درحال تایپ رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ayli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
1710341612229.png
1710341639128.png
عنوان رمان: دلدار بانو
نویسنده: آیلی فام
ژانر: عاشقانه، درام، معمایی، تاریخی
ناظر: AhoorA
ویراستار: Moon✦
خلاصه:

هامین پادشاهی جوان، بی‌تجربه و تازه به سلطنت رسیده است.
اَوینار دختری رعیت و فقیری که از خانواده سلطنتی تنفر عجیبی دارد!
همه چیز خوب است تا هامین با اوینار اشنا شده و بنا به دلایلی هویتش را از اوینار پنهان می‌کند.
و اتفاقات عجیبی که در حکومت می‌افتد و همه از چشم پادشاه می‌بینند، در حالی که او روحش هم از این ماجراها خبر ندارد...!
در داستانی که تمام شخصیت‌هایش گرگی در لباس بره هستند باید به چه کسی اعتماد کرد!؟

منتظر نظرهای قشنگتون هستم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Ayli

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
1679044044620.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
به نام خالق عشق♡
از زبان هامین:
کلافه بر موهایم چنگ زدم و اطرافم را از نظر گذراندم، تحمل این قدرت و قصر را نداشته و نداره‌ام. گویی دیوارهای این قصر قصد خفگی‌ام را داشته‌اند! صدایم را بلند کردم:
- کاوه... کاوه.
چشمانم را با خشم رو هم فشار دادم. کجاست پس این بی‌عقل؟
بلندتر فریاد زدم:
- کاوه!
دوان‌دوان آمد و تعظیم کرد.
- جانم سرورم؟
عصبی خیره اش شدم.
- کجا هستی؟ مدت زیادیست صدایت می‌کنم!
شرمنده نگاهم کرد.
- شرمنده‌ام سرورم، اسیر خاتون‌های جدید بودم.
اخمی از ندانستن بر پیشانی‌ام شکل گرفت.
- مگر احمد نیست؟!
سرش را بالا انداخت.
- خیر سرورم عیالش تازه فارغ شده بود به مرخصی رفته است.
اخمم شدت گرفت.
- کارهای احمد را رها کن، یک دست لباس مبدل برایم آماده کن. باید به بازار برویم!
با حیرت نگاهم کرد.
- با این وضعتان سرورم؟!
با چشمانی سرخ که ناشی از سردرد و خشمم بود و به شدت ترسناک بود نگاهش کردم و غریدم:
- نظرت را نپرسیدم!
سرش را با وحشت تکان داد.
- چشم.
پیشانی‌ام را با انگشت اشاره و شستم ماساژ دادم.
- مرخصی.
دستانم را از پشت درهم قفل کردم و به سمت پنجره سرتاسری قصر رفتم. از بالا به رژه سربازان چشم دوختم، از این قدرت بیزار بودم؛ از این عمارت سیاه، از ارباب بودن... حتی از دستور دادن! شاید هزاران نفر حسرت این تاج و تخت را داشته باشند، فقط من نسبت به این قدرت نفرت داشتم و گمانم به این خاطر بود که از بچگی در گوشم خوانده شده بود که باید شاه باشم! باید دستور بدهم. گمانم به این خاطر بود که این قدرت اجبار مادرم بود!
- ملکه زیور وارد می‌شوند.
با شنیدن صدای سرباز که ورود مادر را خبر می‌داد به سمت در بازگشتم و با دیدن مادر سری به نشانه احترام تکان دادم. نزدم آمد، پیشانی‌ام را ب*و*سید و لبخند زد.
- زنده و سربلند باشی عزیز تاج دارم.
لبخند مصنوعی بر لبانم جا خوش کرد و خیره به مادر در دل با خود زمزمه کردم، هه عزیز تاج دارم! دلم می‌خواست ببینم اگر این تاج ‌وجود نداشت آنوقت هم برایش عزیز بودم یا خیر؟! مجدد به سمت پنجره سرتاسری قصر بازگشتم و به هیاهوی خاتون‌ها و سربازهای داخل حیاط سرسبز همچون جنگل قصر خیره شدم.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
از زبان هامین:
کلافه بر موهایم چنگ زدم و اطرافم را از نظر گذراندم، تحمل این قدرت و قصر را نداشته و نداره‌ام. گویی دیوارهای این قصر قصد خفگی‌ام را داشته‌اند! صدایم را بلند کردم:
- کاوه... کاوه.
چشمانم را با خشم برهم فشار دادم. کجاست پس این بی‌عقل؟
بلندتر فریاد زدم:
- کاوه!
دوان‌دوان آمد و تعظیم کرد.
- جانم آقا؟
عصبی نگاهش کردم.
- کجا هستی؟ مدت زیادیست صدایت می‌کنم!
شرمنده نگاهم کرد.
- شرمنده‌ام سلطانم، اسیر خاتون‌های جدید بودم.
اخمی از ندانستن بر پیشانی‌ام حاکم شد.
- مگر احمد نیست؟!
سرش را بالا انداخت.
- خیر سرورم عیالش تازه فارغ شده بود به مرخصی رفته است.
اخمم شدت گرفت.
- کارهای احمد را رها کن، یک دست لباس مبدل برایم آماده کن. باید به بازار برویم!
با حیرت نگاهم کرد.
- با این وضعتان سرورم؟!
با چشمانی سرخ که ناشی از سردرد و خشمم بود و به شدت ترسناک بود نگاهش کردم و غریدم:
- نظرت را نپرسیدم!
سرش را با وحشت تکان داد.
- چشم.
پیشانی‌ام را با انگشت اشاره و شستم ماساژ دادم.
- مرخصی.
 تعظیم کرد و درحالی که عقب‌عقب می‌رفت خارج شد.
دستانم را از پشت درهم قفل کردم و به سمت پنجره سرتاسری قصر رفتم. از بالا به رژه سربازان چشم دوختم، از این قدرت بیزار بودم؛ از این عمارت سیاه، از ارباب بودن... حتی از دستور دادن! شاید هزاران نفر حسرت این تاج و تخت را داشته باشند، فقط من نسبت به این قدرت نفرت داشتم و گمانم به این خاطر بود که از بچگی در گوشم خوانده شده بود که باید شاه باشم! باید دستور بدهم. گمانم به این خاطر بود که این قدرت اجبار مادرم بود!
- ملکه زیور وارد می‌شوند.
با شنیدن صدای سرباز که ورود مادر را خبر می‌داد به سمت در بازگشتم و با دیدن مادر سری به نشانه احترام تکان دادم. نزدم آمد، پیشانی‌ام را ب*و*سید و لبخند زد.
- زنده و سربلند باشی عزیز تاج دارم.
لبخند مصنوعی بر لبانم جا خوش کرد و خیره به مادر در دل با خود زمزمه کردم، هه عزیز تاج دارم! دلم می‌خواست ببینم اگر این تاج ‌وجود نداشت آنوقت هم برایش عزیز بودم یا خیر؟! مجدد به سمت پنجره سرتاسری قصر بازگشتم و به هیاهوی خاتون‌ها و سربازهای داخل حیاط سرسبز همچون جنگل قصر خیره شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
- خاتون‌های جدید را ملاقات کرده‌ای؟!
نفسم را کلافه آزاد کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- یک نگاه بینداز، شاید یکی از آنها به دلت نشست پسرکم. بالاخره باید این حکومت یک ولیعهد داشته باشد یا خیر؟!
خشمگین به سمتَش بازگشتم و در چشمان بی‌روح و سرد همچون یخش زل زدم. گمانم این زن بویی از احساس نبرده بود!
- مادر شما نخست صبر کنید چندسال از سلطان شدن من بگذرد، سپس به فکر ولیعهد باشید!
پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- پسر ساده من می‌خواهی زمانی که حکومت از چنگت در آمد آن زمان تازه به فکر ولیعهد باشی؟!
نگاهم اندوهگین شد.
- چه شد مادر؟! تا پدر شاه بود در به در می‌زدید من ولیعهد شوم و به سلطنت برسم حالا که شاه شدم منتظر مرگ‌ منید؟
با خشم غرید:
- می‌دانی چه می‌گویی؟! من کی این چنین گفتم؟ اصلا ولیعهد به کنار، خودت تا کی می‌خواهی تنها باشی؟ این همه خاتون برای با تو بودن سر و دست می‌شکنند.
نیشخندی زدم و با طعنه و تلخی ل*ب گشودم:
- عشق و قدرت نمی‌توانند با هم باشند مادر جان!
مانند آب و آتش، قدرت عشق را به آتش می‌کشد و عشق هم مانند آب، آتش قدرت را خاموش می‌کند‌؛ پس زمانی که به یکی از آنها رسیدی باید قید دیگری را بزنی، زمانی که داشتید همه را می‌کشتید که مرا به سلطنت برسانید، فکر تنهایی هم را می‌کردید...!
با حرص و نگاهی خشمگین خارج شد. آهی کشیدم و‌ چشم‌هایم را بستم. همیشه زمانی چیزی خلاف میلش بود همین بود! همان لحظه کاوه سر رسید و پس از تعطیم گفت:
- سرورم لباس‌ها حاضر است، هر زمان می‌فرمایید تا برویم.
سرم را تکان دادم.
- برویم کاوه، برویم!
- چشم سرورم اگر رخصت بفرمایید لباس‌ها را بیاورم خدمتتان.
قدمی به پنجره نزدیک شدم.
- مرخصی.
سرش را خم کرد و درحالی که عقب‌عقب می‌رفت از در خارج‌ شد. کمی بعد درحالی که لباس‌های مبدل برتن داشتیم از قصر خارج شدیم و پس از نیم ساعت به محل موردنظر یعنی بازار بزرگ شهر رسیدیم. اولین غرفه پارچه فروشی بود، قیمت هر پارچه را که می‌پرسیدیم زمین تا اسمان با قیمت‌های تایین شده تفاوت داشتند! با حیرت به کاوه نگاه کردم که آرام گفت:
- آقا اینگونه نگاه نکنید، با یک دکان نمی‌شود تمام بازار را قضاوت کرد.
سری تکان دادم و آرام‌تر از خودش زمزمه کردم:
- باشد تا انتهای بازار می‌رویم، ولیکن وای به حالتان اگر اوضاع تمام غرفه‌ها همین بود!
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
- خاتون‌های جدید را ملاقات کرده‌ای؟!
نفسم را کلافه آزاد کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- یک نگاه بینداز، شاید یکی از آنها به دلت نشست پسرکم. بالاخره باید این حکومت یک ولیعهد داشته باشد یا خیر؟!
خشمگین به سمتَش بازگشتم و در چشمان بی‌روح و سرد همچون یخش زل زدم. گمانم این زن بویی از احساس نبرده بود!
- مادر شما نخست صبر کنید چندسال از سلطان شدن من بگذرد، سپس به فکر ولیعهد باشید!
پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- پسر ساده من می‌خواهی زمانی که حکومت از چنگت در آمد آن زمان تازه به فکر ولیعهد باشی؟!
نگاهم اندوهگین شد.
- چه شد مادر؟! تا پدر شاه بود در به در می‌زدید من ولیعهد شوم و به سلطنت برسم حالا که شاه شدم منتظر مرگ‌ منید؟
با خشم غرید:
- می‌دانی چه می‌گویی؟! من کی این چنین گفتم؟ اصلا ولیعهد به کنار، خودت تا کی می‌خواهی تنها باشی؟ این همه خاتون برای با تو بودن سر و دست می‌شکنند.
نیشخندی زدم و با طعنه و تلخی ل*ب گشودم:
- عشق و قدرت نمی‌توانند با هم باشند مادر جان!
مانند آب و آتش، قدرت عشق را به آتش می‌کشد و عشق هم مانند آب، آتش قدرت را خاموش می‌کند‌؛ پس زمانی که به یکی از آنها رسیدی باید قید دیگری را بزنی، زمانی که داشتید همه را می‌کشتید که مرا به سلطنت برسانید، فکر تنهایی هم را می‌کردید...!
با حرص و نگاهی خشمگین خارج شد. آهی کشیدم و‌ چشم‌هایم را بستم. همیشه زمانی چیزی خلاف میلش بود همین بود! همان لحظه کاوه سر رسید و پس از تعطیم گفت:
- سرورم لباس‌ها حاضر است، هر زمان می‌فرمایید تا برویم.
سرم را تکان دادم.
- برویم کاوه، برویم!
- چشم سرورم اگر رخصت بفرمایید لباس‌ها را بیاورم خدمتتان.
قدمی به پنجره نزدیک شدم.
- مرخصی.
سرش را خم کرد و درحالی که عقب‌عقب می‌رفت از در خارج‌ شد. کمی بعد درحالی که لباس‌های مبدل برتن داشتیم از قصر خارج شدیم و پس از نیم ساعت به محل موردنظر یعنی بازار بزرگ شهر رسیدیم. اولین غرفه پارچه فروشی بود، قیمت هر پارچه را که می‌پرسیدیم زمین تا اسمان با قیمت‌های تایین شده تفاوت داشتند! با حیرت به کاوه نگاه کردم که آرام گفت:
- آقا اینگونه نگاه نکنید، با یک دکان نمی‌شود تمام بازار را قضاوت کرد.
سری تکان دادم و آرام‌تر از خودش زمزمه کردم:
- باشد تا انتهای بازار می‌رویم، ولیکن وای به حالتان اگر اوضاع تمام غرفه‌ها همین بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
داشتیم از غرفه‌ای که برنج و روغن می‌فروختند رد می‌شدیم که صدایی توجهم را جلب کرد. دست کاوه را گرفتم و‌ به آن سمت رفتیم؛ ظاهرا آن دختر مشتری بود و داشت داد و بیداد می‌کرد!
- چه خبر است آقا؟! خدا را خوش نمی‌آید.
مردی که فروشنده بود با حرص چشمانش را ریز کرد.
- صدایت را پایین بیاور خانم! ما همینقدر می‌خریم، مگر من چقدر سود دارم که به مادر تو قرض بدهم و‌ پولش را ندهد؟ مگر قرض قبلی را داده؟ چهار پنج ماه گذشته نداده هیچ، تازه پررو‌ پررو آمدین سر و صدام راه انداختین؟! مردم هم رو دارن والا!
دختر پوزخند زد.
- بله دیگر مملکت به این بی در و پیکری که شاهی به این بی‌عرضگیم داشته باشه باشد همین می‌شود! بیش از اینم انتظار نمیرود.
کاوه سرخ شده با شتاب جلو رفت که محکم دستش را گرفتم،نباید لو می‌رفتیم! دلم می‌خواست نظر واقعی مردم را نسبت به خودم بدانم. دستش را گرفتم، اما دهانش را که نمی‌توانستم میان آن جمعیت بگیرم و امان از دهنی که بی‌موقع باز شود... .
- هی زنک میدونی ما کی... .
سریعا برای اینکه اوضاع خ*را*ب‌تر نشود و لو نرویم، میان حرف کاوه بی‌عقل پریدم.
- بله حق با شماست! خودشان در آن قصر حالشان خوب باشد، مهم نیست مردمانشان در چه حالی باشند. اصلا از گرسنگی مُردنم بمیرند، چه بهتر، هرچه جمعیت کمتر، بهتر!
کاوه در حالی که با حیرت نگاهم می‌کرد خواست دوباره چیزی بگوید که دستش را فشار دادم و زیر گوشش در حالی که سعی می‌کردم صدایم زیاد بالا نرود غریدم:
- اگر یک کلمه دیگر، فقط یک کلمه دیگر حرف بزنی، رسیدیم قصر می‌دهم آن زبانت را تا ته بِبُرَند تا هرجایی ازش استفاده نکنی!
با وحشت نگاهم کرد و آب دهانش را قورت داد.
- چشم اقا عفو کنید.
با صدای دختر دوباره نگاهم به آن سمت کشیده شد.
- بالاخره یکی پیدا شد که بداند چه می‌گویم که حرف من را تایید کند و گرنه ما که جرعت حرف زدن نداریم... .
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
داشتیم از غرفه‌ای که برنج و روغن می‌فروختند رد می‌شدیم که صدایی توجهم را جلب کرد. دست کاوه را گرفتم و‌ به آن سمت رفتیم؛ ظاهرا آن دختر مشتری بود و داشت داد و بیداد می‌کرد!
- چه خبر است آقا؟! خدا را خوش نمی‌آید.
مردی که فروشنده بود با حرص چشمانش را ریز کرد.
- صدایت را پایین بیاور خانم! ما همینقدر می‌خریم، مگر من چقدر سود دارم که به مادر تو قرض بدهم و‌ پولش را ندهد؟ مگر قرض قبلی را داده؟ چهار پنج ماه گذشته نداده هیچ، تازه پررو‌ پررو آمدین سر و صدام راه انداختین؟! مردم هم رو دارن والا!
دختر پوزخند زد.
- بله دیگر مملکت به این بی در و پیکری که شاهی به این بی‌عرضگیم داشته باشه باشد همین می‌شود! بیش از اینم انتظار نمیرود.
کاوه سرخ شده با شتاب جلو رفت که محکم دستش را گرفتم،نباید لو می‌رفتیم! دلم می‌خواست نظر واقعی مردم را نسبت به خودم بدانم. دستش را گرفتم، اما دهانش را که نمی‌توانستم میان آن جمعیت بگیرم و امان از دهنی که بی‌موقع باز شود...  .
- هی زنک میدونی ما کی... .
سریعا برای اینکه اوضاع خ*را*ب‌تر نشود و لو نرویم، میان حرف کاوه بی‌عقل پریدم.
- بله حق با شماست! خودشان در آن قصر حالشان خوب باشد، مهم نیست مردمانشان در چه حالی باشند. اصلا از گرسنگی مُردنم بمیرند، چه بهتر، هرچه جمعیت کمتر، بهتر!
کاوه در حالی که با حیرت نگاهم می‌کرد خواست دوباره چیزی بگوید که دستش را فشار دادم و زیر گوشش در حالی که سعی می‌کردم صدایم زیاد بالا نرود غریدم:
- اگر یک کلمه دیگر، فقط یک کلمه دیگر حرف بزنی، رسیدیم قصر می‌دهم آن زبانت را تا ته بِبُرَند تا هرجایی ازش استفاده نکنی!
با وحشت نگاهم کرد و آب دهانش را قورت داد.
- چشم اقا عفو کنید.
با صدای دختر دوباره نگاهم به آن سمت کشیده شد.
- بالاخره یکی پیدا شد که بداند چه می‌گویم که حرف من را تایید کند و گرنه ما که جرعت حرف زدن نداریم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
داشت همینطور ادامه می‌داد که ناگهان زنی که همراهش بود دستش را گرفت و چشم غره‌اش رفت.
- کافیست اَوینار! دیوانه شدی دختر؟ وایسادی وسط بازار بزرگ شعار میدهی که چه؟ مانند دختر همسایه شب که خوابیدی مامورای شاه ببرن گم و گورت کنند؟ همین را می‌خواهی؟ راه بیوفت!
و سپس دست دختر را گرفت و کشید. با رفتن آن دو مردمانی که اطرافمان را احاطه کرده بودند کم‌کم پراکنده شدند، خدای من چه می‌شنیدم؟! یعنی چه مامورای شاه شب تو را گم و گور کنند؟! این بود مملکت من؟ من چه شاهی بودم که مردمانم تا این حد از من تنفر داشتند؟ من چه تفاوتی با پدرم داشتم؟ مگر همین ویژگی پدر نبود که مرا از قدرت بیزار کرد؟ اینجا چه خبر بود؟ این همه تنفر! این همه تفاوت طبقاتی! من هیچوقت نمی‌خواستم پادشاهی همچون پدرم شوم ولیکن اکنون بدترشدم! این بود همان مملکتی که من می‌خواستم؟ خیر، صد البته که خیر! دوباره به اطرافم نگاه کردم و آرام‌آرام قدم برداشتم و به جلو رفتم. اما هرچه جلوتر می‌رفتم اوضاع بدتر می‌شد و گرانی‌ها شدیدتر، کسانی که دو قرون پول داشتند قرفه داران مانند شاه با آنها رفتار می‌کردند و می‌خواستند تمام قرفه را به آنها بدهند؛ اما کسانی که پول چندانی نداشتند مانند همین دختر و مادرش هر چقدر التماس و زاری می‌کردند با بی‌رحمی تمام خارجشان می‌کردند! با حیرت دوباره و چند باره اطرافم را نگاه کردم. گویی میان دنیای من با دنیای انسان‌های اینجا یک دنیا تفاوت بود! دیگر به انتهای بازار رسیده بودیم، آمدم بازگردم که صدای بچه‌ای سرجا میخکوبم کرد.
- مادر خواهش می‌کنم... مادر من کباب می‌خواهم!
مادرش با صورتی گریان دست پسر بچه را محکم گرفته بود و درحالی که به زور از آنجا دورش می‌کرد گفت:
- پسرم بیا به خانه برویم برایت درست می‌کنم.
پسر بچه با زاری پایش را بر زمین کوبید.
- نه آن‌هایی که تو درست می‌کنی این رنگی نیست، این بو را نمیدهد!
مادرش در حالی که گریه‌اش شدت گرفته بود، پسرک را که حالا گریه‌اش بیشتر شده بود و هق‌هق می‌کرد در آ*غ*و*ش کشید و سریعا دور شد. دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم و زجر کشیدن مردمم را تماشا کنم و کاری از دستم بر نیاید!
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
داشت همینطور ادامه می‌داد که ناگهان زنی که همراهش بود دستش را گرفت و چشم غره‌اش رفت.
- کافیست اَوینار! دیوانه شدی دختر؟ وایسادی وسط بازار بزرگ شعار میدهی که چه؟ مانند دختر همسایه شب که خوابیدی مامورای شاه ببرن گم و گورت کنند؟ همین را می‌خواهی؟ راه بیوفت!
و سپس دست دختر را گرفت و کشید. با رفتن آن دو مردمانی که اطرافمان را احاطه کرده بودند کم‌کم پراکنده شدند، خدای من چه می‌شنیدم؟! یعنی چه مامورای شاه شب تو را گم و گور کنند؟! این بود مملکت من؟ من چه شاهی بودم که مردمانم تا این حد از من تنفر داشتند؟ من چه تفاوتی با پدرم داشتم؟ مگر همین ویژگی پدر نبود که مرا از قدرت بیزار کرد؟ اینجا چه خبر بود؟ این همه تنفر! این همه تفاوت طبقاتی! من هیچوقت نمی‌خواستم پادشاهی همچون پدرم شوم ولیکن اکنون بدترشدم! این بود همان مملکتی که من می‌خواستم؟ خیر، صد البته که خیر! دوباره به اطرافم نگاه کردم و آرام‌آرام قدم برداشتم و به جلو رفتم. اما هرچه جلوتر می‌رفتم اوضاع بدتر می‌شد و گرانی‌ها شدیدتر، کسانی که دو قرون پول داشتند قرفه داران مانند شاه با آنها رفتار می‌کردند و می‌خواستند تمام قرفه را به آنها بدهند؛ اما کسانی که پول چندانی نداشتند مانند همین دختر و مادرش هر چقدر التماس و زاری می‌کردند با بی‌رحمی تمام خارجشان می‌کردند! با حیرت دوباره و چند باره اطرافم را نگاه کردم. گویی میان دنیای من با دنیای انسان‌های اینجا یک دنیا تفاوت بود! دیگر به انتهای بازار رسیده بودیم، آمدم بازگردم که صدای بچه‌ای سرجا میخکوبم کرد.
- مادر خواهش می‌کنم... مادر من کباب می‌خواهم!
مادرش با صورتی گریان دست پسر بچه را محکم گرفته بود و درحالی که به زور از آنجا دورش می‌کرد گفت:
- پسرم بیا به خانه برویم برایت درست می‌کنم.
پسر بچه با زاری پایش را بر زمین کوبید.
- نه آن‌هایی که تو درست می‌کنی این رنگی نیست، این بو را نمیدهد!
مادرش در حالی که گریه‌اش شدت گرفته بود، پسرک را که حالا گریه‌اش بیشتر شده بود و هق‌هق می‌کرد در آ*غ*و*ش کشید و سریعا دور شد. دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم و زجر کشیدن مردمم را تماشا کنم و کاری از دستم بر نیاید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
از بازار خارج شدم و کمی از جمعیت دور شدم و به جایی که تردد کمتری بود رفتم، با چشمانی سرخ شده که ناشی از سردرد و غم درون دلم بود به سمت کاوه بازگشتم دیگر تحملم تمام شده بود! فریاد زدم:
- این بود آن مملکت گل و بلبلی که تعریفش را می‌کردی؟ کجای این مملکت شبیه تعریف‌های تو و آن کیارش بی‌خاصیت بود؟ این چه مملکیتی است که مردم من در آن امنیت ندارند؟! که یک پدر آنقدری درآمد ندارد که بتواند یک سیخ کباب برای بچه اش بخرد! قیمت ها هم که سر به فلک گذاشته...! همین چیزهاست که باعث کاشت بذر تنفر نسبت به شاه درون دلشان می‌شود.
بلندتر فریاد زدم:
- اما آنها خبر ندارند که شاه بی‌نوا روحش‌ هم از این ماجراها خبر ند... .
به یکباره به سرفه افتادم. پس از آن بیماری لعنتی این نفس تنگی همراهم بود! کاوه فورا کنار دیوار نشاندم، روی کمرم‌ ضربه میزد و س*ی*نه‌ام را ماساژ می‌داد. هر چه تقلا می‌کردم نفسم بالا نمی‌آمد مانند ماهی بیرون افتاده از آب فقط دهانم باز و بسته می‌شد! همان لحظه کاوه معجونی را که طبیب آماده کرده بود در دهانم ریخت. چشم‌هایم را بستم و قورتش دادم. حالم کمی بهتر شده بود.
- سرورم گفتم که با این حالتان اینجا نیاییم، شما تازه از بستر بیماری بلند شدید. طبیب گفت از این پس استرس و ناراحتی برایتان خوب نیست و نفس تنگی می‌گیرید. کمی صبر کنید تا بروم اسب را بیاورم.
به دنبال این حرف دور شد و پی اسب رفت... . با چشمانم همراهی‌اش کردم. ذهنم آشفته بود؛ درست مانند مملکتم! نمی‌دانم چه مدت در همان حالت بودم که با صدای کاوه چشم‌هایم را باز کردم.
- سرورم اسب را آوردم، می‌توانید بلند شوید یا کمکتان کنم؟
- می‌توانم کاوه می‌توانم.
پس از گفتن این حرف فورا از جایم برخاستم و سوار بر اسب قهوه‌ای رنگم به سمت قصر حرکت کردم. زمانی که به قصر رسیدیم، اسب‌ها را به کاوه سپردم و به اتاقم رفتم. دلم فقط سکوت می‌خواست و سکوت... بر تختم نشستم و سرم را در دستانم گرفتم. اندیشیدم به خودم، پدرم، مملکتم، نفرت آن دختر وقتی صحبت از شاه شد، آن پسر بچه، به همه چیز! کجای کارم اشتباه بود که نتیجه‌اش چنین مملکتی شده بود؟ هر چه می‌اندیشیدم فقط به یک چیز می‌رسیدم، مردم حق دارند! من برایشان شاه لایقی نبودم.من اصلا شاه نبودم.درحقیقت مادرم شاه بود! من فقط مهره و تحت فرمان مادرم بودم. اما دیگر کافیست، هر چقدر مادرم شاه بود و سلطنت کرد کافیست! وقت آن رسیده به این بازی خاتمه داده شود. وگرنه در پایان این بازی بازنده کسی جز من نخواهد بود. در فکر خود غرق بودم که صدای در مرا به خودم آورد، زمان ناهار فرا رسیده بود. صدایم را صاف کردم و با گفتن «بیا» اجازه‌ی خاتون‌های پشت در را صادر کردم. خاتون‌ها وارد شدند و پس از ادای احترام مشغول چیدن میز ناهار شدند. پس از اتمام کارشان منتظر نگاهم کردند.
- مرخصید.
به نشانه احترام تعظیم کردند و در حالی که عقب‌عقب می‌رفتند از در خارج شدند. پشت میز نشستم و نگاهی گذرا به آن انداختم ده‌ها نوع غذا روی آن قرار داشت. هر چه می‌خواستی بود، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد! آهی کشیدم، چهره پسر بچه مقابل چشمانم لحظه‌ای کنار نمی‌رفت. انصاف نبود، شاه با میزی پر از کباب و مردمانش در آرزوی یک سیخ کباب! با فکری که در سرم آمد فورا بر‌خاستم و کاوه را صدا احضار کردم و کاوه مانند همیشه با عجله نزدم آمد.
- جانم آقا؟ امری داشتید؟!
دستانم را پشتم قلاب کردم.
- دو کیسه پر از سکه بردار، به شهر برو و به هر خانه سه سکه بده.
سرش را پایین انداخت.
- چشم آقا.
سری به نشانه رضایت تکان دادم.
- مرخصی.
با لبخندی که از سر رضایت بر لبانم جاخوش کرده بود، دوباره پشت میز غذا نشستم و مشغول خوردن شدم. دیگر خیالم آسوده بود. با آن سکه‌های طلا تا مدت حداقل یک ماه، دیگر هیچ پدری شرمنده خانواده‌اش نمی‌شد و هیچکس نیاز نبود برای غذا به دیگری التماس کند.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
از بازار خارج شدم و کمی از جمعیت دور شدم و به جایی که تردد کمتری بود رفتم، با چشمانی سرخ شده که ناشی از سردرد و غم درون دلم بود به سمت کاوه بازگشتم دیگر تحملم تمام شده بود! فریاد زدم:
- این بود آن مملکت گل و بلبلی که تعریفش را می‌کردی؟ کجای این مملکت شبیه تعریف‌های تو و آن کیارش بی‌خاصیت بود؟ این چه مملکیتی است که مردم من در آن امنیت ندارند؟! که یک پدر آنقدری درآمد ندارد که بتواند یک سیخ کباب برای بچه اش بخرد! قیمت ها هم که سر به فلک گذاشته...! همین چیزهاست که باعث کاشت بذر تنفر نسبت به شاه درون دلشان می‌شود.
بلندتر فریاد زدم:
- اما آنها خبر ندارند که شاه بی‌نوا روحش‌ هم از این ماجراها خبر ند...  .
به یکباره به سرفه افتادم. پس از آن بیماری لعنتی این نفس تنگی همراهم بود! کاوه فورا کنار دیوار نشاندم، روی کمرم‌ ضربه میزد و س*ی*نه‌ام را ماساژ می‌داد. هر چه تقلا می‌کردم نفسم بالا نمی‌آمد مانند ماهی بیرون افتاده از آب فقط دهانم باز و بسته می‌شد! همان لحظه کاوه معجونی را که طبیب آماده کرده بود در دهانم ریخت. چشم‌هایم را بستم و قورتش دادم. حالم کمی بهتر شده بود.
- سرورم گفتم که با این حالتان اینجا نیاییم، شما تازه از بستر بیماری بلند شدید. طبیب گفت از این پس استرس و ناراحتی برایتان خوب نیست و نفس تنگی می‌گیرید. کمی صبر کنید تا بروم اسب را بیاورم.
 به دنبال این حرف دور شد و پی اسب رفت...  . با چشمانم همراهی‌اش کردم. ذهنم آشفته بود؛ درست مانند مملکتم! نمی‌دانم چه مدت در همان حالت بودم که با صدای کاوه چشم‌هایم را باز کردم.
- سرورم اسب را آوردم، می‌توانید بلند شوید یا کمکتان کنم؟
- می‌توانم کاوه می‌توانم.
پس از گفتن این حرف فورا از جایم برخاستم و سوار بر اسب قهوه‌ای رنگم به سمت قصر حرکت کردم. زمانی که به قصر رسیدیم، اسب‌ها را به کاوه سپردم و به اتاقم رفتم. دلم فقط سکوت می‌خواست و سکوت... بر تختم نشستم و سرم را در دستانم گرفتم. اندیشیدم به خودم، پدرم، مملکتم، نفرت آن دختر وقتی صحبت از شاه شد، آن پسر بچه، به همه چیز! کجای کارم اشتباه بود که نتیجه‌اش چنین مملکتی شده بود؟ هر چه می‌اندیشیدم فقط به یک چیز می‌رسیدم، مردم حق دارند! من برایشان شاه لایقی نبودم.من اصلا شاه نبودم.درحقیقت مادرم شاه بود! من فقط مهره و تحت فرمان مادرم بودم. اما دیگر کافیست، هر چقدر مادرم شاه بود و سلطنت کرد کافیست! وقت آن رسیده به این بازی خاتمه داده شود. وگرنه در پایان این بازی بازنده کسی جز من نخواهد بود. در فکر خود غرق بودم که صدای در مرا به خودم آورد، زمان ناهار فرا رسیده بود. صدایم را صاف کردم و با گفتن «بیا» اجازه‌ی خاتون‌های پشت در را صادر کردم. خاتون‌ها وارد شدند و پس از ادای احترام مشغول چیدن میز ناهار شدند. پس از اتمام کارشان منتظر نگاهم کردند.
- مرخصید.
به نشانه احترام تعظیم کردند و در حالی که عقب‌عقب می‌رفتند از در خارج شدند. پشت میز نشستم و نگاهی گذرا به آن انداختم ده‌ها نوع غذا روی آن قرار داشت. هر چه می‌خواستی بود، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد! آهی کشیدم، چهره پسر بچه مقابل چشمانم لحظه‌ای کنار نمی‌رفت. انصاف نبود، شاه با میزی پر از کباب و مردمانش در آرزوی یک سیخ کباب! با فکری که در سرم آمد فورا بر‌خاستم و کاوه را صدا احضار کردم و کاوه مانند همیشه با عجله نزدم آمد.
- جانم آقا؟ امری داشتید؟!
دستانم را پشتم قلاب کردم.
- دو کیسه پر از سکه بردار، به شهر برو و به هر خانه سه سکه بده.
سرش را پایین انداخت.
- چشم آقا.
سری به نشانه رضایت تکان دادم.
- مرخصی.
با لبخندی که از سر رضایت بر لبانم جاخوش کرده بود، دوباره پشت میز غذا نشستم و مشغول خوردن شدم. دیگر خیالم آسوده بود. با آن سکه‌های طلا تا مدت حداقل یک ماه، دیگر هیچ پدری شرمنده خانواده‌اش نمی‌شد و هیچکس نیاز نبود برای غذا به دیگری التماس کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
- ملکه زیور وارد می‌شوند.
به احترام مادرم برخاستم، با لبخند نزدم آمد.
- نوش جانت پسرم.
با دست به میز اشاره کردم.
- بفرمایید.
به میز نگاه کرد.
- مچکرم عزیزم میل ندارم، خاتون‌های جدید را دیدی؟
خشمگین نفسم را آزاد کردم. بازهم همان بحث همیشگی!
- خیر!
با خوشحالی خندید.
- خوب است آنها وصله تو نبودند و نخواهند بود پسرکم، نگران بودم که دل به شخص اشتباه بدهی. خدا را شاکرم که اینگونه نشد و به وقتَش شخص مناسب را پیدا کردم.
با حیرت به مادرم نگاه کردم!
- یعنی چه مادر؟
دستش را روی شانه ام گذاشت.
- یعنی همان که شنیدی. پسرم دختر یزدان شاه فرانسه را از پدرش خواستار شدم و آن هم فورا قبول کرد. باید هم اینکار را میکرد، چه افتخاری از این بالاتر؟! شاه ایران زمین دخترش را خواسته کم چیزی نیست!
خشمگین فریاد زدم:
- سخنتان را اصلاح کنید مادر جان! شاه نخواسته مادر شاه خواسته. شاه بی‌نوا که روحش‌هم از این ماجرا خبر نداشته؛ اگر همه چیز به خواست شاه انجام میشد که...
بلند تر از من فریاد زد:
- مشکل همین جاست که شاه مانند یک «شــاه» اندیشه نمی‌کند! هنوز برای شاه بودن کودکی پسرم، اگر همه چیز به خواست تو بود که حکومت یک دقیقه هم در دستمان نمی‌ماند.
اندوهگین زمزمه کردم.
- گمانم به این خاطر است که کودکی نکرده‌ام مادر، زمانی که انتظار مرگ پدر را می‌کشیدید که من را بر تخت شاهی بنشانید کودکی‌ام را دیدید؟
پوزخند زدم و ادامه دادم.
- صد البته که خیر!
با تانی ل*ب به سخن گشود:
- هرچه بود گذشت پسرکم، کودکم با گذشت زمان بزرگ می‌شود. حال بهتر است اوقاتمان را بخاطر چیزهای بیهوده تلخ نکنیم، امشب یزدان و دخترش به قصرمان می آیند. آماده باش!
به دنبال این حرفش با عجله خارج شد و اجازه هیچ صحبتی را به من بی‌نوا نداد. پس از گذشت چند ساعت و پخش سکه‌ها لباس‌های مبدل را بر تن کردم و از قصر خارج شدم. تا با چشمان خودم نمی‌دیدم باور نمی‌کردم و خیالم آسوده نمی‌شد. به همان بازار که با کاوه رفته بودیم رفتم. بازار نسبت به روز قبل شلوغ‌تر بود، گمان این همه شلوغی را نمی‌کردم! دست همه مردم پر بود از پوشاک، غذا،آرد و‌... دیگر خبری از آن التماس و شیون و زاری نبود. همه اعم از مرد و زن، کوچک و بزرگ با خوشحالی این طرف و آن طرف می‌رفتند و وسیله مورد نیاز خود را خریداری می‌کردند. همه قرفه‌ها شلوغ بود و صاحب‌هایشان یک نفره از عهده مردم بر نمی‌آمدند و بیشترشان دو نفره بودند، لبخندی از سر رضایت بر لبانم جا خوش کرد. گمانم زندگی همین بود لبخند کودک، شادی وبرق چشمان زن، شرمنده نبودن مرد، زندگی را باید اینطور زندگی کرد. لبخندم عمق گرفت، این همان مملکتی بود که من آرزویش را در دل داشتم! از دیدن این تصویر زیبا دلم سیر نمی‌شد، ولیکن دیر شده بود و باید خودم را به قرار مادر می‌رساندم. با رضایت و خیالی آسوده به قصد رفتن عقب گرد کرده و از بازار خارج شدم. راه زیادی نرفته بودم که صدای ناله‌ی یک زن توجهم را جلب کرد... .
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
- ملکه زیور وارد می‌شوند.
به احترام مادرم برخاستم، با لبخند نزدم آمد.
- نوش جانت پسرم.
با دست به میز اشاره کردم.
- بفرمایید.
به میز نگاه کرد.
- مچکرم عزیزم میل ندارم، خاتون‌های جدید را دیدی؟
خشمگین نفسم را آزاد کردم. بازهم همان بحث همیشگی!
- خیر!
با خوشحالی خندید.
- خوب است آنها وصله تو نبودند و نخواهند بود پسرکم، نگران بودم که دل به شخص اشتباه بدهی. خدا را شاکرم که اینگونه نشد و به وقتَش شخص مناسب را پیدا کردم.
با حیرت به مادرم نگاه کردم!
- یعنی چه مادر؟
دستش را روی شانه ام گذاشت.
- یعنی همان که شنیدی. پسرم دختر یزدان شاه فرانسه را از پدرش خواستار شدم و آن هم فورا قبول کرد. باید هم اینکار را میکرد، چه افتخاری از این بالاتر؟! شاه ایران زمین دخترش را خواسته کم چیزی نیست!
خشمگین فریاد زدم:
- سخنتان را اصلاح کنید مادر جان! شاه نخواسته مادر شاه خواسته. شاه بی‌نوا که روحش‌هم از این ماجرا خبر نداشته؛ اگر همه چیز به خواست شاه انجام میشد که...
بلند تر از من فریاد زد:
- مشکل همین جاست که شاه مانند یک «شــاه» اندیشه نمی‌کند! هنوز برای شاه بودن کودکی پسرم، اگر همه چیز به خواست تو بود که حکومت یک دقیقه هم در دستمان نمی‌ماند.
اندوهگین زمزمه کردم.
- گمانم به این خاطر است که کودکی نکرده‌ام مادر، زمانی که انتظار مرگ پدر را می‌کشیدید که من را بر تخت شاهی بنشانید کودکی‌ام را دیدید؟
پوزخند زدم و ادامه دادم.
- صد البته که خیر!
با تانی ل*ب به سخن گشود:
- هرچه بود گذشت پسرکم، کودکم با گذشت زمان بزرگ می‌شود. حال بهتر است اوقاتمان را بخاطر چیزهای بیهوده تلخ نکنیم، امشب یزدان و دخترش به قصرمان می آیند. آماده باش!
به دنبال این حرفش با عجله خارج شد و اجازه هیچ صحبتی را به من بی‌نوا نداد. پس از گذشت چند ساعت و پخش سکه‌ها لباس‌های مبدل را بر تن کردم و از قصر خارج شدم. تا با چشمان خودم نمی‌دیدم باور نمی‌کردم و خیالم آسوده نمی‌شد. به همان بازار که با کاوه رفته بودیم رفتم. بازار نسبت به روز قبل شلوغ‌تر بود، گمان این همه شلوغی را نمی‌کردم! دست همه مردم پر بود از پوشاک، غذا،آرد و‌... دیگر خبری از آن التماس و شیون و زاری نبود. همه اعم از مرد و زن، کوچک و بزرگ با خوشحالی این طرف و آن طرف می‌رفتند و وسیله مورد نیاز خود را خریداری می‌کردند. همه قرفه‌ها شلوغ بود و صاحب‌هایشان یک نفره از عهده مردم بر نمی‌آمدند و بیشترشان دو نفره بودند، لبخندی از سر رضایت بر لبانم جا خوش کرد. گمانم زندگی همین بود لبخند کودک، شادی وبرق چشمان زن، شرمنده نبودن مرد، زندگی را باید اینطور زندگی کرد. لبخندم عمق گرفت، این همان مملکتی بود که من آرزویش را در دل داشتم! از دیدن این تصویر زیبا دلم سیر نمی‌شد، ولیکن دیر شده بود و باید خودم را به قرار مادر می‌رساندم. با رضایت و خیالی آسوده به قصد رفتن عقب گرد کرده و از بازار خارج شدم. راه زیادی نرفته بودم که صدای ناله‌ی یک زن توجهم را جلب کرد...   .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
بی‌درنگ به سمت صدا حرکت کردم. صدا از داخل جنگل به گوش می‌رسید، هرچه جلوتر می‌رفتم، صدا واضح‌تر میشد. به دنبال صدا به اواسط جنگل رسیدم. دختری را دیدم که چند راهزن دوره‌اش کرده و سعی در غارت وسایلش را دارند. دو مرد دو دستان دخترک را گرفته بودند و یک مرد مقابل آن ایستاده بود.
- دختر هیچ چیز نداری که بدرد بخورد معلومه تو از ماهم بدبخت‌تر هستی!
دختر باصدای لرزانی گفت:
- رهایم کنید عوضیا! دیدید که چیزی ندارم، چه از جونم می‌خوایید؟
مرد لبخند ترسناکی زد.
- درسته وسایل به درد بخوری نداری ولی بر و روی خوبی داری!
به‌ دنبال این حرف هرسه بلند خندیدند. نگاهی به اطراف انداختم که یک چوب بلند و ضخیم توجهم را جلب کرد. آرام‌آرام به طرف چوب حرکت کردم زمین را برگ پوشانده بود و راه رفتن باعث خش‌خش‌شان می‌شد و همین کارم را دشوار می‌کرد. دخترک با صدایی که از فرط بغض می‌لرزید اما با شجاعت گفت:
- نمی‌توانید هیچ غلطی کنید، مگر از روی نعشم رد شید که حرفتان را عملی کنید.
لبخندی زدم و چوب را برداشتم دخترک شجاعی بود! آرام و با احتیاط و درحالی که سعی می‌کردم کوچک‌ترین صدایی تولید نکنم، به آنها نزدیک شدم. مرد پوزخندی زد و موهای دختر را در دست گرفت و کشید. صدای ناله دختر بلند شد.
- زبان درازی داری دختر! باید کوتاهش کنم، وگرنه همین زبانت آخر کار دستت می‌دهد.
دیگر رسیده بودم‌؛ اما آنها آنقدر سرگرم کار خود بودند که توجهی به اطراف نداشتند و همین کار من را ساده‌تر می‌کرد. ولی دخترک‌ سریعا متوجه من شد و باچشمانی اشکی ودرشت شده از حیرت نگاهم کرد‌. یک قدم، دو قدم، سه قدم. چوب را با قدرت بالا آوردم و محکم بر سر مرد کوبیدم؛ مرد دست بر سرش گذاشت و ناله‌ای کرد و بی‌جان بر زمین افتاد. دو مرد دیگر سریعا به طرفم حمله‌ور شدند. مشت می‌زدند و چوب دریافت می‌کردند نفس تنگی باز به سراغم آمد و دیگر توان مبارزه نداشتم و فقط ضربه‌ها را دریافت می‌کردم، بر زمین افتادم و چوب هم کنارم افتاد. دخترک دست از زاری برداشت و بر جایی دقیق شد گویی با خود اندیشه می‌کرد تا راهی برای نجات از شرایط حاکم پیدا کند.مدتی گذشت، نفس‌هایم به شماره افتاده بود. دخترک را دیدم که آرام‌آرام به سمت مردی که در اثر ضربه بیهوش شده بود رفت و شمشیری که در کمر مرد قرار داشت را برداشت و با آهستگی به دو مرد دیگر نزدیک شد. اکنون من بودم که با حیرت او را تماشا می‌کردم! شمشیر را بلند کرد وبا تمام قوا در س*ی*نه مرد فرو کرد.
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
بی‌درنگ به سمت صدا حرکت کردم. صدا از داخل جنگل به گوش می‌رسید، هرچه جلوتر می‌رفتم، صدا واضح‌تر میشد. به دنبال صدا به اواسط جنگل رسیدم. دختری را دیدم که چند راهزن دوره‌اش کرده و سعی در غارت وسایلش را دارند. دو مرد دو دستان دخترک را گرفته بودند و یک مرد مقابل آن ایستاده بود.
- دختر هیچ چیز نداری که بدرد بخورد معلومه تو از ماهم بدبخت‌تر هستی!
دختر باصدای لرزانی گفت:
- رهایم کنید عوضیا! دیدید که چیزی ندارم، چه از جونم می‌خوایید؟ 
مرد لبخند ترسناکی زد.
- درسته وسایل به درد بخوری نداری ولی بر و روی خوبی داری!
به‌ دنبال این حرف هرسه بلند خندیدند. نگاهی به اطراف انداختم که یک چوب بلند و ضخیم توجهم را جلب کرد. آرام‌آرام به طرف چوب حرکت کردم زمین را برگ پوشانده بود و راه رفتن باعث خش‌خش‌شان می‌شد و همین کارم را دشوار می‌کرد. دخترک با صدایی که از فرط بغض می‌لرزید اما با شجاعت گفت:
- نمی‌توانید هیچ غلطی کنید، مگر از روی نعشم رد شید که حرفتان را عملی کنید.
لبخندی زدم و چوب را برداشتم دخترک شجاعی بود! آرام و با احتیاط و درحالی که سعی می‌کردم کوچک‌ترین صدایی تولید نکنم، به آنها نزدیک شدم. مرد پوزخندی زد و موهای دختر را در دست گرفت و کشید. صدای ناله دختر بلند شد.
- زبان درازی داری دختر! باید کوتاهش کنم، وگرنه همین زبانت آخر کار دستت می‌دهد.
دیگر رسیده بودم‌؛ اما آنها آنقدر سرگرم کار خود بودند که توجهی به اطراف نداشتند و همین کار من را ساده‌تر می‌کرد. ولی دخترک‌ سریعا متوجه من شد و باچشمانی اشکی ودرشت شده از حیرت نگاهم کرد‌. یک قدم، دو قدم، سه قدم. چوب را با قدرت بالا آوردم و محکم بر سر مرد کوبیدم؛ مرد دست بر سرش گذاشت و ناله‌ای کرد و بی‌جان بر زمین افتاد. دو مرد دیگر سریعا به طرفم حمله‌ور شدند. مشت می‌زدند و چوب دریافت می‌کردند نفس تنگی باز به سراغم آمد و دیگر توان مبارزه نداشتم و فقط ضربه‌ها را دریافت می‌کردم، بر زمین افتادم و چوب هم کنارم افتاد. دخترک دست از زاری برداشت و بر جایی دقیق شد گویی با خود اندیشه می‌کرد تا راهی برای نجات از شرایط حاکم پیدا کند.مدتی گذشت، نفس‌هایم به شماره افتاده بود. دخترک را دیدم که آرام‌آرام به سمت مردی که در اثر ضربه بیهوش شده بود رفت و شمشیری که در کمر مرد قرار داشت را برداشت و با آهستگی به دو مرد دیگر نزدیک شد. اکنون من بودم که با حیرت او را تماشا می‌کردم! شمشیر را بلند کرد وبا تمام قوا در س*ی*نه مرد فرو کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
253
لایک‌ها
913
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,023
Points
318
مرد زخمی سریعا با چشمانی باز بر زمین افتاد. اکنون فقط یک مرد مانده بود، که دخترک را گرفته و کتک میزد. دگر جانی برایم نمانده بود. دختر با پایش به پای مرد زد. مرد سرخ شده خم شد؛ دختر فرصت را غنیمت دانست و به سراغ چوب آمد. دیگر نفهمیدم‌ چه شد زیرا چشمانم بسته شد. تنها صدای ناله‌ی مرد را شنیدم و سپس صدای سقوطش را و صدای قدم‌هایی که آرام آرام نزدیکم می‌شدند، بی‌جان چشم‌هایم راباز کردم، نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد؛ چشمان اشکی و رنگ شب دختر بود که از فرط بغض برق می‌زدند. اکنون مانند آسمانی بود پر از ستارگانی چشمک‌زن! س*ی*نه‌ام خس‌خس می‌کرد و دگر نفسی برایم نمانده بود.
دخترک درحالی که چانه‌اش از بغض و وحشت می‌لرزید ل*ب گشود:
- آقا... آقا حالتان خوب است...؟ ای خدا، حالا چکار کنم؟!
توان سخن گفتن نداشتم. ناله‌ای کردم که فورا نگاهم کرد، با چشمانم به شالی که بر کمر بسته بودم اشاره کردم. با تردید نخست نگاهی به شال و سپس نگاهی به من کرد. آهسته دستش را سمت شال برد و آن را آزاد کرد که به دنبال آن معجون دست ساز طبیب بر زمین افتاد نگاهی به معجون کرد بی‌درنگ‌‌ آن را برداشت و نزدیک‌تر آمد؛ چشمانم داشت بسته می‌شد که معجون را در دهانم ریخت. چشمانم را بستم وآرام‌آرام نفس کشیدم. کمی بعد، صدای لرزان دختر بلند شد. صدایش در خاطرم آشنا بود! آن را شنیده بودم؛ اما چه موقع؟ نمی‌دانم...!
- آقا؟ حالتان خوب است؟!
نفسی گرفتم.
- بله مچکرم.
با صدای بلندگریست.
- عذر می‌خواهم در دردسر انداختمتان، من... من نمی‌خواستم اینطوری شود.
لبخندی زدم و به رخسارش خیره شدم. صورت گرد و سفیدش، چشمان سیاه و کشیده‌اش که توجه هرکسی را جلب می‌کرد و در آخر دماغ و ل*ب‌های کوچکش که عجیب خواستنی‌اش کرده بود.
- خواهش می‌کنم، خودم خواستم که کمکتان کنم.
سرش را زیر انداخت.
- ممنون.
سرم را تکان دادم وبه اطراف نگاه کردم درخت‌های سر به فلک کشیده و صدای زوزه گرگ‌ها فضا را حسابی خوفناک کرده بود. نگاهی به دخترک انداختم که با شرم سرش را زیر انداخت و دستانش را به بازی گرفت، ابروهایم را بالا انداختم.
- چه چیزی موجب شده یک دختر تنها بی‌هیچ‌ سلاحی! در این جنگل پهناور که محل زندگی حیوانات وحشی است؛ نزدیک به غروب خورشید اینجا باشد؟
دستانش را بیشتر به بازی گرفت، بریده سخن گفتنش نشان از اضطراب درونش می‌داد.
- من... آمده بودم اینجا تا... چطور
بگویم... خب... مادرم بیمار بود، برای درمان او آمده بودم.
قادر به درک سخنش نبودم! اخمی از سر ندانستن بر پیشانی‌ام حاکم شد.
- طبیبی؟
- خیر!
- پس برای چه آمدی؟! مگر نمی‌گویی برای درمان مادرم آمدم؟
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
مرد زخمی سریعا با چشمانی باز بر زمین افتاد. اکنون فقط یک مرد مانده بود، که دخترک را گرفته و کتک میزد. دگر جانی برایم نمانده بود. دختر با پایش به پای مرد زد. مرد سرخ شده خم شد؛ دختر فرصت را غنیمت دانست و به سراغ چوب آمد. دیگر نفهمیدم‌ چه شد زیرا چشمانم بسته شد. تنها صدای ناله‌ی مرد را شنیدم و سپس صدای سقوطش را و صدای قدم‌هایی که آرام آرام نزدیکم می‌شدند، بی‌جان چشم‌هایم راباز کردم، نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد؛ چشمان اشکی و رنگ شب دختر بود که از فرط بغض برق می‌زدند. اکنون مانند آسمانی بود پر از ستارگانی چشمک‌زن! س*ی*نه‌ام خس‌خس می‌کرد و دگر نفسی برایم نمانده بود.
دخترک درحالی که چانه‌اش از بغض و وحشت می‌لرزید ل*ب گشود:
- آقا... آقا حالتان خوب است...؟ ای خدا، حالا چکار کنم؟!
توان سخن گفتن نداشتم. ناله‌ای کردم که فورا نگاهم کرد، با چشمانم به شالی که بر کمر بسته بودم اشاره کردم. با تردید نخست نگاهی به شال و سپس نگاهی به من کرد. آهسته دستش را سمت شال برد و آن را آزاد کرد که به دنبال آن معجون دست ساز طبیب بر زمین افتاد نگاهی به معجون کرد بی‌درنگ‌‌ آن را برداشت و نزدیک‌تر آمد؛ چشمانم داشت بسته می‌شد که معجون را در دهانم ریخت. چشمانم را بستم وآرام‌آرام نفس کشیدم. کمی بعد، صدای لرزان دختر بلند شد. صدایش در خاطرم آشنا بود! آن را شنیده بودم؛ اما چه موقع؟ نمی‌دانم...!
- آقا؟ حالتان خوب است؟!
نفسی گرفتم.
- بله مچکرم.
با صدای بلندگریست.
- عذر میخواهم در دردسر انداختمتان، من... من نمی‌خواستم اینطوری شود.
لبخندی زدم و به رخسارش خیره شدم. صورت گرد و سفیدش، چشمان سیاه و کشیده‌اش که توجه هرکسی را جلب می‌کرد و در آخر دماغ و ل*ب‌های کوچکش که عجیب خواستنی‌اش کرده بود.  
- خواهش می‌کنم، خودم خواستم که کمکتون کنم.
سرش را زیر انداخت.
- ممنون.
سرم را تکان دادم وبه اطراف نگاه کردم درخت‌های سر به فلک کشیده و صدای زوزه گرگ‌ها فضا را حسابی خوفناک کرده بود. نگاهی به دخترک انداختم که با شرم سرش را زیر انداخت و دستانش را به بازی گرفت، ابروهایم را بالا انداختم.
- چه چیزی موجب شده یک دختر تنها بی‌هیچ‌ سلاحی! در این جنگل پهناور که محل زندگی حیوانات وحشی است؛ نزدیک به غروب خورشید اینجا باشد؟
دستانش را بیشتر به بازی گرفت، بریده سخن گفتنش نشان از اضطراب درونش می‌داد.
- من... آمده بودم اینجا تا... چطور
بگویم... خب... مادرم بیمار بود، برای درمان او آمده بودم.
قادر به درک سخنش نبودم! اخمی از سر ندانستن بر پیشانی‌ام حاکم شد.
- طبیبی؟
- خیر!
- پس برای چه آمدی؟! مگر نمی‌گویی برای درمان مادرم آمدم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli
بالا