. کف دمپایی ابریشو برا دهنت روغن زده...  .
چیزی درونم فرو می‌ریزد.
مادر من... مادر من... به قربان روح جنگجنویت بروم... این خشونت علیه کودکان معلول مغزی ات را نمی‌شد در چشم همه نکنی؟ الا و بلا باید جلوی عزرائیل هم آبروی مرا ببری؟ این دمپایی ابری تو قرار نیست دم مرگ هم از سرویس کردن دهن من بدبخت دست بردارد؟
دستم، تکان غیر ارادی آرامی می‌خورد و دوباره پلک های بسته شده ام را باز می‌کنم.
دستی روی سرم به نوازش می‌نشیند.
صدای مرد این بار تُن عجیبی دارد:
- بگردم، چی به روزت آوردن این لاشخورا... سرت خیلی درد میکنه؟ چقد ورم کرده.
وای مادر... وای مادر دیگر مطمعنم مرده ام... هیچ انسان سالمی به من ابراز علاقه نمی‌کند. همه می‌دانند من تخته هایم کم و زیاد دارد کسی نزدیکم نمی‌شود و حالا این صدای مردانه این گونه نازم را می‌کشد؟ دیگر مطمئنم که مرده ام. آخ... چقدر بهشت خوب است!
صورتم را به زبری جینش می‌کشم.
ته گلو می‌خندد و دست، از حرکت می‌افتد.
بوی دود، زیر بینی ام می‌پیچد و لبخند محوی که می‌خواهد روی لَبم بیاید را جمع می‌کند.
صبر کن ببینم... صبر کن ببینم... گفت ماری؟ ماری جواناست؟ مگر در بهشت هم ماری پاری می‌کارند؟ صبر کن ببینم، این خر کیست که من سر به روی پایش گذاشته ام؟ با چه جرعتی سر مرا نوازش می‌کند؟
هوشیاری، فجیعانه نورن های مغزم را می‌درّد!
چشم هایم، به یکبار و ناگهانی تا انتها گرد می‌شود و چیزی که مقابلم قرار می‌گیرد، گروه دختر و پسری است که از در باز اتاق قابل مشاهده اند و در بین انبوهی از نور و دود بالا و پایین می‌پرند.
 فی الفور و بی توجه به خشکی ب*دن و درد سرم بلند می‌شوم و سیخ می‌نشینم.
نگاه شوکه ام، آهسته  و ربات وار به سمت راست می‌چرخد.
جوانی شاید سی و پنج ساله، با کت چرم مشکی و تیشرت یقه بسته مشکی، در حالی که نخ سیگار بین ک*بودی لَب هایش قرار گرفته و چشم هایش تنگ شده نگاهم می‌کند.
سیگار را از لَبش فاصله می‌دهد و لبخند محوی می‌زند:
- صبح بخیر مائده جون... خوب خوابیدی؟
ساعت اسپرت استیلش را نگاه می‌کند و تای ابرو بالا می‌اندازد:
- تقریبا یه هشت ساعتی میشه خوابی! مادرت پدر مارو در آورد.
اسم مرا از کجا می‌داند؟ دیدید گفتم مرده ام! ها... نه... احمق، موبایلم دستش است... لابد مادرم در پیام هایش اسم هفت پشتم را آورده و آبادش کرده.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم هایم جایی برای بیشتر از این گرد شدن ندارد.
چشم های بادام مانند قهوه ای رنگ دارد و موها و ته ريشش طلایی و زرد است! دکلره کرده؟ ها؟ حتما...
- شما کی هستین؟ من کی هستم؟ من اینجا چیکار می‌کنم؟ شما اینجا چیکار می‌کنین؟
مرد ته گلو می‌خندد و من نگاهم را از قوز کوچیک بینی استخوانی اش، به لَب های کبود نسبتا ب*ر*جسته اش می‌نشیند که دوباره دارد از آن سیگار و بوی عجیبش کام می‌گیرد.
خودم را تا حد انتها عقب می‌کشم و نگاهم تا موبایلم و جلد خرگوشی صورتی اش، در بین دستان مرد پایین می‌آید.
بزاقم را فرو می‌دهم و نفس کشیدن را از یاد برده ام.
جوان، زیر چشمی به مَن وحشت زده نگاه می‌کند:
- من؟ ناجی جونتم. والا که با این تهدید های رکیک مادرت جنازه اتم از خونتون بیرون نمی‌اومد.
خم می‌شوم و حمله می‌کنم تا موبایلم را از دستش بگیرم که ناگهانی دستش را بالا سرش می‌کشد و باعث می‌شود فیس در فیسش شویم.
بوی دود بینی ام را چین می‌اندازد و اخم هایم قفل می‌شود.
از این فاصله که نگاه می‌کنم رنگ چشم هایش عسلیست.
- موبایلمو بده!
با لبخند محوی، اجزای صورتم را بررسی می‌کند.
- آروم باش جونم... بذار یه کم نگرانت بشن قدرتو بدونن.
پر از حرص نگاهش می‌کنم و به جای اولم بر می‌گردم.
از روی مبل بلند می‌شوم که متوجه اوج سردرد و سرگیجه کوفتی می‌شوم. آخ... آخ... لعنتی سرم.
دستم را روی شقیقه در حال انفجارم می‌گذارم و برای حفظ تعادلم دستم را باز می‌کنم.
صدای خنده ی جوان می‌اید:
- بی شرفا خیلی محکم زدن نه؟ اشکال نداره گلم، عادت میکنی. یکم بشین.
غیر ارادی، برای جلو گیری از سقوط، تَنم را به روی مبل می‌اندازم.
صدای آرام و دوستانه جوان می‌اید:
- واقعا نمیفهمم چرا این قدر شوق داری برگردی پیش خانوادت. صد تا یکی دلشون نمیخواد برگردن. مخصوصا وقتی با خانواده من آشنا میشن...
خانواده او؟ کدام خانواده؟ از چه حرف می‌زند؟ هدفش از زدن این حرف ها چیست؟ خدایا، خودت به دادم برس.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت8

جوان که از روی صندلی بلند می‌شود، نگاه من هم به دنبال موبایلم با او حرکت می‌کند.
مادر بدبختم هجده سال پول مفت در حلقوم فلان دکتر و بهمان ماما و دعا کن و رمال ریخت که خیر سرش در کنار مَن یک کاکل زری هم داشته باشد تا نسل شیر پدر من _ مگر نمی‌دانید پدر من تنها باز مانده یوز ایرانیست؟ والا! _ادامه یابد! می‌ترسم آخرش از شدتت استرس، آرزو به دل به دیدار ملک الموت شتابد... زبانم لال... زبانم لال، یکی در د*ه*ان و ذهن مرا تیر و تخته بزند.
جوان دستش را به طرفم دراز می‌کند.
- بذار کمکت کنم. من واقعا بابت این رفتار بی شعور مابآنه بچه ها معذرت می‌خوام. تو رو اشتباهی با کس دیگه ای گرفته بودن.
شوکه و با چشم هایی که به راحتی ترس تا ناموسم را فاش می‌کند، به چشم های براقش خیره می‌شوم.
موهایش بلند است! انقدر بلند که آن را گوجه ای بسته! پناه بر خدا... از شدت خشکی دَهانم، گلویم می‌سوزد و چشمتان روز بَد نبیند، معده ام اختشاش کرده، قصد فرو پاشی دیواره هایش را دارد.
صدایم، ته گلو و لرزان است:
- از من چی می‌خواین؟
مرد شانه بالا می‌اندازد ودقیق و با چشم های تنگ شده نگاهم می‌کند. دستی که به قصد گرفتن دست من دراز کرده بود، آهسته به جیبش می‌برد.
پوکی از سیگارش می‌گیرد و دودش را در جهت مخالف من بیرون می‌دهد.
منتظر می‌مانم تا دود تراکتور مانند را خارج کند و بلاخره بر می‌گردد؛ با لبخند ژکوند و ظاهری دوستانه! روباه مکار پشت زیبایی صورتش را می‌توانم به راحتی ببینم.
ولی بگذار اعتراف کنم، در خواب هم نمی‌دیدم همچین مکانی در زاهدان یافت شود! اینجا اصولا مرد ها متعصب و پایبند به دینشان هستند و زن ها پیروی و ترس از مرد خانه را هنوز دارند. شاید فقط یکسال باشد که به اینجا آمده ایم، اما تقریبا رسم و رسوماتشان کمی دستم آمده.
از لبخند ژکوندش، ناخواسته امواتم دارند یکی یکی باهم قبر عوض می‌کنند. مخصوصا روح عمه خاتون ناکام در سن شصت سالگی از دنیا رفته ام.
لَبم را به دندان می‌کشم و سعی دارم کمی از خشکی اش بکاهم اما تقریبا بی فایده اس!
جوان، به طرف من خم می‌شود.
هرچه نزدیک تر می‌آید من بیشتر در خودم جمع می‌شوم و ترسیده به پشتی مبل می‌چسبم.
تقریبا تا یک وجبی صورتم می‌آید و در حالی که من نفس کشیدن که سهل است، نام و نام‌خانوادگی و دو دوتا چهار تای خود را هم فراموش کرده ام، او حینی که سیگارش را درون زیر سیگار فرو می‌دهد، آهسته پچ می‌زند:
- نمی‌دونم. دلم می‌خواست این شانس رو بهت بدم که عضوی از خانوادمون باشی... .
تُن آرام صدایش مو به تَنم سیخ می‌کند.
به طرفم می‌چرخد و در این فاصله کم که چشم تنگ می‌کند، نگاهش شبیه عقاب می‌شود! مخصوصا با آن درخشش خاص چشم هایش.
- دوست دارم تو جمع بچه ها باشی... این پیشنهاد رو به هرکسی ندادم مائده، اما تو پتانسیل خوشبختی و ثروت رو داری.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم های من جایی برای بیشتر از این باز شدن ندارند! چرا شبیه گربه نره و روباه مکار در پیناکیو حرف می‌زند؟
بلاخره عقب می‌رود.
کل تَنم منقبض شده و نفس نمی‌کشم.
به گمانم موهای تَنم هم سیخ شده! نمی‌دانم، چیزی جز ترس را حس نمی‌کنم... حتی صدای بوم و بوم موزیک هم محو شده!
با شنیدن برخورد تقه های آرامی، سریع نگاهم سمت صدا کشیده می‌شود.
همان پسر در وَن یگان ویژه است! و همان که سعی داشت از هیچی کاچی عمل بیاورد و از من حرف بکشد.
چشم هایش، یخ زده، بی حوصله و پوکر است!
هنوز هم سر تا پا مشکی است و با نیم نگاه خفیفی از من وحشت زده، میانبر می‌زند و به طرف جوان سر می‌کشد:
- وزیر تموم شد. بیرونشون کنم؟
صدای ضربان قلبم در مغزم می‌کوبد.
چرا این جوانک زرد رنگ را وزیر صدا زد؟ یعنی اسمش است؟ وزیر، با گوشه ی ابرو و لبخند کجی دست در جیب می‌برد:
- دستت درد نکنه، سریع جمعشون کن. میخوام عضو جدید خانوادمون رو به بچه ها معرفی کنم.
این یعنی چه؟ یعنی حرف هایش در ظاهر پیشنهاد بوده؟ دست هایم به جینم چنگ می‌شود و وحشت زده در چشم های براق وزیر نگاه می‌کنم:
- من می‌خوام برم خونه امون.
لبخند محوی می‌زند و خم می‌شود تا لپ مرا بکشد که با جیغ خفیفی عقب می‌کشم و وحشت زده دستم را جلو می‌اورم:
- به من دست نزن!
کنف می‌شود و لبخندش پر می‌کشد.
از شدت نفس نفس زدن، چیزی نمانده از بنیاد تغییر کنم و به فیض حیوانیت و گروه سگ سانان بپیوندم.
خیلی ترسیده ام! انقدر که اختیار دست و پایم را از دست داده ام.
صدای آرام جوان می‌آید که رو به وزیر گوشه ی ابروی ریزی به من می‌اید:
- مشکل قلبی داره.
من؟ من؟ نه... نه... فقط ترسیده ام... فقط... فقط به اسپری آسمم نیاز دارم.




کد:
#پارت8

جوان که از روی صندلی بلند می‌شود، نگاه من هم به دنبال موبایلم با او حرکت می‌کند.
مادر بدبختم هجده سال پول مفت در حلقوم فلان دکتر و بهمان ماما و دعا کن و رمال  ریخت که خیر سرش در کنار مَن یک کاکل زری هم داشته باشد تا نسل شیر پدر من _ مگر نمی‌دانید پدر من تنها باز مانده یوز ایرانیست؟ والا! _ادامه یابد! می‌ترسم آخرش از شدتت استرس، آرزو به دل به دیدار ملک الموت شتابد... زبانم لال... زبانم لال، یکی در د*ه*ان و ذهن مرا تیر و تخته بزند.
جوان دستش را به طرفم دراز می‌کند.
- بذار کمکت کنم. من واقعا بابت این رفتار بی شعور مابآنه  بچه ها معذرت می‌خوام. تو رو اشتباهی با کس دیگه ای گرفته بودن.
شوکه و با چشم هایی که به راحتی ترس تا ناموسم را فاش می‌کند، به چشم های براقش خیره می‌شوم.
موهایش بلند است! انقدر بلند که آن را گوجه ای بسته! پناه بر خدا... از شدت خشکی دَهانم، گلویم می‌سوزد و چشمتان روز بَد نبیند، معده ام اختشاش کرده، قصد فرو پاشی دیواره هایش را دارد.
صدایم، ته گلو و لرزان است:
- از من چی می‌خواین؟
مرد شانه بالا می‌اندازد ودقیق و با چشم های تنگ شده نگاهم می‌کند. دستی که به قصد گرفتن دست من دراز کرده بود، آهسته به جیبش می‌برد.
