- تاریخ ثبتنام
- Nov 10, 2019
- نوشتهها
- 1,256
- پسندها
- 20,821
- امتیازها
- 118
- محل سکونت
- قلب دخترم...
- وب سایت
- forums.taakroman.ir
خوب می دانست این فشار دست بر روی شانه اش متعلق به کیست! آرام به سمت صاحب دست برگشت.
سیاوش با اخم هایی درهم به بیرون اشاره کرد و منتظر ماند سینا از اتاق خارج شود.
سینا که کمی ترسیده بود از اتاق بیرون رفت و سیاوش عصبی دنبالش روانه شد.
سیاوش آرام در اتاق را بست و به سمت اتاقش رفت.
سینا هم به دنبالش رفت می دانست توبیخی در راه هست.
وارد اتاق سیاوش شدند در که پشت سرشان بسته شد سیاوش به سمت سینا برگشت وسط اتاق دست به س*ی*نه به سینا خیره شد. سینا که منظور سیاوش را متوجه شده بود د*ه*ان باز کرد و گفت:
_فقط می خواستم دختره رو ببینم.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
_صبح هم می تونستی سر میز صبحانه ببینیش!
سینا عصبی گفت:
_از وجود این دختر توی این خونه عصابم بهم ریخته.
_کسی جلوت رو نگرفته می تونی همین فردا بری خونه خودت.
سینا ناباور خیره سیاوش شد. او را از خانه بیرون می کرد؟! حق داشت از این دختر بدش بیاید! سینا که عصبانیتش به اوج رسیده بود و هیچ گاه نمی توانست عصبانیتش را کنترل کند عصبی داد زد:
_اگه اون دختره بفهمه تو بزرگترین باند مافیایی خاورمیانه رو اداره می کنی تفم توی صورتت نمی ندازه!
سیاوش تند فاصله میانشان را پر کرد و یقه سینا را در دست گرفت و م*حکم او را به دیوار چسباند و گفت:
_چه زری زدی؟! صداتو واسه من می بری بالا؟ هان؟
"هان"آخر را با داد گفت، سینا که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود گفت:
_چیه ترسیدی دختره نیومده ولت کنه بره؟
سیاوش یقه پیراهن سینا را در دست فشرد و سینا را کمی از زمین جدا کرد و گفت:
_فکر این که ستاره رو از من جدا کنی از سرت بنداز بیرون! فراموش کردی پدر همین دختر با من همکاری می کرد و جزو باند من بود؟ پس نخواه از آب گل آلود ماهی بگیری که اگه بخوای این کارو بکنی فرو میری توی منه باتلاق.
سینا را ول کرد و درحالی که یقه پیراهن سینا را مرتب می کرد گفت:
_پس دیگه با عصاب نداشته ی من بازی نکن! سرت توی کار خودت باشه به گوشم برسه پات و کج گذاشتی من اون پا رو می شکنم حالیته دیگه؟!
سینا ناراحت و عصبی به برادر بزرگش گفت:
_پدر این دختر جاس....
سیاوش در حالی که از سینا فاصله می گرفت و به سمت تختش می رفت میان حرفش پرید و گفت:
_هیس نمی خوام چیزی بشنوم! می تونی بری اما، حرفام رو فراموش نکن.
و خودش را روی تخت پرت کرد.
چشم هایش را بست و با دستش به در اشاره کرد.
سینا نگاه خیره اش را از برادرش گرفت و از اتاق خارج شد. پشت در اتاق سیاوش ایستاد و به در بسته ی اتاق ستاره خیره شد. پس از اندکی صبر با افکاری درهم وارد اتاقش شد.
سیاوش با اخم هایی درهم به بیرون اشاره کرد و منتظر ماند سینا از اتاق خارج شود.
سینا که کمی ترسیده بود از اتاق بیرون رفت و سیاوش عصبی دنبالش روانه شد.
سیاوش آرام در اتاق را بست و به سمت اتاقش رفت.
سینا هم به دنبالش رفت می دانست توبیخی در راه هست.
وارد اتاق سیاوش شدند در که پشت سرشان بسته شد سیاوش به سمت سینا برگشت وسط اتاق دست به س*ی*نه به سینا خیره شد. سینا که منظور سیاوش را متوجه شده بود د*ه*ان باز کرد و گفت:
_فقط می خواستم دختره رو ببینم.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
_صبح هم می تونستی سر میز صبحانه ببینیش!
سینا عصبی گفت:
_از وجود این دختر توی این خونه عصابم بهم ریخته.
_کسی جلوت رو نگرفته می تونی همین فردا بری خونه خودت.
سینا ناباور خیره سیاوش شد. او را از خانه بیرون می کرد؟! حق داشت از این دختر بدش بیاید! سینا که عصبانیتش به اوج رسیده بود و هیچ گاه نمی توانست عصبانیتش را کنترل کند عصبی داد زد:
_اگه اون دختره بفهمه تو بزرگترین باند مافیایی خاورمیانه رو اداره می کنی تفم توی صورتت نمی ندازه!
سیاوش تند فاصله میانشان را پر کرد و یقه سینا را در دست گرفت و م*حکم او را به دیوار چسباند و گفت:
_چه زری زدی؟! صداتو واسه من می بری بالا؟ هان؟
"هان"آخر را با داد گفت، سینا که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود گفت:
_چیه ترسیدی دختره نیومده ولت کنه بره؟
سیاوش یقه پیراهن سینا را در دست فشرد و سینا را کمی از زمین جدا کرد و گفت:
_فکر این که ستاره رو از من جدا کنی از سرت بنداز بیرون! فراموش کردی پدر همین دختر با من همکاری می کرد و جزو باند من بود؟ پس نخواه از آب گل آلود ماهی بگیری که اگه بخوای این کارو بکنی فرو میری توی منه باتلاق.
سینا را ول کرد و درحالی که یقه پیراهن سینا را مرتب می کرد گفت:
_پس دیگه با عصاب نداشته ی من بازی نکن! سرت توی کار خودت باشه به گوشم برسه پات و کج گذاشتی من اون پا رو می شکنم حالیته دیگه؟!
سینا ناراحت و عصبی به برادر بزرگش گفت:
_پدر این دختر جاس....
سیاوش در حالی که از سینا فاصله می گرفت و به سمت تختش می رفت میان حرفش پرید و گفت:
_هیس نمی خوام چیزی بشنوم! می تونی بری اما، حرفام رو فراموش نکن.
و خودش را روی تخت پرت کرد.
چشم هایش را بست و با دستش به در اشاره کرد.
سینا نگاه خیره اش را از برادرش گرفت و از اتاق خارج شد. پشت در اتاق سیاوش ایستاد و به در بسته ی اتاق ستاره خیره شد. پس از اندکی صبر با افکاری درهم وارد اتاقش شد.
آخرین ویرایش: