سلام دوستان عزیز
دلنوشته بعدی از صبا نصیری عزیز هستش
Saba.N
هوالحق!
نام دلنوشته: تابستون
ژانر: عاشقانه
دلنویس:
.@Saba.N صبا نصیری نویسنده انجمن تک رمان.
من معمولا با هر کسی حرف نمیزنم. کم حرفم؛ خیلی کم حرف. ولی اگه میبینی زیاد از تو میگم، یا خیلی ازت مینویسم و پاش که میرسه یه کتاب ده جلدی زیر زبونم دارم که ازت تعریف و تمجید کنم، بخاطر اینه که بیاندازه دوستت دارم خَرِه!
دوستت دارم چون بودنت و اومدنت انقدری حالمو خوب کرده که من یادم رفته تا قبلِ بودنت، چقدر هر روز دلم میخواست که بمیرم! اکثر شبا... بعضی صبحا... راستش فقط به تموم کردن این زندگی سیاه و سفید تکراری فکر میکردم. به قطع کردن رگ و ریشهی این درختای مُرده و بیروحِ کهنهی زندگیم. که یهو سر و کلهی زیادی قشنگت پیدات شد. معجزه شدی برای این من! برای این زندگیِ وایساده ل*ب پرتگاه که منتظر یه هل کوچیک بود... اومدی و شکستی هر چی که طلسم بد بود...
شب بودم، تاریک بودم،
اومدی و نور شدی!
سرد بودم، بد بودم،
اومدی و برام گرمی شدی!
اومدی و رنگ پاشیدی به قلبم، به روح و تنم...
ماهِ شبم شدی،
آفتابِ صبحم شدی.
پاییز بودم، زرد بودم،
تابستونِ د*اغِ من شدی!
همونقدر تازه، گرم و پر از میوههای قشنگ و خوشمزه...
بیرحمترین غمم بودی؛ اما الان...
روشنترین دلگرمیمی...
اومدنت مثل بهار بود... مثلِ فروردین. همونقدر تازه و خوشگل و سبز... نو کرد منِ خاک گرفتهی بدِ اخمو رو...
دیدمت و قلبم از هر طرف شکوفه زد.
میرقصیدم... میخندیدم تو بهارِ بودنت...
بهانهم تو بودی و حالا پروانه شده بودم...
اومدی، موندگار شدی و حالا حال و هوای این قلب و زندگی؛ خیلی تابستونه...
گرمه، مثلِ پشتم به تو...
خوشمزهس مثل لبای تو...
و دیدنی، مثل چشمای دیوونهکنندهت!
بعد میخوای دوستت نداشته باشم؟
وقتی شدی نبض دوبارهی این تن و روح دوبارهی این زندگی... میخوای قدرِ خستگیهای آخر شبات، شب بیداریات، غر زدنات، دلخوریات، نخوامت؟!
مگه میشه اصلا؟
شاید تو بتونی کسی که وقتی افتاده بودی، اون باعث شد دوباره از روی زمین بلند بشی و کمکت کرد رو فراموش کنی، شاید منم بتونم؛
ولی ابداً تویی که دوباره سبزم کردی و باعث شدی باز جوونه بزنم و امید داشته باشم به ادامه رو هرگز...
مَردِ من منو ببین...
اگه میخونی منو... اگه میبینی این پیامو... باید بگم که:
کار از دلخوشی و تابستون و دلخواه و دلدار گذشته، شما همه قلبِ من شدی!
برای نقد تا جمعه فرصت دارید