پوکی از سیگارش می‌گیرد و دودش را در جهت مخالف من بیرون می‌دهد.
منتظر می‌مانم تا دود تراکتور مانند را خارج کند و بلاخره بر می‌گردد؛ با لبخند ژکوند و ظاهری دوستانه! روباه مکار پشت زیبایی صورتش را می‌توانم به راحتی ببینم.
ولی بگذار اعتراف کنم، در خواب هم نمی‌دیدم همچین مکانی در زاهدان یافت شود! اینجا اصولا مرد ها متعصب و پایبند به دینشان هستند و زن ها پیروی و ترس از مرد خانه را هنوز دارند. شاید فقط یکسال باشد که به اینجا آمده ایم، اما تقریبا رسم و رسوماتشان کمی دستم آمده.
از لبخند ژکوندش، ناخواسته امواتم دارند یکی یکی باهم قبر عوض می‌کنند. مخصوصا روح عمه خاتون ناکام در سن شصت سالگی از دنیا رفته ام.
لَبم را به دندان می‌کشم و سعی دارم کمی از خشکی اش بکاهم اما تقریبا بی فایده اس!
جوان، به طرف من خم می‌شود.
هرچه نزدیک تر می‌آید من بیشتر در خودم جمع می‌شوم و ترسیده به پشتی مبل می‌چسبم.
تقریبا تا یک وجبی صورتم می‌آید و در حالی که من نفس کشیدن که سهل است، نام و نام‌خانوادگی و دو دوتا چهار تای خود را هم فراموش کرده ام، او حینی که سیگارش را درون زیر سیگار فرو می‌دهد، آهسته پچ می‌زند:
- نمی‌دونم. دلم می‌خواست این شانس رو بهت بدم که عضوی از خانوادمون باشی... .
تُن آرام صدایش مو به تَنم سیخ می‌کند.
به طرفم می‌چرخد و در این فاصله کم که چشم تنگ می‌کند، نگاهش شبیه عقاب می‌شود! مخصوصا با آن درخشش خاص چشم هایش.
- دوست دارم تو جمع بچه ها باشی... این پیشنهاد رو به هرکسی ندادم مائده، اما تو پتانسیل خوشبختی و ثروت رو داری.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم های من جایی برای بیشتر از این باز شدن ندارند! چرا شبیه گربه نره و روباه مکار در پیناکیو حرف می‌زند؟
بلاخره عقب می‌رود.
کل تَنم منقبض شده و نفس نمی‌کشم.
به گمانم موهای تَنم هم سیخ شده! نمی‌دانم، چیزی جز ترس را حس نمی‌کنم... حتی صدای بوم و بوم موزیک هم محو شده!
با شنیدن برخورد تقه های آرامی، سریع نگاهم سمت صدا کشیده می‌شود.
همان پسر در وَن یگان ویژه است! و همان که سعی داشت از هیچی کاچی عمل بیاورد و از من حرف بکشد.
چشم هایش، یخ زده، بی حوصله و پوکر است!
هنوز هم سر تا پا مشکی است و با نیم نگاه خفیفی از من وحشت زده، میانبر می‌زند و به طرف جوان سر می‌کشد:
- وزیر تموم شد. بیرونشون کنم؟
صدای ضربان قلبم در مغزم می‌کوبد.
چرا این جوانک زرد رنگ را وزیر صدا زد؟ یعنی اسمش است؟ وزیر، با گوشه ی ابرو و لبخند کجی دست در جیب می‌برد:
- دستت درد نکنه، سریع جمعشون کن. میخوام عضو جدید خانوادمون رو به بچه ها معرفی کنم.
این یعنی چه؟ یعنی حرف هایش در ظاهر پیشنهاد بوده؟ دست هایم به جینم چنگ می‌شود و وحشت زده در چشم های براق وزیر نگاه می‌کنم:
- من می‌خوام برم خونه امون.
لبخند محوی می‌زند و خم می‌شود تا لپ مرا بکشد که با جیغ خفیفی عقب می‌کشم و وحشت زده دستم را جلو می‌اورم:
- به من دست نزن!
کنف می‌شود و لبخندش پر می‌کشد.
از شدت نفس نفس زدن، چیزی نمانده از بنیاد تغییر کنم و به فیض حیوانیت و گروه سگ سانان بپیوندم.
خیلی ترسیده ام! انقدر که اختیار دست و پایم را از دست داده ام.
صدای آرام جوان می‌آید که رو به وزیر گوشه ی ابروی ریزی به من می‌اید:
- مشکل قلبی داره.
من؟ من؟ نه... نه... فقط ترسیده ام... فقط... فقط به اسپری آسمم نیاز دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا